قبر گمشده

داود الهامي

- ۹ -


على عليه السلام براى آسايش فاطمه عليهاالسلام سايبانى در بقيع درست كرد كه بعداً به نام «بيت الأحزان» ناميده شد. [ بحار: ج 43، ص 157- خصال: ج 1، ص 272- امالى صدوق: ص 121- ارشاد القلوب: ص 95- روضة الواعظين: ص 520- تفسير عيّاشى: ج 2، ص 188- مناقب: ج 3، ص 322- كشف الغُمّة: ج 2، ص 126. ] أنس مى گويد: هنگامى كه از دفن رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فارغ شديم و برگشتيم فاطمه عليهاالسلام فرمود: اى انس چگونه راضى شديد بر بدن رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله خاك بريزيد. [ اُسد الغابة: ج 5، ص 524- طبقات ابن سعد: ج 2، ص 83. ] ابن بابويه به سند خود از محمود بن لبيد روايت كرده است كه گفت: حضرت فاطمه بعد از وفات پدر بزرگوارش مى آمد و در كنار مزار شهدا نزد قبر حمزه ى سيدالشهدا گريه مى كرد. روزى به كنار قبر حمزه رفتم ديدم آن حضرت در آنجا به شدت گريه مى كند صبر كردم تا ساكت شد آنگاه به سوى وى رفتم، سلام كردم گفتم اى سرور زنان از گريه ى جانسوزت رگ دلم پاره شد. فرمود: اى أباعمر! «ويحق لى البُكاء فلقد أصبت بخير الآباء رسول اللّه» «حق دارم گريه كنم به مصيبت بهترين پدرها رسول خدا مبتلا گشتم». آنگاه اين شعر را خواند:

إذا ماتَ يوماً ميّت قَلَّ ذِكرُه   و ذِكرُ أبى مُنذ ماتَ واللّه أكثَرُ

گفتم اى بانوى من! دوست دارم مسأله اى را از شما سؤال كنم. فرمود: بپرس. عرض كردم: آيا پيغمبر قبل از وفاتش على عليه السلام را به امامت تعيين كرد؟ فرمود: واعجبا! آيا روز غدير را فراموش كرديد؟ عرض كردم غديرخُم را مى دانم ولى مى خواهم بدانم كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به شما در اينباره چه فرمود؟ گفت: خدا گواه است كه رسول خدا به من فرمود:

«علىٌّ فيكم خيرُ من أخلفه فيكم و هو الإمام والخليفة بعدى و سبطاىَ و تسعةٌ مِن صُلب الحسين أئمّة أبرار لئن اتبعتموهم وجدتموهم هادين مهدييّن ولئن خالفتموهم ليكون الإختلاف فيكم إلى يوم القيامة».

«بعد از من على عليه السلام خليفه و امام است و دو فرزندم حسن و حسين عليهماالسلام و نُه نفر از صلب حسين عليه السلام امام مى باشند اگر از آنان پيروى كنيد، هدايت مى شويد و اگر با آنان مخالفت نماييد، تا دامنه ى قيامت اختلاف در ميان شما خواهد بود».

گفتم: پس چه شد كه على عليه السلام حق خود را مطالبه ننمود؟ فرمود: «اى اباعمر! امام همانند كعبه است بايد مردم به سوى او آيند او به سوى كسى نرود». و پس از آن فرمود:

«قسم به خدا اگر حق را به اهلش واگذار كرده بودند، هيچ دو نفرى درباره ى خدا اختلاف نمى كردند و حق از دست سلف صالح به بازماندگان مى رسيد تا زمان قيام قائم ما كه نهمى از پشت فرزندم حسين عليه السلام است، وليكن كسى را كه خدا عقب انداخته بود، جلو انداختند و كسى را كه مقدم داشته بود، در عقب گذاشتند وقتى پيامبر را به خاك سپردند، به هواى نفس خود كسى را اختيار كردند و به رأى خود عمل نمودند هلاكت باد بر ايشان. آيا نشنيديد خداوند مى فرمايد:

(وَ رَبّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الخِيَرَةُ...) «پروردگار تو (خطاب به پيامبر) مى آفريند و برمى گزيند اخبار به دست آنان نيست».

بلى شنيديد لكن آنها چنانچه خداى مى فرمايد: (فَاِنّها لا تَعْمىَ الأَبْصارُ...) «هستند، چشمهاى سر كور نمى شود، ليكن چشمهاى دل كور مى گردد هيهات آرزوهاى خود را در دنيا پهن كردند و مرگهاى خويشتن را به فراموشى سپردند، بار خدايا به تو پناه مى برم از كجى بعد از استقامت يعنى گمراهى بعد از هدايت». [ كفاية الأثر: ص 27- 26- بحار: 36، ص 4- 353- غاية المرام: ج 1 ، ص 204- 204. ] گريه هاى فاطمه عليهاالسلام، علل و عوامل متعددى داشت. مرگ پدر، مظلوم شدن شوهر، از دست رفتن حق و بالاتر از همه دگرگونى هائى كه پس از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله- به فاصله اى اندك- در سنت مسلمانى پديد آمد. ملت جوان اسلام از مسير حقيقى و طريق مستقيم ديانت منحرف شد و در راهى افتاد كه پراكندگى و بدبختى از نتايج حتمى آن است اين بود كه كاخ اميدش، همه ى ديوارها و پايه ها و برج و باروهائى كه با آن همه رنج برآورده شده بود، ناگهان يك مرتبه درهم فرو ريخت و دردهاى فراوان و سنگين بر دل او هجوم آورد و همين سبب شد كه وى اشكهائى از ديده و خونهائى از سينه روان سازد.

