شخص دوم امروز و شخصيت اول فردا
نبرد خيبر، با فتح و پيروزى پايان پذيرفت و به دنبال آن، سرسخت ترين دشمنان
اسلام- قريش- در ماجراى فتح مكه، منكوب شدند. خدايان چوبى و سنگى، قلع و قمع
گرديدند؛ مظاهر شرك و بت پرستى از مركز شبه جزيرةالعرب ناپديد گرديد و در جهان،
قدرت سومى در مقابل نيروهاى امپراتورى روم و ايران ظاهر شد و مى رفت كه عرب را بر
كره ى خاك، حكومت و آقايى بخشد؛ اما نه بخاطر اينكه نژاد تازى بر ساير نژادها برترى
پيدا كند، بلكه بدين منظور كه در سايه اين نيروى توانا، عدل و انسانيت در سرتاسر
عالم برقرار گردد تا همچنانكه توانسته است مردم ضعيف و برده هاى رنجيده را از زير
چكاچك شمشيرهاى گردنكشان عرب و ضربات تازيانه ى اربابان بيدادگر نجات بخشد، برزگران
ستمديده ى ايران زمين را هم، از قيد و بند اسارت اشراف، و ملتهاى محروم را نيز، از
استعمار امپراتور استعمارگر روم برهاند.
دنياى عرب دريافت كه اسلام توانست بعنوان مقتدترين نيروى حكومتى، تمام قبايل و
اقوام تازى را زير پر بگيرد. قدرتهاى بزرگ دنيا، از پيدايش چنين مكتب نيرومندى
مرعوب شده بودند. در اين هنگام، آنچه در مغز برخى از مسلمانان جولان داشت و از همه
بيشتر، رؤساى قبايل تازه مسلمان را به فكر انداخته بود، اين بود كه: شخص دوم امروز
مملكت و شخصيت اول فرداى اسلام كيست؟
در ظاهر مشاهده مى شد كه نزديكترين فرد به پيغمبر (ص)، از نظر پيشبرد اهداف رسول
اللّه (ص) و حفاظت اسرار سياسى وى، على بن ابيطالب (ع) است؛ تا آنجا كه در جريان
فتح مكه، قدم بر شانه ى رسول اللّه (ص) گذارده، بر پشت بام كعبه بالا رفت و بتها را
شكست.
رؤساى قبايل از اين مطلب خيلى نگران بودند: «نكند زمامدار آينده ى اسلام، على
(ع) باشد؛ همان على (ع) كه قدرتهاى مادى آنها را درهم شكسته و عزيزان آنان را از
لبه ى تيز شمشير خود گذراند».
كم كم اين موضوع، سخن روز شد كه: «جانشين پيغمبر (ص) كه خواهد بود؟» و بدنبال
اين زمزمه، جلسات سرى سه چهار نفرى تشكيل شد، تا اينكه در يكى از روزها، بريده ى
اسلمى مى گويد: «من و برادرم در نخلستان بنى نجار، در خدمت پيغمبر نشسته بوديم. على
بن ابيطالب (ع) بر ما وارد شد؛ سلام كرد. پيغمبر جواب سلام را داد و ايشان را در
كنار خود نشانيد.
سپس عده اى از مسلمين وارد شدند و به پيغمبر (ص)، سلام كردند. رسول اللّه (ص) پس
از جواب سلام، آنان را امر فرمود كه به على بن ابيطالب (ع) بعنوان اميرالمؤمنين
سلام كنند. آن جمعيت در برابر على (ع) ايستاده و با كمال ادب، عرض كردند: السلام
عليك يا اميرالمؤمنين.
بدنبال اين جمعيت، ابوبكر و عمر با هم وارد شدند و به پيغمبر (ص)، سلام كردند.
رسول اللّه (ص) آنها را امر فرمود كه به على بن ابيطالب (ع) بعنوان اميرالمؤمنين
سلام كند. آن دو- در حاليكه ترديد داشتند- با بيانى اعتراض آميز گفتند: امر من
اللّه و رسوله؟ (آيا اين فرمان خدا و پيغمبر است؟).
پيغمبر (ص) با سخنى اكيد و گفتارى محكم فرمود: بلى؛ اين حكم خدايى است.
آن دو نفر كه خود را در برابر اين فرمان محكوم مى ديدند، چاره اى جز تسليم- ولو
موقت و ظاهرى- نداشتند. با كمال بى رغبتى، در برابر مولا (ع) ايستاده و عرض كردند:
السلام عليك يا اميرالمؤمنين (ع).
سپس سعد بن معاذ و طلحه وارد شدند و به پيغمبر (ص) سلام كردند. رسول اللّه (ص)
آنها را نيز مانند ديگران امر فرمود. آن دو هم- در حاليكه از اين موضوع تعجب كرده
بودند- به عرض رسانيدند: آيا اين فرمان خاصى است كه از طرف خدا نازل شده؟ پيغمبر
فرمود: آرى.
آن دو، دست بر ديده ى منت نهاده و با كمال ادب عرض كردند: السلام عليك يا
اميرالمؤمنين.
پس از آنها، سلمان فارسى و ابوذر غفارى وارد شدند و بعد از سلام بر پيغمبر (ص)،
برحسب فرمان رسول اللّه (ص)، با كمال خوشوقتى و ادب، به على (ع) بعنوان
اميرالمؤمنين سلام دادند.
بعد از آن، خزيمة بن ثابت و ابوالهيثم بن تيهان وارد شدند و سپس عمار و ياسر و
مقداد ظاهر گرديدند. آنها هم، پس از عرض ادب خدمت پيغمبر (ص)- برحسب فرمان رسول
اللّه (ص)- بدون درنگ، مراسم سلام رسمى امارت مؤمنين را در برابر على (ع) بجا
آوردند.
آخر از همه عثمان و ابوعبيده جراح وارد شدند و بعد از اينكه در مقابل تكليف
پيغمبر (ص) قرار گرفتند، با بيانى كه از نوع خشم درونى آنها حكايت مى كرد، سؤال
كردند: آيا اين هم مانند ساير واجبات اسلامى، جزو فرايض است؟
رسول اللّه (ص) فرمود: آرى. آنها هم بناچار، امتثال نمودند.
آن روز جمعيت زيادى از مسلمانان در نخلستان بنى نجار، خدمت پيغمبر (ص) آمدند نو
برحسب فرمان آن حضرت، بعضى با كمال رغبت و خوشوقتى و بعضى هم توأم با نگرانى، مراسم
رسمى سلام خاص امارت مؤمنين را در برابر على (ع) اجرا نمودند»
[اين جريان را ابن حسنويه حنفى در كتاب بحرالمناقب، ص 78 از جناب ابوذر روايت مى
كند.]
پيغمبر (ص) رو به جمعيت كرد و فرمود:
اى مردم! گوش كنيد. من به يكايك شما فرمان دادم كه به على بعنوان اميرالمؤمنين
سلام دهيد. بعضى با كمال ترديد پرسيدند: آيا اين مطلب از طرف خدا است؟ براى من
شايسته نيست كه مطلبى را پيش خود، به شما پيشنهاد كنم، آنچه فرمان مى دهم، وحى
پروردگار من است. سوگند بخدايى كه جان من در قبضه ى قدرت اوست، اگر هر يك از شما از
فرمان من تخلف مى ورزيد و امر مرا امتثال نمى كرد، كافر نمى شد.
