زهرا (سلام الله عليها) مولود وحى

سيد احمد علم الهدى

- ۶ -


جبين خون آلود پدر و شمشير خون آشام شوهر

يك سال زندگى سرشار از معنويت اين زن و شوهر جوان سپرى شد. پس از آن، در يكى از روزها كه پيغمبر (ص) از مسجد قبا خارج شده و به طرف مدينه تشريف مى برد، قاصدى سر راه پيغمبر (ص) را گرفت؛ نامه ى مهرشده اى را به دست رسول اللّه (ص) داد.

اين نامه ى عباس- عموى پيغمبر (ص)- بود كه آن حضرت را از حركت لشگر سه هزار نفره ى مجهز قريش مطلع مى كرد.

پيغمبر اكرم (ص) به مدينه تشريف برد و مطلب را- بعنوان شور- با اصحاب در ميان گذارد. بعضى اظهار كردند: «خوب است در مدينه بمانيم و از شهر خارج نشويم تا آنكه آنها بر ما وارد شوند». پيغمبر (ص)، ظاهراً اين رأى را پسنديد ولى بعضى از جوانهاى داغ اظهار داشتند: «خير، نمى شود. بايد از شهر خارج شويم و بجنگيم. آنها خيال مى كنند كه ما ترسيده ايم».

مطلب مورد مشاجره قرار گرفت. جمعيت دو دسته شدند: عده اى مخالف جنگ و عده اى مصر به پيكار؛ و رسول اللّه (ص) در اين بين ساكت بود. در همين هنگام كه اشخاص به جنجال با يكديگر اشتغال داشتند، پيغمبر اكرم (ص) وارد منزل شد. لباس جنگ پوشيد و از خانه خارج گرديد. با اين عمل رسول اللّه (ص)، تكليف معين شد. مسلمانان دسته جمعى به منازل رفته، مسلح شده و يكايك اطراف پيغمبر (ص) را گرفتند. على (ع) دلاور و قهرمان- كه پيشتاز پيكار و جنگ بود- از همه جلوتر به منزل رفته و سلاح جنگ پوشيد.

پيشامد اين جريان، براى يك خانواده ى تازه و يك زن و شوهر جوان، موجب پريشانى و نگرانى و غصه و اندوه است. زنى كه هنوز بيش از يك سال از ورودش در اين زندگى نوين نگذشته و تازه به ميوه ى يكساله ى زندگيش باردار شده؛ و تمام عشق و محبت او، يكسره متوجه ى شوهر جوانش است، هنگامى كه لباس جنگ را به قامت همسر محبوبش ببيند، با ديدار جنازه ى اين شوهر در نظرش مساوى خواهد بود. اما اين مطلب در مورد زهرا (س) برعكس بود: انگيزه ى عشق و محبت فاطمه (س) به على (ع)، تنها بعنوان يك همسر و شريك زندگى نيست؛ بلكه شخصيت ولوى اميرالمؤمنين (ع) به ضميمه ى مقام و پستى كه وى از نظر پاسدارى و نگهبانى دين دارد، موجب عشق فوق العاده ى فاطمه (س) نسبت به اوست و اين لباس جنگ، گوياترين مظهر اين انگيزه ى محبت است؛ لذا زهرا (س) به قامت رساى شوهر جوان- كه به اسلحه پيچيده شده- با يك ديد نشاط مى نگريست.

زهرا (س) و على يكديگر را وداع كردند و در حاليكه تبسم اميدوارانه اى بر لب هر دو نقش بسته بود، از هم جدا شدند و فاطمه (س) شوهر جوان را با دعاى خير بدرقه كرد.

على (ع) بعنوان اولين قهرمان پيشاهنگ مسلح، دوش بدوش پيغمبر (ص) ايستاد. مسلمانان همگى جمع شدند. سپاه اسلام از مدينه خارج شد و در دامنه ى پهناور احد اردو زد.

پيغمبر (ص) لشگر را طورى مرتب كرد كه كوه احد، پشت سر آنها و مدينه، پيش رويشان بود. چون در كوه عينان- كه در سمت چپ لشگر قرار داشت- شكافى بود كه احتمال شبيخون ناگهانى دشمن از آنجا به لشگر مى رفت، لذا پيغمبر (ص) عده اى تيرانداز را نزديك دماغه معين فرمود كه اگر دشمن خواست از آن طرف حمله كند، آنها مانع شوند؛ در ضمن توصيه فرمود كه: «از اين شكاف دور نشويد. حتى اگر ما هم غالب شديم، شما از جاى خود تكان نخوريد. هر مقدار غنيمت كه بدست آمد، سهم شما محفوظ است».

دشمن از گرد راه رسيد و صف آرايى كرد. پيشاپيش همه، پرچمدار لشگر كفار- طلحة بن طلحه- به ميدان آمد و مبارز طلبيد. اميرالمؤمنين (ع)- يگانه قهرمان اسلام- با كسب اجازه از محضر رسول اللّه (ص)، به ميدان رفت و در مقابل طلحه ايستاد. مردك كافر از روى بى اعتنايى، نگاهى به قامت على (ع) انداخت و گفت: «اى پسر! تو كيستى كه به ميدان من آمدى؟»

على (ع) در جواب فرمود:

«من شير ژيان سرافرازم؛ هم شيرم و هم شير جرأت و شير گيرم.

همچو شيرى كه در هنگامه ى نبرد، كوس مى بندد؛ و براى فرود آوردن طعمه ها» از مركب حمله مى كند. و از فرود نيزه هاى برنده باك ندارد


  • [انى انا الليث الهژبر الاشوس اذالحروب اقبلت يفترس واختلفت عند النزال الانفس

  • و الاسد المستأسد المعرس واختلفت عند النزال الانفس] واختلفت عند النزال الانفس

اين سبك معرفى اميرالمؤمنين (ع) از خود، موجب خشم طلحه شد. شمشيرى بر فرق مولا فرود آورد و اميرالمؤمنين (ع) با سپر آن را رد كرد. آنگاه بر طلحه تاخت طوريكه با يك ضربت، هر دو پايش را قطع فرمود. پرچمدار سپاه قريش نقش بر زمين شد و فرياد مسلمانان به تكبير بلند گرديد.

صداى اللّه اكبر در دامنه ى احد طنين انداخت. پس از طلحه، سه برادر او به ميدان آمدند و همه به دست آن حضرت مقتول شدند. پس از آنها، چند نفر از پسرانشان به ميدان آمدند و همه را آن حضرت نابود كرد. جنگ مغلوبه شد. كفار در مقابل حملات مردانه ى مسلمانان غيور نتوانستند مقاومت كنند. همه پا به فرار گذاردند. شعار تكبير مسلمين در كوه طنين انداخته بود؛ گويى صخره هاى گران كوه بود كه لشگر مشركين را تعقيب مى كرد.

شترى كه روى آن، بت بزرگ كعبه- هبل- را قرار داده بودند، رم كرد و هبل از رويش افتاد؛ جواهراتش ريخت. مشركين فرار كردند و مسلمانان مشغول غارت اموال شدند. از آن طرف هم، عده اى كماندار كه بر سر دماغه و تحت نظارت عبداللّه بن جبير بودند، با ديدن اين منظره، به زير آمدند. هر چه عبداللّه آنان را نصيحت كرد نرويد، به حرف او گوش ندادند و سنگر را خالى نمودند.

