رسول اللّه از وضع او سؤال فرمود. به عرض رساند: «يا نبى اللّه! من پيرمردى گرسنه
ام؛ مرا سير فرما. برهنه ام؛ از تو تقاضاى پوشاك دارم. بيچاره ام؛ اميد است
دستگيريم فرمايى».
پيغمبر (ص) فرمود: «اين خواسته هاى تو، فعلاً از تمكن من خارج است؛ ولى تو را به
نزد كسى مى فرستم كه خدا و رسولش، وى را دوست دارند؛ او هم خدا و رسول را دوست
دارد. آنچه داشته باشد، ديگران را بر خود مقدم مى دارد و ايثار به نفس مى كند». به
بلال دستور داد: «اين پيرمرد را به در خانه فاطمه (س) راهنمايى كن».
بلال پيرمرد را به در منزل زهرا (س) آورد. پيرمرد او پشت در صدا زد: «السلام
عليكم يا اهل بيت النبوة و مختلف الملائكة و مهبط جبرئيل روح الامين بالوحى
والتنزيل» (سلام بر شما اى خانواده ى پيامبرى كه فرشتگان به نزد شما رفت و آمد مى
كنند و منزلتان محل فرود پيك وحى- جبرئيل امين- است).
فاطمه (س) از داخل منزل جواب داد: «كيستى و از كجا آمده اى؟»
به عرض رساند: «من پيرمردى از قبايل عرب هستم؛ از راه دورى آمدم. اى دختر محمد
(ص)! من هم گرسنه ام و هم برهنه؛ مرا دستگيرى كن؛ خدا تو را رحمت كند».
فاطمه (س) به اطراف منزل نظرى انداخت. از خوراك و پوشاك چيزى نديد. آخرالامر
همان پوست گوسفند را برداشت و به پيرمرد سائل داد و از او عذرخواهى كرد كه چيز
ديگرى در دست نداشته.
پيرمرد فقير عصبانى شد؛ گفت: «اى فاطمه (س)! من از گرسنگى مى نالم؛ تو پوست كهنه
و پاره ى گوسفند به من مى دهى؟ اين پوست را چكنم؟»
فاطمه (س) ناراحت شد. ناچار دست در گردن انداخت و يك گردنبند چوبى را كه بتازگى
دختر عمويش- حمزه ى سيدالشهدا- به او هديه كرده بود، از گردن باز كرد و با اينكه
شايد از نظر اخلاق صحيح نبود كه هديه و يادگار دوست را از دست بدهد، آن را به مرد
فقير داد.
پيرمرد بيابانى مثل اينكه هنوز كاملاً راضى نشده، به مسجد مراجعت كرد. به عرض
پيغمبر (ص) رسانيد: «دخترت اين گلوبند را به من عنايت كرده؛ من چكنم؟»
در اين هنگام، عمار ياسر از جا حركت كرد؛ عرض كرد: «يا رسول اللّه! اجازه مى
فرمائيد اين گردنبند را خريدارى كنم؟»
پيغمبر (ص) فرمود: «يا عمار! لو اشترك فيه الثقلان ما عذبهم اللّه بالنار» (اى
عمار! در خريدارى اين گردنبند از اين فقير، اگر جن و انس هم شريك شوند، خدا هيچيك
از آنها را به آتش نمى سوزاند).
عمار رو به پيرمرد كرد و گفت: «اين گردنبند را چند مى فروشى؟»
پيرمرد گفت: «اين گردنبند را به سير شدن شكمم از نان و گوشت و يك برد يمانى- كه
خودم را بپوشانم- و يك دينار پول- كه زاد و توشه ى سفر را فراهم كنم و خود را به
وطن برسانم- مى فروشم».
عمار از سهميه ى غنايم جنگى، مبلغى را اندوخته بود؛ گفت: «اى اعرابى! من اين
گردنبند را از تو به بيست دينار طلا و دويست درهم نقره و يك برد يمانى مى خرم و از
نان گندم و گوشت بريان، تو را سير خواهم كرد و با شترم تو را به وطنت مى رسانم».
پيرمرد گفت: «چقدر سخاوتمندى! جوانمردى مانند تو نديده ام».
عمار، فقير بيابانى را به منزل برد و به آنچه وعده داده بود، وفا كرد؛ آنگاه
گردنبند را گرفت و بوسيله ى غلامى بنام سهم- كه او را هم از غنايم جنگى خريده بود-
خدمت پيغمبر (ص) فرستاد و گفت: «به رسول اللّه (ص) عرض كن: تو را با اين گردنبند به
پيغمبر اكرم (ص) تقديم كردم».
غلام، خدمت پيغمبر (ص) آمد و تقديمى عمار را به عرض رسول اللّه (ص) رسانيد.
پيغمبر (ص) فرمود: «من هم، تو را با اين گلوبند به دخترم- فاطمه (س)- بخشيدم».
غلام به درب منزل فاطمه (س) آمد و جريان را عرض كرد. زهرا (س)، گردنبند را از
غلام گرفت و او را هم در راه، خدا آزاد كرد.
در اين هنگام، غلام خنديد. زهرا (س)، علت خنده را از غلام پرسيد.
عرض كرد: «چه گردنبند پربركتى! گرسنه اى را سير كرد؛ برهنه اى را پوشانيد؛ آواره
اى را به سامان رسانيد؛ بيچاره اى را بى نياز كرد؛ غلامى را هم آزاد نمود و دوباره
به دست صاحبش برگشت».
ثروتى بيكران
سال هفتم هجرت فرارسيد. مدت بيست روز بود كه مسلمانان از حديبيه مراجعت كرده
بودند. فرمان آسمانى از طرف رهبر عظيم الشأن اسلام صادر گرديد و براى پيكار با
يهوديان خيبر، بسيج عمومى داد.
خيبر در فاصله ى ده فرسنگى مدينه، به طرف دريا گرفته بود. ساكنين آن، يهوديانى
بودند كه شايد ثروتمندترين مردم حجاز محسوب مى شدند. اين شهر از هفت حصار تودرتو
بنا شده بود.
يهوديان خيبر مدرنترين اسلحه ها و دلاورترين قهرمانان را در خيبر داشتند و تا
قبل از اسلام، شايد كمتر قبيله و عشيره اى از عرب به اين فكر افتاده بود كه با آنها
بجنگد؛ چون قدرت نظامى طورى بود كه شجاعترين عشاير عربستان هم، قدرت مقاومت در
برابر آنان را نداشتند.
دشمنان اسلام- بويژه قريش- حساب مى كردند اگر روزى پيغمبر (ص) به تمام قبايل عرب
دست يابد، آخرالامر در مقابل يهوديان خيبر شكست خواهد خورد و بنيان پيامبرى او از
بين خواهد رفت.
