زهرا (سلام الله عليها) مولود وحى

سيد احمد علم الهدى

- ۳ -


به ديدن او رفتيم و به او تذكر داديم كه تو در موقعى به شهر ما آمدى كه اين مرد- پيغمبر (ص)- زندگى را بر ما دشوار ساخته و بين اهالى شهر تفرقه ايجاد كرده است. ما بر تو و قبيله ات خائف هستيم كه مبادا تحت تأثير او قرار بگيرى، زيرا گفته هايش مانند سحر است. ابوجهل گفت: «تمام اين كارها به سحر و جادوگرى شبيه است و قوت و زور ما در او اثر نمى كند. شما ديديد كه آن روز در صحن كعبه، هنگامى كه به سجده رفته بود، من سنگى را بلند كردم كه به سر او بزنم، سنگ به دست من چسبيد و شما بزحمت آن را از دست من كنديد. همين ديروز، باز من شاهد عملى از او در خانه ى خودم بودم». اسود بن غوث گفت: «من او را به خانه ى ابى الحكم فرستاده بودم». اسود گفت: «من و چند نفر از دوستانم، روى سكوى خانه ى ابوجهل نشسته، و منتظر بوديم كه او از خانه خارج شود، يك عرب صحرايى كه ما او را نمى شناختيم، آمد. همينكه ما را آنجا ديد، گفت: شما دوستان ابى الحكم هستيد؟ گفتيم: آرى. در اين هنگام محمد (ص) از دور پيدا شد، من فورى او را به عرب نشان دادم و گفتم: دوستى اين شخص با ابى الحكم از ما بيشتر است. ابوجهل سخن اسود را بريد و گفت: «از اين به بعد را من خودم مى گويم: من از شنيدن نام محمد (ص)، يك بيم و ترس عجيبى در خود احساس كردم. اين آيه از گفته هاى او به نظرم آمد «فَاَخَذْناهُمْ اَخْذَ عَزيز مُقْتَدِر» (مى گيريم آنان را به نوع گرفتن شخص مسلط و توانا) من درب را باز كردم، در حاليكه لرزه ى شديدى سر و سينه ام را گرفته بود. با كمال خشونت و تندى به من اظهار كرد: طلب اين مرد را بده. اينگونه سخنان در آن جلسه رد و بدل شد و در نتيجه، مشاوره و مذاكره ى هيئت عالى قريش آن روز بطول انجاميد. بالاخره در آن مجلس، تعهدنامه اى نوشتند و چند نفر حاضر آن را امضاء كردند، بعضى از مواد تعهدنامه از اين قرار بود: 2. هيچ چيز از آنها نخرند و هيچ نوع معامله اى با آنها ننمايند. 4. به آنها نه دختر بدهند و نه از آنها بگيرند. ابوسفيان و تمام حاضرين، پس از امضاى اين تعهدنامه، از جا برخاسته، بسوى كعبه روان شدند و جمعيت هم به دنبال آنها آمده و ورقه ى عهدنامه را در داخل كعبه آويزان كردند و در مقابل بتها، قسم ياد نمودند كه هميشه مواد آن را نصب العين داشته باشند، و همچنين قرار شد به ساير زعماى قريش و قبايل عرب هم بگويند كه به مكه آمده و امضاى خود را پاى آن ورقه بگذارند. چند روز بر اين منوال گذشت و زندگى بر آنها سخت شد، ناچار شدند از مكه خارج شوند. در نزديكى مكه، دره اى بود بنام دره ى ابى طالب و ابوطالب در آنجا بناى كوچكى داشت. پيغمبر (ص) و فرزندانشان به اتفاق جناب ابوطالب به آنجا رفتند. پيروان رسول اللّه (ص) هم، قسمتى، دوباره راه حبشه را در پيش گرفته و آن عده اى هم كه توانايى رفتن به حبشه را نداشتند، چادرهاى سياهى اطراف خانه ى پيغمبر (ص) در همان دره سرپا كردند و با وى همانجا ماندند. صبح و عصر نغمات دلنشين ترتيل قرآن در فضاى دره طنين مى انداخت و نماز دسته جمعى آنان بر قوت معنويشان مى افزود. خوراك رسانيدن به اين عده كم كم كار مشكلى شده بود، دوستان خديجه و ابوطالب گاه و بيگاه در دل شب و دمدمه ى صبح كه مستحفظين در خواب بودند اين تبعيد و سكونت اجبارى پيغمبر (ص) و اصحابش در دره، سه سال طول كشيد، تمام آنها از بى غذايى مريض و ناتوان شده بودند و اين مدت سه سال براى آنها و اطفالشان بى تلفات جانى نبود؛ صورت طفلكهاى معصوم از گرسنگى رنگ خاك گرفته بود؛ بدنشان مانند گنجشك بال شكسته اى مى لرزيد. چهره ى ماهرنگ دخترك را مى ديد و اشك مى باريد. گاهى دختر از شدت گرسنگى و تاب بى غذايى به مادر پناه مى برد؛ هنگامى خود را به دامن پدر مى انداخت و زمانى هم در اين مقاومت پى گير پدر و مادر در راه اجراى رسالت آسمانى فكر مى كرد؛ و گويا از اين صحنه هاى رقت بار براى آينده ى خود درس پايدارى مى گرفت. مسلماً مشاهده ى اين منظره براى يك پدر بسيار تأثرآور است خصوصاً هنگامى كه در خود قدرت تحصيل قوت و غذايى نبيند كه بتواند گرسنگى فرزند دلبندش را برطرف كند. اينجا بود كه رسول اللّه (ص) در مقابل اين اظهار دختر سخت ناراحت شد و مجبور گرديد از نيروى آسمانى و ولايت تكوينى خود استفاده كند، دست مبارك را بر سينه ى فرزند محبوبش گذارد، سر را به طرف آسمان بلند كرد، لبان مبارك را به حركت درآورده، توأم با يك توجه غيبى فرمود: اللهم مشبع الجاعة و رافع الوضعة لا تجع فاطمة (اى خداى سيركننده ى گرسنگان و فرازنده ى فرومايگان! دخترم فاطمه را گرسنه مگذار). بانو نقل شده كه فرمود: «بعد از آن دعاى پدرم، هيچگاه گرسنه نشدم.» در طول اقامت پيغمبر (ص) و يارانش در آنجا و اخبار گوناگونى كه از آنها به مكه مى رسيد، حس مظلوم پرستى و محروم دوستى بعضى از افراد را تحريك كرده و از جائيكه افراد انسان به شخص ستمديده و مطلوم محبت و علاقه پيدا مى كنند، دلها بسوى اين جمعيت برانگيخته مى شد. بعضى از قبيل هشام بن عمرو بن حارث كه در قبيله و شهر خود شخصيتى داشت، به اين فكر افتاد كه در جهت نجات اين جمع ستمديدگان از فشار و سختى اقدامى بكند. زهير گفت: «آخر من يك نفر چه مى توانم انجام بدهم؟ بايد يك يار و همراهى داشته باشم». زهير گفت: «به دو نفر كار درست نمى شود و ممكن نيست عهدنامه اى را كه رؤساى قريش آن را امضاء كردند، از بين ببريم؛ پس خوب است ديگرى را هم با خود همراه كنيم». آمد و گفت: «اى مطعم! چگونه راضى مى شوى قبيله اى كه در اولاد عبدمناف شريفترين افراد هستند، در منتهاى ذلت و پستى بسر برند و از گرسنگى هلاك شوند؟» هشام گفت: «من و زهير در اين قضيه با تو همراهيم». فرداى آن روز كه صناديد و بزرگان مكه در مسجدالحرام اجتماع كرده بودند، ناگاه مشاهده كردند زهير بن اميه مسلح وارد مسجد شد و مشغول طواف گرديد. هفت شوط طواف كرد، سپس در ميان مردم ايستاد. افراد اطراف او جمع شدند. زهير شروع كرد به سخن گفتن: آخر، چه كسى حجرالاسود را در موقع طغيان سيل و خرابى در اينجا نصب كرد، مگر غير از محمد بن عبداللّه (ص)، شخص ديگرى هم بود؟ ابوطالب چه خدمتهايى به فرد فرد مردم مكه نمود؟ سزاى او اين است كه در ميان دره ى خشك، از گرسنگى جان بدهد؟ ابوجهل همينكه تأثير اين سخنان را در مورد احساس كرد، نگذاشت زهير به گفتارش ادامه بدهد، گفت: «مردم! زهير دروغ مى گويد. اين حرفها را گوش ندهيد». ابوالبخترى گفت: «ساكت شو ابوجهل. زمعه راست مى گويد. ما به اين نوشته راضى نبوديم». ابوطالب وارد جمعيت شد؛ فرمود: «اى مردم! بيهوده قيل و قال نكنيد. سخنى مى گويم كه خير تمام شما در آن است. برادرزاده ام محمد (ص) به من فرموده است كه خداوند، موريانه را بر آن پيمان نامه، مسلط كرده تا تمام آن بجز نام خدا- كه بر اول آن باقى است- از بين ببرد. هنوز سخن ابوطالب تمام نشده بود كه جمعيت به داخل كعبه هجوم آوردند، دستها را به هم گرفتند. هشام پاى خود را در ميان كف دو دست يكى از آنها گذاشت، بالا رفته، ورقه ى پيمان نامه را كند، و هنگامى كه آن را پائين آورد، مردم دور او ريختند، ابوالبخترى فرياد زد: «مردم ببينيد موريانه تمام خطوط آن را خورده است». كوهى از پشت نور فروريخت و گلى در دامنش پرپر شد اين ارعابها در اراده ى آهنين رسول اللّه (ص)، كوچكترين رخنه اى وارد نمى كرد؛ اما قلب ابوطالب را به طپش مى آورد. چشمان بى رمق خود را به صورت درخشنده ى برادرزاده ى دلبندش مى دوخت و قطرات اشك از گوشه ى پلكهايش جارى شده، شيارهاى رخسار پرچين و چروكش را فرامى گرفت. او با خود مى انديشيد عمرى است كه اين وجود آسمانى را بعنوان يادگار برادر جوانمرگ و كتاب عاطفه ى پدر نگهدارى كرده و با منتها درجه ى قدرت، وى را از شد دشمنان مصون داشته است؛ حالا چگونه او را به شمشيرهاى دشمنان عفريت بسپارد و از اين جهان چشم بپوشد؟ چه عموى مهربانى! بخاطر حمايت از برادرزاده، با تمام بزرگان قريش و رؤساى عرب به مبارزه برخاست. شئون مادى خود را در نظر نگرفت و تا آنجا كه توانست، از او حمايت كرد؛ حتى براى طرفدارى از وى، از مجلل ترين زندگى دست برداشت و با جسمى ناتوان و فرسوده، مدت سه سال خاك نشين شد. ساعات و دقايق رسول اللّه (ص)- پس از مراجعت از تبعيدگاه- در روز، بدينگونه مى گذشت و همينكه نزديك غروب مى شد و به خانه برمى گشت، دست بر پيشانى خديجه- كه مانند نوار تفتيده، از شدت تب مى سوخت- مى گذارد؛ تمام شب مشغول پرستارى همسر محبوبش بود. فاطمه ى پنج ساله هم، در اين پرستارى به پدر كمك مى كرد: ظرف دارويى را كه پيغمبر (ص) از دانه ى گياهان ترتيب داده بود، به دستهاى كوچكش گرفته و بر سر بالين مادر مى آورد؛ كنار بستر مادر بيمار مى نشست. اما رنج و اندوه، متوجه پيغمبر (ص) است كه در شرف از دست دادن عم گرامى و همسر دلبندش قرار گرفته و در آينده ى نزديكى، از وجود هرگونه پناهگاهى در اجتماع و عامل تسلى بخشى در زندگى بى بهره خواهد شد. جناب ابوطالب، حمزه و جعفر را طلبيد. آنها زير بدن وى را گرفته، او را بلند كردند. ابوطالب در ميان بستر خود نشست؛ به برادر و پسر تكيه داد؛ ابروان سفيد و پرپشت خود را بالا زد؛ چشمان درشت و نافذش را به اطرافيان دوخت. همراه با نفسهاى بشماره افتاده اش، با صداى بريده بريده حضار را مخاطب قرار داده، فرمود: هميشه سرورى و سيادت شما، بر ساير مردم ثابت بوده است و اين فضيلت و عظمت، در صورتى بعد از اين برايتان بجاى مى ماند و با رستگارى جهان آخرت آميخته خواهد شد كه از برادرزاده ام- محمد (ص)- اطاعت كنيد و در تمام اوقات، فرمانبردار او باشيد. حضار يكايك او را وداع كرده و از نزدش خارج شدند؛ اما پيغمبر (ص) بر سر بالين عمو همچنان نشست. آن روز آخرين روز و پرهيجان ترين ايام زندگى ابوطالب بود. رسول اللّه (ص) به خاطرات گذشته فكر مى كرد؛ وفاداريهاى اين عموى مهربان را نسبت به خود بياد مى آورد. ابوطالب نيز جريانات گذشته را در جبين برادرزاده ى از پسر عزيزترش مى خواند؛ گاهى كلمات محكم بحيراى راهب بنظرش مى آمد كه چگونه در وجود ملكوتى برادرزاده اش مصداق پيدا كرد؟ ابوطالب سينه اش سنگين شده و عرق مرگ بر جبينش نشسته بود. پيغمبر (ص) دهان را به نزديك گوش عمو برد؛ با كلمات شمرده و بلند، شهادتين را تلقين فرمود. ابوطالب كه قدرت حرف زدن نداشت، برحسب گفته هاى پيغمبر (ص)، لبهايش را تكان مى داد و شهادتين را مى گفت. روح هشتاد ساله ى ابوطالب از بالاى كوه ابوقبيس پرواز كرد و جسدش در مقابل پيغمبر (ص) باقى ماند. بوطالب سينه اش سنگين شده و عرق مرگ بر جبينش نشسته بود. پيغمبر (ص) دهان را به نزديك گوش عمو برد؛ با كلمات شمرده و بلند، شهادتين را تلقين فرمود. ابوطالب كه قدرت حرف زدن نداشت، برحسب گفته هاى پيغمبر (ص)، لبهايش را تكان مى داد و شهادتين را مى گفت. روح هشتاد ساله ى ابوطالب از بالاى كوه ابوقبيس پرواز كرد و جسدش در مقابل پيغمبر (ص) باقى ماند.

