پير ريش سفيد نجدى تكانى خورد؛ با صدايى قوى- كه تمامى گفتارها را تحت الشعاع قرار
داد- گفت: «تمام اين پيشنهاد شما بيجا است. نه از خداى آسمانى او بترسيد و نه از
شمشيرهاى شكسته ى يثربيان؛ او را بكشيد تا براى هميشه، از اين غوغا آسوده شويد».
اين فكر مورد پسند عموم حضار قرار گرفت ولى اظهار داشتند كه هيچكدام ما قدرت
پيشقدم شدن در اين موضوع را در خود نمى بينيم.
پير نجدى گفت: «اين اشكال هم حل شدنى است. از هر قبيله، يك جوان انتخاب كنيد. با
اين اقدام، چندين نفر از چندين قبيله به دستيارى هم اين عمل را انجام دهند تا خون
او در ميان قبايل مختلف گم شود».
حضار ضمن اظهار تشكر و تقدير از انديشه ى روشن پيرمرد، بسيار خوشوقت شدند از
اينكه تشكيل شورا، نتيجه ى اساسى در برداشته، بزودى با عملى كردن آن، غوغاى اسلام و
محمد (ص) به باد نابودى گرفته خواهد شد.
هر كدام خواهان از بين بردن يك قسمت از بدن رسول اللّه (ص) شدند. عقبه داوطلب شد
كه خودش، اولين ضربت را بر پيغمبر (ص) وارد كند. شيخ نجدى گفت: «اين ادعاها فايده
ندارد. كارى كنيد كه اين شخص آفتاب فرداى مكه را نبيند».
ابوسفيان گفت: «پس همين امشب. هر قبيله اى، امشب در فلان ساعت، يك جوان منتخب
خود را به درب خانه ى محمد (ص) بفرستند. من هم همانجا خواهم بود. اطلاع دارم او
امشب در خانه ى خودش است».
جلسه ى دارالندوه با اين تصميم پايان پذيرفت. يك سوم از شب گذشت. در ساعتى كه-
طبق معمول همه شب- تمام اهالى مكه در خواب بودند، جوانهاى انتخاب شده، هر كدام در
فاصله ى دو سه قدم، كنار منزل پيغمبر (ص) جمع شدند. ابوجهل چسبيده به درب خانه ى
پيغمبر (ص) با عقبه مشغول حرف زدن بود. ابوسفيان نزديك رفت تا ببيند آنها چه مى
گويند؟ خوب گوش داد؛ متوجه شد ابوجهل پيغمبر (ص) را مسخره مى كند؛ مى گويد: «اين
مرد به ما اظهار مى كند به من ايمان آوريد تا بر امپراتورى روم و ايران حكومت كنيد.
در صورت كشته شدن در اين راه، به باغستانهايى شبيه باغهاى اردن داخل مى شويد و در
آنجا خوش مى گذرانيد.
اگر به من ايمان نياوريد، پس از مردن، زنده مى شويد و در ميان آتشهاى افروخته مى
سوزيد».
هنوز ابوجهل گفته هاى خود را تمام نكرده بود كه ناگهان درب خانه باز شد. شخصى با
قدمهاى محكم بيرون آمد. تاريكى شب- مخصوصاً در اين كوچه ى تنگ- اشخاص را بصورت
اشباحى درآورده بود. اين شخص تنها بود و همينكه قدم بيرون خانه گذارد، در مقابل
ابوجهل با صدايى محكم فرمود: «انا قائل ذاك» (من گوينده ى اين كلمات هستم). اين را
گفت؛ مشتى خاك به صورت ابوجهل پاشيد و روان شد.
ابوجهل بى اختيار فرياد زد. افراد اطراف او را گرفتند. شخص عابر، كلماتى محكم بر
زبان مى راند، آيات قرآن را بلند بلند تلاوت مى كرد و از كوچه ها مى گذشت. وقتى كه
صدا خاموش شد، جمعيت گفتند: «خودش بود».
ابوجهل گفت: «نه؛ او نبود». ابوسفيان گفت: «نخير، ابى الحكم؛ او خودش بود. آن
روز، سنگ به دستت چسبيد و نتوانستى در مسجدالحرام سنگ را بر سر وى فرود آورى و
امروز قلبت لرزيد و نتوانستى او را بگيرى و با فريادى، ما را به خودت مشغول داشتى».
جمعيت متوحش شده، هر كدام چيزى گفتند؛ تا اينكه بالاخره تصميم گرفتند به داخل
منزل هجوم بياورند.
ابولهب جلو آمد ؛ گفت: «نمى گذارم داخل خانه شويد؛ زيرا در اين خانه رحم من
است». جمعيت جلوى درب خانه ايستادند و اطاق خواب پيغمبر (ص) را سنگباران كردند.
از آن طرف، برحسب قرارداد قبلى، پس از خارج شدن رسول اللّه (ص)، على (ع) برد
پيغمبر (ص) را به سر كشيده و با يك دنيا فداكارى، در بستر آن حضرت خوابيد؛ هر لحضه
در اين انتظار بود كه چكاچك شمشيرهاى برنده ى قريش، بند از بندش بگسلد [مى گويند در
اين حال جبرئيل به بالين اميرالمؤمنين (ع) آمد و عرضه داشت: «بخ بخ من مثلك يابن
ابى طالب يباهى اللّه بك الملائكة» (مرحبا، مرحبا، كيست مانند تو؟ خدا به وجود تو
بر فرشتگان مباهات مى فرمايد).]
اصابت سنگ به دريچه هاى اطاق موجب شد كه على (ع) با همان حال كه برد سبز رنگ
پيغمبر (ص) اندامش را فروپوشانده بود، دم پنجره آمد. ابوسفيان گفت: «خودش است. اين
برد سبز، مخصوص اوست؛ هيچكس غير از او، آن را به روى خود نمى اندازد».
اميرالمؤمنين (ع)، با كمال خونسردى فرياد زد: «كيست؟ چه كار داريد؟»
جمعيت متوجه شدند اين صداى پيغمبر (ص) نيست و او از اين خانه بيرون رفته است.
