زهرا (سلام الله عليها) مولود وحى

سيد احمد علم الهدى

- ۹ -


اولين روز يتيمى اسلام

صبح روز بعد فرارسيد. شهر مدينه مانند يك كشتى طوفان زده، در گرداب حوادث بالا و پايين مى رفت. آفتاب طلائين صبح هم مانند شفق، رنگ خون به خود گرفته بود. افكار مردم پيش بينيهاى مختلفى داشت. قيافه ى قهرمانانه و شمشير خونبار على (ع) در نظرها مجسم شده بود كه در كوچه هاى مدينه جولان مى كند براى اينكه حق خود را از چپاولگران بگيرد.

هنوز آفتاب، بساط خود را كاملاً پهن نكرده و نوار طلائين خورشيد، قسمت بالاى ديوارها را تازه زينت داده بود كه درب خانه ى على (ع) باز شد. افراد مشخص گاه و بيگاه به داخل منزل آمد و شد مى كردند. در اين هنگام، نعره ى وحشتناكى در اطراف خانه ى على (ع) طنين انداخت كه تمام همسايگان از منازل بيرون ريختند. اين صداى ابوسفيان بود كه عربده مى كشيد: «بخدا، آتشى روشن شده كه جز با خون، خاموشى ندارد. اى فرزندان عبدمناف! شما زنده ايد و ابوبكر بر شما حاكم است؟ كجايند آن دو عنصر زبون (على و عباس)؟»

پيرمرد با اين جملات آتشين و احساساتى، قدم در خانه ى على (ع) گذارد. در گوشه ى منزل، على (ع) و عباس و عده اى از بنى هاشم و برخى از اصحاب خاص رسول اللّه (ص) نشسته بودند. ابوسفيان از دم در، دستش را بلند كرده، به طرف على (ع) رفت و گفت: «يا ابوالحسن! دستت را بده تا با تو بيعت كنم. آنقدر لشگر برايت تهيه ببينم كه با يك يورش، بتوانى حق خود را از ابوبكر بگيرى».

در مقابل اين آتش فروزنده ى احساسات ابوسفيان، على (ع) با يك سردى جواب داد: «نيازى به بيعت و لشگر تو ندارم».

ابوسفيان كه انتظار چنين جوابى را نداشت، از شدت غضب مانند پاره اى آتش برافروخته شده، بعنوان طعن و گستاخى نسبت به مولا (ع)، اين اشعار را انشاد كرد: بر اين فرورفتگى و ذلتى كه پيش آمده، تن نمى دهد؛ مگر اين دو نفر زبون كه مايه ى ننگ فاميلند.

اين على (ع) است كه در اين فرورفتگى كاملاً واژگون شده؛ و هم اوست كه ضربه خواهد ديد و كسى بر او گريه نخواهد كرد و لن يقيم على خسف يراد به- الا الا ذلان غير الحى والوتد

هذا على (ع) الخسف معكوس برمته- و ذا يشج و لايبكى له احد .]

از اين گستاخى بى ادبانه ى ابوسفيان، مولا سخت برآشفت و فرمود: «اى ابوسفيان! بخدا، تو با اين حركت، قصد خدمت به من و ايفاى حق من را ندارى. تو مى خواهى از اين موقعيت استفاده كنى و فتنه اى ببار آورى كه ريشه ى اسلام را بسوزاند. جنايات و ضرباتى كه تو بر پيكر دين وارد كردى، فراموش شدنى نيست. از خانه ام خارج شو. احتياج به پند و اندرز تو ندارم» تا ريخ طبرى، چاپ بيروت، ج 3، ص 202.]

ابوسفيان با حالت خشم از خانه ى على (ع) بيرون رفت. اميرالمؤمنين (ع) از نظر اينكه مخالفين ممكن است فكر كنند على (ع) پايگاهى در منزل ترتيب داده و توطئه ى قيام و جنگ دارد و به اين وسيله، آن حضرت را متهم كنند و دست به فتنه بزنند، فرمود: بهتر اين است كه ما اين جلسه را در مسجد قرار دهيم». آنگاه به اتفاق عباس و ساير همراهان، به مسجد رفتند. قبل از آنها، عثمان به اتفاق جمعى از بنى اميه به آنجا رفته، گوشه ى مسجد را گرفته بودند و در مورد اخذ تصميم، با هم مشورت مى كردند.

