رخساره خورشيد
ترجمه و شرح خطبه حضرت زهرا (س)

محمد تقي خلجي

- ۱۷ -


قدرت طلبى بر اساس تزوير

ثم لم تلبثوا الا ريث ان تسكن نفرتها، و يسلس قيادها ثم اخذتم تورون وقدتها، و تهيجون جمرتها، و تستجيبون لهتاف الشيطان الغوى، و اطفاء انوار الدين الجلى، و اهماد سنن النبى الصفى، تسرون حسوا فى ارتغاء و تمشون لاهله و ولده فى الخمر و الضراء، و نصبر نكم على مثل حز المدى و خز السنان فى الحشاء.

آنگاه، چندان درنگ نكرديد كه اين شتر سركش و چموش، رام شود. (پس از سوار شدن بر اين مركب،) آتش فتنه ها را دامن زديد و شعله هاى آن را افروختيد و فراخوانى هاى شيطان گمراه را صميمانه و خالصانه پاسخ مى دهيد و برآنيد تا روشنايى آيين آشكار (اسلام) را به خاموشى كشيده، و راه و رسم و سنت هاى پيامبر برگزيده او را محو كنيد.

(آرى!) به بهانه ى كف گرفتن، شير را تا آخرين قطره اش زير لب و در نهان، سر مى كشيد، (به تدريج و به نام دين، حقايق آن را وارونه مى كنيد). منافقانه و با پوشش اسلام و ديانت، در كمينگاه ترفندهاى رنگارنگتان نشسته، آهنگ شكار اهل بيت عليهم السلام و فرزندان آنها را داريد و ما نيز به سان كسى كه كارد بر گلويش نهاده اند و ناوك نيزه بر دلش كوفته اند، چاره اى جز شكيبايى نداريم و بر سختى اين جراحت، پايدار مى مانيم.

پيامبر صلى الله عليه و آله با بعثت خود، به تشكيل جامعه اى پرداخت كه در آن، روابط نزديك و صميمانه اى ميان اعضاى آن برقرار است كه از يك سو، بر پايه ى بندگى خداوند مبتنى است و از سوى ديگر، بر پيوندهاى صميمانه و محكم برادرى ميان همه ى اعضا. اين پيوند استوار، از جهتى به معناى پيوند و پيوستگى در ميان اجزاى جهان است؛ بدين معنا كه اگر ذره اى از اجزاى جهان را از جاى خود برگيرند و يا جهت حركت او را تغيير دهند، خلل و سستى و انحراف، به همه ى اجزاى آن راه مى يابد.

جهان چون خط و خال و چشم و ابروست   كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست
اگر يك ذره را برگيرى از جاى   خلل يابد همه عالم سراپاى

[گلشن راز، شيخ محمود شبسترى.] .

همچنين اگر در جامعه ى انسانى، اصلى از اصول آن، جايگاه ويژه ى خود را از دست بدهد و يا نهادى از نهادهاى آن، مورد تعرض قرار گيرد، پيكر جامعه در هم مى ريزد و اركان آن، دچار اختلال مى گردد؛ بويژه اگر اين نهاد مورد تعرض، نسبت به ديگر نهادها داراى موقعيت محورى باشد.

هنگامى كه باطل در يك جامعه ى دينى براى خود جاى پايى پيدا كند و با پوشش حق، فريبكارانه همه چيز را از قانون و اصل خود منحرف سازد، به طور قطع، زمينه ى سقوط آن جامعه را فراهم مى آورد و اگر اين انحراف، متوجه نهادى بشود كه با فروريختن آن، ديگر نهادها نيز فرومى ريزند و به دنبال آن، تباهى و سستى به همه ى اركان جامعه راه مى يابد، مصيبت، سنگين تر خواهد بود.

در اين بند از خطابه، دختر بزرگوار پيامبر صلى الله عليه و آله سالوس بازى هاى مدعيان خلافت (جانشينى) را با ذكر اين مثل كه: «به بهانه ى كف گرفن، شير را تا آخرين قطره اش زير لب و در نهان، سر مى كشيد»، بازگو كرده، جامعه ى نوپاى اسلامى را از خطرى كه در پيش دارند، آگاه كرد و به مسلمانان غفلت زده و مرعوب، هشدار داد كه اين قدرت طلبان فريبكار هيچ گاه به غصب خلافت، بسنده نخواهد كرد؛ بلكه طرحى را كه ريخته اند و راهى را كه در پيش گرفته اند و بدعت و انحرافى كه پايه گذارى شده است، خشت اول انحرافى است كه ديوار اين بنا را تا ثريا كج مى برد.

خشت اول چون نهد معمار كج   تا ثريا مى رود ديوار، كج

در سيره ى ابن هشام، به ترتيب كسانى را كه پس از علام بعثت به اسلام گرويده اند، با ذكر نام و مشخصات و زمان و شرايط ورود آنها به اسلام آورده است. مى دانيم كه نخستين كسى كه از خارج خانه ى محمد بدو گرويد، ابوبكر بود، هر چند برخى معتقدند كه قبل از او گروهى مسلمانان شده بودند؛ اما اهميتى كه تاريخ از آنان ياد كند، نداشته اند. سپس ابوبكر، گروهى را به (دامن) اسلام مى آورد كه دسته جمعى به دعوت وى به محمد صلى الله عليه و آله مى روند. از اينجا پيوند خاص اين عده با ابوبكر، كاملا در جاهليت مشخص مى شود. اينان، پنج تن اند: عبدالرحمان بن عوف، عثمان، سعد بن ابى وقاص، طلحه و زبير.

اين پنج تن را يك جاى ديگر، باز در تاريخ با هم مى بينيم. كى و كجا؟ سى و شش سال بعد در شوراى (منصوب) عمر؛ شورايى كه با چنان بازى ماهرانه اى، على را كنار زد؛ شورايى كه عبدالرحمان بن عوف، در آن رئيس بود و حق «و تو» داشت و عثمان را به خلاف برگزيد. اعضاى شوراى عمر، جز على، بى كم و كاست همين پنج تن اند. ابوبكر، شخصيت برجسته ى اين گروه مخفى است و عمر، با انتخاب همين پنج تن اند و نقشى كه در سقيفه داشت، پيوستگى خود را با اين گروه نشان داد. اينان از سال اول بعثت تا نيم قرن بعد، در جنگ جمل، همه جا تا بوده اند، (هواى) يكديگر را داشته اند و در همه ى صحنه هاى سياسى اين نيم قرن پرآشوب و حساسى كه تاريخ اسلام را شكل مى دهد، نقش اساسى را به عهده داشته اند. اين جناح نيرومند سياسى، در برابر على قرار دارند. هر سه خليفه، از اينان است و نخستين جنگ را عليه على نيز طلحه و زبير، دو تن از اعضاى باند سياسى بر پا كردند.

موقعيتى كه سعد وقاص نيز در زمان عمر داشت و نقش منفى و مخالفى را كه در حكومت على بازى كرد، نشان دهنده ى اين وحدت و همبستگى خاص وى با آنهاست. [محمد، خاتم پيامبران، ج 1، ص 353.]

همچنين ابن ابى الحديد مى نويسد:

ابوعبيده ى جراح، در جريان سقيفه نقش مهمى را بازى كرد و در فضائل ابوبكر، سخنها گفت، كما اينكه ابوبكر نيز به نقل از عايشه، در فضائل ابوعبيده مطالبى را اظهار داشت و همين ابوعبديه بود كه وقتى على را به مسجد آوردند تا به اكراه بيعت كند و نمى كرد، بلند شد و گفت: «يا اباالحسن! تو جوانى و اينها پيرمردان قرش اند. تجربه ى آنها را ندارى و مثل آنها به امور، آشنا نيستى. ابوبكر براى اين كار شايسته تر است و روشن بين تر. تو در مقابل او تسليم شو به خلافتش رضايت بده. اگر زنده ماندى و عمرت وفا كرد، تو نيز شايسته و به اين مقام خواهى رسيد. [شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6، ص 12.] و چه زيبا و ظريف، امام مظلوم تاريخ، على عليه السلام، اين سخن پردازان چند چهره را كه گفتارشان شفا و كردارشان دردى است بى درمان، توصيف مى كند:

يمشون الخفاء، و يدبون الضراء... يتقارضون الثناء و يتراقبون الجزاء... قد هونوا الطريق، و اضلعوا المضيق؛ فهم لمه الشيطان، و حمة النيران، [نهج البلاغه، ترجمه ى شهيدى، خطبه ى 194.] «اولئك حزب الشيطان، الا ان حزب الشيطان هم الخاسرون». [سوره ى مجادله، آيه ى 19.]

پوشيده مى روند، چون خزنده اى زيانمند و زهرناك،... و ثناى هم را به سلف فروخته اند (تعريف و تملق را وام مى دهند)، و چشم در پى پاداش يكديگر دوخته، مى ستايند و تزوير مى كنند و راه باطل را بر پيروان خود، آسان نمايند، و آنان را در پيچ و خمهايش سرگردان كنند. ياران شيطان اند و زبانه هاى آتش سوزان. «آنان، پيروان شيطان اند، و بدانيد كه پيروان شيطان، زيانكاران اند».

