فاطمه (سلام الله عليها) واژه بى خاتمه

محمدرضا رنجبر

- ۲ -


كنيز كنز

خانم!

به مزاحمت نيستم؟!

نه! دخترك ناز من ، اى به فدايت ، كاريت هست؟!

شما اينجائيد؟!

بودم، دخترم!

اما ديگر...

ديگر نيستم!

يعنى، نيستند تا باشم!

آه!

كجاييد اى در زندان شكسته پرنده تر ز مرغان هوايى نيست مى شدم، اى كاش!

يادش بخير!

مرا روزگارى زمان رام بود زمانم شد و روزگارم گذشت رزهايى بود، دخترم!

نه آسمان غم داشت، و نه بى قرار بود، دل من!

من بودم، و او ، او بود، و خداى، و همه، با شويش ، با بچه هاش!

خلوت، نبود اين «كوى» ، خلوتى مان بود، با «او» ى جز نقش او هر چه مان از دل دور جز نام او هر چه مان بود فراموش اين كوچه ى كوچك، نبود مشئوم ، مغموم نبود ، گرفته نبود ، آسمان عبوس نبود ، چهره درهم نداشت ، كرانه هاش اينقدر گردآلود نبود ، اين سيه فام ابرهاى تاريك نبودند ، «شب» ها كه از راه مى رسيدند، چه سبك پا بودند، و لطيف! و اين خانه، در قلب سكوت آن همه شب ها ، چه رازها كه در دل داشت!

آه! آنچه ديدم بر قرار خود نماند!

دخترم!

آبادى اينجا به باد رفت! و گرنه، آن ديوارها كه خراب نبود، و نه آن خانه، خرابه! و نه آن درخت، شاخه هاش بر روى آن ديوار ، اينگونه «خشك»!

اينجا، كوچه نبود ، «دريا» بود! و آن، خانه نبود ، «كشتى» بود! و من نيز پيشكار كشتى نشستگان!

باشد كه باز بينم ديدار آشنا را!

خانم!

منظورم نه اين بود! و رنه مى دانم، كه شما رزوى، «كنيز» بوديد ، آرى، دخترم!

كنيز بودم ، كنيز كنز خداى ، دخت مكرم اسلام، و احسرتا!

خانم!

منظور اين بود مرا، كه لحظه هايى چند، هستيد؟!

هستيد تا بازگردم؟ و چه زود مى آيم!

هستيم!

دور هم بيايى اگر، هستم!

كجا بروم؟!

جايى ندارم!

پيش پايت بود كه با خود مى گفتم:

گريزى نيست از كوى تو ايدوست چسان برگردم از كوى تو ايدوست دخترم!

من، هستم!

به انتظار، تا تو بيايى ، خدايت، به همراه!

اشك

دخترم!

چرا با اين شتاب!

گفته ات بودم، كه مى مانم، و به انتظار ، «عرق» هات را ببين! كه بر صورتند، و دست ها!

خانم!

اينها، «عرق» نباشند، كه رطوبتند!

رطوبت؟!

آرى، رطوبت ، رطوبت آب ، آب وضوء!

دخترم!

غروب است، و تا به مغرب هنوزت وقت باقى است ، تو را چه تعجيل!!

خانم! و ضويم، نه از براى نماز است!

بر آن بودم تا پايتان را بوسه دهم ، پيش خود گفتمى:

بى وضوء نبايد بود! كه اين پاها بر خاك خانه فاطمه- س- بنشسته اند!

دخترم!

شنيدم، كه عرشيان ، كنون، تو را «مرحبا» گفتند!

آفرينت باد!

خانم!

حرف هاى پدرم را ، هميشه آوازه ى گوش دارم!

از آن روزى كه حرف هاش همه حرف هاى خوب خداست!

او مرا آموخت، و من نيز، آموخته ام! كه چشمانم به چشمان آنكه با او به سخن باشم ، دوخته مدارم! و من نيز همين موعظت را چون ديگرها، به كارش بسته ام، و خواهمش بست!

اما، امروزش بكار نمى بندم! و بر مى دوزم بر چشمان شما، و چرا نه! كه اين «چشمان»، فاطمه- س- را ديده است!

اى واى!

خانم!

گذشت با شماست ، مى دانم، نبايست «نامش» را مى بردمى ، آه! چه حسرتبار است، و پراندوه، اشك هاتان!

دخترم!

آنچنان كز برگ «گل» ، «عطر» و «گلاب» آيد برون، تا كه «نامش» مى برند ، از ديده «آب» آيد برون!