 

او هم نصيحت ما را قبول كرد و نه تنها به ديدن محمد (ص) نرفت بلكه وقتى هم كه به مسجد مى آمد، پنبه در گوش مى گذاشت كه مبادا كلمات او را بشنود؛ تا اينكه چند روز پيش، در مسجد با محمد تصادف كرد. در حاليكه مشغول نماز خواندن بود، برخى از كلمات محمد (ص) به گوش وى رسيد؛ ديد آنها را مى پسندد. با خود گفت: «من شاعر هستم، چرا از شنيدن كلمه بيم دارم، پس خوب است كلمات او را بشنوم، اگر پسنديدم، قبول كنم و اگر نه، رد نمايم». نماز او تمام شد. به طرف خانه رفت. طفيل هم عقب سر او روان شد و با وى وارد خانه شد. آن روز طفيل تمام جريان را كه ما به او گفته بوديم، به محمد (ص) مى گويد و تقاضا مى كند كه طريقه ى خود را به او عرضه بدارد. محمد (ص)، اسلام را به او پيشنهاد مى كند و مقدارى از آيات قرآن را براى وى مى خواند. طفيل تحت تأثير قرار مى گيرد و ايمان مى آورد. ايمان آوردن او- كه شاعر معروفى است، مسلماً در اجتماع عرب خيلى مؤثر است. ابوسفيان گفت: «او در خانه ى تو چه مى كرد!» ابوجهل گفت: «آن قسمت را كه تو ديدى، بگو، بقيه را من مى گويم». گفت: آيا ممكن است يكى از شما حقوق مرا از او بگيرد؟ شترى به او فروخته ام و پولش را نمى دهد. من بايد به قبيله ى خود برگردم. آن مرد اين شوخى را جدى فرض كرده، به نزد وى رفت و تقاضاى خود را اظهار كرد. محمد (ص) گفت: اشكالى ندارد و به طرف ما آمد. من خيال كردم مى خواهد توصيه ى اين مرد را به ما بكند. ديدم به ما اعتنايى نكرد و به درب خانه ى ابى الحكم رفت». من در ميان خانه بودم، ديدم صداى درآمد. گفتم كيست؟ صدا آمد: محمد (ص). [سوره ى قمر، آيه ى 42.] من تا خواستم چيزى بگويم، ديدم يك شتر نر قوى بالاى سر او ايستاده و دهان خود را باز كرده، اگر اندكى تمرد كرده بودم، مرا پاره پاره كرده بود، اطاعت كردم. رفتم پولها را آوردم و به مرد عرب دادم». 1. هيچ چيز از موادغذايى و غير غذايى، به محمد (ص) و پيروانش نفروشند. 3. با محمد (ص) و پيروان وى، هيچگونه معاشرت و رابطه اى نداشته باشند. 5. در هر حادثه اى كه براى آنها رخ داد، به طرفدارى از مخالف آنها قيام كنند. اين پيمان شوم، از طرف كفار بطور جدى مورد اجرا قرار گرفت. معاملات و داد و ستد و هرگونه رابطه ى مردم با پيغمبر (ص) و پيروانش قطع گرديد، حتى ديگر آذوقه هم به آنها نمى فروختند. دوستان ابوطالب و خويشان خديجه، خوراك و غذا، مخفيانه به آنها مى رساندند، آنچه براى خديجه و ابوطالب مى آوردند، پيغمبر (ص) آنها را با اصحابش تقسيم مى فرمود و هر چه غذاى آنها كمتر مى شد، عبادت و راز و نياز آنان با خدا بيشتر مى گرديد. رؤساى مكه سعى مى كردند به شعب ابى طالب رفت و آمدى نشود. ديده بانانى بر آنان گماشته بودند؛ هر كس را مى ديدند كه به سراغ آنها مى رود، اگر بار آذوقه داشت از او مى گرفتند و منتهاى قساوت و بيرحمى را نسبت به وى ابراز مى داشتند. - گندم و خرما و روغن بار كرده و در نزديك دره- راهى كه به محل سكونت پيغمبر (ص) و يارانش منتهى مى شد- شتر را رها مى كردند. در اين درد و غم دردانه ى رسول اللّه (ص)، زهرا (س) هم سهيم بود. خديجه- مادرى كه اين دختر آسمانى را بعنوان بزرگ هدف عشق مى پرستيد و از جانش گرامى تر داشت- از گرسنگى و بى غذايى فرزند در سوز و گداز بود. در يكى از روزها كه ديگر گرسنگى رمقى در اعضاى دخترك نگذارده بود، با صورت زعفرانى رنگ، دامن پدر را گرفت، با صداى ضعيف و دلخراشى الحاح مى كرد: «يا ابة الجوع» (پدر گرسنه ام). عمران بن حصين كه يكى از ناظرين جريان بود، مى گويد: «ديدم بلافاصله زردى چهره ى زهرا (س) برطرف شد و گونه هاى مباركش گلگون شد» و از خود آن حضرت فاطمه (س) بر تمام اين سختيها و شدايد صبر مى ورزيدند. وضع زندگى آنها سر زبانها افتاده بود، روزى نبود كه در خانواده هاى مكه صحبت از اين عده نشود. مردم با هم مى گفتند: «مقاومت عجيبى مى كنند؛ مأموريت الهى دارند. تحمل اين سختى و فشار، كار آسانى نيست». اين كلمات در خانواده هاى مكه نقل محافل بود. چند نفرى هم بودند كه لحن تندترى نسبت به رؤساى قريش داشتند و عمليات آنها را شبيه مظالم و تعديات ملوك فارس و روم قلمداد مى كردند. روزى هشام به نزد زهير بن ابى اميه رفت و گفت: «مادر تو، عاتكه دختر عبدالمطلب است. تو در اينجا بهترين غذا را تناول مى كنى و غرق در خوشى و عشرت، زندگى را مى گذرانى اما دائيهايت در دره ى خشك و سوزان و لابلاى سنگهاى سياه تفتيده، در زير اين همه آزار و شكنجه ى قريش بسر مى برند و تو هم به اين مطلب رضايت مى دهى، زيرا مى خواهى گفتار مرد نابكار و رذلى را- همچون ابوجهل- اجابت كنى. اگر تو ابوجهل را امر مى كردى كه در حق دائيهايش چنين كند، او تو را اجابت مى كرد؟» هشام گفت: «من». هشام گفت: «اشكالى ندارد.» و از نزد زهير خارج شد؛ به نزد مطعم بن عدى مطعم گفت: «از دست من تنها كارى برنمى آيد». هشام از نزد وى خارج شد. بعد از ملاقات با زمعة بن الاسود، موافقت او را هم در اين امر جلب كرد. از آنجا بيرون آمده، به نزد ابوالبخترى آمد و او را هم موافق نمود. شبانگاه، اين پنج نفر يكديگر را در فراز مكه ملاقات نمودند و قرار گذاشتند كه نقض عهد كنند. اى اهالى مكه و اى برادران! سه سال است كه شريفترين مردم اين سرزمين- كه همواره اين كعبه را برايمان حفظ مى كردند- با زن و فرزند، پير و جوان و خردسال در كوههاى اطراف مكه متوارى هستند. تمام اهالى مكه، هرگونه ارتباطى را با آنها قطع كرده اند، آنان را محاصره نموده و اجازه نمى دهند كسى به سراغ ايشان برود. سه سال است آنها در منتهاى رنج و سختى بسر مى برند. آخر، مگر اين جمعيت چه كرده اند؟ آنها كه از خدا حرف مى زنند؛ از نيكوكارى سخن مى گويند؛ هر كجا ضعيفى مى بينند، به كمكش مى شتابند؛ آنها كه هر غلامى مى يابند، آزاد مى كنند، آيا روا است مورد اين رفتار ظالمانه قرار بگيرند؟ زمعة بن الاسود گفت: «ابوجهل! تو دروغ مى گويى. ما از اول به اين پيمان كثيف راضى نبوديم». هياهو در ميان جمعيت افتاد. افراد به ابوجهل حمله كردند. در اين گيرودار جمعيت به طرف درب مسجد متوجه شده، ديدند ابوطالب با چند نفر از بنى هاشم وارد مسجد شدند. ابوجهل شادمان شد. خيال كرد ابوطالب با چند نفر از بستگان آمده كه پيغمبر (ص) را تسليم كند و خودش را از بار گران سختى و رنج خلاص نمايد. اگر سخن او راست بود، بعد از اين شما حق كوچكترين تجاوز و تعدى به ما نداريد و اگر سخن او دروغ بود، من حاضرم او را به شما تسليم كنم، تا هر چه نظر شما است، درباره ى وى اجرا كنيد». اما ابوجهل هنوز بر لجاجت خود باقى بود. ابوطالب آن روز به شعب برگشت و فرداى آن، اين پنج نفر به اتفاق عده زيادى از بزرگان قريش، به شعب رفته، آن جمعيت را به مكه آورده و در خانه هاى خود جاى دادند. تبعيد سه ساله، اولين اثر سوء خود را در استخوانهاى فرسوده ى پير قريش (ابوطالب) گذارد و او را در بستر بيمارى انداخت. بزرگ سنگر اجتماعى رسول اللّه (ص) در شرف انهدام و نابودى قرار گرفت و هر آن، كفار خون آشام قريش انتظار مى كشيدند كه اين بدن فرتوت در بن خاك قرار گيرد تا كينه هاى ديرينه را نسبت به پيغمبر (ص) به مرحله ى اجرا درآورند. در برخى از مواقع هم، اطراف بستر ابوطالب را گرفته و با لحن تند و جسارت آميز، برادرزاده اش را تهديد مى كردند كه اگر او از روش و آيين خود دست برندارد، پس از رحلت عمويش، وى را به خاك و خون خواهند كشيد. از آن طرف، رسول اللّه (ص)- كه خود را در آستانه ى غربت و بى پناهى مى ديد- بر بالين عم بزرگوار، زانو زده بود. عواطف سرشارى كه از اين عمو از دوران طفوليت تا هم اكنون مشاهده فرموده، در مقابل چشمانش منعكس بود. اين تذكر و يادآوريها، پرده ى اشكى در جلوى ديدگان رسول اللّه (ص) پديد مى آورد و قطرات غلطان آن، از رخسار پيغمبر (ص) به صورت عموى گرامى مى چكيد. او چشم باز كرده، با سخنان پخته و دلنشين خود، برادرزاده اش را دلدارى مى داد و او را به پيگيرى از هدف آسمانيش ترغيب مى كرد. خديجه دختر را در آغوش مى كشيد؛ سرش را به سينه مى چسبانيد و او را نوازش مى داد. خديجه در عين درد و بيمارى، از ديدن محبوب عزيزش- پيغمبر (ص)- و دختر دردانه اش- زهرا (س)- خوشوقت بود و از اينكه چنين پرستاران ملكوتى داشت، از درد و بيمارى خود لذت مى برد. ابوطالب، ديگر، خود را صد در صد در آستانه ى مرگ مى ديد. تنها نگرانيش راجع به برادرزاده ى محبوبش- پيغمبر (ص)- بود؛ به همين جهت بنى هاشم را احضار فرمود. قوم و خويشان، اطراف بستر پير قريش را گرفتند و هر كدام از اينكه چنين سرورى را از دست مى دهند، متأثر و نگران بودند. هان اى فرزندان هاشم! بدانيد كه شما برگزيده ى خدا و قلب نژاد عرب هستيد؛ شما حزب پروردگاريد كه اين خود زينت هر حبسى محسوب مى شود. از پيشينيان، هر فرد شجاعى جزو نياكان شما بوده و در گذشتگان هيچ عامل فضيلتى وجود نداشته، مگر اينكه به شما ارث رسيده است. هيچ شرافت زينت بخشى در اسلاف پيشين نبوده، مگر اينكه شما آن را احراز كرده ايد. اين گفتار ابوطالب بعنوان آخرين اندرز فرزانه ى وى در گوشها طنين انداخت و در بن مغزها رسوخ كرد؛ اما ابوطالب نتوانست سخنش را ادامه بدهد و بصورت چوب خشكيده، نقش بستر شد. پيغمبر (ص) با صداى گره خورده و عقده دارى فرمود: «يا عماه انك اعظم الناس على حقاً و احسنهم عندى يداً و لانت اعظم حقاً من والدى» (عمو جان! حق تو بر من از همه ى مردم بزرگتر است و فداكاريت نسبت به من از همه بيشتر بوده است؛ حق تو از پدرم، بر من گرانتر است). ابوطالب سينه اش سنگين شده و عرق مرگ بر جبينش نشسته بود. پيغمبر (ص) دهان را به نزديك گوش عمو برد؛ با كلمات شمرده و بلند، شهادتين را تلقين فرمود. ابوطالب كه قدرت حرف زدن نداشت، برحسب گفته هاى پيغمبر (ص)، لبهايش را تكان مى داد و شهادتين را مى گفت. روح هشتاد ساله ى ابوطالب از بالاى كوه ابوقبيس پرواز كرد و جسدش در مقابل پيغمبر (ص) باقى ماند.

