زهرا (سلام الله عليها) مولود وحى

سيد احمد علم الهدى

- ۲ -


خويشان خود شما است و از نظر جمال و كمال در عرب نظير ندارد و در امور زندگى يار و ياور شما خواهد بود؛ فقط دو عيب دارد: اول اينكه سن او از شما بيشتر است. ديگر اينكه تاكنون دو شوهر نموده».

پيغمبر (ص) متوجه شد كه خديجه خودش را به آن جناب پيشنهاد مى كند. رنگ صورتش برافروخت؛ سر را به زير افكند؛ عرق شرم بر پيشانى نازنينش ظاهر شد و هيچ نگفت.

خديجه دوباره سخن خود را تكرار كرد و گفت: «چرا جواب مرا نمى دهى؟ بخدا قسم كه من تو را از جان و دل دوست دارم؛ تو در نهاد دل و در كمون قلبم جاى دارى؛ تو را بخدا سوگند مى دهم كه خواسته مرا بپذيرى». اين را گفت و اشكش جارى شد.

پيغمبر (ص) حركت كرد؛ از خانه ى خارج شد؛ به نزد عموها آمد؛ صورت جريان را بازگو كرد. عموها تعجب كردند؛ گفتند: «خديجه تو را دوست دارد؟ با تو شوخى كرده. غير ممكن است خديجه چنين خواسته اى داشته باشد. بانوئى كه تمام سلاطين و بزرگان عرب را جواب كرده، چطور ممكن است به همسرى تو- شخصى كه فاقد ثروت و شخصيت مادى هستى- تن بدهد؟» ابولهب گفت: «برادرزاده! تو را به خديجه چكار؟ تو درخور خديجه نيستى».

عباس از اين سخن ابولهب برآشفت؛ پرخاش كرد: «برادر! مگر تو از جلال و جمال محمد غافلى؟ كدام دلى است كه فريفته ى اين زيبايى و عظمت نشود؟»

قرار شد صفيه- عمه ى پيغمبر (ص)- به خانه ى خديجه برود و درستى مطلب را تحقيق كند. صفيه به خانه ى خديجه رفت و مورد استقبال و پذيرايى گرم خديجه واقع شد. قبل از اينكه صفيه چيزى بگويد، خود خديجه دوباره جريان را تكرار كرد و افزود: «اگر پدر من مهريه را زياد گفت، باكى نداشته باشيد. من كابينم را از مال خودم مى دهم». صفيه برگشت و جريان را به عرض عموهاى پيغمبر (ص) رسانيد. آنها تصميم گرفتند كه براى خواستگارى خديجه، به نزد خويلد بروند.

در شب معينى حركت كردند. پيغمبر (ص) را بر اسبى سوار نموده، تمامى عموها اطراف آن جناب را گرفته، به خانه ى خويلد آمدند. خويلد از آنها پذيرايى و احترام فوق العاده اى بعمل آورد.

پسران عبدالمطلب وارد خانه شدند و نشستند. ابتدائاً جناب ابوطالب شروع به سخن كرد و فرمود: «ما آمده ايم تا اينكه بين زن و مردى همسرى برقرار كنيم».

خويلد گفت: «آن زن كيست؟ و آن مرد كدام است؟»

ابوطالب فرمود: «آن زن دختر تو- خديجه- و آن مرد سرور ما- محمد (ص)- است».

خويلد از شنيدن اين كلام رنگش دگرگون شد و مقدارى فكر كرد. سپس سر را بلند كرد و گفت: «البته شخصيت و موقعيت شما- نوادگان هاشم- در عرب محرز است، ولى خديجه عقل و دانشش از من بيشتر است و او در كار خود مختار است و من نمى دانم؛ تاكنون سلاطين عرب از اطراف و اكناف آمدند و وى آنها را نپذيرفته؛ چگونه ممكن است محمد (ص) را- كه مردى فقير و بى بضاعت است- بپذيرد؟»

جناب حمزه با كمال غضب برآشفت؛ به خويلد پرخاش كرد: «عجب مرد گمراه و بى عقلى هستى؟ پير شده اى و عقل از سر تو بيرون رفته؟ مگر نمى دانى ما بنى هاشم هر چه داريم، مال محمد (ص) است؟» اين را گفت و افراد بنى هاشم برخاسته، هريك به خانه ى خويش رفتند.

اين خبر به گوش خديجه رسيد؛ بسيار ناراحت شد. ورقة بن نوفل- پسرعمويش- را طلبيد و مطلب را با او در ميان گذارد و از وى خواهش كرد در اين قضيه ميانجيگرى كند. ورقه گفت: «اگر موضوع ازدواج تو را با محمد (ص) تمام كنم، به من چه مى دهى؟»

خديجه گفت: «از مال و ثروتم هر چه بخواهى، به تو مى دهم». و رقه گفت: «من از مال دنيا چيزى نمى خواهم؛ من در كتابهاى سلف خوانده ام كه اين شخص به همين زودى به مقام نبوت برانگيخته مى شود و پيامبرى و حكومتش، شرق و غرب عالم را مى گيرد و در روز قيامت، اين پيغمبر (ص) هر شخص گنهكارى را شفاعت كند، بدون چون و چرا وارد بهشت مى شود. فقط تو بعداً كارى كن كه اين شخص قول بدهد روز قيامت مرا شفاعت كند».

خديجه گفت: «بسيار خوب». و رقه از خانه ى خديجه خارج شد. شبانه به خانه ى خويلد رفت. به او گفت: «تا چه اندازه تو در حق خود ظلم مى كنى و به دست خودت، خويش را در مهل كه مى اندازى؟»

خويلد گفت: «مگر چه شده؟» و رقه گفت: «شنيده ام كه دلهاى فرزندان عبدالمطلب با رد خواستگاريشان، از كينه ى تو پر شده».

خويلد گفت: «برادرزاده ام! چكنم؟ از طرفى اگر اين كار را مى كردم و به ازدواج خديجه با محمد (ص) رضايت مى دادم، تمام بزرگان عرب را با خودم دشمن كرده بودم از طرف ديگر، مسلم خود خديجه راضى نمى شد». و رقه گفت: «اولاً مردم عرب به جلالت و عظمت محمد (ص) واقفند و مى دانند كه كسى در شرافت و معنويت، به پاى او نمى رسد. ثانياً خود خديجه در عشق او دلباخته است و به ازدواج با از آرزومند است؛ پس سزاوار است همين الان حركت كنى تا به اتفاق به خانه ى ابوطالب برويم و خاطر رنجيده ى پسران عبدالمطلب را از خود راضى كنى».

خويلد گفت: «آنها از دست من غضبناك شده اند و مى ترسم اگر آنجا بروم، مرا بكشند». و رقه گفت: «خير. اين مطلب پيش نمى آيد».

خويلد حركت كرده، به اتفاق ورقه به خانه ى ابوطالب آمدند.

شبانه، تمام فرزندان عبدالمطلب در خانه ى ابوطالب جمع شده بودند؛ دور پيغمبر (ص) را گرفته، هر كدام براى تسلى خاطر رسول اللّه (ص) چيزى مى گفتند. و رقه و خويلد وارد شدند. ابوطالب آنها را احترام كرد. خويلد اظهار داشت كه من از رفتار گذشته ام پوزش مى طلبم و اينك دريافته ام كه خديجه قلباً به محمد (ص) مايل است؛ من هم حرفى ندارم و اختيار او را به دست پسر عمويش- ورقه- داده ام.

فرزندان عبدالمطلب شادمان شدند. پيغمبر (ص) رو به ورقه كرد و فرمود: «لا انسى اللّه لك يا ورقه جزاك فوق صنعك» (سوگند به خدا تو را فراموش نخواهم كرد و بيش از ارزش خدمتت نزد من پاداش دارى). و رقه شبانه به خانه ى خديجه آمد و جريان را به سمع وى رسانيد. خديجه هم از اينكه به هدف رسيده، فوق العاده مسرور شد. دستور داد براى فردا تمام بزرگان قريش را به خانه اش دعوت كنند تا اينكه صيغه ى عقد جارى شود.

فرداى آن روز تمام بزرگان به خانه ى خديجه آمدند. كرسيهاى عاج و آبنوس در اطراف مجلس نصب شد. از جمله كسانى كه آمدند، ابوجهل بود حس تكبر و نخوت ابوجهل وى را وادار كرد كه روى آن كرسى بزرگ كه در صدر مجلس نصب شده بود، بنشيند.

ميسره- خادم خديجه- پيش رفت؛ دست ابوجهل را گرفت؛ از روى آن كرسى او را بلند كرد و بر صندلى ديگر نشانيد. ناگهان شخصى آمد و مژده داد بنى هاشم پيغمبر (ص) را مى آورند.

اهل مجلس بعنوان استقبال از تالار قصر بيرون شتافتند؛ مشاهده كردند كه سادات و رجال بنى هاشم اطراف پيغمبر (ص) را گرفته اند. جناب حمزه ى قهرمان، پيشاپيش رسول اللّه (ص) راه مى رود؛ شمشير خود را كشيده و فرياد مى زند: «يا اهل مكه الزموا الادب و قللوا الكلام و انهضوا على الاقدام و دعوا الكبر فانه قد جائكم صاحب الزمان محمد المختار المتوج بالانوار صاحب الهيبه والوقار» (اى اهل مكه! مؤدب باشيد؛ سر و صدا نكنيد؛ برپا خيزيد؛ صاحب دوران، محمد مختار، مى آيد كه به انوار آسمانى تاجگذارى نموده و صاحب هيبت و وقار است).

