زهرا (سلام الله عليها) مولود وحى

سيد احمد علم الهدى

- ۱ -


زهرا مولود وحى

 

پيشگفتار

قل لا اسئلكم عليه اجراً الا المودة فى القربى

[ سوره ى شورى، آيه ى 23.]

مهمترين مسأله اى كه در تثبيت يك مكتب مؤثر است، قدرت اجرايى اصول و طرحهاى مختلف اجتماعى و فردى آن مكتب است. هر مكتبى- اعم از مكتبهاى آسمانى و بشرى- تا زمانى كه در جامعه ى بشرى مورد اجرا قرار نگرفته و در حركت جامعه، داراى نقش نباشد- اگر چه از طرحها و تعاليم فوق العاده ارزشمندى برخوردار باشد- تثبيت نشده است. اسلام مقدس در كنار امتيازات گوناگونى كه از نظر معارف و تعاليم خود دارد بطورى كه محتواى گسترده ى اين مكتب را هيچ مكتب آسمانى و بشرى دارا نيست، داراى يك امتياز عمده و منحصر بفرد است و آن قدرت نفوذش مى باشد كه ضامن اجراى مبانى و اصول و احكام اين مكتب است.

گوستاولوبون در كتاب تاريخ تمدن اسلام و عرب مى نويسد: «آنچه كه از اسلام مرا شگفت زده كرده، قدرت اجرايى مقررات و احكام اين آيين است. در يكى از مسافرتهايى كه به مصر داشتم، در يك سفر دريايى مشاهده كردم كه در داخل كشتى چند زندانى هستند كه مأمورين دستهاى آنها را دستبند زده بودند و آنها را از يك شهر به شهر ديگر منتقل مى كردند. هنگام نماز كه مى شد، بنا به تقاضا و اصرار آنها، مأمورين دستهاى آنها را باز مى كردند كه وضو بگيرند و نماز بخوانند و اين براى من شگفت انگيز بود كه اين افراد مقررات و ضوابطى را كه در كنار آن پليس مأمور اجرا است تخلف مى كنند اما در اجراى قانونى كه مربوط به هزار سال گذشته است و هيچ ضامن اجراى مادى در كنار آن نيست، كوچكترين تعللى نمى ورزند».

در خصوص مسأله ى ضمانت اجرايى تعاليم اسلام، علل و رازهاى گوناگونى نهفته است كه بايد مورد بحث قرار گيرد؛ اما جالبتر از همه ى آنها، موضوع «عشق به رهبرى» است.

مسأله ى «عشق به رهبرى» از جمله مسائلى است كه در قرآن و احاديث نبوى (ص) مورد تأكيد قرار گرفته و در آيه ى فوق، بهاى رسالت پيغمبر (ص) معرفى شده است. با توجه به اينكه مقام رهبرى اسلام در طى حيات اين مكتب- كه تا لحظه ى انقراض بشريت ادامه دارد- بعهده ى خاندان رسول اللّه (ص) است؛ خداوند، محبت و عشق به آنان را كارمزد ابلاغ رسالت نبى مكرم اسلام (ص) قرار داده است.

البته براى اينكه مشخص شود كه اين پاداش، بهره ى شخص پيغمبر (ص) نيست و در حقيقت نفع آن به خود مردم برمى گردد، خداوند در آيه ى ديگرى مى فرمايد: قل ما سئلتكم من اجر فهو لكم (اى پيغمبر! بگو هر پاداشى كه از شما در برابر رسالت مطالبه مى كنم، نفع و بهره ى آن به خود شما متعلق است)

[ سوره ى سبأ، آيه ى 47] آرى؛ بهره ى عشق به مقام رهبرى، عايد خود مردم مى شود كه در نتيجه ى اين وابستگى، جريان زندگى آنها در مسير اجراى احكام و مبانى سعادت بخش اسلام قرار مى گيرد.

پيغمبر اكرم (ص) در جريان غدير خم، وقتى على- عليه السلام- را بعنوان رهبر بعد از خود معرفى كرد، اولين مسأله اى كه در رابطه با مقام رهبرى عنوان فرمود، مسأله ى عشق و محبت به على (ع) بود. فرمود: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه (خدايا! دوست بدار آن كس كه على (ع) را دوست دارد و دشمن بدار آن كس كه با على (ع) دشمنى ورزد).

در جريان پيروزى انقلاب مقدس اسلامى، بزرگترين عاملى كه باعث شد رهبرى امام عزيز امت- قدس سره- در جامعه تثبيت گردد، عشق مردم به رهبر بود.

«استانسفيلد ترنر»- رئيس سازمان سيا- در برابر اعتراض كارتر- رئيس جمهور وقت امريكا- كه «سيا» را به عدم كفايت متهم كرده بود، اظهار داشت: «چيزى كه ما پيش بينى نمى كرديم اين بود كه يك مرد 78 ساله (يك آية اللّه)- كه مدت 14 سال در تبعيد بود- اين نيروها را به هم پيوند زند و همه ى آتش فشانها را به يك آتشفشان عظيم و يك انقلاب واقعى و ملى مبدل سازد»

[ روزنامه ى كيهان دوشنبه 16 بهمن ماه 1357، به نقل از خبرگزاريهاى «آسوشيتدپرس» و «رويتر».]

كارنامه ى ده ساله ى امت انقلابى ما ثابت كننده ى اين حقيقت است كه عشق به رهبران آسمانى و مقام ولايت، چه اثر عميقى در مقاومتهاى قهرمانانه ى آنان در سنگر پاسدارى از اين انقلاب مقدس داشته است. حماسه آفرينيهاى رزمندگان فداكار در جبهه هاى خون و شهادت در حالى كه صورت گرفته كه قلبها از عشق آتشين نسبت به مقام ولايت معصومين- عليهم السلام- مالامال و نام حسين (ع) و على (ع) و زهرا (س) بر لبها بوده است.

حماسه ى «فتح المبين» و عمليات پيروزمندانه ى «والفجر هشت» و پيشروى طوفنده و اعجاب آميز «كربلاى پنج» با رمز «يا زهرا» نام بانوى عظيمى را در جهان طنين انداز ساخت كه در مدت 14 قرن، جهان شيعه او را «المجهولة قدرا»

لقب داده بود؛ همان بانويى كه در هزار و چهار صد سال پيش، نيمه شبى تاريك و در نقطه اى نامعلوم، مظلومانه و مهجورانه با دستان لرزان يگانه يار داغدارش در دل تيره ى خاك آرميد، امروز نامش بعنوان يك رمز پيروزى بخش مورد تحليل و بررسى كارشناسان نظامى جهان قرار گرفته است. همه ى اينها از اين نكته پرده برمى دارد كه موضوع عشق به مقام رهبرى، بعنوان يك جريان ايدئولوژيك اسلامى، در اجراى معرف دينى و تثبيت حقايق سازنده ى اين مكتب تا چه حد مؤثر است.