دختر بزرگوار پيامبر صلى الله عليه و آله، به افشاگرى پرداخت و پرده از پنهان كارى هاى طلايه داران سقيفه برداشت. مگر نه اين است كه به آتش كشيدن خانه ى على و فاطمه عليهاالسلام، يعنى خانه ى پيامبر و شهادت مظلومانه ى تنها دختر او و موضع گيرى هاى مخالفان على عليه السلام، بعد از بيست و پنج سال تنهايى و خانه نشينى از همه سو، توطئه هاى ناكثين و قاسطين و مارقين عليه او و در نهايت، شهادتش به وسيله گروه سوم، و تنهاى و غربت حسن بن على عليه السلام و انزواى او و همچنين شهادتش و از همه مصيبت بارتر، حادثه ى دلخراش و سنگين عاشورا و شهادت حسين عليه السلام و يارانش و به آتش كشيدن خيمه هاى او و اسارت خاندان او و هتك حرمت حريم پيامبر، همه و همه، ميوه ى تلخ اين شجره ى خبيثه است كه نهال شوم آن در سقيفه كشته شد؟

به راستى اگر آن روز، فاطمه عليهاالسلام از اين نيرنگ و فريب، پرده برنمى داشت، چه كسى مى دانست كه اين همه خسارتها و تباهى ها و عقب ماندگى ها از كدام سو و به وسيله ى چه كسانى دامن گير دنياى اسلام شده است؟ مسلمانان بايد مى دانستند كه اين همه نابسامانى، ريشه در كجا دارد؟ سخن خيلفه ى دوم در مورد بيعت ابوبكر، قابل تامل است كه مى گويد:

كانت بيعة ابى بكر فلتة و قانا الله شرها. [سيرة ابن هشام، ج 4، ص 308.]

بيعت با ابوبكر در سقيفه، حادثه اى ناگهانى و نينديشيده بود كه خداوند، ما را از آسيب آن حفظ كرد.

خليفه ى دوم، اعتراف مى كند كه كار انجام گرفته در سقيفه، كارى ناگهانى و بدون انديشه و غافلگيرانه بوده است؛ يعنى بيعت با ابوبكر، بدون معيار و شايستگى و علل منطقى و تنها براى اشباع هوا و هوسهاى قدرت طلبانى بود كه در كمين اسلام نشسته بودند و در انتظار فرصت، تا كام خود را از قدرت بگيرند. براى همين است كه فاطمه عليهاالسلام به ريشه و اساس جنايتى كه انجام گرفته است، اشاره مى كند و در پايان مى فرمايد: اكنون در رسيدن به آرزوهاى خود، اهل بيت پيامبر را رقيب خود مى بينيد و براى نابودى آنان، در كمينگاه هاى خود نشسته ايد و قصد جانشان را داريد؛ و ما نيز به ناچار و براى حفظ دستاورد پدرم، بر اين ظلمها و ناروايى ها صبورى مى ورزيم، همچون كسى كه كارد بر گلويش نهاده اند و ناوك نيزه بر دلش كوفته اند؛ چرا كه چاره اى جز شكيبايى نداريم. بدين روى، بر سختى اين جراحت، پايدار مى مانيم.

آرى! فاطمه عليهاالسلام سخن از صبر و شكيبايى بر زبان مى راند؛ صبرى كه جامعه ى نوپاى اسلام را از فتنه ها دور مى دارد؛ صبرى كه پس از بيست و پنج سال سكوت همسرش على عليه السلام، دردمندانه از آن ياد مى كند:

دامن از خلافت، درچيدم، و پهلو از آن پيچيدم، و ژرف بينديشيدم كه چه بايد و از اين، كدام شايد؟ با دست تنها بستيزم يا صبر پيش گيرم و از ستيز بپرهيزم؟ كه جهانى تيره است؛ و بلا بر همگان چيره؟ بلايى كه پيران در آن فرسوده شوند و خردسالان، پير، و ديندار تا ديدار پروردگار، در چنگال رنج، اسير. چون نيك سنجيدم، شكيبايى را خردمندانه تر ديديم، و به صبر گراييدم؛ حالى كه ديده از خار غم، خسته بود و آوا در گلو شكسته. ميراثم ربوده ى اين و آن، و من بدان، نگران. «فصبرت و فى العين قذى، و فى الحق شجا ارى تراثى نهبا». [نهج البلاغه، ترجمه ى شهيدى، خطبه ى 3.]

ماجراى غم انگيز فدك

و انتم الآن تزعمون: ان لا ارث لنا، «افحكم الجالية تبغون و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون» [اقتباس از آيه ى 50 سوره ى مائده.] افلا تعلمون؟! بلى تجلى لكم كالشمس الضاحية انى ابنته.

ايها المسلمون! اغلب على ارثية يا بن ابى قحافة! افى كتاب الله ان ترث اباك، و لا ارث ابى؟ لقد جئت شيئا فريا [اقتباس از آيه ى 27 سوره ى مريم.] (على الله و رسوله)! افعلى عمد تركتم كتاب الله، و نبدتموه وراء ظهوركم؟ اذ يقول: «و ورث سليمان داود»، [سوره ى نمل، آيه ى 16.] و قال فيما اقتص من خبر يحيى بن زكريا عليهاالسلام اذ قال: «فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب» [سوره ى مريم، آيه ى 5- 6.] و قال (ايضا): «و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله» [سوره ى انفال، آيه ى 75.] و قال: «يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين» [سوره ى نساء، آيه ى 11.] و قال: «ان ترك خير الوصية للوالدين و الاقربين بالمعروف حقا على المتقين» [سوره ى بقره، آيه ى 180.] و زعمتم ان لا حظوة لى، و لا ارث من ابى لا رحم بيننا!

افخصكم الله بآية (من القرآن) اخرج منها ابى؟ ام هل تقولون اهل ملتين لا يتوارثان؟، و لست انا و ابى من اهل ملة واحدة؟! ام انتم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من ابى و ابن عمى؟ فدونكها مخطومة مرحولة. تلقاك يوم حشرك، فنعم الحكم الله، و الزعيم محمد صلى الله عليه و آله والموعد القيامة، و عند الساعة يخسر المبطلون [اقتباس از آيات قرآن است.] و لا، ينفعكم (ما قلتم) اذ تندمون، و «لكل نبا مستقر» [سوره ى انعام، آيه ى 67.] و «سوف تعلمون من ياتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم». [سوره ى هود، آيه ى 39.] و شما اكنون مى انگاريد كه خداوند براى ما ارثى را قرار نداده است؟ آيا داورى جاهليت را خواستاريد، در حايل كه براى مردمى كه يقين دارند، داورى چه كسى از خدا بهتر است؟

يا به راستى نمى دانيد؟ (از اين حقايق بى خبريد؟). هرگز! براى شما به روشنى روز روشن است كه من دختر پيامبرم.

هان اى مسلمانان! آيا سزاوار است كه ميراث پدرم را به زرو و تزوير از من بربايند و من در باز گرگفتن آن،شكست بخورم و به تماشا بنشينم؟

پسر ابى قحافه! آيا در كتاب خدا آمده است كه تو از پدرت ارث برى و ميراث مرا از من ببرى؟ به راستى كارى بس ناپسند مرتكب شده اى (سخن دروغ و ناپسندى را به خدا فرستاده اش نسبت مى دهد). بدعتى ناروا در دين خدا مى گذارى. آيا آگاهانه، كتاب خدا را ترك گفته، پشت سر افكنده اى كه مى گويد: «سليمان، از داوود ميراث يافت»، و در آنجا كه ماجراى يحيى بن زكريا را آورده (و زبان حال زكريا را در مقام انس و نياز با خدا بازمى گويد) كه گفت: «پروردگارا! از جانب خود، ولى و جانشينى به من ببخش كه از من ارث ببرد و نيز از خاندان يعقوب»، و نيز مى فرمايد: «و خويشاوندان، به يكديگر (از ديگران) در كتاب خدا سزاوارترند)؛ و مى فرمايد: «خداوند به شما درباره ى فرزندانتان سفارش مى كند سهم پسر، چون سهم دو دختر است». همچنين مى فرمايد: «بر شما مقرر شده كه چون يكى از شما را مرگ فرارسد، اگر مالى براى پدر و مادر و خويشاوندان خود بر جاى گذارد، به طور پسنديده وصيت كند. (اين كار،) حقى است بر پرهيزگاران». و (با وجود اين آيات) انگاشتيد كه مرا از پدر، بهره اى و ارثى نيست، و هيچ خويشاوندى يى ميان من و او وجود ندارد؟

آيا خداوند، ويژه ى شما آيه اى فروفرستاد كه پدرم را از (حكم) آن، خارج ساخت؟! يا مى گوييد كه پيروان دو آيين از يكديگر ارث نمى برند؟! و آيا من و پدرم از يك آيين نيستيم؟ و يا بر اين باوريد كه شما به عام و خاص قرآن، از پدرم و پسر عمويم آگاه تريد؟! پس (پسر ابى قحافه! حال كه چنين است) اين تو و اين مزرعه ى فدك. اين تو و اين شتر؛ مركبى مهار زده و آماده براى سوارى. برگير و ببر (مركبى بر نهاده، تو را ارزانى باد!)؛ اما بدان كه در روز رستاخيز، تو را ديدار خواهد كرد. چه نيكو داورى است خداوند! و چه نيكو پيشوايى است محمد صلى الله عليه و آله! وعده ى ما و تو در آن روز است (روز رستاخيز). روى كه پدرم، دادخواه است، و رزوى كه باطل گرايان، زيان خواهند ديد، «روزى كه ندامت و پشيمانى، شما را سودى نمى بخشد. هر چيزى را قرارگاهى است» و «به زودى خواهيد دانست چه كسى را عذابى خوار كننده در مى رسد و بر او عذابى پايدار فرود مى آيد».