بريده مى گويد: «مجلس بپايان رسيد و جمعيت پراكنده شدند. من هم از خدمت پيغمبر
(ص) خارج شدم. در راه مشاهده كردم كه يكى از افراد، با رفيقش صحبت مى كرد و عده اى
از فتنه جويان قريش هم، اطراف آنها جمع شده بودند. و ى مى گفت: ديدى كه محمد (ص)
چگونه پسر عمويش را بر دوش ما سوار كرد؟ بخدا اگر قدرت مى داشت، او را پيغمبر بعد
از خود معرفى مى كرد.
رفيقش گفت: فعلا تو ساكت باش. اگر ما زنده مانديم و محمد از بين رفت، اينگونه
سخنانش، در زير گامهايمان قرار خواهد گرفت».
اين جريان موجب شد كه در پشت پرده، نقشه هاى سرى و شومى طرح گردد.
پيغمبر (ص) گاهى در بين كلمات و گفتارش، به اين نقشه هاى اهريمنى اشاره مى
فرمود؛ تا اينكه در انتهاى سال دهم هجرت، برنامه ى مسافرت حجةالوداع پيش آمد.
فرمان الهى نازل شد كه: «بايد رسول اللّه (ص) به اتفاق عموم مسلمانان به مسافرت
حج برود و مناسك را بطور كامل در مقابل همه ى مسلمين انجام دهد و به آنها بياموزد».
عده اى از طرف پيغمبر (ص) مأمور شدند كه مسلمانان را براى اداى مناسك دعوت كنند.
مأمورين رسول اللّه (ص)، در ميان قبايل و طوايف مختلف اعلام حج نمودند. هر يك از
مسلمانان كه در خود استطاعت مسافرت به مكه را مى ديد، براه افتاد. جمعيت از اطراف
جزيرةالعرب، پياده و سواره به طرف مكه سرازير شدند. شهر مدينه يكباره خالى شد و
عموم مسلمانان- از زن و مرد- در ركاب پيغمبر (ص) به طرف مكه براه افتادند.
در اين سفر، تمام زنان و بستگان پيغمبر (ص) هم ملازم ركاب بودند. زهرا (س) در
ملازمت پدر و به همراهى شوهر، براى اداى اين فريضه ى مقدسه براه افتاد.
رسول اللّه (ص) از پنج فرسنگى مدينه- «مسجد شجره»- محرم شد و لبيك گويان به طرف
مكه براه افتاد، تا اينكه وارد شهر مكه شد و اعمال عمره ى تمتع- از طواف و سعى و
تقصير- را بجا آورد. عموم جمعيت مسلمان هم، قدم به قدم در خدمت رسول اللّه (ص) اين
اعمال را بجا آوردند.
روز دوم توقف پيغمبر (ص) در شهر مكه، آيات اول سوره ى عنكبوت بر رسول اللّه (ص)
نازل شد:
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
الم. اَحَسِبَ النَّاسُ اَنْ يُتْرَكُوْا اَنْ يَقُوْلُوا آمَنَّا وَ هُمْ
لايُفْتَنُونَ؛ وَ لَقْدُ فَتَنَّا الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلْيَعْلَمَنَّ
اللَّهُ الَّذينَ صَدَقُوْا وَلْيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ؛ اَمْ حَسِبَ الَّذِينَ
يَعْمَلُوْنَ السَّيِئاتِ اَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما
يَحْكُمُونَ. (آيا مردم پنداشتند به مجرد اينكه گفتند ايمان آورديم، رها مى شوند
و مورد آزمايش قرار نمى گيرند؛ در حاليكه ما افراد پيشين را آزموديم تا خدا افراد
راستگو و اشخاص دروغگو را بداند. آيا افراد بدكاره گمان مى كنند كه بر ما سبقت مى
گيرند؟ چه بد حكم كرده اند).
پيغمبر (ص) از جبرئيل پرسيد: «مراد از اين آزمايش كه افراد راستگو و دروغگو
سنجيده مى شوند، چيست؟»
جبرئيل عرض كرد: «يا محمد! خدا به تو سلام رسانده و فرمود: «من هيچ پيغمبرى را
نفرستادم مگر اينكه به او فرمان دادم كه در هنگام فرارسيدن مرگش، براى خود جانشينى
تعيين كند تا تعاليم و احكام او را زنده نگه دارد. كسانى كه بعنوان فرمانبردارى خدا
و رسول، در تحت حكومت جانشينان پيغمبران قرار گرفتند، آنها راستگويان و كسانى كه در
برابر جانشينان پيغمبران سركشى نمودند، دروغگويانند. يا رسول اللّه! هم اكنون هنگام
مرگت فرارسيده و خدا به تو فرمان مى دهد كه بعد از خود، على بن ابيطالب (ع) را
بعنوان رهبر و زمامدار اسلام و مسلمين نصب فرمايى و ودايع و اسرار پيامبرى را به او
بسپارى و در مورد خلافت او، از مسلمانان پيمان بگيرى. هر كس مطابق اين پيمان عمل
كند، در ايمانش راستگو است و هر كس از اين عهد تخلف بورزد، در اظهار مسلمانيش
دروغگو خواهد بود؛ و بزودى اين آزمايش كه در اين آيات، وعده داده شده است،
بدينوسيله اجرا مى شود».
بلافاصله پس از پايان وحى، پيغمبر (ص) على (ع) را طلبيد. درب حجره را بست و آنچه
را كه جبرئيل بر آن حضرت نازل كرده بود، براى اميرالمؤمنين (ع) تعريف كرد و به وى
گوشزد فرمود كه «مسئوليت رهبرى و زمامدارى بعد از رسول اللّه (ص)، بعهده ى اوست».
اسرار نبوت و ودايع پيامبرى را به وى سپرد و علوم و حكمتها را به او آموخت. اين
مصاحبه ى اسرارآميز پيغمبر (ص) و على، يك شبانه روز طول كشيد.
اين مطلب از نظر عموم بستگان و نزديكان پيغمبر (ص) شگفت آور بود و همه در مقام
تعقيب اين جريان برآمدند. عايشه- كه از همه كنجكاوتر بود- خدمت پيغمبر (ص) عرض كرد:
«يا رسول اللّه (ص)! خلوت كردن شما با پسرعموى گراميتان بطول انجاميد. ممكن است علت
آن را بيان فرمائيد؟»
پيغمبر (ص) فرمود: «به تو مربوط نيست. اين مطلب از اسرار آسمانى بوده است».
عايشه با اصرار بيشترى عرضه داشت: «ممكن است اين موضوع را به من بفرمائيد. شايد
در فهميدن اين جريان، مصلحتى براى من باشد و من در اين مصلحت بر ديگران سبقت
بجويم».
پيغمبر (ص) فرمود: «اين موضوع حائز مصلحت عموم مسلمانان است. هرگاه كه من نتيجه
ى اين مصاحبه را به عموم مردم اعلام كردم، تو هم خواهى دانست».
عايشه از تعقيب خود منصرف نشد و اصرارش را ادامه داد: «يا رسول اللّه! در
صورتيكه اين مطلب موضوعى است كه بايد همگان بدانند و مصلحت ملت در آن است، چه مانعى
دارد كه من زودتر بفهمم و به اين وسيله نسبت به سايرين سبقتى داشته باشم؟»
پيغمبر (ص) فرمود: «من اين راز را به تو مى گويم؛ اما به دو شرط: اول اينكه عهد
كنى در خصوص اين موضوع، مطيع و فرمانبردار باشى و دوم اينكه اين مطلب را با احدى در
ميان نگذارى؛ تا من بصورت اعلام عمومى به اطلاع همگان برسانم. و ضمناً بدان كه اگر
اين مطلب را با كسى در ميان بگذارى، كافر خواهى شد و براى هميشه مورد نفرت و انزجار
من قرار خواهى گرفت».