از آن طرف هم، يهوديان از كتابهاى پيشين اين مطلب را مى دانستند كه شخصيت رسول
اللّه (ص) جهانى خواهد شد و قدرتش سراسر عالم را فراخواهد گرفت؛ لذا از اولين روزى
كه پيغمبر اكرم (ص) قدم در مدينه گذارده بود، آنها با فعاليت هر چه تمامتر، در
تحكيم حصارها و تهيه ى اسلحه مى كوشيدند زيرا وجود اين امكانات را براى خود، بعنوان
پشتوانه اى محكم، ضرورى مى دانستند.
يهوديان داخل شهر مدينه هم، از دست زدن به هر نوع فتنه و فساد باكى نداشتند؛
زيرا فئودالها و دلاوران خيبر را بالاترين پناهگاه براى خود تصور مى كردند.
فتح خيبر، نه تنها در منكوب ساختن دشمنان داخلى مدينه و همسايگان يهود مؤثر بود،
بلكه با كشتار اين دلاوران، پيغمبر (ص) برق چشمى از جهان عرب مى گرفت و از آن پس،
پيشرفت اسلام در شبه جزيره ى عربستان با سرعت سرسام آورى شروع مى شد.
رسول اللّه (ص) با چهار هزار مسلمان غيور، به طرف خيبر حركت كرد. از آن طرف،
جاسوسان يهودى، را به خيبريان اطلاع دادند و آنها هم، آماده ى نبرد شدند. هر روز
صبح، تمام مردان يهود، مسلح از قلعه ى خيبر خارج مى شدند و در فاصله ى چند كيلومترى
در بيابان اردو مى زدند و منتظر لشگر اسلام بودند. شب كه مى شد، به خانه هاى خود
مراجعت مى كردند و درهاى حصارها را محكم مى بستند.
در يكى از بامدادان، اهالى خيبر را خواب عميقى فراگرفت. در وسط روز، از خواب
برخاستند و مشاهده كردند لشگر اسلام در پاى اولين ديوار قلعه اردو زده اند. از
بالاى ديوار مشغول تيرباران مسلمين شدند.
از آن طرف، گشايش قلعه به هيچ وسيله براى لشگر اسلام ممكن نشد. ارتش مسلمين جند
روز پاى ديوار اول معطل شدند؛ تا اينكه آذوقه ى لشگر تمام شد. برحسب دستور پيغمبر
(ص)، سربازان به نخلستانهاى اطراف حمله ور شدند و از خرماهاى كال- كه هنوز بر سر
درخت بود- مى خوردند. اين مطلب موجب شد كه عده ى زيادى از سربازان دچار بيمارى
گردند. به فرمان رسول اللّه (ص)، آب زيادى آوردند. پيغمبر (ص) وردى بر آن خواند و
آنگاه آن را بر روى تمام بيماران ريختند. همه خوب شدند ولى همگى از اين جهت نگران
بودند كه قدرت گشايش قلعه را ندارند.
برخى از باغبانان و كشاورزان يهودى، هنگام ورود لشگر، در خارج قلعه به دست
سربازان اسلام اسير شدند. يكى از يهوديان را خدمت پيغمبر (ص) آوردند. مرد يهود به
عرض رسول اللّه (ص) رساند: «انبار آذوقه ى تمام اهل قلعه، پشت همين ديوار اول است؛
من جاى آنها را مى دانم. عده اى از سربازان را امر كنيد كه از اين ديوار، زمين را
نقب بزنند و از آن طرف، از داخل انبارها، به مواد خوراكى دست يابند».
مسلمانان در حاليكه همگى اين نظريه ى يهود را پسنديده بودند، از رسول اللّه (ص)
تقاضا كردند كه با اين نظريه موافقت فرمايد. ولى پيغمبر (ص) موافق نبود، فرمود:
«هدف ما از اين يورش و پيكار، دزدى و راهزنى نيست؛ بلكه مقصود ما، هدايت عده اى
گمراه بيچاره و سركوب كردن دشمنان اسلام است. ما آمده ايم اين خارهاى زهرآگين را از
سر راه پيشرفت دين برداريم تا تمام جهانيان بتوانند در سايه ى تعاليم عاليه ى اين
دين رستگار گردند. فردا صبح، مردان بكوشيد و دسته جمعى حمله كنيد. دشمنان خدا را
بكشيد و از آذوقه اى كه از آنها غنيمت مى گيريد، سدجوع كنيد». بيانات پيغمبر (ص)،
در دلها اثر گذارد. سربازان آماده ى يك يورش دسته جمعى شدند.
صبح شد. رسول اللّه (ص) بر ناقه ى اسب خود سوار شد و تنها در اطراف ديوار گردش
كرد. به قسمتى از ديوار قلعه اشاره فرمود و چيزى زير زبان گفت؛ ناگهان همراه با
صداى مهيبى، گرد و غبارى غليظ، فضا را گرفت و درست مانند يك انفجار قوى، يك قسمت از
ديوار قطور سنگى قلعه فروريخت. ارتش اسلام با شعار اللّه اكبر دسته جمعى حمله كرده
و از قسمت خرابه ى ديوار به آن طرف رفتند.
يهوديان كه چنين مطلبى را پيش بينى نمى كردند، وحشت زده تا سه حصار به داخل فرار
كردند و درب حصار سوم را بستند. عده اى از يهوديان به دست سربازان مسلمان كشته شدند
و موار خوراكى به دست لشگر اسلام افتاد. ارتش نيروى از دست رفته ى خود را بازگرفت.
سربازان مجاهد تجديد قوا كردند؛ لشگر اسلام تا حصار قموص- كه محكمترين ديوارهاى
قلعه بود- پيش رفت. اگر اين ديوار فتح مى شد، تمام قلعه به تصرف مسلمين درمى آمد.
اينجا بود كه تبليغات و تحريصات احبار يهودى با شدت هر چه تمامتر شروع شد.
قهرمانان يهود را مورد ملامت قرار دادند كه «چه آرام نشسته ايد! عنقريب مسلمانان،
هستى شما را ضبط مى كنند». در نتيجه ى تحريكات احبار يهود، يهوديان مسلح و آماده به
جنگ از قلعه بيرون آمدند و در مقابل سپاه اسلام، اردو زدند. پيغمبر (ص) هم، صفوف
سربازان اسلامى را آماده كرد؛ پرچم را به دست ابوبكر داد و گفت: «با قدرت هر چه
تمامتر، سعى كن لشگر يهود را منهزم كنى».
