امروز، عده اى از اين امت شب را، پس از نوشتن صحيفه اى صبح كردند كه شبيه پيمان شوم
و نكبت بارى است كه در زمان جاهليت عليه ما نوشته شد و بر ديوار كعبه نصب گرديد.
خداوند آنها را عذاب كرده، و با اين پيمان پليد، آنان و اشخاص آينده را مى آزمايد
تا ناپاك از پاك و پاكيزه جدا گردد. و اگر نبود كه خدا به من فرمان داده از اين
اشخاص صرفنظر كنم، هم اكنون در حضور عموم ملت مسلمان، آنها را به صف كرده و
گردنهايشان را مى زدم».
حذيفة بن اليمان مى گويد: «تا اين جمله از زبان پيغمبر (ص) خارج شد، چنان لرزه
بر اندام اين افراد افتاد و رنگ از صورتشان پريد كه به هيچوجه قدرت خوددارى نداشتند
و بيشتر حضار آنان را شناختند»
[جريان صحيفه ى ملعونه در غالب كتب عامه و اهل سنت نقل شده و براى توجه اهل فضل،
عين عبارات كتب عامه را در اين پاورقى مى نگاريم. طبقات ابن سعد، ج 3، ص 61، سطر
20: عن جندب بن عبداللّه البجلى قال اتيت المدينة ابتغاء العلم فدخلت مسجد رسول
اللّه (ص) فاذا الناس فيه حلق يتحدثون فجعلت امضى الحلق حتى اتيت حلقة فيها رجل
شاحب عليه ثوبان كانما قدم من سفر فسمعته يقول: «هلك اصحاب العقدة و رب الكعبه و
لاآسى عليهم»احسبه قال مرارا قال فجلست اليه فتحدث بماقضى له ثم قام قال فسئلت عنه
بعد ما قام قلت من هذا؟ قالو هذا سيدالمسلمين ابى بن كعب. (الحديث المسترشد، ابن
جرير طبرى، ص 29- 28، روى مثله).
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 454: عن ابى جعفر الاسكافى كلاماً لبعض
الزيديه استحسنه و فيه كلمة ابى بن كعب مشهورة منقولة: «مازالت هذه الامه مكبوبة
على وجهها منذ فقدوا نبيهم» و قوله «الا هلك العقدة واللّه ما آسى عليهم و انما آسى
على من يضلون من الناس». و هذا النص فى ص 459، س 7.
مستدرك الصحيحين، ح 2 ص 227- 226، روى مثله: و قال هذا حديث صحيح مشكات
المصابيح، ص 99 باسناده روى هذا الحديث عن قيس بن عبادة: «ثم استقبل القبله فقال
هلك اهل العقدة و رب الكعبة، ثلاثاً ثم قال واللّه ما عليهم آسى ولكن آسى على من
اضلوا».]
فرمان بسيج
يك ماه از جريان صحيفه نگارى گذشت. پيغمبر (ص) يك ارتش چهار هزار نفره بسيج
فرمود و تحت فرماندهى اسامة بن زيد، آنان را به منظور جنگ با كفار، بسوى اراضى شام
روانه فرمود.
هدف پيغمبر (ص) از اين اقدام اين بود كه مدينه از منافقين و كودتاچيان خالى گردد
تا هرگاه از سفر جنگ مراجعت كردند، در مقابل عمل انجام شده و زمامدارى على (ص) واقع
شوند و فرصتى براى اجراى نقشه ى غضب خلافت، پيدا نكنند. آنان هم- كه كاملاً مراقب
اوضاع بودند- به رمز اين مطلب پى برده، خدمت پيغمبر (ص) رسيده و عرض كردند: «از
موقعى كه ما در ركاب شما مسافرت نموديم، مدت زيادى نمى گذرد؛ هنوز امور زندگى خود
را كاملاً تأمين نكرده ايم. اجازه بفرمائيد چند روزى به تأمين نيازمنديهاى خانواده
ى خود بپردازيم و سپس فرمان شما را امتثال كنيم».
رسول اللّه (ص)، سه روز به آنها مهلت داد و در طى صدور يك اعلاميه ى آتشين اعلان
فرمود: «من تخلف عن جيش اسامة فعليه لعنة اللّه» (هر سرباز مسلمانى كه از لشگر
اسامه تخلف بورزد، لعنت خدا بر او باد).
پيغمبر (ص) مكان معينى را در چند فرسنگى مدينه، بعنوان اردوگاه تعيين فرمود و به
اسامه دستور داد در آنجا اردو بزند و منتظر سپاه باشد و هرگاه لشگريان به او ملحق
شدند، حركت كند.
اسامه در مكان معين، پرچم ارتش را برافراشت و منتظر سپاهيان بود. بعضى از افراد
به او پيوستند. مهلت سه روزه به پايان رسيد، ولى همه ى سپاهيان در اردوگاه جمع نشده
بودند. پيغمبر (ص) دو نفر از نديمان خود- قيس بن عباده و حباب بن منذر- را به اتفاق
جمعى از انصار، به اردوگاه نزد اسامه فرستاد و به آنها سفارش كرد لشگر را حركت
دهند.
اسامه- برحسب فرمان پيغمبر- حركت كرد. آن دو نفر برگشتند و خبر حركت سپاه را به
عرض پيغمبر (ص) رسانيدند.
در اين هنگام، رسول اللّه (ص) در بستر بيمارى قرار گرفته بود. از آن طرف، ابوبكر
و عمر و ابوعبيده جراح و همدستانشان وقتى حركت ارتش اسامه را شنيدند، خود را به
لشگر رسانيده، به اسامه گفتند: «كجا مى روى؟ مدينه را خالى مى گذارى؟ صبر كن ما كار
لازمى داريم».
اسامه پرسيد: «كار لازم شما چيست؟»
گفتند: «رسول اللّه (ص) بيمار شده و در آستانه ى مرگ است. مرگ او ممكن است حادثه
اى در مملكت و ملت اسلام پيش آورد كه بعداً قادر به رفع آن نباشيم.»
اسامه بر اثر تسويلات اين جمعيت مجبور شد سپاه را به اردوگاه برگرداند. يك نفر
را به مدينه فرستادند تا خبر صحيحى از وضع پيغمبر (ص) براى آنها بياورد. اين
فرستاده هم- كه يكى از همدستان كودتاچيان بود- يكسره نزد عايشه آمد و از حال پيغمبر
(ص) جويا شد.
عايشه گفت: «حال پيغمبر (ص) وخيم است. به پدرم- ابوبكر- و عمر و يارانشان بگو
مراقب باشند. من اخبار را مرتباً به آنها مى رسانم».
