فاطمه (سلام الله عليها) واژه بى خاتمه

محمدرضا رنجبر

- ۳ -


چه زيبا نكته اى بود، و بكارش خواهم گرفت ، اما خانم! مرا منظور، ديگر چيز بود، و آن اينكه شما بگوئيد در مشت من چيست؟!

در مشت تو؟ دخترم!

آرى، در مشت من!

در مشت تو الله است، دخترم!

الله؟!

چگونه؟!

اگر كف دست راست خويش را بصورتى باز، بسوى زمين، نگاه دارى ، انگشت نخشت تو، «الف» خواهد بود، و انگشت هاى دوم و سوم، لام هاى اول و دوم، و انگشت هاى چهارم و پنجم اگر بالاى شان با هم به اتصال آيد ، «هاء» خواهند شدن!

آرى، دخترم!

الف با لام، روييده در دست به هايى، وصل شد، سبابه با شست براى پشت در پشت تو كافيست همين الله ، كافيست!

خانم! و اين همه نكته اى بود، چه بالا و بلند!

گويى كه خداى به همين دست هامان اشارت رفته است، و آنگاه خودهامان را، و سپس بگفته است ما را: افى الله شك؟!

اما خانم!

گويى كه منظورم را نتوانستم خوبش بيان بدارم!

ببينيد مى خواستم گفته باشم، كه من در اين «مشت»، چه چيزيش قرار داده ام؟!

دخترم!

همان بار نخست دانستم ، اما تو مرا گفتى كه چيزى بگويم!

خانم!

خودم بگويم؟ بگو دخترم!

شما چشمانتان را ببنديد! و تا نگفتم بازش نكنيد!

باشد دخترم!

مى بندم!

بستم!

حال باز كنيد!

دخترم!

اين ها چيست؟!

كجا بوده اند؟!

در دست تو چه مى كنند؟!

چه «پر» هاى زيبايى!

خانم!

به اينجا كه مى آمدم ، ديدم آن پست عشرت بار را، كه پله هاى پليدى همه اش را بالا رفته است ، آمد، و چه خشونت بار ، آن درخت سبز و نحيف را بكوبيد ، با لگدهايش!

چرا؟ دخترم!

چون بالاى شاخه اى از همان درخت ، لانه اى بود، و در آن كبوترى، با كبوتر بچه اى ، خراب شد آن لانه ، افتاد كبوتر بچه، و ندانستمى كه بيفتاد و مرد، و يا بمرد و بيفتاد! و آن كبوتر بزرگ، گويى كه بالش شكسته بود، و چه غريبانه كبوتر بچه اش را نظر مى داشت، و بالايش، بال مى زد، و چه حزن انگيز ناله هاش! و گويى به حسرت پرهاش را مى كند، و فرومى ريخت، و من يكى دو تاش را با خود برداشتمى!

آه!

دخترم!

چه حالى دارد آن مرغى، كه از جفت ، بجا ، در لانه ، مشتى پر ببيند؟! و ز آن جانسوزتر ، احوال مرغى، كه جاى لانه ، خاكستر ببيند! [ محمد على مجاهدى (پروانه). ] دخترم!

اين زمين بزرگ خداى ، بزرگ درختى را بماند، و بلند شاخه اش، همين شهر مدينه! و اين خانه!

همان لانه ، روزى كه چونانش ديگر مباد!

روز ويرانگر سخت ، روز طوفانى تلخ ، در همين لانه، كبوتر بچه اى بود ، با مادرش ، بازتر گويم ترا ، فاطمه بود ، با محسنش، كه مخنثى شرير، كه «تهمت» مردى بود، و بوزينه اى با گناهى درشت «سرقت نام انسان» [ موسوى گرمارودى. ] بيامد و چنان درب آن خانه را كوبيد، كه مادر شكست ، پهلويش، و نيز فرزندش به شهادت! و آن شكست و شهادت بود كه به پايانش داد، عمر را!

آه! دخترم!

سوزم و سازم و نايد ز درون ، فريادم كاش من زودتر از فاطمه جان مى دادم كاش روزيكه زدى ناله كنار ديوار چون در سوخته مى سوخت همه بنيادم تا قيامت نه پس از واقعه محشر هم ناله يا ابتايش نرود از يادم كس نداند در خانه به تو و من چه گذشت تو نفس مى زدى و من ز نفس افتادم خانم!

چه مى گوئيد؟!

چرا؟!

آخر چرا؟!

دخترم!

فردايت خواهم گفت.

چونان الف

دخترم!

چرا اين همه دير؟!

خانم!