خالد بن وليد كه از ابتداى جنگ، در آن دماغه پشت سر مسلمانان كمين كرده بود و چندين بار مورد حمله ى تيراندازان قرار گرفته بود، از فرصت استفاده كرده، به اتفاق دويست نفر از پشت دماغه حمله كرد. عبداللّه با چند نفر معدود كه دم دماغه بودند، مقاومت كردند تا اينكه كشته شدند. آنگاه خالد بن وليد با افراد خود، بر مسلمين- كه همگى به يغماگرى اشتغال داشتند- شبيخون زده، آنها را غافلگير كردند و مشغول كشتن مسلمانها شدند.

يكى از كفار، به مجرد ورود خالد به ميدان، بيرق سرنگون شده ى مشركين را دوباره برافراشت. افراد قريش كه پرچم خود را در اهتزاز ديدند، مجدداً به ميدان جنگ مراجعت كردند. مسلمانان از چهار طرف مورد محاصره قرار گرفتند. گرد و غبار شديدى سراسر دره و دامنه را فراگرفته بود. مسلمين بى درنگ به اطراف خود حمله نموده و از خود دفاع مى كردند.

در اين هنگام، شيطان بصورت جميل بن سراقه درآمد و فرياد زد: «الا ان محمداً قد قتل» (بدانيد محمد كشته شد). اين نداى شيطان، همانند آب سردى بود كه بر آتش برافروخته ى احساسات مسلمين ريخته شد و دستهاى پرزور و قوت را از كار انداخت. بعضى از افراد زبون و ترسو، پا به فرار گذاردند. سى نفر از اصحاب پيغمبر (ص) هم، كه اطراف آن حضرت را گرفته و در پيرامون وجود اقدس محبوب آسمانى خود مى جنگيدند، يكى پس از ديگرى، با فداكارى غيورانه اى شربت شهادت نوشيدند. با اين وجود، تا على (ع) بود، پيغمبر (ص) غمى نداشت. اميرالمؤمنين (ع) شمشير كشيده؛ دور رسول اللّه (ص) مى گشت؛ يك تنه جلو مى رفت و سپاه مشركين را كه دسته جمعى به پيغمبر (ص) حمله مى كردند، با ضربتهاى پياپى خود، قلع و قمع مى فرمود.

گرد و غبار شديدى، فضاى ميدان جنگ را گرفته بود. ابوسفيان با بعضى از زنها همصدا فرياد مى زدند: «اعل هبل، اعل هبل» (بلند باد هبل، بلند باد هبل).

در مقابل، نداى جوانمردانه ى فداييان غيور پيغمبر (ص) بلند بود: «اللّه اعلى و اجل» (خدا بلندتر و بزرگتر است). باز شعارهاى شيطانى، از حلقوم عفريتان بت پرست به گوش مى رسيد: «عزى لنا و لايكن عزى لكم» (ما بت عزى داريم و شما عزى نداريد). در مقابل، شعار ملكوتى مسلمين طنين مى انداخت: «اللّه مولانا و لامولى لكم» (خدا مولاى ما است و شما سرورى نداريد). صداى چكاچك شمشير على (ع) و فريادهاى مقدس مسلمانان غيور، گويى هر لحظه روح تازه اى در كالبد رهبر اسلام مى دميد.

عتبة بن ابى وقاص- كه در سنگ پرانى مهارت داشت- سنگى را به طرف رسول اللّه (ص) پرتاب كرد. سنگ به استخوان پيشانى حضرت اصابت كرد و خون جارى شد. پيغمبر (ص) ترسيد مبادا عذابى بر اين مردم نازل شود؛ از اينرو دست به دعا برداشت: «اللهم اغفر لقومى فانهم لايعلمون» خدايا! اين جمعيت وابسته ى مرا بيامرز؛ آنها نمى دانند). و مرتب مى فرمود: «اشتد غضب اللّه على قوم فعلوا هذا بنبيه؛ اشتد غضب اللّه على قوم دموا وجه نبى اللّه» (خشم الهى شديد شد بر گروهى كه با پيامبر خدا چنين كردند؛ خشم خدايى بر مردمى تعلق گرفت كه صورت رسول خدا را خون آلود ساختند).

كم كم جمعيت مسلمين، بكلى پراكنده شد و على (ع) با آن همه دشمن، يكه و تنها ماند. بيباكانه در قلب لشگر فرومى رفت و بدنهاى پاره پاره را بر روى هم انباشته مى فرمود و باز به طرف پيغمبر (ص) مى آمد كه مبادا كسى به آن جناب صدمه وارد كند.

عده اى از شجعان قريش، تحت سرپرستى عمرو بن عبداللّه جمحى، به پيغمبر (ص) حمله كردند. رسول اللّه (ص) به على (ع) فرمان داد كه آنها را پراكنده كند. اميرالمؤمنين (ع) با همان ضربت اول- توأم با نهيب اللّه اكبر- كه بر عمرو فرود آورد، او را كشت و سپاه او را شكست داد. هنوز از متوارى ساختن آن جمعيت فارغ نشده بود كه عده ديگرى تحت امارت بشر بن مالك عامرى، به قصد كشتن پيغمبر (ص) به طرف آن جناب تاختند. باز على (ع)، برحسب فرمان پيغمبر (ص)، با كشتن بشر و حمله به افراد او، جمعيت را پراكنده نمود. در همين گيرودار نغمه اى ملكوتى بين زمين و آسمان بلند شد: «لافتى الا على لاسيف الا ذوالفقار» (جوانمردى در عالم، بجز على و شمشير برنده اى، بغير از ذوالفقار وجود ندارد).


  • دو نوك تيغ او پرگاروارى دو نوك تيغ او پرگاروارى

  • زخطش دور ايمان را حصارى زخطش دور ايمان را حصارى

 


  • دو لمعه نوك تيغ او ز يك نور دو لمعه نوك تيغ او ز يك نور

  • دوبينان را از چشم دوبين كور دوبينان را از چشم دوبين كور

 


  • شد آن تيغ دو سر كو داشت در مشت شد آن تيغ دو سر كو داشت در مشت

  • براى چشم شرك و شك دو انگشت براى چشم شرك و شك دو انگشت

 


  • سر تيغش به حفظ گنج اسلام سر تيغش به حفظ گنج اسلام

  • دهان اژدهايى لشگر آشام دهان اژدهايى لشگر آشام

 


  • چو لاى نفى نوك ذوالفقارش چو لاى نفى نوك ذوالفقارش

  • به گيتى نفى شرك و كفر كارش به گيتى نفى شرك و كفر كارش

 


  • سر شمشير او در صفدرى داد سر شمشير او در صفدرى داد

  • ز لاى لافتى الا على ياد ز لاى لافتى الا على ياد

 

مسلمانان فرارى، وارد مدينه شدند و به عنوان اظهار بزرگترين عذر خود ، جريان كشته شدن پيغمبر (ص) را شايع نمودند.

