رخساره خورشيد
ترجمه و شرح خطبه حضرت زهرا (س)

محمد تقي خلجي

- ۱۲ -


فلسفه ى بعثت محمدى

ابتعثه الله تعالى اتماما لامره، و عزيمة على امضاء حكمه و انفاذا لمقادير حتمه.

خداوند، او (پدرم محمد صلى الله عليه و آله) را برانگيخت تا كار خود را تمام نمايد و آنچه را كه در جهت اراده و فرمان او بود، به پيش راند و برنامه هاى حتمى خود را كه به رشته ى محكم تقدير كشيده بود، به انجام رساند.

مدعاى اسلام، دين آدم تا نوح و ابراهيم و خاتم عليهم السلام اين است كه انسان با شناخت نظام هستى توحيدى و سلوك عبادى و عمل صالح معطوف به تهذيب اخلاق و منتهى به تقرب خدا، خاصه اگر در محيط و جامعه اى به سر برد كه در پرتو وحى سازماندهى شده و از غيب مايه مى گيرد، به رشد تعالى تكامل راستين كه در خور آدمى است، يعنى «تخلق به اخلاق الهى» نائل مى آيد.

مسئله ى اصلى و اصلى ترين مسئله ى بشر اين است كه: چگونه مى تواند به تقرب خدا نائل آيد؟ اديان ابراهيمى، اديانى كه از آدم تا خاتم امتداد زمانى داشته و همه منزل و مستظهر به وحى اند، به همين اصلى ترين مسئله آدمى پاسخ داده و گفته اند: اين نظام هستى و كيهان- انسان شناسى را كه در كلام مرسل الهى هست، باور داريد و سلوك يكتاپرستى و سلسله ى اعمال صالحه را پيش گيريد و براى توفيق و تسهيل اين سلوك و حفظ و تقويت آن باور، محيط اجتماعى را مساعد گردانيد و پس از سرنگونى دستگاه هاى تقنينى و اجرايى و قضايى طاغوتى، حكومت قائم بالقسط شريعت را مستقر سازيد تا به قرب خدا نائل آييد. [تعالى شناسى، ص 53.] .

اصولا، دين خدا با خاصيت تعالى بخشى و تقرب آورى اش در سراسر تاريخ، از نوح تا ابراهيم و موسى و عيسى و پيابمر خاتم عليهم السلام، واحد بوده است:

شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الذين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه الله يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب. [سوره ى شورا، آيه ى 13.]

از احكام دين، آنچه را كه به نوح درباره ى آن سفارش كرده، براى شما تشريع كرد، و آنچه را به تو وحى كرديم، و آنچه را كه درباره ى آن به ابراهيم و موسى و عيسى سفارش نموديم كه: «دين را بر پا داريد و در آن تفرقه اندازى مكنيد». بر مشركان، آنچه را كه ايشان را به سوى آن فرامى خوانى، گران مى آيد. خدا هر كه را بخواهد، به سوى خود برمى گزيند، و هر كه را از در توبه درآيد، به سوى خود راه مى نمايد.

قل اننى هدانى ربى الى صراط مستقيم دينا قيما ملة ابراهيم حنيفا و ما كان من المشركين. [سوره ى انعام، آيه ى 161.]

بگو: آرى! پروردگارم مرا به راه راست هدايت كرده است: دينى پايدار، آيين ابراهيم حق گراى، و او از مشركان نبود.

از اين دو آيه ى شريف، استنباط مى شود كه شرايع الهى و دين مستند به وحى، تنها همين شرايع و دين نامبرده، يعنى شريعت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد بن عبدالله عليهم السلام است كه در اصول و مبانى و بسيارى از فروع و احكام عملى و سلوك اخلاقى، با هم مشترك هستند؛ لكن رسالت پيامبر اسلام با همه ى رسالتهاى ديگر، اين تفاوت را دارد كه از نوع قانون است نه برنامه؛ يعنى شريعت حضرت محمد صلى الله عليه و آله، طرحى است كلى و جامع و شامل و كارآمد در همه ى جامعه ها و همه ى زمانها، در روايتى از امام رضا عليه السلام آمده است:

انه سبل ابوعبدالله عليه السلام: «ما بال القرآن لا يزداد على النشر و الدرس الا غضا؟»، فقال: لان الله تبارك و تعالى لم يجعله لزمان دون زمان و لا لناس دون ناس فهو فى كل زمان جديد و عند كل قوم غض الى يوم القيامة. [سفينة البحار، ج 2، ص 413.]

از امام صادق عليه السلام سوال شد: «چگونه است كه هر اندازه قرآن گسترش مى يابد و تدريس مى گردد و مورد تحقيق و كاوش قرار مى گيرد، نه تنها كهنه نمى گردد، بلكه هميشه تازگى دارد و پر نشاط و با طراوات است؟. فرمود: براى اين است كه خداوند، قرآن را ويژه ى يك زمان قرار نداده و براى يك ملت نازل نكرده است. پس قرآن در هر زمانى، تازه است و تا روز قيامت، در پيش هر قوم و امتى تازه و نو خواهد بود.

اين تجدد و تازگى، همان مفاهيم عالى و معانى بلند و جامعى است كه با گذشت زمان و بالا رفتن سطح درك و فرهنگ انسانى، كهنه نمى گردد و دانشمندان اسلامى با استفاده از منابع پايان ناپذير آن، برنامه هاى خاصى تنظيم مى كنند و به مرحله ى اجرا مى گذارند؛ بر خلاف تعاليمى كه پيامبران پيشين ارائه داده اند كه برنامه هاى مخصوص و براى جامعه ى خاصى بوده است.

رسالت پيامبر اسلام، رسالتى است كه روح همه ى آموزه ها و راهكارهاى محدود و زودگذر رسالتهاى گذشته را كه مبارزه با شكلهاى گوناگون فساد، در عقيده و عمل، و اخلاق و فرهنگ و اقتصاد بوده است، در بر دارد و نگهبان و دوام بخش آن، آموزه هاى آسمانى است. براى همين، بخش مهمى از سوره ها آيات قرآن كريم كه متن رسالت پيامبر گرامى اسلام است، شرح و توصيف تعاليم پيامبران پيش از اسلام است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، مسئوليت حفظ و نگهبانى آنها را از سوى خداوند بر عهده دارد.

قرآن، پس از گزارش كوتاهى از آنچه كه در تورات و انجيل آمده است، مى فرمايد: و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه. [سوره ى مائده، آيه ى 48.] و ما اين كتاب (قرآن) را به حق به سوى تو فرستاديم، در حالى كه تصديق كننده ى كتابهاى پيشين و حاكم بر آنهاست. و اژه ى «مهيمن»، از ريشه ى «هيمنه»، به طورى كه از موارد استعمال آن برمى آيد، نوعى سلطه را مى فهماند؛ يعنى سلطه در حفظ و مراقبت و نگهبانى است و توصيف قرآن كريم به مهيمن، بدين منظور است كه قرآن، اصول ثابت كتابهاى گذشته را از دستبرد تحريف، حفظ كرده، همچنان كه خود از آسيب تحريف در امان است.

بنابر آنچه گفته شد و بر اساس آنچه كه از تعاليم قرآن كريم برمى آيد، همه ى پيامبران پيش از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، زمينه ساز و مقدمه ى ظهور نبوت كلى و جامع و خاتم آن بزرگوار بوده اند. بدين روى، نويد بشارت اكمال و اتمام دين خدا و رسالت الهى را در دوره ى پايانى نبوت كه در وجود مقدس حضرت محمد صلى الله عليه و آله «تجلى تام» يافته است، به امتهاى خود داده اند.