امروز مكتب بود ، از مكتبخانه مى آيم، و تا اينجا كمى فاصله بود ، دخترم!

امروزت چه آموختند؟!

دو تا بيت را ، از ابيات ملول ، ملول نفس فرشتگان ، حافظ را، [ من كه ملول گشتمى از نفس فرشتگان، «حافظ». ] از بر توانيش خواند؟!

آرى ، مى توانم!

بخوان؛ دخترم!

نيست...

نيست...

نيست بر لوح دلم جز الف جز الف...

قامت يار...

چكنم حرف دگر...

ياد نداد....

استادم تا شدم حلقه بگوش...

حلقه بگوش...

در...

در....

ميخانه عشق هر دم آمد غمى از نو...

به...

مبارك بادم!

آرى، دخترم!

آمد ، به مبارك بادش ، «غم» ها را مى گويم ، جز آخرينش، كه تنها بر سينه على بنشست، و آن، غم رفتن، و خاموشى اش ، آنهم از آن روى كه نبود ، بر لوح دلش ، جز الف قامت يار ، همان يارش ، آرى، على!

خانم!

خدا را!

خدا را!

بى پرده ام گوى! و بازتر!

دخترم!

همه شان ، «مردمان» را مى گويم ، در «اعوجاج» بودند، و گرفتار آفت «انحراف»، و تنها «يكى» شان بود، كه خداى «آراسته» اش ديد، و پيراسته اش از «كجى»، و هر «كژى»، و آن نبود ، جز «على»!

چونان همان «حرف» ها، كه در روز نخست ، در خانه «مكتب» ، تو را آموختند!

«الفباء» را مى گوئيد؟ خانم!

آرى، دخترم!

همان الفباء را مى گويم كه همه شان «كج» اند، و «كژ» ، جز «يكى» شان ، اگرش گفتى؟!

«الف» را مى گوئيد؟!

آرى، دخترم!

«الف».

كه «راست» است، و همه اش «راستى»، و هيچش «انحراف» نه!

همين «الف» ، يا به ديگر تعبير، همين «على»- ع-، كه به سان رعنا قامتش، «الف» را مى مانست ، به حكم خداى ، «يار» شد ، «بانويى» را، كه او نيز «همتا» ش بود ، يعنى به مانند بود «الف» را! و اين دو «الف» به كنار آمدند، همديگر را ، گويى كه شدند ، چونان «لا»! و لا، يعنى «نه»!

«نه»، در برابر آنچه نبايد، و نشايد ، هر چه باشد، هر كه باشد ، گو كه «اله» دانندش، و «معبود»، و «محبوب»، تا كه تنها باشد يك «آرى» ، آنهم در برابر «يكى»، و آن نباشد، جز الله! و راستى كه چه «مقدس» باشد ، همين «نه» كه هر كجا باشد ، يكى «آرى» را به دنبال دارد، و آن «خدا» ست، و مگر خواهد شدن كه در ديگر جاى اين «نه» باشد، و آن «آرى» نباشد ، يا به ديگر سخن اين «فاطمه» و «على» باشند ، اما «خداى» نباشد، و يا نباشند ، اما خداى باشد!

هرگز!!!

يادش بخير باد!!

در آستان «بخت» بود ، پدرش گفت ، دخترم، فاطمه!

پسر عمت على- ع- تو را «خواستگار» است ، پاسخت مى خواهم!

فاطمه اش- ع- پدر را احترام داشت، و بگفت: تا «نظر» شما چه باشد؟!

پيامبرش- ص- فرمود:

اذن الله فيه من السماء ، خدا از آسمان اجازت فرمود، و فاطمه- ع- در همان حال كه تبسميش بر لب ها بود، بگفت:

رضيت بما رضى الله و رسوله!

خوشنودم به آنچه كه خداى و پيامبرش- ص- برايم رضايت دارند!

رضيت بالله ربا، و بك يا ابتا نبيا، و بابن عمى بعلا ، خوشنودم كه خداى «پروردگار» من است، و تو اى پدر! مرا «پيامبر»، و پسر عمم «شوهر». و آنگاه پدرش گفت:

فاطمه ام!

«على»- ع- از برايت «شوى» است ، شويى «خوب»! و خوبتريش سراغم نيست، و تو را تا قيامت همتايى نخواهد بودن جز «او». و او نيز نتواند يابيدن، همتايى را، جز «تو»، و راستى كه همتاى الف ، جز الف، چه تواند بود؟! و فاطمه را مى گويى!