آن حضرت مانند آفتاب درخشنده اى پديدار شد. پغمبر (ص) وارد مجلس گرديد. ميسره، آن جناب را به طرف كرسى بزرگ هدايت كرد اهل مجلس همگى بپا خاستند؛ اما ابوجهل اصلاً حركت نكرد و تعظيم ننمود. جناب حمزه جلو رفت؛ گريبان وى را گرفت و او را از كرسى بلند كرد. ابوجهل ناراحت شد؛ دست برد تا شمشير بكشد. حمزه چنان انگشتان او را با قبضه ى شمشير فشرد كه خون از ميان انگشتانش جارى شد. بزرگان قريش جلو رفتند و ابوجهل را از دست حمزه خلاص كردند.

جناب ابوطالب، به وكالت از طرف پيغمبر (ص)، و ورقه، به وكالت از طرف خديجه، صيغه ى عقد را جارى ساختند.

مجلس عقد برچيده شد و پيغمبر (ص) به اتفاق عموها از خانه ى خديجه خارج شدند.

 

شروع زندگى نوين

شش ماه بعد از عقد، جريان زفاف و عروسى خديجه و پيغمبر (ص) برگزار شد. در طول اين مدت خديجه دستور داد تمام زرگرهاى طائف به مكه آمدند.

آنها براى خديجه انواع زينتهاى طلايى درست مى كردند؛ تا هنگام زفاف فرارسيد. در شب عروسى، خديجه دستور داده بود شمعهايى به اندازه ى درخت تهيه كردند و يكراست، از دم كاخ تا تالار تشريفات، هر چند قدمى يك شمع نصب نمودند و در كنار هر شمعى، غلامى يا كنيزى با لباسهاى حرير ايستاده بود و ميهمانان را خوش آمد مى گفت. تختى از آبنوس براى پيغمبر (ص) ترتيب داده بود و آن تخت را طلاكارى كرده بودند و بر روى آن وساده اى از خز و ديباج انداخته شده بود.

از آن طرف، پيغمبر (ص) با لباسهاى زيبا- در حاليكه نور جمالش، شب تاريك را روشن نموده و شمعهايى كه در دست جوانان بنى هاشم بود، در مقابل روشنى چهره ى رسول اللّه (ص)، رنگ روشنايى چراغ را در برابر آفتاب گرفته بود- وارد خانه ى خديجه شد. در طول مسير رسول اللّه (ص)، مردم مكه در دو طرف راه اجتماع كرده بودند.

خديجه هم در حاليكه جامه ى حرير زيبايى در بر كرده، تاجى جواهرنشان از طلاى سرخ بر سر گذارده، خلخالهاى فيروزه نشان در دست و پا نموده و گردنبندى از زمرد و ياقوت در گردن داشت، با پيغمبر (ص) روبرو گرديد.


  • مهوشان آينه دار رخ تابان همند مهوشان آينه دار رخ تابان همند

  • آفتاب هم و ماه هم و حيران همند آفتاب هم و ماه هم و حيران همند

 


  • همچو شمعند فروزان و گدازان با هم همچو شمعند فروزان و گدازان با هم

  • آتش خرمن هم شبنم بستان همند آتش خرمن هم شبنم بستان همند

 


  • چون گل و سبزه همه باعث رنگينى هم چون گل و سبزه همه باعث رنگينى هم

  • مايه ى خوبى هم رونق دكان همند مايه ى خوبى هم رونق دكان همند

 


  • همچو پروانه به گرد سر هم مى گردند همچو پروانه به گرد سر هم مى گردند

  • بلبل زمزمه پرداز گلستان همند بلبل زمزمه پرداز گلستان همند

 

از آن ساعت، زندگى آميخته با عشق خديجه و پيغمبر (ص) شروع شد. در همان شب اول كه پيغمبر (ص) به خانه خديجه تشريف برد، خديجه با گواه گرفتن عموم رجال عرب و رؤساى قبايل، تمام هستى و ثروت خود را بعنوان پاانداز به خدمت رسول اللّه (ص) تقديم كرد.

از آن زمان به تعد، شخصيت مادى هم با موقعيت روحانى و ملكوتى پيغمبر (ص) ضميمه شد و حضرت را بعنوان باعظمت ترين افراد شبه جزيرةالعرب در انظار جلوه داد؛ و اگر افراد پستى- همچون ابوجهل- تا آن روز، نادارى را براى پيغمبر (ص) نقص مى شمردند، از آن به بعد كوچكترين نقطه ضعفى در وجود مقدسش نمى توانستند پيدا كنند.

 

نورى بر قله ى نور

رسول اللّه (ص) بعد از ازدواج با خديجه، از مكه به قصد سفر خارج نشد؛ هميشه در شهر مكه بسر مى برد و بيشتر وقت خود را در ميان كوههاى مكه مى گذارند؛ حتى الامكان از اجتماع كثيف و خرافى بت پرستان كناره مى گرفت و اغلب اوقات كه در خانه نبود، از روى سنگهاى سياه كوه حرا بالا مى رفت و در شكاف قله ى آن، لحظات اسرارآميزى را مى گذرانيد.

پيغمبر (ص) از نظر همه ى افراد مكه، بعنوان يك موجود خارق العاده جلوه كرده بود. هر كدام با ديده ى خاصى رسول اللّه (ص) را مى نگريستند؛ از همه مهمتر و عميق تر، ديد خديجه بود: خديجه يك فراز معنوى را در جبين رسول اللّه (ص) مى خواند و هر ساعت انتظار مى كشيد آن رتبه ى روحانى و مقام پيامبرى محبوب آسمانيس صورت ثبوت و ظهور به خود بگيرد.

در بعضى از شبها كه پيغمبر اكرم (ص) مقدارى ديرتر به خانه مى آمد، در خديجه يك اضطراب توأم با شوق ايجاد مى شد.

پيغمبر اكرم (ص) پس از ازدواج با خديجه، از نظر شئون اجتماعى، بيشتر مورد توجه عربها قرار گرفته بود؛ زندگى اسرارآميزش بر سر زبانها افتاده؛ گويا تمامى افكار و مغزها در اين انديشه بودند كه به همين زودى، تحول فوق العاده اى بوسيله ى اين انسان غيرطبيعى در جهان ايجاد مى شود.

قحط و غلاى شديدى مكه و حجاز را فراگرفت، مردم در تنگناى گرسنگى شديدى قرار گرفتند. تمام مواشى و چهارپايان آنها از بين رفت. در تابستانها هم، گرماى سوزانده و موحشى ظاهر مى شد كه گويى كوههاى سياه اطراف مكه، جهنم را در آن آتش منعكس مى كردند. در اين هنگام، پيغمبر (ص) مقدارى از برنامه ى روزانه ى خود را كه رفتن به كوه حرا بود، در سر زدن به خانه ى ضعفا و بيچارگان صرف مى كرد. در همين سال بود كه وجود

مقدس اميرالمؤمنين (ع) را بعنوان فرزند خود، از عمويش ابوطالب گرفت و مشغول تربيت و سرپرستى آن حضرت شد.

در اين سال، مقدار زيادى از اموال خديجه كه تحت تصرف پيغمبر (ص) بود، بين فقرا و بينوايان مكه تقسيم شد. اين مطلب موجب شد عده اى از زنان كوته فكر و جاهل و حسود قريش- كه قبلاً خديجه را از همسرى پيغمبر (ص) منع مى كردند- بعنوان سرزنش اين بانوى روشن انديش، به او گوشزد مى كردند: «ديدى چگونه محمد ثروتت را به باد فنا داد و دارائيت را بين يك عده مردم بى سر و پا تقسيم نمود؟» و لى خديجه- گذشته از اينكه تحت تأثير اين اراجيف قرار نمى گرفت- اصولاً از اين موضوع ناراحت مى شد كه چرا اين مغزهاى تيره و تاريك نمى توانند آنچه را كه او مى بيند، ببينند. روى اين حساب، زنان قريش را ابداً شايسته ى معاشرت خود نمى ديد؛ از آنها كناره گرفته، درب خانه را بر روى آنها مى بست؛ تا اينكه كاملاً رفت و آمد با آنان را قطع فرمود. فقط چشم به افق كوه حرا دوخته بود كه چه وقت خورشيد جمال محبوب گراميش- در حاليكه تاج پيامبرى بر تارك و فرمان نبوت به دست دارد- از قله ى حرا به زير مى آيد؟ اين انتظار خديجه، پس از پانزده سال پايان پذيرفت.