عايشه با سوگندهاى شديد و جدى، اين پيمان را با پيغمبر (ص) استوار كرد. رسول
اللّه (ص) هم، جريان خلافت و جانشينى على (ع) را بعد از خود- برحسب فرمان خدا- با
وى در ميان گذارد. عايشه هم، بى درنگ جريان را به همسر ديگر رسول اللّه- حفصه- نقل
كرد؛ او هم، بلافاصله مطلب را به پدرش- عمر بن خطاب- رسانيد. اين قضيه در مدت
كوتاهى، بين عده اى از مسلمين منتشر شد.
افرادى كه در سر هواى حكومت داشتند و همواره براى تصاحب جانشينى پيغمبر (ص)
خوابهاى طلايى مى ديدند، اشخاصى را كه نسبت به على (ع) كينه داشتند، از اطراف جمع
نموده و با خود همدست ساختند. نيمه شب همگى در گوشه اى از مسجدالحرام اجتماع نمودند
و درباره ى اين مطلب، به مذاكره پرداختند.
ابتدا يكى از آنها اظهار داشت: «محمد (ص) اراده كرده زمامدارى اسلام را - همانند
امپراتورى ايران و روم- در خاندانش موروثى سازد. بدانيد كه اگر رهبرى مملكت بعد از
پيغمبر (ص)، به على (ع) تفويض گردد، هيچكدام از شما روز خوشى نخواهيد داشت و در
پستهاى مملكتى، سهم و بهره اى نخواهيد برد؛ هم اكنون كه زود است، براى اين مطلب
چاره اى بينديشيد».
جمعيت در حاليكه دلهايشان از كينه و بغض على مملو، رگهاى گردنها متورم، صورتها
سياه و چشمان از حدقه درآمده بود، هر كدام پيشنهادى مى كردند؛ تا اينكه سرانجام
همگى تصميم گرفتند كه قبل از اجراى اين برنامه و نصب على (ع) به مقام خلافت و
جانشينى، بايد پيغمبر (ص) را كشت و بهترين شكل كشتار رسول اللّه (ص) اين است كه در
هنگام مراجعت، وقتى به گردنه ى هرشى رسيدند، بر لب پرتگاه خطرناك آن، شتر پيغمبر
(ص) را برمانند تا اينكه رسول اللّه (ص) به داخل دره پرتاب شود و به اين وسيله
نابود گردد.
جلسه ى آن شب با اين تصميم پايان پذيرفت و چهارده نفر در اجراى اين برنامه، با
هم پيمان بسته و سوگند ياد نمودند. از آن طرف، پيغمبر (ص) با سابقه اى كه از وضع
روحى عده اى داشت، خواست در يك موقعيت مناسب، جريان ولايتعهدى على بن ابيطالب (ع)
را اجرا فرمايد.
پيغمبر (ص) به منى آمد. آنجا دوباره جبرئيل نازل شد و در مورد انتصاب على (ع)،
از جانب خدا فرمان آورد. پيغمبر (ص) در صدد بود كه اين موضوع را بنحو جالبى در يك
موقعيت حساس اظهار كند كه به هيچوجه قابل انكار نباشد؛ تا اينكه برنامه ى حج پايان
پذيرفت و رسول اللّه (ص) به قصد مراجعت به مدينه، از شهرستان مكه خارج شد. جمعيت
مسلمين و حتى ساكنين مكه هم، همراه پيغمبر (ص) از شهر خارج شدند. آنها تصميم داشتند
رسول اللّه (ص) را تا جحفه الوداع بدرقه كنند.
از آن طرف، منافقين و دشمنان در صدد اجراى نقشه ى شوم خود بودند. قبلاً دبه ى
چوبى مخصوصى را از ريگ بيابان پر نموده و همراه داشتند. كاروان پيغمبر (ص)، نزديك
غروب آفتاب، از شهرستان مكه، باشكوه هر چه تمامتر خارج شد. دامنه ى تپه ها و صخره
هاى اطراف شهر، از جمعيت سياه مى زد. ناقه ى صهبا با وقار فوق العاده اى بر روى
ريگها روان شد و تمامى جمعيت، اطراف پيغمبر (ص)، حلقه وار به راه خود ادامه مى
دادند.
كم كم هوا تاريك شد و در سياهى شب، اشباح نامعلومى از جمعيت جدا گرديده، از چپ و
راست، از روى صخره ها بالا رفتند و لابلاى قله ها و دره ها پراكنده شدند. آنجا كسى
نمى توانست بشناسد اينان كيانند و به كجا مى روند. جمعيت چهارده نفرى، هر چه زودتر
خود را بر فراز قله ى هرشى رسانيدند و در پشت صخره اى- بطورى كه از دور نمايان
نباشند- سنگر گرفتند.
از آن طرف، رسول اللّه (ص) به همراهى يكصد و بيست هزار نفر زن و مرد، دره هاى پر
پيچ و خم اطراف مكه را طى فرموده و به كنار گردنه ى هرشى رسيدند. اول گردنه، ناقه
را نگه داشت. دو نفر از سربازان قهرمان و فداكار خود- حذيفة بن اليمان و عمار ياسر-
را طلبيد. به حذيفه دستور داد مهار ناقه را بگيرد و به عمار فرمود كه پيشاپيش ناقه
مراقبت كند. مقدارى از گردنه را رسول اللّه (ص) پيمود. بر لب خطرناكترين پرتگاههاى
آن، ناگهان از بالاى كوه، دبه ى چوبين پرريگ با صداى مهيبى از فراز صخره ها پايين
غلتيد و ميان دست و پاى ناقه ى صهبا قرار گرفت. چون حذيفه مهار ناقه را محكم گرفته
بود، ناقه ثابت ايستاد و كوچكترين تكانى نخورد.
مسلمانان همه متوحش شده، اطراف پيغمبر (ص) را گرفتند تا ببينند چه اتفاقى
افتاده. جمعيت چهارده نفرى هم، با اطمينان به اينكه رسول اللّه (ص) به عمق دره
پرتاب شده و قطعه قطعه گرديده است، از پشت صخره اى كه سنگر گرفته بودند، خارج شدند.
مردم سؤال مى كردند: «چه بود؟ چه شد؟» و پيغمبر (ص) به كسى جواب نمى داد و با كمال
آرامش، به راه خود ادامه داد.
حزب چهارده نفرى متوجه شدند نقشه ى آنها عملى نشده. بر فراز قله، متحير ايستادند
كه چه كنند؟ بلافاصله تصميم ديگرى را جزم كردند: هنگامى كه ناقه ى صهبا از پيچ آخر
در انتهاى گردنه، پيچيد، اشباح ناشناس جلوى ناقه دويدند كه ناقه را رم دهند و از
بالاى گردنه، آن را با سوارش پرتاب نمايند.
دو سرباز اسكورت رسول اللّه (ص) كه متوجه توطئه كودتا شده بودند، با شمشيرها به
افراد ناشناس حمله كردند. همه ى آنها پا به فرار گذارده، به طرف بالاى قله فرار
كردند.
حذيفه با كمال تعجب از پيغمبر پرسيد: «يا رسول اللّه! اينها چه كسانى بودند؟در
اين نواحى، كسى از مشركين باقى نمانده».