فاطمه (س) با شنيدن اين خبر جانگداز، از خانه خارج شد؛ راه ميدان جنگ را پيش گرفت. براى زهرا (س) مسلم بود اگر پدرش كشته شده باشد، شوهر او هم يقيناً كشته شده است و او ديگر مايه ى اميدى در زندگى نخواهد داشت؛ اما در عين اضطراب و پريشانى، گاهى اين مطلب- كه از يك الهام ربوبى سرچشمه مى گرفت- در مغز او برق مى زد: «امكان ندارد پيغمبر (ص) كشته شود. اين، خلاف وعده ى خدا و جهانى شدن اسلام است. هرگز؛ ممكن نيست با وجود فدايى قهرمانى همچون شوهرم- على (ع)- دشمن بتواند به وجود نازنين پدرم دست بيابد».

با بدن لرزان، اشكريزان و پابرهنه در ميان بيابان مى دويد. وقتى خود به ميدان جنگ رسيد، با پيكرهاى پاره پاره و خون آلود سربازان- كه منظره اى ناديدنى را در مقابل فاطمه (س) مجسم مى كرد- روبرو شد؛ ولى زهرا (س) جز به پدر، به هيچ چيز ديگر توجه نداشت؛ هيچ منظره و خيالى نمى توانست در فاطمه (س) ايجاد وحشت كند. همينكه وارد عريش- سايبان مخصوص- شد، چشمان مباركش به ديدن پدر منور گشت. جمعيت را شكافت و خود را به پدر رسانيد. مشاهده كرد خون از استخوان پيشانى پدر فوران دارد و سر و صورت نازنينش را فراگرفته. شوهر قهرمان هم- درست مثل اينكه نود چشمه خون از اندام ورزيده اش جوشيده باشد- پيكرى آغشته به خون دارد. زهرا (س) بيتابانه خود را در آغوش پدر انداخت و شروع به گريه كرد. پدر هم- كه طاقت ديدن اشك جارى دختر را نداشت- از گريه و ناراحتى فاطمه (س) متأثر شد و قطرات اشك بر گونه ى مباركش، جارى گرديد.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «زهرا! هر چه زودتر، سر و صورت پيغمبر (ص) را شستشو ده و زخم پيشانى حضرت را ببند».

على (ع) با بدن پر از زخم و پاره پاره، آب مى آورد و زهرا (س) سر و روى پدر را مى شست؛ اما خون از جريان نمى ايستاد. فاطمه (س)، برحسب طبابتهاى محلى، حصير پاره اى سوزانيد و زخم پيشانى پدر را با خاكستر آن بست. خون از جوشش ايستاد؛ اما فاطمه (س) آرام نمى گرفت و همچنان مضطرب و ناراحت بود. اميرالمؤمنين (ع) براى دفع نگرانى زهرا (س) و آرامش خاطر وى، او را متوجه قهرمانى و دفاع بى نظيرى فرمود كه از حريم مقدس اسلام و رسول اللّه (ص) انجام داده است؛ زيرا زهرا (س) به كيان و عظمت اسلام، علاقه ى عجيبى داشت و به معنويت شوهر هم، به تمام جهت، عشق مى ورزيد. اميرالمؤمنين (ع)، براى اينكه زهرا (س)- در عين ناراحتى و اضطراب- آرام بگيرد و از اينكه شوهر قهرمان و فداكارى دارد كه يك تنه در مقابل سه هزار دشمن دين، مقاومت فرموده و آنها را شكست داده است، خشنود گردد، شمشير آلوده به خون خود را به دست فاطمه (س) داد و اين اشعار را فرمود


  • [افاطم هاك السيف غير ذميم لعمرى لقد اعذرت فى نصر احمد اريد ثواب اللّه لاشى ء غيره و كنت امرءاً يسمو اذا الحرب شمرت اممت ابن عبدالدار حتى جرحته فغادرته بالقاع فارفض جمعه و سيفى بكفى كالشهاب اهزه فما زلت حتى فض ربى جموعهم اميطى دماء القوم عنه فانه سقى آل عبدالدار كأس حميم

  • فلست بر عديد و لا بلئيم و طاعة رب بالعباد عليم و رضوانه فى جنة و نعيم و قامت على ساق بغير لئيم بذى رونق يفرى العظام صميم عباديد مما قارنت و كليم اخر به عاتق و صميم و اشفيت منهم صدر كل حليم سقى آل عبدالدار كأس حميم] سقى آل عبدالدار كأس حميم

. اى فاطمه! بگير اين شمشير ملامت نشده را؛ من نه ترسو بودم و نه پست.

به جان خودم وظيفه ام را اجرا نمودم در يارى احمد؛ و در فرمانبردارى پروردگارى كه به حال بندگان دانا است.

با اين فداكارى، مقصودم پاداش خدايى بود و بس؛ و خشنودى خدا را در بهشت و نعمتش در نظر گرفتم.

من، رادمردى هستم كه مى درخشم در آن هنگام كه جنگ شديد شود و با همه ى شدت استوار گردد؛ در آن لحظه مورد ملامت واقع نخواهم شد.

به طرف فرزندان عبدالدار- قريش- حمله بردم تا آنها را مجروح ساختم؛ با اين شمشير برنده و آبدارى كه استخوانها را درهم مى شكند.

آنان را در اين بيابان به خاك انداختم و جمعشان را پراكنده نمودم؛ آن دسته جاتى كه بعضى از زندگى بريده شدند و بعضى مجروح.

شمشيرم را در كف دستم مانند شهاب مى چرخاندم؛ و بر شانه ها و استخوانها فرود مى آوردم. تا آنگاه كه خدا آنها را شكست داد، استقامت نمودم؛ و قلب رنجديده ى بردباران را، با كشتن آنها، شفا بخشيدم.

اى فاطمه! خونهاى اين مردم را از اين شمشير پاك كن؛ زيرا وى پيمانه ى لبريزى از حميم دوزخ به قريش آشامانيد.

رسول اللّه (ص) با لبان متبسم- در حاليكه نگاه مهرانگيزش را به صورت برافروخته ى فاطمه (س) و غنچه ى لبهاى على (ع) دوخته بود- و با يك دنيا نشاط فرمود: «خذيه يا فاطمة فقد ادى بعلك ما عليه» (اى فاطمه! اين شمشير را بگير كه شوهرت امروز حق آن را ادا فرمود).

زهرا (س) با كمال خوشوقتى، ذوالفقار را از مولا (ع) گرفت و شست و به دست حضرت داد. و در ركاب پدر، همراه شوهر، به شهر بازگشت.

 

زندگى آموزنده

زهرا (س) و على (ع)، صرفنظر از اينكه هر يك داراى شخصيت آسمانى بودند و در مراتب و درجات معنوى و روحانى، همانند مشعلى در نژاد زن و مرد دنيا مى درخشيدند، پست حساس آموزش و پرورش انسانها را هم بعهده داشتند؛ يعنى در واقع اين زن و شوهر، دو معلم و آموزگار بشر محسوب مى شدند كه مى بايست تمام برنامه هاى زندگى را كه بوسيله ى اساسنامه ى اسلام- قرآن- معين شده بود، از طريق آموزش بصرى به مردم بياموزند.

از اين جهت، در اين زندگى نه ساله، زهرا (س)- همانند يك زن آموزگار- شوهردارى و خانه دارى را همراه با سبك زندگيش به زنان دنيا آموخت و على (ع) نيز، كيفيت زن دارى و تأمين زندگى را به مردها ياد داد.