سرزمين هايى كه در اسلام، به وسيله ى جنگ و قدرت نظامى گرفته مى شود، از آن مسلمانان است و اداره ى آن، به دست فرمانرواى اسلام؛ ليكن سرزمينى كه بدون تهاجم نظامى و جنگ به دست مسلمانان مى افتد، متعلق به پيامبر و امام پس از وى است؛ بدين معنا كه از آن اوست، مى تواند آن را ببخشد، و مى تواند اجاره بدهد و بدين وسيله، نيازمندى هاى مشروع نزديكان خود را به گونه اى آبرومندانه از آن، تامين كند: و ما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل و لا ركاب ولكن الله يسلط رسله على من يشاء و الله على كل شى ء قدير- ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل كى لا يكون دولة بين الاغنياء منكم و ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا واتقوا الله ان الله شديد العقاب. [سوره ى حشر، آيه ى 6- 7.] و آنچه را خدا از آنان (يهوديان) به رسم غنيمت، عايد پيامبر خود گردانيد، (شما براى تصاحب آن،) اسب يا شترى بر آن نتاختيد؛ ولى خدا، فرستادگانش را بر هر كه بخواهد، چيره مى گرداند، و خدا بر هر كارى تواناست. آنچه خدا از (دارايى) ساكنان آن قريه ها (فدك و...) عايد پيامبرش گردانيد، از آن خدا و از آن پيامبر (او) و متعلق به خويشاوندان نزديك وى و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است، تا ميان توانگران شما دست به دست نگردد؛ و آنچه را فرستاده ى او به شما داد، آن را بگيريد و از آنچه شمار ا بازداشت، بازايستيد و از خدا پروا بداريد كه خدا سخت كيفر است.

بر اين اساس، پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به دختر گرامى خود، حضرت زهرا عليهاالسلام بخشيد. منظور آن حضرت از بخشيدن اين ملك- چنان كه از قرائن برمى آيد- دو چيز بود:

1. زمامدارى امت اسلامى پس از درگذشت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، بنابر تصريح مكرر و سفارش اكيد آن بزرگوار، بر عهده ى على عليه السلام بود و چنين منصب و منزلتى، هزينه ى سنگينى را مى طلبد. رهبر آينده ى اسلام، براى حفظ اين موقعيت، مى توانست از درآمد فدك، استفاده كند، و گويا دستگاه حاكم و غاصب، از اين پيش بينى آگاه شده بود. بدين روى، در همان روزهاى نخست خلافت، مزرعه ى فدك را از دست خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله گرفت.

2. خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله كه وابسته ترين فرد آن يگانه دختر وى و فرزندان بزرگوار او امام حسن و امام حسين عليهم السلام بودند؛ مى بايست پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله مصون بمانند. براى تامين اين هدف، آن حضرت، مزرعه ى فدك را به دختر بزرگوراش بخشيد. [فروغ ابديت، ج 2، ص 272.]

محدثان و مفسران بزرگ شيعى و نيز گروهى از دانشمندان اهل سنت مى نويسند: هنگامى كه آيه ى «و آت ذالقربى حقه و المسكين و ابن السبيل» [سوره ى اسراء، آيه ى 26.] نازل گرديد، پيامبر صلى الله عليه و آله، دختر گرامى خود را خواست و فدك را به او واگذار كرد. ابوسعيد خدرى مى گويد:

لما نزل قوله «و آت ذالقربى حقه»، اعطى رسول الله فاطمة فدكا. [سوره ى اسراء، آيه ى 26.]

هنگامى كه آيه ى «و حق خويشاوند را به او بده» نازل شد، رسول خدا فاطمه را طلبيد و فدك را به او بخشيد.

همچنين همه ى مفسران بر اين اعتقادند كه اين آيه، درباره ى نزديكان پيامبر صلى الله عليه و آله نازل گرديده و روشن ترين مصداق «ذى القربى»، فاطمه عليهاالسلام است. در روايتى آمده است:

اخرج ابن جرير، عن على بن الحسين- رضى الله عنه- قال لرجل من اهل الشام: «اقرات القرآن؟»، قال: «نعم»، قال: «افما قرات فى بنى اسرائيل و آت ذالقربى حقه؟». قال: «و انكم للقرابة الذى امر الله ان يوتى حقه؟»، قال: «نعم». [الدر المنثور، ج 4، ص 318.]

ابن جرير از حضرت على بن الحسين عليه السلام نقل مى كند كه به مردى از اهل شام فرمود: «آيا قرآن خوانده اى؟». عرض كرد: «بلى». فرمود: «آيا در سوره ى بنى اسرائيل نخوانده اى: و آت ذالقربى حقه؛ و حق خويشاوند را به او بده؟» مرد شامى عرض كرد: «آيا شما از آنان ايد كه خداوند امر كرده تا حقشان داده شود؟». فرمود: «آرى».

روزى كه مامون، خليفه ى عباسى، به هر دليلى اراده كرد تا مزرعه ى فدك را به فرزندان فاطمه عليهاالسلام برگرداند، از يكى از محدثان معروف (عبدالله بن موسى) در اين مسئله يارى طلبيد. او نيز به حديث بالا كه در حقيقت بيان كننده «شان نزول» آيه ى ياد شده است، استدلال كرد و مامون نيز استناد آن، مزرعه ى فدك را به فرزندان فاطمه عليهاالسلام بازگردانيد. [مجمع البيان، الطبرسى، ج 6، ص 411.] ابن ابى الحديد، ضمن اشاره به اين قضيه نوشته است:

جلس المامون للمظالم، فاول رقعة وقعت فى يده نظر فيها و بكى و قال للذى على راسه: «ناد اين وكيل فاطمة؟»، فقام شيخ فتقدم فجعل يناظره فى فدك و المامون يحتج عليه و يحتج على المامون، ثم امر ان يسجل لهم بها، فكتب السجل و قرى عليه، فانفذه، فقام دعبل الى المامون فانشد الابيات الى اولها:

اصبح وجه الزمان قد ضحكا   برد مامون هاشم فدكا

[شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 217.] .

سرانجام، مامون براى رفع شكايات و دادخواهى بر كرسى نشست و نخستين نامه اى كه به دست وى رسيد نامه اى بود كه نويسنده ى آن، خود را مدافع حضرت زهرا عليهاالسلام معرفى كرده بود. مامون نامه را خواند و گريه كرد و گفت: «وكيل فاطمه چه كسى است؟». پيرمردى به پا خاست. مجلس، به مناظره ى ميان او و مامون تبديل گرديد و در پايان، مامون، خود را محكوم ديد و به رئيس ديوان خود دستور داد نامه اى به عنوان «رد مزرعه ى فدك به فرزندان فاطمه» بنويسد. نامه نوشته شد و مامون، آن را تنفيذ كرد. در اين هنگام دعبل (شاعر نامبردار شيعى) كه در آن مجلس حضور داشت، به پا خاست و اشعارى را سرود كه آغاز آن، چنين است: «اينكه مامون فدك را به بنى هاشم برگرداند (نه فقط مسلمانان، بلكه) زمانه نيز شاد و خندان است».

على عليه السلام در نامه اى به عثمان بن حنيف انصارى، كه از طرف آن بزرگوار حاكم بصره بود، از قصه ى فدك، اين چنين دردمندانه ياد مى كند:

فو الله ما كنزت من دنياكم تبرا و لا ادخرت من غنائمها و فرا، و لا، اعددت لبالى صوبى طمرا. بلى! كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم، و سخت عنها نفوس قوم آخرين. و نعم الحكم الله! و ما اصنع بفدك و غير فدك. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 5، ص 165.]

به خدا سوگند، از دنياى شما زرى نيندوخته و از غنائم آن، ثروت فراوانى جمع نكردام. به علاوه، بر جامه اى كه (در بر) دارم، جامه ى كهنه ى ديگرى مهيا نكرده ام. آرى! از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است، فدك در دست ما بود كه در واگذاشتن آن به ما، گروهى بخل ورزيدند و گروه ديگر نيز، دست از آن شستند. خداوند، نيكو داورى است! مرا به فدك و غير فدك چه كار، در حالى كه جايگاه انسان فردا، قبرى است كه در تاريكى آن، آثارش منقطع و خبرهاى مربوط به او گم مى شود.