ابوبكر پرچم را از رسول اللّه (ص) گرفت و در پيشاپيش لشگر، در مقابل سپاه يهود
ايستاند. قيافه ى كوه پيكر دلاوران اسرائيلى- مرحب، عنتر، داود بن قاموس، حارث و
ديگران- كه غرق در آهن بودند، توجه ابوبكر را جلب نمود؛ ناگهان مشاهده كرد درست
مانند صخره ى بزرگى كه از دامنه ى كوه غلتان شود، قيافه ى عفريتى وسط ميدان در
جولان آمد: قطعه سنگى سوراخ كرده بر بالاى كلاه خودش نصب نموده بود و زرهى پولادين
در بر داشت. نعره ى رجز و مبارزطلبيش، در فضاى ميدان جنگ طنين انداخته بود. سربازان
چشمها را به سپهسالار لشگر دوختند كه پيشقدم نبرد گردد. ابوبكر، به صورت يكايك
سربازان نگاه مى كرد كه يكى از آنان دست از جان شسته و در مقابل اين غول كوه پيكر
درآيد. مدتى اين دو سپاه در مقابل هم، ساكت ايستاده بودند و فقط ميدان رجز و سخن
براى مرحب بازمانده بود.
از آن طرف هم، پيغمبر (ص) ظاهراً انتظار داشت كه خبر فتح سپاه اسلام را بشنود كه
صداى سم اسبان لشگر، به گوش رسول اللّه (ص) رسيد. حضرت از خيمه بيرون آمد. اندام
لرزان و رنگ پريده ابوبكر- كه از همه جلوتر از ميدان فرار كرده بود- موجب شگفتى
پيغمبر (ص) شد. با كمال ناراحتى پرسيد: «چه شد؟ چرا فرار كرديد؟»
ابوبكر با بيانى لكنت آميز و شرمندگى و خجلت بسيار، به عرض رساند: «يا رسول
اللّه! من در سپاهيان قدرت نبرد نديدم؛ همگان ترسيده بودند و هيچكدام به ميدان
نرفتند».
سربازان عرض كردند: «يا رسول اللّه! ما منتظر فرمان از طرف مقام فرماندهى جنگ
بوديم. ابوبكر، خود، ترسيد و از همه جلوتر، پا به فرار گذارد و ما هم برگشتيم» تا
ريخ طبرى، چاپ بيروت، ج 3، ص 92.
ابن ابى الحديد به اين مناسبت، اشعارى سروده است:
-
و ان انس لاانسى الذين تقدما حوب و
للراية العظمى قد ذهبابها يشلهما من آل موسى شمردل
دعا قصب العليا يملكها امرؤ فاشر به كأس المنية احوس
من الدم طعيم و للدم شريب
-
و فرهما والفرقد علما ملابس ذل فوقها
جلابيب طويل نجاد السيف اجيد يعبوب بغير افاعيل
الدنائه مقضوب من الدم طعيم و للدم شريب
من الدم طعيم و للدم شريب
ترجمه: اگر همه چيز را فراموش كنم، فراموش نمى كنم آن دو نفرى كه در جنگ مقدم
شدند. و فرار كردند آنها را در حاليكه مى دانستند فرار از جنگ گناه است؛ بر پرچم
بزرگى كه آن دو نفر به ميدان جنگ بردند، لباسها و پوششهاى خوارى پوشاندند.
فلج كرد آنها را شمردلى از بنى اسرائيل، كه بلندقامت و شمشيرزن و گردنفراز بود و
سيل آسا به لشكرها حمله مى كرد.
گوى سبقت را آن دو واگذاردند و رادمردى آن را تملك كرد؛ در حاليكه آن را قطعه
قطعه نمود او مرگ را به مرحب نوشانيد؛ دلاورى كه خوراننده و آشاماننده خون بود.]
رسول اللّه (ص) عمر را طلبيد؛ پرچم را به او سپرد و توصيه ى فراوان فرمود كه
مبادا فرار كند و موجب تضعيف روحيه ى سربازان گردد. عمر هم، با تمام تلقينى كه به
خود كرد مبادا ننگى ببار آورد، نيروى مقاومت در مقابل دشمن را در خود نديد و او هم
به سرنوشت ابوبكر دچار شده و برگشت.
عمر هم، در حضور پيغمبر (ص) خواست همان عذرى را كه ابوبكر آورده، اظهار كند كه
مورد شماتت و حملات سپاهيان مسلمان قرار گرفت.
پيغمبر اكرم (ص) با اين پيشامد خلاف انتظار، سخت غضبناك شد و با كمال ناراحتى،
سه مرتبه فرمود: «هكذا تفعل المهاجرون والانصار» (مهاجرين غيور و انصار دلاور،
كارشان به اينجا كشيده كه از جنگ فرار مى كنند).
آن روز به اين كيفيت به پايان رسيد. مسلمانان همگى اطراف پيغمبر (ص) را گرفته
بودند تا ببينند رسول اللّه (ص) چه تصميمى خواهد گرفت؛ پيغمبر اكرم (ص) فرمود:
«لاعطين الراية غداً رجلاً يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله كراراً غير
فرار» (بامدادان اين پرچم را به دست جوانمردى مى سپارم كه خدا و رسول را دوست دارد
و خدا و پيغمبر (ص) هم، او را دوست دارند؛ با يورشهاى پياپى، دشمن را درهم مى شكند
و از ميدان جنگ فرار نمى كند). اين گفتار پيغمبر (ص) در هر كس كه مصداق پيدا مى
كرد، بزرگترين مدالى بود كه به سينه ى او مى چسبيد.
فردا صبح، اول وقت، همه اطراف پيغمبر (ص) را گرفتند. سرداران و بزرگان صحابه
گردن مى كشيدند و هر كدام در انتظار بودند كه پيغمبر (ص) به او اشاره كند.
سعد بن عباده مى گويد: «من از همه جلوتر مقابل پيغمبر (ص) نشستم تا شايد چشم
رسول اللّه (ص) به من بيفتد و اين افتخار را نصيب من گرداند».
در اين هنگام كه همه ى سپاهيان منتظر شناسايى اولين رادمرد نظامى اسلام بودند،
پيغمبر (ص) فرمود: «على كجا است؟»
به عرض رساندند: «يا رسول اللّه! على مريض است؛ درد چشم شديد دارد».
پيغمبر (ص) فرمود: «بگوئيد بيايد».
اميرالمؤمنين (ع) در حاليكه پارچه ى قرمزى بر روى چشمهاى خود بسته و از شدت درد
بيتاب بود، خدمت پيغمبر (ص) آمد. چون نمى توانست راست بنشيند، سر خود را روى زانوى
رسول اللّه (ص) گذارد.