حال پيغمبر (ص) وخيمتر شد. عايشه، صهيب بن سنان را- كه يكى از اعضاى حزب بود-
طلبيد و او را نزد پدرش، به اردوگاه فرستاد و پيغام داد: «بيمارى پيغمبر (ص) شديد
شده؛ شما خود را به شهر برسانيد. مراقب باشيد شبانه وارد شهر شويد».
ابوبكر و عمر، پس از شنيدن خبر، نزد اسامه آمدند و از او استجازه كردند كه جهت
امرى ضرورى بايد به شهر بروند. فرمانده از اجازه دادن امتناع ورزيد و گفت: «تا
نگوئيد كارتان چيست، اجازه نمى دهم».
آنها مجبور شدند جريان را با اسامه در ميان بگذارند. اسامه گفت: «بسيار خوب،
برويد و هر چه زودتر مرا هم از حال پيغمبر (ص) با خبر سازيد؛ تا تكليف سپاه معلوم
شود». آنها حركت كرده، شبانه وارد مدينه شدند.
آن شب حال پيغمبر (ص) خيلى بد بود و مرتب از حال مى رفت. اميرالمؤمنين (ع) با
كمك فضل بن عباس، به پرستارى پيغمبر (ص) مشغول بود. نيمه هاى شب، پيغمبر (ص) چشمانش
را باز كرد و فرمود: «امشب مدينه شاهد فتنه ى بزرگى است».
اطرافيان عرضه داشتند: «چه فتنه اى؟»
فرمود: «عده اى از سپاهيان اسامه، از فرمان من تخلف ورزيدند و به شهر مراجعت
كردند. سوگند بخدا؛ من از آنها بيزارم.» و مرتب اين جمله را تكرار مى فرمود:
«ويحكم، نفذوا جيش اسامة» (واى بر شما ملت! آنها از لشگر اسامه تخلف ورزيدند).
صبح شد. از اولين روز بيمارى پيغمبر (ص)، برنامه اين بود كه بلال مؤذن رسول
اللّه (ص)- در اوقات نماز، اذان مى گفت. اگر حال پيغمبر (ص) مساعد بود، به نماز مى
آمد وگرنه على (ع) را مى فرستاد تا با مردم نماز گزارد. آن روز صبح، بلال اذان گفت.
حال پيغمبر (ص) خيلى بد بود. اميرالمؤمنين (ع) هم، گرفتار پرستارى رسول اللّه (ص)
بود.
عايشه از فرصت استفاده كرد. صهيب بن سنان را- كه شبانه روز مراقب اوضاع در اطراف
خانه ى پيغمبر (ص) بود- نزد پدرش فرستاد و گفت: «به پدرم بگو به مسجد برود و با
مردم نماز بخواند؛ كه حال پيغمبر (ص) خيلى بد است و على (ع) هم، گرفتار رسول اللّه
(ص) است و نمى تواند به مسجد بيايد».
ابوبكر با دستيارانش وارد مسجد شدند. مردم از ورود اين افراد- كه در اردوى اسامه
به جنگ رفته بودند- تعجب كردند. ابوبكر با قدمهاى محكم، به طرف محراب رفت. روى
سجاده ى پيغمبر ايستاد و اظهار داشت: «چون على (ع)، گرفتار پرستارى پيغمبر (ص) است،
من مأمور شدم كه با شما نماز بگزارم».
اطرافيان او هم، مطلب را تأييد كردند.
مردم به يكديگر نگاه كردند و گفتند: «ابوبكر! اين چه موضوعى است كه ادعا مى كنى؟
تو در اردوى اسامه، به جنگ رفته بودى. كى پيغمبر (ص) تو را ديد كه به تو فرمان بدهد
با ما نماز بگزارى؟»
همهمه راه افتاد. بلال به مردم گفت: «ناراحت نباشيد؛ من الان خدمت پيغمبر (ص) مى
روم و جريان را تحقيق مى كنم». آنگاه با عجله به در منزل آمد و در زد. صداى كوبه ى
در بلند شد.
رسول اللّه (ص) به فضل بن عباس فرمود: «برو ببين كيست در مى زند؟»
فضل با عجله دم درب منزل آمد. عايشه كه از طرف ديگر با عجله دويده بود و مى
خواست جريان را لوث كند، با آمدن فضل كنار رفت. فضل بن عباس در را باز كرد و چشمش
به بلال افتاد: «ها؛ بلال! چيه؟ چه خبر؟»
بلال گفت: «ابوبكر، عمر، ابوعبيده، سالم و جمعى از سپاهيان اسامه، به مسجد آمده
و مى گويند: پيغمبر (ص) فرمان داده كه ابوبكر با مردم نماز بگزارد. خواستم اصل
جريان را از خود رسول اللّه (ص) جويا شوم».
فضل در حاليكه سرش را پايين انداخته و فكر مى كرد، گفت: «عجب! پيغمبر در نيمه شب
فرمود: امشب مدينه شاهد فتنه ى بزرگى است. اين همان فتنه است كه رسول اللّه (ص)
فرمود. بسيار خوب؛ بيا تو».
بلال وارد شد. قدم در حجره گذارد؛ مقابل بستر پيغمبر ايستاد و سلام كرد.
رسول اللّه (ص) فرمود: «بلال! چه خبر؟»
بلال جريان را به عرض رسانيد. هنوز كلام بلال تمام نشده بود كه پيغمبر (ص) به
على (ع) و فضل اشاره كرد و فرمود: «زود مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد».
فضل و على (ع) زير بغل پيغمبر (ص) را گرفته، حضرت را بلند كردند. رسول اللّه (ص)
در حاليكه رمق راه رفتن نداشت، به اين دو نفر تكيه كرد، و آنها پيغمبر (ص) را به
مسجد رساندند.
در اين هنگام ابوبكر به نماز ايستاده بود و يارانش به او اقتدا كرده بودند؛ اما
ساير مردم، منتظر بلال بودند كه خبر صحيح بياورد. ناگهان چشم جمعيت به قيافه ى رسول
اللّه (ص) افتاد. در آن شدت بيمارى، قيافه ى رقت بار پيغمبر (ص)- در حاليكه پارچه
اى به سر بسته بودند و با آن رنگ پريده و چشمان بى رمق- موجب تأثر همگان شد.
همراه با ورود پيغمبر (ص)، ضجه ى شديدى از مردم، فضاى مسجد را فراگرفت.
پيغمبر (ص) جلو آمد. بازوى ابوبكر را گرفت و او را از محراب خارج كرد و خود در
محراب ايستاد. ابوبكر و يارانش، در اطراف صفوف نمازگزاران پراكنده شدند.