پاسى از شب گذشت. سياهى، تمام كوهها و دره ى حرم را فروپوشاند. كم كم صداها، به سكوت و روشنايى خانه هاى مكه، به خاموشى گرائيد؛ اما از پيغمبر (ص) خبرى نشد. خديجه به پشت بام قصر آمده، كوره راه حرا را مورد دقت قرار داد كه ببيند آيا چهره ى پرهيبت انسانى در آن نمودار است يا خير؟ اثرى از رسول اللّه (ص) مشاهده نكرد؛ بى اندازه نگران شد. غلامان و كنيزان را در جستجوى حضرت، به اطراف فرستاد؛ اما همه بى خبر مراجعت كردند. قلب خديجه مى طپيد؛ گاهى فكر مى كرد كه خودش براى تعقيب رسول اللّه (ص) از خانه خارج شود؛ تا به درب منزل مى آمد؛ اما تاريكى كوچه و رفت و آمد قيافه هاى ناشناس و سياهى بيابان، به وى جرأت نمى داد كه قدم بيرون بگذارد؛ ناچار به داخل منزل برمى گشت ولى دلش آرام نبود: «خدايا! يگانه محبوبم چه شد؟ آيا درنده اى او را پاره كرد؟ آيا دشمنى وى را از پا درآورد؟ آيا از شدت گرسنگى و ضعف، هلاك شد؟»


  • بدان درخت زيان يارب از خزان مرسان بدان درخت زيان يارب از خزان مرسان

  • كه زير سايه ى خود مرغ بى پرى دارد كه زير سايه ى خود مرغ بى پرى دارد

 

گاهى هم، از ضمير ناخودآگاه خديجه، برقى در مغزش جهش مى كرد و به او هشدار مى داد كه «هيچ؛ اين حرفها نيست. او با جهان حاكم بر موجودات و قدرتها در ارتباط است و با دنياى ديگرى سر و سرّ دارد. شايد علت دير كردنش اين باشد كه با اسرارى آسمانى، دست به گريبان است».

در بين اين همه طوفان و هيجان و اضطراب، از پشت در، صداى پايى را شنيد كه قلب نگرانش را نوازش مى داد. با شتاب درب منزل را باز كرد. در تاريكى، برق زننده اى از روشنايى سيماى پيغمبر (ص) به چشم خديجه افتاد؛ بى اختيار مژگان خديجه به هم آمد و باز شد. قيافه ى برازنده ى پيغمبر (ص) با صورت برافروخته، جلب توجه خديجه كرد. خديجه اسرار تازه اى در سيماى رسول اللّه (ص) مشاهده مى نمود. با نگرانى سؤال كرد: «عزيزم! چه شده؟ چرا اين همه دير آمدى؟ چرا مضطرب و پريشانى؟»

پيغمبر (ص) فرمود: «در كوه حرا، در جايگاه مخصوصم، خوابيده بودم. ناگهان برق روشنايى تندى به چشمانم اصابت كرد. از خواب پريدم؛ ملاحظه كردم از ناحيه ى افق، نورى به طرف من مى تابد كه دنباله ى آن به آسمان كشيده شده بود؛ لحظه به لحظه به من نزديكتر مى شد. نور نزديك شد و وجودم را فراگرفت؛ گويى اين نور به داخل جسمم وارد شد. روحم در اضطراب افتاد. حرارت عجيبى وجودم را فراگرفت. حالت غشوه اى به من دست داد. صداهايى در گوشم طنين انداخته بود؛ يكمرتبه از ميان نور صدايى شنيدم كه مى گفت: يا محمد! بخوان. و حشت زده از جا حركت كردم. اطراف كوه نظر انداختم ولى چيزى نديدم؛

دوباره آن نور ظاهر شد و براى دومين بار اين صدا به گوشم آمد: يا محمد! بخوان. گفتم: چه بخوانم؟

در اين هنگام، گويا چشمه اى از دانش در دلم جوشيد. مرتبه ى سوم صدا بلند شد: بخوان بنام پروردگارت؛ آن آفريننده اى كه تو را پديد آورد و هر انسانى را از كرم كوچكى خلق فرموده است؛ بخوان پروردگار گراميت را؛ آن خدايى كه بسبب قلم تعليم فرمود؛ و به انسان چيزى را كه نمى دانست، آموخت

[«اِقْرَاْ بِاسْمِ رَبِكَ الَّذى خَلَق، خَلَقَ الْاِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ، اِقْرَأْ وَ رَبِّكَ الْاَكْرَمِ اَلَّذى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، عَلَّمَ الْاِنْسانَ مالَمْ يعْلَمْ» (سوره ى علق، آيات 5] 1).

آنگاه، متوجه شدم كه چه مقامى را حائز گرديدم. خديجه! فهميدم پيغمبر شدم. اشك شوق بر ديدگانم جارى شد؛ به سجده افتادم؛ پس از اندكى سر را بلند كرده، از كوه به زير آمدم. چند قدمى كه برداشتم، نگاهى به آسمان دوختم؛ در افق، شبح روشنى مشاهده كردم داراى بالهايى كه مشرق تا مغرب را گرفته بود و در ميان دو چشمش نوشته شده بود: لااله الااللّه، محمد رسول اللّه. ديدن اين قيافه، بطورى مرا وحشت زده كرد كه بى اختيار فرياد زدم: كيستى؟ صدايى به آهستگى، شبيه زمزمه ى ارواح، از اين شبح شنيدم كه گفت: انا روح الامين المنزل على جميع النبيين والمرسلين (من همان پيك امينى هستم كه بر عموم پيامبران فرود مى آيم). از كوه با شتابزدگى پايين آمدم؛ به طرف خانه براه افتادم. بر هر صخره اى كه مى گذشتم، از دل سنگ جماد، اين صدا بيرون مى آيد: السلام عليك يا رسول اللّه! السلام عليك يا نبى اللّه».

خديجه در حاليكه محو قيافه و سخنان پيغمبر (ص) شده بود، بى اختيار لبانش تكانى خورد و آنچه را كه در مغزش مى گذشت، به زبان آورد و گفت: «تو آنكس نيستى كه شياطين بتوانند به تو دست پيدا كنند؛ اين نبود مگر فرشته ى خدا؛ «اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمداً رسول اللّه».

پيغمبر فرمود: «خديجه! حرارت شديدى اندامم را گرفته؛ بدنم مى سوزد.

مقدارى آب بر من بريز، شايد گرمى تنم فرونشيند».

خديجه با كمك غلامان و كنيزان، از چاه ميان منزل آب كشيده، بر روى پيغمبر (ص) مى ريخت. لرزه ى شديدى، بدن رسول اللّه (ص) را فراگرفت. خديجه آن جناب را داخل اطاق برد و جامه ى ضخيمى، به بدن مباركش پوشانيد؛ تا پيغمبر (ص) به خواب رفت.

صبح نزديك بود. خديجه از خانه خارج شد و به طرف منزل ورقه رفت. به در خانه ى ورقه رسيد، در زد. ورقه پشت در آمد. با كمال تعجب پرسيد: «دختر عمو! چه شده در اين موقع به خانه ى ما آمدى؟»

خديجه داخل خانه شد و جريان را براى ورقه تعريف كرد. و رقه در حاليكه مات زده در تفكر و انديشه ى عميق فرورفته بود، فرياد زد:

«قدوس قدوس والذى نفس ورقة بيده لئن كنت صدقتنى و لقد جائه الناموس الاكبر الذى كان يأتى موسى و انه لنبى هذه الامه» (قسم به آن خدايى كه جان ورقه به دست اوست، ناموس اكبر بر شوهرت نازل شده؛ آن پيكى كه بر موسى كليم اللّه فرود مى آمد)

[طبرى در تاريخ الامم والملوك، ج 2، ص 206 نقل مى كند كه: «ورقه به خديجه گفت: لئن كنت صادقة ان زوجك لنبى و ليلقين من امته شدة و لئن ادركته لاومنن به» (اى خديجه! اگر راست بگويى، شوهرت پيغمبر است و از امت او، شدت و سختى به او مى رسد. اگر من او را درك كنم، به او ايمان مى آورم). صدق پيشگويى ورقه راجع به امت پيغمبر، در همين كتاب ثابت مى شود.]!.

خديجه تا به امروز خود را فقط يك همسر وفادار پيغمبر (ص) مى دانست كه وظيفه داشت بطور كامل، وسايل آسايش و شئون خانوادگى پيغمبر (ص) را تأمين كند؛ ولى از امروز به بعد، براى خود دو عنوان ديگر هم قائل است:

1. علاوه بر اينكه همسر رسول خدا (ص) است، بعنوان اولين فرد از امت و پيروان مكتب آسمانى نبوت آن حضرت محسوب مى شود.

2. نگهبان و پاسدارى است كه بايد با تمام قدرت، در راه حفاظت و حمايت از حريم مقدس نبوت و اسلام فداكار كند.

خديجه همچنانكه از نظر شئون همسرى، نسبت به پيغمبر (ص) فردى بى نظير بود، از نظر ايفاى وظايف مسلمانى و فداكارى در راه حمايت از حريم مقدس رسول اللّه (ص) هم، در جميع زنان عالم نظير و مانندى نداشت.

از آدم ابوالبشر نقل شده كه گفت: «من در روز قيامت بر تمامى افراد بشر سرورى دارم مگر بر يك نفر از فرزندانم كه از پيامبران است و محمد (ص) نام دارد. وى در دو فضيلت بر من برترى دارد: يكى اينكه همسر او در اجراى مأموريت خدائيش، معاون اوست؛ ولى غريزه ى من، در نخوردن از شجره ى منهيه طغيان كرد».

خديجه در شئون وفادارى و فداكارى، نه تنها در اسلام نظير ندارد، بلكه جهان فاقد شخصيتى مانند اوست؛ و فقط نمونه ى قهرمانى و فداكاريش در درجه ى اول، دختر گرانمايه اش فاطمه (س)- و در مرحله ى دوم، نبيره ى ارکجمندش- زنيب كبرى (س)- در جهان بود و بس. شخصيت شهامتى اين دو بانوى پرارج اسلام هم، از دامن پاك و مقدس ميهن مام عاليقدرشان خديجه سرچشمه گرفته بود.