از همان روز اول زندگى اين زن و شوهر، تمام كارهاى مربوط به شئون خانوادگى، بين آنها تقسيم شد: آنچه مربوط به خارج منزل بود، على (ع) عهده دار گرديد و آنچه را كه به داخل خانه ارتباط داشت، زهرا (س) متعهد شد. تأمين شئون مادى زندگى و امور معاش، بعهده ى اميرالمؤمنين (ع) بود؛ بايد كار كند؛ فعاليت نمايد؛ بوسيله ى باغبانى و آبيارى نخلستان و با بدست آوردن دستمزد حلال، امر معاش خانواده را تأمين فرمايد. عموم مواد خوراكى و آشاميدنى را- كه مربوط به خارج منزل است- خود حضرت تهيه مى فرمود؛ آذوقه ى منزل را تهيه مى كرد؛ مشك آب به خانه مى آورد و هيزم و مواد سوختنى را خود به منزل حمل مى فرمود.

از آن طرف، كارهاى منزل از قبيل طبخ غذا، آرد كردن گندم يا جو؛ پختن نان و شستشوى لباس خود، شوهر و فرزندان بعهده ى فاطمه (س) بود.

از نظر زهرا (س)، با شخصيت ترين زنان عالم، دانشمندترين، هنرمندترين، زيباترين، سخنورترين و عابدترين آنها نبود- با اينكه تمام اين خصوصيات را خود فاطمه (س) دارا بود- بلكه ارزنده ترين زنان از نظر زهرا (س)، آن زنى بود كه ملازم چهارديوارى منزل باشد و وظايف خود را در خانه دارى و شوهردارى و تربيت فرزند، بطور نيكو انجام دهد:

در يكى از روزها، پيغمبر اكرم (ص) از اصحاب خود پرسيد: «از نظر شما، كدام زن در درگاه الهى مقرب تر است؟»

مسلمانان در مقام جواب پيغمبر (ص) عاجز ماندند و ندانستند چه بگويند.

جواب اين سؤال بصورت يك مسابقه ى هوش، در بين مردان و زنان مدينه شايع شد؛ تا اينكه اين مطلب به گوش فاطمه (س) رسيد. زهرا (س) فرمود: «نزديكترين زنان به خدا، آن زنى است كه ملازم خانه ى خود باشد و تنها به اداى وظايف داخل زندگى خويش بپردازد».

پيغمبر (ص) ضمن اينكه از اين جواب فاطمه (س) خشنود شده بود، فرمود: «ان فاطمه بضعه منى» (فاطمه پاره اى از من است)؛ يعنى پاره اى از خصايص وحى و علم من، در زهرا (س) وجود دارد.

فاطمه (س) هم، با اينكه مهين دخت پيامبر اسلام (ص) و عزيزترين بانوان امت مسلمان محسوب مى شد، تمام خدمات زندگى را شخصاً انجام مى داد. مسلماً اجراى اين مسئوليتها، آن اندازه اى كه براى فاطمه (س) دشوار بود، براى على (ع) سنگين نبود؛ زيرا وجود مقدس مولا (ع) فردى بود كه از همان دوران طفوليت و مراحل اوليه ى عمر، به زحمت و تلاش عادت كرده بود و پيش از تشكيل زندگى خانوادگى هم، فعاليتهاى كسبى على (ع) زياد بود؛ منتها بقدرى كه فقرا و بينوايان از حاصل دسترنج وى بهره مند مى شدند، خود او استفاده نمى كرد؛ و لذا اين امور براى فاطمه (س) مشكلتر بود؛ مخصوصاً هنگامى كه زحمت بچه دارى بر اين زحمات افزوده شد.

در يكى از روزها، پيغمبر (ص) وارد خانه ى زهرا (س) شد. مشاهده فرمود كه دخترش يك جامه ى مندرس پوشيده و در حاليكه فرزند خود را زير پستان گرفته و مشغول شير دادن است، دسته ى دستاس را مى گرداند و جو آرد مى كند. مشاهده ى اين منظره ى رقت بار دختر، پدر را متأثر كرد؛ قطرات اشك در ديدگان رسول اللّه (ص) حلقه زد؛ فرمود: «دخترم! اميدوارم در مقابل اين تلخى زندگى زودگذر دنيا، شيرينى ابدى آخرت نصيبت گردد».

زهرا (س)- درست مثل كسى كه از تمام اين رنجها خوشوقت است و اين زحمات طاقت فرسا را عنايت خدا مى پندارد- عرضه داشت: «يا رسول اللّه الحمدللّه على نعمائه والشكر للّه على آلائه» (در برابر نعمتهاى پروردگار، ستايش و سپاس مخصوص اوست).

بلافاصله اين آيه بر پيغمبر (ص) نازل شد: «وَ لَسَوْفَ يُعْطيكَ رَبُكَ فَتَرْضى» (بزودى خدا به تو عنايتى مى فرمايد كه خشنود گردى)

[سوره ى ضحى، آيه ى 5.]

اين تسليم فاطمه (س) در مقابل مقدرات الهى و در پيشبرد زندگيش، از معنويت فوق العاده ى او سرچشمه گرفته بود. لازمه ى ايمان و معرفتى كه اين بانو داشت، رضايت در مقابل خواست خدا بود. زهرا (س)، تمامى اين رنجهاى زندگى را بعنوان خواست خدا تلقى مى فرمود و در برابر سرسخت ترين آنها، با كمال نشاط و قدرت، تتحمل و شكيبايى مى ورزيد.


  • چه كند بنده كه گردن ننهد فرمان را چه كند بنده كه گردن ننهد فرمان را

  • چه كند گوى كه عاجز نشود چوگان را چه كند گوى كه عاجز نشود چوگان را

 


  • سر و بالاى كمان ابرو اگر تير زند سر و بالاى كمان ابرو اگر تير زند

  • عاشق آن است كه بر ديده نهد پيكان را عاشق آن است كه بر ديده نهد پيكان را

 

اين تسليم و رضاى فاطمه (س) در مقابل حوادث رنج آور زندگى، مقامى را جهت آن حضرت ايجاد كرد كه فرشتگان بعنوان خدمتگزار وى فرود مى آمدند.

ابوذر مى گويد: «روزى پيغمبر (ص) مرا در پى على (ع) فرستاد. من كنار درب منزل آن حضرت آمدم؛ صدا زدم؛ كسى جواب نداد. قدم در داخل منزل گذاردم؛ مشاهده كردم در گوشه ى حياء آسياب دستى به خودى خود مى گردد و جو آرد مى كند، بدون اينكه كسى آن را بگرداند. از اين منظره تعجب كردم؛ دوباره صدا زدم. على (ع) از اطاق خارج شد و به اتفاق همديگر، خدمت پيغمبر (ص) رفتيم. على (ع) و پيغمبر (ص)، مدتى با هم درگوشى حرف زدند. من نفهميدم چه گفتند؟ عرضه داشتم: يا رسول اللّه! هنگامى كه وارد منزل على (ع) شدم، موضوع

عجيبى مشاهده كردم. آسيابى در گوشه ى صحن منزل، به خودى خود مى گشت كه موجب شگفتى من شد. حضرت فرمود: تمام جوارح و شراشر وجودى دخترم، مالامال از ايمان خدا و يقين به پروردگار است. در مقابل اين رتبه و درجه اى كه فاطمه (س) از نظر معرفت الهى حائز شده است و از آنجا كه خداوند از ناتوانى جسمى او آگاه است، عده اى از فرشتگان را مأمور خدمتگزارى وى فرموده است».