على عليه السلام فرمود: خداوند متعال بندگان خود را از وجود پيامبرى مرسل و كتابى منزل و برهانى حتمى و راه و دينى استوار، محروم نساخت. كمى ياور و بسيارى دشمنان، انبيا را از انجام وظيفه بازنداشت. به پيامبران پيشين، نام پيامبر آينده گفته شد و پيامبر قبلى، پيامبر بعدى را معرفى كرده است.

به اين ترتيب، قرنها و روزگاران بسيار گذشت؛ پدران رفتند و فرزندان، جاى آنها را گرفتند، تا اينكه خداوند سبحان، محمد صلى الله عليه و آله را به عنوان فرستاده ى خويش براى انجام وعده هاى خود و اتمام رسالتش فرستاد و از انبياى گذشته، پيمان اقرار به او گرفته شده بود. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 1، ص 406.]

اساسا پيوند نبوتها و رابطه ى اتصالى آنها مى رساند كه پيامبرى، يك سير تدريجى به سوى تكامل داشته و آخرين حلقه ى زنجيره نبوت (كه نقطه ى پايانى ارتباط آسمان با زمين است و در بر دارنده ى همه ى مراحل نبوت)، وجود مقدس و پر فيض محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله است كه قرآن كريم، او را «خاتم النبيين» ناميده است:

ما كان محمد ابا احد من رجالكم ولكن رسول الله و خاتم النبيين. [سوره ى احزاب، آيه ى 40.]

محمد، پدر هيچ يك از مردان شما نيست؛ ولى فرستاده ى خدا و خاتم پيامبران است.

عرفاى اسلامى مى گويند: «الخاتم من ختم المراتب باسرها». يعنى پيامبر خاتم، آن است كه همه ى مراحل را طى كرده و راه نرفته و نقطه ى كشف نشده از نظر وحى، باقى نگذاشته است. [محمد، خاتم پيامبران، ص 535.]

يعنى اگر فرض كنيم كه در يكى از علوم رايج، همه ى مسائل مربوط به آن كشف شده باشد، ديگر مجالى براى تحقيق و كشف جديد، باقى نمى ماند؛ همچنين است مسائلى كه در قلمرو «وحى» است؛ يعنى با كشف آخرين دستورها و تعاليم الهى، ديگر جايى براى كشف جديد و آمدن پيامبر جديد باقى نمى گذارد. براى همين، كشف تام و كامل محمدى را به «تجلى اعظم» تعبير نموده اند. در دعاى شب مبعث مى خوانيم:

اللهم انى اسئلك بالتجلى الاعظم فى هذه الليلة من الشهر المعظم، و المرسل المكرم ان تصلى على محمد و آله. [مفاتيح الجنان.]

زيرا كه مكاشفه ى محمدى، كامل ترين و ژرف ترين مكاشفه است كه در خور استعداد يك انسان، و آخرين مراحل آن است؛ يعنى سخن آخر و بالاترين و والاترين سخن، همان است كه او آورده است: و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته. [سوره ى انعام، آيه ى 115.] و سخن پروردگارت به راستى و داد، سرانجام گرفته است و هيچ تغيير دهنده اى براى كلمات او نيست.

به نوشته ى محروم فيض كاشانى، غزالى در مجموعه ى رسائل الغزالى مى گويد:

مقصود و هدفى كه در نهاد و سرشت آدميان نهفته است، وصول به مقام قرب الهى و حضور در بارگاه ربوبى است و اين، جز با راهنمايى و دستگيرى پيامبران، امكان پذير نيست. از اين رو، نبوت جزء نظام هستى و يكى از هدفهاى عالى آفرينش جهان است، و روشن است كه مقصود، بالاترين و آخرين درجه ى پيامبرى است، نه آغاز آن.

نبوت بر اساس سنت الهى به تدريج به كمال خود مى رسد؛ همچنان كه يك بنا به تدريج ساخته مى شود، و همچنان كه در ساختن يك بنا پايه ها و ديوارهاى آن هدف نيست؛ بلكه هدف، صورت كامل آن بناست، كاخ رفيع نبوت نيز چنين است؛ يعنى هدف، صورت تكامل يافته ى آن است و اين، راز پايان پذيرى نبوت است. بنابراين ، پيامبرى، نقطه ى پايانى دارد كه اگر از آن بگذرد، خود نقص خواهد بود؛ همچنان كه انگشت اضافى در آدمى، نقص اوست. پيامبر اكرم در حديث معروفى كه از او روايت شده است، مى گويد: «مثل النبوة مثل دار معمورة لم يبق فيها الا موضع لبنة، و كنت انا تلك اللبنة»؛ يعنى مثل نبوت، خانه ى آباد و كاملى را مى ماند كه جاى يك خشت در آن باقى است و من، آن خشت آخرين هستم، يا آنكه من، خشت آخر را مى نهم. [علم اليقين، ج 1، ص 628 (چاپ جديد).]

فاطمه عليهاالسلام در اين قطعه از كلام خويش، به مهمترين و عالى ترين فلسفه ى بعثت محمدى اشاره مى كند و آن، پايان بخشيدن به رسالت آسمان و درهم پيچيدن طومار نبوت است.

ابتعثه الله تعالى اتماما لامره...

خداوند، حضرت محمد را برانگيخت تا كار خود را تمام نمايد...

مقصود از «امر» همان حكمتى است كه خداوند، هستى را براى آن آفريد؛ يعنى رساندن آدميان به مقام قرب كه عالى ترين فلسفه ى بعثت پيامبران الهى است و در رسالت، محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله به نهايت و كمال مطلوب خود رسيده است. يعنى خداوند با فروفرستادن آن حضرت و نزول قرآن كريم، اين ذكر مبارك، و قرار دادن اين منبع بى پايان در اختيار بشر، اراده ى تكوينى خود را در قلمرو هستى، و اراده ى تشريعى اش را در هدايت بشر، به كمال مطلوب رسانده است و برنامه هاى حتمى خود را در زمينه ى سعادت انسانها براى ساختن يك جامعه ى متكامل، يعنى جامعه قرآنى، فراهم آورده است؛ جامعه اى كه افراد آن در مسير سعادت و كمال حقيقى خود گام مى زنند و تلاش و كوشش مى كنند، و با گسترش و استقرار عدالت (كه مفهوم اجتماعى آن، فلسفه ى بعثت پيامبرن الهى است)، روابط حاكم بر زندگى فردى و اجتماعى اين جهانى انسان را از آسيب حفظ مى كند؛ يعنى ارتباط انسان با خداوندى كه او را آفريده است، و ارتباط آدمى با خويشتن، و نيز ارتباط او با طبيعت و در نهايت، ارتباط انسان با انسانهاى ديگر و همزيستى مسالمت آميز با آنها و رعايت كرامت انسانى هر يك؛ چرا كه على عليه السلام فرموده است:

فانهم صنفان اما اخ لك فى الدين او نظير لك فى الخلق. [نهج البلاغه، نامه ى 53.]

مردم دو صنف اند: يا برادر دينى تو هستند و يا در آفرينش، مانند تو هستند.

سيماى جاهليت

فراى الامم فرقا فى اديانها، عكفا على نيراتها، عابدة لاوثانها منكرة لله مع عرفانها.

پيامبر- كه درود خدا بر او و خاندانش باد- ديد كه هر فرقه اى، دينى گزيده، و هر گروهى بر آستانه ى شعله اى خزيده، و هر دسته اى به بتى نماز برده است، و همگان با آنكه خدا را (به خوبى) مى شناختند، انكار مى كردند.