 

 

 

شب شد. پيغمبر (ص) از كفن و دفن عمو فارغ شده، با روحى شكسته و قلبى محزون، به خانه برگشت. خديجه در تب شديدى مى سوخت؛ بناچار رسول اللّه (ص) آن شب را تا به صبح، بيدار، به پرستارى همسر محبوبش گذرانيد.

فردا و پس فرداى آن شب- پس از مرگ ابوطالب- حال خديجه بدتر شد. جمعى از اصحاب به خانه ى پيغمبر (ص) آمدند و با رسول اللّه (ص) در پرستارى خديجه كمك كردند. نيمه هاى شب، حال خديجه وخيم شد و كم كم ابر تيره ى مرگ بر قيافه ى بانوى عزيز اسلام سايه افكند.

دخترك چهار ساله، در آستانه ى يتيمى و بى مادرى قرار گرفت. چشمان خديجه ديگر نمى توانست صورت زهرا (س) را ببيند؛ دختر هم طاقت نداشت شاهد جان كندن مادر باشد؛ به همين جهت زنانى كه آنجا بودند، فاطمه (س) را از اطاق بيرون بردند تا پيغمبر (ص) در دقايق آخر عمر، با خديجه تنها بماند.

اصحاب در اطاق بزرگ مجاور نشسته بودند؛ سرها را به زير افكنده و سكوت بر آنها مستولى بود. على (ع)- كه بيش از همه نگران بود- سكوت را شكست و فرمود: «تازه سه روز است كه از فاجعه ى اول مى گذرد؛ هنوز از جراحات مرگ پدرم كه بر قلب پيامبر وارد آمده، خون مى بارد و التيام نيافته؛ اينك ام المؤمنين (خديجه). اين زن پاكدل و باايمان براى پيغمبر (ص) فرشته ى رحمت بود؛ اولين كسى بود كه قبل از نزول وحى، رسالت را در پيشانى رسول خدا (ص) ديد».

اينها را گفت و اشك از ديدگانش جارى شد. جمعيت، مضطرب و ناراحت بودند كه ناگاه ميسره از اطاق خديجه بيرون آمد، در حاليكه آب آتش زده از چشمش روان بود. على (ع) از جاى خود پريد و به اطاق خديجه رفت. تمام جمعيت، اطراف ميسره را گرفتند؛ هر كدام سؤالى مى كردند. طولى نكشيد كه اميرالمؤمنين (ع) از اطاق خارج شد و گفت: «آخرين لحظات حيات و زندگى خديجه سپرى مى شود».