ابوجهل از على (ع) پرسيد: «محمد (ص) كجاست؟»
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «مگر مرا ديده بان رسول اللّه (ص) قرار داده بوديد كه
از من مى پرسيد؟ شما نخواستيد او در سرزمين شما بماند».
سراقة بن مالك گفت: «خوب است على (ع)- كه يكى از ياران محكم و سرسخت اوست- بقتل
برسد».
ابوجهل گفت: «دست از اين بيچاره برداريد. محمد (ص) او را هم گول زده و فدوى خود
ساخته است».
هنوز گفتار سخيف ابوجهل تمام نشده بود كه على (ع) برآشفت و با نداى قهرمانانه اش
پرخاش كنان فرمود: «يا اباجهل بل اللّه قد اعطانى من العقل مالو قسم على جميع حمقاء
الدنيا و مجانينها لصاروا به عقلاء، و من القوه مالو قسم على جميع ضعفاء الدنيا
لصاروا به اقوياء؛ و من الشجاعة مالو قسم على جميع جبناء الدنيا لصاروا به شجعاناً»
(اى اباجهل! پروردگار، به من انديشه اى عنايت فرموده كه اگر بر عموم نادانان جهان
آن را تقسيم كند، همگى عاقل شوند؛ و قدرت و نيرويى به من كرامت فرموده كه اگر بر
تمامى ناتوانان پخش كند، همه ى آنها نيرومند گردند؛ و آنچنان مرا دلاورى بخشيده كه
اگر آن شجاعت را بر فرومايگان عالم قسمت نمايد، بصورت قهرمانى درآيند).
كلمات اميرالمؤمنين (ع) تمام شد. ابوسفيان با صداى لرزان و عقده دارش فرياد زد:
«برويد منزل ابوبكر. محمد (ص) قطعاً آنجا رفته است.»
سه شب در دل ثور
رسول اكرم (ص)، با همان محكمى كه قدم به خارج منزل گذارد و قلب ابوجهل را تكان
داد، شبانه به خانه ى ابوبكر رهسپار گرديد. عايشه- نامزد جديد آن جناب- جلو آمده،
درب را باز كرد و از اينكه رسول اللّه (ص) در اين نيمه شب به خانه ى آنها تشريف
آورده، تعجب كرد.
ابوبكر مضطربانه عرض كرد: «يا رسول اللّه! چه چيز باعث شده در اين دل شب، به
خانه ى ما بيايى؟»
پيغمبر (ص) فرمود: «همين نيمه شب مأمورم كه از اين شهر هجرت كرده، به يثرب
رهسپار شوم».
ابوبكر گفت: «يا رسول اللّه! اجازه بفرمائيد من هم در خدمت باشم».
پيغمبر (ص) فرمود: «اشكالى ندارد».
ابوبكر خواست شترهايى را كه براى مسافرت در ملازمت رسول اللّه (ص) خريده بود،
حاضر كند. پيغمبر (ص) فرمود: «فعلاً بايد پياده به غار ثور برويم؛ براى اينكه قريش
رد ما را گم كنند و سپس به طرف مدينه رهسپار شويم».
نيمه شب تاريك، رسول اكرم (ص) به اتفاق ابوبكر از مكه خارج شده و به طرف غار ثور
رفتند.
از آن طرف، جمعيت كفار از خانه ى پيغمبر خارج شده، به خانه ى ابوبكر حمله
آوردند؛ اما جز دو دختر ضعيف: يكى عايشه و ديگرى اسماء ذوالنطاقين، كسى را در خانه
نيافتند.
ابوجهل، شانه هاى اسماء را گرفته، تكان داد؛ سيلى محكمى به صورت وى نواخت و گفت:
«پدرت كجاست؟»
اسماء گفت: «نمى دانم. از خانه خارج شده».
آنها تمام خانه را جستجو كردند؛ ولى كسى را نيافتند؛ از اينرو، از منزل ابوبكر
خارج شدند.
كم كم سپيده ى صبح دميد. جلسه ى فوق العاده ى دارالندوه تشكيل شد. يك نفر بعنوان
منادى از طرف رؤساى قريش، در شهر مكه اعلام كرد: «هر كس ، محمد (ص) را كشته و يا
زنده بياورد، از طرف هبل- بت بزرگ- صد شتر جايزه دارد».
همراه با پخش اين اعلاميه، عربهاى گرسنه در مقابل مال وافر قرار گرفتند. مردمى
كه اجرت ساليانه ى يك مزدور آنها، دو شتر بود، با شنيدن اين اعلان، در ميان دره ها
و كوههاى مدينه پراكنده شدند.
اميه با عده اين مسلح، مسير پائين مكه را مورد تفتيش قرار دادند. آنها با خود،
يك نفر قيافه شناس بنام ابوكرز خزاعى همراه داشتند. ابوكرز، اثر پاى پيغمبر (ص) را
با قدمهاى ابراهيم- كه در مقابل ابراهيم منقوش بود- تطبيق كرد و شناخت. اثر پا را
گرفت، آمد و آمد تا دم غار رسيد. اميه هم با جمعيت همراه، به دنبال او آمد. و قتى
پاى كوه رسيدند، ابوكرز به آنها اطمينان داد كه پيغمبر (ص) به اتفاق يك نفر ديگر-
كه شايد ابوقحافه يا پسرش ابوبكر باشد- تا پاى اين كوه آمده اند. اطراف كوه را
جستجو كردند تا كنار غار رسيدند. ابوكرز سر را در ميان غار تاريك نمود. و قتى
ابوبكر چشمان برق زده ى وى را ديد، اضطراب و ترسى فوق العاده، او را فراگرفت؛ بدنش
شروع به لرزيدن كرد؛ با كلماتى بريده بريده گفت: «يا رسول اللّه (ص)! ما را ديدند،
الان مار را خواهند كشت».
پيغمبر (ص) فرمود: «ابوبكر! مأيوس مباش؛ خدا با ماست». و لى ابوبكر ساكت نشد.
ابوكرز به همراهان گفت: «آنها قطعاً در ميان همين غار رفته اند؛ غير از اين امكان
ندارد».