فاطمه عليهاالسلام در اين قسمت، به ترسيم چهره ى زشت جاهليت در عصر بعثت پرداخته است؛ عصرى كه شاهد قدرتهاى عظيم، اما متزلزل، مذاهب بزرگ، اما گرفتار خرافات و كج فكرى ها و كشمكش هاى متوليان، فلسفه هاى بر باد رفته، تمدنهاى در حال سقوء قوانين و مقررات ظالمانه، اختلافات عميق طبقاتى، قتل عامها، جنگها و خونريزى ها، تعصبهاى ناروا، عادات و آداب غلء يورش عليه علم و هزاران بدبختى ديگر بوده، و قرآن كريم در دو جا از اين همه نابسامانى و تبايه، به «ضلال مبين: گمراهى جدا كننده ى از هدايت»، تعبير كرده است. خداوند درباره ى مردم آن عصر مى فرمايد: و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين. [سوره ى آل عمران، آيه ى 164، سوره ى جمعه، آيه ى 2.]

قطا پيش از آن، در گمراهى آشكار بودند.

اگر چه مترجمان قرآن، «مبين» را به آشكار ترجمه كرده اند، لكن معناى دقيق مبين، جدا كننده است؛ يعنى گمراهى در حدى بود كه آنها را از هر سو از هدايت خداوند، دور كرده بود.

نكته ى مهم اين است كه آنچه در باب جاهليت عصر بعثت بدان پرداخته شده، اختصاص به سرزمين عربستان ندارد؛ بلكه نابسامانى جهان عصر بعثت مد نظر است؛ يعنى عربستان، ايران، مصر، امپراتورى روم شرقى، هندوستان، چين، ژاپن، فرانسه، ايتاليا، بريتانيا و اسپانيا، و در حقيقت، تعبيرهايى كه در ترسيم چهره ى جاهليت، چه در قرآن كريم و چه در سخنان معصومان عليهم السلام، بويژه فاطمه عليهاالسلام آمده است، آينه هايى هستند كه انحطاط و تباهى مردم جهان را در زمينه هاى گوناگون حكومت، اخلاق، فرهنگ، تعصب هاى قومى و قبيلگى، و نيز دين، تعليم و تربيت، روابط زناشويى و نظام خانواده و اوضاع اقتصادى، در خود انعكاس داده اند؛ چرا كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، تنها براى رهايى مردم عربستان برانگيخته نشده بود. او منذر جهانى بود و رهايى بخش همه ى انسانها. خداوند از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ. [سوره ى انعام، آيه ى 19.] و اين قرآن به من وحى شد تا به وسيله ى آن، شما و هر كس را (كه اين پيامبر به او) برسد، بيم دهم.

در آيه ى ديگرى آمده است: و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدق الذى بين يديه و لتنذر ام القرى و من حولها. [سوره ى انعام، آيه ى 92.] و اين، خجسته كتابى است كه ما آن را فروفرستاديم، و كتابهايى را كه از پيش آن آمده، تصديق مى كند؛ و براى اينكه مردم ام القرى (مكه) و كسانى را كه پيرامون آن اند، هشدار دهى.

دقت و تامل در آياتى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در گفتگو با اسعد بن زراره، يكى از سران قبيله ى خزرج تلاوت فرمود، بيان كننده ى انحطاط جامعه ى جاهلى عرب در عصر بعثت آن بزرگوار است:

قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوا به شيئا و بالوالدين احسانا و لا تقتلوا اولادكم من املاق نحن نرزقكم و اياهم و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لا تقتلوا النفس التى حرم الله الا بالحق ذلكم وصاكم به لعلكم تعقلون- و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتى هى احسن حتى يبلغ اشده و اوفوا الكيل و الميزان بالقسط لا نكلف نفسا الا وسعها و اذا قلتم فاعدلوا و لو كان ذا قربى و بعهد الله اوفوا ذلكم وصاكم به لعلكم تذكرون. [سوره ى انعام، آيه ى 151- 152.]

بگو: بياييد تا آنچه را پروردگارتان بر شما حرام كرده براى شما بخوانم: چيزى را با او شريك قرار مدهيد؛ و به پدر و مادر احسان كنيد، و فرزندان خود را از بيم تنگدستى مكشيد. ما شما و آنان را روزى مى رسانيم؛ و به كارهاى زشت، چه علنى آن و چه پوشيده اش، نزديك نشويد؛ و نفسى را كه خدا حرام گردانيده، جز به حق مكشيد.

اينهاست كه خدا شما را به انجام دادن آن سفارش كرده است؛ باشد كه بينديشيد؛ و به مال يتيم، جز به نحوى هر چه نيكوتر، نزديك مشويد، تا به حد رشد خود برسد. و پيمانه و ترازو را به عدالت، تمام بپيماييد. هيچ كس را جز به قدر توانش تكليف نمى كنيم؛ و چون به داورى يا شهادت سخن گوييد، دادگرى كنيد؛ هر چند درباره ى خويشاوند شما باشد.

به پيمان خدا وفا كنيد. اينهاست كه خدا شما را به آن سفارش كرده است؛ باشد كه پند گيريد.

سخنان اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه در بيان اوضاع عرب پيش از اسلام، خود، گواه ديگرى است كه آنان از نظر زندگى و انحطاط فكرى و فساد اخلاقى، در وضع اسفناكى بودند:

در آن روزگار، زمينيان، ملتهاى پراكنده اى بودند، با گرايش هاى ناهمسو و روشهاى پراكنده، در سويى، كسانى مى زيستند كه براى شناخت خدا، به قياس آويخته بودند و در ديگر سو، قومى زندگى مى كردند كه در نام خدا به دام الحاد فروافتاده بودند؛ و گروهى ديگر نيز بت پرستى را پيشه خود ساخته بودند. پس خداوند، به وسيله ى پيامبر از گمراهى شان به راه آورد و با پيامبرى از نادانى شان برهانيد.

اين رسالت تاريخى، در وضع و حالى بود كه مردم در چنان امواج فتنه هايى غوطه ور شده بودند كه رشته هاى دين در گسستن، و ستونهاى يقين، در كار لرزيدن بود. اختلافها به اصول سرايت كرد بود و انسجام جريان زندگى، به سوى پراكندگى مى گرويد. حركتهاى كور آغازين، در پايان به تنگنا و بن بست مى كشيد و در نتيجه ى اين همه، فروغ هدايت خاموش، و نابينايى همه گير بود. خداى مهرگستر را فرمان نمى بردند و شيطان حيله گر را يارى مى دادند و در اين ميان، ايمان تنها مانده با ستونهاى فروريخته و نشانه هايى غبار گرفته؛ راههايى ويران و جاده هايى بى رهرو. در آن آشفته بازار، مردم از شيطان پيروى مى كردند و سلوكشان در سلكهاى شيطانى بود و آب، از آبشخورهاى او مى نوشيدند؛ پرچمهايش را به دوش مى كشيدند و درفش برافراشته از آن شيطان بود. اينها همه در چنان جوى از فتنه ى جاهليت بود كه شيطان، فرصت يافت تا مردم را پايمال كند و بر اجسادشان بتازد و در آن قتلگاه بشريت، همگان را لگدكوب سم ستورواره ى خويش سازد. شيطان، ايستاده و مسلء و مردم، سرگرم و ناآگاه، گرفتار فتنه بودند. در بهترين سراى و با بدترين همسايگان، خوابشان، بدخوابى و سرمه چشمشان، اشك بود؛ در سرزمين كه در آن، عالمان را لگام بر دهان مى زنند و جاهلان را اكرام مى كنند و بر صدر مى نشانند: «بارض عالمها ملجم و جاهلها مكرم». [فرهنگ آفتاب، ص 1842.]