پيغمبر (ص) با ناتوانى زياد، فريضه ى صبح را بجا آورد؛ سپس سرتاسر مسجد و در بين
جمعيت نگاه كرد؛ ابوبكر و همدستانش را نيافت. آنها از مسجد خارج شده بودند. رسول
اللّه (ص) فرمود: «مرا بالاى منبر قرار دهيد».
با زحمت زياد، پيغمبر را روى پله ى اول منبر نشانيدند.
رسول اللّه (ص) با صداى ضعيفى كه از شدت درد و ناراحتى آن جناب حكايت مى كرد،
خطبه ى كوچكى ايراد فرمود
[متن بيانات آن حضرت از كتاب بحارالانوار، جلد هشتم، طبع كمپانى نقل شده است:
فحمداللّه و اثنى عليه ثم قال: ايها الناس! انه قد جائنى من امر ربى ما الناس فيه
صائرون، و انى قد تركتكم على الحجة الواضحة ليلها كنهارها فلا تختلفوا من بعدى كما
اختلف من كان قبلكم من بنى اسرائيل. ايها الناس! انه لا احل لكم الا ما احله
القرآن، و لا احرم عليكم الا ما حرمه القرآن، و انى مخلف فيكم الثقلين ما ان تمسكتم
بهما لن تضلوا و لن تزلوا، كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى، هما الخليفتان فيكم و
انهما لن يفترقا حتى يرد اعلى الحوض فاسألكم بماذا خلفتمونى فيهما و ليذادن يومئذ
رجال عن حوضى كما تذاد الغريبة من الاجل فيقول رجال انا فلان و انا فلان فاقول اما
الاسماء فقد عرفت ولكنكم ارتديتم من بعدى فسحقاً لكم.]:
اى مردم! فرمان پروردگارم در مورد من فرارسيده كه به آنجايى كه همگان كوچ مى
كنند، رخت بربندم و من شما را در راه روشنى كه شب و روز آن با هم تفاوتى ندارد،
بجاى گذارده ام. پس از من مراقب باشيد اختلاف نكنيد؛ آنچنانكه بنى اسرائيل در دوران
پيشين با هم كردند.
اى مردم! من حلال نكردم بر شما، مگر آنچه قرآن حلال كرد؛ و حرام نكردم بر شما،
مگر آنچه قرآن حرام كرد. من در بين شما، دو شى گرانمايه بجا مى گذارم كه اگر به آن
دو چنگ زنيد، هرگز گمراه نمى شويد و لغزشى براى شما پيش نمى آيد. آن دو: كتاب خدا و
فرزندان من- اهل بيت من- هستند. اين دو، جانشين من در بين شما هستند و از هم جدا
نمى شوند تا روز رستخيز كه در ساحل كوثر نزد من قرار گيرند. در آن روز، عده اى را
از اطراف كوثر منع مى كنند؛ همچنانكه نمى گذارند يك شتر غريب، وارد دسته ى شتران
محل شود. آنان خود را از دور به من معرفى مى كنند كه ما فلانى و فلانى هستيم. من مى
گويم: نامهايتان را خوب مى دانم و شما را مى شناسم ولى شما بعد از من مرتد شديد.
عذاب خدا بر شما باد.
سخنرانى پيغمبر (ص) تمام شد و آن حضرت از منبر فرود آمدند. ايشان را به خانه
بردند و تا هنگام وفات، با ابوبكر و يارانش ملاقات نكردند.
اشك پدر بر سرنوشت دختر
رسول اللّه (ص) از مسجد به منزل آمد. بر اثر حركت نابهنگام حضرت، براى حضور در
مسجد، بيمارى ايشان شدت يافت. از آن روز به بعد، رفت و آمد مسلمانان به داخل منزل
پيغمبر (ص) زياد شد. دنياى اسلام، خود را در آستانه ى يتيمى مى ديد. كسب و كار و
مشاغل اجتماعى مدينه، بصورت نيمه تعطيل درآمده بود. دشمنان اسلام هم، در شادى فوق
العاده اى بسر مى بردند. همه جا، گفتگو از بيمارى پيغمبر (ص) بود؛ ولى در خانه ى
خود پيغمبر (ص) و در اطراف بستر رسول اللّه (ص)، گفتگوهاى ديگرى رد و بدل مى شد.
مبدأ اين گفتگوهاى داخلى، خود رسول اللّه (ص) بود.
پيغمبر (ص) در عين بيمارى و ناتوانى و درد، مقيد بود اين كلمات و گفتارها اشاعه
پيدا كند؛ شايد ملت اسلام پيش از آنكه با سرنوشتى تيره و شوم روبرو شوند، بيدار
گردند و به فكر جلوگيرى از وقوع حادثه اى خطرناك- كه همراه با قطع نفسهاى پيغمبر
(ص)، در اجتماع مسلمين رخ مى داد و براى هميشه مسير ملت اسلام را منحرف مى كرد-
بيفتند. قبل از پيشگويى وقايع آينده، ابتدا جريان را بطور مكشوف با خود على (ع) در
ميان گذارد.
در حينى كه اميرالمؤمنين (ع) به پرستارى رسول اللّه (ص) اشتغال داشت و مانند
پروانه، اطراف بستر پيغمبر (ص) مى گشت، آن حضرت، جريانات و حوادث آينده را- از نظر
غصب خلافت- براى وى پيشگويى كرد و به او فرمود: «تو در آن هنگام چه خواهى كرد؟»
على (ع) در حاليكه به بازوان تواناى خود اطمينان داشت و توانايى درهم- شكستن
تمام قدرتهاى منافقين بلكه عموم نيروهاى نظامى جزيرةالعرب را، يك تنه در خود مى
ديد، با كمال شهامت عرضه داشت: «يا رسول اللّه! هذا سيفى احول بينها و بينهم» (اينك
اين شمشير من. بين مقام خلافت و يغماگران، جدايى خواهم انداخت).
پيغمبر (ص) فرمود: «يا على! اگر با وجود اين توانايى، شكيبايى بورزى، بهتر است
از اينكه با اعمال قدرت، حكومت را بچنگ آورى»
[بحار، ج 8 ص 15. در اين باره كه مصلحت اسلام در آن روز، جنگ نبود، بحث عميقى در
كتاب اشكهاى فاطمه (س)، پشتوانه ى شمشير على بيان كرده ام. طالبين به آن مراجعه
فرمايند.]
اميرالمؤمنين (ع) سراپا در مقابل فرمان و صوابديد پيامبر (ص) متواضع بوده است،
دست بر ديده نهاد و عرضه داشت: «فاصبر و احتسب» (به فرمان شما، شكيبايى مى ورزم و
از حق خود، صرفنظر مى كنم).
