رخساره خورشيد
ترجمه و شرح خطبه حضرت زهرا (س)

محمد تقي خلجي

- ۱۶ -


من فاطمه ام

ثم قالت:

ايها الناس! اعلموا انى فاطمة، و ابى محمد صلى الله عليه و آله اقول عودا و بدوا، و لا اقول ما اقول غلطا، و لا افعل ما افعل شططا: «لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم». [سوره ى توبه، آيه ى 128.] فان تعزوه و تعرفوه، تجدوه ابى دون نسائكم، و اخا ابن عمى دون رجالكم، و لنعم المعزى اليه صلى الله عليه و آله.

سپس فرمود: اى مردم! بدانيد كه من فاطمه ام و پدرم محمد صلى الله عليه و آله است- كه درود خدا بر او و خاندانش باد! همچنان كه در آغاز سخن گفتم، اكنون نيز مى گويم، نه در گفتارم ياوه مى سرايم و نه در رفتارم، كژراهه مى روم: «قطعا براى شما پيامبرى از خودتان آمد كه بر او دشوار است رنج شما، و نسبت به هدايت شما حريص و نسبت به مؤمنان، دلسوز و مهربان است». پس اگر او را بشناسيد، درمى يابيد كه او پدر من است، نه پدر زنان شما و نيز برادر پسر عموى من، على است، نه مردان شما؛ و راستى را كه چه پيوند خجسته اى است پيوند با پيامبر- كه درود خدا بر او و خاندانش باد!

مريم، از يك نسبت عيسى، عزيز   از سه نسبت، حضرت زهرا، عزيز
نور چشم رحمه للعالمين   آن امام اولين و آخرين
آنكه جان در پيكر گيتى دميد   روزگار تازه آئين آفريد
بانوى آن تاجدار هل اتى   مرتضى مشگل گشا شير خدا
پادشاه و كلبه اى ايوان او   يك حسام و يك زره سامان او
مادر آن مركز پرگار عشق   مادر آن كاروان سالار عشق
آن يكى شمع شبستان حرم   حافظ جمعيت خير الامم
تا نشيند آتش پيكار و كين   پشت پا زد بر سر تاج و نگين
و آن دگر مولاى ابرار جهان   قوت بازوى احرار جهان
در نواى زندگى، سوز از حسين   اهل حق، حريت آموز از حسين

[كليات اشعار اقبال لاهورى، ص 103.] .

در اين قطعه از خطابه كه به گفته ى يكى از نويسندگان، يكى از نهادهاى اساسى «فلسفه سياسى» در اسلام است، [حماسه ى غدير، محمدرضا حكيمى، ص 28.] به رسم معمول و جارى در محاكمات، پيش از شروع محاكمه و قرائت ادعانامه ى خود عليه حاكم و در استيفاى حق قانونى و ميراث شرعى خانواده ى پيامبر (باز پس گيرى فدك) و بيدراى ذهن خفته و غفلت زده ى جامعه و نجات امت از انحراف اصولى يى كه در «فلسفه ى سياسى» اسلام رخ داده است، و همچنين برحذر داشتن اجتماع، از پذيرش مراحل آغازين ظلم، تا اينكه به مراحل بعدى نكشد و پايه هاى ظلم، استوار نگردد، خود را به خليفه و مسلمانان حاضر در بزرگترين محكمه ى آن عصر، يعنى مسجد النبى، معرفى مى كند: بدانيد كه من، فاطمه ام و پدرم محمد است!

اما با اينكه هم خليفه و هم مخاطبانش او را به خوبى مى شناسند، براى چه بانوى اسلام پيش از هر سخن، به معرفى خود، آن هم با نام «فاطمه» پرداخته است؟

براى اينكه اگر «فاطمه» بودنش را باور كنند، ديگر مى دانند آنچه را كه مى گويد، عين صواب و محض حقيقت است و ناگزير از پذيرفتن آن اند؛ چرا كه بارها و بارها، در همين مسجد و روى همين منبر، از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده اند كه:

ان الله- عز و جل- ليغضب لغضب فاطمة و يرضى لرضاها. [فرائد السمطين، ج 2 ص 46 (به نقل از: فاطمة الزهراء بهجة قلب المصطفى، ص 75).]

خداى بزرگ، از خشم فاطمه به خشم مى آيد و به خشنودى او خشنود مى گردد.

بنابراين، شرايط حاكم بر اين محاكمه چنين است كه از يك سو، زمامدارى پر قدرت و تازه نفس و ظاهر الصلاح، و از سوى ديگر، اجتماع مردمى كه نيمى مجذوب و نيمى ديگر، مرعوب اند، اقتضا مى كند كه پيش از هر سخن و اقدامى، خود را معرفى كرده، سفارشهاى اكيد پيامبر را درباره ى دخترش فاطمه، به ياد آورد و بدين وسيله، احساسات و عواطف مخاطبانش را عليه حاكم غاصب، تحريك كند و زمينه را براى باز پس گيرى «فدك» و احقاق حقى كه از على بن ابى طالب عليه السلام به تاراج رفته است، [ارى تراثى نهبا؛ ميراثم ربوده ى اين و آن، و من بدان نگران (نهج البلاغه، ترجمه ى شهيدى، خطبه 3).] فراهم آورد. گويى زين العابدين عليه السلام كه پرچم خونبار عاشورا را بر دوش داشت نيز در «مسجد جامع دمشق» و در محصرة يزيد و يزيديان و مسلمانان منحط و غفلت زده، در چنين شرايطى بود كه همچون مادرش فاطمه عليهاالسلام در آغاز سخن، به معرفى خود و خاندان خويش پرداخته است:

ايها الناس! اعطينا ستا و فضلنا بسبع اعطينا العلم والحلم والسماحة والفصاحة والشجاعة والمحبة فى قلوب المؤمنين و فضلنا بان منا النبى المختار محمدا و منا الصديق و منا الطيار و منا اسد الله و اسد رسوله و منا سبطا هذه الامة من عرفنى فقد عرفنى و من لم يعرفنى انباته بحسبى و نسبى... [نفس المهوم، ص 260.]

اى مردم! خدا شش چيز را به ما داده است، و برترى ما بر ديگران، بر هفت پايه استوار است: دانش وسيع، بردبارى، بخشندگى، فصاحت، دليرى و مردانگى و محبت و دوستى در دلهاى مؤمنان (حكومت بر دلها)؛ و آنچه كه مايه ى برترى ما بر ديگران شده است اين است كه رسول خدا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و وصى امام صديق (على بن ابى طالب عليه السلام) و جعفر طيار و حمزه، شير خدا، و فرستاده اش و همچنين دو فرزند پيامبر (حسن و حسين عليهماالسلام) از ما هستند. هر كس كه مرا مى شناسد، پيش از اين نيز شناخته بود، و آن كس كه نمى شناخت، من خود را با همه ى ويژگى هاى ممتاز خانوادگى، به شما شناساندم.

فاطمه عليهاالسلام خطاب به حاضران فرمود: اى مردم! بدانيد كه من فاطمه ام و پدرم محمد صلى الله عليه و آله است. همچنان كه در آغاز سخن گفتم، اكنون نيز همان را مى گويم، و چون فاطمه اى و يادگار محمد و امتداد نفس پاك او در ميان امت اويم، هيچ گاه بر خلاف حقيقت و جز در جهت خشنودى خداوند، اقدامى نمى كنم. نه در گفتارم ياوه مى سرايم، و نه در رفتارم، كژراهه مى روم. در اين اوضاع و احوال آشفته و در برابر اين حوادث توفنده و استبداد ظالمان كه شمشير جفا را بر سر ما آخته اند و مى خواهند فرياد: «من كنت مولا فهذا على مولاه» را خاموش كنند. هر آنچه مى گويم و هر اقدامى كه مى نمايم، جز به انگيزه ى انجام تكليف دينى و رسالت الهى كه بر دوشم نهاده شده است، نيست.