فاطمه عليهاالسلام در باب جاهليت، مهمترين دردها و نابسامانى ها را يادآورى كرده است كه عبارت اند از:

1. تفرقه و آشفتگى دينى: همان طور كه در پيش بدان اشاره شد، دين خدا، يعنى مجموعه ى معارف منسجمى كه در طول تاريخ، در ميان اقوام گوناگون بارها از راه وحى بر قلب پيامبر مى رسيده و پس از آنكه با قلبش آن معارف را درك مى كرده، براى مردم بيان مى نموده است و دين، از نوح تا ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السلام و در نهايت، محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله، يك حقيقت بيش نبوده است .به تعبير ديگر، اصولى كه در اسلام ارائه شده است، بويژه اصول بنيادين توحيد و معاد و نوبت، از ابتداى آفرينش بشر وجود داشته است. آدم ابوالبشر، به سبب همين واقعيت كه نخستين رسول خداوند بود و به وحدانيت او شهادت داد و زندگى پس از مرگ را پذيرفت، مسلمان بود. اين باور نسبت به مبدا و معاد، به سبب سرشت انسان كه نسيان و فراموشكارى است، به تدريج فراموش شد؛ اما خداوند، پيوسته پيامبرانى براى تجديد و تكرار پيام توحيد، بخصوص، و تذكر دادن انسان به يگانگى خداوند احد واحد مى فرستاد و از اين رو، سلسله اى از پيامبران مبعوث شدند كه گرچه اديانى با نامهاى مختلف آوردند؛ اما به عميق ترين معنا مسلمان بودند. به همين دليل است كه قرآن، از ابراهيم عليه السلام به عنوان «حنيفا مسلما»، يعنى مسلمان پيرو دين سرمدى ياد مى كند؛ در حالى كه او چند هزار سال پيش از اسلام و نزول وحى قرآنى مى زيسته است:

ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا ولكن كان حنيفا مسلما و ما كان من المشركين. [سوره ى آل عمران، آيه ى 67.]

ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى؛ بلكه حق گرايى فرمانبردار بود، و از مشركان نبود. و در جاى ديگر فرموده است:

ان الذين آمنوا والذين هادوا والنصارى والصابئين من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون. [سوره ى بقره آيه ى 62.]

در حقيقت، كسانى كه به اسلام ايمان آورده اند و كسانى كه يهودى شده اند و ترسايان و صائبان، هر كس به خدا و روز باز پسين ايمان داشت و كار شايسته كرد، پس اجرشان را پيش پروردگارشان خواهند داشت، و نه بيمى بر آنان است، و نه اندوهناك خواهند شد.

اينكه قرآن كريم، ابراهيم را «مسلمان» مى خواند و يهوديت و نصرانيت و صائبى گرى را مكتبهاى ساخته شده اى مى داند كه وابستگى هاى ناروا و عادات و رسوم و تشريفات و غرور يهوديان و نصرانيان و صائبيان به وجود آورده است، براى آن است كه با تاكيد، نشان بدهد كه انديشه ى دين مبتنى بر توحيد، جديد و نوظهور نبوده؛ بلكه مرادف و مقارن با تاريخ دينى بشريت است:

ان الذين عند الله الاسلام و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم. [سوره ى آل عمران، آيه ى 19.]

در حقيقت، دين نزد خدا، همان اسلام است؛ و كسانى كه كتاب آسمانى به آنان داده شده، با يكديگر به اختلاف نپرداختند؛ مگر پس از آنكه علم براى آنان حاصل آمد؛ آن هم به سابقه ى حسدى كه ميان آنان وجود داشت.

شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه بكر على المشركين ما تدعوهم اليه. [سوره ى شورا، آيه ى 13.]

از احكام دين، آنچه را كه به نوح درباره ى آن سفارش كرد، براى شما تشريع كرد و آنچه را به تو وحى كرديم و آنچه را كه درباره ى آن به ابراهيم و موسى و عيسى سفارش نموديم كه: «دين را بر پا داريد و در آن تفرقه اندازى مكنيد». بر مشركان آنچه كه ايشان را به سوى آن فراخوانى، گران مى آيد.

بنابراين، دين در سراسر تاريخ بشر، از متن واحدى برخوردار بوده و يك حقيقت (اعتقاد به خدا و معاد) را به انسانها ابلاغ كرده است؛ اما تكثر اديان و پيدايش دينهاى ساختگى، دقيقا به لحاظ از دست رفتن تدريجى همين پيام بوده است كه بر اثر خودخواهى ها و سودجويى ها و سركشى ها و ستم پيشگى و حسادت عالمان دين به دنيا فروش و پيروى توده هاى نادان و ناآگاه: «بغيا بينهم»، به سوى اختلاف و تفرقه و آشفتگى سوق داده شده اند و زمينه ى بروز آيين هاى ناشى از «بغى» و تركيب يافته از توحيد و شركت در نهايت، پرستش هاى ناروا و... فراهم آمده است.

همين پيدايش دينهاى باطل و آداب و رسوم غير انسانى بوده كه بعثت هاى پى در پى پيامبران الهى را ضرورى مى ساخته است.

طبقه ى روشنفكر عرب، ستاره و ماه را مى پرستيدند. تاريخ نويس معروف عرب، كلبى، كه در سال 206 هجرى وفات يافته، چنين مى نويسد: قبيله ى «بنى مليح»، جن پرست بودند و قيبله ى «حمير»، آفتاب و «كنانه»، ماه و «تميم»، دبران و «لخم»، مشترى و «طى»، سهيل و «قيس»، شعرى و «اسد»، عطارد را مى پرستيدند.

اما طبقه ى منحء كه اكثريت سكنه ى عربستان را تشكيل مى داد، علاوه بر بتهاى قبيله اى و خانگى، به تعداد روزهاى سال، 360 بت مى پرستيدند و حوادث هر روز را به يكى از آنها وابسته مى دانستند. [فروغ ابديت، ج 1، ص 43.]

2. تقديس آتش: «عكف» جمع عاكف، به معناى گوشه گيرى براى عبادت است. از اين تعبير حضرت كه: «گروهى بر آستانه ى شعله اى خزيده...»، برمى آيد كه آتش نمى پرستيدند؛ بكله آنرا تقديس مى كردند و شايسته ى احترام و تكريم مى دانستند.

آتش (يا آذر) در ايران پيش از اسلام، عنصرى مقدس بوده و در عقايد زردشتيان، مظهر فروغ ايزدى و پسر اهور مزدا به شمار مى آمده و جنبه ى الوهيت داشته است. همانند ديگر ايزدان زردشتى، آتش نيز دعايى ويژه دارد كه «آتش نيايش» خوانده مى شود. در منابع متاخرتر دوره ى ساسانى، آتش، هفتمين مخلوق از «مخلوقات هفتگانه ى گيتى» به شمار آمده است...

آتش و آتش پرستى را در ميان اعراب جاهلى، از سه جهت مى توان بررسى كرد: 1) چگونگى آتش پرستى و روايات مربوط به آن؛ 2) آتشهاى معروف ميان جاهليان؛ 3) رابطه ى اين آتشها با آيينهاى كهن آتش پرستى و يا آيينهايى كه آتش را مقدس مى شمردند...

آتش پرستى، عنوانى است كه غير زردشتيان به دين زردشتى داده اند. از آنجا كه اهم آيينهاى دينى زردشتيان در حضور آتش انجام مى گيرد، از ديرباز، پيروان اين دين را آتش پرست به شمار آورده اند. در كتابهاى ادب و تاريخ فارسى و عربى، آتش پرست، معادل زردشتى، مجوس، و آتش پرستى، مترادف با دين زردشتى، مجوسيت است. اطلاق اين عنوان، احتمالا از زمانى آغاز شده است كه زردشتيان به تاسيس معبد (آتشكده) روى آوردند. پيش از آن، نويسندگان خارجى، پرستش آتش را تنها مشخصه ى ممتاز اين دين به شمار نياورده اند. زردشتيان، خود هميشه منكر عبادت آتش بوده اند و در معارضاتشان با صاحبان اديان ديگر، اعلام كرده اند كه آتش را فقط واسطه ى عبادت خدا دانسته اند و نه خود خدا. در فرهنگ اسلامى پرستش آتش از مصاديق شرك، و تقديس آن، در حد شرك به شمار آمده و ظاهرا به همين دليل است كه در بسيارى از روايات، نماز خواندن در حالى كه آتش در سوى قبله ى نمازگزار باشد، منع شده است. [دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 1، ص 93- 94 و 97.]