پيغمبر (ص) با كمال ملاطفت، پارچه را از چشمهاى اميرالمؤمنين (ع) باز كرد. سر
على (ع) را بلند نمود و مقدارى از آب دهان مبارك در ديدگان على (ع) انداخت و با
دستهاى خود، بر روى چشمهاى مولا (ع) كشيد. آثار درد برطرف شد؛ گويى اصلاً اين چشمها
بيمارى نداشته است.
رسول اللّه (ص) پرچم سپاه را به دست اميرالمؤمنين (ع) سپرد؛ سر را به طرف آسمان
بلند كرد و فرمود: «اللهم اذهب عنه الحر والبرد» (خدايا! آفت سرما و گرما را از او
برطرف فرما).
على (ع) ايستاد؛ منتظر صدور فرمان حركت بود.
رسول اللّه (ص) فرمود: «امض يا على» (يا على! حركت كن).
اميرالمؤمنين (ع) با كمال دلاورى و شهامت، در حاليكه خود را پيروز مى ديد، عرض
كرد: «يا رسول اللّه! تا كى دشمن را بكشم؟»
پيغمبر فرمود: «تا آنگاه كه به وحدانيت خدا و نبوت من گواهى دهند و هرگاه
شهادتين را گفتند، مال و جان و ناموسشان محترم است. يا على! سوگند بخدا؛ اگر يك نفر
بوسيله ى تو هدايت شود، از تمام نعمتهاى رنگين دنيا، برايت ارزنده تر است».
اميرالمؤمنين (ع) همانند شاهبازى كه به دنبال صيد پرواز كند، به طرف ميدان جنگ
پر گرفت؛ بطوريكه سپاهيان عقب ماندند. سعد فرياد زد: «يا على! آهسته تر؛ تنها مرو؛
صبر كن سربازان در ركابت بيايند». سربازان اسلام، با شتاب خود را به سپهسالار
رسانيدند و زودتر از روز قبل، سپاه اسلام در پاى ديوار قموص اردو زد.
هنوز صف سربازان يهود آراسته نشده بود و عموم آنها از قلعه خارج نشده
بودند كه صف منظم ارتش اسلام را در پاى ديوار مشاهده كردند؛ لذا ابتدائاً حارث
جهود- برادر مرحب- با عده اى از قلعه بيرون آمدند. حارث در مقابل سپاه اسلام، خود
را به جولان درآورد و مشغول رجز خوانى شد. دو نفر از سربازان، پيشقدم جنگ شدند و با
كسب اجازه از محضر اميرالمؤمنين (ع)، به جنگ حارث رفتند ولى بعد از نبرد بسيار به
دست وى كشته شدند.
اميرالمؤمنين (ع) مهلت به ديگران نداده و خود به ميدان آمد و قبل از اينكه حارث
بخواهد جنبشى بكند، با يك ضربت، او را به درك فرستاد.
مرحب- كه هنوز آماده ى پيكار نبود- وقتى شنيد برادرش كشته شده، مانند ديو ديوانه
اى، غرش كنان از قلعه خارج شد. اين عفريت جهود در حاليكه دو زره به تن داشت و سنگى
به اندازه ى دستاس، بر بالاى كلاهخود خود گذارده بود، مانند اژدهاى دمنده، صحنه ى
ميدان را پر كرد و رجزخوانان نعره كشيد:
خيبر مى داند كه من مرحبم؛ همان قهرمان جنگ آزموده اى كه اسلحه اش از جنگجويى و
آدم كشى وى بتنگ آمده
اميرالمؤمنين (ع) كه در مقابل او ايستاده بود، فرمود:
من همانم كه مادرم مرا حيدر (شير) ناميد؛ شير بيشه، شير شب زنده دار
نام حيدر در مغز مرحب، يك سابقه ى وحشتناكى داشت. مرحب در هنگام طفوليت، دايه اى
داشت كه از كهانت و جادوگرى بهره مند بود. دايه براى وى پيش بينى كرده بود كه: «تو
دلاورى خواهى شد كه بر عموم قهرمانان عرب پيروز مى شوى؛ ولى آخرالامر به دست
پهلوانى بنام حيدر كشته خواهى شد».
همراه با شنيدن لفظ حيدر، لرزه ى شديدى اندام مرحب را گرفت و مرگ را در مقابل
چشمان خود ديد. بى درنگ از ميدان جنگ فرار كرد و به طرف قلعه شتافت.
پيرمردى محاسن سفيد بصورت يكى از احبار يهود، جلوى او را گرفت و گفت: «مرحب!
فرار مكن. من مى دانم از چه مى ترسى؟ آن حيدرنامى كه قاتل تو هست، اين شخص نيست.
نام اصلى اين شخص، على است و او خود را حيدر (شير) لقب داده است. خائف مباش».
اين پيرمرد در جاى ديگرى از تاريخ اسلام نيز سابقه دارد:
در دارالندوه ى قريش، روزى كه كفار و مشركين در مجلس شوراى مكه جمع شدند كه
تصميم نهايى خود را در مورد پيغمبر (ص) اخذ كنند، اين پيرمرد بصورت يكى از شيوخ
نجد، وارد مجلس شد و پيشنهاد قتل پيغمبر (ص) را داد.
بطور روشن تر: اين همان دشمن سرسختى است كه در قرآن به بشر معرفى شده: «اِنَّ
الشَّيْطانَ لِلْاِنْسانِ عَدُوٌ مُبينٌ» (شيطان دشمن آشكار نژاد انسان است).
خلاصه، گفتار پيرمردى كه به صورت حبر يهودى مجسم شده، موجب شد كه مرحب به ميدان
برگردد؛ در ضمن اينكه سعى مى كرد در مقابل دو سپاه متقابل، خود را از تك و تا
نيندازد. در ظاهر، غرش كنان رجز مى خواند ولى در باطن، هنوز مردد و دودل بود. سخت
مرعوب شده و به هيچوجه قدرت بلند كردن شمشير را در خود نمى ديد؛ با دستهاى لرزان،
ضربتى به طرف مولا (ع) وارد آورد و حضرت با سپر آن را رد فرمود و بى درنگ با شمشير
خود، بر فرق مرحب زد كه سنگ شكست و بدن مرحب از فرق تا ناف دو نيمه شد.
صداى شعار مسلمانان به تكبير بلند شد. همراه با بخاك افتادن مرحب، هفت نفر از
قهرمانان و دلاوران جهود، يكى پس از ديگرى، بعنوان انتقام خون مرحب، به ميدان
اميرالمؤمنين (ع) آمدند و همه كشته شدند. پس از كشته شدن عنتر جهود- كه آخرين آنها
بود- فرمان يورش دسته جمعى از طرف اميرالمؤمنين (ع) صادر شد. سربازان غيور مسلمان،
با روحيه اى قوى- كه از قهرمانى فرمانده ى خود بدست آورده بودند- به لشگر يهود حمله
كردند.