«رشته» الفت بود ، در بين «ما» ، كز قعر «چاه» ، كى بدون «رشته» ، «آب» بى حساب، آيد برون؟ تا نسوزد «دل» ، نريزد «اشك» و «خون» ، از «ديده» ها ، «آتشى» بايد، كه «خوناب» كباب ، آيد برون!

گر نباشد «مهر» او ، دل را نباشد «ارزشى» ، برگ بى «حاصل» شود گل ، چون «گلاب» آيد برون! [ حسان. ] گذشته از اين دخترم!

تو را به گوش نامده است كه: همه چيز «زنده» است از آب!

آرى شنيده ام!

دخترم!

يكى از آن «چيز» ها «دل» باشد، كه آن نيز بى «آب» زنده نتواند بودن، و آبش، همين «اشك»!

دل، بى «اشك» خواهد مرد ، آنسان كه تن، بى «آب»!

«بوته» اى را، اگرش آب ندهند ، مى خشكد، و خواهد مرد! و ديگرش نه سايه اى، و نه ثمرى، و نه سبزى، و نه طراوتيش ، بايدش بريد! و به آتشش بايد برد! كه «هيزم» خواهد بودن!

آرى دخترم!

مايه ى «حيات» است، اين «اشك»! و ديگر آنكه با آمدنش ، چه «راحت» كنده خواهد شدن ، اين دل چسبيده ، چسبيده به اين عفن بار منجلاب دنياوى!

نديده اى «بوته» ها را، كه سخت «ريشه» هاشان در زمين آويخته است، و جدايى شان كم امكان ، نخست آبشان مى دهند، و آنگاه، چه «راحت» جدا خواهند شدن!

كناره مگير!

خانم!

فاطمه كيست؟!

دخترم!

«عيسى» را مى شناسى؟!

آرى، مى شناسم!

از او چه مى دانى؟!

مادرم مى گفت:

او «معجزه» خداوند بود!

كور را بينا، و كر را شنوا مى كرد!

مرده را زنده، و از گل، مرغ ها مى ساخت، و آنگاه بر آنها مى دميد، و آنها نيز جان مى گرفتند، و پرواز!

اين را هم مى دانى كه او فرزند كه بود؟!

نه!

نمى دانم!

او فرزند مريم بود ، همان كه سوره اى از قرآن به نامش آمده است؟!

آرى، دخترم!

سوره اى از قرآن با نام اوست ، همو ، روزى به «حمام» بود ، به ناگاه، كمى آنسوى تر، چشمانش بديد ، زيبارويى را، و چه جانفزا چهره اش! را ستى، اگرش «يوسف» مى ديد ، به سان «زنان» مصرى ، «دست» از ترنج نشناختى، و دستان خويش را مى بريدى!

آرى ، با ديدنش بر اندام مريم چه لرزه ها آمد! و چه نگران!

در همان حيرت و بهت با خودش مى گفت: بهتر آنست كه خداى را به پناه آيم! كه جهان ملكى ناپايدار است، و مردمان با حرم، او را حصارى حصين دانند، و از اوى بهتر، سراغى شان نيست! و آن زيبا جوان تا بديد كه مريم چونان ماهى بر خاك فتاده به اضطراب است، گفتش:

از من به «واهمه» مباش!

من، «امين» حضرت اويم!

جبرائيل باشم من!

انما انا رسول ربك!

يا مريم!

از سرافرازان عزت، و چنين محرمانى خوب، كناره مگير!

آرى، دخترم!

همين جبرائيل كه مريم را بى آنكه او بخواهد، و بى اذنش ، حتى، در «حمام» مى ديدش ، آنگاه كه از سوى خداى، با فاطمه كاريش بود، به «خانه» اش حتى، سر زده وارد نمى شد ، درب را مى زدى، و اذن را مى خواستى، و آنگاه وارد مى آمدى!

حافظ را به خير باد ياد!

گويى كه يكى از همان شب ها را مى گويد:

دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند!

خانم!

در ميخانه كه باز است چرا حافظ گفت دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند اين درب كه بسته نيست!

دخترم!

در ميخانه نبد بسته و لى حرمت مى و اجب آورد ملائك در ميخانه زدند

نشاط خاك!

خانم!

فاطمه اگر نبود چه مى شد؟!

دخترم!

«زيبايى» اگر نبود چه مى شد! [ رسول خداى فرمود: لو كان الحسن شخصا تكان فاطمه.../ فرائد السمطين، ج 2، ص 68 به نقل از فاطمه الزهراء. ] تا زه!

اگر فاطمه نبود ، نيز، «پيامبر» نبود ، «على» نبود! كه خداى فرمود: يا احمد!