فاطمه عليهاالسلام در ادامه ى شناساندن خويش، از آيه اى مدد مى جويد كه در توصيف پدرش فرود آمده است:

لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عيلكم بالمؤمنين رؤف رحيم. [سوره ى توبه، آيه ى 128.]

قطعا براى شما پيامبرى از خودتان آمد كه بر او دشوار است شما در رنج بيفتيد. به هدايت شما حريص، و نسبت به مؤمنان، دلسوز و مهربان است.

در اين آيه، به دو حقيقت از اوصاف پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره شده است:

1) اينكه به رنج و زحمت بيتفيد، بر او سخت و دشوار است. بدين روى، آمده است تا هر چه رنج و دشوارى است، از دوشتان بردارد.

2) حريصانه مشتاق هدايت و سعادت شماست و در خصوص مؤمنان، دلسوز و مهربان است و اساسا، مظهر رحمت و رافت پروردگار رئوف و رحيم است و به تعبير على عليه السلام:

طبيب دوار بطبه قد احكم مراهمه، و احمى مواسمه يضع ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى، و اذان صم، والسنة بكم. [نهج البلاغه، ترجمه ى شهيدى، خطبه ى 108.]

طبيبى است كه بر سر بيماران، گردان است، و مرهم او بيمارى را درمان است- و آنجا كه دارو سودى ندهد- داغ او سوزان. آن را به هنگام حاجت، بر دلهايى نهد كه از ديدن حقيقت نابيناست، و گوشهايى كه ناشنواست و بر زبانهايى كه ناگوياست.

اقبال لاهورى در مدح رسول خدا سروده است:

روز محشر اعتبار ماست او   در جهان هم پرده دار ماست او
لطف و قهر او سراپا رحمتى   آن به ياران، اين به اعدا رحمتى
آنكه بر اعدا در رحمت گشاد   مكه را پيغام «لا تثريب» داد

[كليات اشعار اقبال لاهورى، ص 16.] .

مددجويى از اين آيه، براى اين بود كه مخاطبان خود را به ياد شفقتها و مهرورزى ها و خدمتهاى بزرگ و انسانى پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به انسانها، بويژه عرب جاهلى بنيدازد و آنها را در مقابل اين پرسش قرار دهد كه با آمدن چنين پيامبر مهربان و دلسوزى كه حتى تحمل ديدن رنج شما را ندارد و مشتاقانه براى هدايت و سعادت شما خود را به زحمت انداخته است، آيا سزاوار است كه او را نافرمانى كرده، او را ناسپاس كنيد و در برابر ظلمى كه بر فرزند او روا مى دارند، مهر سكوت بر لب زده، بى تفاوت و بدون احساس مسئوليت، از كنار آن بگذريد؟ آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و وابستگى و پيوند من به او را فرموش كرده ايد؟ به طور قطع، چنين نيست. پس اگر او را بشناسيد، كه مى شناسيد، در مى يابيد كه او پدر من است، نه پدر زنان شما، و نيز برادر پسر عموى من، على است، نه مردان شما:

پيامبر صلى الله عليه و آله از طرف خدا مامور گشت كه مهاجرين و انصار را با يكديگر برادر كند. روزى در يك انجمن عمومى، رو به هواداران خود كرد و فرمود: دو تا دو تا با يكديگر، برادر دينى شويد.

پيامبر صلى الله عليه و آله سيصد نفر از مهاجرين و انصار را با يكديگر برادر نمود و رو به مسلمانان مى كرد و مى گفت: «فلانى! تو برادر فلانى هستى». كار (عقد) اخوت به پايان رسيد. ناگهان على با چشمهاى اشكبارش عرض كرد: «ياران خود را با يكديگر برادر كرديد؛ ولى عقد اخوت ميان من و ديگرى برقرار نفرموديد؟» (اخيت بين اصحابك و لم تواخ بينى و بين احد). در اين هنگام، پيامبر رو به على كرد و گفت: تو در دنيا و آخرت، برادر من هستى: «انت اخى فى الدنيا و الاخرة». قندوزى حنفى مى گويد: پيامبر در جواب سوال على فرمود: «به خدايى كه مرا براى هدايت مردم مبعوث فرموده، سوگند، كار برادرى تو را براى اين به عقب انداختم كه مى خواستم در پايان با تو برادر شوم. تو نسبت به من، مانند هارونى نسبت به موسى؛ جز اينكه پس از من پيامبر نيست. تو برادر و وارث من هستى. [فروغ ابديت، ج 1، ص 500.] و راستى را كه چه پيوند خجسته اى است پيوند با پيامبر!

روشن است كه اين پيوند، تنها پيوند نسبى و جسمانى نيست؛ چرا كه ديگران نيز با آن بزرگوار، رابطه ى فاميلى داشتند؛ بلكه مراد از اين پيوند مبارك و افتخارآميز، پيوند روحى و معنوى است و تنها كسى را مى سزد كه به لحاظ روحى و معنوى، هم سطح و هم افق با پيامبر اكرم است، و چه كسى جز على ابن ابى طالب، چنين شايستگى و منزلت والايى را دارد؟ او خود، درباره ى اين پيوند روحى و معنوى و منزلت خويش نزد پيامبر صلى الله عليه و آله چنين مى گويد:

من در خردى، سينه هاى بزرگان عرب را بر زمين افكندم و شاخه هاى نو برآمده ى قبيله هاى ربيعه و مضر را شكستم، و شما مقام بلند خويشاوندى و موقعيت ويژه ى مرا در خدمت رسول خدا مى دانيد. در حالى كه كودك بودم، مرا در دامنش پروراند و به سينه اش مى چسباند و در بسترش مرا در آغوش مى گرفت و بدن مباركش با بدن من مماس مى شد، و بوى خوشش را به من مى رساند غذا را مى جويد و سپس در دهان من مى گذارد و هيچ گاه دروغى در گفتار و خطا و اشتباه در كردار از من نيافت.

از زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از شير گرفته شد، خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را همراه او ساخت تا شبانه روز، وى را به راههاى صحيح و اخلاق پسنديده سوق دهد. من نيز پيوسته پشت سر او راه مى رفتم، همچنان كه بچه شتر به دنبال گامهاى مادرش قدم برمى دارد، و در هر روز، براى من پرچمى از اخلاق حسنه اش برمى افراشت و مرا به پيروى آن امر مى كرد. همه ساله در حرا مجاور مى شد و در آنجا تنها من او را مى ديدم و جز من، كسى وى را نمى ديد در آن زمان، اسلام در خانه اى نيامده بود، مگر خانه ى پيامبر خدا و خديجه، و من، سومين آنها بودم. نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى خوش نبوت را احساس مى كردم. وقتى در هنگام فرود آمدن وحى، صداى ناله ى شيطان را شنيدم، از پيامبر سوال كردم كه: «اين ناله و فرياد چيست؟». پيامبر فرمود: اين، شيطان است كه از عبادت خود، مايوس و نااميد شده است. آنچه را كه من مى شنوم و مى بينم، تو نيز مى شنوى و مى بينى، جز اينكه تو پيامبر نيستى؛ بكله وزير من هستى و پيوسته قرين خير و نيكى هستى. «انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى الا انك لست بنبى، و لكنك وزير و انك لعلى خير». [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 4، ص 521.]