على (ع) با يارانش در گوشه اى از مسجد اجتماع كردند و بعد از آنها، عبدالرحمن بن عوف با عده اى از بنى زهره وارد شدند. آنها هم، حلقه ى سومى تشكيل دادند.

در اين بين، ابوبكر، عمر و ابوعبيده جرّاح با جمعى از انصار وارد مسجد شدند. عمر فرياد زد: «چرا پراكنده نشسته ايد؟ مگر نمى دانيد مهاجر و انصار با ابوبكر بعنوان خليفه بيعت كرده اند؟ حركت كنيد؛ شما هم بيعت كنيد».

هنوز كلام عمر با آن غلظت و شدت خاص، تمام نشده بود كه عثمان و يارانش از جا جستند. به طرف ابوبكر دويدند و با او دست بيعت دادند. پشت سر آنها، عبدالرحمن عوف با جمعيتش به طرف ابوبكر هجوم آورده و يكايك دست او را فشردند.

البته بايد توجه داشت كه عثمان و عبدالرحمن، خود از اعضاى حساس حزب كودتاچى بودند و شايد اين صحنه را عمداً براى مشوب كردن اذهان بوجود آوردند تا مردم خيال كنند حكومت ابوبكر با يك رفراندم آزاد انجام گرفته است. ابوبكر، يكسره به طرف منبر پيغمبر (ص) رفته و بر فراز پله ى دوم آن نشست. على (ع) احساس كرد هم اكنون ممكن است از او تقاضاى بيعت شود و رد اين تقاضا با اين موقعيت و صحنه اى كه عثمان و عبدالرحمن ايجاد كرده اند، بدون خونريزى انجام نخواهد گرفت؛ لذا از مسجد خارج شد و به منزل رفت. بعضى از همراهان وى- مانند عباس و پسرانش- نيز با وى به خانه آمدند

[الامامه والسياسه، چاپ بيروت، ج 1، ص 18.]

و بعضى ديگر از قبيل ابوذر و سلمان و مقداد و زبير، در مسجد ماندند. بين آنهايى كه در مسجد مانده بودند، عده اى با يكديگر گفتند: «بهتر است الان اين مردك را از منبر پيغمبر (ص) به زير بكشيم ولو به قيمت جان ما تمام شود». عده ى ديگرى از آنها- از قبيل سلمان- كه پخته تر بودند، ديگران را از اين عمل منع كرده و گفتند: «بهتر است ابتدا جريان را با خود مولا (ع) در ميان بگذاريم، اگر او موافقت كرد، در اين كار اقدام كنيم».

آنها بلافاصله به خانه ى على (ع) آمدند و تصميم خود را با مولا در ميان گذاردند.

على (ع) فرمود: «اقدام به اين عمل، يك نوع اعلام جنگ با آنها است و در صورتيكه ما بخواهيم با آنها بجنگيم، غير از شما و چند نفر معدود، كسى از ما پشتيبانى نمى كند؛ شما چند نفر هم كشته مى شويد و من تنها مى مانم و مبارزه ى يكه و تنهاى من هم، به فرض اينكه به پيروزى منجر شود، با نبودن شما نمى توانم

از قدرتم براى نشر تعاليم و معارف اسلام بهره بردارى كنم. در يك چنين موقعيتى، كفر باطنى آنها بروز مى كند و خلاصه مطلب به ضرر اسلام تمام مى شود؛ زيرا انگيزه ى اينها در غصب خلافت، تنها حس جاه طلبى آنها نيست، بلكه غير از آن، محرك ديگرى هم دارند و آن كينه هاى جنگ بدر و احد است كه بروز كرده. البته اگر شما مايل باشيد در اين راه قدمى برداريد، مى توانيد آنچه را كه حق مطلب است و از رسول اللّه (ص) شنيده ايد، در اجتماع مسلمانان اظهار كنيد كه حجت خدا بر مردم تمام شود».