آرى؛ خديجه، آخرين لحضات زندگيش را طى مى كرد و خاطرات گذشته را به ياد مى آورد: آن هنگام كه زن جوانى بود و خوابى را كه در آن موقع ديد؛ گفتگوى ورقه با خود؛ روزى كه در ميان خانه ى خدا با دختران عرب نشسته بود و مرد يهودى از جلوى آنها عبور كرد و آنچه كه به وى گفت؛ روزى را كه پيغمبر (ص) با اعمامش- سر راه شام- وارد خانه ى او شدند؛ حركت پيغمبر (ص) از شام.

جميع مراحل زندگى، مانند پرده اى از نظر خديجه مى گذشت. او با خود مى انديشيد: چگونه اين محبوبى را كه در راه وصل او، اين همه مرارت و رنج كشيده ام و بوسيله ى او، سعادت و كاميابى هميشگى را براى خود تأمين نموده ام، در ميان درياى دشمن بگذارم و بروم؟

در اين هنگام، ناگهان دنيايى از نور در مقابل خود ديد كه نام محمد رسول اللّه (ص) بر آن نقش بسته است؛ احساس كرد روحش از قالب بدنش خارج شده و مى خواهد به آسمان پرواز كند. بى اختيار، با صدايى قوى، اين كلمات را بر زبانش جارى ساخت: «اشهد ان لا اله الا اللّه، و اشهد ان محمداً رسول اللّه». چشمش به آهستگى روى هم نشست.

صداى گره خورده اما پرقوت پيغمبر بلند شد: «اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُوْنَ».

 

بعد از مادر

مرگ خديجه براى پيغمبر (ص)، نه تنها اندوه از دست دادن همسر و غصه ى فقدان يك محبوبه ى عزيز را ببار مى آورد، بلكه زندگى را بر آن جناب، تنگ و ناگوار ساخت.

با وجود چنين همسر مهربان، گذشته از اينكه رسول اللّه (ص)، اندوه جمع آورى زندگى و فرزند را نداشت، بلكه بسيارى از نگرانيها و اضطرابات اجتماعيش، با تسلى دادن و پناه آوردن به آغوش عاطفه ى اين بانوى باصفا برطرف مى شد.

هم اكنون علاوه بر اينكه در مقابل گرفتاريهاى اجتماعى، عامل تسلى بخشى ندارد؛ بايد تمام مشكلات زندگى و جمع آورى فرزندان را خود متحمل گردد.

نگهدارى سه اختر دردانه اى كه مادر را از دست داده اند، براى مردى داراى مسؤوليت خطير اجتماعى، كار بسيار دشوارى است؛ مخصوصاً تكفل مريم اين امت- زهرا (س)- كه بعهده ى آن جناب است.

از آن طرف، دختر چهار ساله اى كه در اولين وهله ى زندگى در اين جهان، خود را يكه و تنها و دور افتاده از دامن مهر مادر مشاهده مى كند؛ گرد يتيمى صورت و گيسوانش را فراگرفته؛ با حالت خمود و قيافه ى شكسته و پژمرده، تمام ساعات روز و شب را در گوشه ى منزل تنها بسر مى برد؛ چشم به درب خانه دوخته كه پدر از در وارد شود و با نوازشهاى مهرانگيز خود، عطش دختر را نسبت به محبت از دست رفته ى مادر فرونشانده، خواسته هاى عاطفى وى را اشباع كند.

پدرى كه مهربانيش تنها ويژه ى فرزندان و افراد خانواده اش نيست، بلكه عموم جهانيان از رحمت و محبت او برخوردارند. با يك رنج روحى و كوفتگى جسمى، قدم در ميان خانه مى گذاشت و مقيد بود با باز كردن ابروان و نقش بستن لبخند بر لبان، كارى كند كه فرزندان مادرمرده اش از درد درونى پدر آگاه نگردند؛ تا بتواند با اين اظهار محبت، از اين داغديدگان ستمكش دلجويى كند. و لى مشاهده ى جاى خالى خديجه در كانون خانواده، نمكى بود كه بر جراحتهاى پوشيده شده در پس قيافه ى بشاش تصنعى پيغمبر (ص) پاشيده مى شد و آن حضرت چاره اى جز مقاومت در مقابل اين مصيبت و داغ دردناك نداشت؛ مخصوصاً گاهى از اوقات، دختران اطراف پدر را مى گرفتند و با سؤالات كودكانه ى خود- «مادر ما كجاست؟ چرا ديگر در منزل نيست؟ او را كجا بردند؟»- بيشتر آتش نهاد رسول اللّه (ص) را دامن مى زدند؛ اما پيغمبر (ص) بدون كوچكترين اظهار نگرانى، جوابهاى قانع كننده اى به آنها مى داد و با اظهار محبتهاى شديد، آنان را از فكر مادر منصرف مى كرد.

يك روز دردانه ترين دختران و عزيزترين عزيزانش- فاطمه (س)- از او، در مورد مادر، سؤالى كرد كه رسول اللّه (ص) در مقام جواب، جز سكوت راهى ديگر نداشت. فاطمه (س) دامن پدر را گرفت؛ با قيافه اى غمگين و حالتى محزون- كه از يك داغ آتشين حكايت مى كرد- سؤال نمود: «يا ابة اين امى؟» (پدر! الان مادر من كجاست؟)

اگر يك دختر مادرمرده ى عادى اين سؤال را مى كرد، جوابش ساده بود و شايد با يكى دو جمله ى كوتاه قانع مى شد؛ ولى هم اكنون، اين پرسش مربوط به يك موجود آسمانى است كه با مبدأ خلقت اتصال دارد و نمى شود با يك جواب كودكانه، او را قانع كرد؛ لذا پيغمبر (ص) در مقابل اين سؤال ساكت شد و جوابى نفرمود.