پيغمبر (ص) با تبسم فرمود: «خير؛ از نزديكان هستند».
حذيفه با شگفتى سؤال كرد: «يعنى از مسلمين هستند؟ مسلمان و كشتن پيغمبر؟ كى؟»
پيغمبر فرمود: «حذيفه! اگر من اسامى آنها را ببرم، شايد باور نكنى. بهتر اين است
كه با دقت از فراز قله نظر بيندازى تا كاملاً آنها را بشناسى».
حذيفه چشمانش را به اشباح سياهى كه بر فراز قله جمع شده بودند، دوخت. هر چه نگاه
كرد، كسى را نشناخت. در اين هنگام، از ابرهايى كه جلوى مهتاب را گرفته بودند،
برقهايى پياپى صورت گرفت و در شعاع اين برقها، حذيفه تمام آن جمعيت را شناخت.
عمار ياسر گفت «حذيفه! من كسى را نديدم؛ تو ديدى؟»
حذيفه: «آرى».
عمار: «چه كسانى بودند؟»
حذيفه: «نه نفر از قريش و پنج نفر از غير قريش».
عمار: «ممكن است اسامى آنها را بيان كنى؟»
حذيفه: «البته با اجازه ى رسول اللّه (ص)».
پيغمبر (ص) هم، با سكوت اسرارآميز بعنوان اظهار موافقت، سرى تكان داد. حذيفه هم،
افراد را به عمار معرفى كرد
[اسامى اين افراد در كتاب بحارالانوار، چاپ كمپانى، جلد هشتم، در متن حديث تصريح
شده است.]
خلاصه، كاروان رسول اللّه (ص) از آن طرف قله ى هرشى به زير آمد. فجر طلوع كرده
بود، پيغمبر (ص) به بلال دستور داد كه اذان بگويد. خودش هم، وضو گرفت و منتظر بود
كه تمام همراهان جمع شوند.
حذيفه و عمار به عقب برگشتند و در گوشه اى از دره كمين كردند؛ ديدند تمام آن
جمعيت، يكى يكى و بطور متفرق از اطراف كوه به زير آمده و وارد جمعيت شدند؛ وضو
گرفتند و پشت سر پيغمبر (ص) به نماز ايستادند.
رسول اللّه (ص) از نماز كه فارغ شد؛ ملاحظه فرمود ابوبكر، عمر و ابوعبيده ى
جراح، سه نفره در صف جماعت با هم، درگوشى صحبت مى كنند. پيغمبر (ص)- بعنوان يك
فرمان اكيد- اعلام فرمود: «بعد از اين، مسلمانان هيچگاه حق ندارند دو سه نفرى با هم
درگوشى صحبت كنند».
رسول اللّه (ص) به اتفاق جمعيت، در آن مكان به استراحت پرداختند. در اين بين،
سالم مولى حذيفه مشاهده كرد ابوبكر، عمر و ابوعبيده ى جراح در گوشه ى بيابان با هم
نجوا مى كنند. جلو رفت و با عتاب شديد به آنها گفت: «مگر نجوا و درگوشى صحبت كردن
از طرف رسول اللّه (ص) اكيداً ممنوع نشده؟ شما چرا با هم نجوا مى كنيد؟ مطلب
اسرارآميز خود را به من بگوئيد وگرنه به پيغمبر (ص) اطلاع مى دهم».
آنها سراسيمه شدند؛ گفتند: «سالم! ما حاضريم موضوع سرى خود را با تو بگوئيم ولى
به يك شرغ و آن اينكه سوگند ياد كنى كه آن را به پيغمبر (ص) نگوئى. اگر خواستى در
اين قضيه با ما همدست شو وگرنه آن را از سايرين پنهان كن».
سالم سوگند ياد كرد.
ابوبكر گفت: «اى سالم! ما چند نفريم كه با هم پيمان بستيم نگذاريم مقام حكومت و
زمامدارى مملكت را بعد از پيغمبر (ص)، على (ع) حيازت كند».
سالم هم كه در بغض و كينه نسبت به اميرالمؤمنين (ع) نظيرى نداشت، با شنيدن اين
كلام، خوشوقت شد و گفت: «سوگند بخدا! آفتاب بر خاندان و فاميلى نتابيده كه در نزد
من منفورتر از بنى هاشم باشد و در ميان اين قبيله، از همه بيشتر بر على (ع)
خشمگينم. من با شما در اين اقدام بزرگ، پيمان مى بندم و از هيچ نوع فعاليتى در اين
باره، كوتاهى نخواهم كرد».
پيغمبر (ص) آماده ى حركت شد. اين چند نفر، زودتر از همه، اطراف ركاب رسول اللّه
(ص) جمع شدند. پيغمبر (ص) نگاه اسرارآميزى به قيافه ى يكايك اين جمعيت دوخت و با
بيانى توأم با خشم فرمود: «چه رمزى امروز بين شما رد و بدل شد؟ با هم چه گفتيد؟ چه
پيمان شومى با هم بستيد؟ اَنْتُمْ اَعْلَمُ اَمِ اللَّهُ وَ مَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ
كَتَمَ شَهادَةَ عَنْدَهُ مِنَ اللَّهِ وَ مَااللَّه بِغافِلِ عَمَّا تَعْمَلُوْنَ
(آيا شما داناتريد يا خدا؟ چه ستمگر است كسى كه نزد پيغمبر (ص) كتمان مى كند مطلبى
را كه خدا شاهد است! خدا از آنچه بجا مى آوريد، غفلت ندارد)
[سوره ى بقره، آيه ى 140.]».
اين كلمات غضب آلود رسول اللّه (ص) به پايان رسيد و اين افراد هم، از شدت ترس،
همچون مجسمه هاى بى روح بر زمين ميخكوب شده بودند.
خلاصه، پيغمبر (ص) به راه خود ادامه داد تا اينكه صبحگاهان هيجدهم ذيحجه، رسول
اللّه (ص) از كراع الغميم حركت كرد. مقدارى راه آمد؛ به صحراى غدير خم رسيد. از
آنجا تا جحفه، سه ميل راه بود. در جحفه، هنگامى كه جمعيت پراكنده مى شدند، اهالى
مكه برمى گشتند، مسلمانان صحرانشين به قبايل خود مى رفتند و اهالى مدينه، رهسپار
مدينه مى شدند، جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد: يا اَيُّهَا الرَّسُوْلُ بَلِّغْ
ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رِبِّكَ وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بلَّغْتَ رِسالَتَهُ
وَاللَّهُ يَعْصِمُك مِنَ النَّاسِ (اى پيغمبر! آنچه بر تو نازل شده، ابلاغ فرما؛ و
اگر اين مأموريت را انجام ندهى، مأموريت پيامبريت را كاملاً اجرا نفرموده اى.
خداوند تو را از شر مردم حفظ مى كند)
[سوره ى مائده، آيه ى 67.]
در اين هنگام، پيشتازان قافله به جحفه رسيده بودند. ناگهان حضرت دستور داد جمعيت
جلو رفته، به عقب برگردند. مقدارى تأمل فرمود تا عقب مانده ها رسيدند. منادى اعلام
كرد: الصلوة جامعة.
مردم در سمت راست جاده ى جنب مسجد غدير قرار گرفتند. زنها از مردها جدا شدند.