هواداران على (ع)- در حاليكه دست بر ديده ى منت نهاده و در مقابل فرمان مولا (ع) كاملاً مطيع بودند- به مسجد برگشتند. اطراف منبر را گرفتند. ابتدا خالد بن سعيد بن عاص حركت كرد؛ بالاى منبر رفته، خطاب به ابوبكر فرمود:

اى ابوبكر از خدا بترس. تو مى دانى كه پيغمبر (ص) على (ع) را براى اين مقام نصب كرد. آيا بياد ندارى كه در جنگ بنى قريظه، ما مسلمانان اطراف رسول اللّه (ص) را گرفته بوديم؛ پيغمبر (ص) به بعضى از بزرگان ما رو كرد و فرمود: «اى جمعيت مهاجر و انصار! به شما وصيتى مى كنم؛ آن را حفظ كنيد. و هر چه به شما مى گويم، بپذيريد: على (ع) بعد از من، امير شما و جانشين من است. خدا به من سفارش كرده كه اين مطلب را به شما بگويم. اگر به اين وصيتم توجه نكنيد و از يارى على (ع) دست برداريد، در احكام دينتان اختلاف خواهيد كرد و بدترين افراد شما، حكومت را بچنگ خواهد گرفت، بهوش باشيد. اهل بيت من وارث زمامدارى من هستند و امت مرا رهبرى مى كنند. بار الها آنكس كه وصيت مرا حفظ مى كند، او را با من محشور فرما و در آخرت، وى را از رفقاى من قرار ده. بار خدايا! هر كس در مورد جانشينى من، به اهل بيت من تجاوز كند، او را از بهشتى كه به پهناى آسمانها و زمين است، محروم گردان».

خالد با تمام حرارت و احساسات، سرگرم سخنرانى بود. ناگهان عمر از گوشه ى مسجد فرياد زد: «اسكت يا خالد (اى خالد! ساكت شو) تو در محضر پيغمبر (ص)، مورد مشورت نبودى؛ در ضمن شخصى نبودى كه رسول اللّه (ص) به گفتارت توجه كند».

خالد به عمر پرخاش كرد و گفت: «اى پسر خطاب! تو خاموش شو. تو خود مى دانى كه با زبان خودت، قدرت حرف زدن ندارى؛ هميشه به ديگرى اتكا مى كنى. سوگند بخدا؛ نژاد قريش از تو پست تر و بى ادب تر ندارد. در جنگ به جبن و ترس معروفى. نژادت پليد بوده و در تمام عمر نتوانستى براى خود افتخارى كسب كنى». با اين بيانات كوبنده، خالد، عمر را بر جاى خود نشانيد. و خودش هم نشست

[بحارالانوار، ج 28، ص 210.]

آنگاه ابوذر حركت كرد. پس از حمد و ثناى خدا و درود بر پيامبر (ص)، فرمود:

اى جمعيت مهاجر و انصار! شما همه مى دانيد و نياكان شما كاملاً گواهند كه رسول اللّه (ص) فرمود: «امامت و رهبرى پس از من به على (ع) تعلق دارد و بعد از على (ع)، به حسن (ع) و حسين (ع) و پس از آنها، به فرزندان حسين (ع)». شما گفتار پيامبر را زير پا گذارديد و آنچه را كه سفارش كرد، فراموش كرديد. ملتهايى كه بعد از پيامبران خود كافر شدند، نيز اين چنين بودند. شما هم اكنون كينه هاى ديرينه را جبران كرديد. بزودى زيان رفتار خود را مى يابيد. خداوند نسبت به بندگان، ستمكار نيست.

ابوذر با ايراد اين چنين جمله ساكت شد. آنگاه سلمان فارسى بپا خاست و خطاب به ابوبكر فرمود:

چه خواهى كرد آن هنگام كه از تو مسائلى سؤال شود كه نميدانى و به چه كسى پناه خواهى برد؟ در حاليكه در مملكت شخصى است كه از تو داناتر است، و فضيلتش از تو بيشتر و به رسول اللّه (ص) نزديكتر در مورد او پيغمبر (ص) به شما سفارش كرده، و شما گفتار پيغمبر (ص) را ترك كرديد، وصيت او را فراموش نموديد، بزودى نتيجه كردار خود را خواهى ديد در آن هنگامى كه در گودال گور قرار بگيرى، و گناهان در پشتت سنگينى كند، هرگاه كه تو را به قبرستان حمل كنند بر آنچه پيش فرستاده اى وارد مى شوى اگر هم اكنون با انصاف رفتار كنى و اين حق را بصاحبش وابگذارى، موجب نجات تو در آن جهان خواهد شد، در آن روزى كه به عملت محتاج مى شوى و تنها در آغوش لحد قرار گرفته اى، تو از پيغمبر (ص) آنچه ما شنيديم شنيدى و آنچه ما ديديم ديدى، در عين حال اين ديدنها و شنيدنها تو را از اين عمل بازنداشت، از خدا بترس، از خدا بترس»

بيانات دلنشين و آرام پيرمرد سيصد ساله پايان پذيرفت. در حاليكه اين سخنان دلها را سوراخ كرده و در بن مغزها، ميخكوب شده بود، سلمان سر جاى خود نشست.