گويى شاگردى به مكتب آمده، و چه با ادب، و چه با وقار، به شنيدن بود ، شنيدن حرف ها ، حرف هاى پيرش ، پيامبرش ، پدرش ، همان اوستادش را، كه مى گفتش:

دخترم!

بر شويت «هيچ»، و «هيچگاه»، سخت مگير!

اراده اش را به «اطاعت» باش! و از حاجات دنياوى، چيزيش مخواه! كه آزاد مرد است، و قرار بر كف آزادگان نگيرد مال! و براستى كه اطاعتش را هم داشت، و چه تسليم! و مى شنيدم كه يكى روز ، شويش را مى گفت:

البيت بيتك و الحره زوجتك ، افعل ما تشاء! [ الامامه و السياسه، ابن قتيبه، ج 3، ص 1214، ج 1، ص 13، به نقل از نهج الحياه. ] على جان!

خانه، خانه تست، و من نيز همسرت ، هر آنچه مى خواهى بخواه! و نيز هيچش نخواست، «حاجات» دنياوى را، و چه «تحمل» داشت، و چه «شائق» به استقبال مى رفت، تمامت «مشقت» ها را!

يكى روز بود كه مى گفت:

به خداوند سوگند!

سه روز است غذايى نخورده ايم، و فرزندانم، حسن- ع- و حسين- ع- نيز از فرط «گرسنگى» بى قرار مى كردند، و خسته، و مانده ، چونان پركنده جوجه ها از گرسنگى به خواب رفته اند! [ بحار ج 43، ص 72، احقاق الحق، ج 10، ص 32. ] و مى گفت:

پنج سال تمام است كه فرش خانه ما يكى پوستين گوسپند است! و آن ، روزها از آن شتر، كه بر آن علف ها را مى خورد، و شب ها از آن ما، كه بر آن به خواب مى رويم! و زير سر ما يكى بالش است، از «چرم»، كه پر شده است از «ليف» خرما! [ كوكب الدرى، ج 1/ 125. ] و رواندازمان عبايى است كه اگر بر سر بگيريم پاهامان نمايان است، و اگر پاهامان را بپوشانيم سرهامان پيداست! و بازش روزى ديگر بديدم كه مى گفت: و الله اصبحت وجعه و قد اضربى الجوع ، به خداى سوگند در حالتى صبح نمودم شب را كه گرسنگى ام آنچنان بود كه مرا زيان رسانيد، و كاست، توانم را! و آن روز «على»- ع- او را گفت:

فاطمه جان غذائيت هست، آيا؟!

با پاسخ گفتش: و الذى عظم حقك ، ما كان عندنا منذ ثلاث؛ به آن خداوند كه حق و قدر تو را بزرگ شماريد سوگند، سه روز است كه غذايى كافى نيست ما را، و على- ع- فرمودش:

چرا مرا نگفتى؟! و به پاسخش گفت:

كان رسول الله- ص- نهانى ان اسئلك شيئا، و قال لى لا تسالينى ابن عمك شيئا ، ان جاءك بشى عفوا، و الا فلا تسئليه، [ تفسير البرهان، ج 1، ص 282. ] رسول خداى مرا بازداشت تا از تو چيزى بخواهم، و مرا نيز سفارش داشت و بگفت:

دخترم چيزى از پسر عمت درخواست مكن!

اگر چيزى از برايت بياورد بپذير، و الا درخواستش مكن! و احيرتا! كه با تمامت اين احوال ، چه شادان بودند آن شوى، و آن بانو!

به ياد دارم كه روزى ، پيامبرش مى گفت:

دخترم!

شويت را چگونه اش يافتى؟!

بگفتش:

يا ابه خير زوج ، بهترين است بابا!

بهترين «شوى»! و براستى هم كه بهترين مى دانستش تا آنجا كه مى گفت:

ان السعيد ، كل السعيد ، حق السعيد، من احب عليا ، سعادت همه اش در دوستى است ، دوستى با على- ع-، [ ينابيع الموده، ص 213 و 127. ] و با على تا كجا بود پيامبر دوستى اش، خداى مى داند ، همينقدر مى دانم كه آن روز آنچنان گفت ، از دوستى اش با على- ع-، كه دختش به وجد آمد، و با اشتياق تمامش گفت: و الذى اصطفاك، و اجتباك، و هداك، و هدابك الامه ، لازلت مقره له ، ما عشت ، پدر جان!

سوگند به آن خداى، كه تو را انتخاب داشت به رسالت، و براى هدايت انسان ها برگزيدت، و هدايت بنمود، تو را، و اسلاميان را نيز به واسطه ات، تا زنده ام، و جانم در بدن ، هماره اعتراف خواهم داشت، على را، ارزش هاش! و براستى كه چنانش ديدم!