همچنان كه گذشت، پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله كار يهوديان خيبر را يكسره كرد، خداوند در دل مردم فدك، ترسى انداخت كه همان، انگيزه اى شد تا قاصدى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله فرستادند و تقاضاى صلح بر نصف زمين فدك و بنابر نقلى بر تمام آن كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز پذيرفت. بنابراين، مزرعه ى فدك متعلق به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله بود؛ چون نه لشكركشى يى در كار تصرف آن بود و نه نبردى اتفاق افتاد، بلكه با پيشنهاد صلح از جانب اهل فدك، نصف يا تمام آن، تسليم پيامبر صلى الله عليه و آله شده بود و مشهور ميان شيعيان و مورد اتفاق دانشمندان شيعه و بعضى از عالمان اهل سنت، آن است كه پيامبر خدا آن را به دخترش فاطمه عليهاالسلام بخشيد.

چون ابوبكر به خلافت رسيد، تصميم گرفت فدك را از آن بزرگوار بگيرد. فاطمه عليهاالسلام كسى را نزد ابوبكر فرستاد و ميراث خود از پيامبر خدا را از وى مطالبه كرد و مى فرمود: «پدرم در زمان حيات خود، فدك را به من بخشيده است» و على عليه السلام و ام ايمن را به گواهى طلبيد و آن دو، گواهى دادند. ابوبكر راجع به اينكه فدك، ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله است، با نقل حديثى از پيامبر كه ناقل آن، تنها خود او و همپالگى هاش در سقيفه بودند، پاسخ داد كه رسول خدا فرمود:

نحن معاشر الانبياء لا نورث فما تركناه فهو صدقة. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 5، ص 105. اين روايت مسنوب به پيامبر صلى الله عليه و آله چنين نيز نقل شده است: «نحن معاشر الانبياء لا نورث ذهبا و لا فضة و لا دارا و لا عقارا، و انما نورث الكتاب والحكمة والعلم والنبوة و ما كان لنا من طعمة فلولى الامر بعدنا ان يحكم فيه بحكمه؛ ما گروه پيامبران، پس از خود ميراثى نمى گذاريم. آنچه از ما بر جاى مى ماند، كتاب، حكمت، دانش و نبوت است، و اموالى كه از ما بر جاى مى ماند، از آن ولى امر بعد از ماست كه بر طبق تشخيص خود و مصالح مسلمانان، در آن تصرف مى كند».]

ما گروه پيامبران، ميراثى پس از خود نمى گذاريم، آنچه به جا مى گذاريم صدقه است. و در مورد فدك نيز چنين پاسخ داد كه آن، متعلق به پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است؛ بلكه از آن تمام مسلمانان و در دست آن بزرگوار بوده است كه بدان وسيله، به افراد كمك مى كرد و در راه خدا اتفاق مى نمود و من هم به دنبال او، همان كارها را انجام مى دهم.

هنگامى كه اين سخنان ياوه و نسبت ناروا به اطلاع فاطمه عليهاالسلام رسد، برآشفت و حجاب خود را بر تن كرد و شتابناك و پيامبرانه، در ميان اطرافيان و زنان بنى هاشم و همفكران خويش، براى انذار مسلمانان از خطرى كه در حال وقوع است و نزديك است تا بساط وحى الهى را برچيند، و همچنين براى محاكمه و استيضاح خليفه، راهى مسجد شد و اين گفتار تاريخ را در آن اجتماع بزرگ و حساس، ايراد كرد و گفت، آنچه را كه بايد مى گفت، تا بدين جا رسيد:؛ «و انتم الان تزعمون ان لا ارث لنا»، و شما اكنون مى انگاريد كه خداوند، براى ما ارثى را قرار نداده است؟ شما گمان مى بريد كه من از پدرم ارث نمى برم؟ «آيا داورى زمان جاهليت را پى مى گيريد؟ براى گروهى كه ايمان و يقين دارند، چه كسى از خدا در داورى بهتر و نيكوتر است؟».

با اقتباس آيه ى «افحكم الجاهلية...» به دليل آنكه حرف «فاء تفريع» بر سر آن آمده است، از مطالبى كه در گفتارش بدانها پرداخته بود، نتيجه گيرى كرده، توبيخ گونه از مخطبانش پرسيد، آيا بر اساس جاهليت و آداب و رسوم پيش از اسلام- كه در آن، زنان و دختران را از ارث بهره اى نبود- با من كه يگانه وارث پدرم هستم، به داورى نشسته ايد؟ و به دبنال آن، با استفهامى انكارى «و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون»، به برترى و حقانيت حكم و داورى خداوند پرداخت و به ياد آورد كه هر نوع داورى از سوى هر كس جز بر اساس شريعت خداوند ريشه در هوا و هوسهاى نفسانى جاهلانى دارد كه به عمد، قانون خدا را زير پا نهاده اند. در حقيقت، اين اقتباس، كنايه از رفتار و برخورد خليفه است در تصرف غاصبانه فدك؛ بدين معنا كه اگر خليفه در ادعايش راست مى گويد كه به خدا ايمان آورده و قانون خدا را باور كرده است، به طور قطع مى داند كه هيچ قانونى برتر از قانون خدا نيست و هر نوع داورى يى جز اين، پيروى از قانون جاهليت است؛ چرا كه جاهيلت در فرهنگ واژگانى قرآن، بيان كننده ى هر چيزى يا هر حكمى و قانونى در مقابل اسلام و توحيد است. سيد قطب مى گويد:

جاهليت، بر اساس توصيف و تعريفى كه خداى متعالى در قرآن كرده است، عبارت از حكومت بشر بر بشر، يعنى بندگى انسان در برابر انسان، و در نهايت، جايگزينى انسان از خداوند (الوهيت بشر). بنابراين، اختصاص به زمان پيش از اسلام ندارد؛

زيرا انسانها يا بر اساس شريعت الهى زندگى مى كنند و تسليم قوانين خدا هستند و متدين به دين او، و يا اينكه بر اساس آنچه بشر براى بشر تنظيم مى كند، به هر شكل آن كه باشد، زندگى خود را سامان مى دهند كه در اين صورت، در جاهليت به سر مى برند. [تفسير فى ظلال القرآن، ج 2، ص 904.]

او در جاى ديگر مى گويد:

جاهليت، يك حالت نفسانى در انسان جاهل است كه از پذيرش هدايت الهى و سامان يافتن زندگى بر اساس احكام الهى، تحاشى دارد. [جاهليت القرن العشرين، ص 7.]

خليفه و مسلمانان حاضر در مسجد، فاطمه عليهاالسلام را به خوبى مى شناسند و مى دانند كه يگانه يادگار و وارث پيامبر صلى الله عليه و آله است و به آيات ارث در كتاب خدا و اينكه هر فرزندى، خواه پسر خواه دختر، از پدر خود ارث مى برد و خاندان پيامبران نيز از اين قانون استثنا نشده اند، آشنا هستند. بر اين اساس، فاطمه عليهاالسلام، هم بر خليفه مى شورد و او را دروغگو مى خواند، زيرا به آنچه استدلال مى كند، جز تزوير و فريب نيست، و هم مسلمانان را مورد سرزنش قرار مى دهد؛ چرا كه تماشاگر صحنه ى بى عدالتى و تعدى به حق مسلم و قانونى فرزند پيامبرند و با سكوت مرگبار خود، اين خيانت بزرگ و تحريف آشكار را تاييد مى كنند.

هان، اى مسلمانان! آيا سزاوار است كه ميراث پدرم را به زور و تزوير از من بربايند و در باز پس گيرى آن، شكست بخورم و به تماشا بنشينم و شما نيز مهر سكوت بر لب نهاده، اين غارتگرى را نظاره گر باشيد؛ و اى پسر ابى قحافه! آيا در كتاب خداست كه تو از پدرت ارث ببرى و من ارث نبرم. «ان ترث اباك و لا ارث ابى؟». به راستى كارى ناپسند، مرتكب شده اى و دروغ بزرگى را به خدا و پيامبرش نسبت مى دهى، و بدعتى ناروا در دين مى نهى و قانون خدا و قضاوت و داورى بر مبناى حق را كنار نهاده، راه به سوى جاهليت را در پيش گرفته اى. مگر اين همه آيات روشن درباره ى ارث را تلاوت نكرده اى كه ميان دختر و پسر، همچنين پيامبران و مردمان ديگر، فرقى نمى نهد؟ آيا من و پدرم را پيرو يك آيين (اسلام) نمى دانى؟ آيا تو از پدرم كه آورنده ى اين دين است، و پسر عمويم على، كه تربيت يافته ى اوست، به آيات قرآن، آشناترى؟ هيهات، هيهات!