 

 

 

سپس مقداد بن اسود از جا بلند شد و فرمود:

اى ابوبكر! توقف كن. وجب خود را با انگشتانت مقايسه نما و قس شبرك بفترك. اين مثلى است كه در عرب معروف است و كنايه است از: خود نگريستن و خويش را ارزيابى كردن.] گوشه ى خانه بنشين و بر حال خود گريه كن. اين منصب را به كسى وابگذار كه خدا براى او قرار داده است. به دنيا اعتماد مكن. اين رنگارنگيهائى كه نيشش از تو و نوشش از ديگران است، تو را فريب ندهد. بزودى دنياى تو نابود مى شود؛ بسوى خدا برمى گردى و به پاداش عملت مى رسى. تو مى دانى كه اين مقام به على (ع) تعلق دارد و او بعد از رسول اللّه (ص)، صاحب اين منصب است. من تو را نصيحت كردم؛ خواه بپذير و خواه رد كن.

اين جملات نرم و محكم مقداد هم پايان يافت. سپس عبداللّه بن مسعود از جا حركت كرده و فرموده:

اى جمعيت قريش! مى دانيد كه اهل بيت پيغمبر (ص) از همه ى شما به رسول اللّه (ص) نزديكترند. اگر ملاك حكومت، قرابت و خويشاوندى پيغمبر (ص) است، پس اهل بيت و افراد خانواده ى خود پيغمبر (ص)، براى اين منصب شايسته ترند. شبهه اى نيست كه اين مقام پس از پيغمبر (ص)، به على (ع) تعلق دارد. پس حق او را به خودش بسپاريد و به دين پدران و نياكان كافر خود برنگرديد كه زيانكار خواهيد بود.

پس از او عمار ياسر از جا بلند شد و فرمود:

اى ابوبكر! حقى را كه خدا براى غير تو قرار داده بود، به خودت اختصاص دادى. سعى كن تو اولين شخصى نباشى كه عصيان خدا را انجام داده اى؛ و در مورد خاندان رسول اللّه (ص)، به وى تجاوز نموده اى. حق را به اهلش رد كن تا پشتت از بار مسئوليت، سبك شود؛ گناهت كم گردد و در حالى پيامبر (ص) را ملاقات كنى كه از تو راضى باشد.

پس از عمار، خزيمة بن ثابت و ابوالهيثم بن تيهان و سهل بن حنيف و ابوايوب انصارى و زيد بن وهب و عده ى بسيارى، يكى پس از ديگرى، حركت كرده و از اينگونه كلمات، بصورت اعتراض و يا نصيحت در مقابل ابوبكر گفتند.

ابوبكر كه در برابر اين جملات گوناگون، خود را محكم مى ديد و جواب قانع كننده اى نداشت كه بتواند اين گفتارها را رد كند، ناچار از منبر به زير آمده و بدون اينكه با كسى سخن بگويد، به خانه رفت و تا سه روز از منزل خارج نشد.

در اين بين، هر شب على (ع)، فاطمه (س) را بر مركبى سوار مى كرد و به درب خانه ى بزرگان انصار مى رفت و از آنها كمك مى خواست تا حقش را از دشمنان بگيرد. آنها عذر مى آوردند و مى گفتند: «اى دختر پيغمبر (ص)، ما با اين مرد بيعت كرديم. اگر شوهرت قبل از آن از ما بيعت مى گرفت، البته به او راضى تر بوديم».