ابن عباس مى گويد: «در يكى از روزها كه حال پيغمبر (ص) قدرى بهتر بود طوريكه مى
توانست با تكيه دادن به ديوار بنشيند، درب اطاق باز شد. نواده ى دلبند آن جناب- حسن
بن على (ع)- از در وارد شد. وقتى چشم پيغمبر (ص) به حسن افتاد، با صداى ضعيف و
ملاطفت آميزى فرمود: پسرم! بيا در آغوش من.
حسن جلو دويد. پيغمبر (ص) او را به سينه ى خود چسبانيد و بوسيد و شروع كرد به
گريه كردن. آنگاه او را روى زانوى راست خود نشانيد.
هنوز گريه ى رسول اللّه (ص) قطع نشده بود كه دومين نوه ى دلبندش- حسين (ع)- وارد
شد. با ديدن حسين (ع)، گريه آن حضرت شدت يافت. حسين (ع) را هم در آغوش گرفته، بوسيد
و سپس روى زانوى چپ نشانيد.
پيامبر (ص) همچمنان اشك مى باريد كه ناگهان فاطمه (ص) از در وارد شد. همراه با
ورود زهرا (ص)، بند شكيبايى پيغمبر (ص) از هم پاره شد و بيتابانه با صداى بلند گريه
نمود.
زهرا (س) جلو رفته، خود را روى پاهاى پدر انداخت و شروع به گريه كرد. پيغمبر (ص)
هم، با بيتابى زياد گريه مى كرد؛ حسن (ع) و حسين (ع) هم، با ديدن منظره ى گريه ى
مادر و نياى بزرگوار اشك مى باريدند. حضار مجلس هم، در عين اينكه از اين منظره در
شگفت مانده بودند، بر وضع رقت بار پيامبر و عزيزانش گريان شدند؛ تا اينكه يكى از
اصحاب پيشدستى كرد و عرضه داشت: يا رسول اللّه! هر وقت شما اين عزيزان را مى ديديد،
خوشوقت و مسرور مى شديد. چه شد كه اين دفعه، ملاقات اينها، شما را گريان ساخت و همه
را متأثر فرموديد؟
پيغمبر (ص) فرمود: بدانيد فاطمه (س)، پاره ى تن من، نور چشمان من، ميوه ى دل من
و خلاصه يگانه جان من است كه در كالبدم دميده شده. با ديدن او، منظره ى مظلوميتش در
آينده ى نزديك، در مقابلم مجسم شد. به مجرد اينكه من از دنيا بروم، زندگى دخترم با
پريشانى و ذلت آميخته خواهد شد: حرمتش را هتك مى كنند حقش را غصب مى نمايند؛ مالش
را به يغما مى برند؛ استخوان دنده اش را مى شكنند؛ جنين بيگناهش را مى كشند. فرياد
مى زند: وامحمدا؛ ولى كسى به داد او نمى رسد. همواره پس از من، غمناك و گريان است
تا اينكه به درگاه الهى عرضه مى دارد: بار خدايا! از زندگى سير شدم و از اهل دنيا
بيزار گشتم. مرا به پدرم برسان. در آن هنگام، خواسته اش به اجابت مى رسد و به من در
آن جهان ملحق مى شود. در حاليكه غمگين است و حقش را غصب كردند و خود او را كشته
اند، در آن جهان بر من وارد مى شود. من هم، به درگاه الهى، جنايتكارانى را كه نسبت
به او ستم كرده اند نفرين مى كنم و عرضه مى دارم: خدايا! آنكس كه به من ستم كرده،
لعنت فرما. آنكس كه حق او را غصب نموده، عذاب فرما. آنكس كه استخوان دنده اش را
شكسته و جنين وى را كشته، براى ابد در دوزخ مخلد فرما».- آمين.
نفسهاى آخرين پدر
در غروب بيست و هفتم صفر، هنگامى كه خورشيد در آغوش سرخ فام شفق قرار گرفته بود
و پرده ى طلائين خود را از روى كوهها و تپه هاى اطراف يثرب جمع مى كرد، شهر مدينه
چهره ى تيره و غمناكى به خود گرفته بود. مردم كه براى اداى فريضه ى نماز مغرب، در
مسجد اجتماع كرده بودند، هر دو سه نفر با هم، از بيمارى پيغمبر (ص) سخن مى گفتند و
از اينكه اين موجود ملكوتى را در آستانه ى فقدان و ناپديدى مشاهده مى كردند، نگران
و غمگين بودند.
پس از اداى نماز مغرب، جمعيت جلوى درب منزل رسول اللّه (ص) تهاجم كرده، منتظر
بودند درب باز شود و به عيادت پيغمبر (ص) شرفياب شوند. همهمه ى عجيبى در منزل
پيغمبر شروع شد. از طرفى هم، چون منزل گنجايش ورود همگان را نداشت، قرار شد دسته
دسته افراد وارد منزل پيغمبر (ص) شوند و پس از يك ملاقات مختصر، از منزل خارج
گردند؛ تا نوبت به دسته ى ديگر برسد.
دسته ى سوم يا چهارم وارد منزل شد و همراه با ورود اين جمعيت، رسول اللّه (ص) كه
قبلاً از حال رفته بود، چشمانش را گشود؛ نگاهى به اطراف انداخت؛ لبهاى مبارك را از
هم گشود و فرمود: «براى من قلم و پاره پوستى بياوريد. شايد بتوانم از خود اثرى
بگذارم كه مردم، پس از من گمراه نشوند».
هنوز سخن رسول اللّه (ص) به پايان نرسيده بود كه صدايى از گوشه ى اطاق بلند شد:
«دعواالرجل فانه ليهجر حسبنا كتاب اللّه» (اين مرد را واگذاريد؛ هذيان مى گويد.
كتاب خدا ما را كافى است)
[صحيح بخارى، ج 2، ص 118؛ مسند احم حنبل، ج 1، ص 222؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى
الحديد، ج 2، ص 563.] اين صداى يكى از توطئه گران بود كه فكر مى كرد شايد نوشته ى
رسول اللّه (ص)، برخلاف نقشه ى مرموزانه ى وى و دستيارانش باشد.
چند نفر از مسلمانان غيور، در مقابل اين گفتار ناهنجار، به او پرخاش كردند كه:
«اين چه سخنى است كه مى گويى؟ پيغمبر (ص) داراى اشعه ى وحى است. هذيان نسبت به او
مفهوم ندارد».
دو سه نفر از افراد حزب كه در جلسه حضور داشتند، گفتار وى را تأييد كردند.
اختلاف بين حضار درگرفت. رسول اللّه (ص) خشمگين شده و فرمود: «با حضور من، بحث و
جدل معنى ندارد. از نزد من خارج شويد».
با خارج شدن اين دسته- به فرمان پيغمبر (ص)- درب خانه بسته شد، و ديگر به كسى
اجازه ى ورود داده نشد.