لو لاك لما خلقت الافلاك و لو لا على لما خلقتك، و لو لا فاطمه لما خلقتكما! [ كشف اللالى، صالح بن عبدالوهاب بن العرندس به نقل از فاطمه الزهراء. ] خانم!

اگر «پيامبر» نبود ، اگر «على» نبود ، چه مى شد؟!

دخترم!

اگر «خورشيد» نبود ، اگر «ماه» نبود ، چه مى شد؟! و اين «خاك» چه خاك، بر سر مى نمود؟!

آيا «حياتى» بودش؟! و «نور» ى؟! و «طراوت»، و «نشاطى»؟!

دخترم!

اين خاك، سرزمين «حيات» است ، اگر «خورشيد» ى باشدش، و «ماه»! و «دل» هاى خاك نشينان نيز، كم از «خاك» نتواند بود، و به «حيات» باشد، و «نشاط»، اگر «خورشيديش» باشد، و «ماه»، نيز! و رسول خداى كه درود خداى بر وى باد! مى گفت:

الشمس انا و القمر على ، من «خورشيدم»، و «على» ماه!

دخترم!

دلى كه «پيامبر» بر آن نتابد ، «على» بر آن نتابد ، چونان خاكى است كه «خورشيد» ش نتابد، و نه «ماهش»! و چه دل باشد آن دل؟!

نه يك «بيغوله» است، آيا؟!

نه سرايى است پر «ظلمت»، آيا؟! و چه وهمناك! و چه هراس آور! و چونان ليل مظلم، همه لاش وحشت ، اضطراب ، دلواپسى!

زمستان در زمستان!

ظلمت در ظلمت!

بى هيچ خبر، از رشدى و رويشى! و در يك كلام، «قبرستانى» متروك ، «دالانى» تاريك، و خاكروبه دانى سرد، و زشت!

نه! نمى شود دخترم!

دل، «پيامبر» مى خواهد ، «على» مى خواهد ، آنچنانكه:

آسمان، خورشيد، و اندام، روح، و چشم، نگاه، و آتش، گرما، و چراغ، نور، و دريا، آب.

خاموش!

خانم!

رود به خواب ، دو چشم از خيال او؟ هيهات!

بود صبور ، دل اندر فراق او؟ حاشاك!

بايدش، به نظاره بنشينم ، جمال جميلش را ، چه كنم؟

گر رود از پى خوبان دل من معذور است درد دارد ، چه كند ، كز پى درمان نرود زودا مرا بازگوى كه:

«او»، كجاست، بارگاهش؟!

«فاطمه» را مى گويم.

دخترم!

عود افروخته يى بود كه آرام بسوخت!

يعنى چه؟!

يعنى:

همه از سوى خداى آمده ايم، [ مهدى سهيلى. ] باز هم ، رهسپر كوى خداييم همه! [ مهدى سهيلى. ] خانم!

هيچ فهم نتوانم نمودن!

كاش مى فهميدمى كه چه خواهيد گفتن!

دخترم!

او را نمى گويى مگر؟ همو كه ، شامش بدى دلگير ، همه صبحش بدى دلتنگ! [ مهدى سهيلى. ] پشت سر را مى ديد ، دشت تا دشت ، غم و غربت و سرگردانى! [ مهدى سهيلى. ] پيش رو مى ديد ، كوه تا كوه ، پريشانى و بى سامانى!

سينه اش سنگين بود ، قوت آه نداشت ، جز غم و رنج توانكاه نداشت، [ مهدى سهيلى. ] نه، همان فاطمه را مى گويى؟!

دخترم!

او رفت، «خاموش»!

يعنى كه رخت بربست!

زندگانى را در نوشت!

جامه تن را بگذاشت! و جاده آخرت را پيمود! و در زاويه لحد آرميد! و از قيد آب و گل بياسود!

خانم!

ضريحش كجاست؟!

مزارش كجاست؟!

دخترم!

پوشيده است!

ناپيداست!

پنهان است!

پنهان؟!

چرا؟!

از چه روى؟!

دخترم!

مگر نه آنست كه، گنج ها، همه ناپيدايند!

از اين هم كه بگذريم، گفتمت:

اگر نبود، «او» ، «پيامبر! نبود، و نه «على»، و نه «هستى»!

يعنى كه او «ريشه» را مانندست، و ريشه ها مگر نه آنست كه همه «پنهان» اند؟ و بايدشان بود نيز.

دخترم!

از يك بوته گل، چه توانى ديد؟!

چه توانم ديد؟!