نكته ى جالب توجه اينكه: فرشته طبق اصول ساختمانى خلقتش، جز عبادت خدا و تسبيح و تحميد وى، وظيفه ى ديگرى ندارد و نبايد كار ديگرى انجام بدهد؛ ولى زهرا (س) از نظر مقام قرب، به جايى رسيده است كه خدمتگزارى منزل وى، عبادت و تسبيح و ذكر خدا محسوب مى شود و فرشتگان مأمور خدمت خانه ى وى هستند.

با تمام اين جهات، وضع زحمات طاقت فرساى زندگى فاطمه (س)، رقت آور بود؛ آنقدر دستاس كرده بود كه جز پوست و استخوان، چيزى در دستهاى پرآبله اش نمودار نبود. در يكى از روزها- كه على (ع) سخت خسته شده بود- به خانه آمد. آثار خستگى توأم با ناتوانى، در قيافه ى مولا (ع) نمودار بود. مشك آب را از شانه ى خود به زمين گذارد. از شكاف گريبان، شانه ى مباركش- كه بر اثر بند مشك، پوستمال شده بود- نمايان گرديد. اميرالمؤمنين (ع) نگاهى جراحت شأنه ى خود و دستهاى پرآبله ى همسر عزيزش- فاطمه (س)- انداخت. با خود انديشيد: «هم اكنون كه عده اى از اسراى جنگى در اختيار پيغمبر (ص) هستند، بد نيست از آن حضرت تقاضا كند كنيزى جهت خدمتگزارى آنها مرحمت فرمايد». به فاطمه (س) فرمود: «مناسب است خدمت پدر بزرگوارت بروى و از وى خواهش كنى يكى از كنيزانى را كه در اختيار دارد، به تو عنايت كند تا مقدارى از زحمت زندگيت كاسته شود».

فاطمه (س)، برحسب فرمان و صوابديد شوهر، خدمت پيغمبر (ص) آمد و سلام كرد. مدتى در حضور رسول اللّه (ص) نشست ولى از كثرت شرم خود و هيبت پيغمبر (ص) نتوانست مطلبش را با پدر در ميان بگذارد. بدون آنكه از خواسته ى خود چيزى بگويد، برگشت.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «چه كردى؟»

 

 

 

عرض كرد: «يا ابوالحسن! از كثرت وقار و هيبت پيغمبر (ص) خجالت كشيدم خواسته ام را به عرض برسانم».

اميرالمؤمنين (ع) به اتفاق فاطمه (س)، خدمت پيغمبر (ص) آمدند. رسول اللّه (ص)، ضمن اظهار خوشوقتى از ديدار دو محبوب خود، فرمود: «كارى داشتيد كه دو نفرى با هم آمديد؟»

اميرالمؤمنين (ع)، ضمن شرح ناراحتى و زحمت زياد فاطمه (س) در امور زندگى و خانه، به عرض رسانيد: «خوب است از اين اسراى جنگى كه در خدمت داريد، كنيزى را جهت خدمتگزارى دخترتان مرحمت فرمائيد».

فاطمه (س) هم- در تأييد خواسته ى شوهر- از زحمت زياد و ناتوانى جسمى خود، اظهار ناراحتى كرد.

پيغمبر (ص) فرمود: «اى فاطمه (س)! قسم به آن خدايى كه مرا بحق برانگيخته است، هم اكنون در صفه ى مجاور مسجد، چهارصد نفر فقير وجود دارد كه نه غذا دارند و نه جامه؛ و من تصميم دارم اين كنيزان را بفروشم و از قيمت آنها، خوراك و پوشاك اين چهارصد نفر بينوا را تأمين كنم. اگر يكى از اين كنيزان را در اختيارت بگذارم، مى ترسم از مقامات و مدارج معنوى و اخروى تو كاسته شود؛ در عوض كنيز خدمتكار، عملى را به تو مى آموزم كه هم به مقام روحانيت تو افزوده شود و هم خداوند، در زندگى كفايتت فرمايد: بعد از هر نماز فريضه، سى و چهار مرتبه اللّه اكبر و سى وسه مرتبه الحمدللّه و سى و سه مرتبه سبحان اللّه بگو».

فاطمه (س) و على (ع) با كمال شادمانى، به منزل مراجعت كردند.

اميرالمؤمنين (ع) رو به زهرا (س) كرد و فرمود: «خدمت پيغمبر (ص) رفتيم كه زندگى دنيائيمان را تأمين كنيم؛ رسول اللّه (ص)، ثواب آخرت هم به ما عنايت فرمود».

ابوهريره مى گويد: «بعد از آنكه فاطمه (س)، از حضور پيغمبر (ص) خارج گرديد، اين آيه بر رسول اللّه (ص) نازل شد: وَ اِمَّا تُعْرِضَ عَنْهُمُ اِبْتغاءَ رَحْمةٍ مِنْ رَبِّكَ تَرْجُوْها فَقُلْ لَهُمْ قَوْلاً مَيْسُوراً (اين پيغمبر! بمنظور جلب رحمت پروردگارت، آن رحمتى را كه اميدوار بودى از كسان خودت- فاطمه و على- و خواسته ى آنها را اعراض فرمودى، سزاوار است كه با آنها مدارا نمايى)

[سوره ى اسراء، آيه ى 28.]

بعد از نزول آيه، پيغمبر (ص) يكى از كنيزان را- كه فضه نام داشت- به منزل فاطمه (س) ارسال فرمود و بلافاصله خود به منزل دخترش تشريف آورد و با فاطمه (س) قرار گذارد: «اين كنيزى را كه براى خدمتگزارى تو معين كردم، از نظر خدمت در اين زندگى، با تو مساوى و برابر است و بايد كار منزل بين تو و او تقسيم شود؛ يك روز، تمام كار منزل بعهده ى خود تو است و بايد اين كنيز استراحت كند و يك روز، كار منزل بعهده ى اوست و تو مشغول استراحت باش».

سلمان فارسى مى گويد: «روزى وارد منزل فاطمه (س) شدم. مشاهده كردم فرزند دلبند وى، حسين بن على (ع)- كه در آن زمان شيرخواره بود- از شدت گرسنگى، در ميان گهواره گريه مى كند و فاطمه (س) هم، با فعاليت زياد، مشغول دستاس كردن است و جو آرد مى كند. از زير دست فاطمه (س)، بر روى عمود دستاس، خون جارى شده بود و كنيز خدمتكارش، بيكار در كنار حضرت نشسته بود.

ديدن اين منظره، مرا متأثر كرد؛ عرض كردم: اى دختر پيغمبر (ص)! چرا دستور نمى فرمايى فضه جو را دستاس كند؟ حضرت فرمود: برنامه خدمتگزارى منزل، بين من و او تقسيم شده. يك روز، خدمت خانه بعهده ى اوست و من استراحت مى كنم و يك روز، خدمت خانه بعهده ى من است و او به استراحت مشغول مى شود. امروز نوبت كار منزل، با من است و فضه بايد استراحت كند».

سلمان مى گويد: «عرض كردم اى دختر پيغمبر (ص)! من بنده ى آزاد كرده ى شمايم. اجازه بفرمائيد من جو را آرد كنم و شما فرزند خود را ساكت فرمائيد. فاطمه (س) قبول فرمود و مشغول نگهدارى فرزند شد. من هم، مقدارى جو آرد كردم و سپس به مسجد رفتم».