ياد خاطرات تلخ جاهليت و شيرينى هنگامه ى بعثت

فبلغ الرسالة صادعا بالنذارة، مائلا عن مدرجة المشركين، ضاربا ثبجهم، آخذا باكظامهم، داعيا الى سبيل ربه بالحكمة والموعظة الحسنة، يكسر الاصنام، و ينكث الهام حتى انهزم الجمع و ولوا الدبر، حتى تفرى الليل عن صبحه و اسفر الحق عن محضه، و نطق زعيم الدين، و خرست شقاشق الشياطين، و طاح شيظ النفاق، وانحلت عقد الكفر والشقاق، و فهتم بكلمة الاخلاص فى نفر من البيض الخماص، و كنتم على شفا حفرة من النار، مذقة الشارب، و نهزة الطامع، و قبسة العجلان، و موطى ء الاقدام، تشربون الطرق، و تقتاتون القد، اذلة خاسئين، «تخافون ان يتخطفكم الناس» من حولكم.

پس او رسالت حق را با بانگى رسا تبليغ كرد و خلق را از عذاب الهى بيم داد. در حالى كه راه و روش خود را از روش و مسلك مشركان جدا ساخته بود، با تازيانه ى انذار، گرده ى آنان را نواخت، به گونه اى كه راه نفس كشيدن آنان را بست؛ و در همين هنگام، با حكمت و اندرز نيكو، مردم را به راه پروردگاش فرامى خواند، بتها را مى شكست و شوكت بت پرستان را درهم مى ريخت، تا آنگاه كه هيبت آنان را فروريخت و جمعشان را از هم گسيخت و از رويارويى با او گريختند. تا آنكه صبح ايمان، از افق تاريك شرك بدميد و حقيقت ناب (توحيد خالص)، نقاب از چهره برانداخت.

پيشواى دين بهسخن درآمد و زبان اهريمنان، لال شد و دون مايگان منافق، سقوط كردند، و گره هاى كور كفر و نفاق، گشوده گشت و شما كلمه ى اسلام (لا اله الا الله) را همراه با برخى مهاجران سپيدروى و عفيف (گروهى كه خداوند، پليدى و پلشتى را ساحت وجودشان زدود و پاك و پاكيزه شان گردانيد)، بر زبان رانديد.

در حالى كه بر لبه ى پرتگاه آتش (كفر و جهل و نفاق) بوديد و با خوارى و ذلت، زندگى مى كرديد و از كمى و قلت و ذلت، مانند شربت آبى بوديد كه تشنه اى بياشامد و لقمه هر خورنده و شكار هر درنده و لگدكوب هر رونده بوديد. نوشيدنى تان، آب گنديده و ناگوار، و خوردنى تان، پوست جانوران مردار بود، و مردمانى پست و ترسان از هجوم همسايگان بوديد.

نكته هاى مهمى كه در اين سخنان سزاوار تامل مى نمايد، به شرح زير است:

1. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در منحطترن جوامع انسانى از نظر فكرى- دينى به پا خاست و حصار سنگين جهان پيش از اسلام را درهم كوبيد و در فضاى تاريك شرك و نفاق و هوسهاى گوناگون و عقايد متعدد، بانگ توحيد را سر داد و صبح ايمان را از افق تاريك كفر، آشكار كرد. على عليه السلام در اين باره مى گويد: و اهل الارض يومئذ ملل متقرقة، و اهواء منتشرة، و طائف متشتتة بين مشبه لله بخلقه، او ملجد فى اسمه او مشير الى غيره، فهذاهم به من الضلالة، و انقذهم بمكانه من الجهالة. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 1، ص 404.] و در اين روزگار (روزگار بعثت)، مردم روى زمين، داراى ملتهاى پراكنده و هوسهاى گوناگون و عقايد متعددى بودند. گروهى خدا را به خلق خود تشبيه مى كردند و گروهى خدا را به اسامى دلخواه خود مى ناميدند، و گروهى به غير خدا مى كردند و گروهى خدا را به اساس دلخواه خود مى ناميدند، و گروهى به غير خدا توجه داشتند. سپس، خداوند به وسيله ى محمد صلى الله عليه و آله آنان را از گمراهى نجات داد و به وسيله ى شخصيت او، آنان را از نادانى رهايى بخشيد.

2. هدف از اين خيزش الهى و قيام انسانى، درگير دشمن و درافتادن با شركها، خرافه ها، جهالتها، و در نهايت، شكستن صولت و اقتدار بتها و متوليان آنها، و نيز در آوردن صبح ايمان، از افق اين تاريكى ها بود، تا اينكه توحيد خالص و حقيقت ناب، نقاب از چهره برون افكند و مردمان در پرتو روشنايى، توحيد و ايمان به خداى يگانه، از تشتت و پراكندگى برهيدند و جامعه اى انسانى، بر محوريت ايمان و هدايت، شكل گرفت.

3. عناصر دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله يا روش عملى آن حضرت، در اين رسالت بى نظير و ابلاغ پيام توحيد، عبارت بود از «حكمت» و «موعظه ى حسنه» و «مجادله ى نيكو»، كه بانوى اكرم اسلام به آنها اشاره مى فرمايد: «داعيا الى سبيل ربه بالحمد، والموعظه الحسنة». در قرآن كريم خطاب به پيامبر آمده است:

ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين. [سوره ى نحل، آيه ى 125.]

با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت كن و با آنان، به شيوه اى كه نيكوتر است، مجادله نماى. در حقيقت، پروردگار تو به حال كسى كه از راه او منحرف شده، داناتر، و او به حال راه يافتگان نيز داناتر است.

از آنجا كه مخاطبان يك فكر يا يك عقيده، هيچ گاه در يك سطح از فهم و درك نيستند، صاحبان فكر و عقيده، ناگزيرند براى ابلاغ آن، با هر گروه و جمعيتى به روش خاص و با عنصر ويژه اى برخورد كنند. پيامبر گرامى اسلام نيز به لحاظ جامعيت پيام و انديشه اى كه آورده است، از يك سو، و اينكه تنها گروهى از انسانها مخاطبان او نسيتند، از سوى ديگر، ناگزير است در اين دعوت جهانى و ماندنى خود، اختلاف در فهم و درك مخاطبان خود را لحاظ كند؛ چرا كه طبيعت و گوهر تعاليمى كه مامور ابلاغ آنهاست، فراتر از مقوله هاى «اقليمى» و «زمانى» و «نژادى و قومى» است: و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ. [سوره ى انعام، آيه ى 19.] و اين قرآن، به من وحى شده تا به وسيله ى آن، شما و هر كس را كه اين پيام به او برسد، هشدار دهم. و ما هى الا ذكرى للبشر. [سوره ى مدثر، آيه ى 31.] و اين آيات، جز تذكارى براى بشر نيست. و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدق الذى بين يديه و لتنذر ام القرى و من حولها. [سوره ى انعام، آيه ى 92.] و اين، خجسته كتابى كه ما آن را فروفرستاديم و كتابهايى را كه پيش از آن آمده، تصديق مى كند و براى اينكه مردم ام القرى (مكه) و كسانى را كه پيرامون آن اند، هشدار دهى.

بدين روى، روشها و عناصرى كه در دعوت خود به كار گرفته است، به تناسب سطح دركها و فهمها متفاوت اند.

حكمت: به معناى سخن متقن و داراى استحكام است كه هيچ گونه سستى و شك و ابهام، بدان راه ندارد و در عرف اصحاب منطق و حكيمان، سخنى كه مقدماتش يقين به معناى اخص آن است؛ يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله بايد صاحبان انديشه و خردمندان جامعه را با برهان و حكيمانه و روشى عقل پسند، به راه پروردگار دعوت كند.

موعظه ى حسنه: به معنيا پند و اندزرهاى دلپسند و دلربا، همراه با تمثيل و حكايت و قصه هاى آموزنده و عبرت برانگيز است و هر آنچه كه دلها را نرم و در برابر حقيقت، تسليم كند؛ زيرا موعظه با دلها و احساسات انسانها سر و كار دارد، بر خلاف حكمت و برهان كه براى به تسليم واداشتن عقلها و خردهاى آدمى است.