اميه گفت: «خيال نمى كنم. آيا نمى بينى چطور عنكبوت اطراف اين غار را تنيده؟ از
آن گذشته، اين درخت كه جلوى غار سبز شده، مانع بوده از اينكه در چنين نيمه شب
تاريكى، محمد (ص) و همراهش داخل شوند».
ابوكرز گفت: «من يقين دارم كه همينجا رفته اند». اين را گفت و قدم در ميان غار
گذارد.
از آن طرف، ابوبكر از شدت ترس، روحش مانند فندقى روى قلبش تكان مى خورد بطوريكه
از خوف زياد، شروع به گريه كرد.
پيغمبر (ص) فرمود: «ابوبكر! نترس. در صورتيكه از اين طرف داخل غار شدند، ما از
آن طرف بيرون مى رويم».
ابوبكر به ته غار نگاه كرد. درياى عظيمى ديد كه بر لب آن، يك كشتى و بادبانى
ايستاده؛ از اينرو اندكى آرام گرفت.
مرد عرب قيافه شناس، همينكه خواست داخل غار شود، چيز نرمى زير پاى خود احساس
كرد. بيرون جست و فرياد زد: «مار. مار».
اميه گفت: «امكان ندارد محمد (ص) اينجا آمده باشد. بيرون بيا و بيهوده وقت ما را
نگير. اين غار مار دارد، درنده دارد؛ چطور مى شود محمد (ص) در چنين شب تاريك و
موحشى، به اين سوراخ سياه پناهنده شود؟»
اما آن مرد عرب، سخن اميه را گوش نداد، دوباره داخل غار شد. در اين موقع، ناگهان
اميه فرياد زد: «بيا بيرون تا به تو بفهمانم كه محمد (ص) داخل اين غار نشده. ببين،
اين كبوتر، در قسمت ورودى اين غار، لانه ساخته و تخم گذارده است. اگر محمد (ص)، در
تاريكى داخل شده، چطور تخم او سالم مانده است؟»
عرب قيافه شناس، با اينكه قانع نشده بود، مجبور شد سخن اميه را بپذيرد و از ميان
غار بيرون آمد.
اميه با صداى آمرانه اى، به جمعيت گفت: «برويم كوه حنين».
سه شبانه روز از زندگى پر ماجراى پيغمبر (ص)- به همراه ابوبكر- در ميان اين غار
سپرى شد. روزى دوبار، عبداللّه بن ابوبكر ميان غار مى آمد و غذا و اخبار مكه را
براى آنها مى آورد. پس از سه روز، شبانه، پيغمبر (ص) و ابوبكر از ميان غار خارج
شدند. عبداللّه ارقط- كه راهنمايشان بود- و عامر- چوپان ابوبكر- شتران ابوبكر را
حاضر كردند. پيغمبر (ص) و ابوبكر بر شتران سوار شدند و به طرف مدينه رهسپار
گرديدند. عبداللّه و عامر هم با آنها عازم شدند.
از گرد راه
شهر مكه دريافت كه ديگر پيغمبر (ص) در آن وجود ندارد؛ از آنجا كه هر چه در اطراف
و اكناف جستجو كردند، آن حضرت را نيافتند. جلسه ى دارالندوه تشكيل شد. بزرگان قريش
نشستند؛ تبادل نظر كرده و سرانجام همگى اتفاق نمودند كه سراقة بن مالك به همراه
غلام شجاع خود- كه با يك سپاه هزار نفره برابرى مى كرد- راه مدينه را در پيش گرفته،
بى وقفه تا آنجا بتازد. از آنجا كه گمان مى كردند آن جناب، قطعاً، غير از مدينه،
جاى ديگرى نمى رود؛ شايد بتوانند او را در بين راه يا نزديكى يثرب دستگير كنند.
سراقه ى حريص و طماع، از اينكه اين فال بنام او آمده و بزودى صد رأس شتر را
دريافت خواهد كرد، خوشوقت شد. بر اسب تندرو عربى سوار شده و به اتفاق غلام شجاع
خود، راه مدينه را در پيش گرفت.
از آن طرف، كاروان كوچك پيغمبر (ص) هم، شبانه روز راه مى پيماييد؛ فقط هرگاه هوا
گرم مى شد، در سايه ى صخره ها و يا تپه هاى شنى مى آرميدند و همينكه نسيمى حركت مى
كرد، به راه خود ادامه مى دادند.
با اينكه مسافت بسيار زيادى دور شده بودند، با اينحال ابوبكر، مرتباً راه پشت سر
گذاشته شده را مورد دقت قرار مى داد؛ همينكه افق را خالى مى ديد و اثرى مشاهده نمى
كرد، خوشحال مى شد. در يكى از نگاهها، به ابن ارقط گفت: «پشت سرت را نگاه كن. بنظر
من، گرد و غبارى مى رسد».
ابن ارقط نگاه كرد و گفت: «آرى؛ من هم چيزى مشاهده مى كنم؛ ولى شايد مسافرين
باشند؛ و دشمن نباشد».
ابوبكر از پشت سر خود چشم برنمى داشت؛ مرتباً رنگ صورتش دگرگون مى شد. ناگهان با
صدايى لرزان گفت: «دو نفر سواره مى بينم كه با عجله به طرف ما مى آيند. فكر مى كنم
در تعقيب ما باشند. آنها ما را ديدند؛ تندتر كردند. ابن ارقط! نگاه كن».
ابن ارقط نگاه كرد و گفت: «آرى، دو نفرند؛ نفر اول، به زمين خورد و اسب او
درغلتيد؛ آن ديگرى، اسب او را بلند كرد، سوار شد. بنظرم كه سراقه و غلام شجاع او
باشند».
ابوبكر كه بكلى قدرت خويشتن دارى خود را از دست داده بود، شروع به گريستن كرد.
پيغمبر (ص) فرمود: «ابوبكر! چرا گريه مى كنى؟»
عرض كرد: «يا رسول اللّه (ص)! ما را خواهند كشت». پيغمبر (ص) فرمود: «نترس. خدا
نگهدار ماست. همانطور كه تاكنون ما را حفظ كرده، بعد از اين هم حفظ مى كند. نگران
مباش».