اميرالمؤمنين (ع) ابتدا با شيوه اى عادى در ميان سپاهيان مى جنگيد. در حين جنگ،
يك يهودى در كمين آن حضرت نشسته، با نيزه به دست مولا (ع) زد طوريكه سپر از دست آن
جناب افتاد؛ يك يهودى ديگر سپر را برداشت و به طرف داخل قلعه فرار كرد. اين عمل
موجب تحريك خشم اميرالمؤمنين (ع) گرديد و باعث شد با قدرت و سرعت هر چه تمامتر، به
لشگر حمله كند.
جمعيت همانند رمه ى گوسفند، از جنگ دست شسته، به داخل قلعه گريختند؛ با همدستى
هم، درب قلعه را- كه از يك قطعه سنگ تراشيده شده بود- محكم بستند. اميرالمؤمنين (ع)
از جلو و لشگر از عقب، پشت در آمدند. وسط اين درب
طورى تراشيده شده بود كه قسمتى از سنگ در را بصورت دستگيره درآورده بود. مولا
(ع) دست برد و اين دستگيره را گرفت و چنان درب را تكان داد كه تمام قلعه لرزيد.
شيون زنها و بچه ها بلند شد. اميرالمؤمنين (ع) پايه ى درب را از وسط سوراخ سنگى كه
در روى بصورت لولا قرار گرفته بود، بلند كرد و با يك نداى اللّه اكبر، درب سنگى
چندتنى را همانند سپر، سر دست گرفت و به يهوديان حمله نمود. لشگر هم از پشت سر به
داخل قلعه يورش آوردند و مشغول كشتار مردان و اسارت زنان گرديدند.
يهوديان در برابر اين حمله ى سرسخت، طاقت نياورده، فرياد آنها به الامان بلند
شد. خانواده ى امارتى خيبر به دست مسلمين اسير گشتند. آنها را خدمت پيغمبر (ص)
آوردند.
على (ع) بعد از مدتى كه درب سنگى را در دست داشت، از بالاى سر خود، درب را بيست
متر به عقب پرت كرد. عده اى از مسلمانان اطراف، اين درب را گرفتند و براى اينكه
وزنش را بسنجند، خواستند آن را بلند كنند ولى نتوانستند؛ تا اينكه آخرالامر چهل نفر
با هم همدست شدند تا توانستند آن را به اندازه ى يك متر از زمين بلند كنند تا ريخ
طبرى، چاپ بيروت، ج 3، ص 94.
موضوع در قلعه خيبر، با اين خصوصياتى كه ذكر شد و كندن آن توسط اميرالمؤمنين
(ع)، مطلبى است كه عموم تواريخ سنى و شيعه ضبط كرده اند. هر تاريخى از تواريخ
اسلامى كه موضوع فتح خيبر را عنوان نموده، جريان كندن درب آن بوسيله ى اميرالمؤمنين
(ع) را نيز بيان كرده است. عده اى افراد كوته فكر ممكن است اين موضوع را افسانه فرض
كنند و آن را بعنوان يكى از افسانه هاى تاريخ- شبيه قهرمانيهاى رستم دستان و كشتن
ديو سفيد و گرز نهصدمن- در نظر بگيرند؛ ولى مطلب چنين نيست و اين موضوع از نظر علمى
هم، وجه اثبات دارد.
البته اگر ادعا كنيم فقط قدرت گوشت و پوست و استخوان بازوى على (ع)، كننده ى درب
سنگى چند تنى بود، ممكن است مورد انكار قرار گيرد؛ ولى آنچه كه مى توانيم اثبات
كنيم اين است كه غير از قدرت جسمى، نيروى ديگرى در اين جريان دخالت داشت. بعنوان
توضيح مطلب، مقدمه ى كوتاهى به عرض مى رسانم:
انسان همانند ساير موجودات، دو نيرو دارد: يكى نيروى مثبت و ديگرى نيروى منفى.
نيروى منفى بشر عبارت است از جسم و بدن آدم كه در واقع يك سلسله ابزار خشك بيشتر
نيستند و نيروى مثبت كه بشر، روح و روان انسان مى باشد كه حاكم مطلق و فرمانرواى
تام الاختيار بدن است. مادامى كه اين نيروى مثبت (روح) مندك در نيروى منفى (بدن)
بشر باشد، آنچه را كه روح اراده كند، تا آنجا بوسيله ى اعضا و جوارح انجام مى گيرد
كه درخور قدرت اعضاى بدن انسان باشد؛ مثلاً شخص اراده مى كند با دست خود، يك هارتل
دويست كيلويى را بردارد. اگر برداشتن اين وزنه ى سنگين، در خور قدرت بازوان او
باشد، اراده ى روح او اجراشدنى است و اگر از استعداد بدن اين شخص خارج باشد، اين
فرمان روح اجرا نمى شود.
اما اگر انسان، از نظر قدرت روحى به جايى رسيد كه جسم او مندك در روحش شد، آنچه
را كه روح وى اراده كند، اعضاى بدنى او انجام خواهند داد. نمونه و شاهد اين مطلب را
در بعضى افراد عادى مشاهده مى كنيم: يك مرتاض هندى كه بوسيله ى رياضتهاى طولانى،
توانسته روح خود را نيرو ببخشد و بر جسمش مسلط بگرداند، با يك نگاه كردن به قطار
مسافرتى، مى تواند آن را ميخكوب بر زمين نگه دارد. ديد يك چشم عدى و نيروى مغناطيسى
آن، نمى تواند از وزش يك نسيم ملايم جلوگيرى كند، اما وقتى روح بر جسم غلبه كرد و
اين عضو مندك در روح شد، مى توان با همان قدرت روح، از حركت يك لكوموتيو با قدرت
چند اسب جلوگيرى كند.
البته اين نمونه ى كوچكى بود كه بيان شد، و نمونه ى بزرگ آن، قدرت روحى پيغمبر
(ص) و امام (ع) است. ساختمان روحى پيغمبر (ص) و امام (ع) بر خلاف افراد عادى است؛
روح آنها بر جسمشان غلبه دارد و آنچه اراده كنند، با همان قدرت روانى، اعضا و جوارح
بدنيشان انجام مى دهند. قدرت روانى آنها به اندازه اى است كه نيروى تصرف در تمام
موجودات عالم دارند؛ از همين نيروى روانى آنها، تعبير به ولايت تكوينيه و ولايت
مطلقه ى الهيه مى شود. جريان خراب كردن ديوار اول قلعه با اشاره ى دست بوسيله ى
پيغمبر (ص) كه در چند صفحه ى قبل نقل شد، از همين باب بوده است؛ و اميرالمؤمنين هم،
با همين نيرو، درب چند تنى را سر دست بلند، و پس از مدتى، آن را به فاصله ى بيست
متر به عقب پرتاب فرمود.