آنگاه دردمندانه فرمود: اى خليفه! اين تو و اين فدك. ارزانى تو باد! اين تو و اين مركب خلافت. مركبى زين شده و آماده براى سوارى است. برگير و ببر. روز قيامت، فراخواهد رسيد. پس خداوند، داورى نيكو، محمد، سرپرستى خوب، و قيامت، وعده گاه ماست و در قيامت است كه بيهوده كاران، زيان مى برند. «لكل نباء مستقر و سوف تعلمون» و به زودى خواهى دانست كه چه كسى دچار عذاب دردناك مى گردد.

روايت شده كه پس از اين سخنان، فاطمه عليهاالسلام نگاهى به قبر پدر بزرگوارش نمود و در حالى كه پدر بزرگوارش را مخاطب ساخته بود، به عنوان گواه و مثال، شعر هند، دختر امامه را بر زبان جارى ساخت

قد كان بعدك انباء و هنبثة   لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب
ابدت رجال لنا نجوى صدورهم   لما قضيت و حالت دونك الترب
تجهمتنا رجال واستخف بنا   اذغبت عنا و نحن اليوم مغتصب

[شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 5، ص 176.]

بعد از تو، فتنه و آشوبهايى بر پا شد كه اگر تو شاهد آنها بودى تاب نمى آوردى. افرادى كه نقش هاى شومى در دل پنهان داشتند، به محض رحلت تو طرحها و نقشه هايشان را اجرا كردند. مردانى بر ما يورش آوردند و ما را خوار ساختند. همى كه تو از ميان ما رفتى، حق را غصب كردند.

مددخواهى از انصار

ثم رمت بطرفها نحو الانصار فقالت:

يا معشر الفتية، و اعضاد الملة، و انصار الاسلام! ما هذه الغميزة فى حقى؟ و السنة عن ظلامتى؟ اما كان رسول الله- صلى الله عليه و آله- ابى، يقول: «المرء يحفظ فى ولده»؟ سرعان ما احدثتم، و عجلان ذا اهالة، و لكم طاقة بما احاول، و قوة على ما اطلب و ازاول! اتقولون مات محمد- صلى الله عليه و آله-؟ فخطب جليل استوسع وهيه، واستنهر فتقه، وانفتق رتقه، و اظلمت الارض لغيبته، و كسفت النجوم لمصيبته، و اكدت الامال، و خشعت الجبال، و اضيع الحريم، و ازيلت الحرمة عند مماته، فتلك و الله النازلة الكبرى، والمصيبة العظمى، لا مثلها نازلة لا بائقة عاجلة اعلن بها كتاب الله- جل ثناؤه- فى افنيتكم فى ممساكم و مصبحكم، هتافا و صراخا و تلاوة و الحانا، و لقبله ما حل بانبياء الله و رسله، حكم فصل و قضاء حتم: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسول افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين». [سوره ى آل عمران، آيه ى 144.]

ايها بنى قيلة! ءاهضم تراث ابى؟ و انتم بمراى منى و مسمع، و منتدى و مجمع؟! تلبسكم الدعوه، و تشملكم الخبرة و انتم ذو والعدد والعدة والاداة والقوة و عندكم السلاح والجنة توافيكم الدعوة. فلا تجيبون، و تاتيكم الصرخة فلا تغيثون، و انتم موصوفون بالكفاح، معروفون بالخير والصلاح، والنجبة التى انتجبت، والخيرة التى اختيرت! قاتلتم العرب، و تحملتم الكد و التعب، و ناطحتم الامم، و كافحتم البهم، فلا نبرح او تبرحون، نامركم فتاتمرون حتى دارت بنارحى الاسلام و در حلب الايام، و خضعت نعرة الشرك، و سكنت فورة الافك، و خمدت نيران الكفر، و هدات دعوة الهرج و المرج، و استوسق نظام الدين؛ فانى جرتم بعد البيان، و اسررتم بعد الاعلان؟ و نكصتم بعد الاقدام؟ و اشركتم بعد الايمان؟ «الا تقاتلون قوما نكثوا ايمانهم و هموا باخراج الرسول و هم بدءوكم اول مرة اتخشونهم فالله احق ان تخشوه ان كنتم مؤمنين». [سوره ى توبه، آيه ى 13.]

الا و قد ارى ان قد اخلدتم الى الخفض، و ابعدتم من هو احق بالبسط و القبض، و خلوتم بالدعة، و نجوتم من الضيق بالسعه، فمججتم ما وعيتم، و دسعتم الذى تسوغتم، «فان تكفروا انتم و من فى الارض جميعا فان الله لغنى حميد». [سوره ى ابراهيم، آيه ى 8.] الا و قد قلت ما قلت على معرفة منى بالخذلة التى خامرتكم و الغدرة التى استشعرتها قلوبكم، و لكنها فيضة النفس، و نفثة الغيظ، و خور القناء، و بثة الصدور، و تقدمه الحجة. فدونكموها فاحتقبوها دبرة الظهر، نقبة الخف، باقية العار موسومة بغضب الله و شنار الابد، موصوله «بنار الله الموقدة التى تطلع على الافئدة» [سوره ى همزه، آيه ى 6- 7.]، فبعين الله ما تفعلون «و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون» [سورى شعراء، آيه ى 227.] و انا ابنه «نذير لكم بين يدى عذاب شديد» [سوره ى سبا، آيه ى 46.]، «فاعملوا انا عاملون وانتظروا انا منتظرون». [هود، آيه ى 121- 122.]

آنگاه روى سخن خود را متوجه انصار كرده، فرمود:

اى مردان با نفوذ و اى بازوان ملت و اى پشتيبانان اسلام! كسانى كه اسلام در دامن آنان بالندگى يافته است، شما را چه شده كه در بازگرفتن حق من، سستى روا مى داريد؟ و چرا ديده به هم نهاده ايد و از ستمى كه بر من روا مى دارند، تغافل مى ورزيد؟ مگر نه اين است كه به گفته ى پدرم: «احترام فرزند، نگاهداشت و حرمت پدر است». چه زود فاجعه آفريديد و چه سريع، رنگ عوض كرديد؟ با آنكه در شما توان آن هست كه مرا در مطالبه ى حقى كه در باز پس گيرى آن فرياد مى زنم و تلاش مى كنم، يارى كنيد.

آيا مى انگاريد كه محمد- كه درود خدا بر او و خاندانش باد- از دنيا رفت (و همه چيز تمام شد؟). آرى، از دنيا رفت و جانش را به خدا سپرد. چه مصيبت بزرگى و چه اندازه سترگى است! سستى و رخنه اى كه در بناى اسلام (بر اثر فقدان او) پديد آمد، بسيار عميق است. شكافى كه هرگز پر نخواهد شد و هر روز بر وسعت آن، افزوده مى شود.

با غروب خورشيد محمد، زمين، تاريكستان شد و خورشيد و ماه گرفت و اختران، پراكنده شدند. با مرگش شاخ اميد، بى بر و كوهها زير و زبر شد و حرمتها تباه و حريمها بى پناه گشت. خداى را كه اين حادثه، بسى سنگين و گرانبار بود و اين مصيبت، بس ناگوار و بزرگ، و به راستى سنگين و بى نظير و در مقايسه با حادثه هاى ديگر جبران ناپذير، (اما نه چنان بود كه شما تقدير الهى را ندانيد.) قرآن، كتاب خداى برتر از ثنا و تحسين- كه در خانه هاى شما و در دسترس شماست و هر بامداد و شامگاه (شب و روز)، آن را با لحنهاى گوناگون مى خوانيد. شما را پيش تر، از اين قضاى حتمى الهى با خبر ساخت كه مرگ، فرمان قطعى خداوند و سرنوشت محتوم و سنت جارى و ثابت در زندگى پيامبران است. «محمد جز فرستاده اى كه پيش از او هم پيامبرانى آمدند و گذشتند، نيست. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، از عقيده ى خود برمى گرديد؟ و هر كس از عقيدى خود بازگردد، هرگز هيچ زيانى به خدا نمى رساند، و به زودى خداوند، سپاسگزاران را پاداش مى دهد». اى پسران قيله! [قيله، نام زنى است كه تبار قبيله ى «اوس» و «خزرج» به او مى رسد.] دور از شان شماست كه پيش چشم شما ميراث پدرم را ببرند و ببلعند و حرمتم را نگاه ندارند و شما فرياد دادخواهى مرا بشنويد و از حال و كار من، آگاه شويد (و سكوت كنيد).

فرياد مظلوميت منبه گوش شما مى رسد، ولى پاسخ نمى دهيد و مرا يارى نمى كنيد، و اين در حالى است كه ساز و برگ و سلاح و توان يارى مرا داريد؛ و با آنكه در يارى و حمايت از دين، به جنگاورى معروف و به نيكى و صلاح، شهره ى آفاق ايد، شما نخبگان اين امت و برگزيدگان مردمى هستيد كه به حمايت ما اهل بيت برخاستيد.