آن دو نفر همچنان به راه خود ادامه مى دادند و ابوبكر هم بى وقفه گريه مى كرد؛
تا اينكه ابن ارقط با خوشحالى گفت: «آن نفر جلو كه سراقه است، به زمين غلتيد و اسبش
از حركت بازايستاد».
غلام اسب را دوباره بلند كرده، به راه خود ادامه دادند. چند نيزه بيشتر با
كاروان پيغمبر (ص) فاصله نداشتند كه شروع به رجزخوانى كردند. در اين هنگام، براى
مرتبه ى سوم، اسب سراقه به زمين غلتيد؛ اين دفعه، غلام هر چه سعى كرد اسب حركت
نكرد.
ابوبكر همچون كالبدى بيجان بر روى شتر نقش بسته بود و مرگش را مجسم مى ديد.
سراقه پياده شد؛ صدا زد: «يا محمد! بايست. با تو كارى دارم».
رسول اللّه (ص)، ناقه را نگه داشت.
ابوبكر گفت: «يا رسول اللّه (ص)! نايست. اينها دروغگو هستند».
پيغمبر (ص) فرمود: «صبر كن ببينم چه كار دارد؟»
سراقه جلو آمد؛ عرض كرد: «يا محمد (ص)! يقين پيدا كرده ام كه در زندگى رستگار
خواهى شد و به مقصود خواهى رسيد. سه بار اسب من، به زمين غلتيده و من اين را به فال
بد گرفته ام. دعا كن اسبم حركت كند. من از همينجا برمى گردم؛ ولى شرطى هم دارد و آن
اين كه قدرى آب به من بدهى؛ زيرا دو شبانه روز است خودم، غلامم و اسبانم هيچ چيز
نخورده ايم؛ اين تير و كمان را بگير. در بين راه به قبيله اى برخورد مى كنى. اين را
كه نشان بدهى، هر چه بخواهى، به تو مى دهند. نوشته اى به من بده تا بواسطه ى آن،
روزى كه بر عربستان مسلط مى شوى، من ايمن باشم؛ همچنين به امور و نيازمنديهاى من
رسيدگى فرمايى».
پيغمبر (ص) فرمود: «به تير و كمان تو احتياج ندارم». آب و نوشته را به او داد و
دعا فرمود. اسب او از جا حركت كرد و آنها به عقب برگشتند.
از آن طرف، هر روز، جمع زيادى از مسلمين مدينه- كه شنيده بودند رسول اللّه (ص)،
از مكه خارج شده و به طرف مدينه مى آيد- از شهر خارج شده، تا دهكده ى قبا- كه دو
فرسخى مدينه بود- مى آمدند؛ در زير سايه ى نخلستانها مى نشستند و انتظار ورود
پيغمبر (ص) را مى كشيدند. همينكه آفتاب بالا مى آمد و همه جا را مى گرفت، مأيوسانه
به خانه هاى خود برمى گشتند. تا اينكه يك روز، پس از آنكه جمعيت نااميد شده و به
خانه هاى خود برگشته بودند، رسول اللّه (ص) به قبا رسيد و در ابتداى باغستان آن، از
شتر پياده شد. يك مرد يهودى، از فراز ديده بان قلعه ى مدينه، متوجه كاروان كوچكى شد
كه در اول قبا فرود آمد. ناگهان فرياد زد: «هذا جدكم الذى تنتظرونه» (خورشيد بخت
شما كه انتظارش را داشتيد، طلوع كرد).
اجتماع مسلمين، پس از شنيدن اين صدا، از مدينه بيرون ريختند؛ آن حضرت را يافتند؛
دست مباركشان را بوسيدند. همه شادى و خوشحالى مى كردند؛ زنها و بچه ها- دف زنان-
سرود مى خواندند:
بدر بر ما طلوع كرد از ثنية الوداع
[سرزمينى نزديك مدينه.]
سپاس خدا بر ما واجب شد كه نعمتى را از ما فروگذار نكرد.
اى برانگيخته شده بر ما! با فرمان مطاع بسوى ما آمدى
[طلع البدر علينا من ثنيات الوداع- وجب الشكر علينا ما دعا للّه داع ايها
المبعوث فينا -جئت بالامر المطاع.] و گاهى يك گروه صد نفرى، با هم شعار مى دادند:
«جاء نبى الله، جاء رسول الله».
پيغمبر (ص) وارد قريه ى قبا شد. مسلمانان شهر يثرب، براى زيارت رسول خدا (ص) به
قبا آمدند و در منزل سعد حضور يافتند. پيغمبر (ص) در قبا توقف فرمود. ابوبكر اظهار
داشت: «يا رسول اللّه (ص)! اگر صلاح بدانيد، به مدينه برويم كه مردم آنجا انتظار
مقدم شريف را دارند».
پيغمر (ص) فرمود: «تا وقتى برادرم على (ع) به من ملحق نشود، وارد يثرب نمى شوم».
جلاى وطن، بدنبال پدر
رسول اللّه (ص)، از چنگال خونين ترين دشمنان رهيد. آرمانهاى شوم ابوجهل و
ابوسفيان كافر با خاك يكسان شد و دنياى قريش به آنچه كه مدت سيزده سال هراس داشت،
گرفتار گرديد. تمام مبارزات ابوسفيان، اميه، ابوجهل، عتبه و شيبه بخاطر اين بود كه
ميان مسلمين تجمع صورت نگيرد؛ زيرا مسلم بود اگر اجتماعى بنام اسلام تشكيل يابد،
زندگى آنان رنگ خاكستر به خود گرفته، جنايات و مظالم سيزده ساله ى آنان انتقام
گرفته خواهد شد. تاكنون، كفار قريش، فقط بخاطر اينكه اگر نبوت آن حضرت مسلم شود،
رياست و زعامت آنان به مخاطره مى افتد، با پيغمبر (ص) مى جنگيدند ولى از اين به
بعد، تشكيل دولت مسلمين، ناموس هستى قريش را در معرض خطر قرار مى داد.