عده اى از اصحاب و ياران، سر خود را به ديوار منزل رسول اللّه (ص) گذارده، هاى
هاى مى گريستند. شهر مدينه در انقلاب عجيبى فرورفته بود. آن شب تا صبح، بيشتر خانه
هاى شهر روشن بود. اجتماعات مختلف در گوشه و كنار شهر تشكيل شده بود. عده اى در
نگرانى مرگ پيغمبر (ص) سخن مى گفتند و جمعى براى فردا كه شايد رسول اللّه (ص) از
دنيا برود، نقشه مى كشيدند.
در خانه ى پيغمبر (ص)، سه چهار نفر از نزديكان رسول اللّه (ص)، اطراف بستر آن
حضرت را گرفته و بر حال رقت بار پيامبر (ص) اشك مى ريختند. سر پيغمبر (ص) در دامن
على (ع) بود. عباس و برخى از عموزادگان آن حضرت، در سمت پايين پاى پيغمبر نشسته
بودند. دختر دردانه اش- زهرا (س)- به اتفاق نوباوگان دلبندش- حسن (ع) و حسين (ع)-
در دو طرف بستر پدر و نياى بزرگوار زانو زده بودند. فاطمه (س) بيتابانه ناله مى زد
و فرزندانش هم- در حاليكه چشمان خود را به چهره ى زرد رسول اللّه (ص) دوخته بودند-
قطرات اشك از گوشه ى ديدگانشان، پهناى رخساره ى آنها را فراگرفته بود.
پيغمبر (ص) چشمان بى رنگش را گشود؛ قدرى به قيافه ى دختر- كه بيتابى مى كرد-
خيره شد و سپس با سر، به وى اشاره كرد.
زهرا (س) كه احساس كرد پدر مى خواهد به او سخنى بگويد ولى ناى حرف زدن ندارد،
آرام گرفت. گوش را نزديك دهان پدر آورد؛ سپس سر را بلند كرد و آنگاه- در حاليكه
قطرات اشك را از صورتش پاك مى كرد- تبسم كرد.
حضار با ديدن اين منظره، شگفت شدند. على (ع) از فاطمه (س) پرسيد: «چه شد كه
ناگهان خندان شدى؟»
زهرا (س) با كمال شادمانى گفت: «سخنى از پدرم شنيدم كه خوشوقت شدم».
على (ع): «چه سخنى؟»
فاطمه (س): «پدر در گوش من گفت: دخترم! زياد بيتابى مكن. به تو مژده بدهم مدت
هجران من، براى تو كوتاه است. بزودى در آن جهان، به ديدارم نائل خواهى شد. تو از
همه زودتر، به من مى رسى».
اين گفتار و حالت فاطمه (س)، رشته شكيبايى على (ع) را پاره كرد. اميرالمؤمنين
(ع) كه تا آن لحظه مقيد بود خوددارى كند و براى تسلى خاطر همسر و فرزندان عزيزش،
سوز دل را بروز نمى داد، با شنيدن اين گفتار، آه سردى كشيد و قطرات اشك، محاسن
مباركش را تر كرد.
نيمى از شب گذشته بود و جمعيت بكلى از اطراف خانه پيغمبر (ص) و مسجد متفرق شده
بودند. ناگهان صداى كوبه ى در بلند شد. فاطمه (س) با شتاب پشت در آمد و گفت:
«كيست؟»
ناشناس: «مردى از اهل باديه ام. از راه دورى، براى عيادت رسول اللّه (ص) آمده ام
و ضمناً كار لازمى هم دارم».
فاطمه: «حال پيغمبر (ص) وخيم است. از پذيرش اشخاص، معذور...».
ناشناس: «چاره اى نيست. بايد پيامبر را ملاقات كنم».
فاطمه: «مى گويم امكان ندارد. پيغمبر (ص) قادر به گفتگو با كسى نيست. رسول اللّه
(ص) چهره ى مرگ به خود گرفته. بنده ى خدا! پى كار خود برو».
ناشناس: «خواهش مى كنم از خود پيغمبر (ص) استجازه كنيد. اگر اجازه نفرمود، برمى
گردم».
فاطمه (س) به اطاق برگشت. پيغمبر (ص) سؤال كرد: «دخترم! كه بود؟»
زهرا (س): «مردى است كه مى گويد: از راه دورى آمدم. هر چه خواستم او را رد كنم،
نشد. گفت: حتماً از خود شما استجازه كنم. اگر اجازه نفرموديد، مراجعت كند».
پيغمبر (ص) در حاليكه تبسم اسرارآميزى بر گوشه ى لب داشت و گويا از لابلاى لبان
متبسمش، روح ملكوتيش مى خواست پرواز كند، نفس عميقى كشيد و فرمود: «اِنَّا لِلَّهِ
وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُوْنَ» (مملوك خدائيم و بسوى او بازگشت مى كنيم). دخترم!
او صحرانشين نيست؛ عزرائيل است. براى گرفتن جان من آمده. از هيچكس اجازه نمى گيرد.
اين اولين خانه اى است كه با اجازه، داخل آن مى شود. برو در را باز كن».
زهرا (س) در حاليكه لرزه ى شديدى، اندامش را گرفته بود و سرنوشت خود را محكوم يك
قضاى الهى مى ديد، با قدمهاى ناتوان، نزديك درب خانه آمد و در را باز كرد. باد
پرهيبتى به صورت او اصابت كرد. كسى را نديد. در را بست و به اطاق برگشت
[بحارالانوار، ج 22، ص 510 و ص 528.]
مشاهده كرد چشمان پدر به سقف دوخته شده؛ عرق مرگ بر پيشانى آن جناب نشسته و
جملاتى زير لب مى گويد. زهرا (س) با فريادى، عقده ى گره خورده در گلو را تركانيد.
همراه با شيون فاطمه (س)، حسن (ع) و حسين (ع) خود را روى سينه ى پيغمبر (ص)
انداخته، شيون و زارى را سر دادند.
على (ع)- در حاليكه سر پيغمبر را به سينه داشت- سراسيمه كوشش كرد حسن (ع) و حسين
(ع) را از روى سينه ى رسول اللّه (ص) بردارد؛ ناگهان حال پيغمبر (ص) بصورت عادى
برگشت؛ نگاهى به على (ع) كرد و فرمود: «يا على! بگذار عزيزانم مرا وداع كنند. آنها
ديگر مرا نمى بينند. بگذار مرا ببويند و من هم، آنها را ببويم». سپس با دست ديگر،
قطيفه را روى سر خود و على (ع) كشيد. كسى از حضار متوجه نشد كه پيغمبر (ص) با على
(ع) چه مى گويد؟
پس از مدتى، دستهاى پيغمبر (ص) بى اختيار از دو طرف بدنش افتاد. على (ع) با
چشمان مالامال از اشك، سر را از زير قطيفه بيرون آورد و به زهرا (س) فرمود: «مرگ
پدر را به تو تسليت مى گويم»
[بحارالانوار، ج 22، ص 510 و ص 528.]