البته اين نكته را بايد در نظر داشت كه عشق به رهبر، آن هنگام ضامن اجراى قوى براى مبانى و اصول مكتب خواهد بود كه كانون انديشه ى انسانها را تسخير كند؛ والا اگر اين عشق، تنها در مرز احساس باشد، برد آن بسيار كوتاه خواهد بود؛ به همين دليل مشاهده مى كنيم بسيارى از افراد كه در مقام عشق به رهبر شعارهاى افراطى و تند سر مى دهند، برخى از موارد حساس، در مقام انجام وظيفه ى مكتبى خود، شانه خالى نموده، تجمل پرستى و شكم بارگى، بر جريان مذهبى زندگيشان غلبه مى كند.

اين عشق در چه زمانى است كه بعنوان حكمران تام الاختيار وجود انسان در قله ى انديشه و تفكر شخص جاى مى گيرد و عموم اعضا و جوارح وى را استخدام نموده؛ كليه ى حركات فرد را تحت كنترل خود قرار مى دهد؟ آنگاه كه اين عشق با شناخت توأم باشد.

اگر وجود مقدس زهراى اطهر (س) و اميرالمؤمنين (ع) و ساير ائمه- عليهم السلام- بصورت يك چهره ى افسانه اى در برابر بينشها جلوه كرد، مسلم عشق به آنان هم از مرز احساس تجاوز نخواهد كرد.

اما اگر نسبت به اين عزيزان، شناخت گسترده اى حاصل شد، آن هنگام است كه عشق به آنان براى ما عقيده ساز خواهد بود؛ از اين رو است كه بايد تمام قدرت قلم و بيان در اين مسير بحركت درآيد و با توجه به همين خصوصيت است كه ما سرگذشت آسمانى مبداء ولايت و رهبرى، صديقه ى اطهر- عليهاالسلام- را به رشته تحرير بركشيديم.

در مورد تبيين شخصيت باعظمت فاطمه ى زهرا- سلام اللّه عليها- كتابهاى متنوع و مختلفى نوشته شده است ولى خصوصيت اين كتاب اين است كه مجموع فضايل و خصوصيات زندگى فردى آن حضرت به ضميمه ى تحليل شخصيت سياسى و قهرمان آفرينيهاى آن جناب را در قالب نقل سرگذشتى جامع از ولادت تا شهادت بصورت يك داستان بيان مى كند.

اين كتاب با اين سبك و قلم از نظر ظاهر ممكن است در ديدگاه بعضى، بعنوان يك كتاب افسانه جلوه كند و شايد بنظر برخى از بزرگان، اينچنين قلم فرسايى افسانه اى در مورد يك شخصيت آسمانى صحيح نباشد؛ ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه رسالت ما در تأليف اين كتاب، ايجاد يك منبع علمى براى

علما و دانشمندان نبوده- هر چند كه جمع روايات مختلف به اين صورت، آن هم از منابع عامه، مى تواند چنين نقش و اثرى را هم به آن ببخشد- بلكه هدف، آشنا نمودن افكار اشخاص بيگانه و جدا از مقام ولايت با عظمت يك شخصيت آسمانى مى باشد كه مبدأ و ريشه ى سلسله ى امامت و رهبرى اسلام است و طبيعى است كه براى ايجاد رغبت در مطالعه ى همه ى كتاب و آشنا شدن با تمام زواياى شخصيت صديقه ى اطهر (س)، نگارش كتاب سبكى را مى طلبيد كه اگر كسى از ابتداى آن شروع به خواندن كرد، تا آخر آن را ادامه مى دهد؛ و در عين حال سعى شده است كه اين كتاب حاوى مطالب اعتقادى و نكات تاريخى برازنده اى باشد.

اين كتاب در بهار 1355 بنام «تحليلى در تاريخ- زهرا (س) نگهبان اسلام» به چاپ رسيد و در مدت كوتاهى ناياب شد. پس از پيروزى انقلاب مقدس اسلامى، مكرر اقداماتى در جهت تجديد چاپ آن صورت گرفت كه به عللى ناگفتنى توفيقى حاصل نگرديد و هم اكنون بنام «زهرا (س) مولود وحى» تقديم خوانندگان عزيز مى شود.

در خاتمه از نارسايى قلم و فرومايگى خود در مقام معرفى بزرگ مام امت، از برومند فرزند دردانه اش- حجت دوران، صاحب العمر والزمان، اروحنا فداه- پوزش مى طلبيم.

يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضرو جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الكيل و تصدق علينا.

سيد احمد علم الهدى

زمستان 1368

بنام خدا

در شمال شبه جزيره ى عربستان، ريگستانى داغ با كوههاى سياه و صخره هايى تفتيده وجود دارد كه در برابر اشعه ى سوزان آفتاب، جهنمى آتشزا را مجسم مى كند. در شبانگاهان تيره و تار، قيافه ى مدهش سنگ پاره ها و تپه هاى وحشتزايش، از دنياى ديوان پرده برمى دارد؛ در عين حال نسيم صبحگاهيش، روح افزا و چهره ى گلگون شفقش، فرحزا مى باشد.

در لابلاى قله هاى سر بفلك كشيده ى آن، دره ى پرپيچ و خمى است كه شاهد حوادثى بس بزرگ بوده؛ حوادثى كه با زندگى بشريت ارتباط داشته و در گذرگاه انسانها چه دخل و تصرفها كه نكرده است.

از جمله ى آنها: ماجرايى است كه شروعش، از يك عشق آسمانى بود ولى پايانى براى آن متصور نيست.

 

بر بام قصر چه گذشت؟

در حدود يك هزار و چهارصد و بيست و شش سال پيش، در قسمت شمالى اين دره ى باستانى، كاخى مجلل و باشكوه وجود داشت كه بانوى زيبا و باكمالى را در خود مى پرورانيد؛ بانوئى كه آوازه ى جلال و عظمتش در دنياى عرب طنين انداخت و وصف جمال و كمالش زينت بخش محافل سلاطين و رؤساى قبايل بود.

از نظر ثروت و دارايى كه يگانه ملاك شخصيت آن زمان و محيط بود، در ميان زنان قريش بى نظير، و تالار پذيرائيش مركز انجمن ادبى مكه بشمار مى رفت.