همه روزه، جلسه ى دارالندوه تشكيل مى شد؛ و عموم رؤساى مكه در آن حاضر مى شدند و
درباره ى رفع خطر اسلام از زندگى و موجوديت خود و خدايان خويش، با هم تبادل نظر مى
نمودند. همه روزه، جلسه بدون نتيجه پايان مى پذيرفت. آنها نمى توانستند چاره اى
بينديشند زيرا دستشان از پيامبر (ص) كوتاه بود؛ ديگر با هيچ قدرتى، به حضرتش دسترسى
نداشتند.
از آن طرف، يگانه ياور و يكتا برادر پيغمبر (ص)- يعنى اميرالمؤمنين (ع)- همه ى
مأموريتهاى خطيرى را كه از طرف رسول اللّه (ص)، در قلب درياى دشمن، بعهده ى او محول
شده بود، بنحو احسن اجرا كرد.
با توجه به تمام عوامل مذكور، سرانجام نتيجه ى مشاوره و تبادل نظر شوراى
دارالندوه اين شد كه: «فرزندان و نواميس رسول اللّه (ص) را- كه در مكه باقى مانده
اند- تحت آزار و شكنجه قرار دهند؛ تا حس ناموس پرستى و عواطف آن حضرت موجب شود كه
به ديار خود مراجعت كند».
هنوز اين فكر سخيف در افكار نكبت بار رؤساى مكه برق نزده بود كه اميرالمؤمنين
(ع) آماده ى حركت گرديد. دختران رسول اللّه (ص)- فاطمه زهرا (س) و ام كلثوم- را به
اتفاق مادرش- فاطمه بنت اسد- و فاطمه- دختر زبير بن عبدالمطلب- از مكه حركت داده،
به طرف مدينه روانه شد. ابوواقد ليثى و ايمن، پسر ام ايمن، هم ملازم ركاب بودند. در
اين هنگام، با اينكه هشت سال كامل از سن مبارك زهراى مرضيه گذشته بود؛ اما از نظر
رشد جسمى و مغزى، بمثابه يك زن جوان باتجربه و روشن انديش محسوب مى شد.
همزمان با حركت كاروان مذكور، قافله ى ديگرى هم از مسيرى جداگانه شروع به حركت
كرد كه بوسيله ى آن، عايشه- نامزد رسول اللّه (ص)- سوده- دختر زمعه، نامزد ديگر
پيغمبر (ص)- اسما ذوالنطاقين و ام رومان- همسر ابوبكر- به اتفاق عبيداللّه بن
ابوبكر، به مدينه براه افتادند.
كفار قريش، پس از تصميم تجاوز به حريم مقدس رسول اللّه (ص)، متوجه شدند كه
خويشان پيغمبر (ص) از شهر خارج شده و راه مدينه را پيش گرفته اند.
جناح- غلام سياه چهره و شجاع اميه- به اتفاق هفت دلاور مسلح، مأموريت پيدا كردند
خانواده ى پيغمبر (ص) را تعقيب كرده، به هر قيمتى كه شده، آنها را برگردانند.
كاروان كوچك به قافله سالارى مولاى متقيان- قهرمان 26 ساله- به راه خود ادامه مى
داد، ابوواقد و ايمن چون بيمناك بودند كه مبادا قريش آنان را تعقيب كنند، محمل زنها
را با عجله مى راندند. اميرالمؤمنين (ع)- كه به دلاورى خويش، اطمينان كامل داشت-
فرمود: «ارفق بالنسوه ابا واقد فانهن من الضعائف» (اى اباواقد! زنها ضعيفند؛ در
راندن كجاوه ى آنها مراعات كن). و سپس با يك قوت دل شروع به سرودن شعر كرد:
جز خدا قدرتى در جهان نيست اندوه مدار آنچه تو را بيمناك كرده خدا برطرف مى كند
[لاشى ء الا اللّه فارفع همكا-يكفيك رب الناس ما اهمكا.]
اين شعر على (ع) مانند الهامى آسمانى، نيرو و جرأت گذشته را در دل همراهان زنده
كرد و به آنها اطمينان و آرامش خاصى بخشيد؛ با اين وجود گاهى ترس از ضمير ناخودآگاه
ابوواقد بروز مى كرد؛ سر را به عقب برمى گرداند و به افق مكه نظر مى افكند؛ تا
اينكه در يكى از نگاههاى خود، گرد غليظى در افق مشاهده كرد و از بن آن برقش، خودها
ظاهر شد، فرياد ابوواقد بلند شد: «يا على! لشكرى از پى ما مى آيد».
مولا نگاهى كرد. جناح را شناخت. به ايمن و ابوواقد دستور داد شترهاى زنها را
برانند و خود به عقب برگشت و ايستاد.
جناح با هفت سوار از گرد راه رسيدند، به مجرد اينكه چشم جناح به اميرالمؤمنين
(ع) افتاد، بناى گستاخى را گذارد؛ فرياد زد: «گمان كردى مى توانى زنان و خانواده ى
محمد (ص) را نجات بدهى؟ برگرد.»
مولا (ع) فرمود: «اگر برنگرديم، چه خواهى كرد؟»
گفت: «با فجيع ترين وضعى شما را برمى گردانم».
هنوز سخن جناح به اتمام نرسيده بود كه بازوان تواناى على (ع)، شمشير برنده را به
اهتزاز درآورد. جناح دست به شمشير برده، تا خواست تكانى بخورد، تيغ خون آشام مولا
(ع) بر فرق او فرود آمده، او را دو نيمه ساخت؛ بر اسب هم جراحتى وارد شد.
همراهان جناح با ديدن اين منظره، لرزه بر اندامشان افتاد طوريكه قدرت فرار را هم
در خود نديدند؛ بناچار به التماس افتاده، اظهار داشتند: «از ما دست بردار». مولا
(ع) فرمود: «من از طرف رسول اللّه براى جنگ مأمور نشده ام اما هر كس مزاحم راه من
بشود، او را از بين خواهم برد». آن هفت نفر از همانجا برگشتند.
پيشامد منظره ى فداكارى و دلاورى على (ع) در مقابل چشمان فاطمه (س)، در تشديد آن
رابطه ى آسمانى و عشق ملكوتى- كه بين اين دو موجود حاكم بود- بى اثر نبود.