عايشه مى گويد: «همواره پيغمبر اكرم (ص) به ياد خديجه بود و مرتب از سجاياى وى، سخن بر لب داشت و گاهى از اوقات، پرده ى اشك فراق اين بانو، جلوى چشمان رسول اللّه (ص) را مى گرفت و براى او طلب آمرزش مى كرد؛ تا اينكه يك روز حوصله ام سرآمد؛ با بيانى اعتراض آميز به حضرت عرضه داشتم: اگر خدا عجوزه ى كهنسالى را از تو گرفت، در عوض- بهتر از او- همسر جوان و زيبايى به تو عنايت فرمود. تا اين جمله را گفتم، رسول اللّه (ص) شديداً خشمناك شد بطوريكه من از گفته ام پشيمان و با خداى خود عهد كردم اگر غضب پيغمبر (ص) فرونشيند، ديگر چنين سخنى را در مورد خديجه تكرار نكنم.

پيغمبر (ص) متوجه ندامت من شد؛ فرمود: عايشه! چه گفتى؟ بخدا قسم، روزى كه همه ى مردم نسبت به من كافر بودند، خديجه به من ايمان آورده بود؛ و هنگامى كه تمام بستگان و خويشانم مرا ترك گفتند، وى يگانه همدم و حامى من بود. در موقعيتى كه همه مرا تكذيب مى نمودند، او تصديق گفتار و نبوتم را نمود؛ از آن گذشته، خداوند نسل مرا از خديجه قرار داد.

آن روز چنان بر من گران آمد كه به اندازه ى يك ماه بر من گذشت»

[بحارالانوار، جزء 16، ص 12: «عن عايشة قالت كان رسول اللّه (ص) اذا ذكر خديجه لم يسأم من ثناء عليها و استغفار لها فذكرها ذات يوم فحملتنى الغيرة فقلت لقد عوضك اللّه من كبيرة السن قالت فرأيت رسول اللّه (ص) غضب غضباً شديداً، فسقطت فى يدى فقلت اللهم ان ذهبت بغضب رسول اللّه (ص) لم اعد بذكرها بسوء مابقيت، قالت فلما رأى رسول اللّه (ص) مالقيت قال كيف قلت؟ واللّه لقد آمنتنى اذ كفر الناس و آوتنى اذ رفضنى الناس و صدقتنى اذ كذبنى الناس و رزقت منى حيث حرمتمونه قالت فغد اوراح على بشهر».]

در اين روايت، يك نكته ى جالب توجه است و آن اينكه پيغمبر (ص) در نتيجه ى فضايل خديجه مى فرمايد: «خداوند نسل مرا از خديجه قرار داد». يعنى چون اين خصوصيات فداكارى در راه اسلام، در بين بانوان حرمم منحصراً در خديجه بود و در سايرين وجود نداشت، لذا خداوند نسل مرا- كه در آينده مأموريت نگهبانى و پاسدارى قرآن را دارند- از خديجه بوجود آورد؛ تا خصايص قهرمانى و روح مجاهده، از اين بانوى مردآفرين- طبق قانون وراثت انفعالى- به آنها ارث برسد. و روى اين حساب، بزدگ آزادزن جهان- صديقه كبرى (س)- كه فداركاريهاى ارزنده اش، حيات بخش مبانى عاليه ى اسلام بود، بايد در دامن اين مادر گرانقدر پرورش بيابد و دلاورى را از سينه ى اين مام بمكد.

 

گوهرى در صدف

مدت پنج سال از بعثت رسول اكرم (ص) گذشت. تا سه سال بعد از بعثت، اجراى مأموريت پيغمبر مخفيانه بود. البته موضوع نبوت رسول اللّه (ص) را تمام اهالى مكه و قبايلى كه به اين شهر مسافرت مى كردند، شنيده بودند؛ بعضى از آنها با خوش بينى و عده اى هم با عناد اين موضوع را تلقى مى كردند.

برخى روشن انديشان جامعه ى عرب هم، از گوشه و كنار به نزد رسول اللّه مى آمدند و به آيين جديد مى گرويدند. عده اى از گردنكشان عرب- كه اين موضوع را بزرگترين خطر براى شئون رياستى خود مى ديدند- در اطراف و جوانب، سعى مى كردند مردم را از آن حضرت برانند و افكار عمومى را نسبت به مقام آسمانيش بدبين سازند؛ حتى در يكى دو نوبت كه رسول اللّه (ص) با تعداد كمى از مسلمين، فريضه ى اسلامى- نماز- را در مسجدالحرام بجا مى آوردند، شديداً مورد حمله قرار گرفت؛ لذا مأمور شد اين فريضه را در منزل و يا خارج شهر، در ميان دره ها و دامنه هاى اطراف مكه اجرا فرمايد.

در تمام اين مراحل، خديجه دوشادوش پيغمبر (ص) همانند يك نگهبان از وى حفاظت مى فرمود و مايه ى تسلى خاطر رسول اللّه (ص) بود؛ در ملازمت حضرت به خارج شهر مى رفت و با آن حضرت، در صحرا و دامنه ى كوههاى اطراف نماز مى خواند؛ آنگاه با آن جناب مراجعت نمى نمود؛ تا اينكه بعد اول مأموريت پيغمبر (ص)- كه دعوت مخفيانه بود- به پايان رسيد و رسول اللّه (ص) مأمور شد علناً مردم را بسوى توحيد و يكتاپرستى دعوت كند.

با اين مأموريت جديد پيغمبر (ص)، خديجه هم وظيفه ى خود را خطيرتر احساس مى كرد. هرگاه كه رسول اللّه (ص) از منزل خارج مى شد، به مجرد اينكه كمى ديرتر مراجعت مى فرمود، خديجه به اتفاق اميرالمؤمنين (ع) از خانه بيرون آمده و در تعقيب رسول اللّه (ص) برمى آمد. تاكنون خديجه به مقتضاى عشق ملكوتيش، لحظه اى تاب مفارقت و جدايى پيغمبر (ص) را نداشت ولى هم اكنون با اين عشق، يك نگرانى هم توأم شده؛ به همين جهت، به مجرد اينكه لحظه اى رسول اللّه (ص) را نمى ديد، علاوه بر دلتنگى فراق، يك نوع پريشانى خاصى هم به خديجه دست مى داد: ناراحت بود كه نكند از ناحيه ى دشمنان نابكار، آسيبى به حضرتش برسد.

دو سال از مأموريت تازه ى پيغمبر (ص) گذشت. در مدت اين دو سال، رسول اللّه (ص) با مبارزات شديد كفار قريش دست به گريبان بود و در اين موقعيت كه تمام عناصر ماده پرست قريش و مكه عليه پيغمبر (ص) فعاليت داشتند، رسول اكرم (ص) از نظر اجتماع و زندگى ماديش، فقط دو پشتوانه و پناهگاه براى خود مى ديد: يكى عموى گراميش- ابوطالب- كه شخصيت قومى و اجتماعى وى، همواره حامى پيغمبر (ص) بوده و از هر نوع آسيب و زيان دشمنان جلوگيرى مى كرد و دوم همسر وفادارش- خديجه- بود كه آغوش پرمهر و عاطفه اش، بزرگترين آرامگاه براى پيغمبر (ص) محسوب مى شد و در مقابل ضربات و لطماتى كه از دشمن مى ديد، هنگامى كه به خانه برمى گشت، با يك دنيا عشق و عاطفه و فداكارى اين بانوى مهربان، مورد استقبال قرار مى گرفت. محمد (ص) با آرميدن در سايه ى محبت و وفادارى اين همسر گرامى، تمام نگرانيها ناراحتيها را فراموش مى كرد.

در اين موقعيت، يكى از روزها، پيغمبر اكرم (ص) در ابطح نشسته بود. عمار ياسر و منذر بن ضحضاح و عمر و على بن ابيطالب عليه السلام و عباس و حمزه- عموهاى حضرت- در خدمت آن جناب حضور داشتند، ناگهان پيك وحى (جبرئيل) با قيافه ى اختصاصيش بر پيغمبر (ص) فرود آمد؛ بالهايش مشرق تا مغرب را گرفته بود؛ صورت درخشنده اش- در حاليكه جمله ى «لااله الااللّه، محمد رسول اللّه» بين ابروانش منقوش بود- همانند شبح صافى در افق نمايان شد

[گويند در تمام دوران نبوت رسول اللّه (ص)، دو سه مرتبه بيشتر جبرئيل با قيافه ى حقيقى اش ظاهر نشده است: يكى در شب مبعث و مرتبه ى ديگر در شب معراج و وهله ى سوم در اين روز بود.]

 

 

 

پيغمبر (ص) از ديدن اين قيافه در شگفت شد كه يقيناً موضوع مهمى قرار است واقع شود و مأموريت خطيرى بعهده اش آمده. اطرافيان متوجه حالات وحى پيغمبر (ص) شدند.

جبرئيل عرضه داشت: «يا رسول اللّه! خدا به تو سلام مى رساند و امر مى فرمايد تا چهل روز بايد از خديجه كناره بگيرى و در منزل وى قدم نگذارى؛ در تمام اين روزها، روزه بگيرى و شبها را به عبادت بگذرانى».

البته اجراى اين مأموريت تا حدودى براى پيغمبر (ص) دشوار بود؛ زيرا در مقابل عشق سوزانى كه خديجه به پيغمبر (ص) داشت، رسول اللّه (ص) هم به پاس محبت و فداكارى اين خانم، به وى علاقمند بود و هجران و مفارقت چهل روزه از خديجه براى آن جناب بسيار گران بود؛ اما فرمان خدا است و بايد بدون چون و چرا مورد اجرا قرار گيرد.