بعضى در وسط آفتاب و عده اى در زير بوته هاى مغيلان نشستند. حضرت دستور داد چند
قطعه سنگ بزرگ را روى هم گذاردند و از جهاز شتران بر فراز آن سنگها، منبرى ترتيب
دادند. پيغمبر (ص) بر فراز منبر برآمد طوريكه بر تمام جمعيت مسلط شد. همه، آن حضرت
را مى ديدند. جمعيت با شگفتى، متوجه آن جناب شده بودند. رسول اللّه (ص) با بيانى
شيوا به خطبه سرايى پرداخت. پس از ستايش خدا و بيان نكاتى درباره ى توحيد و
خداشناسى، فرمود
[متن خطبه: فاوحى الى بسم اللّه الرحمن الرحيم «يا اَيُّهَا الرَّسُوْلٌ بَلِّغْ
ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بلَّغْتَ رسالَتَهُ
وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» معاشر الناس ما قصرت فى تبليغ ما انزله الى و
انا مبين لكم، سبب هذه الايه ان جبرئيل هبط الى مراراً ثلاث، يأمرنى عن السلام ربى
و هوالسلام ان اقوم فى هذا المشهد و اعلم كل ابيض و اسود ان على بن ابى طالب اخى و
وصيى و خليفتى والامام من بعدى الذى محله منى محل هارون من موسى الا انه لانبى بعدى
و هو وليكم بعد اللّه و رسوله، قد انزل اللّه تبارك و تعالى على بذلك آية من كتابه
«اِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُوْلُهُ وَالَّذينَ آمَنُوْا الَّذينَ
يُقيمُوْنَ الصَّلوةَ وَ يُؤْتُوْنَ الزَّكوْةَ وَ هُمْ رَاكعُوْنَ» و على بن ابى
طالب اقام الصلوة و آتى الزكوة و هو راكع يريداللّه عز و جل فى كل حال و سألت
جبرئيل ان يستعفى لى عن تبليغ ذلك اليكم ايها الناس لعلمى بقلة المؤمنين و كثرة
المنافقين و ادغال الاثمين و ختل المستهزئين بالاسلام الذين وصفهم اللّه فى كتابه
بانهم يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم و يحسبونه هيناً و هو عنداللّه عظيم، كثرة
آذاهم فى غير مرة حتى سمونى اذناً و زعموا انى كذلك لكثرة ملازمته اياى و اقبالى
عليه حتى انزل اللّه عز و جل فى ذلك «وَ مِنْهُمُ الَّذينَ يُؤْذُوْنَ النَّبِىَ وَ
يَقُوْلُوْنَ هُوَ اُذُنٌ قُلْ اُذُنٌ عَلَى الَّذينَ يَزْعُمُونَ اَنَّهُ اُذُنٌ
خَيُرٌ لَكُمَ» و لو شئت ان اسمى القائلين بذلك اسمائهم لسميت و ان اومى اليهم
باعيانهم لا و مأت و ان ادل عليهم لدللت، ولكنى واللّه فى امورهم قد تكرمت و كل ذلك
لم يرضى اللّه منى الا ان ابلغ ما انزل اللّه الى، ثم تلا: «يا اَيُّهَا
الرَّسُوْلُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ فى عَلِىّ وَ اِنْ لَمْ
تَفْعَلْ فَما بَلَغَّتْ رِسالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» فاعلموا
معاشر الناس ان اللّه قد نصبه لكم ولياً و اماماً مفترضه طاعته على المهاجرين
والانصار و على التابعين باحسان و على البادى والحاضر و على الاعجمى والعربى والحر
والمملوك والصغير والكبير و على الابيض والاسود و على كل موحد ماض حكمه، جايز قوله،
نافذ امره، ملعون من خالفه، مرحوم من تبعه، و من صدقه فقد غفر اللّه له و لمن سمع
منه و اطاع له، معاشر الناس انه آخر مقام اقومه فى هذا المشهد فاسمعوا و اطيعوا و
انقادوا امر ربكم.]:
مردم هم اكنون اين آيه در اين سرزمين بر من فرود آمد: «بنام خداوند بخشنده ى
مهربان. اى پيامبر! آنچه بر تو نازل شده، از جانب پروردگارت به مردم ابلاغ كن؛ و
اگر اين ابلاغ را انجام ندهى، تبليغ رسالت نفرموده اى. خداوند تو را از شر مردم حفظ
مى كند».
اى مردم! من در ابلاغ آنچه نازل شده، كوتاهى نكرده ام و علت اينكه خداوند چنين
مى فرمايد، اين است كه پيك وحى جبرئيل سه مرتبه بر من فرود آمد و پس از ابلاغ سلام
از جانب پروردگارم- كه از خود، نفس سلامتى و سلم است- فرمان داد تا در اين مجمع
عمومى مسلمين بپا خيزم و به عموم ملت مسلمان سفيدپوست و سياه پوست اعلام كنم كه على
پسر ابيطالب برادر من و وصى من و جانشين من و پيشواى ملت بعد از من است. او نسبت به
من، مانند هارون نسبت به موسى است؛ با اين تفاوت كه بعد از موسى، پيامبرى آمد و بعد
از من پيامبرى برانگيخته نمى شود. او- على (ع)- بعد از خدا و پيغمبر (ص) صاحب
اختيار شما است و در اين مورد خداوند بر من آيه اى فروفرستاده: «صاحب اختيار شما،
خدا و پيغمبر است و آن كسانى هستند كه ايمان آورده اند؛ نماز را برپا مى دارند و در
حال ركوع، به بينوايان دستگيرى مى كنند»
[سوره ى مائده، آيه ى 55.] على بن ابيطالب تنها كسى است كه نماز را بپا داشته و
در حال ركوع، بيچارگان را اعانت فرموده است؛ و در هر حال، جز خدا مقصد ديگرى ندارد.
از جبرئيل خواستم كه از خدا بخواهد مرا از اقدام در اين موضوع معاف بدارد؛ زيرا
مى دانستم افراد باايمان خيلى كم هستند و مردم دورو و منافق بسيار؛ كاملاً به دغل
بازى جنايتكاران آگاهى داشتم و متوجه بودم كه چگونه به اسلام، با ديده ى استهزاء مى
نگرند؛ همان كسانى كه خداوند، آنها را در قرآن توصيف فرموده: «آنها با زبانشان چيزى
مى گويند كه در دلهايشان وجود ندارد و اين را براى خود، گناهى ناچيز مى پندارند و
حال آنكه نكبت اين جنايت، بسيار بزرگ است».
من مى دانستم اينها چقدر مرا اذيت خواهند كرد؛ تا آن حدى كه مرا اذن (گوش) ساده
لوح و خوش باور نامگذارى كرده اند و هم اكنون خيال مى كنند علت اينكه على (ع) را به
اين مقام نصب كرده ام، اين است كه وى همواره ملازم من است و من هم به او توجه دارم.
اين مردم كسانى هستند كه خدا درباره شان فرموده است: «اشخاصى هستند كه به پيغمبر،
آزار مى رسانند و مى گويند او گوش است. بگو گوش بودن پيغمبر بهتر است براى كسانى كه
چنين پندار غلط دارند»
[سوره ى توبه، آيه ى 61.]