قله ى ضجنان نمودار شده بود، كاروان كوچك على (ع)، با كمال اطمينان و آرامش، شب
را در پاى اين كوه آرميده تا اينكه ام ايمن به اتفاق چند تن از مسلمين- كه شبانه
راه فرار از مكه را پيش گرفته بودند- به اين كاروان ملحق
شدند. قافله به راه خود ادامه داد. آنها شب و روز راه پيمايى مى كردند؛ تمام شب
را راه مى رفتند و قسمتى از روز را در سايه ى پاره سنگهاى بزرگ و كجاوه ها استراحت
مى نمودند.
از آن طرف، رسول اللّه (ص) همه روزه در انتظار ورود اميرالمؤمنين (ع) در قبا بسر
مى برد. مردم مدينه از شهر حركت كرده، به قبا مى آمدند و خدمت پيغمبر (ص) مى
رسيدند. در تمام روز، منزل سعد از جمعيت مملو بود.
اين مطلب در تمام شهر پيچيد كه رسول اللّه (ص) در دو فرسخى شهر منتظر قدوم
پسرعمويش- على (ع)- است. نه تنها پيغمبر (ص)، بلكه به اين ترتيب تمام مردم مدينه،
انتظار مى كشيدند تا على (ع) از راه برسد و با پيغمبر (ص) وارد شهر شود. آنها بسيار
مايل بودند اين مرد بزرگ را- كه تا اين درجه، مورد توجه و تكريم پيغمبر (ص) است-
بشناسند و او را ببينند.
در يكى از روزها، هنگام عصر كه خانه، اطاق و ايوان بزرگ مشرف بر صحن منزل مملو
از جمعيت بود، ناگهان چشمها به درب خانه دوخته شد، جوانى كه آثار كوفتگى سفر از
قيافه اش نمودار است، از در وارد شد؛ جمعيت را شكافت و بسوى پيغمبر (ص)- كه در
زاويه ى شرقى اطاق بود- رفت. تا چشم پيغمبر (ص) به اين جوان افتاد، از جا جست و
فرمود: «السلام عليك يابن عماه». با مهربانى فوق العاده اى اين جوان را در آغوش
گرفت. بين حضار زمزمه افتاد اين همان على (ع) است كه پيغمبر (ص) منتظر ورودش بود.
على (ع) در مقابل رسول اللّه (ص) نشست و شروع به نقل اخبار مكه و جريانات بين
راه كرد. در اثناى صحبت، چشم پيغمبر (ص) به پاهاى اميرالمؤمنين (ع) افتاد كه بر اثر
پياده روى بر روى شنهاى داغ و سنگلاخهاى تفتيده، مجروح و بريده بريده شده بود. رسول
اللّه (ص) متأثر شده، اشك از ديدگانش جارى شد. دستش را به جراحت پاى على (ع) مى
ماليد و با انگشت، آب دهان مبارك را مانند ضمادى روى آن بريدگيها مى كشيد و على (ع)
با شوقى كه بصورت اشك از ديدگانش فرومى ريخت، به دستهاى پيغمبر (ص) بوسه مى زد.
فرداى آن روز- كه جمعه بود- رسول اللّه (ص)، پس از اقامه ى نماز جمعه، به طرف
شهر براه افتاد، از قبا تا مدينه، سه ربع ساعت مسافت بود. در بين راه، رؤساى قبايل
با جوانان مسلح خود ايستاده بودند. جلوى ناقه ى پيغمبر (ص) را مى گرفتند و عرضه مى
داشتند: «يا رسول اللّه (ص)! در نزد ما بمان». پيغمبر (ص) فرمود: «خلوا سبيلها
فانها مأمورة» (جلوى ناقه را رها كنيد. اين مأمور است كه به هر جا كه مشيت خالق
اوست، مرا ببرد).
جمعيت پشت سر آن جناب تهاجم كردند؛ شمشيرها را بالاى سر خود مى گرداندند و سرود
مى خواندند. ناقه ى پيغمبر (ص)، با متانت تمام و قدمهاى آهسته و موقر، به راه خود
ادامه مى داد؛ تا اينكه موكب رسول اللّه (ص)، به زمين مسجد النبى (ص)- كه در آن
هنگام انبار خرما بود- رسيد. ناقه زانو زد. جمعيت اطرافش را گرفتند. دوباره حركت
كرد؛ چند قدم رفت، باز هم زانو زد؛ يك بار ديگر حركت كرد و اين دفعه، مجدداً به جاى
اول برگشت و زانو زد. پيغمبر (ص) پياده شد، نزديكترين خانه ها به آنمكان، منزل
ابوايوب انصارى بود. رسول اللّه (ص)، آن خانه را براى سكونت اختيار فرمود. در جنب
مسجد، منزلى تهيه شد و اميرالمؤمنين (ع) به اتفاق همراهان، آنجا فرود آمدند.
وطن دوم
رسول اللّه (ص) در خانه ى ابوايوب جوان- كه شايد فقيرترين مردم مدينه محسوب مى
شد- بسر مى برد. منزل ابوايوب دو اطاق بيشتر نداشت، پيغمبر (ص) براى سكونت خويش،
حجره ى پايين را انتخاب فرمود و ابوايوب به اتفاق مادرش، در بالاخانه جاى گرفتند.
برنامه ى غذايى پيغمبر (ص) براى صرف ناهار، بوسيله ى ابوامامه اسعد بن زراره تنظيم
مى شد. هر روز در ساعت مقرر، ظرف غذايى به محضر رسول اللّه (ص) مى فرستاد. پيغمبر
اكرم (ص)، از آن غذا تناول مى فرمود و باز همان ظرف را مملو از غذا- بدون اينكه
چيزى از آن كم شده باشد- برمى گرداند.
شامگاهان هم، سعد بن عباده غذايى خدمت حضرت مى فرستاد. حضرت به اتفاق هر كس كه
در خدمتش بود، از آن غذا ميل مى كردند و دوباره ظرف غذا، همچنان مملو، به منزل سعد
بن عباده برمى گشت.