رسول اللّه (ص) تصميم گرفت اين برنامه را اجرا كند. در درجه ى اول، براى اينكه فشار اضطراب و پريشانى خديجه با درد هجرانش توأم نگردد، پيغمبر (ص) عمار ياسر را به نزد خديجه فرستاد كه جريان نزول وحى و دستور آسمانى پروردگار را به سمع وى برساند و ضمناً حضرت به عمار فرمود: «به او بگو كه من اين ايام را در منزل عمويم- ابوطالب- بسر مى برم. خاطرت آسوده باشد كه فاطمه بنت اسد همچنانكه در گذشته از من با كمال محبت نگهدارى مى نمود، هم اكنون هم كاملاً مرا پذيرايى خواهد كرد. تو هم اى خديجه! شب كه مى شود، درب خانه را ببند و تنها در ميان منزل، در بستر خود بيارام و شبانگاه احدى را به خانه راه نده».

عمار ياسر به منزل خديجه آمد و پيام رسول اللّه (ص) را به وى رسانيد. خديجه در عين اينكه لحظه اى تاب و توان جدايى محبوب عزيزش- پيغمبر (ص) را نداشت ولى ايمان قوى و نيرومندى كه بر تمام هستى خديجه حاكم بود، او را در مقابل فرمان خدا چنان مطيع قرار داده كه شديدترين ناگواريها را به منظور اجراى دستور الهى تحمل مى كرد. هم اكنون درد فراق پيغمبر (ص)- كه از مرگ بر خديجه ناگوارتر است- او را مانند مارگزيده به خود مى پيچاند ولى در عين حال، چون اين هجران در مقام اجراى يك برنامه ى آسمانى نبوت است، خديجه هم در مقابل آن مقاومت مى ورزد. اين بانويى كه براى يك لحظه طاقت جدايى همسر عزيزش- رسول اللّه (ص)- را نداشت هم اكنون بايد چهل روز از ديدار محبوبش محروم بماند. هر روز و شبى از اين ايام براى خديجه يك سال مى گذرد ولى جز صبر چاره اى ندارد.


  • مى خواست فلك كه تلخ كامم بكشد مى خواست فلك كه تلخ كامم بكشد

  • ناكرده مى طرب به جامم بكشد ناكرده مى طرب به جامم بكشد

 


  • بسپرد به شحنه ى فراق تو مرا بسپرد به شحنه ى فراق تو مرا

  • تا او به عقوبت تمامم بكشد تا او به عقوبت تمامم بكشد

 

از آن طرف، رسول اللّه (ص)- بر حسب امر پروردگار- هر روز را روزه مى گرفت و شبها تا صبح عبادت مى كرد و منتظر نتيجه ى اين رياضت چهل روزه بود؛ تا اينكه يك اربعين كامل شد.

در شب چهل و يكم، هنگام مغرب، پيغمبر (ص) فريضه ى مغرب را بجا آورد. جبرئيل نازل شد و عرضه داشت: «يا رسول اللّه! از افطار خوددارى فرما تا هديه ى پروردگار فرود آيد».

پيغمبر (ص) سؤال كرد: «هديه ى خداوند چيست؟»

عرض كرد: «من هم نمى دانم».

اميرالمؤمنين (ع) مى فرمايد: «در اين چند روزه؛ من ملازم پيغمبر (ص) بودم و مرتب به خدمتگزارى و پذيرايى حضرتش، در منزل پدرم اشتغال داشتم. در شب آخر رسول اللّه (ص) نماز خود را خواند؛ سپس حالت وحى به او دست داد. در اين هنگام مشاهده كردم كه ظرفى مملو از انگور و خرما در حضور پيغمبر (ص) است. رسول اللّه (ص) به خود آمد. به من دستور داد: در منزل را ببند؛ خودت هم پشت در بنشين و مراقب باش كسى وارد نشود. رسول اللّه (ص) با ميوه ها مشغول افطار شد و در طى آن به من اظهار داشت: يا على! اين ميوه ى بهشتى است و بر غير من حرام است؛ از اين جهت به تو تعارف ننمودم».

افطار پيغمبر تمام شد. خواست نافله بجا آورد؛ جبرئيل عرضه داشت: «يا رسول اللّه! در اين ساعت براى شما نماز خواندن جايز نيست. هم اكنون موظف هستى به منزل خديجه بروى».

رسول اللّه (ص) از منزل فاطمه بنت اسد حركت كرده، به منزل خديجه رفت.

از آن طرف، خديجه- طبق معمول همه شب- نماز خوانده، در منزل را بست، چراغ را خاموش نمود و در بستر خود آرميد. هنوز خوابش نبرده بود كه صداى كوبه ى در بلند شد. خديجه با شنيدن صداى كوبه ى در- كه براى وى بزرگترين مژده بود- از جا جست، صدا زد: «كيست؟»

از پشت در، نواى دلنواز رسول اللّه (ص) بلند شد: «يا خديجة! افتحى. انا محمد» (خديجه! در را باز كن. من محمدم).

خديجه در را باز كرد. پس از چهل روز هجران و مفارقت، ديدگان رمه ديده ى خديجه به ديدار رسول اللّه روشن شد و با شور و نشاط فوق العاده اى به پيغمبر (ص) خير مقدم گفت:


  • قدم بگذار بر چشمم مكن انديشه از مژگان قدم بگذار بر چشمم مكن انديشه از مژگان

  • كه ننشيند بپا از سستى آن خارى كه نم دارد كه ننشيند بپا از سستى آن خارى كه نم دارد

 

پيغمبر از جلو و خديجه از عقب، وارد اطاق خواب شدند و گوهر تابناك وجود مقدس مهين دخت پيامبر اسلام، در صدف پاك رحم جناب خديجه جايگزين گرديد

[موضوع قابل توجهى كه ما از اين نكته ى تاريخى استفاده مى كنيم، رمز امتيازى است كه زهراى مرضيه (س) بر ساير فرزندان پيغمبر (ص) داشت و آن اينكه، نتيجه ى چهل روز عبادت پيغمبر اين است كه جنبه ى جسمانى و مادى پيغمبر (ص) با اين برنامه ى چهل روزه تضعيف گرديد و در مقابل، شخصيت روحانى رسول اللّه (ص) كه مقام وحى و نبوت بود تقويت شد و آنچه از نظر علم ثابت شده، اين است كه طبق قانون وراثت، عموم سجاياى يك پدر بويژه خصلتهايى كه در هنگام انعقاد نطفه ى فرزند در او قوى است، به فرزند منتقل مى شود. در هنگام انعقاد نطفه ى فاطمه زهرا (س) علاوه بر اينكه اصل مايه و سلول اوليه ى حياتى آن جناب از انرژيهاى ماوراى مواد خاكى (غذا و ميوه ى بهشتى) تركيب شده بود، جنبه ى روحانى پيغمبر (ص) رو اتصال وى به مبدأ در آن هنگام در فراز قدرت و توانايى بود و همين خصوصيت هم از رسول اللّه (ص)- طبق قانون وراثت- به فاطمه (س) منتقل شد؛ لذا امتيازى كه زهرا (س) در بين فرزندان پيغمبر (ص) داشت اين بود كه در وجود فاطمه (س)، خاصيت وحى و نبوت موجود بود.

در صفحات آينده، در مقام تشريح علم زهرا (س)، اين نكته را خواهيد خواند كه فاطمه (س) وحى را مى شنيد و برحسب برخى از روايات، جبرئيل بر آن حضرت هم نازل مى شد و اين مطلب هيچگونه اشكالى ندارد زيرا نعوذ باللّه ما ادعا نمى كنيم كه زهرا (س) هم داراى مقام نبوت بود بلكه مدعاى ما- برحسب مفاد بعضى از اخبار صحيحه- اين است كه آن حضرت خاصيت وحى داشت.] .

از آن روز به بعد، خديجه در قلب خود احساس يك نوع اطمينان مى كرد و خود را مانند يك راهرو به مقصد رسيده مى انگاشت. در برقشهاى مغزى وى اين معنى بروز مى كرد كه عشق چندين ساله اش به نتيجه رسيده است و بالاترين محصول را از اين كشت محبت بدست آورده. گوهر گمگشته اى را كه در درياى وجود مقدس رسول اللّه مى جسته، يافته است؛ اما نمى دانست اين اطمينان قلبى از كجاست؟ و اين وزشهاى پياپى نسيم اميد از كدام جانب است؟

چند صباحى اوضاع روانى خديجه به اين منوال سپرى شد. خديجه در عين اينكه در خود احساس يك اطمينان و اميد مى كرد، از سرنوشت آينده ى اسلام نگران بود و درباره تنهايى خود و غربت محبوب دلبندش- رسول اللّه (ص)- مى انديشيد: «نتيجه ى اين تنهايى و يكه گردى چه مى شود؟ فرجام اين غربت و دشمن دارى به كجا منتهى مى گردد؟»

اينگونه افكار درست مانند باد مهاجمى كه با پيكره ى يك نهال نورس و نازك بازى كند، اميد ترشح شده از ضمير ناخودآگاه خديجه را به تزلزل مى آورد. تا اينكه در يكى از اين روزها احساس كرد كه تنها نيست. جنينى كه بعنوان بزرگ ارمغان بهشتى در صدف پاك رحمش در حال پرورش است، بزرگترين انيس تنهايى او و مايه ى تسلى خاطر نگرانش مى باشد. زمزمه هايى كه به صداى امواج هوا بيشتر شباهت داشت از بن رحم مى شنيد و شايد جملاتى به اين مضامين به گوش خديجه مى رسيد:

مادر! انيس تنهائيت منم.