اما فاطمه (س) از اين سؤال خود منصرف نشد و دامن پدر را رها ننمود؛ اطراف بابا مى گشت و پرسش خود را تكرار مى فرمود. در اين هنگام، جبرئيل فرود آمد و به پيغمبر (ص) عرضه داشت: «خداوند به تو فرمان مى دهد كه به دخترت فاطمه (س)، سلام برسان و به او بگو كه مادرت هم اكنون ميان كلبه اى از نى قرار دارد كه نى هاى آن از نقره ى سفيد است و استوانه اى از ياقوت سرخ دارد. اين كلبه در باغستانى بين بوستان آسيه و بين كاخ اختصاصى مريم قرار دارد». و حى پايان پذيرفت. بلافاصله فاطمه (س)- درست مثل كسى كه اين گفتگوى پيغمبر (ص) و جبرئيل را شنيده- در مقابل جواب، فرمود: «ان اللّه هو اسلام و منه السلام و اليه السلام».

پيشامد اينگونه امور، در بحران غم و اندوه، براى پيغمبر (ص) مايه ى دلگرمى بود و آن حضرت را متوجه آينده ى اسلام و قرآن مى كرد كه بوسيله ى رهبرانى بزرگ و نگهبانانى كه از وجود مقدس اين دوشيزه ى ملكوتى ظاهر مى شوند، حقايق اسلام از گزند دشمنان و شهوت پرستيهاى بى بند و بارانه ى عفريتان درنده محفوظ مى ماند.

 

پيمانى ناگسستنى

در ماه رجب، همه ساله، عربها از اطراف رو به مكه مى آوردند؛ مال التجاره ها را مى خريدند و سپس براى انجام آداب و وظايف حج آماده مى شدند.

در مكه و نواحى آن، در ميان دره ها و دامنه هاى كوهها هيچ جاى خالى نمى ماند؛ در تمام جوانب، سياه چادرهاى قبايل عرب بچشم مى خورد.

اين روزها ايام نشاط و سرور اهل مكه بشمار مى رفت؛ مردم در ميان چادرها مى رفتند و تمام اوقات روز خود را به داد و ستدهاى گوناگون بسر مى بردند. در اين ميان شخصى ديده مى شد كه گاهى تنها و زمانى با دو سه نفر از يارانش، به ميان خيمه هاى رؤساى قبايل مى رفت و با آنها سخن مى گفت؛ اما سخنان او مربوط به داد و ستد نبود. اين رفت و آمد او براى جلب آنها به دين خدا بود. او مى خواست آنان را از رذائل و ناپسنديها نجات بخشد.

اين برنامه ى همه ساله ى رسول اللّه (ص) بود. آن حضرت حتى پس از مرگ ابوطالب و خديجه هم، بدون كوچكترين رخوت و سستى، برنامه ى خود را اجرا مى كرد؛ تبليغات و سم پاشيهاى كفار مكه هم، كوچكترين تزلزلى در انجام وظايف پيغمبر (ص) و اصحابش ايجاد نمى كرد.

سال سيزده ى بعثت؛ سيزده سال است كه شخص به اين عنوان در ميان تمام شبه جزيره ى عربستان شهرت يافته. براى عربها- كه فقط عادت داشتند با مردم اين شهر، از تجارت و سود و جنگ سخن بگويند- اين مسأله مايه ى تعجب بود كه يك نفر آنها را به چنين مبادى- كه نفع و بهره ى مادى برايشان ندارد- دعوت مى كند.

يا اصلاً پاسخى به او نمى دادند و يا بر اثر تبليغات شوم كفار قريش، حضرتش را به باد استهزا و اهانت مى گرفتند.

در اين ميان، يك عده ى دوازده نفرى از يثرب آمده بودند: از دو قبيله ى اوس و خزرج. اين عده شايد غير از خريد و فروش كالا، هدف ديگرى داشتند؛ مقصودشان اين بود كه با اين شخص تازه بوجود آمده تماس بگيرند و از وضع او اطلاع حاصل كنند ؛ زيرا آنها در منازعات محلى با يهوديان همشهرى خود، اين مطلب را از آنان شنيده بودند كه: «پيغمبرى از مكه ظهور مى كند كه ما در انتظار او هستيم، از وى پيروى خواهيم نمود و با قدرت جهانگير و ملكوتى او، بر شما پيروز خواهيم شد».

پيغمبر (ص) توانست با يك رفت و آمد كوتاه، اين دوازده نفر را جلب كرده، به دين اسلام آورد. اين عده ى دوازده نفرى به همراه يك مبلغ كارآمد و جوان بنام مصعب- كه او را از پيغمبر (ص) تقاضا كرده بودند- به شهر خود برگشتند و در سال ديگر با همراهى سيصد نفر- كه هشتاد نفر آنها از رؤساى اوس و خزرج بودند- به مكه بازگشتند.

آن هنگام كه جميع قبايل عرب، از مكه كوچ كرده، به طرف ديار و دهكده هاى خود رهسپار مى شدند، يك عده ى سيصد نفرى، هنگام غروب روز دوم ايام التشريق، به طرف منى رفتند. اين جمعيت با اينكه اعمال منى را جزو اعمال حج خود انجام داده بودند، اما يك بار ديگر به طرف منى رهسپار شدند.

اوايل شب به منى رسيدند. در آنجا رحل اقامت افكندند. سياه چادرهاى خود را بطور موقت در دشت عقبه، پاى كوه بلند آن، برافراشتند. چون پاسى از شب گذشت، برحسب دستور مصعب، دو به دو به طرف جمره ى عقبه براه افتادند تا اينكه همگى در آنجا جمع شدند. چشمها را به يك طرف دوخته، گويى چشم براه كسى هستند.

مدت زيادى نگذشت كه از دور، سايه ى دو سه نفر پديدار شد. چند نفرا از جمعيت به همراه مصعب جلو دويدند. ناگاه صداى مصعب در پرده ى تاريكى شب بلند شد: السلام عليك يا رسول اللّه (ص).

پيغمبر اكرم (ص)، با جمله ى گرم و محبت آميز جواب فرمود: «السلام على اخوانى المسلمين».