جدال احسن: روشى است نيكو، در برابر كسى كه به هنگام بحث و گفتگو، هدفش كشف و رسيدن به واقع نيست؛ بلكه با عناد و انكار، در برابر حقيقت آشكار، جبهه مى گيرد. با چنين انسانهايى جز بدين روش، امكان گفتگو نيست؛ چرا كه نه تنها اهل استدلال و منطق نيستند؛ بل كه مدد گرفتن از مقدمات مشهور و مورد قبول آنان است.

گذرى بر نقش پيامبر در تعالى امت و نقل پاره اى از فداكارى ها على

فانقذكم الله تبارك و تعالى بمحمد- صلى الله عليه و آله- بعد اللتيا و التى و بعد ان منى ببهم الرجال و ذوبان العرب و مردة اهل الكتاب، «كلما او قدوا نارا للحرب اطفاها الله» [سوره ى مائده، آيه ى 64.]، او نجم قرن للشيطان، و فغرت فاغرة من المشركين قذف اخاه فى لهواتها، فلا ينكفى حتى يطا صماخها باخمصه، و يخمد لهبها بسيفه، مكدودا فى ذات الله، مجتهدا فى امر الله، قريبا من رسول الله، سيد اولياء الله، مشمرا ناصحا، مجدا كادحا، و انتم فى رفاهية من العيش، وادعون فاكهون آمنون، تتربصون بنا الدوائر و تتوكفون الاخبار، و تنكصون عند النزال، و تفرون عند القتال. تا آنكه خداى تبارك و تعالى به بركت وجود (پدرم) محمد- كه درود خدا بر او و خاندنش باد- شما را از خاك مذلت بيرون كشيد و سرتان را به او رفعت برافراشت، بعد از آن همه رنجها كه ديد و سختى ها كه كشيد. وقتى شما را رهايى بخشيد كه با رزم آوران ماجراجو و سركشان درنده خو و جهودان دين به دنيافروش و ترسايان حقيقت نانيوش (اهل كتاب) كه از هر سوى بر وى تاختند و با او نرد مخالفت مى باختند، درآويخت. هر گاه كه آنها آتش جنگ را افروختند، اراده ى بى برگشت خدا آن را خاموش ساخت؛ يا هر گاه كه ستاره ى وسوسه ى شيطان صفتان ظاهر مى گرديد و فتنه ى عظيمى بر پا مى كردند و آتش فتنه، دهان مى گشود توطئه اى از سوى دشمنان، صورت مى گرفت و يا اژدهايى از مشركان دهان مى گشود و آتش فتنه اى به پا مى گشت، برادرش على را در كام آنان مى انداخت؛ و او از نبرد با آنان بازنمى گشت، تا آنكه بر سر و مغز آنان مى نواخت و كارشان را با دم شمشير مى ساخت؛ و او (على) اين همه رنج و مشقت را براى خدا مى كشيد و براى انجام دادن فرمان خداوند، سخت مى كوشيد.

او وابسته ترين و نزديك ترين كس به رسول خدا بود و سيد و بزرگ و سالار دوستان خداوند، كه با همه ى آنان كه با پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ برخاسته بودند، در پيكار بود و در جهت سربلندى و بالندگى اسلام، صميمانه و سختكوشانه و تلاشگرانه، دامن همت بر كمر نهاده، از سرزنش هيچ ملامتگرى نمى هراسيد. با اين همه، شما در زندگى راحت و در بستر امن و آسايش و در نهايت خوشگذرانى و آرامش، غنوده بوديد و در انتظار رويدادى ناگوار براى ما. مردمانى بوديد كه در شرايط بحرانى، عقب نشينى كرده، از عرصه ى جنگ فرار مى كرديد.

فاطمه عليهاالسلام، پس از يادآورى پاره اى از نابسامانى هاى اخلاقى، اجتماعى و اقتصادى دوران جاهليت، از قبل حاكميت نظام قبيله اى و نداشتن نظام سياسى متناسب با شان آدمى، و تعصبهاى قومى و جنگ و خونريزى و غارتگرى و زنده در گور كردن دختران در ميان برخى از قبايل و آيين بت پرستى و...، به نقش حياتى حضرت محمد صلى الله عليه و آله در تحول و دگرگونى جامعه جاهلى به جامعه مدنى معنوى بر محوريت توحيد، و پردازش امتى سربلند و بالنده از مردمى كژانديش و منحط پرداخته و به رسم قرآن كريم در يادآورى نعمتها، ياد و خاطره ى نعمت وجود پدرش را زنده كرده، مردم غفلت زده و مرعوب از قدرت را به حفظ حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله و پاسدارى از دستاورد وحى، فرامى خواهد.

خداوند، در قرآن كريم اين گونه به تلاشهاى پيامبر اسلام اشاره مى كند:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ- وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ. [سوره ى آل عمران، آيه ى 102- 103.]

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا آنگونه كه حق پروا كردن از اوست، پروا كنيد؛ و زينهار، جز مسلمان نميريد؛ و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد؛ و نعمت خدا را بر خود ياد كنيد. آنگاه كه دشمنان يكديگر بوديد، پس ميان دلهاى شما الفت انداخت، تا به لطف او برادران هم شديد؛ و بر كنار پرتگاه آتش بوديد كه شما را از آن رهانيد. اين گونه، خداوند، نشانه هاى خود را براى شما روشن مى كند، باشد كه شما راه يابيد.

آنگاه به حكايت پاره اى از فداكارى ها و جوانمردى ها و صلابتهاى همسرش على عليه السلام مى پردازد و اندكى از بسيار را كه براى مخاطبانش نيز روشن بود، بازگو مى كند تا شايد خفتگان را بيدار كند و بيخبران را آگاه سازد.

على عليه السلام خود، شرح فداكارى هاى جوانمردانه اش را چنين بازگو مى كند: و لقد علم المتسحفظون من اصحاب محمد صلى الله عليه و آله انى لم ارد على الله و لا على رسوله ساعة قط و لقد واسيته بنفسى فى المواطن التى تنكص فيها الابطال، و تتاخر فيها الاقدام، نجدة اكرمنى الله بها. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 3، ص 796.]

از اصحاب محمد صلى الله عليه و آله، آنانى كه نگهبانان اسرار اويند، مى دانند كه من هرگز لحظه اى از فرمان خدا و پيامبرش سرپيچى نكرده ام؛ بلكه در موقعيت هايى كه دليران در آن پشت مى كنند و گامها در آن واپس مى رود، با او مواسات كردم، و اين، به سبب شجاعتى است كه خداوند مرا به آن گرامى داشته است.