من نورى هستم كه در بدو خلقت جهان، بر تارك آفرينش مى درخشيدم.

مادر! گوهرى در صدف جانت مى پرورانى كه خراج موجوديت اسلام است.

من روحى هستم كه در كالبد قرآن پدرم دميده مى شوم و تا صبح ابديت آن را زنده نگه مى دارم.

من پاداش زحمات گذشته ى تو و افتخار زندگى آينده ات مى باشم؛ نام تو- مادر- را بر سر زبانها، همرديف نام مام مسيح قرار مى دهم.

مادر! غمگين مباش اگر چهار ديوارى خانه تنها بسر مى برى؛ همنشين بزرگ زنان جهان بوده و به افتخار مادرى وى نايل گشته اى.

در لحظه ى اول شنيدن اينگونه سخنان آن هم از موجودى كه چشمان خديجه وى را نمى بيند و فقط ثقل وجوديش را احساس مى كند، وحشت آور بود؛ ولى پس

از چند مرتبه تكرار كم كم خديجه با اين صدا انس گرفته و بدان دلبسته بود.

ديگر اين تنهايى براى خديجه، از هر محفل عيشى لذت بخش تر و مسرت انگيزتر بود. همه روز در خانه تنها بسر مى برد و اگر احياناً كسى به سراغ خديجه مى آمد، از نظر وى عنوان مزاحمت داشت و شايد مايل نبود غير از وجود تابنده اى كه فرمانفرماى كشور جان و دل او- پيغمبر- است، ديگرى دست به كوبه ى در بزند.

در يكى از روزها- كه خديجه گرم راز و نياز با همنشين تازه اش بود- در باز شد و پيغمبر اكرم وارد شد. سؤال كرد: «با كى گفتگو مى كردى؟»

خديجه گفت: «با فرزندى كه در بن من موجود و با نهادم آميخته است».

تبسمى كه از يك نشاط روحى حكايت مى كرد، بر لبان رسول اللّه (ص) نقش بست. درست مانند كسى كه از اين رمز غيبى قبلاً آگاهى داشته، فرمود: «خديجه! پيك وحى- جبرئيل- قبلاً به من مژده داده است كه اين جنين در ميان رحم تو دختر است و خداوند نسل مرا از اين دختر قرار مى دهد. رهبران آينده ى دنيا كه پس از قطع شدن رشته ى وحى، نگهبان قرآن و فرماندار ملل و اقوام جهانند، از فرزندان همين دختر خواهند بود.

اينجا بود كه پيشگويى فليق نصرانى- كه بوسيله ى ميسره براى خديجه پيام فرستاده بود- جامه ى تحقق پوشيد و همچنانكه آن راهب روشن ضمير پيش بينى كرده بود، نسل آينده ى پيغمبر (ص)- كه جانشينان او هستند- از وجود اقدس جناب خديجه ظاهر شد.

خديجه براى فرزند داخل رحم خود، يكم عنوان ملكوتى و آسمانى قائل است و نمونه هايى از مقام وحى و نبوت همسر عزيزش را در وجود اين فرزند احساس مى كند؛ لذا اين مطلب به فكر خديجه رسيد كه مناسب است همچنانكه انائى- مادر مريم- هنگامى كه به وجود مقدس آن بانو حامله شد، نذر كرد كه فرزند داخل رحمش را محرر قرار دهد و او را ملازم خدمتگزارى خانه ى خدا و عبادت پروردگار بنمايد و در نتيجه ى اين نذر مادر، دختر به افتخار مادرى عيسى نائل گرديد و روح القدس در او دميده شد، من هم اكنون نذر كنم كه اين دختر در بن رحمم را ملازم خدمت كعبه و بندگى پروردگار قرار بدهم كه از عموم شئون زندگى مادى و شوهردارى مجرد باشد.

به مجرد اينكه اين مطلب در ذهن خديجه خلجان كرد، جبرئيل بر پيغمبر (ص) فرود آمد. از جريان آنچه در انديشه ى خديجه گذشته بود، رسول اللّه (ص) را آگاهى داد و سپس اضافه كرد كه خدا مى فرمايد: «خديجه حق ندارد در مورد اين فرزند، تصميمى بگيرد. پيش از آنكه خديجه بخواهد او را با نذر خودش محرر قرار دهد، ما اين دختر را محرر قرار داديم. همچنانكه زكرياى پيغمبر عهده دار كفالت مريم شد، تو- پيغمبر آخرالزمان- را كه بمراتب بر زكرياى نبى فضيلت دارى، عهده دار كفالت اين دختر نموديم».


  • مريم از يك نسبت عيسى عزيز مريم از يك نسبت عيسى عزيز

  • از سه نسبت حضرت زهرا عزيز از سه نسبت حضرت زهرا عزيز

 


  • نور چشم رحمة للعالمين نور چشم رحمة للعالمين

  • آن امام اولين و آخرين آن امام اولين و آخرين

 


  • بانوى آن تاجدار هل اتى بانوى آن تاجدار هل اتى

  • مرتضى مشكل گشا شير خدا مرتضى مشكل گشا شير خدا

 


  • مادر آن مركز پرگار عشق مادر آن مركز پرگار عشق

  • مادر آن كاروان سالار عشق مادر آن كاروان سالار عشق

 


  • آن يكى شمع شبستان حرم آن يكى شمع شبستان حرم

  • حافظ جمعيت خيرالامم حافظ جمعيت خيرالامم

 


  • وان دگر مولاى ابرار جهان وان دگر مولاى ابرار جهان

  • قوت بازوى احرار جهان قوت بازوى احرار جهان

 


  • در نواى زندگى سوزان حسين در نواى زندگى سوزان حسين

  • اهل حق حريت آموز از حسين اهل حق حريت آموز از حسين

 

(اقبال لاهورى)

 

موجودى برتر از مريم

به اين مطلب در انجيل اشاره شده- هنگامى كه خصوصيات پيغمبر آخرالزمان (ص) را شرح مى دهد- مى فرمايد: «نسل اين پيغمبر از يك دختر خواهد بود كه از نظر فضيلت همسان مادرت- مريم- است و همچنانكه زكريا عهده دار كفالت مادرت- مريم- بود، پيغمبر آخرالزمان (ص) متعهد سرپرستى اين بانو خواهد بود»

[امالى، صدوق.] .

اين خود عامل بزرگى است كه امتياز فاطمه (س) را بر مريم مى رساند؛ و گذشته از اين عموم مزايايى كه مريم- مادر عيسى (ع)- بر ساير زنان جهانيان داشت، فاطمه (ع) هم حائز همان مزايا بلكه بالاتر از آن بود.

هنگامى كه مريم به وجود عيسى (ع) حامله شد، فرشتگان به او گفتند:

انَّ اللَّهَ يُبَشِرُكَ بِكَلَمة مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسيحُ عيسى بْنَ مَرْيَمَ وَجيهاً فِى الدُّنْيا والْاخِرَةَ وَ مِنَ المُقَرَّبينَ» خدا به تو مژده مى دهد به اثرى كه از او در تو نهفته شده؛ نامش مسيح- عيسى بن مريم- است و در دنيا و آخرت آبرومند خواهد بود و از نزديكان به درگاه الهى محسوب مى شود)

[سوره آل عمران، آيه ى 45.]

در اينجا بزرگترين امتيازى كه خداوند براى فرزند مريم معرفى مى فرمايد، وجاهت دنيوى و اخروى و تقرب به خداوند است؛ اما هنگامى كه وجود مقدس فاطمه (س) به هر يك از امام حسن (ع) و امام حسين (ع) حامله شد، پيغمبرى كه گفتارش عين سخن خدا است، به او مژده مى داد: «ليهنئك ان ولدت اماماً يسود اهل الجنه و اكمل اللّه تعالى ذلك فى عقبه» (مبارك باد ترا. رهبر و پيشوايى به جهان عرضه داشتى كه مقام سيادت و سرورى بهشتيان و مقربين درگاه الهى را دارا است و اين مقام به فرزندان وى هم به ارث مى رسد).

بزرگترين امتيازى كه براى مريم و تقرب وى به درگاه الهى در قرآن ذكر شده، اين است كه «كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَريّا الْمحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً يا مَرْيَمُ اَنَّى لَكَ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدَ اللّهِ اِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِساب» هرگاه زكريا بر مريم در محراب عبادت وارد مى شد و غذايى را در نزد او مشاهده مى كرد، مى پرسيد: «اين غذا از كجاست؟» مريم در جواب مى گفت: «از نزد خدا براى من فرود آمده؛ خدا هر كه را بخواهد بى حساب و بدون عوامل طبيعى، روزى مى دهد»

[سوره ى آل عمران، آيه ى 37.]

اين جريان بيش از چندين مرتبه در زندگى فاطمه (س) اتفاق افتاد:

رسول اللّه (ص) وارد خانه ى زهرا (س) شد. حضرتش در حال عبادت روى سجاده ى خود نشسته بود، پيغمبر (ص) مشاهده فرمود پشت سر فاطمه (س)، ظرف غذاى گرمى است كه از ميان آن بخار متصاعد است.