هر روز، هنگام عصر كه اشعه ى سرخ فام شفق، از جانب قله ى ابوقبيس، شهرستان مكه و محله ى ابطح را زينت مى بخشيد و قصر شاعرانه ى خديجه را چون نقطه اى زرين در شهر جلوه مى داد، اين بانو با جمعى از زنان و دختران قريش، در خيمه ى حريرى مخصوصى كه بر بام قصر نصب شده بود، مى نشست و در حين تماشاى منظره ى شهر و رده هاى اطراف، بزرگان و شعرا را به حضور مى پذيرفت؛ تا پاسى از شب را با مذاكرات ادبى و علمى و گفتگوهاى بازرگانى مى گذرانيد؛ آنگاه از بام قصر فرود آمده، در ميان حجره ى مخصوص در بستر حريرش مى آرميد.

از گوشه و كنار، از دربار سلاطين عرب و از نزد بعضى رؤساى قبايل، پيامهايى برايش مى آمد و با كمال ادب به او پيشنهاد ازدواج مى شد. از آنجا كه عشقى ملكوتى در ضمير داشت، تمام مقامات مادى در نظرش پست بود، گويا در انتظار يك بشر آسمانى بسر مى برد. تا اينكه روزى جوانى بيست و چهار ساله با قامت رعنا و رخساره اى ماه وش از جلوى درب قصر عبور كرد. خديجه با جمعى از زنان و يكى از احبار يهود بر بام قصر نشسته بود. همه در حال تماشاى شهر و بيابان بودند كه نگاهها بى اختيار از فراز بام به آن جوان دوخته شد. اين همان جوانى بود كه اجتماع قريش را محو روحيه ى ملكوتى خود نموده بود و بهيچ وجه تحت تأثير آلودگى هاى محيط نكبت بار مكه قرار نگرفته بود؛ در تمام مجامع و محافل، از شخصيت روحانى او گفتگو مى شد؛ مرد و زن قريش، هر يك، درباره اش نظرى داشتند؛ اين جوان برادرزاده ى ابوطالب محمد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و آله) معروف به امين بود. به مجرد اينكه چشم عالم يهودى به او افتاد، از خديجه خواهش كرد كنيزى را به دنبالش فرستاده و از او تقاضا كند كه در جمعشان شركت كند.

خديجه يكى از كنيزان را بدنبال آن حضرت فرستاد. كمى بعد كنيزك مأموريت خود را انجام داده، به اتفاق آن حضرت به منزل برگشت. پيغمبر به بام قصر هدايت گرديد، و وارد مجمع خديجه و زنان عرب شد و در گوشه اى نشست. مرد يهودى در حاليكه چشمان خود را به سيماى آسمانى پيغمبر دوخته بود و گويا در جبين مباركش يك دنيا معنويت مطالعه مى كرد، عرضه داشت: «آقا! ممكن است شانه ى خود را به من نشان بدهى؟»

پيغمبر (ص) بى درنگ پيراهن بالا زد. مرد كليمى به نشانه ى آنجناب نگاه كرد و چون نورى تابناك ديد، سرى تكان داده و با لبانى لرزان اما مطمئن فرياد زد: «اين مهر نبوت است؛ اين نشانه ى پيغمبرى است.» اين را كه گفت، سرش را پايين انداخت و در درياى انديشه فرورفت. پيغمبر از خانه ى خديجه خارج شد اما مرد يهودى هنوز در انديشه بود، طوريكه سكوت مجلس را فراگرفت. خديجه سكوت را شكست و گفت: به چه چيز فكر مى كنى؟ اگر عموى او حاضر بود، نمى توانستى شانه اش را ببينى؛ زيرا عمويش، او را از يهوديان مخفى مى كند».

يهودى سر بلند كرد و گفت: «اين شخص، پيغمبر آخرالزمان است و هيچكس قدرت ندارد به او آسيب برساند. من در تورات خوانده ام كه او خاتم پيامبران خواهد بود». سپس بسوى خديجه اشاره كرد و گفت: «او با زنى از قريش ازدواج مى كند كه در كمال و ثروت و زيبايى در عرب نظير ندارد». اين سخن، خديجه را به فكر انداخت. مرد يهودى، در حال رفتن بود. آخرين كلام او با خديجه اين بود كه: مواظب باش محمد را از دست ندهى».

اين جريان موجى در خديجه بوجود آورد. تا اينكه روزى با جمعى از زنان و دختران عرب در مسجدالحرام نشسته بود، يك يهودى ديگر- در حاليكه از جلويشان عبور مى كرد- فرياد زد: «در ميان شما، قريش پيغمبرى مبعوث مى شود. اى دختران و زنان عرب! بكوشيد تا به افتخار همسرى وى نائل شويد».

در آن هنگام، زنها سنگريزه به طرف مرد يهودى پرت كرده، او را مسخره كردند، اما خديجه به آنچه قبلاً رخ داده بود، بيشتر واقف شد و قيافه ى محمد بن- عبداللّه (ص) در نظرش مجسم گرديد.

 

جلوه گاه معشوق

اين جريان گذشت. چند روز بعد، ورقه بن نوفل- پسر عموى خديجه كه مردى دانشمند و مسيحى بود- به خانه ى خديجه آمد. خديجه مشكلش را با عموزاده ى دانشمندش در ميان گذارد و گفت: «من مى خواهم شوهرى انتخاب كنم ولى تاكنون هيچيك از كسانى را كه به خواستگاريم آمده اند، نپسنديده ام. نظر تو چيست؟» و رقه كه جريان بعثت پيغمبر آخرالزمان را در كتابهاى سلف خوانده بود، آن را با برادرزاده ى ابوطالب تطبيق مى كرد. او مى دانست كه آن پيغمبر با زنى از قريش ازدواج مى كند. در جواب خديجه گفت: «اگر مى خواهى از همسر آينده ات خبر دهم، دستورى مى دهم، انجام ده. اول مقدارى آب حاضر كن».

خديجه به كنيز دستور داد يك ظرف بزرگ آب بياورد. و رقه وردى بر آن خواند و مطلبى را روى پوستى نوشت و گفت: «امشب با اين آب غسل كن و اين نوشته را زير سر خود بگذار و بخواب. همسر آينده ات را به خواب خواهى ديد».

خديجه دستور ورقه را اجرا كرد و خوابيد. در خواب سيمايى ملكوتى كه سوار بر براق آسمانى بود و در آسمان پرواز مى كرد، در برابرش مجسم شد.