شما با سلحشوران و جنگاوران و دلاوران عرب، كارزار كرديد و در راه خداوند، سختى ها و رنجها را به جان خريديد و با مشركان و قهرمانان قلدر و ياغى و بى منطق، مبارزه كرديد و همواره در پيروى ما بوديد. آنچه فرمان مى داديم، به گوش جان مى شنيديد و با خلوص تمام، بدان عمل مى كرديد، تا آنكه چرخ اسلام به محور ما به گردش درآمد و شير در پستان روزگاران، فزونى يافت و خيرها و بركتها به سوى جهان اسلام، سرازير شد و نعره هاى نخوت زاى عربده كش هاى فريبكار، فروكش كرد و آتش كفر، به خاموشى گراييد و فراخوان به آشوب و فتنه، در نطفه خفه شد و مشركان، تار و مار گشتند و نظام دين، محكم و استوار گرديد.

اكنون چه شده است كه سرگردان و حيران و وامانده ايد و بعد از آن همه زبان آورى، دم فروبسته، خاموش ايد و بعد از بستن پيمان، اينك آن را مى شكنيد؟ مرگ و ذلت بر مردمى كه پيمانها را گسستند و عهد و حكم خدا را به كار نبستند و آهنگ بيرون كردن پيامبر صلى الله عليه و آله را نمودند. چرا (با اين همه فجايع كه مرتكب شدند) با آنان درگير نشديد و از حقيقت، دفاع نكرديد؟ آيا از اينان مى ترسيد، با آنكه سزاوارتر بود كه از خدا بترسد، اگر به او ايمان داريد.

(علت اين ترس و وحشت، روشن است.) جز اين نيست كه به تن آسايى خو كرده و به سايه ى امن و خوشى پناه برده ايد و به خلوت زندگى راحت طلبانه راه يافته ايد و سرانجام، سر به راه انحطاط نهاده، سزاوارترين و نيرومندترين و آگاه ترين كس را از عرصه ى اداره ى جامعه اسلامى كنار زديد؛ و مى بينم كه در خلوت خويش خزيده ايد و غرق در آرامش و خوشگذرانى هستيد و از تنگناى انجام مسئوليت ها خود را رهانيده، راحت طلبى را برگزيده ايد و آنچه را كه در درون ذخيره كرده بوديد، بيرون انداختيد (جام گواراى ايمان و عشق به خداوند را كه نوشيده بوديد، ناخواسته بالا آورديد و بعد از ايمان آوردن، كفر ورزيديد). «اگر شما و هر كه در روى زمين است، همگى كافر شوند، بى گمان، خدا بى نياز ستوده است».

هش داريد! گفتنى ها را گفتم. با شناخت كاملى كه از شما دارم، ما را يارى نخواهيد كرد؛ چرا كه در چنگال ذلت و زبونى گرفتاريد و دلبرده ى نيرنگ و خدعه ايد، و مى دانم كه پيمان شكنى، راه و رسم شماست و و در ژرفناى جانتان رسوخ كرده است. اما چه كنم كه دلم خون است و از سوز دل، اين سخنان را به زبان آوردم. آرى! براى اين بود كه گفتنى ها را گفته باشم و حجت را بر شما تمام كرده باشم. اين شتر و اين بار (خلافت). بگيريد؛ ببريد؛ دو پشته بارگيرى كنيد و تنگ زينش را محكم ببنديد؛ اما بدانيد كه پشت اين سوارى زخم شده و پاى آن، سخت فرسوده شده و تاول زده است. داغ ننگ جاودانه و نشان خشم خداوندى بر آن نهاده شده است و هيچ گاه شما را آسوده نمى گذارد تا به آتش افروخته ى خداوند بسوزاند. آتشى كه راه مى جويد تا آشكار شود و سر برآورد و شراره مى كشد تا يكسره بر دلها چيره شود.

آنچه مى كنيد، در محضر خداست «و كسانى كه ستم كرده اند، به زودى خواهند دانست كه به كدام بازگشتگاه برخواهند گشت. من دختر كسى هستم كه شما را از عذاب سختى كه در پيش است، هشدار مى داد. (حال كه چنين است) پس هر كارى كه مى خواهيد بكنيد و ما نيز كار خودمان را مى كنيم. به انتظار بنشينيد (تا ميوه ى تلخ درختى را كه كشتيد، بچينيد و كيفر كارى را كه كرديد، ببينيد). ما نيز به انتظار مى نشينيم.

1. فاطمه ى عليهاالسلام با آوردن اوصافى چون: «مردان با نفوذ»، «بازوان ملت»، «پشتيبانان اسلام» و «كسانى كه اسلام در دامن آنان بالندگى يافته است» براى انصار، از يك سو به يادآورى خاطرات شكوهمند گذشته و رشادتها و فداكارى ها و پايدارى هاى آنها در پذيرش دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و مددكارى آن حضرت در راه گسترش ايمان و عمل صالح و تثبيت حاكميت اسلام پرداخت و از سوى ديگر، به توبيخ و سرزنش آنان، به دليل تغافل و ناديده انگاشتن ظلمى كه به «اهل بيت» پيامبر شده بود، پرداخت.

على عليه السلام درباره ى گذشته ى انصار فرمود:

هم والله ربوا الاسلام كما يربى الفلو مع غنائهم بايديهم السباط والسنتهم السلاط. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 5، ص 782.]

به خدا قسم كه ايشان با ثروتشان اسلام را چون كره ى اسب از شير گرفته كه تربيت مى كنند، با دست پر سخاوت و زبانهاى تيزشان تربيت كردند.

2. «يا معشر الفتية» در پاره اى از نسخه ها «يا معشر البقية» آمده است و در پاره اى ديگر، «يا معشر النقية». اى مردان بانفوذ، اى جوانمردان، اى يادگاران گذشتگان! انگيزه ى اين سستى و سهل انگارى از يارى من، و چشم پوشى از حق من و ناديده گرفتن دادخواهى من، چيست و چرا؟!

مگر سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را نشنيديد كه فرمود: «احترام به فرزند، نگاهداشت حرمت پدر است؟». چه زود رنگ باختيد و چه زود به چنين وضعى درآمديد، با آنكه در شما توان آن هست كه مرا در مطالبه ى حقى كه در باز پس گيرى آن، فرياد مى زنم، يارى كنيد.

آيا عذرتان اين است، كه مى گوييد: پيامبر خدا از دنيا رفت و همه چيز تمام شد و ما هيچ گونه رسالتى نداريم؟ آرى! او از دنيا رفت و مرگ او مصيبتى جانگداز بود. با رفتن او شكافى عميق به وجود آمده است كه همواره در حال فزونى است و هرگز، التيام نپذيرد. زمين از فقدان او تاريك و كوهها زير و زبر شد و آرزوها بر باد رفته اند.

على عليه السلام به هنگام غسل آن بزرگوار، از سنگينى اين مصيبت عالم سوز، چنين ياد مى كند:

پدر و مادرم فدايت باد، اى رسول خدا! آنچه با مرگ تو قطع شد، با مرگ هيچ كس قطع نشد و آن، نبوت و اخبار آسمانى بود. غم مصيبت تو همگان را به سوگ نشانده، و دليل تسليت براى همه ى مرگها و مصيبتها شده است. اگر اين امر نبود كه تو دستور به صبر و شكيبايى فرموده اى و از بيتابى نهى كرده اى، آن قدر بر تو مى گريستيم كه سرچشمه ى اشكهايمان خشك شود و درد و غم پيوسته و حزن و اندوهمان هميشه باقى باشد. گرچه اينها نيز براى از دست دادن تو اندك است؛ اما مرگ، چيزى است كه نمى توان آن را برگرداند و دفع كرد. پدر و مادرم فدايت باد! ما را در حضور پروردگارت ياد كن و از خاطرمان مبر. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 4، ص 220.]

آيا اكنون كه آن بزرگوار از دنيا رفته و جهان اسلام در مصيبت فقدان او مى سوزد، سزاوار است كه حرمتها شكسته شود و حريمى بر جاى نماند؟ و اين بى حرمتى ها تا آنجا پيش برود كه ديگر هيچ نماند و راه و رسمى را كه از سوى خداوند ترسيم كرده است، فراموش كنيد و احكام جاهليت را به جاى احكام الهى برگزينيد؟ و آيا مى دانيد كه اين بى حرمتى ها و سهل انگارى ها در يارى حق، چه فتنه ها و مصيبت هايى را در پى دارد؟

من ارچه در نظر يار خاكسار شدم   رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند
چون پرده دار به شمشير مى زند همه را   كسى مقيم حريم حرم نخواهد ماند

(حافظ)

در اينجا دختر بزرگوار رسول خدا آيه ى 144 از سوره ى آل عمران را تلاوت فرمود كه بيان كننده ى رويدادهاى ناگوار پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله است: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين. و محمد، جز فرستاده اى كه پيش از او هم پيامبرانى آمده و گذشتند، نيست. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، از عقيده ى خود برمى گرديد؟ و هر كس از عقيده ى خود برگردد، هرگز هيچ زيانى به خدا نمى رساند، و به زودى خداوند سپاسگزاران را پاداش مى دهد.