آنهم تا پاى «جان»! و چه خوب بيادش دارم ، در آن روز ، روز دود ، آتش، و خون، كه حتى تا به «مسجد» آمد، و مى گفت:

لا خلى عن باب المسجد حتى ارى ابن عمى سالما بعينى [ عوالم، ج 11، ص 406. ] به خداى سوگند!

از درب مسجد، پايم برون نخواهم نهادن، تا آنكه ببينم ، پسر عمم را ، با چشمانم، و سالم!

آه كه دو چشمم مباد! كه پس از آن ديدم لحظه هايى غمبار را، كه همه اش سكوت بود و اندوه، و چه سهمگين! كه مهاجمان سنگين دل، از امام دست كشيدند، و امام، مظلوم، و تنها، از درب مسجد بيرون مى آمد، و راه خانه را در پيش، كه فاطمه اش، سر را به شانه اش گذارده، و هر دو چه گريستند! و شنيدم كه مى گفتش:

روحى لروحك الفدا، و نفسى لنفسك الوقا ، يا ابالحسن ان كنت فى خير كنت معك، و ان كنت فى شر كنت معك [ كوكب الدرى، ج 1، ص 196. ] على جان!

جانم، جانت را فدا، و سپر باد بلاهايت!

اگرت در خير باشى و نيكى با توأم، و اگر محنتى با شدت و بلايى ، نيز با تو! و دست از تو ندارم! و نيز نداشت دست، تا روزى كه دست برداشت ، از جان!

آرى، دخترم!

او ، فاطمه را مى گويم ، لوح دلش ، نبود ، جز نقش و خيال شويش! كه اين آموخته اش بود ، از مكتبخانه ى پدرش پيامبر! و چرا نگويد حافظ ، از زبانش كه:

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار چكنم حرف دگر ياد نداد استادم و اين بود كه يكپارچه اش «حمايت» بود، و «اطاعت»، شويش را، كه چونان «درب» بود، پدرش را، كه «مدينه» اى بود از علم، [ انا مدينه العلم و على بابها. ] عاشقانه بگويم.

ميخانه اى بود از عشق! و همين بود رازش كه غم ها يكى بدنبال ديگر، و ناهموارتر از يكديگر ، فرودش مى آمد، تا شدم حلقه بگوش در ميخانه عشق هر دم آمد غمى از نو به مبارك بادم! تا كه آخرين غم نيز روى بنمود ، غم فراق را ، خانم!

مگر شويش چه مى گفت كه اطاعتش، و حمايتش ، سنگين غمى اين چنين در پى داشت؟!!

دخترم!

فرداى، خواهمت گفت.

آبيارى

دخترم!

چيست اين ، اينكه با تو همراه است؟!

«فانوس» است، خانم!

دخترم!

هوا كه «روشن» است، و اين فانوس هم كه «خاموش» ، پس از چه با خودت به همراه است؟!

خانم!

پدرم، «باغبان» است ، باغبان يكى «باغ» ، باغى «بزرگ» و آن بزرگ باغ را «مالكى» است ، پدرم را گفته است كه امشب باغش را «آبيارى» نمايد.

دخترم!

«آب» كه يار نمى خواهد ، يارى نمى خواهد! و خود، در جوى روان خواهد شدن، و مى رود به آنجا كه بايد ، نه خانم!

چنين نباشد، كه آب ها اگر يارى نشوند، و هدايتشان ندارند ، هرز خواهند رفت، و هدر ، خراب خواهند شد، و چه خرابى ها كه به بار آرند، و به جاى آنكه به ثمرى بنشينند، و با وجود خود «جنات» و «باغاتى» را بر پاى بدارند ، اسير چاله ها شوند، و چاه ها! و آنجا كه نبايد، بروند و آنچه نشايد، بشوند ، آرى مى بايد كه راهنماشان باشد تا كه نگذارد ، هر جا كه خواهند روند، و اگر به خودشان واگذارند به «شيب ها» تن دردهند، و «راحت» ها!

خوب، دخترم!

پدرت باغبان است!

اما نگفتى كه اين فانوس چرا...؟!

خانم!

خراب است، فتيله گردانش، و پدرم گفت: پيش فلان برم، تا كه تعميرش بدارد ، براى چه؟!

براى «امشب» ، شب «آبيارى»، كه بى «فانوس» نخواهد شدن، و پدرم با كمك «نور» همين فانوس، «راه» هاى آب را مشخص مى دارد، و نيز راهنمايى شان نمايد!