در اين هنگام، ناگهان از خواب پريد قلب مضطرب و پرهيجان خديجه ، حرارت فوق العاده اى در بدنش ايجاد كرده بود. چشمان خديجه باز شد. تاريكى شب جهان را پوشانده بود و ماهتاب نقره فام از روزنه ى اطاق، روشنايى مختصرى ايجاد كرده، سكوت موحشى در قصر حكومت مى نمود اما خديجه هيچيك از اينها را احساس نمى كرد، گويا چشمش هنوز به آن چهره ى خدايى دوخته شده بود.


  • دوش در خواب تو را بر سر بالين ديدم دوش در خواب تو را بر سر بالين ديدم

  • سايه ى گل به سرم بود چو بيدار شدم سايه ى گل به سرم بود چو بيدار شدم

 

خديجه بستر حرير را از روى خود به يك طرف انداخت. از جاى حركت كرد، گويا مى خواهد به تعقيب آن معشوقى كه از اين ساعت، كشور دل و عقل خديجه را در تحت سيطره درآورده است، برود اما به يادش آمد كه آن عالم ديگرى بوده است. شب را تا به صبح خديجه نخوابيد. صبح كه شد، با عجله ى هر چه تمامتر به خانه ى ورقه شتافت و صورت خواب را بازگو نمود. و رقه گفت: «اى خديجه! اگر اين خواب از رؤياى صادقه باشد، بدان كه بزودى ستاره ى بخت تو طلوع نموده و رستگار خواهى شد. آن كسى كه تو در خواب ديده اى، بدان او محمد بن عبداللّه (ص) است.

از آن روز، آتش عشق پيغمبر در قلب خديجه زبانه كشيد. همه ى روز و شب را در فكر آن جناب بود؛ با ياد حضرتش مى خوابيد و با نام حضرتش، چشم از خواب مى گشود.

ابتدا خديجه مسأله ى عشق را ساده مى گرفت و با تجسم خاطرات آينده در مغزش، قلبش را تسلى مى داد ولى پس از سپرى شدن مدتى، كم كم اين عشق توأم با هجران، دل خديجه را گداخت و خوراك شبانه روزش را اشك ديدگان ساخت، ديگر با كسى تماس نمى گرفت و به كارهاى بازرگانيش نمى پرداخت؛ درب خانه را به روى همه كس بسته، از اجتماع زنان و دختران عرب گريزان بود، خيمه حريرى فراز قصرش، دستخوش تهاجم باد گرديده و هواى خالى در آن آمد و شد مى كرد و ديگر خديجه در آن قدم نمى گذارد؛ كوههاى سياه اطراف مكه را براى خود ديوارهاى قبرى مى پنداشت كه تمام اميدها و آرزوهايش را مدفون ساخته اند.

 

 

 

كوبه ى در به صدا در آمد

در يكى از اين روزهاى پراضطراب زندگى، خديجه در ميان خانه نشسته و زانوهاى غم در بر گرفته بود، گاهى سر به طرف آسمان نموده، آههاى سرد و مأيوسانه اش جلب توجه غلام وفادارش ميسره را مى كرد. عشق پرهيجان خديجه، بزرگترين عامل تحريك قريحه ى شاعرانه اش گشته، در اين هنگام اشعارى كه از درون پراضطراب و قلب خون آلود وى حكايت مى كرد، بر زبانش جارى شد

[كم استرالوجد والاجفان تهتكه - - و اطلق الشوق و الاعضاء تمس كه جفانى القلب لما ان تملكه غيرى فوا اسفالو كنت امل كه ماضر من لم يدع منى سوى رمقى - لو كان يسفح بالباقى فيتركه ]

هنوز لبان خديجه به اشعار مترنم بود كه ناگاه نسيم صباى اميد در روح وى وزيدن گرفت. بانگ خشنى كه از هر نغمه ى جان بخشى براى خديجه دلنوازتر بود، به گوشش رسيد؛ اين صداى كوبه ى در بود كه بزرگان بنى هاشم آن را به حركت درآورده بودند.

خديجه با شنيدن صدا، سر بلند كرد؛ به كنيزك گفت: «برو در را باز كن؛ ببين كيست؟» كنيز با عجله به طرف درب منزل دويد؛ در را باز كرد. صورتهاى درخشنده و قامتهاى رساى پسران عبدالمطلب، كه قيافه ى موقر ابيطالب در پيشاپيش آنها جلوه داشت، نظر كنيزك را جلب كرد. به طرف خانم برگشت و گفت: «عده اى از بزرگان مكه؛ فرزندان عبدالمطلب اند».

خديجه از شادى اين مژده در پوست نمى گنجيد. دستور داد: «برو جلو تعارف كن داخل شوند و آنها را به خيمه ى حريرى فراز قصر هدايت كن».

ابوطالب و برادرانش وارد شدند و در خيمه ى حريرى فراز قصر جا گرفتند. خديجه دستور داد خيمه ى ديگرى در كنار آن خيمه نصب كردند؛ و خود در آن خيمه نشست. پرده اى بين او و جمعيت نصب شده بود. از پشت پرده، چشم خديجه به اجتماع پسران عبدالمطلب افتاد. مراتب خيرمقدم را در ضمن سرودن اشعارى اجرا كرد

[ الذ حياتى وصلكم و لقاكم- و لست الذالعيش حتى اراكم و ما استحسنت عينى من الناس غيركم- و لا لذ فى قلبى حبيب سواكم على الرأس والعينين جملة سعيكم- و من ذالذى فى فعلكم قد عصاكم فها انا مجنون عليكم باجمعى- و روحى و مالى يا حبيبى فداكم]

ابوطالب شروع كرد به سخن گفتن؛ فرمود: «اى خديجه! ما به خانه ى تو آمديم كه براى برادرزاده مان- محمد بن عبداللّه- از تو سرمايه اى بگيريم تا وى با آن پول و مال به مسافرت برود و مشغول داد و ستد گردد».

خديجه گفت: «محمد خود كجاست كه من خواسته ى او را از لبان وى بشنوم؟».

ابوطالب به برادرش- عباس- امر كرد كه برود؛ پيغمبر را پيدا كند و بياورد.

عباس از قصر خديجه بيرون آمد و چون مى دانست رسول اللّه (ص)، اغلب اوقات را در گوشه هاى خلوت بسر مى برد و از اجتماع كثيف بت پرستان، كناره اختيار مى كند، در خارج مكه به جستجوى پيغمبر پرداخت تا اينكه به كوه حرا (رازگاه وحى) بالا رفت؛ همان كوهى كه صخره هاى تاريك آن، انيس و مونس تنهايى پيغمبر (ص) و شاهد عبوديت و خداپرستى آن جناب بوده است. بر فراز قله ى حرا مشاهده كرد پيغمبر روى تخته سنگى خوابيده است. رسول اللّه (ص) از صداى پاى عباس، از خواب بيدار شد و به اتفاق عمو به خانه ى خديجه آمد.