شاهد گفتار، روايتى است از امام صادق عليه السلام كه: «خود مولا (ع) در نامه اى
كه به سهل بن حنيف نوشت، مرقوم فرمود: والله ما قلعت باب خيبر و رميت به خلف ظهرى
اربعين ذراعاً بقوة جسدية و لاحركة غذائيه لكنى ايدت بقوة ملكوتيه و نفس بنور ربها
مضيئة (بخدا، من كه در خيبر را از جا كندم و چهل ذراع (بيست متر) به عقب پرتاب
كردم، با نيروى بدنى و انرژى غذايى نبود، بلكه من از يك نيروى ملكوتى كمك گرفتم و
با قدرت روحى كه به نور پروردگارش منور بود، اين عمل را انجام دادم)». (بحار، چاپ
جديد، ح 21، ص 26، حديث 25).]
اميرالمؤمنين (ع)، فاتحه خدمت پيغمبر (ص) آمد. رسول اللّه (ص) به مجرد اينكه
چشمش به على (ع) افتاد، فضاى بين ديدگان وى را بوسيد و فرمود: «بلغنى نبأك- المشكور
و صنيعك المذكور قد رضى اللّه عنك و رضيت انا عنك» (ماجراى قابل ستايش و هنرنمايى
بى نظيرت به من رسيد. خدا از تو راضى شد و من هم از تو خشنودم).
كنانة بن ابى الربيع- امير خيبر- از رسول اللّه (ص) تقاضا كرد كه از كشتار آنها
صرفنظر فرمايد؛ هر يك از جهودان به اندازه ى يك بار، آذوقه و سرمايه براى خود
بردارند و به سرزمين شام هجرت نمايند و بقيه ى دارايى و جواهرات خود را در اختيار
مسلمانان بگذارند. رسول اللّه (ص) با اين نظريه موافقت فرمود و ثروت بيكران و
هنگفتى در اين جنگ نصيب مسلمانان گرديد.
فدك
قسمت اعظم اقتصاد عربستان، از نظر كشاورزى و سرمايه دارى، به دست يهوديانى بود
كه در اطراف شهر يثرب، دو منطقه ى بزرگ را اشغال كرده بودند: يكى منطقه ى خيبر و
ديگرى منطقه ى فدك. البته امارت خيبر، نيرومندتر از حكومت فدك بود.
دنياى عرب، چشم به جنگ مسلمانان با جهود خيبر دوخته بودند؛ زيرا تا قبل از اين
جنگ، بزرگترين نقطه ضعفى كه دشمنان اسلام براى مسلمين سراغ داشتند، فقر و ناتوانى
مادى آنها بود؛ روى اين حساب، فكر مى كردند سرانجام مسلمانان شكست خواهند خورد؛
زيرا هر اندازه دلاور و متحور باشند، ولى بر اثر عدم دسترسى به وسايل جنگى، شكست بر
سرنوشت آنان حاكم خواهد بود.
پس از فتح خيبر، اين نقص ظاهرى اجتماع اسلامى هم جبران شد و ركن اساسى اقتصاد
شبه جزيرةالعرب و حجاز در دسترس مسلمين قرار گرفت. گنجهاى هنگفت را از زير خاكهاى
خيبر بيرون كشيدند و كاروان شتران باركش، با حمل طلا و نقره، از خيبر به طرف مدينه
براه افتاد.
همزمان با ورود لشگر به سرزمين خيبر، رسول اللّه (ص) براى يكسره كردن اراضى
جهودنشين عربستان، محيصة بن مسعود را بسوى رؤساى سرزمين فدك فرستاد و به آنها پيغام
داد: «يا اسلام بياورند؛ يا آماده ى جنگ باشند و يا اينكه جزيه بپردازند».
فدك از نظر جغرافيايى، هفت دهكده ى بزرگ بوده است كه در دامنه ى كوههاى مدينه،
از كوه احد در يك فرسنگى مدينه تا سيف البحر (كنار دريا) امتداد داشته است؛ از يك
طرف به عريش و از طرف ديگر به حومه ى دومةالجندل متصل بوده؛ تمامى اين سرزمين،
حاصلخيز و از نخلستان خرما تشكيل مى شده و در تمام سرزمين حجاز، از نظر كشاورزى اول
بوده است
[معجم البلدان، ج 6، ص 343.]
محيصه وارد فدك شد. بزرگان و رؤساى فدك، اطراف محيصه را گرفته و علت آمدن او را
پرسيدند. محيصه با كمال قدرت اظهار داشت: «پيغمبر (ص) عازم جنگ با شما است. يا
اسلام بياوريد؛ يا آماده جنگ باشيد و يا زير بار ذلت جزيه برويد».
جهودان فدك، اولتيماتوم محيصه را به باد استهزا گرفته و گفتند: «اگر محمد راست
مى گويد، قهرمانان خيبر را مسلمان كند و يا بكشد؛ بعد به سراغ ما بيايد».
محيصه گفت: «هم اكنون خدمت پيغمبر (ص) برمى گردم و پاسخ شما را به عرض رسول
اللّه مى رسانم».
بزرگان و پيرمردان از مراجعت محيصه مانع شده و گفتند: «چند روزى صبر كن تا ما
بعد از مشورت، تصميم نهايى خود را اظهار كنيم». از آن طرف، جاسوسى را به طرف خيبر
فرستادند كه از نتيجه ى جنگ خيبر خبر بياورد. جاسوس با سرعت هر چه تمامتر برگشت و
جريان كشته شدن مرحب و شجعان جهود و پيروزى مسلمين را به جهودان فدك گزارش داد. و
حشت شديدى اهالى فدك را فراگرفت؛ نسبت به جسارتهاى گذشته ى خود، از محيصه عذرخواهى
كردند و از او خواهش نمودند گفتار ناهنجار و بى ادبى آنها را به عرض پيغمبر (ص)
نرساند؛ در مقابل، هر چه بخواهد، به او بدهند.
محيصه ضمن پذيرش پوزش آنان، اظهار داشت كه: «نمى توانم آنچه را كه ديده و يا
شنيده ام، از پيغمبر (ص) مخفى كنم. اگر من از او مخفى نمايم، خداى او به وى خبر
خواهد داد».