تمام ساعت روز، پيغمبر اكرم (ص) در منزل تشريف داشت. مسلمانان به حضور آن جناب
شرفياب مى شدند. اوقات نماز هم، پيغمبر (ص) در همان انبار خرما - كه مجاور منزل
ابوايوب بود- نماز مى گزارد. يك روز، رسول اللّه (ص) به اسعد بن زراره فرمود: «اين
زمين به چه كسى تعلق دارد؟»
به عرض رساند: «صاحب اين زمين، دو جوان هستند كه اخيراً پدر آنها- معاذ بن
عفراء- از دنيا رفته».
رسول اللّه (ص) فرمود: «امكان دارد اين زمين را از آنها بخريم و محلى براى تجمع
مسلمانان و اقامه ى نماز بنام مسجد بنا كنيم؟»
اسعد بن زراره- حسب الامر پيغمبر (ص)- با صاحبان زمين مذاكره كرد. آنها با كمال
خوشوقتى اظهار داشتند: «ما اين زمين را به پيغمبر (ص) تقديم مى كنيم».
اسعد بن زراره اظهار ارادت آنان را به عرض رسول اللّه (ص) رسانيد. پيغمبر (ص)
ضمن اظهار تشكر و تقدير از خلوص و ارادت جوانان، فرمود: «خير. من اين زمين را رسماً
مى خرم و آنها هم بايد قيمت آن را قبول كنند».
رسول اللّه (ص) زمين را به ده دينار خريد و با كمك مسلمانان، مسجد بنا گرديد.
رسول اللّه (ص) هم، خود- مانند يك كارگر عادى- در ساختمان مسجد كار مى كرد؛ در جنب
مسجد، پيغمبر اكرم (ص)، منزلى جهت خود تهيه ديد و از خانه ى ابوايوب به آنجا نقل
مكان كرد. فاطمه (س) هم كه تا آن زمان در خانه اى مجاور منزل ابوايوب با فاطمه بنت
اسد- مادر اميرالمؤمنين (ع)- بسر مى برد، به منزل جديد پدر منتقل شد.
حدود شش ماه از ورود پيغمبر (ص) به مدينه مى گذشت. شهر يثرب در اين شش ماه عظمت
فوق العاده اى پيدا كرده و مورد توجه تمام شبه جزيره ى عربستان قرار گرفته بود. از
نظر افكار سياسى، اين موضوع كاملاً روشن بود كه قدرت اجتماعى و نفوذ ملى پيغمبر (ص)
در اجتماع عرب، را تمركز يافتن در اين پايگاه، با سرعت سرسام آورى پيش رفته و بزودى
اين شهر كوچك به پايگاه قدرت سياسى عظيمى مبدل خواهد شد.
اين خوابهاى طلايى، عده اى را برانگيخت كه به پيغمبر (ص) نزديك شده، جاى پايى در
سياست اسلام محكم كنند؛ تا از طريق روزى بتوانند از موقعيت بدست آمده، بهره بردارى
نمايند. براى اجراى اين منظور و همچنين تسلط كامل بر اوضاع سياسى مملكت، بايد رشته
ى عشق و محبتى ناگسستنى از پيغمبر را به طرف خود متوجه مى كردند.
در پيگيرى مقصود خود، به اين مطلب رسيدند كه: يگانه نقطه ى عشق و محبت رسول
اللّه (ص)- پس از خداوند- دختر دردانه اش- زهرا (س)- است. زهرا (س) گذشته از اينكه
از نظر جمال و كمال، دختر بى نظيرى است و در جهان عرب مانند ندارد، مركز حساس تجمع
عواطف و محبتهاى رسول اللّه (ص) است و قهراً اگر شخصى به افتخار همسرى اين دختر
نائل گردد، ضمن اينكه از عنايات پيغمبر (ص) بى نصيب نخواهد ماند، نزديكترين فرد به
رسول اللّه (ص) محسوب خواهد شد.
اينجا بود كه آرمان ازدواج با فاطمه (س)، در كانون سينه ى بزرگان و بزرگزادگان
مهاجر و انصار، همچون آتشى بى تابانه شعله كشيد. سيل پيشنهادات از اطراف به محضر
پيغمبر (ص) سرازير شد.
از روزى كه پيغمبر (ص) قدم در مدينه گذارد، در تمام مجامع و محافل زنانه ى شهر،
همه جا، سخن از زيبايى و كمال زهرا (س) بود. انس بن مالك مى گويد: «روزى از مادرم
پرسيدم: مگر فاطمه (س) چه خصوصيتى دارد كه همواره شما زنان از زيبايى او سخن مى
گوئيد؟ مادرم گفت: نمى دانم فاطمه (س) را به چه چيز تشبيه كنم؟ او همانند ماهى كه
در شب چهارده بدرخشد و يا خورشيدى كه بخواهد زير ابر پنهان گردد، صورتش سفيد و
درخشنده است»
[قالت: كانها القمر ليلة البدر او الشمس كورت غماما او خرجت من السحاب، كانت
بيضاء بضة. (نقل از ناسخ التواريخ).]
زهرا (س) در هر مجلسى كه وارد مى شد، زنان مهاجر و انصار آنچنان تحت تأثير هيبت
و وقار اين دوشيزه ى نه ساله قرار مى گرفتند كه گويا رسول اللّه (ص) در اين محفل
قدم گذارده است. همه در مقابل وى، ساكت مى نشستند و منتظر بودند كه او سخن بگويد؛
زيرا گفتارش از نظر گرمى و شيرينى، با گفتار پيغمبر (ص) تفاوتى نداشت.
قهراً چنين دخترى با كمال و با آن موقعيت پدر، خواهان بسيارى پيدا مى كند و خيال
همسريش در مغز هر انسانى پرورش مى يابد.