پيغمبر (ص) وارد قصر خديجه شد. خديجه در ميان خيمه نشسته بود كه ناگاه ديد اشعه ى آفتاب در درون خيمه افتاد. كنيزك را صدا زد و گفت: مگر ريسمانهاى خيمه را محكم نبسته اى كه از گوشه ى خيمه شعاع آفتاب داخل شده؟» كنيزك گفت: «چرا». براى بررسى ريسمانها از خيمه خارج شد. هنگامى كه برگشت ، گفت: «خانم! اين شعاع آفتاب نيست بلكه نورى تابناك است كه از جبين اين جوان تازه وارد درخشش دارد»

[ بحارالانوار، طبع جديد، ج 16.]

 

  • كيست اين سر كه درآمد به در خلوت ما كيست اين سر كه درآمد به در خلوت ما

     

  • كه شد از عكس رخش نور همه ظلمت ما كه شد از عكس رخش نور همه ظلمت ما

     

 

  • مى سرشتيم گل محنت از آب مژه شكر مى سرشتيم گل محنت از آب مژه شكر

     

  • كه برآمد گل رحمت زگل محنت ما كه برآمد گل رحمت زگل محنت ما

     

 

  • جان زكف رفت چه سازيم نثار قدمش جان زكف رفت چه سازيم نثار قدمش

     

  • كه بيفتد به قبول كرمش خدمت ما كه بيفتد به قبول كرمش خدمت ما

     

پيغمبر وارد شد. تمام عموها از جا جستند و آن جناب را در صدر مجلس جا دادند.

خديجه فرصت نداد كه پيغمبر (ص) سخن بفرمايد. عرضه داشت: اى سيد من! به قدم خود، كلبه ام را روشن ساختى. آيا مايلى كه صاحب اختيار من گردى؟ ثروتم را در اختيارت مى گذارم تا به هر صورتى كه بپسندى، به تجارت و بازرگانى مشغول شوى».

رسول اللّه (ص) در حاليكه جبين ملكوتيش را عرق حجب و حيا فراگرفته بود، سرى تكان داد و فرمود: «اشكالى ندارد؛ مايلم بسوى شام مسافرت كنم».

خديجه گفت: «بسيار خوب؛ آيا بار كردن شتر را بلدى؟»

حضرت فرمود: «آرى؛ مى توانم».

خديجه عرض كرد: «در اين سفر حق السعى شما را صد اوقيه طلا و صد اوقيه نقره و دو عدد شتر با مال التجاره اى كه بار داشته باشند، مقرر كردم. آيا به اين اجرت و پاداش راضى هستى؟»

ابوطالب پيشدستى كرد و گفت: «البته راضى است، ما هم راضى هستيم».

سپس خديجه به غلام مخصوصش- ميسره- دستور داد: «برو يك شتر بياور تا محمد (ص) آن را باور كند من ببينم». مقصود خديجه از تمام اين مطالب اين است كه با محبوب خود بيشتر سخن بگويد و از پاسخهاى نغز و زيبايش بيشتر لذت ببرد. ميسره رفت و شترى آورد. پيغمبر بطرز زيبايى شتر را بار نمود. خديجه آفرين گفت؛ سپس عرضه داشت: «اين لباسهاى شما مرغوب نيست». دستور داد دو جامه ى مصرى و دو جبه ى عدنى و دو برد يمانى و يك عمامه ى عراقى و يك حفت چكمه ى پوستى و عصائى از خيزران، حاضر كردند؛ سپس اظهار كرد: «اين جامه ها براى شما بلند است. اجازه بفرمائيد آنها را كوتاه كنم».

پيغمبر (ص) فرمود: «احتياجى ندارد؛ من هر لباس كوتاه يا بلندى را بپوشم به قامتم راست مى آيد». آنگاه لباسها را پوشيد.

خديجه يك نگاهى به قيافه ى زيباى پيغمبر (ص) كرد؛ ديد آن معشوق زيبايى را كه در خواب ديده بود، عيناً گويا همين قيافه است. خديجه در حاليكه محو قامت رعناى رسول اللّه (ص) بود گرم زمزمه ى غزلى شد:

از بارگاه جمال، تمامى فنون و اقسام زيبايى را آورده اى؛ و به سبب آن دلها را با انواع فتنه انگيزيها فريفته اى.

گوهرهائى از حسن و نكوئى در تو تكوين شده؛ و به سبب آنها جواهر عشق را در دلها وديعه گذارده اى.

اى كسى كه عاريه داده به آهوان بيابان؛ براى زيبايى گردن و مژگان را! نظرى بر اين جسم ناتوان بينداز؛ كه چشمه هايى از اشك اين چشمان جارى ساخته اى


  • [ اوتيت من شرف الجمال فنونا قد كونت للحسن فيك جواهر يا من اعارالظبى فى فلتاته انظر الى جسمى النجيل و كيف قد اجريت من دمع العيون عيونا

  • و لقد فتنت بها القلوب فتونا فبها دعيت الجوهر المكنونا للحسن جيدا ساميا و جفونا اجريت من دمع العيون عيونا ] اجريت من دمع العيون عيونا

آنگاه دستور داد ناقه ى صهبايش را براى سوارى حضرت، زين كنند و ميسره و ناصح- دو غلام خود- را ملازم ركاب آن حضرت ساخت و به آنها گفت: «دانسته باشيد كه من اين مرد را كه بر مال خود امين كرده ام، پادشاه آينده ى قريش است و هر تصرفى در مال من انجام دهد، صاحب اختيار است؛ شما را مأمور خدمتگزارى او كرده ام؛ بايد در سراسر اين سفر، پاس عظمت و احترامش را داشته باشيد».

ميسره گفت: «خانم به خدا سوگند كه سالها است محبت او در دل من جا دارد. هم اكنون كه تو او را دوست دارى، دوستى من نسبت به وى چند برابر شده است».

هنگام حركت كاروان شام فرارسيد. رؤساى قريش در اين كاروان حضور دارند. عباس و حمزه فرزندان عبدالمطلب نيز همراه كاروانند. قافله همانند كوه پرصخره اى براه افتاد كه گويى از ميان آن خورشيد طلوع كرده است.