 

زندگى بى آلايش

درآمد روزمره ى اميرالمؤمنين (ع)، رو به افزايش بود و بر كارمزد روزانه ى آن حضرت، درآمدهاى ناگهانى گزاف اضافه شده بود؛ زيرا در هر جنگى كه پيش مى آمد و اميرالمؤمنين (ع) بعنوان پيشتاز سپاه، گردنكشان شجعان و دلاوران ثروتمند را به خاك هلاك مى افكند، اشياى قيمتى و اسلحه هاى گرانبها از آنان را بعنوان غنيمت جنگ، حيازت مى فرمود؛ ممكن بود در يك جنگ، مبلغ هنگفتى بعنوان غنيمت به دست آن حضرت بيايد. ولى هيچيك از اين عايدات و پولها، در زندگى على (ع) نقشى نداشت و همه ى آنها بعنوان انفاق در راه خدا، بهره ى فقرا و بينوايان مدينه مى گرديد.

خوراك خانواده ى اميرالمؤمنين (ع)، از نان جو تجاوز نمى كرد؛ كمتر اتفاق مى افتاد كه با اين نان خشك، غذايى هم توأم گردد؛ گاهى هم، همان نان خشكيده ى جوين را به فقرا مى داد و على (ع) با زن و فرزندش، دو سه شبانه روز گرسنه بسر مى بردند.

در يكى از روزها، على (ع)- در حاليكه از شدت گرسنگى، توان از زانوانش رفته بود- قدم در خانه گذارد. چهره ى ماهرنگ زهرا (س) و چشمان بى رمقش و قيافه ى معصومانه ى دو كودكش- كه از بى قوتى، مانند گنجشكى مى لرزيدند- قلب على (ع) را به رقت آورد.

از خانه خارج شد؛ شايد بتواند قوت و غذايى تهيه كند كه سد جوع عزيزانش شود؛ به هر طرف رفت، دستش به جايى نرسيد؛ از طرفى هم، دل نداشت به

خانه برگردد و بدنهاى لرزان و چهره هاى بيرنگ زن و فرزند گرسنه اش را مشاهده كند. در بين راه، به يك يهودى برخورد كرد و با اينكه اظهار اين مطلب بر شاه مردان بسيار گران بود، ولى ناچار از يهودى درخواست كرد كه مقدارى جو به آن حضرت وام بدهد.

مرد جهود هم، ضمن موافقت، اظهار داشت: «بايستى وثيقه اى را بعنوان رهن نزد من بگذارى».

اميرالمؤمنين (ع) به خانه آمد؛ هر چه جستجو كرد، چيز قابلى نيافت جز يك عدد شمد كه متعلق به فاطمه (س) بود. آن را برداشت. به خانه ى يهودى آمد و نزد او رهن گذارد و مقدارى جو گرفت و به خانه آورد؛ با عجله ى هر چه تمامتر، آنها را آرد فرمود و نان تهيه كرد و خود به اتفاق فاطمه (س) و حسنين (ع) از آن ميل فرمودند.

از آن طرف، مرد جهود، شمد فاطمه (س) را به خانه برد و در اطاقى گذارد. در تاريكى نيمه شب، همسر يهودى مشاهده كرد از روزنه ى اطاق دربسته، نورى نمودار است. با كمال تعجب، درب اطاق را باز كرد؛ چراغى نديد ولى از پارچه ى دختر پيغمبر (ص)، نورى ساطع، چشمان زن يهودى را خيره كرد. از شدت تعجب، با وحشت فرياد زد. مرد جهود و تمام اهل خانه جمع شدند. منظره ى نورانيت پارچه، همه ى آنها را متعجب كرد. اين اثر بزرگ- كه در نظر آنها، بصورت نمونه اى از معجزه ى موسى و دست نورانى وى جلوه كرده بود- موجب شد كه هفتاد نفر آنها، همان شب مسلمان شوند.

اينگونه وقايع، از نظر عده اى افراد كوته فكر ممكن است مورد انكار واقع شود و وام خواهى مولاى متقيان از يك كافر ذمى را دون شأن آن حضرت تصور كنند؛ ولى افراد روشن انديش، هنگامى كه با كمال دقت در اينگونه جريانات فكر مى كنند، اينها را نمودار بزرگى از شخصيت برازنده ى مولا (ع) و دختر دردانه ى پيامبر اسلام (ص) مى بينند. زيرا پولدارى، تمكن و ثروت، براى دختر پيغمبر (ص) و داماد عظيم الشأن وى، شخصيت محسوب نمى شد. اين خانواده، جزو خاندان رهبر منحصر بفرد اسلام بودند، از اينرو خانواده ى درجه يك امت بحساب مى آمدند، بنابراين نحوه ى زندگى اينها بايد معرف اسلام باشد. اگر اينها مردم خوشگذران و ثروتمندى بودند، اسلام بوسيله ى آنان، بعنوان يك مسلك مادى و سياسى محض- وسيله اى براى نيل به مقام و پول- به دنيا معرفى مى شد.

برعكس، اگر زندگى آنها يك زندگى مجرد از تجمل، بلكه فاقد ضروريات اوليه ى حياتى معرفى بشود، طوريكه به تمام شئونات مادى پشت پا زده باشند، به دنيا مى فهماند كه اسلام، يك آئين روحانى محض است كه هيچ پيرايه و آلايشى به آن نمى چسبد؛ و پول و مقام بايد فداى آن گردد.

مرد جهود، شخصيت نظامى على (ع) را خوب مى شناخت و به عايدات و درآمدهاى هنگفت وى كاملاً آگاه بود. اين جريان كه اميرالمؤمنين (ع) به اندازه ى ده سير يا بيشتر، جو از او بخواهد و تمكن پرداخت قيمت آن را نداشته باشد، او را متوجه معنويت آيين مقدس اسلام مى كرد؛ آيينى كه مردان درجه ى يك آن، هر چه دارند، انفاق مى كنند و خود با اين تنگدستى بسر مى برند. شاهد اين گفتار، جريانى است كه بعنوان يك فراز زندگى زهرا (س) به عرض رسانده مى شود:

برنامه ى پيغمبر (ص) از نظر محبت وافرى كه به دخترش داشت، اين بود كه هرگاه عازم مسافرت و يا جنگ مى شد، در آن لحظه اى كه تمام مسلمانان و سربازان، همه اطراف منزل پيغمبر (ص) ايستاده بودند و انتظار خروج رسول اللّه (ص) را داشتند، به منزل زهرا (ص) مى آمد و بعنوان آخرين عزيزانش، با فاطمه (س) و فرزندان وى، وداع مى فرمود و هنگامى هم، كه از سفر مراجعت مى كرد، عموم ساكنين شهر- حتى زنها و بچه ها- براى استقبال پيغمبر (ص) از شهر خارج مى شدند؛ اقوام و بستگان و مسلمانان و ارادتمندان، اطراف آن جناب را مى گرفتند؛ با دست تكان دادن، صلوات فرستادن، تكبير گفتن و گاهى سرود خواندن و شعر سرودن، احساسات فوق العاده اى ابراز مى داشتند؛ ولى رسول اللّه (ص) به هيچكس توجه نمى كرد و هيچ سؤالى را پاسخ نمى فرمود. يكسره به خانه ى فاطمه (س) مى رفت. پس از مدتى كه دختر دلبند و فرزندان عزيزش را كاملاً ديدار مى فرمود، از منزل زهرا (س) خارج مى شد و به اتفاق جمعيت- كه پشت درب خانه ى فاطمه (س) منتظر بودند- به مسجد مى رفت و به سؤالات و اوضاع داخلى شهر رسيدگى مى فرمود.