به راستى اين على كيست كه اين چنين مظلوم مانده است؟ مظلوم در برابر قدرت طلبى ها، جهالت ها، بى عدالتى ها و حق كشى ها، و فاطمه عليهاالسلام، آنچنان دردمندانه و خشمگينانه بر كسانى كه حق او را كه- حق انسان مظلوم است- به تاراج برده اند، مى تازد و كلماتش را چون تازيانه، بر ذهن و دل آنان فرود مى آورد و قصه ى جوانمردى ها و فداكارى هاى او را مى سرايد؟ و سكوت مرگبار شب تاريك «جاهليت باز برگشته» را مى شكند و پاره اى از عظمتهاى شگفت آور او را، كه دوست و دشمن، مظهر العجائبش مى دانند، فرياد مى كشد؟ آيا او تنها سرباز فداكارى است كه در راه آرمان و هدف متعالى اش سرسختانه مبارزه مى كرد؟ آيا يك قهرمان شكست ناپذيرى است كه فروتنانه، با ديگر انسانها ارتباط برقرار مى نمود، و در اوج قدرت، سينه ى تاريك شب را مى شكافت و در كنار يتيمان و خاك نشينان، بر روى خاك مى نشست؟ و آيا تنها يك زمامدارى بود كه با شناخت واقع بينانه اى از انسان و جهان، با حفظ حرمت و كرامت والاى انسان، به عدالت گسترى مى پرداخت و عالى ترين نمونه ى حكومت بر جامعه ى انسانى را تحقيق بخشيد؟ و آيا تنها بنده ى عاشقى بود كه در ميان خون و شهادت، عاشقانه غلتيد خود را نباخت و خويشتن خويش را فراموش نكرد و با نگاهى تيز و ژرف به سوى «ابديت و جاودانگى»، با فريادهاى خون آلودش، سرود رهايى «فزت و رب الكعبة» را سر داد؟ آرى! همه ى اين شگفتى ها بود؛ ليكن اينها نبود؛ چه، اقيانوس عظيمى كه غواصان معرفت به هر زاويه اش بروند، به ساحل شخصيت او راه نمى يابند. اينجا پهنه اى، ژرفايى و عظمتى است بيگانه با نهايتها. چه بيشمار اندشيمندان و فرزانگان و ژرف نگرانى كه خاموش ماندن را سخت تر دانستند و سكوت را گوياتر شمردند، و چه بسيار فرهيختگان و سخنوران و شاعران كه قهرمانان بزرگ و پيروز پهنه هاى سخن و سخنورى بودند؛ ليكن در اين پهنه ى بيكران و عرصه ى سترگ، نيارستند پويند... هنگامى كه به ابوالطيب متنبى، شاعر بزرگ عرب، مى گويند: «چرا در ثنا گسترى على، چيزى نمى سرايى؟». مى گويد: درباره ى خورشيد، چه بگويم؟ خورشيد، يعنى خورشيد... و تركت مدحى للوصى تعمدا اذ كان فضلا مستطيلا شاملا و اذا استطال الشى ء قام بنفسه و صفات ضوء الشمس تذهب باطلا

من از ذكر مدايح وصى پيامبر، بعمد خاموش نشسته ام؛ چه، نمى توان جهانى را در بيانى گنجايند.

آن عظمت كه به ذات خويش قائم است، چه نيازى به مدح دارد؟ آيا بيهوده نيست معرفى آفتاب عالمتاب؟ [كلام جاودانه، ص 22- 20.] .

ابن ابى الحديد، شارح نهج البلاغه مى گويد:

چه بگويم درباره ى مردى كه دشمنانش نتوانستند عظمتها و فضيلتهاى او را انكار كنند، و ناگزير، به برترى شخصيت او اعتراف كردند. تو خود مى دانى كه بنى اميه، بر زمامدارى جهان اسلام، سلطه يافتند و با هر گونه فكر و فريب، در خاموش كردن شعاعهاى شخصيت على كوشيدند، و بر بالاى منبرها (گويندگان دين به دنيا فروش، كه با ترازوى دين، كالاى دنيا مى خريدند)، به ترويج هر گونه لعن و افترا درباره ى او پرداختند و هر كس كه شخصيت او را مى ستود، تهديد كرده، به زندان افكندند و سرانجام، او را با شكنجه و آزار، مى كشتند و نشر و نقل هر روايتى را كه فضيلت او را بازگو مى كرد، ممنوع ساختند. حتى از ناميدن كودكان به نام على نيز جلويگرى كردند. با اين همه، جز بر عظمت على و گسترش بزرگى هاى او نيفزود و در حقيقت، نابكارى هاى خاندان اموى در محو عظمتها و شگفتى هاى شخصيت بى منتهاى على عليه السلام، چونان پوشانيدن آفتاب عالمتاب بود با كف دست. [شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 16- 17.] و علامه اقبال لاهورى، چه زيبا در وصف آن حضرت مى سرايد:

مسلم اول، شه مردان، على   عشق را سرمايه ى ايمان، على
او ولاى دودمانش زنده ام    در جهان مثل گهر تابنده ام
نرگسم وارفته ى نظاره ام   در خيابانش چون بو آواره ام
 زمزم ار جوشد ز خاك من، از اوست   مى اگر ريزد ز تاك من، از اوست
خاكم و از مهر او آيينه ام   مى توان ديدن نوا در سينه ام
از رخ او فال، پيغمبر گرفت   ملت حق از شكوهش فر گرفت
زير پاش اينجا شكوه خيبر است    دست او آنجا قسيم كوثر است
از خود آگاهى يداللهى كند   از يداللهى شهنشاهى كند
ذات او دروازه ى شهر علوم    زير فرمانش حجاز و چين و روم

[كليات اشعار اقبال لاهورى، ص 33- 34.] .

فاطمه عليهاالسلام همچنين به راحت طلبى ها و شادخوارى هاى كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان را در عرصه هاى سخت و سرنوشت ساز، در محاصره ى انبوه عظيمى از دشمن، تنها مى گذاشتند و به هنگام رويارويى با دشمن، فرار را بر قرار و پايدراى برمى گزيدند، اشاره كرده است؛ همانانى كه به تعبير ايشان، اكنون بر مركب قدرت، سوارند و بى باكانه، در حالى كه پوشش خلافت را «تقمص» كرده اند، به هر سو كه مى خواهند، مى تازند و بر امت پدرش حكم مى رانند. اين نهيب زهرا عليهاالسلام بر آنان است كه:

با اين همه، شما در زندگى راحت و در بستر امن و آسايش و در نهايت، خوشگذرانى و آرامش، غنوده بوديد و در انتظار رويدادى ناگوار براى ما مردمانى بوديد كه در شرايط بحرانى، عقب نشينى كرده، از عرصه ى جنگ فرار مى كرديد.

ابن اثير، در تاريخ خود مى نويسد: و جود پيامبر، از هر طرف مورد هجوم دسته هايى از ارتش قريش قرار گرفت. هر دسته اى كه به آن حضرت حمله مى آورد، على به فرمان پيامبر، به آنها حمله مى كرد و با كشتن برخى، موجبات تفرق آنها را فراهم مى ساخت. اين جريان، چند بار در «احد» تكرار شد. در برابر اين فداكارى، امين وحى نازل گرديد و فداكارى على را نزد پيامبر ستود و گفت: «اين نهايت فداكارى است كه اين افسر از خود نشان مى دهد، رسول خدا، ايمن وحى را تصديق كرد و گفت: من از على، و او از من است. [فروغ ابديت، ج 2، ص 61 (به نقل از: تاريخ كامل، ج 2، ص 107.]

پيامدهاى ناگوار پس از رحلت پيامبر

فلما اختار الله لنبيه دار انبيائه، و ماوى اصفيائه، ظهر فيكم حسيكة النفاق، و سمل جلباب الدين، و نطق كاظم الغاوين، و تبغ خامل الاقلين، و هدر فنيق المبطلين، فخطر فى عرصاتكم، و اطلع الشيطان راسه من مغروره، هاتفا بكم، فالفاكم لدعوته مستجيبين، و للعزة فيه ملاحظين ثم استهضكم فوجدكم خفافا و احمشكم فالفاكم غضابا، فوسمتم غير ابلكم، و اوردتم غير شربكم؛ هذا و العهد قريب، والكلم رحيب، والجرح لما يندمل، والرسول لما يقبر، ابتدارا زعمتم خوف الفتنة، «الا فى الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين». [سوره ى توبه، آيه ى 49.]