فاطمه (س) مى فرمود: «يعنى شما مى گوئيد على (ع) مى خواست بدن پيغمبر (ص) را بدون غسل و كفن بگذارد و بيايد از شما بيعت بگيرد و در مورد حكومت پيغمبر (ص) منازعه كند. خدا به حساب شما برسد»

[الامامه والسياسه، ج 1، ص 19. بعضى از افراد ممكن است از شنيدن اين جريان ناراحت شوند و تحمل اين مطلب از شاه مردان براى آنها خيلى سنگين باشد؛ ولى با يك دقت عميق در اساس جريان و برنامه ى مبارزه اى على (ع) و زهرا (س)، قضيه حل مى شود. بايد توجه داشت كه على (ع) در يك زمان خاص با آدمهاى مخصوصى روبرو نبوده است؛ بلكه وى خود را در تمام زمانها، با همه ى مردم و افكار گوناگون مقابل مى ديده است. ممكن است جهان آينده با روشن بينى خود در على شناسى، اين اشكال را به ساحت مقدس مولا (ع) وارد كند كه اگر على (ع) با دستگاه حاكمه ى غاصب مبارزه مى كرد و حق خود را مى گرفت- ولو مطلب به قيمت جنگ و اختلاف تمام مى شد- مى توانست پس از بدست آورن قدرت، چندين برابر با آموزشهاى گسترده و پرورشهاى اساسى و ريشه دار آسمانيش، آن ضايعات را جبران كند، پس چرا مولا (ع) از نيروى قهرمانيش در اين مورد استفاده نكرد و حق خود را نگرفت؟

اين عمل اميرالمؤمنين (ع) در نيمه هاى شب، از نظر عاطفى حساسترين برنامه بوده و در مقام تحريك احساسات و عواطف ملى، بالاتر از اين عملى تصور نمى شود و واكنش مردم در برابر اين برنامه ى مولا (ع) بخوبى مى رساند كه صرفنظر از مزاحمت حكومت غاصب، مردم هم آمادگى لازم براى پذيرش تربيت و تعليم اميرالمؤمنين (ع) را نداشتند و مقام رهبرى اسلام را صرفاً يك دستگاه حكومتى اداره كننده ى اجتماع مى پنداشتند نه يك سازمان آموزشى و پرورشى كه بايد سطح دانش و تمدن ملت و امت را بالا ببرد.

اين مطلب از جوابى كه آنها در برابر استنصار بانوى اسلام اظهار مى كردند، بخوبى روشن مى شود. آنها مى گفتند: «ما قبلاً با ابوبكر بيعت كرده ايم و اگر شوهرت در آن هنگام مى آمد و از ما تقاضاى بيعت مى كرد، خواسته ى او را مى پذيرفتيم.» يعنى مملكت يك رئيسى لازم دارد و چون ابوبكر در اين كار جلو افتاده، پس او رئيس باشد. بنابراين، با اين سطح فكر مردم، على (ع) با بدست آوردن قدرت هم، نمى توانست معارف اسلام را كاملاً پياده كند.]

روز سوم، عمر و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و طلحه و سعد بن ابى وقاص و ابوعبيده جراح هر يك با دهها نفر، به خانه ى ابوبكر تهاجم كرده، او را از منزل بيرون آوردند. عمر شمشير از غلاف كشيده و بعنوان اسكورت ابوبكر، پيشاپيش جمعيت راه مى رفت. در بين راه، به هر كس مى رسيدند كه بيعت نكرده بود، عمر به زور دست او را مى كشيد تا با ابوبكر بيعت كند.

با اين كيفيت، ابوبكر به اتفاق جمعيت وارد مسجد شد و يكسره بر بالاى منبر رفت. عمر- در حاليكه با شمشير كشيده ايستاده بود- گفت: «هر كس سخنى برخلاف مصالح حكومت ابوبكر بر زبان جارى كند، ما جمعيت مسلمين، با اين شمشيرها سر از بدنش جدا مى كنيم».

هنوز ابوبكر لب به سخن نگشوده بود و در اين گيرودار بود كه ناگهان على (ع) با صورت برافروخته، قدم در مسجد نهاده و يكسره به طرف منبر رسول اللّه (ص) رفت و در كنار منبر رو به جمعيت ايستاد.

عمر كه قبلاً ميتينگ مى داد و عربده مى كشيد، با ديدن چهره ى على (ع)، شمشير را غلاف كرد و در گوشه اى پنهان شد. با ورود على (ع)، اوضاع مسجد بكلى دگرگون شد. حضّار در انتظار يك انقلاب خونين بودند.