ايده اى بيجا
بزرگان و بزرگزادگان مسلمان، يكى پس از ديگرى، پيشنهادات خود را در مورد ازدواج
با فاطمه (س) به عرض رسول اللّه (ص) مى رساندند؛ ولى همه ى آنها با ابروان درهم و
جواب رد آميخته با غضب پيغمبر (ص) روبرو مى شدند. شايد آنها نمى توانستند اين مطلب
را درك كنند كه زهرا (س) يك موجود آسمانى است و دامنش همچون يك پرورشگاه ملكوتى،
بايد پيشوايان آينده ى اسلام را بپروراند. به همين دليل اغلب خواسته ى خود را بر
اساس ماديت و پول مطرح مى كردند؛ به عبارت ديگر در وهله ى اول، ثروت و دارايى خود
را به رخ پيغمبر (ص) مى كشيدند و پول را بهاى فاطمه (س) معرفى مى كردند؛ حتى يكى از
خواستگاران فئودال اظهار داشت: «آنقدر طلا و نقره در مقابل فاطمه (س) مى ريزم كه
زهرا (س)، پشت كوتى از جواهر مخفى گردد».
بخاطر اين پيغمبر (ص) خشمگين مى شد كه هنوز اين اشخاص، قدرت درك و شناسايى
شخصيتهاى ملكوتى را پيدا نكرده، و آنها را با عناوين مادى مى سنجد.
ابوبكر هم- كه از روز اول اسلام آوردن، هميشه در افكار خود مبنى بر بدست آوردن
موقعيتهاى ممتاز مادى زير سايه ى شخصيت نبوى پيغمبر (ص) غوطه ور بود- مانند ديگران،
ازدواج با فاطمه (س) را راهى بزرگ، براى نيل به مقصود ديد. او فكر مى كرد برحسب
قدمت و سبقتى كه در اسلام دارد، رسول اللّه (ص) با خواسته ى او موافقت خواهد كرد؛
لذا خدمت پيغمبر (ص) شرفياب شد و ماجراى ازدواج با فاطمه (س) را با پيغمبر (ص) در
ميان گذاشت.
رسول اللّه (ص) با كمال ناراحتى فرمود: «انتظر امراللّه»
[اين جمله كنايه از اين است كه مسأله ى ازدواج و همسرى زهرا (س)، يك موضوع غيبى
و آسمانى است و بايد فرمانش از ناحيه ى خدا نازل گردد.]
ابوبكر درست مثل كسى كه سخن پيغمبر (ص) را باور نكرده، مأيوسانه از خدمت پيغمبر
(ص) برگشت با اين تصور كه رسول اللّه (ص) خواسته به اين وسيله، فقط او را جواب كند؛
لذا به اين فكر افتاد كه «اگر اين جريان در مورد عمر هم عملى شود، باز در اجراى
مقصود سياسى من بى اثر نيست». قضيه را به عمر پيشنهاد كرد. عمر با كمال اميدوارى،
به محضر رسول اللّه (ص) شرفياب شد. او هم، پس از اظهار خواسته اش، درست همان جوابى
را كه پيغمبر (ص) به ابوبكر داده بود، شنيد.
باز هم، هيچكدام اين دو قانع نشدند؛ به همدست سوم خود (ص)- عبدالرحمن بن عوف-
پيشنهاد كردند كه او اين خواسته را اظهار بدارد. او هم اين جريان را به عرض رسول
اللّه (ص) رسانيد و مأيوسانه با جواب رد پيغمبر (ص) بازگشت.
خلاصه، مسأله ى ازدواج فاطمه (س) موضوع روز شده بود. در هر محفلى، مردم راجع به
آن گفتگو مى كردند. همه متحير بودند كه پيغمبر (ص)، اين دختر را براى چگونه همسرى
در نظر گرفته است؟
بعضى كه از روز ورود پيغمبر (ص) به مدينه، در اميرالمؤمنين (ع) شخصيت فوق العاده
اى مى ديدند، گوشه و كنار زمزمه مى كردند كه شايد نامزد آينده ى زهرا (س)، على (ع)
باشد.
يك سال بعد از هجرت پيامبر (ص)، جنگ بدر بوقوع پيوست. در اين پيكار مهم، على (ع)
نشان قهرمانى جهان عرب را حائز گرديد.
در اين جنگ ابتدا، اميرالمؤمنين (ع)، جناب حمزه و عبيدة بن الحارث به ميدان
رفتند و از آن طرف، عتبه و شيبه- از شخصيتهاى برجسته ى مكه- و وليد، پسر عتبه-
قهرمان تنومند قريش- به ميدان آمدند. اميرالمؤمنين (ع) با وليد پسر عتبه، جناب حمزه
با شيبه و عبيدة بن الحارث با عتبه به مشغول شدند.
اميرالمؤمنين (ع) در همان وهله ى اول، شمشير را بلند كرده، چنان به بازوى وليد
فرود آورد كه دست او قطع شد. وليد هم، با خشم و غضب، دست بريده اش را بر فرق مولا
(ع) فروكوفت. حضرت: «گويا كوههاى عالم را بر سر من زدند». وليد با دست بريده، به
طرف پدرش- عتبه- فرار كرد. اميرالمؤمنين (ع) در پى او رفته، با يك ضربت، وى را به
درك فرستاد.
از آن طرف، شيبه و جناب حمزه آنقدر جنگيدند كه شمشيرهايشان شكست. پياده شدند و
با هم كشتى گرفتند. نزديك بود شيبه بر جناب حمزه غلبه كند. در اين هنگام، افراد
لشگر فرياد زدند: «يا على! عمويت را درياب». جناب حمزه بلندقامت بود و قد شيبه
كوتاه. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «يا عماه! سر خود را در يك طرف نگه دار». جناب
حمزه، سر را به طرفى خم كرد. على (ع) ضربتى بر سر شيبه فرود آورد كه با آن، او را
به خاك هلاك افكند.
از آنجا، كه حضرت به كمك عبيده شتافت. از پشت سر عتبه آمده، ضربتى بر عتبه وارد
آورد كه او نقش زمين شد؛ ولى عتبه تقلا كرد؛ با شمشيرى كه در دست داشت، ضربتى بر
عبيده وارد آورد و بدين ترتيب عبيده هم روى زمين افتاد. خلاصه، دو رئيس مكه با
فرزند خود، به دست اميرالمؤمنين (ع) كشته شدند.
پس از پايان اين جنگ بزرگ، طنطنه ى قهرمانى على (ع) در تمام قبايل عرب طنين
انداخت و اين جوان 23 ساله، مقام اول را از نظر شئون نظامى در ارتش اسلام حائز
گرديد.