با توجه به حصرى كه در آيه وجود دارد «و ما محمد الا رسول» و استفهام انكارى و سرزنش آميز «افان مات» و همچنين تعبير دقيق و پر معناى «انقلبتم على اعقابكم»، روشن مى شود، كه مقصود آيه، روى گرداندن از جنگ و فرار از جبهه ى احد نسيت؛ بلكه بار معنايى ژرفتر و سنگين ترى را با خود دارد و آن عبارت است از «ارتجاع و بازگشت به جاهليت». بدين معنا كه مسلمانان سطحى نگر كه تنها مجذوب شخصيت پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و در پرتو شخص او پيش مى رفتند و از خود، چنان قدرت ايمانى و انقلابى پيش برنده اى نداشتند، همين كه چهره ى نورانى آن حضرت در كشاكش جنگ، پنهان شد و منافقان، شايعه ى كشته شدنش را پراكندند، در معرض جاذبه هاى جاهليت و انقلاب قهقرايى قرار گرفتند: «انقلبتم على اعقابكم» و به گمان باطل خود، پنداشتند كه هر گاه پيامبر صلى الله عليه و آله به مگر طبيعى يا شهادت از دنيا برود، راه و رسم و انديشه ى او نيز از بين خواهد رفت. بدين روى، قرآن كريم، با استفهام انكارى و سرزنش آميز، پوچى اين پندار نادرست را به كسانى كه دلبسته ى دوران تاريك جاهليت، و دلبرده ى آداب و رسوم آن بودند، اعلام كرده، فرمود: شما و يا هر كس ديگر به دوران ارتجاع تاريك جاهليت برگرديد، نورانيت اين حقيقت متعالى و رسالت جهانى، سينه ى تاريكى ها را مى شكافد و پيش مى رود، محمد صلى الله عليه و آله بميرد يا بماند.

مصطفى را وعده كرد الطاف حق   گر بميرى تو، نميرد اين سبق
من كتاب و معجزه ت را رافعم   بيش و كم كن را ز قرآن مانعم
من تو را اندر دو عالم حافظم   طاعنان را از حديثت رافضم
رونقت را روز روز افزون كنم   نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو   در محبت قهر من شد قهر تو
من مناره پر كنم آفاق را   كور گردانم دو چشم عاق را
چاكرانت شهرها گيرند و جاه   دين تو گيرد ز ماهى تا به ماه
تا قيامت باقى اش داريم ما   تو مترس از نسخ دين اى مصطفى
اى رسول ما تو جادو نيستى   صادقى، هم خرقه ى موسيستى
هست قرآن مر تو را همچون عصا   كفرها را دركشد چون اژدها
تو اگر در زير خاكى خفته اى   چون عصايش دان، آنچه گفته اى
قاصدان را بر عصايت دست نى   تو بخسب اى شه مبارك خفتنى
تن بخفته، نور تو بر آسمان   بهر پيكار تو زه كرده كمان

[مثنوى، دفتر سوم، بيت 1197] 1212. براى توضيح بيشتر، به آيه ى مورد بحث در تفسير پرتوى از قرآن مراجعه شود. .

3. نهضت هاى انقلابى ساير پيامبران نيز يك جنبش ارتجاعى را به دنبال داشته و با ارتداد روبه رو گشته است. تاريخ و قرآن، از بسيارى رجعتها كه پس از پيامبران رخ داده ياد مى كنند. رجعت معروف اوان نهضت حضرت موسى عليه السلام هم در تاريخ و هم در قرآن، به تفصيل آمده و آن، رجعت يهود در غيبت چهل روزه ى موسى عليه السلام، به گوساله پرستى است: و اذ واعدنا موسى اربعين ليلة ثم اتخذتم العجل من بعده و انتم ظالمون. [سوره ى بقره، آيه ى 51.] . و آنگاه كه با موسى چهل شب قرار گذاشتيم؛ آنگاه در غياب وى، شما گوساله را به پرستش گرفتيد، در حالى كه ستمكار بوديد.

خداوند در سوره ى اعراف، آيه ى 141 تا 155 به تفصيل درباره ى اين جنبش ارتجاعى و عقب گرد جاهل، سخن گفته است و در سوره ى بقره، از رجعت پيروان پيامبران پس از ايشان ياد مى فرمايد:

تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض منهم من كلم الله و رفع بعضهم درجات و اتينا عيسى ابن مريم البينات و ايدناه بروح القدس و لو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات ولكن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من كفر و لو شاء الله ما اقتتلوا ولكن الله يفعل ما يريد. [سوره ى بقره، آيه ى 253.]

برخى از آنان پيامبران را بر برخى ديگر برترى بخشيديم. از آنان كسى بود كه خدا با او سخن گفت و درجات بعضى از آنان را بالا برد؛ و به عيسى پسر مريم، دلائل آشكار داديم و او را به وسيله ى روح القدس، تاييد كرديم؛ و اگر خدا مى خواست، كسانى كه پس از آنان بودند، بعد از آن (همه) دلائل روشن كه بر ايشان آمد، به كشتار يكديگر نمى پرداختند؛ ولى با هم اختلاف كردند. پس بعضى از آنان، كسانى بودند كه ايمان آوردند، و بعضى از آنان، كسانى بودند كه كفر ورزيدند؛ و اگر خدا مى خواست، با يكديگر جنگ نمى كردند؛ ولى خداوند، آنچه را مى خواهد، انجام مى دهد.

در اين آيه ى شريف، ارتجاع در شديدترين و زشت ترين شكل آن، مجسم شده است؛ زيرا از مرحله اساسى و خطرناك رجعت (كه تغيير روش مؤمن در قبال مؤمن و تبديل روش مسالمت جويانه ى نصيحت و ارشاد به جنگ و كشتار باشد) ياد گرديده و براى رساندن وقوع رجعت، دو فعل «اقتتل» و «اقتتلوا» به كار رفته است. در نهضت اسلام نيز- چنانچه صديقه ى طاهره عليهاالسلام بدان اشاره فرمود- رويدادهاى ناگوارى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله رخ داد كه نمونه اى ديگر از بازگشت به جاهليت بود و اين حركت ارتجاعى و انحطاطى، زمينه ى انحرافها و رويدادهاى تلخ ديگرى شد كه يكى پس از ديگرى در طول تاريخ پديد آمدند و به تغيير نظام سياسى، اجتماعى جامعه ى اسلامى انجاميد. [در اين زمينه به كتاب انقلاب تكاملى اسلام، ص 400 به بعد، مراجعه شود.]

اميرالمؤمنين عليه السلام، در جايى كه از سرنوشت اقوام گذشته و علل انحطاط آنان ياد مى كند، به مردم مدينه هاى «رس» و بازگشت ارتجاعى آنان از سنتهاى پيامبران و سنتهاى جاهلى جباران عهد پيشين اشاره مى نمايد:

ان لكم فى القرون السالفة لعبرة... اين العمالقة و ابناء العمالقة؟ اين الفراعنة و ابناء الفراعنة؟ اين اصحاب مدائن الرس الذين قتلوا النبيين و اطفاوا سنن المرسلين، و احيوا سنن الجبارين؟ [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 3، خطبه 181.]

همانا در چگونگى گذشت روزگاران پيشين براى شما عبرتهاست. كجايند عمالقه و فرزندان آنها؟ و كجايند فرعونها و فرزندان آنها؟ مردم شهرهاى «رس» كه پيامبران را كشتند و انوار سنتهاى فرستادگان خدا را خاموش كردند و شيوه هاى ستمكاران و جباران را زنده ساختند، كجايند؟ و در جاى ديگر، از جنبش ارتجاعى و چرخش انحطاطى امت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين ياد مى كند:

(چون) خداوند، پيامبرش را به سوى خويش فراخواند، گروهى به گمراهى نخست خويش بازگشتند و راههاى باطل و آراى فاسد، آنها را به هلاكت كشانيد، و بر دوستانى جز خدا و رسول او اعتماد كردند، و پيوند خود را با غير از خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله برقرار ساختند، و از كسانى كه به دوستى آنان فرمان داده شده بودند، دورى گزيدند، و بناى استوار دين را از جاى خود منتقل كردند، و در جايى كه شايستگى نداشت، بنيان نهادند: «و نقلوا البناء عن رص اساسه، فبنوه فى غير موضعه». [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 3، خطبه ى 149.]

4. اى پسران قيله! از شان شما دور است كه پيش چشم شما ميراث پدرم را ببرند و حرمتم را نگاه ندارند، و شما نيز فرياد دادخواهى مرا بشنويد، ولى بدان پاسخ ندهيد و مرا در باز پس گيرى حقم يارى نكنيد...