على (ع) در مقابل جمعيت با نگاههاى نافذ خود، در چهره ى يكايك حضار خيره شد و فرمود:

اى مردم! من پسرعموى پيامبرم؛ پدر فرزندان اويم؛ صديق اكبرم؛ برادر رسول اللّه ام. اينگونه ادعا را هر كس غير از من اظهار كند، دروغگو است. من قبل از همه ى شماها ايمان آوردم و نماز خواندم. من وصى پيامبرم؛ شوهر دختر اويم (بانوى بانوان جهان)؛ پدر دو سبط وى- حسن (ع) و حسين (ع)- هستم. ما خاندان رحمتيم. بسبب ما، خدا شما را هدايت كرد و بوسيله ى ما، پروردگار شما را از گمراهى نجات داد. من صاحب روز غديرم. در مورد من يك سوره ى قرآن نازل شده است. اى مردم! تقوى پيشه كنيد تا نعمت خدا بر شما تمام شود.

على (ع) با اين اظهارات، شخصيت خود را- كه از نظر همه محرز بود- به رخ اشخاص كشيد؛ مدتى هم ساكت ايستاد و در قيافه ها و چهره ها دقيق شد؛ ولى از آن مردمى كه خاك مرده بر سر آنها پاشيده شده بود، هيچ اظهار حمايت و پشتيبانى نسبت به خود نديد. از مسجد خارج شد و به خانه رفت

[الامامه والسياسه، ج 1، ص 18.]

آن روز هم، ابوبكر نتوانست سخنى بگويد فقط يكى دو نفر از هواداران وى سخنانى زشت و زيبا سرهم كرده، از گوشه و كنار اظهار نمودند.

همه ى جمعيت- يكايك- از مسجد بيرون رفته و متفرق شدند. ابوبكر با چند نفر از دستيارانش، نماز را به جماعت خوانده و از مسجد خارج شدند.

آن روز، ابوبكر تنها به خانه نرفت؛ عمر هم با او همراه بود. در منزل ابوبكر شوراى دو نفره تشكيل دادند.

عمر به ابوبكر گفت: «تا دو نفر با تو بيعت نكنند، حكومتت استقرار پيدا نمى كند: 1. على (ع)، 2. عباس. بايد براى بيعت گرفتن از اين دو، نقشه كشيد. عمده على (ع) است. اگر على بيعت كرد، عباس هم، بيعت با تو را استقبال مى كند؛ ولى چون على (ع) سرسخت تر است و بيعت عباس هم، ضربه اى بر استقلال اوست، بهتر اين است كه امروز من و تو- دو نفرى- به منزل عباس برويم. عباس مردى مال دوست و شخصيت پرست است. اگر او را تطميع كنيم و از نظر بيت المال و منصبهاى حكومتى براى او سهمى قائل شويم، بعيد نيست در مقابل ما تسليم گردد».

سخنان عمر، مورد تصديق ابوبكر قرار گرفت و گفت: «در عين اينكه رأى تو صائب است، ولى مصلحت نيست كه ما دو نفرى برويم؛ چون ممكن است حادثه اى پيش بيايد. بهتر است ابوعبيده جراح و مغيرة بن شعبه را هم با خود ببريم».

عمر نظريه ى ابوبكر را پسنديد. اين دو نفر را احضار كردند و چهار نفره به منزل عباس رفتند.

ابوبكر در حضور عباس، شروع به سخن كرد و گفت: «اى عباس! عموم ملت مسلمان مرا بعنوان رهبر و زمامدار خود برانگيخته اند و من به يارى خدا، در مقام و شخصيت خود، هيچگونه ترديدى ندارم. توفيق من از خداست و بر او متوكلم و به او پناه مى برم، حال اگر شخص كوته فكرى، در گوشه و كنار، برخلاف افكار عمومى ملت قيام كند و سخنانى بگويد، من هيچ باكى نخواهم داشت؛ چون دلهاى عموم مردم با من است. هدف ما از اين آمدن فقط اين است كه به تو اظهار كنيم به پاس قرابت و پيوندى كه با پيامبر دارى، در حكومت اسلام براى تو سهمى قرار داده ايم كه بعد از تو هم، فرزندانت از آن بهره مند باشند و متوارثاً در نسل تو باقى بماند. البته اين مطلب در صورتى است كه شما هم با افكار