3. بت پرستى: بت پرستى، دين رايج عرب بود و به صورتهاى گوناگون در بين آنان نفوذ داشت. برخى از مورخان بر اين اعتقادند كه پايه گذار بت پرستى در حجاز، «عمرو بن لحى» بود. وى سفرى به شام كرد؛ جمعى از عمالقه را ديد كه بت مى پرستند. وقتى درباره ى خاصيت بت سوال كرد، گفتند: اينها ما را يارى مى كنند و براى ما باران فرود مى آورند. او هم به هوس افتاد و از آنان تقاضاى بتى كرد. «هبل» را به وى دادند. آن را به مكه آورد. هبل، از معروف ترين خدايان كعبه شد كه به شكل انسان، ساخته شده بود و تيرهاى مقدس را كه كاهن براى فال گرفتن به كار مى برد، جلو او گذارده بودند.

دامنه ى بت پرستى، توسعه پيدا كرد تا آنجا كه بتهايى به شكل حيوان و گياه و انسان و جن و فرشته و ستارگان، ساخته مى شد و حتى سنگ، مورد پرستش قرار مى گرفت. «لات» در طائف، به صورت سنگى چهارگوش بود و «عزى»، خداى بسيار عزيز كه معادل ستاره ى زهره بود، در «نخله»، شرق مكه قرار داشت و پرستش مى شد. «منات»، خداى قضا و قدر بود و معبد اصلى آن، سنگى سياه در قديد (بر سر راه مكه به يثرب) و مخصوص قبايل «اوس» و «خزرج» بود. اين سه خدا، خدايان مؤنث و تماثيل فرشتگان بودند. [براى آگاهى بيشتر به تاريخ يعقوبى و كتاب محمد، خاتم پيامبران، مقاله ى «جاهليت در عصر بعثت» مراجعه شود.]

4. انكار خداوند: چهارمين نابسامانى در جامعه ى عرب عصر بعثت، اين بود كه خداى خالق و دانا و حيكم را با آنكه بسيار به خوبى مى شناختند، انكار مى كردند.

گرايش به مبدا جهان و كشش درونى به سوى حقيقتى كه هستى در پيدايش و تدبير، بدان متكى است، در سرشت و نهان وجود هر انسانى ريشه دارد و اين، نه تنها باور مؤمنان و خداپرستان عالم است؛ بلكه كافران نيز بدان، ناخودآگاه اعتراف دارند. به تعبير ديگر، اعتقاد به خداوند خالق جهان در «ناخودآگاه» هر انسانى وجود دارد و قرآن كريم، اين باور فطرى آدميان را در ضمن آياتى بررسى كرده است كه در اينجا به پاره اى از آنها اشاره مى شود:

1. و لئن سئلتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لا يعلمون. [سوره ى لقمان، آيه ى 25.] و اگر از آنها بپرسى: «چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است؟»، مسلما خواهند گفت: «خدا».. بگو: «ستايش از آن خداست»؛ ولى بيشترشان نمى دانند.

2. و لئن سئلتهم من خلق السموات و الارض و سخر الشمس و القمر ليقولن الله فانى يوفكون- الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده يقدر له ان الله بكل شى ء عليم- و لئن سئلتهم من نزل من السماء ماء فاحيا به الارض من بعد موتها ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لا يعقلون. [سوره ى عنكبوت، آيه ى 61- 63.] و اگر از ايشان بپرسى: «چه كسى آسمانها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را چنين رام كرده؟»، حتما خواهند گفت: «الله». پس چگونه از حق بازگردانيده مى شوند؟ خدا بر هر كس از بندگانش كه بخواهد، روزى را گشاد مى گرداند و يا بر او تنگ مى سازد؛ زيرا خدا به هر چيزى داناست. و اگر از آنان بپرسى: «چه كسى از آسمان، آبى فروفرستاده و زمين را پس از مرگش به وسيله ى آن زنده گردانيده است؟»، حتما خواهند گفت: «الله». بگو: «ستايش از آن خداست». با اين همه، بيشترشان نمى انديشند.

در اين آيات، به دو مسئله ى مهم آفرينش و تدبير آن پرداخته شده و هر دو به خداى تعالى نسبت داده شده است و قصه ى اعتراف كافران بر اينكه آفريدگار و تدبير كننده ى موجودات عالم، خداوند است، حكايت شده است. نكته ى بسيار مهمى كه در زمينه ى اعتراف كافران تامل برانگيز است، سفارش به رسول اكرم صلى الله عليه و آله بر ستايش خداوند به اين اعتراف است: «قل الحمد لله»؛ يعنى با اعتراف گرفتن از آنان و تمام بودن برهان (برهان فطرت)، چاره اى جز اينكه خداى خالق مدبر را پرستش كنند، ندارند.

سپس در سوره ى لقمان مى فرمايد: «بل اكثرهم لا يعلمون» و در آيه ى سوره ى عنكبوت، بعد از دستور به ستايش مى فرمايد، «بل اكثرهم لا يعقلون»؛ يعنى اندكى از كافران اند كه معنا و مقتضاى اعتراف خود را درمى يابند و در آن مى انديشند؛ اگر چه اينان نيز همانند آن بسيارى كه نه از حقيقت اعتراف خود آگاه اند و نه در آن مى انديشند، بر اثر ستم و تكبر، از خضوع و بندگى خدا سر باز مى زنند.

سخن فاطمه عليهاالسلام كه فرمود: «منكرة الله مع عرفانها؛ با آنكه خدا را به خوبى مى شناختند انكار مى كردند»، به همين گروه اندك اشاره دارد كه معنا و مقتضاى اعتراف خود را دريافته بودند و داراى انديشه بودند و در ژرفاى وجودشان به حقيقت خالق و پرستش آن معترف: و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا. [سوره ى نمل، آيه ى 14.] و با آنكه دلهاشان بدان يقين داشت، از روى ظلم و تكبر آن را انكار مى كردند.

همان طور كه در بحث هاى پيشين نيز بدان اشاره كرديم، در خميره و سرشت آدمى، روح عبادت و ستايش خداوند، نهفته است و انسانها فطرتا بنده ى خدا و خود را آفريده او مى دانند. براى همين، مهمترين نقش پيامبران اديان توحيدى، اين است كه وجدان خفته ى بشرى را بيدار نمايند و چشمش را به آن سوى جهان بازكنند و در حد توانايى و استعداد ذهن جستجوگرش، قادر مطلق را به او بشناسانند. از اين روى، مشركان و بت پرستان نيز در قلمرو فطرت خويش، او را خالق و آفريننده ى جهان مى دانستند و بتها را بدان اميد كه واسطه و شفيع آنان پيش خداوند است، پرستش مى كردند و از اين راه، به گمان خويش، به خداى خالق و بخشاينده، نزديك مى شدند:

الا لله الدين الخالص و الذين اتخذوا من دونه اولياء ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى. [سوره ى زمر، آيه ى 3.]

آگاه باشيد آيين پاك، از آن خداست و كسانى كه به جاى او دوستانى براى خود گرفته اند (به اين بهانه كه:) ما آنها را جز براى اينكه ما را هر چه بيشتر به خدا نزديك گردانند، نمى پرستيم.

فانار الله بمحمد صلى الله عليه و آله ظلمها، و كشف عن القلوب بهمها و جلى عن الابصار غممها، و قام فى الناس بالهداية، و انقذهم من الغواية، و بصرهم من العماية و هداهم الى الدين القويم، و دعاهم الى الطريق المستقيم.