حضرت زهرا عليهاالسلام در بخش پايانى گفتار خويش، با خطاب و به گروه انصار فرمود: در حالى كه جمعيت شما و قدرت و توان و ساز و برگ و امكانات شما فراوان است و مى توانيد در احقاق حق من و جلوگيرى از ستمى كه بر ما خاندان پيامبر روا مى دارند، ما را يارى دهيد، پس چرا خوارى و ذلت در وجود شما رخنه كرده و مكر و حيله فريبكاران، بر قلبهايتان چيره شده است؟ بدانيد كه من، با وجود همه ى خوارى و پستى يى كه شما را فراگرفته و ايمانتان ضعيف گشته است، «گفتنى ها را گفتم» و حجت را بر شما تمام كردم. اكنون، اين شما و اين فدك؛ ولى بدانيد كه ننگ حق كشى را بر خود خريديد و خشم خدا را برانگيختيد، و آتش دوزخ را كه بر جانها احاطه دارد، پذيرا شديد. آنچه مى كنيد در محضر خداست «و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون».

آرى! چشم خدا بيدار است. به زودى آنان كه ستم كردند، خواهند دانست به كدام بازگشتگاه برخواهند گشت. خواهيد فهميد كه اين انحرافها و ستمها چه رويدادهاى خونبار غم انگيزى را در پى دارد. حال كه چنين است، هر كارى كه مى خواهيد بكنيد ما نيز به وظيفه ى خود عمل مى كنيم و در برابر ستم، فرياد مى كشيم؛ اگر چه اكنون ديوار ظلم، آن چنان بلند است كه به گوشها نمى رسد؛ ليكن اين فرياد، امروز فضاى مدينه را مى آكند و فردا و فرداهاست كه طنين موجهاى آن، گوشهاى آزادگان عالم را مى نوازد. شما منتظر باشيد تا ميوه ى تلخ درختى را كه كشتيد، بچينيد. ما نيز به انتظار مى نشينيم.

سخن درباره فاطمه را با آنچه كه از ذهن لطيف عالم فرزانه آيه الله حاج ميرزا خليل كمره اى (ره) بر قلم شيواى او تراويده است، به پايان مى بريم:

فاطمه، تنها دخترى است از خاندان انبيا عليهم السلام كه جهان را بانگ بيدارباش مى زند: كه با اين ديوار كج، اين خانه ويران مى شود. من دختر آن كسى هستنم كه از خطرها جهان را آگاهانيد. كارى بكنيد كه خانه ويران نشود، يا وقتى ويران شد، بر سر شما فرود نيايد. دزدان غارتگر، هر گاه دو پشته بارگيرى كرده باشند؛ ولى بار هم بدبار باشد، وسيله ى نقليه ى آنها هم مركبى باشد كه هر چند زين كرده است، پشت آن زخم و پاى آن از تاول، سوراخ شده در معرض گرفت و گيرند. گاه مركب بين راه، زير بار مى خوابد؛ گاه مهتاب مى زند؛ گاه صاحب مال به سراغ مال مى آيد، و گاه، هر سه جهت به هم دست مى دهد. شايد اينها انتظار زهرا عليهاالسلام بود. شايد در انتظار بود كه مهتاب بزند و دزد، رسوا شود. [فاطمه زهرا عليهاالسلام، ملكه ى اسلام، ص 46.]

سوگنامه ى على

يا قبر فاطمة الذى ما مثله   قبر به طيبة طاب فيه مبيتا
اذ فيك حلت بضعة الهادى التى   تجلى محاسن وجهها حليتا
ان تنا عنه فما نايت تباعدا   او لم تبن بدرا فما اخفيتا
     

[شعر از ديك الجن، شاعر قرن دوم و سوم هجرى به نقل از: مجله ى پيام زن، ش 68.]

اى قبر فاطمه كه در طيبه (مدينه ى منوره) مثل و مانند ندارد كه چنين آرامگاه مطهرى هستى از آن روى كه پاره ى تن پيامبر هدايت گر در تو منزل گزيد و تو هم از جمال تابناك رخسارش زيور يافتى. اى دل! اگر از آن مرقد كناره گيرى به قصد دورى كردن نيست و اگر ماه تمام را نيافتى، از تابش انوارش نهان نخواهى بود...

شاهكار شهيدان، مرگ ايشان است، و فاطمه عليهاالسلام، شهيد تنهايى على عليه السلام است؛ شهيد غارت ميراث نبوت است؛ شهيد كينه هاى بدر است و احد كه در دلهاى منافقان كينه توز، نهان بود و روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در جوار رحمت حق آرميد، آشكار شد؛ به گونه ى آتشى كه شراره هايش خانه ى على عليه السلام را به سوخت و در اين ميان، فاطمه را (كه وارث همه ى مفاخر خاندان محمد صلى الله عليه و آله بود)، قربانى گرفت و در زير كوهى از رنج و اندوه كه بر جان عزادار و نحيفش حس مى كرد، از دنيا رفت. فاطمه عليهاالسلام از على عليه السلام خواسته بود تا او را شب غسل بدهد و شب به خاك بسپارد، تا قبرش را كسى نشناسد و آن دو شيخ نيز بر پيكر او نماز نخوانند و جنازه اش را تشييع نكنند.

براى همين بود كه در دل تاريك شب، پيكر مجروح و رنج ديده ى فاطمه عليهاالسلام همراه موكبى خودمانى و بر دوش دوستان واقعى على عليه السلام، مسيرى مبهم را به سوى مقصدى نامعلوم طى كرد و ناله ى بدرقه كنندگان و اشك يتيمان و كودكان بى مادر را نيز در هاله اى از سكوت معنادار به دنبال داشت.

بر سر دوش، جسم بى جانى   حمل مى شد به نقطه اى مرموز
همه خواهان به دل درازى شب   گرچه شب بود تلخ و طاقت سوز
تا مگر راز شب نگردد فاش   نبرد پى به راز شب، دل روز
راز شب بود پيكر زهرا   كه شب آغوش خاك گشتش جا

(محمدحسين شهريار)

رفتند تا آنجا كه بايد بروند و اين بدن پاك و پاكيزه را در آرامگاه ابدى اش فرود آوردند و فاطمه عليهاالسلام را به خاك سپردند و سپس قبر را پنهان كردند. على عليه السلام هنوز غبار خاك قبر را از دست و دامن نزدوده بود كه موجهاى غم و اندوه سينه ى او را مورد هجوم قرار دادند: «هاج به الحزن»، تا حال پنهان و راز سر به مهرى را فاش كند؛ براى همين، على عليه السلام روى خود را با چشمان اشك آلود، به سوى قبر پيامبر صلى الله عليه و آله نمود و با سخنان شرربارش از سوى خود و فاطمه عليهاالسلام بر او درود فرستاد و پاره اى از رازها را آشكار كرد:

السلام عليك يا رسول الله و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك. قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى، و رق عنها تجلدى. الا ان لى فى التاسى بعظيم فرقتك، و فادح مصيبتك موضع تعز. فلقد و سدتك فى ملحودة قبرك، و فاضت بين نحرى و صدرى نفسك. فانا لله و انا اليه راجعون.

فلقد استرجعت الوديعة، و اخذت الرهينة. اما حزنى فسرمد، و اما ليلى فمسهد الى آن يختار الله لى دارك التى انت بها مقيم. و ستنبئك ابنتك بتضافر امتك على هضمها فاحفها السوال و استخبرها الحال. هذا و لم يطل العهد. و لم يخل منك الذكر. والسلام عليكما سلام مودع لا قال و لا، سئم. فان انصرف فلا عن ملالة. و ان اقم فلا عن سوء ظن بما وعد الله الصابرين.

اى رسول خدا! از جانب من و دخترت كه اكنون در جوارت فرود آمده با شتاب به تو ملحق شده است، سلام باد!

اى رسول گرامى! در فراق دختر برگزيده ات، صبر و تحملم كم شده و تاب و توان از كفم بيرون رفته است. اما پس از روبه رو شدن با رحلت تو هر مصيبتى براى من كوچك و حقير است؛ زيرا تو را با دست خود در قبرت نهادم و هنگام رحلت، سرت بر سينه ام بود كه قبض روح شدى: «انا لله و انا اليه راجعون».

اينك، امانت بازگردانده و گروگان، پس داده شد؛ اما اندوه من جاويدان است و شب هايم به بيدارى خواهد گذشت تا زمانى كه خداوند، جايگاهى را كه تو در آن اقامت دارى، برايم برگزيند. به زودى دخترت تو را خبر خواهد داد كه چگونه امت درستم كردن بر او، يكديگر را كمك كردند. بنابراين، با اصرار از او بپرس و جريان را به طور دقيق از او جويا شو. اين همه ظلم بر ما روا داشتند، در حالى كه از رفتن تو چيزى نگذشته و ياد تو از خاطره ها نرفته بود. سلام من به هر دوى شما باد! سلام وداع كننده، نه سلام خشمگين خسته ى ملول.

اگر از حضورت باز گردم، نه از روى ملامت و رنجيدگى است، و اگر از رفتن بازايستم، به دليل بدگمانى و سوءظن به وعده ى خداوند در مورد صابران، نخواهد بود.