پس زمانى كه خداوند بر فرستاده اش (محمد صلى الله عليه و آله) خانه ى پيامبران و آرامگاه برگزيدگانش را برگزيد (به ملكوت اعلى و مقام قرب خداوند پيوست)، خارهاى پر گزند نفاق و دورويى سر برآورده، پرده ى ديانت، دريده شد و كالاى دين، بى خريدار گشت و گمراهان، به سخن درآمدند و فرومايگان گمنام، به صحنه آمدند و دلاوران مشرك و كافر، به ياوه گويى پرداختند و در ميان شما دم مى جنبانيدند و شيطان، از كمينگاه خويش سر برآورد و شما را به خود فراخواند و ديد كه چه زود، فراخوان او را پاسخ گفتيد، و در پى او، سبك مغزانه دويديد و در دام تزوير و فريبش خزيديد. و چه زيبا و هنرمندانه با ساز او رقصيديد. هنوز دو روزى از مرگ پيامبرتان نگذشته و سوز سينه ى ما خاموش نگشته است كه آنچه نبايست، كرديد و آنچه از آنتان نبود، برديد و چه سريع، بدعتى بزرگ پديد آورديد. به گمان خود، خواستيد فتنه برنخيزد و خونى از پس آن نريزد؛ ولى در آتش فتنه افتاديد و آنچه را از پيش كشته بوديد، بر باد داديد، و «قطعا دوزخ، جاى كافران است و منزلگاه بدكاران»

نكاتى كه از اين قطعه از خطبه به دست مى آيد:

1. دشمنان اسلام، در يك تقسيم بندى اجمالى به دو دسته ى «كافران» و «منافقان» تقسيم مى شوند. تمايز بين اين دو دسته، به لحاظ اثرى است كه در بازگرداندن مومنان، بويژه پس از رحلت پيامبر اكرم، به روشها و سنتها و نظامهاى جاهلى داشته و دارند. كافران، دشمنانى هستند كه خصومتشان را نسبت به اسلام و مسلمانان، آشكار كرده اند. به همين سبب، خطر تاثير آنان در جامعه ى اسلامى كمتر بوده است؛ اما منافقان، در حقيقت كافرانى هستند كه چون با استتار و تظاهر به مسلمانى به درون جامعه ى اسلامى راه يافته اند، نقش تخريبى و ارتجاعى خطيرى را در بازگرداندن جامعه به سنتهاى جاهلى ايفا مى كنند، در حدى كه نقش كافران در اين زمينه، در مقايسه ى با آنان، ناچيز است. بدين روى، خداوند متعال در قرآن كريم، حساب عمده اى را براى كافران در دفتر ارتجاع و ارتداد، نگشوده است و به عكس، ستون بزرگى را به منافقان اختصاص داده است. براى نمونه، در سوره ى بقره، مخاطبان قرآن را به سه گروه مؤمنان، كافران و منافقان تقسيم كرده است و سپس در دو آيه، به توصيف صفات و رفتار كافران پرداخته است؛ اما در سيزده آيه، رفتار منافقان را توصيف و بررسى كرده و در حدود يكصد و پنجاه آيه و سوره اى را به اين امر، اختصاص داده است. روشن است كه اين گونه برخورد با منافقان، بيان كننده ى خطر بزرگى است كه از سوى آنان، جامعه ى دينى را تهديد مى كند. از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت شده كه پيامبر اكرم فرمود:

انى لا اخاف على امتى مومنا و لا مشكرا. اما المومن فيمنعه الله بايمانه، و اما المشرك فيقمعه الله بشركه، ولكنى اخاف عليكم كل منافق الجنان عالم اللسان، يقول ما تعرفون و يفعل ما تنكرون. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 4، ص 741.]

من بر امتم، از مؤمن و مشرك نمى ترسم؛ زيرا مؤمن را خداوند به دليل ايمانش از خلافكارى ها بازمى دارد، و مشرك را به سبب شركش ذليل و خوار مى كند؛ اما از منافق بر شما مى ترسم كه در دل، دو رو، و از جهت زبان، داناست؛ مى گويد آنچه را كه شما مى پسنديد، و انجام مى دهيد، كارى را كه شما نمى پسنديد.

در حديث ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است:

لست اخاف على امتى غوغاء تقتلهم و لا عدوا يجتاجهم ولكنى اخاف ائمة مضلين ان اطاعوهم فتنوهم و ان عصوهم قتلوهم. [نهج الفصاحه، ص 472. براى آگاهى بيشتر، به كتاب انقلاب تكاملى اسلام، بخش جنبش و انقلاب ارتجاعى مراجعه شود.]

بر امت خويش، نه از آشوبى كه آنان را به خون كشد، مى هراسم و نه از دشمنى كه بر سرزمين آنان بتازد (چرا كه دشمن شناخته شده است و او را با مقاومت و پايدارى، از سرزمين خود مى رانند)؛ اما بر امت خويش از پيشوايان گمراه كننده در هراسم؛ زيرا كه از آنان فرمان برند، ايشان را به كفر مى كشانند و اگر از فرمانشان سرپيچى كنند، آنان را مى كشند.

فاطمه عليهاالسلام به افشاى ماهيت نفاق پرداخته و نقاب از چهره ى گمراهان گمراه كننده، برافكنده است، گمراهانى كه همواره در پنهانى به سوى مقاصد خويش گام برمى دارند و براى دريدن پرده ى ديانت و تباه كردن كالاى دين و بى رغبت كردن مردم به آن، سر از مخفيگاه هاى خود، برآورده، به جان دين افتاده اند؛ همچون «ابوسفيان» و «آل اميه» و غوغا سالارانى كه با اسلام دشمنى ديرينه داشتند و با تظاهر به مسلمانى، در انتظار فرصت بودند و اكنون، مجال انتقام يافته اند. على عليه السلام در مورد آنها مى فرمايد:

قو الذى فلق الحبة و برا النسمة ما اسلموا ولكن استسلموا و اسروا الكفر، فلما وجدوا اعوانا عليه اظهروه. [شرح نهج البلاغه ابن ميثم، ج 4، ص 663.]

پس سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و آفريدگان را به وجود آورده است، اينها اسلام نياورده اند؛ بلكه اظهار اسلام كردند و كفر را پنهان داشتند، و هنگامى ياورانى پيدا كردند، آن را آشكار كردند.

2. شيطان از كمينگاه خويش، سر برآورد و شما را به خود فراخواند و ديد كه چه زود، فراخوان او را پاسخ گفتيد». فاطمه عليهاالسلام به سياست بازان فرصت طلبى اشاره دارد كه به لحاظ رعايت مصالح سياسى خود و منافع ناشى از آن، در «سقيفه» گرد هم آمده، با تعيين خليفه، فلسفه ى سياسى و مسير خلافت اسلامى را كه به طور رسمى و در حضور انبوه عظيمى از مسلمانان از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله در غدير اعلام شده بود، تغيير دادند و با يورش تبليغاتى خود، حتى قدرت تفكر و تصميم گيرى را از مردم گرفته، آنان را سبك مغزانه، در دام تزوير و فريب سردمداران «سقيفه» گرفتار كردند. مولا على عليه السلام درباره ى اين فاجعه ى انحطاطآور، در شكوايبه ى خود چنين مى گويد:

(اى ابن عباس!) آگاه باش. به خدا سوگند، فلانى (ابوبكر بن ابى قحافه)، پيراهن خلافت را بر تن كرد، با اينكه مى دانست مقام من نسبت به خلافت، به منزله ى استوانه ى سنگ آسياست. علوم و معارف الهى، از ناحيه ى من سرازير مى شود و هيچ پرواز كننده اى به اوج كمالات من نمى رسد. با اين حال، چون از خلافت منع شدم، جامه اى غير از آن پوشيدم و از آن اعراض كردم. مى انديشيدم كه با دست بريده، حمله كنم يا بر ظلمت شديدى كه پيران را فرسوده، كوچك سالاران را پير مى كند و در اين حالت، مؤمن رنج مى برد تا خدا را ملاقات كند، صبر كنم. ديدم صبر كردن بر اين ستم، اولى تر است. بنابراين، صبر كردم، در حالى كه گويا در چشم خار و در گلويم، استخوان بود. ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم، تا اولى درگذشت و خلافت را پس از خود، به فلانى (پسر خطاب) سپرد. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 1، ص 503.]