پس خداى بزرگ، تاريكى ها را به (بركت وجود پدرم)، حضرت محمد- كه درود خدا بر او و خاندانش باد- روشن ساخت، و دلها را از تيرگى كفر بپرداخت، و پرده هاى حيرت را كه بر ديدگان افتاده بود، يك سو انداخت، و در ميان مردم به هدايت و روشنگرى برخاست و آنان را از كژراهه رهايند و كوردلى را از ميان آنان زدود و به آنها بينش بخشيد، و به آيين پايدار (اسلام)، راه نمود و به راه راست، فراخواند.

آنچه در پيش آمد، پاره اى از دردها و نابسامانى هايى بود كه چهره ى نازيباى جاهليت عصر بعثت را ترسيم مى كرد و به تعبير ديگر، دردهايى بود كه زمينه ى اجتماعى بعثت جهانى حضرت محمد صلى الله عليه و آله را فراهم آورد؛ اما در اينجا فاطمه عليهاالسلام از يك سو به قيام ويرانگرانه و رهايى بخش پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره دارد و از سوى ديگر، اقدام طبيبانه و مشفقانه ى آن حضرت در درمان بيمارى هاى اخلاقى و اجتماعى انسان جاهلى را تبيين مى كند:

يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم. [سوره ى اعراف، آيه ى 157.]

از دوش آنان، قيد و بندهايى را كه بر ايشان بوده است، برمى دارد.

على عليه السلام در توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است:

طبيب دوار بطبه: قد احكم مراهمه، و احمى مواسمه يضع من ذلك حيث الجاجة اليه: من قلوب عمى و آذان صم و السنة بكم متبع بدوائه مواضع الغفلة، و مواطن الحيرة. [نهج البلاغه، ابن ميثم، خطبه 105؛ نهج البلاغه، ترجمه ى شهيدى، خطبه ى 108.]

طبيبى كه بر سر بيماران، گردان است و مرهم او، بميارى را بهترين درمان، (و آنجا كه دارو سودى ندهد)، داغ او سوزان. آن را به هنگام حاجت بر دلهايى نهد كه (از ديدن حقيقت) نابيناست، و گوشهايى كه ناشنواست و زبانهايى كه ناگوياست. با داروى خود، دلهايى را جويد كه در غفلت است، (يا از هجوم شبهت) در حيرت. كسانى كه از چراغ دانش، بهره اى نيندوختند و آتشزنه ى علم را براى روشنى جان نيفروختند.

مولوى مى گويد:

ما طبيبانيم، شاگردان حق   بحر قلزم ديدها را فانفلق
آن طبيبان طبيعت ديگرند   كه به دل از راه نبضى بنگرند
ما به دل بى واسطه خود بنگريم   كز فراست ما به عالى منظريم
آن طبيبان غذايند و ثمار   جان حيوانى بديشان استوار
ما طبيبان فعاليم و مقال   ملهم ما پرتو نور جلال
كاين چنين فعلى تو را نافع بود   و آنچنان فعلى ز ره قاطع بود
اين چنين قولى تو را پيش آورد   و آنچنان قولى تو را نيش آورد
آن طبيبان را بود بولى دليل   وين دليل ما بود وحى جليل
دستمزدى مى نخواهيم از كسى   دستمزد ما رسد از حق بسى

[مثنوى، دفترسوم، بيت 2700]

2708. در ميان مردم، راهنايى كسانى را مى سزد كه انسانها را به سوى حق، نور و روشنايى فرامى خوانند: و ممن خلقنا امه يهدون بالحق و به يعدلون. [سوره ى اعراف، آيه ى آيه ى 181.] و از ميان كسانى كه آفريده ايم، گروهى هستند كه به حق هدايت مى كنند و به حق داورى مى نمايند.

اگر چه سرتاسر تاريخ، پر از راهزنانى است كه با به دست آوردن شكلهاى گوناگون از قدرت، خود را در كرسى هدايت جاى داده و جامعه ى انسانى را گردنه هايى تلقى كرده اند كه با عبور از آنها به آرمانهاى شيطانى خويش دست يابند؛ بلى، اينان نيز پيشوايانى بوده اند؛ ولى مقصد هدايتشان سقوط و هبوط انسان و در نهايت، درافتادن در آتش است:

يقدم قومه يوم القيامة فاوردهم النار و بئس الوزد المورود. [سوره ى هود، آيه ى 98.]

روز قيامت، پيشاپيش قومش مى رود و آنان را به آتش درمى آورد، و دوزخ چه ورودگاه بدى براى واردان است! و در تاريخ بشر مى بينيم كه واژه هايى چون: قائد، پيشوا و رهبر را درباره ى گمراهانى، مانند: نرون، آتيلا، چنگيز و هيتلر به كار برده اند كه جامعه ى بشرى را به تباهى كشانده اند. آرى، تنها پيامبران و اولياى بزرگ خداوند و تربيت شدگان مكتب آنان اند كه چون شمعى فروزان، در جامعه ى انسانى سوختند، تا اين انسان خاك نشين را آسمانى كنند و راه بهشت امن و سلامت را به او بنمايانند كه آشناترين كس به راه بهشت و خالص ترين آنان، پيامبر گرامى اسلام است كه در منحطترين جامعه هاى انسانى به پا خاست و با شعار: «من برانگيخته شده ام براى آنكه خويهاى پاكيزه را در مردم پرورش دهم و كامل گردانم»، [مستدرك الوسائل، ج 2، ص 282.] بزرگترين تحول را در جهان آن روز، پديد آورد.

از بزرگترين آثار عجيب اسلام كه مى توان در رديف معجزات و خوراق عاداتش شمرد، تغيير ارزش هاى اجتماعى بود. اسلام در اندك مدتى در آن محيط جهل و فساد، امتيازات مالى و مقامى و نژادى را بكلى لغو نموده، كرامت را خاص پرهيزگاران، و رفعت مقام را مخصوص اهل دانش و ايمان ساخت. اگر در نظر بگيريم كه حتى امروز با اين همه پيشرفت هاى علمى ترقى تمدن، سرمايه داران، داراى چه قدرت و نفوذ شگفت آور بوده، حكومتها را مى آورند و مى برند، و رئيس جمهورى مقتدرى را با يك گلوله نابود مى سازند و آب از آب تكان نمى خورد، يا اختلاف نژادى، چه غائله هايى را موجب مى گردد و در كشور متمدنى مانند امريكا، چه خونهايى براى كشمكش هاى سفيدان با سياهان ريخته مى شود، يا حزب نازى با طرفدارى از انديشه ى موهوم برترى نژادى، چطور دنيا را به آتش و خون كشيد، آن وقت خواهيم توانست عظمت كار اسلام را تا اندازه اى درك كنيم؛ بخصوص اگر تاريخ عرب و روحيه آنها و وضع اجتماعى شان را بدانيم. از طرفى، پيامبر صلى الله عليه و آله مامور به ظاهر است و مانند يك فرد عادى براى پيشرفت كارهاى، جميع اسباب را فراهم مى نمايد؛ همچنان در غزوات (جنگها) مى بينيم كه از كسب اخبار مربوط به دشمن و فراهم آوردن عده و عده و ساير جزئيات و كليات، امور دقيقه را مهمل نمى گذاشت. پس روى همين مبناست كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در موقع ضعف اسلام، اهتمامى شديد دارد كه اغنيا اشراف، هر چه ممكن است و با هر تدبير كه بينديشند و هر زحمت و مشقتى كه تحمل فرمايد به اسلام بگروند تا اين دين، قوت گيرد و مسلمين از آزار آنها ايمن گردند. [تفسير نوين، ص 77.]