سرانجام يهوديان فدك، پيرمرد محاسن سفيدى بنام نون بن يوشع را- كه از مشايخ آنها
بود- با عده اى از محترمين، همراه محيصه خدمت پيغمبر (ص) در خيبر فرستادند؛ از آن
طرف هم، تمام دربهاى قلعه را محكم بسته و كليدهاى آنها را به دست يكى از افراد خود-
كه مورد اطمينان بود- سپردند. تمام دلاوران و جوانان مسلح آماده به جنگ هم، در خارج
قلعه ها صف بستند كه اگر گفتگوى بزرگان آنها با پيغمبر (ص) بى نتيجه ماند، تا آنجا
كه مى توانند، از خود دفاع كنند.
فرستادگان جهود فدك، خدمت رسول اللّه (ص) آمدند. پيغمبر (ص) به آنها فرمود:
«مشاهده كنيد كه چگونه خيبر را فتح كردم؛ اگر شما اسلام نياوريد و من بناچار بر شما
بتازم، مى دانيد چه خواهم كرد؟»
فدكيان عرض كردند: «گشايش قلعه هاى ما و شكست سپاهيانمان، كار آسانى نيست. هم
اكنون كه ما آمديم، دربهاى قلعه ها محكم بسته شده و مردان دلاور، آماده به جنگ
ايستاده اند. ما از جنگ نمى ترسيم اما اگر خونى ريخته نشود و كشتارى انجام نگيرد،
بهتر است».
پيغمبر (ص) فرمود: «شما درهاى حصارها را محكم بسته و قفل زده ايد؛ اما فكر نمى
كنيد كليدهاى آنها نزد من است؟» رسول اللّه (ص) فرمود كليدها را آوردند. و قتى چشم
جهودان به كليدهاى درهاى قلعه ها افتاد، سخت درشگفت شدند؛ با خود گفتند: «يقيناً
خازن و نگهبان اين كليدها خيانت كرده و مخفيانه آنها را نزد پيغمبر (ص) فرستاده».
يكى از آنها با سرعت هر چه تمامتر، رفت و صندوقدار كليدها را احضار كرد. از از
بازخواست كردند. كليددار اظهار داشت: «من كليدها را در صندوقى گذاردم و چون اين مرد
را ساحر زبردستى مى پنداشتم، براى حفظ آنها به تورات توسل جستم و چند آيه تورات بر
آنها خواندم». صندوق در بسته ى مهر شده را هم با خود آورده بود.
يهوديان از رسول اللّه (ص) راز اين مطلب را سؤال كردند: «چه كسى اينها را خدمت
شما آورد؟»
پيغمبر (ص) فرمود: همان كس كه الواح را براى موسى آورد (جبرئيل).
اين مطلب موجب شد كه چند نفرى از آنان مسلمان شدند و بقيه با پيغمبر (ص)
قراردادى را امضا كردند كه بر طبق آن، تمام باغستانهاى اين هفت دهكده ملك پيغمبر
(ص) باشد و رسول اللّه (ص) از جنگ با آنها صرفنظر فرمايد. در پايان اين قراداد،
فرمان الهى نازل شد: و َ ما اَفاء اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما
اَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل و لَارِكاب وَلكِنَّ اللَّه يُسَلِّطُ رُسُلَهُ
عَلى
مَنْ يَشاءُ وَاللَّهُ عَلى كُلِّ شَىْ ءِ قَديرٌ (آنچه از ثروت و دارايى كفار
را خدا مخصوص پيغمبر (ص) قرار داده سواران و پيادگان شما- مسلمين- آن را با جنگ
بدست نياورده اند بلكه خداوند مسلط مى كند پيامبران خود را بر هر كس بخواهد و خدا
بر هر چيزى توانا است)
[سوره ى حشر، آيه ى 6.]
بر طبق اين ابلاغ آسمانى، معلوم شد كه باغستانهاى فدك ملك اختصاصى پيغمبر (ص)
است و ساير مسلمين در آن حقى ندارند، سپس در مقام تقسيم و تصرف اين ملك اختصاصى،
فرمان ديگرى از ناحيه ى پروردگار نازل گرديد: و َ ما اَفاءَ اللَّهُ عَلى
رَسُوْلِهِ مِنْ اَهْلِ الْقُرى فلِلَّهِ وَ لِلرَسُوْلِ وَ لذِى الْقُرْبى
وَالْيَتامى وَالْمَساكين وَابنِ السَّبيل كَىْ لايَكُونَ دُوْلَة بَيْنَ
الْاَغْنِياءِ مِنْكُمْ: فيى (ملك اختصاصى) حق خدا پيغمبر (ص) و خويشاوندان و
مساكين و ايتام و رهگذر از خاندان رسول اللّه (ص) تا اينكه اين ملك و مال بين
ثروتمندان شما ملت مسلمان دست به دست نگردد
[سوره ى حشر، آيه ى 7.]
پيغمبر (ص) پس از پايان جنگ خيبر و تقسيم غنايم، على (ع) را براى ثبت قرارداد به
فدك فرستاد و خود با سپاه اسلام به مدينه بازگشت؛ درباره ى تقسيم فدك، متحير بود چه
كند كه فرمان سوم از ناحيه ى پروردگار فرود آمد:
فآتِ ذَاالْقُرْبى حَقَّهُ وَالْمِسْكينَ وَابْنَ السَّبيلِ ذلِكَ خَيْرٌ
لِلَّذينَ يُريدُوْنَ وَجْهَ اللَّهِ وَ اوْلئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُوْنَ (حقوق
خويشان خود را ادا كن و بيچارگان و رهگذران را به حق خودشان برسان. اين عمل براى
كسانى كه اراده دارند بسوى خدا بروند، بهتر است و هم آنها رستگارانند)
[سوره ى روم، آيه ى 38.]
رسول اللّه (ص) تأمل فرمود كه «مراد خدا از ذى القربى كداميك از فاميل و بستگان
وى هستند؟ و حق آنها چيست؟»
مجدداً جبرئيل شرفياب گرديد و عرض كرد: «خدا مى فرمايد: اِدْفَعْ فَدَكاً اِلى
فاطِمَةَ (فدك را به فاطمه (س) واگذار كن).
پيغمبر (ص) با كمال خوشوقتى، فاطمه (س) را طلبيد و در حضور بزرگان
مسلمين، سند مالكيت فدك را بنام فاطمه (س) نوشت و عموم حضار بعنوان شاهد آن را
امضا كردند؛ آنگاه سند را به دست فاطمه (س) سپرد
[ينابيع الموده شيخ سليمان حنفى، باب 39؛ و تفسير درالمنثور امام جلال الدين
سيوطى شافعى، ج 4، ص 177.]
نخلستانهاى پهناور فدك در تصرف زهرا (س) درآمد و فاطمه (س) تمام آنها را به چند
نفر از سرمايه داران مدينه، سالى هشتاد هزار دينار طلا، اجاره داد كه مال الاجاره
را نقداً سر سال بپردازند.