اگر مى خواستم، در همين محفل اسامى يكايك منافقين را نام مى بردم و بسوى تمامى
آنها اشاره مى كردم ولى در عين حال، در مورد آنها بزرگوارى مى كنم؛ زيرا فرمان خدا
و خشنوديش فقط به تبليغ آنچه نازل كرده، بستگى دارد و زايد بر آن از من، چيزى
نخواسته است؛ سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «اى پيامبر! به مردم برسان آنچه در مورد
على بر تو نازل شده؛ و اگر ابلاغ نكنى، در تبليغ پيامبرى خود كوتاهى ورزيده اى و
خداوند تو را از شر مردم حفظ مى كند». بدانيد اى مردم! خدا على (ع) را در اجتماع
شما، به مقام رهبرى نصب فرموده است. فرمانبرداريش بر عموم مسلمانان- از مهاجرين و
انصار و آيندگان و حاضرين و غايبين، عرب و عجم، آزاد و مملوك، كوچك و بزرگ، سفيد و
سياه واجب است، بر هر يكتاپرستى، حكمش ثابت و گفتارش حاكم و فرمانش نافذ است. هر كس
با او مخالفت بورزد، ملعون است و هر فردى از وى پيروى نمايد، مشمول رحمت خدا است.
هر شخصى كه او را تصديق كند و سخن وى را بشنود و فرمانش را اجرا نمايد، مورد آمرزش
خداوند قرار مى گيرد.
اى ملت اسلام! اين آخرين مرحله اى است كه من در اين كنگره ى بزرگ ملى با شما سخن
مى گويم. به گفتارم گوش فرادهيد و فرمانم را اطاعت كنيد.
رسول اللّه (ص) بيش از يك ساعت، گفتار خود را در مورد فضايل و نكات عملى و
خدماتى كه از على (ع) نسبت به اسلام سرزده است، بيان فرمود؛ و مقدارى هم درباره ى
اساس حكومت اسلام و شالوده ى ولايت مطقه ى الهيه بياناتى ايراد فرمود. از اول
سخنرانى خود، على (ع) هم بالاى منبر، يك پله پائين تر نشانيده بود؛ تا رسيد به
اينجا كه فرمود:
بدانيد خدا به من فرمان داد و من هم به شما ابلاغ كردم كه براى زمين، اميرى بجز
برادرم وجود ندارد و زمامدارى ملت باايمان بعد از من، براى احدى غير از او حلال
نيست
[الا و ان اللّه عز و جل قال و انا قلت عن اللّه عز و جل الا انه ليس
اميرالمؤمنين غير اخى هذا و لايحل امرة المؤمنين بعدى لاحد غيره.]
در اين هنگام پيغمبر (ص) دست برد؛ بازوى على (ع) را گرفت و آن جناب را بلند
فرمود طوريكه قدمهاى مباركش به زانوى پيغمبر (ص) رسيد؛ آنگاه فرمود:
اى مردم! اين على، برادر و وصيم و نگهدارنده ى دانش من است و از نظر رهبرى امت و
تفسير كتاب خدا، جانشين من مى باشد. على مردم را بسوى خدا مى خواند و به آنچه
خداوند خشنود مى شود، رفتار مى كند؛ با دشمنان خدا مى جنگد و فرمان خدا را پيروى مى
كند و از نافرمانى، افراد را بازمى دارد. خليفه ى رسول خدا است؛ اميرالمؤمنين است؛
امام و پيشواى رهنما است؛ كشنده ى ناكثين و قاسطين و مارقين است
[اين جمله بعنوان يك پيشگويى غيبى، اشاره به جنگهاى جمل و صفين و نهروان است؛
زيرا ناكث به كسى مى گويند كه بيعت ببندد و سپس بيعت خود را نقض نمايد و طلحه و
زبير- عوامل جنگ جمل- چنين كردند. قاسط كسى است كه حق را بداند و پا روى حق بگذارد
و اين خصوصيت را معاويه و يارانش داشتند. مارق به كسى مى گويند كه خود را پيرو حق
بداند در حاليكه از حق اعراض نموده و اين خصلت خوارج- پديدآورندگان جنگ نهروان-
بود.] اين گفتارم قابل تبديل نيست، و اين سخن را به امر پروردگار مى گويم.
بار خدايا! دوست بدار آن كسى كه على را دوست دارد و دشمن بدار هر كس كه با او
عداوت بورزد. لعنت باد بر كسى كه على (ع) را انكار كند؛ خشم تو بر آن كس باد كه حقش
را زير پا گذارد.
بارالها! تو به من وحى كردى كه رهبرى به على، ولى تو اختصاص دارد و من هم اين
موضوع را بيان كردم و على (ع) را به اين مقام نصب نمودم؛ و به همين مطلب، دينت
رابراى بندگانت كامل ساختى و نعمتت را با اعلام رهبرى على (ع)، بر آنها تمام كردى؛
در صورتى كه على (ع) رهبر ملت باشد، راضى شدى كه اسلام دين اختصاصى تو باشد و
فرمودى «هر كس از آئينى غير از اسلام پيروى كند، از او پذيرفته نيست و در آخرت، از
زيانكاران است».
بار خدايا! تو را گواه مى گيرم كه حق و واقع را به مردم رساندم
[معاشر الناس هذا اخى و وصيى و واعى علمى و خليفتى على امتى و على تفسير كتاب
اللّه عز و جل والداعى اليه، والعامل بما يرضيه، والمحارب لاعدائه والموالى على
طاعته، الناهى عن معصيته، خليفة رسول اللّه، و اميرالمؤمنين والامام الهادى و قاتل
الناكثين والقاسطين والمارقين، قول ما يبدل القول لدى بامر ربى، اقول اللهم و ال من
والاه و عاد من عاداه والعن من انكره، و اغضب على من جحد حقه، اللهم انك انزلت على
ان الامامة لعلى و ليك عند تبيان ذلك عليهم و نصبى اياه بما اكملت لعبادك من دينهم
و اتممت عليهم نعمتك و رضيت لهم الاسلام ديناً فقلت و من يبتغ غير الاسلام ديناً
فلن يقبل منه و هو فى الاخرة من الخاسرين، اللهم انى اشهدك قد بلغت.]
على (ع) بر فراز دست پيغمبر (ص)، همچون روحى ملكوتى كه به سفر آسمانى برود،
مترقى ترين لحظات زندگانى خود را طى مى كرد و خويشتن را موجودى برتر از سماواتيان
مى ديد.
پيغمبر (ص) با بيانى شيوا و داغ، گفتار خود را درباره ى معرفى اين شخصيت الهى
ادامه مى داد؛ جانشينان بعد از على (ع) و رهبران عاليرتبه ى آينده ى اسلام را معرفى
مى كرد؛ شخصيت مهدى موعود اسلام را با تمام علائم و شرح ظهور و قيامش بيان فرمود.
در ضمن بيانات خود بعنوان پيشگوئيهاى غيبى، به جريانات آينده ى مملكت و انحراف
حكومت از مسير اصلى اشاره مى فرمود و گاهى هم مظلوميت فرزندان پاكش را متذكر مى شد.
مردم هم، مجذوب بيانات رسول اللّه (ص)، همه سراپا گوش بودند. سخنرانى پيغمبر (ص) تا
ظهر آن روز ادامه پيدا كرد؛ تا اينكه در پايان سخنرانى فرمود: «اى مردم! آنكس كه در
بيعت ولايت و خلافت با على (ع) سبقت بگيرد، از زمره ى پيشى گيرندگان در اسلام محسوب
مى شود و رستگار خواهد شد».
سخنرانى و خطبه ى پيغمبر (ص) تمام شد. جمعيت شادى كنان از جا جستند و على (ع) را
از روى دست پيغمبر (ص) گرفتند؛ در حاليكه فرياد مى زدند: «نعم سمعنا و اطعنا امر
اللّه و امر رسوله بقلوبنا و السنتنا و ايدينا» (شنيديم فرمان خدا و رسول را و آن
را بر دلها و زبانها و دستهايمان سپرديم).