اينكه خداوند به وسيلى حضرت محمد صلى الله عليه و آله تاريكى ها را روشن ساخت؛ يعنى تاريكى جهل را كه مردم جاهليت بدان گرفتار بودند، در پرتو روشنايى علم و آگاهى از ميان برداشت و تيرگى كفر را كه بر دلها نشسته بود، از چهره ى جانشان زدود و پرده اى حيرت را به يك سو افكند و در ميان مردم، به هدايت برخاست و آنان را كه بيراهه مى رفتند، به راه آورده و كوردلى ها را به داروى بصيرت و بينش درمان كرد و راه درست زندگى را فرا روى آنان قرار داد، همه ى اينها زمينه هايى بود كه آن مردم دردمند و ستم زده را به آيين پايدار اسلام، كه آيين زندگى و سلامت و امنيت است، فراخواند؛ آيينى كه منطبق با فطرت و ساختار روحى آنان بود و مايه ى نجاتشان از حيرت و سرگشتگى.

آنچه پرداختن به آن در اين مجال، شايسته و بجاست، تببين آيين جاودانه ى اسلام و انطباق آن با آيين فطرت پاك و خالص انسانى است.

در توضيح معناى «دين» گفته شده است كه يكى از معانى آن، حس خداجويى است كه در سرشت هر موجودى نفهته است؛ يعنى هر آفريده اى در ذات خويش، رو به سوى آفريدگار خويش دارد و براى همين، مى خواهد او را پرستش كند و نيازهايش را از او بخواهد و در سختى ها به پناه او برود. آيين اسلام نيز چنين است؛ يعنى طبيعت بشر و همه ى آفريدگان، خود تقاضاى همان را دارند. از اين روى، خداى تعالى، در مقام پرسش از مردم و توجه دادن آنان به تقاضاى طبيعى شان مى فرمايد:

افغير دين الله يبغون و له اسلم من فى السموات و الارض طوعا و كرها و اليه يرجعون. [سوره ى آل عمران، آيه ى 82.]

آيا جز دين خدا را مى جويند؟ با آنكه هر كه در آسمانها و زمين است، خواه و ناخواه، سر به فرمان او نهاده است، و به سوى او بازگردانيده مى شود.

بديهى است كه هيچ سرشت و ساختار روحى سالمى، در پاسخ اين پرسش، راه «نفى» را نمى پويد. براى اينكه مدعاى ما هر چه نيكوتر روشن شود، نخست به تشريح اصولى كه در فطرت هر انسانى وجود دارد، مى پردازيم؛ آنگاه نگاهى گذرا به اصولى كه در آيين اسلام آمده است، مى افكنيم تا به خوبى روشن شود كه دعوت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به اسلام، دعوت به همان آيينى است كه مقبول فطرت آدميان است؛ چرا كه دين فطرى، يعنى دينى كه بر خلاف سرشت و طبيعت انسان به وى تكليفى ندارد و داراى اصول و مقرراتى است كه انسان، ضرورت آنها را در زندگى با ذات و هويت خويش، احساس مى كند؛ همچنين از هر گونه افسانه و خرافات و ابهام و ناروشنى نيز پاك و مبراست.

اصول ديانتى كه آدمى در جستجوى آنهاست، عبارت اند از:

1) اعتقاد و ايمان به وجود خدايى كه به مقتضاى حكمت و اراده ى خويش، جهان را آفريده و تدبير مى كند و خود با هيچ يك از آفريده هايش شباهتى ندارد.

2) اعتقاد و ايمان به يك زندگى ديگرى در پس زندگى كنونى و اين جهانى كه در آن، آدميان، نتيجه ى زندگى كنونى را از نيك و بد، خواهند ديد و با آنها همراه خواهند بود.

3) باور حقيقتى در وجود بشر به نام «روح» كه سرچشمه ى فهم و درك و مايه ى حيات جسمانى و طبيعى اوست كه گاهى بر نيروهاى جسمانى، سلطه مى يابد و آدمى را به بالاترين درجه ى انسانى اوج مى دهد، يا آنكه مغلوب و مقهور نيروهاى بدين مى گردد و خود، به پست ترين مرتبه ى حيوانى، سقوط مى كند.

4) ايمان به اين خداوند، آدمى را به اقتضاى همين روحى كه در او قرار داده است، هدايت مى كند؛ هم به وسيله ى نورى كه در باطن هر كس نهاده است و نام آن «عقل» است، و هم به وسيله ى آنچه كه به بعضى از بندگان پاك و خالص خود مى نماياند كه نام آن «وحى» است و آن بندگان پاك، پيامبران اويند.

5) احساس نياز به نيايش و پرستش و خضوع در برابر پروردگارى كه او را آفريده، زندگى او را تدبير مى كند.

6) عشق به نيكى و محبت به ديگران، در حدى كه خير و نيكى و احسان بر فضاى زندگى انسان چيره گردد و شر و كينه و دشمنى ها برچيده شود، و رابطه ى انسانها با يكديگر بر محور محبت و احسان، پايدار بماند.

اينها اصولى است كه هر كس به مقتضاى طبيعت و ساختار خويش، در جستجوى آن است و همواره ذهن و دل او را به خود مشغول داشته است؛ مگر كسانى كه از فطرت اصلى خويش منحرف گشته، دچار نابسامانى هاى روحى شده باشند.

اكنون كه اصول ديانت فطرى را برشمرديم، به قرآن كريم كه جامع ترين وحى الهى است، نظر مى افكنيم تا روشن شود كه آيا جز آنچه فطرتهاى پاك و سالم مى طلبند، عرضه مى كند؟

الم ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين- الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصلاة و مما رزقناهم ينفقون- و الذين يؤمنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك و بالاخرة هم يوقنون. [سوره ى بقره، آيه ى 1- 4.] .

الف، لام، ميم. اين است كتابى كه در حقانيت آن، هيچ ترديدى نيست؛ و مايه ى هدايت تقوا پيشگان است: آنان كه به غيب ايمان مى آورند، و نماز را بر پا مى دارند، و از آنچه به ايشان روزى داده ايم، انفاق مى كنند؛ و آنان كه بدانچه به سوى تو فرود آمده، و به آنچه پيش از تو نازل شده است، ايمان مى آورند، و آنان اند كه به آخرت، يقين دارند. آنان برخوردار از هدايتى از سوى پروردگار خويش اند؛ و آنان، همان رستگاران اند.

در اين آيات كه مطلع كتاب الهى است، همان اصول پنجگانه اى كه مقتضاى فطرت است ، برشمرده شده است:

1. ايمان به غيب؛ يعنى انسان بداند و باور كند كه جز خاك و آنچه از آن مى رويد، و جز آسمان و آنچه بر چهره ى زمردين آن مى درخشد، حقيقت ديگرى در تمام جهان، در آب و خاك، آتش، باد، آفتاب و ماه، ستارگان آسمان و در همه ى ذرات و نيز در وجود پيچيده و شگفت انيگز خود انسان، وجود دارد كه او يگانه و بسيط و پديد آورنده ى همه هستى و حاكم بر همه ى آن است كه هيچ يك از آفريدگانش را همانند نيست: «ليس كمثله شى ء» [سوره ى شورا، آيه ى 11.] چشمها او را مى بيند و دركها او را نمى يابد؛ اما دلهاى بيدار، با نور جان او را درمى يابند: «لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير،». [سوره ى انعام، آيه ى 103.] او بر همه ى چشمها و دلها و از اسرار جانها آگاه است؛ گردش و جنبش در همه ى پديده هاى عالم، از اوست. اين حقيقت مطلق را قرآن كريم، «غيب»، يعنى موجودى كه براى ادراك محدود ما قابل درك نيست، ناميده است. هرگز از آن حقيقت مطلق، آشكارتر وجود ندارد، آيا نويسنده ظاهرتر است يا نوشته ى او؟ و آيا گوينده آشكارتر است يا صداى او؟ و آيا هستى نقاش قطعى تر است يا نقش او؟ براى همين آشكارى بود كه على عليه السلام فرمود:

ما رايت شيئا الا رايت الله قبله.

هر چه را كه ديدم، خدا را پيش از آن يافتم.