على (ع) كه همراه پيغمبر (ص) داخل منزل شده بود و از امور داخلى منزل اطلاع داشت و مى دانست وجود غذايى در منزل سابقه نداشته، پرسيد: «اين غذا از كجاست؟»

دختر پيغمبر (ص) فرمود: «هو من فضل اللّه و رزقه ان اللّه يرزق من يشاء بغير حساب» (اين غذا از عنايت و روزى خدا است؛ او هر كه را بخواهد، بى حساب و بدون اسباب ظاهرى، روزى مى بخشد).

خداوند با اين پيامى كه به صورت وحى بر پيغمبر (ص) نازل كرد، به خديجه ابلاغ داشت كه اين موجود در بن رحم تو، يك بشر عادى نيست كه بتواند بشرى ديگر بعنوان مادر درباره ى سرنوشت آينده ى او تصميم بگيرد؛ اين يك نور تابناك آسمانى است كه بنا شده در قالب انسانى، قدم به عرصه ى جهان بگذارد؛ منتها چون

صدفى پاكتر از رحم مطهر تو- بانوى گرانقدر- براى اين گوهر در جهان بشريت وجود نداشت، رشد و تكامل جسميش را در ظرف وجود مقدس تو قرار داديم و در نژاد بشر تنها تو- زن پاكدامن- بدين افتخار مفتخر گشتى.


  • تا ظن نبرى كه ما ز آدم بوديم تا ظن نبرى كه ما ز آدم بوديم

  • روزى كه نبود آدم آن دم بوديم روزى كه نبود آدم آن دم بوديم

 


  • بى زحمت عين و شين و قاف و گل و دل بى زحمت عين و شين و قاف و گل و دل

  • معشوقه و ما و عشق همدم بوديم معشوقه و ما و عشق همدم بوديم

 

بعد از اين جريان، ديگر جنين داخل رحم از نظر خديجه تنها عنوان يك فرزند را نداشت كه مادرى فقط درباره ى خاطرات آينده ى او از نظر تربيت و زندگى فكر كند؛ بلكه اين عنصر، ملكوتى است كه مغز خديجه قدرت ندارد صحنه اى را در مورد زيست آتيه ى او در خود منعكس كند.

روزها و شبها سپرى مى شد و خديجه در اين انتظار بسر مى برد كه لذتش دو برابر گردد: علاوه بر اينكه از گفتگو با اين مونس آسمانى لذت مى برد، از ديدار جمال زيبايش هم بهرمند شود.

 

نورى بر ديوار كعبه

خديجه براى اين لحظه، دقيقه شمارى مى كرد تا اينكه همراه با وزش نسيم صبحگاهى روز بيستم ماه جمادى الثانى، مژده اى قلب و دل خديجه را هشدار داد. اين بشارت درد مخاضى بود كه در خود احساس نمود ولى در عين نشاط و سرور، از تنهايى در اين موقعيت حساس نگران بود.

زنان قريش از او كناره گرفته اند؛ در اين مرز و بوم، دوست و همدمى ندارد كه در اين هنگامه ى خطير، او را كمك كند؛ از درد مخاض به خود مى پيچيد و همراه با ريزش اشك شوق، بر تنهايى و غربتش گريه مى كرد؛ انگشتان سفيد را در بن گيسوان مشكينى كه اطراف صورتش را فراگرفته بود، فرومى برد؛ سر ميان دو زانو گرفته و با گزيدن لب و فشردن مژگان به هم، گويا مى خواست دردش را تسكين بخشد.

در اين حال زمزمه هايى همراه با صداى بالهاى كبوتران در حال پرواز، به گوش خديجه رسيد، سر را بلند كرد؛ ديد چهار زن نورانى و مجلل و زيبا- در حاليكه تبسم مهرانگيزى بر لب دارند- اطرافش را گرفته اند. در شگفت شد:

چه كسى به زنان بزرگان قريش و رؤساى قبايل خبر داده كه آنها آمده اند؟ اما پس از نگاههاى دقيقى كه به صورت يكايك دوخت، متوجه شد كه تاكنون اين زنان را نديده است و وضع قيافه و لباسهاى آنها در هيچ زمانى به چشمش نخورده است؛ زيور و زينتى كه سراپاى اينان را فراگرفته، گويا در تمام جهان وجود ندارد و بى شباهت به زينت آلات افسانه اى كاخهاى باستانى امپراتوران روم و ايران نيست. با صداى ضعيفى- كه از ميان دو لب لرزانش بيرون مى آمد- پرسيد: «شما كيستيد؟»

يكى از آنان كه بعداً خود را به نام ساره همسر ابراهيم خليل الرحمن (ع) معرفى كرد، با نواى توأم با نوازش اظهار كرد: «لاتحزنى يا خديجه فانا رسل ربك» (اى خديجه! غمگين مباش. ما را خداوند براى خدمتگزارى تو فروفرستاده است). من ساره ام. اين خانم، آسيه- دختر مزاحم و همسر فرعون- است و اين بانوى ديگر، مريم- مادر مسيح (ع)- است و اين ديگرى كلثوم- خواهر موسى (ع)- است. همه ى ما خواهران شما هستيم و در بهشت همنشين تو خواهيم بود.

بعد از اين، ديگر خديجه نه تنها نگرانى تنهايى را احساس نمى كرد بلكه شايد عوارض زائيدن را هم در خود احساس نمى نمود.

در اين گيرودار- كه متوجه عظمت خود بود زيرا كه بزرگترين زنان جهان، هم اكنون افتخار خدمتگزارى وى را دارند- ناگهان نور تابناكى تمام فضاى اطاق را فراگرفت و از روزنه ها و دريچه ها به خارج پرتو افكند، از وسط نور نغماتى ملكوتى بلند بود: «اشهد ان لااله الااللّه؛ و ان ابى سيدالانبياء، و ان بعلى سيد الاوصياء؛ و ولدى سادة الاسباط» (گواهى مى دهم خدايى بجز خداى يكتا وجود ندارد؛ پدرم آقاى پيامبران است؛ شوهرم سرور اوصياء است؛ فرزندانم برترين سبطهاى پيامبرانند).

مردم مكه كه تازه چشم از خواب گشوده بودند، مشاهده كردند همراه با نوار زربفت آفتاب، نور تابنده اى در و ديوار منزلشان را روشن كرده است؛ اين نور از افق خانه ى خديجه پرتوافكن بود.

خديجه ابتدائاً چيزى جز نور مشاهده نمى كرد، زيرا شدت روشنى، چشمانش را خيره نموده بود. پس از لحظه اى- كه چشمانش به اين روشنايى آشنا شد- مشاهده كرد نوزاد زيبايى- در حاليكه به پارچه ى سفيد و معطرى پيچيده شده- در ميان دامنش قرار دارد؛ سر را به اين طرف و آن طرف مى گرداند؛ اول نگاهش را به صورت مادر دوخت؛ غنچه ى لبهايش شكفته شد و به دنبال تبسمى نمكين، صدا زد: «السلام عليك يا اماه» (سلام، مادر)؛ سپس چشمان نافذ خود را به صورت يكايك حضار انداخته، فرمود: «السلام عليك يا ساره، السلام عليك يا آسيه، السلام عليك يا مريم، السلام عليك يا كلثوم».


  • بودم آن روز من از طايفه ى دردكشان بودم آن روز من از طايفه ى دردكشان

  • كه نه از تاك نشان بود و نه از تاك نشان كه نه از تاك نشان بود و نه از تاك نشان

 

مادر در عين شگفتى از اين اوضاع عجيب و غريب، محو زيبايى و ملاحت دختر است.


  • گر نمك باعث شورى است خدايا ز چه رو گر نمك باعث شورى است خدايا ز چه رو

  • طفل من اين همه دارد نمك و شيرين است طفل من اين همه دارد نمك و شيرين است

 

طفلك را به سينه چسبانيد؛ صورتش را بوسيد. آنچنان مجذوب معنويت و سيماى ملكوتى فرزندش شده كه ديگر توجهى به زنان بهشتى ندارد؛ گويا شخصيت آنان را تحت الشعاع موقعيت روحانى دخترش مى بيند.


  • هر جميلى كه بديديم بدو يار شديم هر جميلى كه بديديم بدو يار شديم

  • هر جمالى كه شنيديم گرفتار شديم هر جمالى كه شنيديم گرفتار شديم

 


  • كبرياى حرم حسن تو چون جلوه نمود كبرياى حرم حسن تو چون جلوه نمود

  • چاره تكبير زديم از همه بيزار شديم چاره تكبير زديم از همه بيزار شديم

 

فقط گاهى فكر مى كند اى كاش به پدر ارجمندش، كسى مقدم اين مولود مسعود را خبر مى داد؛ نگاهى به اطراف كرد كه ببيند آيا شخصى را مى بيند كه به دنبال آن حضرت بفرستد. ناگاه متوجه شد كه از زنان بهشتى اثرى نيست و آنها غايب شدند.