جمعيت براى بيعت با على (ع) هجوم آوردند و روى دست هم بالا مى رفتند
[خطبه ى غدير بطور مشروح با ترجمه ى روان در كتاب نهج الخطابه كه از تأليفات
مرحوم پدرم- آية اللّه علم الهدى- مى باشد، مضبوط است؛ و در آنجا در حدود هيجده
مدرك از كتب عامه، با ذكر شماره ى صفحه و سطر، براى آن ذكر فرموده است.]
از همه جلوتر ابوبكر و عمر پيش آمدند و در حاليكه از اين جريان، اظهار خوشوقتى
مى كردند، دست على (ع) را گرفته، عرض كردند: «بخ بخ لك با على اصبحت مولاى و مولا
كل مؤمن و مؤمنة» (مبارك باد بر تو اين على كه سرور و مولاى ما و عموم اهل ايمان
گشتى).
عمر پس از اينكه دست على (ع) را محكم فشرد و اين جمله را ادا كرد، خود را به
كنار پيغمبر (ص) كشانيده و در حاليكه از اين كار پيغمبر (ص) تقدير مى كرد، به عرض
رساند: «در آن هنگامى كه شما، گرم خطبه سرايى بوديد و على (ع) بر فراز دست شما بود،
ناگاه متوجه شدم جوانى زيبا، كنار من ايستاده و لبانش تكان مى خورد. خوب گوش دادم؛
ديدم با كمال تعجب و شگفتى مى گويد: عقد رسول اللّه عقدة لايحلها الا المنافق
(پيغمبر (ص) پيمانى با مردم بست كه آن را نمى گشايد مگر منافق). وقتى متوجه شد من
به او نگاه مى كنم، به من گفت: يا عمر فاحذر ان تحله (اى عمر! بپرهيز از اينكه تو
اين پيمان را در هم بشكنى)».
رسول اللّه (ص) تبسمى كرده، فرمود: «آن جوان زيبا، بشر نبود، بلكه فرشته بود. او
جبرئيل- پيك وحى- بود كه به اين صورت وى را مشاهده كردى. او مى خواست با گفتارش،
عهدى را كه من او تو نسبت به ولايت على (ع) گرفتم، تأييد كند»
[ينابيع الموده، تأليف شيخ سليمان حنفى، ص 249.]
پيغمبر (ص) پس از پايان بيعت مردم- كه آن روز تا به شام ادامه داشت- به طرف
مدينه حركت كرد. اهالى مكه هم، از جحفه مراجعت نمودند و صحرانشينان هم، رهسپار
قبايل و محلهاى خود شدند. هنگامى كه هر يك از آنها وارد ديار خود مى شدند، در طليعه
ى نقل ماجراى حج، قبل از همه، موضوع ولايتعهدى اميرالمؤمنين (ع) را براى ديگران نقل
مى كردند.
روزى كه پيغمبر (ص) وارد مدينه شد، در وهله ى اول ورود، با اولين مخالفت صريح
حكومت على (ع) روبرو شد.
حرث بن نعمان فهرى- كه يكى از گردنكشان جاهليت بود و در باطن هم عقيده اى به
پيغمبر (ص) نداشت و ظاهراً فقط از ترس جان ايمان آورده بود- با شنيدن جريان نصب
اميرالمؤمنين (ع)، رهسپار مدينه شد و غضب آلود وارد شهر گرديد. يكسره به مسجد آمد.
درب مسجد از ناقه ى سوارى خود پياده شد؛ آن را مهار كرد و وارد مسجد گرديد. در
مقابل پيغمبر (ص) ايستاد و با كمال خشونت و اسائه ى ادب فرياد زد: «يا محمد! ما را
فرمان دادى كه به يكتايى خدا و پيامبرى تو گواهى دهيم؛ اطاعت نموديم. دستورى دادى
نماز بخوانيم و زكات مال خود را تأديه كنيم؛ پذيرفتيم. امر كردى ماه رمضان را روزه
بگيرم؛ بجا آورديم. به اينها اكتفا نكردى تا اينكه بازوى پسرعمويت را گرفتى و او را
بر دوشهاى ما سوار نمودى و گفتى: من كنت مولاه فعلى مولاه. آيا اين مطلب را از پيش
خود انجام دادى يا آن هم وحى خدا بوده است؟»
پيغمبر (ص) در عين اينكه از گستاخى اين مرد ناراحت شده بود، فرمود: «باللّه الذى
لااله الا هو ان ذلك من اللّه تعالى» (به خدايى كه پروردگارى بجز او وجود ندارد،
سوگند كه اين موضوع، فرمان آسمانى خدا بوده است).
حرث بن نعمان با خشم زياد پشت به پيغمبر (ص) كرده، به طرف مسجد براه افتاد و در
حين رفتن، با خود زمزمه مى كرد: «خدايا اگر پيامبرت راست مى گويد، سنگى بر سر ما
فرود آور كه روزگار حكومت على (ع) را نبينيم». از در مسجد خارج شد؛ هنوز به ناقه اش
نرسيده بود كه غريو و ضجه ى وى عموم مسجديان را از مسجد بيرون آورد. همگى مشاهده
كردند سنگى از آسمان بر مغز او فرود آمده و او نقش بر خاك جان مى كند. او به درك
رفت
[نورالابصار شبلنجى شافعى، ص 78؛ فصول المهمه مالكى، ص 26.] و در همان ساعت، اين
آيه نازل شد: سَئَلَ سائِلٌ بِعَذاب واقع (سائلى تقاضا كرد كه عذاب بر او واقع شود)
[سوره ى سائل، آيه ى 1.]
پيمانى سياه در تاريكى شب
حزب چهارده نفره ى كودتاچيان، فعاليت خود را در مركز اسلام- مدينه- شروع كردند.
در گوشه و كنار، افراد سست عنصر منافق را با ايده ى شوم خود همراه ساختند. تا اعضاى
حزب آنها، به سى و چهار نفر رسيد.
در شب اول سال- شب اول محرم- تمام اعضاى جزب براى اخذ تصميم نهايى خود در مورد
كودتا عليه پيغمبر (ص) و على (ع)، در منزل يكى از اعضا اجتماع كردند؛ و در مقام طرح
نقشه و تقديم مقدمات برآمدند.
آن شب، اسماء بنت عميس ناظر تمام مذاكرات و گفتگوها و قراردادها بود؛ و تا قبل
از اذان صبح، همه ى اطلاعات خود را در اختيار رسول اللّه (ص) گذارد.