در اين هنگام، امّ سلمه و بعضى از زنان پيغمبر (ص) وارد اطاق شده بودند. به مجرد
ورود، صداى شيونشان بلند شد. در بين ناله هاى دلخراش زنان، نوحه سرائيهاى فاطمه
(س)، دل را آب مى كرد. او فرياد مى زد:
بابا رفتى؛ بابا به خدا نزديك شدى؛ بابا دعوت حق را اجابت كردى؛ پدر! هر كس
بميرد، خاطره و ياد او كم مى شود.
اما ياد تو بابا، با مرگت افزون مى گردد؛ در اين هنگام كه مرگ بين من و تو جدايى
افكند، خود را تسلى مى دهم. و به نفس خود مى گويم مرگ راه همه ى ماست؛ آنكه امروز
نمرده است، فردا مى ميرد
-
[اذا مات يوماً ميت قل ذكره تذكرت
لما فرق الموت بيننا فقلت لها ان الممات سبيلنا
و من يمت فى يومه مات فى غد
-
و ذكر ابى مذمات واللّه ازيد فعزيت
نفسى بالنبى محمد و من يمت فى يومه مات فى غد]
و من يمت فى يومه مات فى غد
صداى شيون و ضجه و ناله، از خانه ى پيغمبر (ص) بلند شد و با شنيدن صداى گريه و
شيون اهل بيت رسول اللّه (ص)، مرگ پيغمبر (ص) در نيمه شب بيست و هفتم ماه صفر در
مدينه اعلام شد.
جمعيت از خانه ها بيرون ريختند و اطراف منزل پيغمبر (ص) ازدحام كردند. زن و مرد
در اطراف خانه ى رسول اللّه (ص) ضجه مى زدند. شخصى از منزل پيغمبر (ص) خارج شد و
ضمن اعلان صريح مرگ پيغمبر (ص) و تسليت به عموم مسلمانان، گفت: «بايد كسى در مراسم
غسل و كفن پيغمبر (ص) شركت نكند؛ زيرا پيغمبر (ص) به على (ع) دستور داده او را تنها
غسل بدهد و كفن كند».
على (ع) زنها را از اطاق بيرون كرد؛ تا آماده ى غسل و كفن آن حضرت بشود. عباس
گفت: «برادرزاده! هم اكنون كه بدن پيغمبر (ص) روى زمين است و هنوز نقشه اى اجرا
نشده، دست خود را بده تا با تو، بعنوان خليفه، بيعت كنم و بلافاصله از تمام بنى
هاشم براى تو بيعت بگيرم در خارج هم، منتشر كنيم كه بستگان پيغمبر (ص)، همه با على
(ع) بيعت كردند؛ تا اگر كسى در كمين نقشه ى شومى باشد، در مقابل عمل انجام شده قرار
بگيرد».
على (ع) فرمود: «غير از من، شخص ديگرى شايسته ى اين مقام نيست كه بتواند ادعا
كند؛ تا ما بخواهيم با اين كيفيت، اين مقام را براى خود بر مردم تحميل كنيم
[الامامه والسياسه، ج 1، ص 12، طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2/ 39.]
برحسب وصيت رسول اللّه (ص)، اطاق خالى شد و همه از حجره بيرون رفتند. فقط فضل بن
عباس باقى مانده بود كه او هم مأموريت داشت چشمانش را ببندد و در غسل، على (ع) را
كمك كند و آب بريزد.
على (ع)، اول خواست پيراهن را از تن پيغمبر (ص) درآورد. صدايى در فضا پيچيد:
«پيراهن را از بدن پيغمبر (ص) در نياور. رسول اللّه (ص) را از زير پيراهن غسل بده».
على (ع) هم- كه اين صداى غيبى را فرمان خدا تلقى كرده بود- از اين عمل خوددارى
كرد و از زير پيراهن، مشغول غسل پيغمبر (ص) گرديد. بدن پيغمبر (ص)، به خودى خود، به
هر طرف كه على (ع) اراده مى كرد، مى گشت.
على (ع) را كنار بدن رسول اللّه (ص) بگذاريم و از خارج منزل پيغمبر (ص) خبر
بگيريم:
آغاز تيرگى تاريخ اسلام
دو سه روز مانده به مرگ پيغمبر (ص)، در گوشه و كنار، افراد مسلمان گفتار رسول
اللّه (ص) را بازگو مى كردند: «پيغمبر (ص) فرمود: پس از من، حكومت را چپاول مى
كنند؛ عزيزان مرا از خلافت مانع مى شوند؛ آنها را از حقوقشان محروم مى سازند و
اموال و ثروتشان را به يغما مى برند».
در دنباله ى اين بازگوئيها، بعضى بفكر افتادند: «حالا كه بنا است شخص ديگرى غير
از على (ع) حاكم باشد، پس براى اينكه آنها در اين مطلب سهمى داشته باشند، بايد فردى
را از خود حاكم كنند كه در آينده، از پرتو او استفاده نمايند». اجتماعات مختلف شب
گذشته، در گوشه و كنار شهر، در اطراف اين موضوع برقرار بود.
در اول صبح كه همگان از مرگ پيغمبر (ص) متوجه شده بودند، عده اى از انصار به
فعاليت افتادند و براى اينكه در مسأله ى زمامدارى سبقت بگيرند، سعد بن عباده- رئيس
قبيله ى خزرج- را در حاليكه بشدت بيمار بود و توانايى حركت و صحبت نداشت، با بستر
بيمارى به سقيفه ى بنى ساعده آوردند.
سعد در حاليكه از شدت بيمارى، خواب طلايى حكمرانى عرب را مى ديد، پسرش قيس را
طلبيد و گفت: «من توانايى ندارم گفتارم را به مردم برسانم. تو كنارم بايست و هر چه
مى گويم، به مردم برسان».
قيس كنار بستر پدر ايستاد. سعد بن عباده با صداى بى رمق خود، مشغول سخنرانى شد.