در اين هنگام رسول اللّه (ص) قدم در خانه گذارد؛ با قيافه ى بشاش خديجه در حاليكه نوزاد ملكوتى را در آغوش داشت- روبرو شد. خديجه مولود تازه را به آغوش پدر داد. رسول اللّه (ص) در پيشانى نوزاد خيره شد؛ گويا يك دنيا عظمت و خاطره ى آينده در جبين او مى خواند. خديجه سراپا محو اين دختر و پدر آسمانى است كه چه رموز غيبى بين اين دو رد و بدل مى شود؛ ناگهان متوجه شد لبان پيغمبر (ص) به حركت درآمده و با كلمات بريده بريده اى- كه گويا بطور ناخودآگاه بر زبان پيغمبر (ص) جارى شده بود- فرمود: «من اين دختر را فاطمه ناميدم» اين جمله را طورى پيغمبر ادا كرد كه گويا با اراده ى خودش تكلم نفرمود؛ بلكه يك قدرت غيبى به صورت لفظ بر زبان آن حضرت ظاهر شد.

آرى اين همان فرشته اى بود كه از طرف خدا مأموريت داشت اين كلمه را به زبان رسول اللّه (ص) بدهد؛ و وقتى از پيغمبر (ص) پرسيدند: «چرا فاطمه را فاطمه ناميدى؟» فرمود: «لا شيعتها فطموا من النار» (براى اينكه شيعيان و دوستانش از آتش و عذاب خدايى قطع شده اند). و لذا در روز قيامت، فاطمه (س) در مسير جهنم مى ايستد؛ و هنگامى كه دوزخيان را به سوى آتش مى برند، به پيشانى يكايك آنها نظر مى افكند. مشاهده مى فرمايد بر جبهه ى بعضى از آنان نقش بسته «محب فاطمة» (دوست زهرا). حضرتش عرضه مى دارد: «پروردگارا! مرا فاطمه ناميدى كه بسبب من، دوستانم و دوستان فرزندانم، از آتش رهايى يابند؛ و هم اكنون تصميم گرفتى ارادتمندانم را در آتش غضب بسوزانى؟ بارالها بنا نداشتى كه وعده ات را تخلف فرمائى».

خداوند مى فرمايد: «درست است اى فاطمه. تو را به همين منظور فاطمه ناميدم و وعده ام را وفا مى كنم. هم اكنون كه دستور داده ام اين بندگان گنهكار را- كه از دوستان تواند- به طرف دوزخ ببرند، مقصودم اين نبود كه آنان را عذاب كنم؛ بلكه هدفم از اين فرمان، اين بوده كه در رهگذر جهنم به تو برخورد نمايند و تو از آنها شفاعت نمايى و بخاطر شفاعت تو، دستور بدهم آنان را به بهشت ببرند؛ براى اينكه مقام و منزلت تو را در دربار كبريائيم، بر عموم فرشتگان و پيامبران و اهل عالم آشكار و محرز گردانم.

تو در همانجا بايست؛ هر كه را ديدى كه بر پيشانيش، مهر محبت و عشق تو نقش بسته بود، دستش را بگير و با خود به بهشت ببر»

[در اينجا نكته ى قابل تأملى است كه سزازار است عموم خوانندگان روشن انديش بدان توجه فرمايند، و آن اينكه مسئله ى شفاعت، يكى از نواميس اعتقادى شيعه بحساب مى آيد. برحسب آيات و روايات متواتره اى كه در اين مورد وارد شده، اين موضوع محرز و مسلم است؛ ولى اين نكته ناگفته نماند كه شفاعت اهل البيت عليهم السلام نسبت به عارصيان و گناهكاران از دوستانشان، در محدوده ى خاصى قرار دارد و نمى توان گفت كه يك فرد دوست و ارادتمند خاندان نبوت، هر نوع جنايت و جرمى كه مرتكب شود، تنها عنوان دوستى و محبت او و اظهار عشقى كه در موارد مختلف از وى بروز مى كند، عامل نجات و رستگاريش در آن جهان خواهد بود و مواليان او از وى شفاعت مى كنند. مطلب به اين سادگى نيست. هنچنانكه در اين روايت ملاحظه مى فرمائيد، فاطمه ى زهرا (س) در رهگذر دوزخ كه مى ايستد، كسانى را شفاعت مى كند كه بر پيشانى آنها عنوان محبت و دوستى فاطمه (س) منقوش باشد. از اينجا بدست مى آيد كه شفاعت اين خاندان، به فردى تعلق مى گيرد كه در دوران زندگانيش، آنقدر جنايت نكرده باشد كه مهر محبت و عشق اهل بيت (ع) از سيمايش زدوده شده باشد. ]

شرط اول محبت و ارادت به خاندان پيغمبر (ص)، پيروى از فرامين و دستورات آنها است؛ فردى كه كردار و رفتارش به هيچوجه رنگ اطاعت از پيشوايان دينى را ندارد، نمى تواند به صرف دو قطره اشك يا اظهار احساسات كردن در اعياد و وفيات مذهبى- بعنوان عشق اهل البيت عليهم السلام- معنون بشود و به فيض شفاعتشان در جهان آخرت نائل گردد. شرط شفاعت كردن فاطمه (س) از هر دوستى اين است كه تيرگى گناه، نقش محبت عترت اطهار (ع) را از جبهه اش نزدوده باشد. .

فاطمه (س) در دامن مادر مهربان و ارجدارى- همچون خديجه- قرار گرفت و از سينه ى وى شير مى مكيد؛ در حاليكه آن شير، با شهامت و فداكارى و تعصب آميخته بود.

روحياتى كه خديجه در هنگام شير دادن اين دختر داشت آثارى را در وجود او ببار آورد؛ زيرا در دوران سيزده ساله ى بين بعثت و هجرت پيغمبر (ص)، تيره ترين اوقات از نظر ظلم و جنايت مشركين نسبت به رسول اللّه (ص)، همين هشت ساله ى اخير بوده است: دو سال بود كه دعوت اسلام علنى شده بود و كفار و مخالفين، با تمام قوا در راه نابود كردن اسلام و مغلوب ساختن پيغمبر (ص) سعى مى كردند و آنچه موجب خوشبختى بود، اين بود كه در مقابل اين سيلهاى مهاجم ظلم و بيداد مشركين قريش، رسول اللّه (ص) داراى دو سنگر با ارزش بود: يكى در اجتماع و آن عمويش ابوطالب بود كه تمام قوا و شخصيت از پيغمبر (ص) دفاع مى كرد و ديگرى در داخل خانواده و آن همسر باوفايش خديجه بود كه با تمام وجود خود را براى دلدارى و تسلى خاطر رنجيده ى محبوب عزيزش آماده كرده بود.

اين احساسى كه خديجه در مقابل مظلوميت همسر محبوبش- پيغمبر- داشت، به ضميمه ى آن روح تعصب و آمادگى براى حمايت و فداكارى در راه شوهر و هدف مقدسش كه خديجه در خود بوجود آورده بود، در شير او اثر گذارده و يك روح عاطفه توأم با رقت در فرزند عزيزش- فاطمه (س)- ايجاد كرد.

طرز رشد فاطمه (س)، درست همسان رشد پيغمبر (ص) در دوران طفوليت بود كه در يك هفته به اندازه ى يك سال رشد مى كرد؛ اين رشد تنها مربوط به دست و پا و ظاهر بدن نبود بلكه ساختمان مغزى زهرا همچون يك كودك ده دوازده ساله اى كه كاملاً بتواند به رموز غالب جريانات و وقايع پى ببرد و در اندوه و خوشى زندگى، شريك پدر و مادر باشد، رشد كرد.

همزمان با پايان دوران شيرخوارگى آن حضرت، يكى از وخيم ترين نشيبهاى زندگى مادى پيغمبر (ص) و خديجه پيش آمد.

 

با پدر و مادر در دره ى تبعيدگاه

ظلم و جنايت مشركين- همچون آتشى كه مرتب بدان هيزم برسد- لحظه به لحظه افروخته تر مى شد؛ اما با حمايتهاى پيگير رئيس حرم- جناب ابوطالب- و حمزه ى قهرمان از وجود آسمانى پيغمبر (ص)، كفار نمى توانستند به حضرتش دست پيدا كنند؛ ولى تا آنجا كه قدرت داشتند به پيروان آن جناب آزار مى رساندند و از هيچ نوع ظلم و اذيت نسبت به آنان خوددارى نمى كردند تا اينكه عده اى از مسلمانان برحسب صوابديد پيغمبر (ص)، به طرف حبشه هجرت كردند.

مهاجرت اين عده از مسلمين، باعث طغيان جسارت و جنايت كفار گرديد تا اينكه ابوسفيان جلسه ى مشورتى در دارالندوه تشكيل داد و گفت: علت تشكيل اين جلسه اين است كه هر چه مى گذرد، قوت و قدرت محمد (ص) افزون مى گردد و بيشتر افراد خانواده ها به او متوجه مى شوند؛ مردم دهن به دهن تعريف مى كنند كه چه چيز باعث شده «عمر بن خطاب» كه با يك بغض و كينه ى شديد به قصد قتل پيغمبر (ص) از مسجدالحرام خارج شد، بزودى وضعش تغيير كرده و اسلام اختيار نمود. اين سخنان در متزلزل كردن افكار و عقايد عمومى مردم خيلى مؤثر است.

سخنان ابوسفيان پايان يافت. عتبه گفت: «پيشامد ديگرى رخ داده است كه شايد هنوز كسى بر آن مطلع نيست: طفيل بن عمرو الدوسى- آن شاعر بزرگ عرب كه حكمت و درايت او نزد تمام قبايل عرب مشهور است- به محمد (ص) ايمان آورده است». سپس عتبه اضافه كرد:

روزى كه طفيل وارد مكه شد، من و غالب اشخاصى كه اينجا حضور دارند ،