در وسط كاروان، پيغمبر (ص) قرار دارد. خديجه تا ابطح حضرت را بدرقه نمود. كاروان بر روى ريگهاى داغ روان شد. شعاع سوزنده ى آفتاب همچون شراره ى آتش بر سر كاروانيان مى باريد. عباس به اين فكر افتاد كه اى كاش سايه بانى براى برادرزاده ام ترتيب مى دادم كه آفتاب او را اذيت نكند. در اين انديشه بود كه ملاحظه كرد پاره ابرى سفيد از افق بيابان نمايان شد و بر بالاى سر پيغمبر (ص) سايه افكند. و جود رسول اللّه (ص) مانند خورشيد تابنده اى در ميان قافله درخشندگى داشت. آمدن ابر سفيد و ايستادن بالاى سر پيغمبر (ص)، بيشتر مردم را متوجه مقام معنويت آن جناب نمود. كاروان روزها و شبها به راه پيمايى خود ادامه مى داد تا اينكه ريگستان تفتيده ى حجاز را پشت سر انداخته، كم كم به عقبه ايله رسيد؛ در آنجا ديرى بود و در ادامه صومعه راهبى نصرانى به نام فليق بسر مى برد و عده اى هم نزد او مشغول تحصيل بودند. فليق هرگاه انجيل مى خواند، وقتى به نام پيغمبر آخرالزمان مى رسيد، گريه مى كرد و مى گفت: «اى فرزندان من! كى شود آنگاه كه مرا به آمدن بشير و نذير بشارت دهيد؟ آنكسى كه خدا او را از سزمين تهامه برمى انگيزاند و ابر بر سرش سايه مى افكند؛ او كسى كه عاصيان را در قيامت شفاعت مى كند»

[ الذى يبعثه اللّه من ارض تهامة متوجا بتاج الكرامة تظله الغمامة، يشفع فى العصاه يوم القيامة.]

شاگردان مى گفتند: «اى استاد! چرا اينقدر گريه مى كنى؟ مگر ظهور او نزديك شده»؟

جواب مى داد: «به خدا سوگند كه او در كعبه ظاهر شده است و به همين زودى به اين سرزمين قدم مى گذارد.

 

راهب در ديده بان صومعه

كنگره هاى شهر ايله از دور نمايان شد. قافله به اولين شهر از شهرهاى متمدن عربستان، كه بين ينبوع و مصر بود، مى رسيد. رهبانان و شاگردان فليق

بر فراز دير برآمده، از دور كاروان را مورد دقت قرار دادند؛ با عجله نزد استاد شتافته، بشارت دادند كه اينك كاروان مكه مى آيد و در ميان آن، شخصى بر ناقه سوار است كه ابر بر سرش سايه انداخته است و نورى از ميان كاروان به شكل ستونهاى عمودى به طرف آسمان متصاعد است.

گويند فليق در اين هنگام نابينا بود. ناگاه چشمانش را بصير و بينا يافت؛ از دير خارج شد؛ به طرف قافله نظر افكند؛ با خود گفت مسلماً آن وجودى را كه من خواستارم، در ميان اين كاروان است؛ به رهبانان گفت: «اگر پيغمبر آخرالزمان در ميان اين قافله باشد، در زير اين درخت فرود مى آيد. پيغمبران بسيارى در زير اين درخت فرود آمده اند. اين درخت از زمان عيسى، عليه السلام، تاكنون خشك است و به مجرد اينكه نبى خاتم در زير آن فرود آيد، سبز و بارور مى شود و از اين چاه كه مدتى است خشك شده، آب خواهد جوشيد».

فليق با شاگردان مشغول صحبت بود كه كاروان رسيد و اطراف آن چاه فرود آمدند. چون پيغمبر (ص) هميشه از مردم كناره مى گرفت، زير درخت مزبور رفت و آنجا فرود آمد. بلافاصله ملاحظه كردند درخت سبز شد و ميوه داد. مردم ديدند چاه خشك است؛ پيغمبر (ص) جلو آمده، مقدارى آب دهان در ميان چاه انداخت. از چاه خشكيده آب جوشيد. فليق در حاليكه ناظر اين جريانات بود، به شاگردان دستور داد مقدارى غذا آماده كردند؛ كسى را به نزد اهل قافله فرستاد كه كاروان قريش را براى صرف ناهار دعوت كند. فرستاده ى فليق به طرف قافله آمد؛ به يكى از افراد بنى مخزوم برخورد كرد؛ سراغ رئيس كاروان را گرفت. مرد مخزومى وى را به طرف ابوجهل هدايت نمود و او را بعنوان قافله سالار معرفى كرد. راهب نزد ابوجهل آمد و اظهار داشت: «استاد ما براى صرف ناهار از شما به اتفاق تمام اهل كاروان دعوت كرده است». ابوجهل هم پذيرفت. در ميان كاروان فرياد زد: «امروز ضيافتى در دير راهب به افتخار من برگزار شده و عموم شما كاروانيان در اين مهمانى دعوت هستيد».

ظهر شد. برحسب دعوت قبلى، تمام كاروانيان به طرف صومعه ى فليق براه افتادند اما نگران بودند كه اگر كسى نزد كالاهاى تجارتى نباشد، ممكن است مورد دستبرد راهزنان واقع شود و از طرفى هم، اعراب به يكديگر اطمينان نداشتند كه كسى از آنها براى نگهبانى اموال بماند و بقيه بروند؛ اما پيغمبر (ص) از نظر همگان مورد اعتماد، و بعنوان امين معرفى شده بود. همه نظر دادند كه اگر محمد امين موافقت بفرمايد نزد اموال كاروان بماند، خيلى مناسب است. رسول اللّه (ص) هم موافقت نمود.

عموم كاروانيان به استثناى پيغمبر (ص)، در تالار پذيرائى دير فليق حضور بهم رسانيدند. شاگردان فليق سفره را پهن نمونده، غذا را حاضر كردند ميهمانان سرگرم صرف ناهار بودند كه فليق وارد شد. كلاه مخصوص را از سر برداشت. در قيافه ى يكايك حضار دقيق شد، اما مطلوب خود را در ميان اين جمعيت مشاهده نكرد. ناراحت شد كه نكند اشتباه كرده است. از حاضرين پرسيد: «آيا كسى از شما هست كه در اين مجلس حاضر نباشد؟» ابوجهل گفت: «خير. فقط جوانى خردسال كه مزدور زنى است، نيامده». هنوز كلام ابوجهل تمام نشده بود كه جناب حمزه ى دلاور از جا جست؛ مشت آهنين خود را چنان به دهان ابوجهل كوفت كه به پشت روى زمين افتاد. فرياد كشيد: «اى مردك ناچيز! به برادرزاده ى بزرگوارم توهين مى كنى؟ چرا او را بشير و نذير و سيد عرب خطاب نمى كنى؟» تا لفظ بشير و نذير- كه شايد الهام غيبى بود- بر زبان حمزه جارى شد، فليق برآشفت و گفت: «او كيست؟ كجاست؟»

حمزه بسوى راهب نگاه كرد و گفت: «كتابى كه در دست دارى، به من بده و بگو چه خبرى در آن است؟»

فليق گفت: «من اين كاروان را حاوى پيغمبر آخرالزمان ديدم و او را مى طلبم و مقصودم از اين مهمانى ديدار اوست».