بعد از حمد و ثناى الهى گفت:
اى جمعيت انصار! از نظر دين اسلام، شما سبقت داريد و بر ساير عرب افضليد؛ زيرا
محمد (ص) بيش از ده سال، در قبيله و فاميلش مردم را به عبادت خدا و ترك بت پرستى
دعوت كرد؛ اما به او ايمان نياوردند و حتى حضرتش را از ديار و سامانش اخراج كردند؛
تا اينكه فضيلت به طرف شما روآورد و خداوند، نعمت ارزنده ى خود را به شما اختصاص
داد. به پيامبر ايمان آورديد و در تكريم وى و پيشبرد هدفش كوشيديد و او را بر
دشمنانش پيروز ساختيد؛ تا اينكه با قدرت شما، نسل عرب در مقابل فرمان خدا سر تسليم
فرود آورد. هم اكنون رسول اللّه (ص) فوت كرد. امر پيشوايى را بر عهده بگيريد، زيرا
اين منصب براى شما شايسته تر است.
گفتار سعد با كلمات بريده بريده، از حلقوم ناتوان وى قطع شد تا ريخ طبرى، چاپ
بيروت، ج 2، ص 208.]
حضار گفتند: «البته اگر بشود كه تو زمامدار ما گردى به صلاح ماست، و ما همه راضى
هستيم». و لى انصار جرأت نكردند به اين زودى با سعد بيعت كنند؛ مايل بودند نظريه ى
مهاجرين را هم در اين خصوص بدست آورند.
عمر سراسيمه وارد جمعيت شد و مشاهده كرد گفتگو درباره ى خلافت است و انصار تصميم
دارند به حكومت سعد بن عباده رأى دهند. عمر نگاهى به اطراف انداخت؛ دستياران خود را
نديد؛ از طرفى هم، متوجه شد كه نزديك است زمان امر از دست آنها خارج شود. بلافاصله
فكرى در مغزش برق زد: شمشير از غلاف كشيد و با كمال غلظت و تندى به جمعيت حمله كرد
و گفت: «چه مى گوئيد؟ پيغمبر (ص)
نمرده. پيغمبر (ص) مرگ ندارد. هر كس بگويد پيغمبر (ص) مرده، با اين شمشير سر از
بدنش جدا مى كنم»
[ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 129 به همين مطلب اعتراف كرده، مى
گويد: «عمر اجل قدراً بود از اينكه معتقد بشود كه پيغمبر (ص) نمرده». يافعى در كتاب
مرآت الجنان، ج 1، ص 59 اين اعتراف را از ترمذى از كتاب شمائل نقل مى كند كه وى
گفته: «چون عمر ترسيد فتنه اى در امامت و رهبرى بشود و اين امر را انصار حيازت
كنند، چنين گفت».]
با اين برنامه ى عمر، اختلاف تازه اى در بين مسلمانها افتاد كه: «آيا پيغمبر مى
ميرد يا نه؟» عمر هم، از فرصت استفاده كرد، دنبال ابوعبيده ى جراح و ابوبكر فرستاد.
آنها را خبر كرد كه زودتر به سقيفه بشتابند.
ابوبكر به مجرد اينكه وارد جمعيت شد، برخلاف اظهارات عمر، فرياد زد: «عمر! اين
چه سخنى است كه مى گويى؟ مردم! چرا سر و صدا مى كنيد؟ مگر قرآن نخوانده ايد. خداوند
مى فرمايد: و ما مُحَمَّدٌ اِلَّا رَسُوْلُ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ
اَفَأْنِ ماتَ اَوْ قُبِلَ اِنْقَلَبَْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبُ
عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّاللَّهَ شَيْئاً (محمد (ص) پيامبرى بيش نيست و
پيامبران پيش از او آمدند و رفتند. اگر مرد يا كشته شد، شما به جاهليت پدران خود
برمى گرديد. هر كس به كفر اعتاب و پدران خويش برگردد، به خدا زيانى نرسانده)
[سوره ى آل عمران، آيه ى 144.]».
عمر ناگهان از آن غلظت و تندى ساختگى فرود آمده، شمشير را غلاف كرد و گفت:
«ببخشيد؛ من اين آيه را نخوانده بودم. اكنون آقاى ابوبكر! شما مصلحت امت را در چه
مى دانيد؟»
عمر با اين گفتار، عنان سخن را به دست ابوبكر داد. ابوبكر مشغول سخنرانى شد و در
ادامه ى گفتارش، اشاره كرد به اينكه: «چون مهاجرين از نظر اسلام بر انصار سبقت
دارند و فاميل رسول اللّه (ص) محسوب مى شوند، آنها به امارت مملكت شايسته ترند. سپس
اضافه كرد: «البته فضيلت و شخصيت انصار را هم نمى توان منكر شد. شما كسانى هستيد كه
خداوند، شما را ياران دين و پيامبر (ص) ناميده و هجرت رسول اللّه (ص) را در ديار
شما قرار داده است. پيامبر (ص) هم، از ميان شما، همسرش را انتخاب كرده است.
البته بعد از مهاجرين، بافضيلت تر از شما كسى نيست. پس بهتر اين است كه مهاجرين،
اميران و شما، وزيران و مشاورين مملكت باشيد». و قتى سخن ابوبكر به اينجا رسيد،
حباب بن منذر انصارى از جا برخاست و فرياد زد: «اى جمعيت انصار! مراقب باشيد؛ شخصيت
خود را حفظ كنيد. هم اكنون هيچ قدرتى بالاتر از شما در مملكت نيست. احدى جرأت ندارد
برخلاف شما گام بردارد. اگر مهاجرين راضى نيستند كه زمامدارى كشور در دست شما باشد،
لااقل به كمتر از اين راضى نشويد كه از شما يك امير و از آنها يك زمامدار در كشور
باشد» تا ريخ طبرى، چاپ بيروت، ج 3، ص 209. در اين بيان، خليفه مقام مقدس نبوت را
تعبير به امپراتورى و حكومت مادى كرده است؛ آنجا كه مى گويد: «فمن ذا ينازعنا فى
سلطان محمد (ص)». از اين بيان معلوم مى شود كه ايشان به پيغمبرى نبى اكرم (ص) معتقد
نبوده و پيغمبر را يك كشورگشا مى پنداشته است.]
عمر در مقابل حباب پرخاش كرد: «اين چه حرفى است كه مى زنى. ممكن نيست دو شمشير
در يك غلاف جا بگيرد، اجتماع عرب اجازه نمى دهد شما بر گردن آنها سوار شويد در
حاليكه پيامبر عرب از شما نيست. حق از آن ماست. كيست كه بتواند در سلطنت محمد (ص)
با ما منازعه كند؛ در صورتيكه ما فاميل و بستگان او هستيم؟ آنكس كه دلالت به باطل
كند و در مقام طغيان باشد، فتنه انگيز است» تا ريخ طبرى، چاپ بيروت، ج 3، ص 209. در
اين بيان، خليفه مقام مقدس نبوت را تعبير به امپراتورى و حكومت مادى كرده است؛ آنجا
كه مى گويد: «فمن ذا ينازعنا فى سلطان محمد (ص)». از اين بيان معلوم مى شود كه
ايشان به پيغمبرى نبى اكرم (ص) معتقد نبوده و پيغمبر را يك كشورگشا مى پنداشته
است.]