رسول اللّه (ص) به همراه اميرالمؤمنين (ع) و عباس تشريف آورده بودند. پيغمبر (ص) در ميان جمعيت آمد و در جاى مرتفعى نشست. همه، اطراف پيغمبر (ص) حلقه زدند. اميرالمؤمنين (ع) هم لب دره ايستاد و مشغول نگهبانى بود كه كسى بر اين امر اطلاع پيدا نكند.

اسعد بن زراره گفت: «اى رسول خدا! سال گذشته با تو بيعت كرديم و در شهر خود، آيين شريف تو را ترويج نموديم. اينك اين عده به خدمت شما شرفياب شدند كه آيين مقدس تو را بپذيرند و با تو بيعت نمايند».

عباس فرمود: «قبل از اينكه برادرزاده ام سخنى بگويد، من تصريح مى كنم كه اين بيعت شما، تعهد نامحدودى نسبت به وى است؛ شما بايد خود را براى همه چيز حاضر كنيد؛ همه چيز خود را در راه دفاع و پشتيبانى برادرزاده ام نثار كنيد؛ آنگاه، او بسوى شما خواهد آمد و با شما دست بيعت مى دهد. اگر نمى توانيد چنين تعهدى كنيد، با او بيعت ننمائيد».

لحظه اى سكوت بر همه مستولى شد. پيغمبر (ص) نگاههاى متنفذ خود را به چشمان يكايك دوخته، گويى نور چشم او تا اعماق دل و فكر آنها نفوذ مى كند. بالاخره شخصى بنام براء سكوت را شكست و گفت: «اى عباس! حرفهاى تو را شنيديم؛ اگر رفقاى من، كمترين تزلزلى در بيعت خود داشتند، به شما مى گفتند».

كعب بن مالك گفت: «اى عباس! ما تا پاى جان از پيغمبر (ص) دفاع مى كنيم و به وجود اقدس او ايمان داريم».

جمعيت هر يك به نوبه ى خود اظهار احساسات كردند و از پيغمبر (ص) تقاضا نمودند كه با آنها بيعت كند.

پيغمبر فرمود: «بايعونى على السمع والطاعة فى النشاط والكسل والنفقة فى العسر واليسر على الامر بالمعروف والنهى عن المنكر و ان تقولوا فى الله لا تخافون لومة لائم و على ان تنصرونى فتمنعونى بالحق اذا قدمت عليكم مما تمنعون منه انفسكم و ابنائكم و ازواجكم» (با من پيمان ببنديد؛ سخنم را بشنويد و فرمانم را اطاعت كنيد. در تمام حالات و لحظات زندگى، امر به معروف و نهى از منكر بنمائيد. سخن براى خدا بگوئيد و از سرزنش ملامت كنندگان بيمناك نباشيد. مرا يارى فرمائيد و هرگاه قدم در ديار شما گذاردم، دشمنان را از من بازبداريد همچنانكه از خود و فرزندان و همسرانتان دفاع مى كنيد).

پس از پايان گفتار پيغمبر (ص)، جملگى فرياد زدند: «ما جان خود و حيات فرزندان خويش را فداى تو خواهيم كرد».

ابتدائاً براء بن معرور جلو آمد و با دو دست خود، دست پيغمبر (ص) را گرفته، اظهار ارادت نمود و سپس آن جناب را بوسيد. پس از وى، جمعيت بطور متناوب، هر كدام همين عمل را تجديد كردند.

در اين بين، در تاريكى شب صدايى قوى شنيده شد كه فرياد زد: «اى اهل منى! آيا مى دانيد كه اين دروغگوى بزرگ، در اين دل شب، با يارانش در اينجا اجتماع كرده، با هم پيمان مى بندند كه بر ضد شما بجنگند؟»

اين صداى قوى، همه را متوجه ساخت. دستها را به شمشيرها بردند. پيغمبر (ص) با كمال خونسردى فرمود: «نترسيد. اين صداى شيطان بود و كسى سخن او را نخواهد شنيد».

يكى از آنان گفت: «اى رسول خدا! به خدايى كه تو را بحق فرستاده، ما از اين چيزها باك نداريم. اگر اجازه بدهى، اكنون با شمشيرهاى خود به منى حمله كنيم؟»

پيغمبر (ص) فرمود: «خير. هنوز مأموريت جنگ پيدا نكردم. اينك آسوده به منازل خود برگرديد».

 

اشباح ناشناس در سياهى شب

مشركين مكه از اينكه رسول اللّه (ص) از هدف آسمانى خود صرفنظر كند، كاملاً مأيوس شده بودند. آنها مشاهده مى كردند پيغمبر اكرم (ص)، كار تبليغ را هر روز شديدتر از روز قبل دنبال مى كند؛ تا آنجا كه توانسته قبايل بزرگ شجاع اوس و خزرج را جلب كرده، شبانه با رؤساى آنها در عقبه پيمان ببندد. تا آن روز اگر مشركين به آزار ياران پيغمبر (ص) دسترسى داشتند، از آن روز به بعد ديگر دست آنها كم كم از پيروان آن جناب قطع مى شد؛ زيرا اصحاب آن تا جائيكه جز شخص رسول اللّه (ص) و چند نفرى از كسان و بستگان حضرت، هيچ مسلمانى در مكه باقى نمانده بود.

كفار قريش مجبور شدند براى اخذ آخرين تصميم، جلسه ى شورا تشكيل دهند. جلسه تشكيل شد و در آن، عموم بزرگان و رؤساى مكه حضور بهم رساندند. هر كس نظريه اى براى مبارزه با رسول اللّه (ص) و نابود كردن آن جضرت اظهار مى داشت.

هنگامى كه مجلس گرم شد و فضاى دارالندوه را قيل و قال فراگرفته بود، ناگهان پيرمردى با محاسن سفيد وارد مجلس شد. قيافه اش شبيه اهالى نجد بود. حضار متوجه شخص تازه وارد شدند و به خيال اينكه شايد او يكى از شيوخ نجد است، همگى به احترام وى از جا حركت كرده، او را در صدر مجلس نشانيدند و سپس به گفتگو و تبادل نظر خود ادامه دادند. در اين بين كه همه گرم سخن بودند و از هر كس صدايى خارج مى شد ،