عباس گفت: «اگر او را ببينى، مى شناسى؟»

گفت: «البته او را مى شناسم».

عباس دست راهب را گرفت و او را خدمت پيغمبر (ص) آورد. به مجرد اينكه چشم كشيش به رسول اللّه (ص) افتاد، خود را روى زمين انداخت و صورت بر پاى آن جناب ماليد. عرضه داشت: «آقا! ممكن است مرا سرافراز فرماييد و به كلبه ى ناچيزم تشريف بياوريد؟»

پيغمبر (ص) سر را بلند كرده، فرمود: «اين جماعت، اموال خود را به من

سپرده اند. اگر بيايم، كسى نيست اموال اينها را حفظ كند».

فليق گفت: «من ضمانت مى كنم اگر ريسمانى از اموال اين جمعيت گم شد، من در عوض يك شتر بدهم».

پيغمبر حركت كرد؛ به طرف دير راهب رفت. صومعه ى فليق دو در داشت: يكى خيلى كوچك و ديگرى به اندازه. فليق، پيغمبر (ص) را از درب كوچك برد. ابتدائاً بعنوان راهنمايى، خودش پشتش را خم كرد و داخل شد؛ سپس سر در دير، بطور معجزه آسايى بالا رفت و پيغمبر اكرم (ص) پشت سر او با قامت راست وارد گرديد.

هنگامى كه مجلس خالى از اغيار گرديد، پيغمبر (ص) و ميسره با فليق ماندند. راهب عرض كرد: «تو آنى كه خدا گردن سركشان عرب را براى تو ذليل خواهد كرد؛ ممالك جهان را به فرمانت درمى آورد و قرآن را بر تو نازل مى كند». سپس رو به ميسره كرد و گفت: «خانمت را از طرف من سلام برسان و او را مژده بده كه بر سرور جميع جهانيان دست يافتى. خداوند نسل اين پيغمبر را از فرزندان تو بوجود مى آورد و نام جاويدت تا صبح انقراض عالم بر صفحه ى ابديت پايدار مى ماند اما بدان كه يهود دشمنان اويند بنابراين هميشه در حفظ او بكوش».

سخن فليق تمام شد. پيغمبر (ص) از دير خارج شد و به اتفاق كاروانيان به طرف شام براه افتاد.

 

نور خدا و چنگال جنايت يهود

كاروان مكه وارد شهر شام شد. تاكنون فقط ابوجهل دشمن پيغمبر (ص) بود ولى هم اكنون هزاران ابوجهل بلكه- در دشمنى- بدتر از او پيدا شده. كاروانيان در شهر شام مسكن گزيدند. مردم از اطراف و اكناف براى خريد اجناس، هجوم آوردند. تمام اهل قافله، اجناس خود را فروختند اما اموال خديجه همچنان بجا ماند و كسى آنها را نخريد. ابوجهل خوشحال شد كه كالاى خديجه بوسيله ى پيغمبر (ص) به فروش نرسيد و اين براى آن حضرت ننگى ببار مى آورد. در اين هنگام كه مردم بتماشاى قافله آمده بودند و مشغول خريد اجناس بودند، روز بپايان رسيد.

در روز، ديگر عده اى از روستائيان شام شنيدند كه قافله ى مكه آمده است.

براى خريد به شهر شتافتند؛ تمام اجناس و كالا فروش رفته بود؛ فقط كالاى خديجه در دست پيغمبر (ص) باقى مانده بود. تمام اموال خديجه را دو برابر آن خريدند. فقط يك شتر پوست باقى مانده بود. در اين هنگام سعيد بن قمطور كه يكى از احبار يهود بود، رسيد؛ در بين قافله جستجو مى كرد تا اينكه پيغمبر را ديد. در صورت آن جناب خيره شد؛ با خود گفت اين همان كسى است كه ظهور كرده و بزودى آيين يهود را از بين مى برد. خوب است بهر ترتيبى كه شده، همين الان او را از بين ببرم. با خود حيله اى انديشيد. جلو آمد و گفت: «اين بار پوست را چند مى فروشى؟»

حضرت فرمود: «پانصد درهم نقره».

عرض كرد: «اشكالى ندارد».

يهودى بار پوست را برداشت. آن حضرت را به خانه برد وقتى پيغمبر وارد خانه ى او شد، مرد يهودى زن خود را طلبيد و گفت: «اين مرد كه به خانه ى ما آمده، عن قريب آيين ما را از بين مى برد. سنگ دستاس را بردار؛ به بام خانه برو. وقتى كه اين جوان پولش را گرفت، خواست از خانه خارج شود، اين سنگ را بر سر او بينداز».

پيغمبر (ص) طعام يهودى را ميل فرمود و پول خود را گرفت و خواست از خانه خارج شود. زن هم برحسب قرارداد قبلى، بالاى بام رفت ولى تا چشمش به آن حضرت افتاد، لرزه بر اندامش افتاد و قدرت نيافت كه سنگ را بگرداند. و قتى كه حضرت رد شد، سنگ غلطيد و بر سر دو پسر يهودى كه جلوى درب خانه مشغول بازى بودند، فرو آمد و هر دو را كشت.

سعيد بن قمطور از خانه بيرون آمد. در ميان كوچه و بازار شام فرياد زد: «اى مردم! آن كسى كه در آينده ى نزديك آيين ما را از بين مى برد، وارد شهر شما شده؛ به خانه ى من آمده و دو پسرم را كشته است».

يهوديان چون اين حرف را شنيدند، شمشيرهاى خود را كشيده، در جستجوى پيغمبر (ص) برآمدند.

در اين هنگام اهل قافله به عقب خود نگاه كردند. ديدند عده اى سوار با شمشيرهاى كشيده، آنها را تعقيب مى كنند. به محض اينكه جناب حمزه ى سيدالشهدا متوجه شد، شمشير خود را از نيام بيرون كشيد و به آن جمعيت حمله كرد؛ همه ى آنها را تار و مار فرمود؛ عده ى زيادى از آنها را كشت و بقيه هم فرار نمودند و مقدار زيادى اموال از آنها به دست اهل قافله غنيمت آمد.

كاروان بسلامت به طرف مكه روان شد؛ از مرغزارهاى سبز و خرم اراضى شام گذشت و در بيابان ريگستان حجاز گام نهاد.