3. فاطمه عليهاالسلام خطاب به مهاجران و انصار مى فرمايد كه هنوز چند روزى بيشتر از رحلت جانسوز رسول خدا نمى گذرد و هنوز سوزش سينه ى «اهل بيت» او ا اين داغ بزرگ، خاموش نگشته است كه فرصت طلبانه از كمينگاه هاى خويش به درآمديد و سامانى را كه پدرم به زندگى مردم و سلوك معنوى آنان داده بود، بر هم زديد و رهبرى ما را كه تبلور نهادهاى سياسى و اجتماعى و ضامن بقاى آنها بود، ناديده گرفته، به جاى اينكه ما را در اين مصيبت سنگين، تسليت گوييد و در مراسم خاكسپارى آن فقيد بزرگ اسلام، ما را يارى دهيد، شتابناك، به دنبال تعيين «خليفه» رفتيد، به بهانه اينكه مبادا جامعه ى اسلامى در فقدان رهبرى، دچار تفرقه گردد و گويى پيامبر صلى الله عليه و آله از پيش، چاره اى نينديشيده است! «فو سمتم غير ابلكم و وردتم غير شربكم؛ بر شتر ديگرى داغ نهاديد و از غير آبشخور خود، وارد شديد». اين جمالت، كنايه از آن است كه از حد و مرز خود، تجاوز كرده، جهانمدارى و خلافت را بدون استحقاق و شايستگى، مركب سوارى خويش كرديد و با زر و زور و تزوير، بر حريم ديگران وارد شديد.

آرى! كارهايى كه كرديد و بدعتهايى كه در دين خدا نهاديد، پيشگيرى از بروز فتنه ها نبود؛ بلكه آنچه اتفاق افتاد، اجابت دعوتى بود كه از سوى شيطان (كه همواره به بسط فتنه و فروانداختن آدميان در ميان آن مى انديشد)، انجام گرفت. به تعبير ديگر، پيروزى از هواهاى نفسانى و شيطان درونتان بود كه سوداى قدرت و حكومت در مغزتان مى پروراند.

نفس و شيطان، هر دو يك تن بوده اند در دو صورت، خويش را بنموده اند [مثنوى، دفتر سوم، بيت 4053.] . و روشن است كه اين خود، آغاز هر فتنه اى است كه فرجام آن، درافتادن در قعر جهنم است. «الا فى الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحبطة بالكافرين». [سوره ى توبه، آيه ى 49.]

اصولا بدعتهاى ويرانگر در جامعه اسلامى، به طور ناگهانى و يا بر اثر آگاهى مردم، از حق و حقيقت بروز نكرده و هيچ گاه بر مقدمات منطقى نيز متكى نبوده است؛ بلكه بروز و ظهور آنها را بايد در هوا و هوسهاى شيطانى و عوامفريبانه ى فتنه انگيزان دنياطلب، جستجو كرد و اين، نكته اى بسيار پر اهميت كه اميرالمؤمنين على عليه السلام بدان اشاره فرموده است:

انما بدو وقوع الفتن الهواء تتبع، و احكام تبتدع، يخالف فيها كتاب الله، و يتولى عليها رجال رجالا على غير دين الله. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 2، ص 285.]

همواره منشا فتنه و فساد، پيروى از خواهش هاى نفسانى و دستوراتى است كه بر خلاف شريعت، ابداع شده تا با كتاب خدا مخالفت شود. در اين مخالفت، گروهى از گروهى ديگر، كه همان دستورات ابداعى و نوآورى در دين بود، پيروى كردند.

سرزنش اصحاب شوراى سقيفه

فهيهات منكم! و كيف بكم؟! و انى توفكون؟ و كتاب الله بين اظهركم، اموره ظاهرة و احكامه زاهرة، و اعلامه باهرة، و زواجره لائحة، و اوامره واضحة، قد خلفتموه وراء ظهوركم، ارغبة عنه تريدون، ام بغيره تحكمون؟! «بئس للظالمين بدلا»؛ [سوره ى كهف، آيه ى 50.] «و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو فى الاخرة من الخاسرين». [سوره ى آل عمران، آيه ى 85.]

شما كجا و فتنه خواباندن كجا؟ (دروغ مى گوييد) و چگونه از راه، بازتان مى گردانند؟ در حالى كه كتاب خدا در ميان شماست و بار مسئوليتش را بر دوش داريد، فرمانهاى او آشكار، و احكام آن روشن، و پرچمهايش افراشته و بالنده است. واداشتن ها (بايسته ها) و بازداشتن ها (نبايسته ها) ى آن، بر ملاست و شما (كتاب خدا را) با همه ى روشنى اش پشت سر افكنديد! آيا آن را وانهاده، داورى جز قرآن مى گيريد؟ «(چه انتخاب بدى) و چه بد جانشينانى براى ستمگران اند»؛ «و هر كس جز اسلام، دينى ديگر جويد، هرگز از وى پذيرفته نشود و وى در آخرت، از زيانكاران است».

1. فاطمه عليهاالسلام در اين بخش از سخنان خويش، بر «شوراى سقيفه» مى شورد و ادعاى بانيان آن را كه مى گفتند: ما به انيگزه ى پيشگيرى از وقوع فتنه و آشوب و جلوگيرى از بحران رهبرى، ناچار از انتخاب جانشين (خليفه) بوديم، نادرست مى داند؛ زيرا به طور قطع، علاوه بر اينكه كارشان اجتهاد در مقابل «نص» است و حركت در جهت خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سرمشقى آماده از الهامات شيطانى است، پيامبر صلى الله عليه و آله، بيش از اصحاب سقيفه نسبت به آينده ى اسلام و مسلمانان، احساس خطر مى كند. بدين روى، گذشته از اينكه در مواضع مختلف، آنان را از جانشينى على عليه السلام و وصايت آن بزرگوار كه ارشد ذكور اهل بيت عليهم السلام است، آگاه كرده، در «غدير خم»، از سوى خداوند، ماموريت يافت تا به عنوان آخرين و با اهميت ترين فرمان آسمان، «ولايت» او را در اجتماع مسلمانان، آن هم پس از انجام مراسم با شكوه «حج»، ابلاغ كند:

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته. [سوره ى مائده، آيه ى 67.]

اى پيامبر، آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن. اگر نكنى، پيامش را نرسانده اى.

بنابراين، رهبرى امت از پيامبر صلى الله عليه و آله، از آن كسى است كه از سوى خدا و پيامبرش تنصيص يافته و پيش از توطئه سقيفه به مسلمانان اعلام شده است.

2. با اينكه قرآن (كتاب الله) فراروى شماست و همه ى حقايق و تعاليمى كه آورده، روشن و بدون ابهام است، شما را نمى رسد كه در «سقيفه» گرد هم آييد و شتابناك، در ظاهر به عنوان دلسوزى و خيرخواهى امت، و در نهان، براى رسيدن به مطامع شخصى و تامين هوسهاى شيطانى، به انتخاب «جانشين» اقدام كنيد؛ زيرا گذشته از اينكه هيچ گونه نيازى به اين گردهمايى نبود، اساسا شان و منزلت امامت و جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله پايگاهى است رفيع كه براى هر كس، امكان ورود به آن نيست، و تنها شخص امام است كه با داشتن خصائص و خصلتهاى شخصى، مى تواند، بار سنگين رسالت الهى را بر دوش كشد و از دين خدا دفاع كرده، به گسترش و اشاعه ى آن اقدام كند و جامعه را بر اساس احكام الهى اداره كند.