در يكى از سفرهاى پيغمبر (ص)، زهرا (س) به اين فكر افتاد كه بد نيست هنگام مراجعت پدر، جهت احترام و خوشوقتى آن حضرت، مقدارى وضع لباس و منزل را تغيير دهد؛ شايد وسيله ى خشنودى رسول اللّه (ص) فراهم گردد؛ لذا براى خود يك دستبند و يك جفت گوشواره و يك گردنبند از عاج تهيه كرد و پرده اى هم جلوى درب اطاق آويخت.

رسول اللّه (ص) از سفر مراجعت فرمود و طبق روش مقرر خود، مستقيماً به خانه ى فاطمه (س) نزول اجلال فرمود: زهرا (س) با يك عشق ساده، به استقبال پدر شتافت و با يك دنيا محبت، دست پدر را بوسه زد؛ ولى برخلاف هميشه، اين دفعه از پدر يك سردى آميخته با غضب و بى اعتنايى مشاهده كرد. پيغمبر (ص) با ديدن وسايل زينتى و پرده ى آويخته بر درب اطاق، از مكث كردن در منزل فاطمه (س) خوددارى كرد و با حالت خشم از منزل وى خارج شد.

اصحاب ملاحظه كردند پيغمبر (ص)، آنقدر غضبناك از خانه ى فاطمه (س) بيرون آمد كه كسى قدرت تكلم با آن جناب را ندارد. حضرت وارد مسجد شده و بر بالاى منبر رفت.

زهرا (س)، برحسب فراستى كه داشت، متوجه شد علت خشم پدر چه بود؟ گوشواره، دستبند و گردنبند را باز كرده، لاى پرده پيچيد و آنها را بوسيله ى خدمتكارش- فضه- به مسجد، خدمت پيغمبر (ص) فرستاد و سفارش كرد كه: «پدر! اينها را در راه خدا انفاق فرما».

پيغمبر (ص) تا چشمش به اين اشياء افتاد، خوشوقت شد و فرمود: «فعلت؛ فداها ابوها» (دخترم مطابق رضاى خدا رفتار كرد، پدرش فدايش باد).

شبيه اين جريان، يك بار ديگر در زندگى فاطمه (س) اتفاق افتاد:

اسما بنت عميس مى گويد: «يك روز من منزل فاطمه (س) بودم. اميرالمؤمنين (ع) از سهميه ى خودش از غنايم جنگى، گردنبندى براى فاطمه (س) خريدارى كرده بود. پيغمبر (ص) وارد منزل فاطمه (س) شد و گردنبند را به گردن دختر مشاهده كرد. فرمود: اى فاطمه (س)! كارى نكن كه مردم بگويند دختر محمد (ص) لباس جبابره را مى پوشد. زهرا (س) به مجرد شنيدن اين جمله، گردنبند را از گردن باز كرد؛ آن را فروخت و با بهاى آن، بنده اى خريد و در راه خدا آزاد كرد».

گذشته از اينكه زندگى فاطمه (س) معرف اسلام بود و از اين جهت بايد زهرا (س) مجرد از تجمل و آلايش مادى مى زيست، اصولاً ماديت با مقام معنوى و روحانى فاطمه (س) سازش نداشت؛ زيرا هر اندازه كه انسان به طرف ماده پرستى و شئون دنيوى گرايش پيدا كند، به همان اندازه از روحانيت او كاسته مى شود. بدن و جسم مادى، زندان روح است. هر قدر بدن بوسيله ى رفاه و آسايش و خوشگذرانى پرورش پيدا كند، بر قطر اين زندان تك سلولى روح افزوده مى شود و روان انسانى ناتوانتر و رنجيده تر مى گردد؛ لذا زهرا (س) و على (ع) كه داراى روانى توانا و نيرومند بودند، تجملات و آلايشهاى ماديگرى با موقعيت روحانى آنان سازش نداشت.

روزى فاطمه (س) خدمت رسول اللّه (ص) شرفياب گرديد و در مقابل ملاطفتهاى زيادى كه از پدر مشاهده فرمود، از پيغمبر (ص) تقاضاى يك انگشتر كرد.

رسول اللّه (ص) فرمود: «چيزى به تو مى آموزم كه از انگشتر ارزنده تر است. هنگامى كه نماز عشا را خواندى، از خداوند آنچه مى خواهى، تقاضا كن، به تو عنايت مى فرمايد».

فاطمه (س)، برحسب دستور پيغمبر (ص)، بعد از نماز عشا دعا فرمود و از خدا انگشتر زيبايى درخواست كرد. هنوز دعاى فاطمه (س) به اتمام نرسيده بود كه هاتفى ندا كرد: «اى فاطمه (س)! خواسته ى تو زير سجاده است». زهرا (س) سجاده را كنار زد و ملاحظه فرمود: «انگشتر گرانبهايى از ياقوت آنجا موجود است؛ با كمال خوشوقتى، آن را برداشت و در انگشت فرمود. هنگام شب كه خوابيد، در عالم رؤيا مشاهده كرد وارد بهشت شده، سه كاخ مجلل و زيبا جلب توجه او را فرمود. از كسى سؤال كرد: «اين قصرها به چه كسى تعلق دارد؟»

جواب داد: «اين ساختمانهاى باشكوه متعلق به فاطمه (س)- دختر محمد (ص)- است».

زهرا (س) با كمال خوشوقتى، وارد يكى از اين ساختمانها گرديد. در تالارهاى زيبا و مفروش آن قدم مى زد كه ناگهان چشمش به تختى از ياقوت افتاد كه يك پايه ى آن شكسته و بر سه پايه بطور متمايل استوار است. پرسيد: «چرا يك پايه ى اين تخت شكسته است؟»

گفتند: «صاحب آن در دنيا، از خدا يك انگشترى خواست. يكى از پايه هاى اين تخت را شكستند و بصورت انگشترى براى وى بردند».

فاطمه (س) مضطربانه از جا جست. فردا صبح خدمت پيغمبر (ص) شتافت و جريان رؤيا را بيان فرمود.

پيغمبر (ص) فرمود: «دخترم! دنيا لايق خانواده ى شما نيست؛ آخرت مخصوص شماست. وعده گاه زندگى شما، بهشت است؛ از دنيا چه مى خواهيد؟ اين دنياى زودگذر فريبكار!» سپس امر فرمود: «دخترم! امشب اين انگشتر را زير سجاده بگذار؛ نماز بخوان و از خدا بخواه كه آن را به جايگاه خود برگرداند».

شب شد. زهرا دستور پدر را اجرا كرد و بر روى سجاده ى خود خوابيد. خواب ديد وارد همان كاخ شده. در عالم رؤيا همچنين مشاهده كرد كه آن تخت ياقوتى بر چهارپايه استوار است. علتش را جويا شد.

گفتند: «صاحب اين تخت، انگشتر را برگرداند و تخت دوباره به همان حالت اوليه استوار شد».