حباب از شنيدن كلمات عمر، مانند جرقه ى آتش از جا جست؛ داد كشيد: «اى انصار! خود
را نبازيد؛ گفتار اين نادان و يارانش را نشنويد. اگر اينها امتناع دارند كه امارت
ما را قبول كنند، اينها را از سرزمين و ديارتان اخراج كنيد. سوگند بخدا، شما به اين
مقام سزاوارتريد».
ابوعبيده جراح حركت كرد و با يك نرمى تزويرآميز گفت: «اى انصار! شما اولين كسى
از عرب هستيد كه ايمان آوريد و دين خدا را يارى كرديد. سعى كنيد اول شخصى نباشيد كه
دين حق را تبديل و تغيير داده ايد».
بشير بن سعد كه از بزرگان انصار محسوب مى شد و يكى از افراد حزب كودتاچى بود، از
يك طرف برحسب پيمان حزبى، خود را موظف مى ديد و از طرف ديگر مشاهده مى كرد عموم
انصار، اطراف سعد بن عباده- رئيس خزرج- را گرفته اند و او رئيس قبيله ى اوس بود و
چون به امارت سعد رشك مى ورزيد، از جا حركت كرده، گفت: «اى جمعيت انصار! در تمام
فعاليتها و مجاهدات پيشين كه ما انجام داده ايم، جز رضاى خدا هدفى نداشته ايم و هم
اكنون هم زعامت و امارت كشور، حق مسلم مهاجرين است. چرا در موضوعى كه حق نداريم،
بيجا با آنها مجادله كنيم». جلو رفته، دست ابوبكر را گرفت و گفت: «من بعنوان خليفة
المسلمين با تو بيعت مى كنم و مقام زمامدارى تو را به رسميت مى شناسم».
ابوبكر در حاليكه دست خود را مى كشيد، گفت: «چرا با من بيعت مى كنى؛ با وجود
ابوعبيده جراح و عمر كه دو شخصيت با سابقه ى اسلام هستند؟»
آن دو نفر گفتند: «ابداً. ما هرگز در اين موضوع، بر تو سبقت نمى گيريم، قدمت تو
در اسلام، بيش از ماست. تو در بحرانى ترين لحظات زندگى رسول اللّه (ص)، يار غار
پيغمبر (ص) بودى».
ابوعبيده جراح دست دراز كرد؛ يك دست ابوبكر را گرفت؛ دست ديگر را هم عمر گرفته و
هر دو با او بيعت كردند. پشت سر اين دو، تمام افراد حزب هجوم آورده و در بيعت با
ابوبكر، بر يكديگر سبقت مى گرفتند. عده اى از بستگان و فاميل بشير بن سعد هم، پشت
سر افراد حزب صف كشيدند.
افراد قبيله ى خزرج وقتى مشاهده كردند ابوبكر نامزد زمامدارى شد، از ترس اينكه
مبادا در اين موضوع قبيله ى اوس بر آنها سبقت بگيرند و در آينده به دستگاه حكومت
نزديكتر شوند، دسته جمعى به طرف ابوبكر هجوم آوردند طوريكه نزديك بود سعد بن عباده
را در بستر بيمارى پايمال كنند. سعد فرياد مى زد: «آهسته؛ مرا كشتيد».
عمر گفت: «بكشيد سعد را؛ خدا او را بكشد».
قيس بن سعد دويد؛ ريش عمر را گرفت و گفت: «يا ابن صهاك! اى جبون ترسو كه از
ميدان جنگ هميشه فرار مى كنى، بخدا سوگند، اگر يك مو از سر پدرم كم بشود، سر از
بدنت جدا مى كنم تا ريخ طبرى، ج 3 ص 209.]
ابوبكر كه مشاهده كرد عمر و قيس با هم گلاويزند، داد زد: «عمر! الان وقت اين
كارها نيست؛ هم اكنون موقع رفق و مدارا است».
سعد بن عباده گفت: «اى آل خزرج! مرا از اين مكان فتنه خارج كنيد. اگر قوت داشتم،
الان اين دو نفر را به سرنوشتى دچار مى كردم كه گريبانگير بستگانشان در جنگ بدر و
احد شد».
سعد بن عباده را با بستر بيمارى به خانه بردند. او تا آخر عمر، بيعت نكرده و در
نماز جماعت حاضر نمى شد. در فصل حج هم، مقيد بود اعمال را طبق قانون حكومتى ابوبكر
انجام ندهد تا ريخ، طبرى ج 3، ص 209.]
در حاليكه عده اى از مردم در سقيفه ى بنى ساعده، سرگرم برنامه ى سياسى بودند،
بريده ى اسلمى از طرف اميرالمؤمنين (ع) فرياد زد: «غسل و كفن پيغمبر (ص) تمام شده
بيائيد بر رسول اللّه (ص) نماز بخوانيد».
كسى به گفتار او اعتنا نكرد. آنها همچنانكه سرگرم مسأله ى حكومت بودند. بعضى
ديگر، دسته دسته وارد منزل رسول اللّه (ص) شدند و بر پيغمبر (ص) نماز خواندند.
اميرالمؤمنين (ع) بدن نازنين پيغمبر (ص) را در منزل دفن فرمود
[بحارالانوار، ج 22 ص 525 و 543.]
چون فاطمه (س) در مرگ پدر سخت ناآرام و منقلب بود، على (ع) براى دلدارى همسر، به
خانه آمد. به مجرد اينكه على (ع) وارد خانه شد، صدائى از دم در بلند شد: «السلام
عليكم اهل البيت و رحمة اللّه و بركاته».
على (ع) به طرف درب منزل برگشت. كسى را نديد ولى صدا همچنان ادامه داشت و مى
گفت: «خدا به شما سلام مى رساند مى فرمايد: «پروردگار در هر مصيبت؛ اجر و پاداشى
براى صاحبان آن قرار داده و به شما مرحمت مى فرمايد. بدانيد كه اهل زمين همگان مى
ميرند و اهل آسمانها باقى نمى مانند. والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته»
[بحارالانوار، ج 22، ص 525 و 543.]
صدا قطع شد. على (ع) با حالتى غمناك و بحرانى قدم در خانه گذارد؛ مشاهده كرد:
«زهرا (س) از اشك و انقلاب، لحظه به لحظه غش مى كند. به حال مى آيد. هرگاه چشم مى
گشايد، نگاهى به حسن (ع) و حسين (ع) مى اندازد و مى گويد:
«كجاست جد بزرگوارتان كه شما را عزيز داشت؟