يوسف كنعانى ام، روى چون ماهم گواست   هيچ كس از آفتاب، خط و گواهى نخواست
سرو بلندم، تو را راست نشانى دهم   راست تر از سرو قد، نيست نشانى راست
هست گواه قمر چستى و خوبى و فر   شعشعه ى اختران، خط و گواه سماست
اى گل و گلزارها كيست گواه شما؟   بوى كه در مغزهاست رنگ كه در چشمهاست
عقل اگر قاضى است، كو خط و منشور او؟   ديدن پايان كار، صبر و وقار و وفاست
عشق اگر محرم است، چيست نشان حرم؟   آنكه بجز روى دوست در نظر او فناست
عالم دون روسپى است، چيست نشانى آن؟   آنكه حريفى ش پيش و آن دگرش در قفاست
چونكه به راهش كند آن ببرش در كشد   بوسه ى او نيز وفاست خلعت او نيز عطاست
چيست نشانى آنك هست جهانى دگر؟   نوشدن حالها رفتن اين كهنه هاست
روز نو و شام نو باغ نو دام نو   هر نفس انديشه نو نو خوشى و نو غناست
نو ز كجا مى رسد؟ كهنه كجا مى رود؟   گرنه وراى نظر، عالم بى منتهاست
عالم، چون آب جوست، بسته نمايد وليك   مى رود و مى رسد، نو نو اين از كجاست
خامش و ديگر مگو، آنكه سخن بايدش   اصل سخنگو بجو، اصل سخن، شاه ماست

(ديوان شمس)

چون آدمى دريافت كه روح او شعله اى از آتش آن جهان است كه تنش را روشن كرده و چشم و گوش و زبانش را بينا و شنوا و گويا ساخته است، يقين مى كند كه چون تن مرد، روح نمى ميرد؛ بلكه به جهان ديگر مى پيوندد كه زندگى در آن، جاودانه و ابدى است.

اين همان اصل دوم است كه با «بالاخرة هم يوقنون»، بدان اشاره شده و اصل سوم نيز همان است كه فرمود: «به آنچه پيش از تو نازل شده است، ايمان مى آورند»؛ يعنى به اصل «نبوت»؛ زيرا مثل پيابمران در اين جهان، مثل فرشتگانى است كه در رحم مادر، صورتگرى مى كنند و جنين را شكل مى دهند. يعنى هر كس در اين جهان به پيامبران الهى ايمان آورد و به دستورات آنان كه از سوى خداوند وحى شده است، رفتار كند، هم در جهان ديگر و هم در زندگى اين جهان، به سعادت مى رسد، و هر كس از دستورهاى آسمانى آنان سربپيچد، هم در اين جهان و هم در زندگى واپسين، به تباهى و شقاوت خواهد رسيد: و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا. [سوره ى اسراء، آيه ى 72.] و هر كه در اين دنيا كور دل باشد، در آخرت هم كوردل و گمراه تر خواهد بود.

سه اصل اعتقادى: ايمان به خدا، ايمان به جهان ديگر و ايمان به پيامبران كه در سرآغاز قرآن آمده است، همان سه اصل در دين فطرى است كه در پيش بدانها اشاره شد. دو اصل عملى نيز در اين آيات مورد نظر است كه يكى نماز و ديگر انفاق است: و يقيمون الصلوة و مما رزقناهم ينفقون.

نماز را برپا مى دارند و از آنچه به آنها روزى داده ايم، انفاق مى كنند.

نماز، همان حالت نيايش و توجه بنده به خدا و طلب نياز به درگاه اوست. اسلام، اين اصل مورد نياز بشر را در زيباترين و كامل ترين شكل آن به تصوير كشيده است. اين يك واقعيت است كه اگر آدمى در آستان بندگى خداى سبحان، سر فرود نياورد و به ساحت قدس الهى معرفت پيدا نكند، براى خدايى كه پرداخته ى خيال اوست، خضوع خواهد كرد و آفريده هاى نيازمند را پرستش خواهد نمود. در آينده درباره ى نماز، اين گل سر سبد عبادتها، به تفصيل سخن خواهيم گفت. و اما انفاق، به معناى كمك كردن و خير رساندن به ديگران است كه هر كس هر چه خداوند به وى روزى داده است، خواه روزى مادى، خواه معنوى و فكرى، بيرون از نياز خود را در اختيار ديگران قرار دهد و رابطه ى بين خود و انسانهاى ديگر را بر اساس خير و احسان، استحكام بخشد. بنابر آنچه گفته شد، پيامبر بزرگوار اسلام با روشنگرى و ابهام زدايى در فضاى تيره و تار جاهليت عصر بعثت، با كمك ايمان و معرفت و بصيرت، جامعه ى ستمزده و عقب مانده و منحط آن روز را به آيينى فراخواند كه فطرتها در جستجوى آن، دچار حيرت و سرگردانى بودند. و هداهم الى لادين القويم، و دعاهم الى الطريق المستقيم. و اين تعبيرهايى كه فاطمه عليهاالسلام در مسجد، به هنگام برشمردن ويژگى هاى پيام پدرش حضرت محمد صلى الله عليه و آله بر زبان جارى ساخت، گويى آياتى است كه محمد صلى الله عليه و آله در ابلاغ رسالت خويش بر مردم تلاوت مى كند كه: و ان هذا طراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله. [سوره ى انعام، آيه ى 153.] و بدايند اين است راه راست من. پس از آن پيروى كنيد و از راههاى ديگر كه شما را از راه وى پراكنده مى سازد، پيروى مكنيد.

هنگامى كه مردم در معناى «دين» حيران بودند و در آن، اختلاف و تفرقه ايجاد كرده بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيات را بر آنان تلاوت مى فرمود:

در حقيقت، دين نزد خدا، همان است و كسانى كه كتاب آسمانى به آنان داده شده، با يكديگر به اختلاف نپرداختند؛ مگر پس از آنكه علم براى آنان حاصل آمد؛ آن هم به سابقه ى حسدى كه ميان آنان وجود داشت. [سوره ى آل عمران، آيه ى 19.]

پس روى خود را با گرايش تمام به حق، به سوى اين دين كن؛ با همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خداى، تغيير پذير ينست. اين است همان دين پايدار؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند.

به سويش توبه بريد و از او پروا بداريد و نماز را برپا كنيد و از مشكران مباشيد: از كساين كه دين خود را قطعه قطعه كردند و فرقه فرقه شدند؛ هر حزبى بدانچه پيش آنهاست، دلخوش شدند. [سوره ى روم، آيه ى 30- 32.] و كيست خوش گفتارتر از آن كس كه به سوى خدا دعوت نايد و كار نيك كند و گويد: من در برابر خدا از تسليم شدگانم؟ [سوره ى فصلت، آيه ى 33.]

به راستى اگر معناى اسلام را بدانيم و بر روح اسلام پى ببريم و حقيقت آن را دريابيم؛ اگر ما مسلمانان، با ناسپاسى و با رفتارهاى ناپسند خود، غبار بر چهره ى نورانى آن ننشانيم و مانع رؤيت اين «گوهر ناب» نشويم، انسانهايى كه از سرشت پاك برخوردارند در برابر آن، سر تسليم فرود خواهند آورد؛ چرا كه اسلام محمد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام، مراد و مقصود هر روح پاك، و نغمه ى دلنواز هر جان و تقاضاى فطرت آدمى است. از اين روى، در توصيف رسالت محمد صلى الله عليه و آله آمده است كه: و ما ارسلناك الا كافة للناس بشيرا و نذيرا ولكن اكثر الناس لا يعلمون. [سوره ى سبا، آيه ى 28.] و ما تو را جز به سمت بشارتگر و هشدار دهنده براى تمام مردم، نفرستاديم؛ ليكن بيشتر مردم نمى دانند.