نكته ى مهم اينكه از ديدگاه فاطمه عليهاالسلام كه از آغاز زندگى در آغوش محيط وحى تربيت يافته، حتى ولادت او نيز بر سرشت اسلام است: و لم يولد لرسول الله صلى الله عليه و آله من خديجة عليهاالسلام على فطرة الاسلام الا فاطمة. [بحارالانوار، ج 19، ص 117.]

حضرت رسول صلى الله عليه و آله، وحيى دريافت و ابلاغ مى كرد كه هم امت را با آن هدايت مى نمود و هم به نيروهاى محرك تاريخ اين امت، عنايت داشت، براى همين، وى در آن واحد، هم بر امور امت نظارت مى كرد و بر آنان حكومت مى كرد، و هم به عنوان رهبر سياسى و نظامى، قاضى و مصلح اجتماعى در خدمت مردم بود. بنابراين، طبيعى مى نمود كه هسته ى اصلى جريان هدايت و اداره ى جامعه ى اسلامى (مسئله ى امامت) را بيش از هر پيامى كه مامور ابلاغ آن است، مورد توجه قرار دهد.

با توجه به اهميت بى نظير مسئله ى «امامت» و اينكه منصب و منزلتى الهى است و دست بشر در گزينش آن، به لحاظ نقصانى كه در درك و فهم مصالح انسانها دارد، كوتاه است، همچنين حركتى كه از سوى دست اندركاران سقيفه يعنى انتخاب شونده و انتخاب كنندگان به وجود آمد، به لحاظ شرعى و قانونى، تجاوز به حق مسلم على عليه السلام بود، به اجمال به فرموده هاى امام على بن موسى الرضا عليه السلام در توصيف امامت و پايگاه آن، اشاره مى كنيم:

عبدالعزيز بن مسلم (كه دانشمندان رجال، و را از اصحاب امام رضا عليه السلام شمرده و از او به نيكى ياد كرده اند) گفت: در مرو، همره امام رضا عليه السلام بودم. در مسجد جامع آن شهر، گرد آمديم و بحث بر سر امر امامت، ميان مرد در گرفت و اختلاف نظرهاى بسيار در آن را ياد كردند. من خدمت سرور و آقايم امام رضا عليه السلام آمدم و گفتگوهاى مردم را به عرضش رساندم. امام عليه السلام لبخندى زد. سپس فرمود: «اى عبدالعزيز! آن گروه ندانستند و در دين خود، فريب خوردند.

به راستى، خداوند عز و جل جان پاك پيامبرش را بازنگرفت، مگر پس از آنكه دين خود را بر او كامل فرمود و قرآن را كه روشنگر همه چيز است و حلال و حرام و احكام و تمام نيازمندى هاى مردم را به كمال و تمام در آن بيان گشته، فروفرستاد و فرمود: «ما فرطنا فى الكتاب من شى ء» [سوره ى انعام، آيه ى 38.] ما در قرآن، چيزى را فروگذار نكرديم». و در حج بدرود (آخرين حج) كه پايان عمر آن حضرت بود، بر او نازل فرمود: «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا» [سوره ى مائده، آيه ى 3.]؛ امروز (روز عيد غدير)، دين شما را به حد كمال رسانيدم و بر شما نعمت خود را تمام كرد و دين اسلام را بر شما پسنديدم»؛ و امر امامت، از كمال دين است و پيامبر صلى الله عليه و آله در نگذشت، مگر آنكه همه ى نشانه هاى دينش را براى امتش روشن ساخت و راههايشان را براى ايشان توضيح داد، و ايشان را به راه حق سپرد و على عليه السلام را پرچم و پيشوايى براى آنان قرار داد، و هيچ چيز از نيازمندى هاى مردم را واننهاد؛ مگر آنكه آن را بيان كرده باشد.

پس هر كه ادعا كند كه خداوند دينش را كامل نفرموده، در واقع، كتاب خدا را رد كرده، و هر كه كتاب خدا را رد كند، به راستى كافر شده است. آيا قدر امامت و پايگاه آن را در ميان امت مى فهمند مقامى است كه خداوند، پس از نبوت و خليل بودن، در مرتبه ى سوم، به ابراهيم عليه السلام اختصاص داد و فضيلتى است كه بدان، شرفش افزود و نامش را بلند آوازه كرد. پس خداى- عز و جل- فرمود: «و اذا بتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما؛ و چون ابراهيم را پروردگارش به شعائرى چند آزمود (و آموزش داد) و او آنها را به انجام رساند، فرمود: «من تو را پيشواى مردم مى گمارم» [سوره ى بقره، آيه ى 124.] حضرت خليل، شادمانه گفت: «و من ذريتى؟ قال: لا، ينال عهدى الظالمين؛ و از زاد و رود من، چه كسى را مى گمارى؟ فرمود: عهد من به ستمكاران (مشكران از دودمان تو) نرسد» [سوره ى بقره، آيه ى 124.] پس اين آيه، امامت و پيشوايى هر ستمكارى را تا روز قيامت، باطل كرد و آن را باطل كرد و آن را فقط در برگزيدگان نهاد... از آنجا كه پس از محمد صلى الله عليه و آله، پيامبرى نيست، اين نادانان از كجا امامت را با نظر و آراى ناقص خود برمى گزينند؟ (و به نصب امام از پيش خود از طريق شوراى كذايى مى پردازند؟)... امام چون خورشيدى تابان است كه پرتوش بر سراسر گيتى بتابد، و افق گسترده اى است كه ديده ها و دستها بدان نرسد.

امام، يگانه ى روزگار خويش است. نه احدى همپايه ى او و نه دانشمندى هم مايه ى اوست؛ نه برايش عوضى و نه مثلى و نه مانندى است. هر فضلى، ناخواسته و ناجسته، ويژه ى اوست كه خداوند موهبت بخش فضيلت فزايش به ويژگى عطا فرموده است. پس كيست كه به شناخت امام يا كنه وصف تمام او برسد (تا انتخابش در امكان او باشد)؟ آيا پندارند كه «او»، جز در خاندان پيامبر خدا- كه درود بر او و خاندانش باد- يافت شود؟ به خدا سوگند كه وجدانهاى خودشان، آنان را دروغزن شمارد (و اگر به وجدان خود مراجعه كنند مى بينند كه دروغ مى گويند).

سوداهاى باطلى به سرشان زده كه بر پلكان بلند دشوارى بالا رفته و به جايگاه لغزنده اى پا نهاده اند كه آنان را به پرتگاه ژرفى درافكند؛ زيرا مى خواهند به آراى خويش، خودسرانه امامى براى خود بتراشند. چگونه مى توانند به اختيار خود، امامى برگزينند؟ با اينكه امام، دانايى است كه هرگز دچار جهل نشود، و چوپان و نگهبانى است كه مكر نورزد؛ معدن نبوت است؛ در نسب و تبارش طعنى نرود و هيچ والا نژادى را نرسد. دودمان، از قريش دارد و تبار، از بنى هاشم و خانواده، از پيامبر صلى الله عليه و آله. شرف افزاى اشراف و فرع شجره ى عبدمناف است. دانش افزا تمام شكيب، و به كار امامت، توانمند و به سياست، دانا و به رياست، سزاوار است. اطاعتش واجب است و قائم به امر خدا و خير بندگان است... [اين روايت را مرحوم كلينى در كافى، ج 1، ص 201 و صدوق در كمال الدين و عيون اخبار الرضا عليه السلام و نعمانى در كتاب الغيبة، و طبرسى در الاحتجاج آورده اند كه در پاره اى موارد، تفاوت عبارت دارند و ما از ترجمه ى تحف العقول (رهاورد خرد)، ص 449- 455، ترجمه ى پرويز اتابكى، به پاره هايى از آن، بسنده كرديم.]