از آن به بعد، زهرا (س) نه تنها در فكر آسايش بيشتر و افزودن ابزار زندگى نبود، بلكه سعى مى كرد با نهايت سختى، زندگيش را بگذراند؛ حتى از لوازم اوليه ى خوراك و پوشاك خود صرفنظر مى كرد.

جابر بن عبداللّه انصارى مى گويد: «روزى در ملازمت پيغمبر اكرم (ص) به خانه ى فاطمه (س) وارد شديم. رسول اللّه (ص)- به عادت هميشه- دستهاى مبارك را روى چهارچوب دو طرف درب منزل گذارد و فرمود: السلام عليكم يا اهل البيت.

فاطمه (س) از داخل منزل جواب سلام پيغمبر را داد.

پيغمبر (ص) فرمود: دخترم! اجازه مى فرمايى داخل منزل شويم؟

فاطمه (س)، با كمال ادب عرض كرد: خانه به شما تعلق دارد.

پيغمبر (ص) فرمود: شخص ديگرى همراه من است؛ او هم داخل شود؟

فاطمه (س) عرض كرد: پدر! از ورود مرد نامحرم به داخل منزل معذورم؛ زيرا چادر و مقنعه اى كه سر خود را بپوشانم، ندارم.

پيغمبر (ص) فرمود: دامن پارچه اى را كه به خود پيچيده اى، به سرت بينداز. فاطمه (س) فرمان پيغمبر (ص) را اجرا كرد. پيغمبر (ص) از جلو و من از عقب، وارد منزل فاطمه (س) شديم.

رسول اللّه (ص) تا چشمش به چهره ى زهرا (س) افتاد، همانند شكم ملخ زرد شد و فرمود: دخترم! چرا رنگت پريده؟

زهرا (س) عرضه داشت: يا رسول اللّه الجوع (پدر؛ از گرسنگى).

پيغمبر (ص) سر را به طرف آسمان بلند كرد و فرمود: اللهم مشبع الجوعة و دافع الضيعة اشبع فاطمة بنت محمد (اى خدايى كه گرسنگان را سير مى گردانى و افراد را از هلاكت نجات مى بخشى! فاطمه (س)- دختر محمد (ص)- را سير گردان).

جابر مى گويد: «بخدا سوگند؛ بلافاصله مشاهده كردم چهره ى زرد فاطمه (س) گلگون شد و آثار ضعف و ناتوانى از قيافه اش برطرف گرديد». و ضع زندگى فاطمه (س)، از نظر خوراك و لباس، به درجه اى رسيده بود كه مورد رقت عموم مسلمانان قرار گرفته بود. در يكى از روزها كه اصحاب اطراف پيغمبر (ص) را گرفته بودند، حالت وحى به رسول اللّه (ص) دست داد. پس از پايان وحى، پيغمبر اكرم (ص) به صداى بلند و با شدت شروع به گريه كرد. حضار همگى به گريه افتادند؛ اما هيچكدام علت گريه ى رسول اللّه (ص) را نمى دانستند؛ هيبت پيغمبر (ص) هم در آن حال اضطراب و پريشانى، مانع بود كه از آن حضرت سؤال كنند. آخرالامر، صحابه به اين فكر افتادند كه «پيغمبر (ص) هر اندازه غمگين باشد، وقتيكه چشمش به صورت دختر يكدانه اش زهرا (س) بيفتد، مسرور خواهد شد و آنگاه مى توان بوسيله ى فاطمه (س) علت گريه ى پيغمبر (ص) را جويا شد».

عده اى از ياران رسول اللّه (ص) به درب منزل فاطمه (س) آمدند. زهرا (س) مشغول دستاس بود. از پشت در سلام كردند. فاطمه (س) جواب داد. جريان گريه ى پيغمبر (ص) را به عرض رسانيدند. آن حضرت دست از كار كشيده، چادر مندرس خود را- كه دوازده وصله از ليف خرما بر آن بود- به خود پيچيد و از منزل بيرون آمد. و قتى چشم سلمان به وصله هاى چادر فاطمه (س) افتاد، ناله اش بلند شد؛ فرياد زد: «اى واى! دختر كسرى و قيصر- امپراتوران ايران و روم- جامه ى حرير و سندس در بردارند ولى دختر گرامى پيغمبر اسلام بايد در چادر وصله دار، خود را بپوشاند».

فاطمه (س) يك نگاهى به قيافه ى پيرمرد سيصدساله انداخت كه محاسن سفيدش از اشك چشمش تر شده بود؛ ولى چيزى نگفت. خدمت پيغمبر (ص) آمد و سلام كرد.

به مجرد اينكه چشم رسول اللّه به دختر افتاد؛ ابروان درهمش، گشوده شد؛ با تبسم مهرانگيزى، جواب سلام فاطمه (س) را داد. زهرا (س)، ابتدا علت گريه ى پدر را پرسيد.

رسول اللّه (ص) فرمود: دخترم! الان جبرئيل بر من نازل شد و اين آيه را آورد: «وَ اِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ اَجْمَعينَ، لَها سَبْعِةُ اَبْواب لِكُلِّ باب مِنْهُمْ جَزٌ مَقْسُوْمٌ» (وعده گاه همگان، دوزخ است؛ آن دوزخى كه هفت درب دارد و بارى هر درى، عده ى تقسيم شده اى است)

[سوره ى حجر، آيه ى 44.]

فاطمه (س) با شنيدن اين آيه، شيونى زد و خود را روى خاك انداخت و فرياد زد: «الويل ثم الويل لمن دخل النار» (واى! واى بركسى كه داخل آتش شود). سپس عرضه داشت: «پدر! سلمان- پيرمرد سيصدساله- از لباس مندرس و پاره ى من تعجب كرد و به گريه افتاد. سوگند به آن خدايى كه تو را بحق برانگيخته، مدت پنج سال است كه در زندگى من و شوهرم- على (ع)- فقط پوست گوسفندى است كه روزها، روى آن، براى شترمان علف مى ريزيم و شبها بعنوان رختخواب استفاده مى كنيم. متكاى ما چرمى است كه داخل آن، علف و پوست تنه ى درخت خرما جا داده ايم. اين زندگى من است».

پيغمبر (ص)، در حاليكه از داشتن چنين دختر آسمانى كه در عين قدرت و ثروت، با اين كيفيت بسر مى برد، افتخار مى كرد، رو به سلمان كرده و فرمود: «اى سلمان! ان ابنتى فاطمه لفى الخيل السوابق» (دختر من در زمره ى پيشروان مسير سعادت و مدارج آخرت است). و عجيب است كه اين پوست گوسفند، در خانه ى زهرا (س) به وضعى درآمده بود كه سائل و گدا هم حاضر نمى شد آن را قبول كند. در يكى از مواردى كه زهرا (س) تصميم گرفت زيرانداز شبانه ى خود را از پوست گوسفند به زمين خشن مبدل كند و اين پوست را به سائل ببخشد، گدا از قبول آن امتناع ورزيد؛ و آن روزى بود كه پيغمبر (ص) بعد از نماز عصر، با اصحاب در مسجد نشسته بودند. پيرمردى بيابانى از در مسجد وارد شد. از قيافه ى فرسوده و نفسهاى بشماره افتاده ى او معلوم مى شد كه از راه دورى آمده و فقر و پريشانى، وى را از سامان و زندگيش آواره ساخته است.