با آن همه غنايم و جواهرات و پولهايى كه على (ع) از خيبر آورد، به ضميمه ى اين
دارايى كلان و هنگفت، آيا باز هم فاطمه (س) نان جو مى خورد و همان چادر دوازده وصله
ى مندرس را مى پوشيد و شبانگاهان، بر روى تخته پوست گوسفند مى خفت؟
آرى. اين ثروت بيكران نتوانست در زندگى روحانى فاطمه (س) نقشى داشته باشد و
تغييرى در برنامه ى خوراك و پوشاك او و يا فرزندانش ايجاد كند. در يك سال، هشتاد
هزار دينار طلا، عايدى كمى نبود؛ هر يك دينار طلا، معادل يك مثقال طلا بوده است.
زندگى اين خانواده در دنيا نظير ندارد. در جهان بشريت، خانواده اى نبوده و نيست
كه اول هر سال، هشتاد مثقال طلا وارد خانه ى آنها بشود ولى باز هم غذاى تمام اهل
منزل، همان نان جوين خشك و لباسشان هم، همان جامه ى مندرس وصله دار باشد.
اول صبح، اين نقدينه ى هنگفت وارد خانه ى فاطمه (س) مى شد. اما تا شب، ديگر چيزى
باقى نمى ماند طوريكه اگر على (ع) مى خواست به اندازه ى يك درهم از اين پول كلان،
براى حسن و حسين نانى تهيه كند، نمى توانست. همه ى اين پولها، بين بينوايان و
فقرايى كه از شهر مدينه و اطراف آن، براى اين روز خود را آماده كرده بودند، تقسيم
مى شد.
پذيرايى مهمانان با غذاى آسمانى
هنگامى كه على (ع) از فتح خيبر برگشت، تهيدستان مدينه به استقبال مولا (ع) رفته؛
تمام غنايم و پولهايى را كه نصيب آن حضرت شده بود، از آن جناب دريافت كردند و على
(ع) مطابق معمول دست خالى به خانه آمد.
اين موضوع براى زن و فرزند او يك مطلب عادى بود طوريكه هيچيك از اهل منزل از
اميرالمؤمنين (ع) جويا نمى شد كه: «اين ثروت و جواهراتى را كه به چنگ آوردى، چه
كردى و چرا براى تأمين زندگيت ذخيره نفرمودى؟»
حتى در يك مورد، جامه ى زربفتى را كه در زمان جنگ، جعفر طيار از حبشه براى
پيغمبر (ص) سوغات آورده بود و بعد از مراجعت اميرالمؤمنين (ع) از ميدان كارزار و
تقدير رسول اللّه (ص) از مجاهده ى او، اين پارچه را بعنوان جايزه به مولا (ع) مرحمت
فرمود، ايشان آن را نزد زرگرى بردند تا طلاهاى آن را از تار و پود پارچه خارج كند.
هزار مثقال طلا در آن جامه بكار برده شده بود. على (ع) بلافاصله آن هزار مثقال طلا
را فروخت و تمام قيمت آن طلاها را بين فقراى مهاجرين و انصار تقسيم كرد و بدون
اينكه اندكى از آن را در دست داشته باشد، به خانه مراجعت كرد.
فرداى آن روز، خدمت پيغمبر (ص) رسيد؛ در حاليكه چند نفر از اصحاب، ملازم بودند.
رسول اللّه (ص) فرمود: «شنيدم ديروز هزار مثقال طلا از پارچه ى حبشى بدست آورده اى.
سزاوار است با اين پول زيادى كه نصيبت شده، امروز ما چند نفر را مهمان كنى».
على (ع) مقدارى با خود انديشيد كه جواب پيغمبر (ص) را چه بگويد؟ نه در خانه،
غذايى مانده و نه در جيب او پولى. با ترديد عرض كرد: «بسيار خوب؛ بفرمائيد».
به مجرد تعرف على (ع)، پيغمبر (ص) به طرف خانه ى اميرالمؤمنين (ع) براه افتاد.
حذيفه مى گويد: «رسول اللّه (ص) وارد خانه ى على (ع) شد ولى ما جلوى درب خانه
ايستاديم. على (ع) ما را هم تعارف كرد. ما پنج نفر بوديم: من، عمار، سلمان، مقداد و
ابوذر. همگى داخل منزل على (ع) شديم.
اميرالمؤمنين (ع) هم در عين اطمينان به اينكه در خانه چيزى نيست، مطلب را فاطمه
(س) در ميان گذارد.
زهرا (س) مقدارى به فكر فرورفت در حاليكه ديدگان خود را به گوشه ى حيات دوخته
بود؛ ناگهان با يك حالت ذوق زدگى فريادى زد كه ما همگى صداى او را شنيديم: يا على!
آن ديگ جوشان وسط حيات چيست؟
على (ع) و زهرا (س) به طرف ديگ غذا دويدند؛ سر ديگ را برداشتند؛ بوى عطرى از آن
غذا، تمام فضاى منزل و اطاق را فراگرفت. اميرالمؤمنين (ع) ديگ غذا را برداشت؛ آورد
و جلوى پيغمبر (ص) گذارد.
همگى ما به تناول غذا مشغول شديم. غذاى لذيذى بود؛ در تمام عمرم، غذايى به آن
لذيذى ميل نكرده بودم. ما همه سير شديم. اين غذا نه كم آمد و نه زياد؛ دقيقاً فقط
ما چند نفر را كفايت كرد.
پيغمبر (ص) از جا حركت فرمود؛ از اطاق خارج شد؛ فاطمه (س) را طلبيد و با ايشان
شروع به صحبت كرد. ما صداى گفتگوى آنها را مى شنيديم. از زهرا (س) سؤال كرد: اين
غذاى لذيذ از كجا بود؟
فاطمه (س) با كمال مباهات، عرض كرد: هو من عنداللّه ان اللّه يرزق من يشاء بغير
حساب (اين غذا از طرف خدا بود. خدا هر كه را بخواهد، بى حساب روزى مى دهد).
پيغمبر (ص) داخل اطاق شد و خود را به خاك انداخت و فرمود: الحمدللّه الذى لم
يمتنى حتى رأيت لابنتى ما رأى زكريا لمريم (خدا را ستايش مى كنم كه نمردم تا اينكه
براى دخترم، آن مقامى را ديدم كه زكريا براى مريم ديد)». هنگامى كه مريم در بيت
المقدس مشغول عبادت بود و زكرياى پيغمبر (ع) او را كفالت مى كرد، هرگاه زكريا وارد
حجره ى مريم مى شد، در حضور او غذايى مشاهده مى كرد. از وى مى پرسيد: «اين غذا از
كجاست؟»
مريم جواب مى داد: «از طرف خدا».