 

محملى در قبه نور

كاروان طى مسافت كرد. روزها و شبها راه رفت تا اينكه به جحفةالوداع رسيدند. در اين هنگام هر يك از اهل قافله، بشيرى به طرف منزل خود روانه مى كرد تا مژده ى ورود او را برساند.

ميسره نزد حضرت آمد و عرض كرد: «خوب است كه خود شما به نزد خديجه تشريف ببريد؛ او از ديدار شما بيشتر خشنود مى شود تا اينكه مژده ى ورود مال التجاره اش را به وى بدهند».

پيغمبر (ص)، گفتار ميسره را پذيرفت و به طرف مكه روانه شد. ناقه ى صهباى خديجه، در زير بدن نورانى رسول اللّه (ص) قرار گرفته، چهار دست و پا بر روى ريگهاى گرم بيابان دوان گشت. پيغمبر (ص) پس از چند لحظه ملاحظه كرد كه به كوهستان مكه رسيده؛ تعجب فرمود كه اين راه چگونه نزديك شد.

از آن طرف، خديجه هر روز با جمعى از زنان قريش در ميان چادر حريرى فراز قصرش مى نشست و به صفحه ى بيابان نظر مى افكند. در تمام اين مدت، چشمش به راه شام بود، در انتظار آن دم كه بشيرى ظاهر شود و مژده ى ورود محبوب عزيزش را- كه با رشته ى جانش اتصال دارد- بدهد.

روزى برحسب عادت، در بالاى قصر نشسته و چشمش به راه شام بود. ناگهان ديد نورى تابناك و درخشنده از افق بيابان نمايان شد- همانند خورشيدى كه صبحگاهان طلوع كند- و با سرعت به طرف مكه نزديك مى شود. كمى كه نزديكتر شد، ديد در ميان نور، يك سياهى پيداست. به زنان اطراف خود گفت: «آيا من خوابم يا بيدارم؟»

زنها گفتند: «خير، بيدارى».

گفت: «آيا آنچه من مى بينم، شما هم مى بينيد؟» گفتند: «ما فقط نورى را از گوشه ى بيابان مشاهده مى كنيم». گفت ديگر چه مى بينيد؟» گفتند: «هيچ».

گفت: «فكر مى كنم آن نور تابناك محمد (ص)، عزيز من، است و آن سياهى ناقه ى صهباى سواريم مى باشد».

كم كم آن نور نزديك شد تا اينكه ديد آرى، پيغمبر است كه بسوى قصر مى آيد. خديجه ذوق زده شد؛ از خوشحالى نمى دانست چه كند: آيا به استقبال محبوب خود نزديك برود يا اينكه همانجا بنشيند؟ خديجه به جاى خود خشكش زده بود؛ اصلاً نمى توانست حركت كند؛ به جاى خود نشست.

پيغمبر (ص) وارد خانه شد و فرمود: «السلام عليكم يا اهل البيت».

خديجه جواب سلامش را داد.

پيغمبر (ص) فرمود: «بشارت باد ترا كه مالت بسلامت رسيد».

خديجه گفت: «ديدار تو از هر چيز برايم عزيزتر است؛ در مقابل تو دنيا و هر چه در اوست، براى من ارزش ندارد». به مناسبت مقدم آن جناب، اين رباعى را سرود:

آمد از سفر آن دوستى كه به او عشق مى ورزيدم؛ در حاليكه پرتو خورشيد در چهره ى تابناكش برق مى زد.

تعجب كردم از خورشيد چگونه صورتش را بوسه مى زد؛ سزاوار نيست خورشيد از ماه كسب نور كند

[ جاء الحبيب الذى اهواه من سفر- والشمس قد اثرت فى وجهه اث را عجبت للشمس من تقبيل و جنته- لاينبغى للشمس ان تدرك القمرا]

خديجه پرسيد: «كاروان كجاست؟»

حضرت فرمود: «در جحفه».

عرض كرد: «كى از ايشان جدا شدى؟»

فرمود: «ساعتى بيش نيست؛ خداوند زمين را براى من درهم نورديد و راه من نزديك شد».

اين مطلب بر شگفتى خديجه افزود؛ گفت: «مايلم كه برگردى و با قافله و ارد شوى». خديجه مى خواست آن سرعت سير و نور نمايان را دوباره ببيند.

حضرت فرمود: «اشكالى ندارد».

خديجه مشگى آب و مقدارى نان همراه پيغمبر كرد. حضرت از مكه خارج شد و خديجه همان منظره ى قبل را بار ديگر ملاحظه كرد.

لحظه اى طول نكشيد كه پيغمبر (ص) به كاروان رسيد: ميسره گفت: «چه چيز باعث شد كه از رفتن مكه منصرف شديد؟» حضرت فرمود: «رفتم و برگشتم و اينك اين نان و آب خديجه است كه همراه من مى باشد». ميسره بسيار تعجب كرد.

 

عرضه ى عشق

كاروان وارد مكه شد. پيغمبر (ص) ابتدائاً به نزد عموى گرامى رفت و پس از ديدار عموى خود، براى تصفيه حساب به خانه ى خديجه آمد. ميسره قبلاً تمام جريانات سفر و خصوصياتى را كه از رسول اللّه (ص) ديده بود، به ضميمه ى پيام فليق، به عرض بانوى خود رسانيده بود.

پيغمبر (ص) وارد منزل خديجه شد و بر كرسى آبنوس- كه قبلاً براى جلوس حضرتش نصب شده بود- قرار گرفت.

خديجه گفت: «مولاى من! هر چه خواسته باشى بگو تا تقديم كنم».

پيغمبر (ص) چون ذاتاً بزرگوارى و كرم وجوديش بالاتر از آن بود كه نسبت به حق خود اظهارى كند، سر را پايين انداخت و چيزى نفرمود.

خديجه متوجه شد؛ طرز سخن را عوض كرد؛ عرضه داشت «آقا! قصد داريد اين پولى را كه بعنوان پاداش و حق المضاربه از من بگيريد، در چه موردى صرف بفرمائيد؟»

پيغمبر (ص) با كمال متانت و در عين حال آميخته با حجب و حيا فرمود: «عمويم به من قول داده كه با پول براى من همسرى تهيه كند و آن دو شتر را براى سفرهاى بعدى خود بكار بيندازم».

خديجه گفت: «آيا راضى مى شوى كه من براى تو زنى انتخاب كنم؟»

پيغمبر (ص) فرمود: «اشكالى ندارد».

خديجه گفت: «آن همسرى را كه براى شما انتخاب كرده ام، از اقوام و