معلوم باشد ، «ساقه ها» را ، «برگ» ها را ، «گل» هاش را! و ديگر چه؟! و ديگر؟!

هيچ!

هيچ؟!

آرى، يكى چيز ديگر نيز باشد ، اما نتوانم ديد! و آن؟!

«ريشه» است. و همان «ريشه»، دخترم!

اگر نمى بود، نه «ساقه» ها را خبرى مى بود، و نه «برگ» ها را، و نه «گل» ها! كه اينان همه هر چه دارند ، از آن دارند ، از همان ناپيدا ، همان ريشه!

دِير آشنا

خانم!

پدرم مى گفت:

«آدم» ها به فانوس ها مى مانند! و فانوس ها، همه از براى «روشنى» ، ليك زمان روشنايى شان كم، و پاره اى شان بسيار ، يعنى كه يكسان نباشد زمان ضياءشان، و هر كدامشان به ميزانى معلوم باشد ، روشنايى شان ، جز آنكه پيش آمدى پيش آيد، و رويدادى روى دهد، و رخدادى، رخ! كه در آن صورت پيشتر از موعد موعود، و زمان محتوم، تا ريك خواهند شدن، و خاموش!

حاليا، مرا مسئلت اين است كه:

آن اختر بخت، آن فانوس آسمانى، چگونه اش «خاموشى» گرفت ، آيا در همان زمان كه مى بايد؟ و به گونه اى طبيعى؟ يا كه حادثه اى رخ داد، و در آن رخداد حادث، جان را ، جانانه ، به جانان بخشيد؟ دخترم!

تلخ انجام و تلخ آغازيست ، چيست دنيا؟ چيست اين دير آشناى زود سير؟ سرد مهرى ، زشترويى ، از وفا بيگانه اى [ مهدى سهيلى. ] آه ، خانم!

مى گرييد؟!

چرا؟!

يادم نمى رود كه پدرم مى گفت:

«چشم» ها، «شمع» ها را مى مانند، و شمع ها تا مى بارند ، «اشك» ها را ، يعنى كه، روشنند، و تا روشن ، در پناه پرتوشان، مى توانى كه ببينى ، آنچه را كه بايد! و نيز «چشم» هايى كه مى بارند «اشك» را ، چه روشنند! و من از چشمان روشن شما كه اينگونه مى بارند مى بينم، و چه خوب! كه اين حادثه نه آنسان است كه ، به تصوير آيد!

هزار اندوه!

هزار افسوس!

نمى دانم ماجرا چون است؟! و چگونه؟!

خانم!

اى قامت خميده ى درهم شكسته ات ، گوياى داستان ملال گذشته ها!

بعد از خداى ، خداى دل و جان من تويى مرا بازگوى ماجرايش را، كه مى بينم، و مى دانم كه دور از او، هر چه هست ، «سياهى» است ، «نور» نيست!

دخترم!

چه مى شنوى؟!

خانم!

چيزى نيست ، قرآن پيش از اذان است!

آهنگ كلام خداست كه مى گويد: و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون آرى، دخترم!

كنون به نماز بايد رفت، و اگر به فردايى رسيديم ، همين گاه ، همين جا ، بازت خواهم گفت، تا خدا چه خواهد!

فانوس بدست

خانم!

در مشت من چيست؟!

اگر گفتيد!

نمى دانم!

نمى دانم، دخترم!

بگوييد!

چه بگويم، دخترم!

يك چيزى بگوييد!

چيزى بگويم!

باشد، مى گويم:

دخترم!

يكى از امامان كريم ، در يكى از روزهاى خوب خدا ، ما را مى گفت:

اگر، در «مشت» هاتان باشد ، مثلا گردويى، و ديگرها، همه گويند شما را، كه آن سنگريزه است ، بر حال شما تفاوتيش باشد، آيا؟ آيا همان خواهد شدن كه مى گويند؟ همه گفتيم: نه چنين نخواهد شدن! و گفت نيز: اگر به عكس باشد چه؟!

مثلا سنگريزه اى باشد اما بگويند گردو است؟!

گفتيمش: سخن همان است!

يعنى كه تفاوتى، هيچ، حاصل نيايد! و آنگاه بگفت: «حقيقت» شما همان است كه هست، و با گفت مردمان تغييرى هيچ، رخ ننمايد!

«خوب» باشيد شما اگر ، «بد» نخواهيد شدن ، گو همه، شما را بد بدانند، و «بد» باشيد اگر ، «خوب» نخواهيد شدن ، گو همگان شما را خوب بدانند!

هميشه نگاهاتان به «مشت» هاتان باشد ، نه به «دهان» مردمان!