دخترم! و اين دنيا نيز چونان «شب» است، و اين زندگى همان «جوى»، و ما نيز همان «آب» ها، كه به «هدايت» نيازمنديم، و با هدايت به «ثمر» خواهيم نشست، و «عبث» و «بيهوده» نخواهيم شدن، و چه «بهشتى» كه بر پا خواهيمش ساخت! و اگر نباشد اين «هدايت» ، «نابود» خواهيم شدن، و «خراب»، و چه «خرابى» ها كه به بار آريم!

اين بود كه خداى پيامبر- ص- را از جهت همين هدايت فرستادش، و به او نيز «فانوسى» بداد، كه آن فانوس را، «قرآنش» بخوانند، و همه اش «نور»، كه بفرمود: انا انزلناه نورا ، اما چه بايد كرد كه پيامبر- ص- نيز از مردم است، و چونان مردمان ، پايانيش باشد ، يعنى، «مرگ»! و او نيز از اين ماجرا با خبر! و با خبر داشت، نيز، همه را، از اين ماجرا! و همينجا بود كه خداى از جهت تداوم آن هدايت پيامبرش- ص- را مامور داشت تا باغبانى ديگر، كه او نيز «امينى» است «مهربان»، اعلامش بدارد ، اين بود كه در «آخرين» بازگشت ، از شهر خداى، «مكه» ، در آن نقطه كه كاروانيان از هم «جدايى» شان مى بود، و هر كس راه خود را مى گرفت ، «فرياد» برآورد، و آن جماعت «انبوه» را مخاطب داشت كه:

على خير من اخلفه فيكم، و هو الامام و الخليفه بعدى ، على- ع- «بهترين» كسى باشد كه او را «جانشين» خويش مى دانم در ميان «شما» ، «او» پس از من «امام» است شما را، و «خليفه». و نپاييد چندان زمانى كه پيامبر خداى از «دنيا» برفت، و «خانه»، خانه «عايشه» بود، همسر پيامبر- ص-، و پيامبر- ص- آسوده، و آرام، آرميده بود، و على ، در كار «تغسيل» و «شستشوى» آن اندام مطهر، و «فاطمه»- س-، و فرزندانش «حسن»- ع- و «حسين»- ع-، و «زينب» و «ام كلثوم»، و نيز «عباس» عموى على، و «زبير» ، نشسته، و مى باريدند ، چه «اشك ها» را!

در همان لحظه هاى سنگين غم كه مى شست دستان على- ع- پيامبر را ، به گوش هامان رسيد ، يكى «بانگ» بلند! و آن نبود ، جز، الله اكبر!

على- ع- با شگفت عمويش عباس را، خطاب داشت:

عمو! اين چه «تكبير» است؟!

يعنى چه؟! و عباس گفتش: معنى اش آنست كه شد ، آنچه نبايد شدن! و همه در شگفت تمام كه فريادى برآمد، و هر لحظه اش فراتر و رساتر، كه:

بيرون بياييد!

بيرون بياييد! و گرنه به «آتش» خواهيم كشيدن «همه» تان را!

دخت والاى پيامبر اسلام به در خانه آمد، و روبرويش ديد «عمر»! كه آتشيش در دست بود، و بگفتش: عمر! ماجرا از چه قرار است؟!

خبر چيست؟! و او بگفت:

«على»، «عباس» و «بنى هاشم»، با هم به «مسجد» آيند، و با «خليفه» پيامبر- ص- بيعت نمايند!

فاطمه اش گفت: كدام «خليفه»؟!

خليفه مسلمانان كه هم اكنون در درون خانه است، و بر بالين پيكر پاك پيامبرش- ص- بنشسته است! و او گفت: «نه» ، از اين لحظه ، امام المسلمين «ابوبكر» است، و مردم نيز با او «بيعت» نمودند، و «على» نيز بايد...! و اگر نيايد ، خانه را به آتش خواهيم كشيد ، مگر بپذيرد آنچه پذيرفته اند جماعت مسلمين!

خانم!

آخر چرا؟!

مگر نه آنست كه «مالك» هر چه هست يعنى خداى، پيامبرش را مامور داشت تا ابلاغ دارد كه از پس او كيست؟ و فانوس به دست كدام است؟!

آرى، دخترم!

ابلاغ داشت ، اما!

اما چه؟!

دخترم!

«فانوس» را درياب! كه پدر به انتظار است، و اين رشته نيز سرى دراز دارد ، اگر خدايم خواهد ، فردا خواهمت گفت.