نتيجه مذاكرات اين شد كه: «با تمام قوا، عليه حكومت على (ع) بعد از پيغمبر (ص)
مبارزه شود؛ حتى فرصت يك ساعت زمامدارى مملكت را به وى ندهند و با تشكيل يك شوراى
ساختگى، حكومت در دست يكى از افراد مشخص شده قرار گيرد. بدنبال اين تصميم، پيمان
نامه اى بوسيله ى سعيد بن عاص- كه يكى از اعضاى حزب بود- نوشته شد و عموم حضار، آن
را امضا كردند. مضمون پيمان نامه از اين قرار بوده است
[اين مضمون، ترجمه ى متن پيمان نامه است كه در كتاب بحار، طبع كمپانى، ج 8، ص 23
ضبط شده است. طالبين عين متن، به آن كتاب مراجعه فرمايند.]:
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اين پيمان نامه اى است كه در حضور عده اى از ياران محمد (ص)- پيامبر خدا- نوشته
شده و همگى به مندرجات آن متعهد شده اند؛ به مناسبت مصلحت انديشى جهت اسلام و
مسلمين؛ تا اينكه آيندگان از مسلمانان هم از آن پيروى نمايند. اما بعد، خداوند به
مقتضى منتى كه بر بندگان نهاده و بخششى كه نسبت به آنان دارد، محمد (ص) را بعنوان
پيامبر بسوى عموم مردم برانگيخت، تا دينى را كه جهت بندگان خود انتخاب فرموده، به
آنان برساند. او هم، مأموريت پيامبريش را بطور كامل انجام داد و فرامين الهى را
اجرا فرمود؛ ما را وادار كرد كه احكام خدايى را بپا داريم، تا آنجا كه دين كامل
گشت؛ واجبات را تحكيم فرمود و مستحبات را اجرا نمود. خداوند او را به نعمت خود
متنعم ساخت ولى او تا لحظه آخر، احدى را جانشين خود معرفى نكرد و اختيار زمامدارى
مملكت را بعهده ى ملت مسلمان گذارد، تا آنان به هر كه اطمينان داشتند، او را براى
مقام رهبرى انتخاب كنند. بر مسلمانان واجب است كه از پيامبر پيروى نمايند؛ زيرا خدا
فرموده: «لَقَد كانَ لَكُمْ فى رَسُوْلِ اللّهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ
يَرْجُو اللَّهَ و اَلْيَوْمَ الْآخَرِ» (آنكس كه اميدوار به خدا و روز جزا است،
بايد پيرو پيامبر باشد)
[سوره ى احزاب، آيه ى 21.]
پيامبر خدا كسى را جانشين خود تعيين نكرده؛ براى اينكه زمامدارى مملكت در يك
خانواده و فاميل موروثى نشود و بصورت حكومت پلتوكراسى در ميان اشراف مملكت دست به
دست نگردد. پيامبر خدا جانشين تعيين نكرد؛ براى اينكه آن جانشين نگويد كه بايد
حكومت در فرزندان من تا روز قيامت ثابت باشد. بر عموم مسلمانان واجب است كه هرگاه
رهبرى از بين برود، رجال برجسته و روشنفكر مملكت با هم مشورت كنند و فردى را كه
براى مقام رهبرى از هر جهت شايسته ديدند، انتخاب نمايند. پس اين مطلب بر اهل هيچ
زمان و هيچ ملتى از ملل مسلمين مخفى نماند كه هرگاه فردى مدعى شد كه پيامبر خدا،
شخصى را با نام و نشان مخصوص براى حكومت نصب كرده، او گزاف مى گويد؛ و برخلاف آنچه
ياران پيامبر دانسته اند، ادعا كرده است و با اجتماع مسلمانان مخالفت نموده و اگر
كسى مدعى شد كه جانشينى پيامبر خدا موروثى است، محال گويى كرده است زيرا رسول اللّه
(ص) فرمود: «ما جمعيت پيامبران ارث نمى گذاريم و هر چه از ما بماند، بايد بعنوان
صدقه در منافع عامه مصرف گردد.» و اگر كسى مدعى شد كه مقام خلافت همچون مقام نبوت،
از شئون اختصاصى افراد برگزيده ى خاص است، او دروغ گفته؛ زيرا پيامبر فرمود: «ياران
من همچون ستاره هايى هستند كه از هر يك پيروى كنيد، هدايت خواهيد شد.» و اگر كسى
ادعا كرد كه مقام خلافت مخصوص نزديكان پيغمبر (ص) است و بايد در ميان آنان دست به
دست بگردد، اين هم درست نيست؛ زيرا پيامبر فرمود: «گرامى ترين شما، پرهيزكارترين
شما است. عموم مسلمين همچون دست واحدى هستند. هر كس ايمان به كتاب خدا آورد و به
سنت پيامبر خدا اقرار نمايد، ايمانش مستقيم است، و به سوى خدا بازگشته، و هر كس
نسبت به ايمان به كتاب و اقرار به سنت پيامبر كراهت ورزيد، او از حق جدا شده؛ او را
بكشيد».
پيامبر خدا فرمود: «هر كس بين امت من جدايى انداخت، او را بكشد؛ هر كس باشد؛
زيرا اجتماع و اتحاد امت من، رحمت است و جدايى آنها عذاب. هرگز امت من در يك موضوع
گمراهى متفق نخواهند شد. مسلمانان دست واحدند و از ملت اسلام خارج نيستند مگر آنكس
كه بين آنها جدايى اندازد و با آنان دشمنى ورزد و موجب پيروزى دشمنان اسلام شود. در
آن صورت خون او مباح است و كشتار وى حلال».
پيمان نامه تكميل شد و به امضاى عموم حضار رسيد. آن را به دست ابوعبيده جراح
سپردند و نزديك اذان صبح، متفرق گرديدند.
رسول اللّه (ص) پس از اطلاع از جريان بوسيله ى اسماء بنت عميس، با ناراحتى به
مسجد آمد و پس از اداى فريضه ى صبح، در صف جماعت، ديدگان نافذ خود را به صورت يكايك
حضار دوخت تا در اين بين ابوعبيده جراح را مشاهده كرد. با زهرخند تلخى كه بر لبان
رسول اللّه (ص) نقش بسته بود، از روى استهزا به ابوعبيده فرمود: «بخ بخ من مثلك و
قد اصبحت امين هذه الامة» (مبارك باد؛ كيست مثل تو كه هم اكنون امين اين مردم قرار
گرفته اى).
در حاليكه از چشمان پيغمبر (ص) غضب مى ريخت و از شدت خشم، رنگ صورت نازنينش
برافروخته بود، فرمود: «فَوَيْلٌ لِلَّذينَ يَكْتُبُوْنَ الْكتابَ بِاَيْديهِمْ
ثُمَّ يَقُوْلُوْنَ هذا مِنْ عِنْدِاللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَليلاً
فَويْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ اَيْديهِمْ فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُوْنَ
(واى بر اشخاصى كه اين نامه ى پليد را با دستهاى خود مى نويسند و آن را به خدا نسبت
مى دهند؛ براى اينكه بسبب آن، بهاى اندكى برداشت نمايند؛ واى بر آنان از آنچه
دستهايشان نوشته است و واى بر آنان از آنچه كسب مى كنند)
[سوره ى بقره، آيه ى 79.]
اين عده اشخاص از امت اسلام، شبيه كسانى هستند كه خدا در قرآن فرموده:
يَسْتَخْفُوْنَ مِنَ النَّاسِ وَ لايَسْتَخْفُوْنَ مِنَ اللَّهِ وُ هُوَ مَعَهُمْ
اِذْيُبِيّتُوْنَ مالا يَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ كانَ اللَّهُ بما يَعْمَلُوْنَ
مُحيطاً (از مردم مى ترسند و از خدا نمى ترسند در حاليكه خدا با آنان است در آن
هنگامى كه شب را به روز مى آورند در گفتگويى كه خدا خشنود نيست و خداوند به آنچه
بجا مى آورند، احاطه دارد)
[سوره ى نساء، آيه ى 108.]
كجاست آن پدرى كه بر روى دوشش جا داشتيد؟
كجاست آن نياى ارجدارى كه نمى گذاشت روى زمين راه برويد؟
اى خدا! ديگر درب اين خانه باز نمى شود؛
ديگر پدر را از اين در نمى بينم»
[بحارالانوار، ج 43، ص 181.]
اولين روز مرگ رسول اللّه (ص)، به اين كيفيت سپرى شد.