دو لبخند

استاد گرانقدر «سليمان كتانى» محقق و نويسنده ى بزرگ مسيحى در كتاب ارزشمند خود به نام «فاطمة الزهرا وتر فى عمد» عليهاالسلام (فاطمه ى زهرا زهى در نيام) كه بهترين كتاب در باريه ى شخصيت فاطمه زهرا عليهاالسلام شناخته شده، زير عنوان «دو لبخند» مى نويسد:

«زمين از فاطمه، جز دو لبخند نصيبى نداشت. دو لبخندى كه گرداگرد لبان فاطمه دور مى زد، همچنانكه لبخندى بر دهان دانشمندى، در برابر جمعى از نادانان و يا گروهى از دروغگويان مى نشيند. لبان فاطمه، لبخند نخستين را در حالى بر لبان فاطمه نقش بست كه اندوه، دل فاطمه را مى فشرد و او در اطراف بستر پدر خود مى گرديد، بسترى كه كابوس مرگ بدان چشم دوخته و گرداگرد آن طواف مى كرد. اين لبخند، لبخندى بود كه سراسر آن آرزو و سراسر آن رضايت خاطر بود. همانا عايشه، تماشاگر اين تبسّم بر چهره ى فاطمه بود و بدان گواهى داد.

آرى عايشه مى ديد كه اين لبخند به گونه ى گوارائى بر رخسار فاطمه مى نشيند، همچنانكه قطره ى شبنمى بر غنچه ى گل، بى ترديد عايشه از اين تبسّم در شگفت بود، تبسّمى كه بر سيماى فاطمه ى غمگين، در برابر جسد پدر، نقش بسته بود، در حالى كه بندهاى جان پدر را آخرين نفس هاى او از هم مى كشيد و از اين رهگذر بود كه عايشه، فاطمه را به چيزى همانند اختلال فكرى متهم كرد زيرا مرگى كه با دو شهبال خود در آن گوشه ى اندوهبار خيمه زده بود، نمى توانست چيزى جز اشك از ديدگان فرو ريزد و جز ولوله انگيزد. عايشه- مگر پس از زمانى- دريافت نكرد كه لبخند فاطمه عليهاالسلام پاسخى از جانب فاطمه بود. پاسخ به وعده اى كه پدر فاطمه به فاطمه داده بود و ا و را خرسند ساخته و در گوش وى گفته بود كه وى نخستين كسى از خاندان او خواهد بود كه به پدر خواهد پيوست و بدو ملحق خواهد شد. [ صحيح بخارى: ج 4، ص 247- سنن ترمذى: ج 5، ص 36. ] اين نخستين لبخندى بود كه فاطمه آن را بسان حجابى كه در پس آن درياهائى از معانى، نهفته است. بر چهره ى خود نقش بست. دريائى از دريافت و احساس، دريائى از مهربانى، دريائى از فداكارى، دريائى از پارسائى، دريائى از ريشخند و استهزاى زمين و خاك زمين، دريائى از گريز، دريائى از اشتياق به رهائى و آزادى، دريائى از ايمان به پدر، دريائى از شكفتگى جوانى، دريائى از قهرمانيها و دريائى از ميراث گرامى.

پس از اين لبخند، اشكهاى بسيارى بر روى دو گونه ى او راه گشود كه اين اشكها، اشكهاى آرزوى تحقق يافتن و عده اى كه نويد نزديكى ديدار پدر را مى داد، بود. اين اشكها همانند امواجى بود كه به كناره ى ساحل مى خورند و خاكهاى آن را شستشو مى دهند. اين اشكها بسان اشكهاى قهرمانانى بود كه در قيد و بند اسارت ها گرفتار آمده اند، اين اشكها تراژدى هائى بود كه بر صحنه هاى نمايش خانه ها شكل گرفته و تجسم مى يابند. و آنگاه اين تراژدى و داستان غم انگيز به پايان رسيد. و اينجا لبخند دومين فاطمه شكل گرفت. لبخند دومين و آخرين فاطمه عليهاالسلام اين لبخند را در حالى آشكار فرمود كه بر آن تابوتى كه خود به دست خويش ساخته بود، [ اسماء چيزى مثل هودج عروسى بر فاطمه درست كرده بود او در حبشه ديده بود كه نعش «تابوت» به شكل خاصى مى سازند و جنازه را در آن قرار مى دهند. (ذخائر العقبى: ص 53- مجمع الزوائد: ج 9، ص 210). ] صعود مى فرمود و خود را در آن پنهان مى نمود. فاطمه عليهاالسلام آنچنان كه عروس به هنگام زفاف پذيراى آرايش خود مى شود، پذيراى مرگ شد. غسل نمود. آنگاه جامه ى نوين خويش را طلب فرمود تا آن را در بَر كُند. سپس پارچه سرتاسرى كفن را به روى خويش افكند، همانا آن خورشيد تابناك و جلوه ى دل افروز به خاموشى گرائيد و همه چيز تمام شد و آخرين كلام فاطمه اين سخن التماس آميز بود كه: پس از مرگ جسد وى مخفى و پوشيده بماند. فاطمه همه ى لوازم و واجبات را خود به دست خود انجام داد و آنگاه ديدگان خود را بربست، در حالى كه لبخند شادمانى و خشنودى بر لبان او نقش بسته بود. فاطمه لحظه اى بعد در پيشگاه پدر بود». [ فاطمه ى زهرا عليهاالسلام زهى در نيام، ترجمه ى سيد جعفر طباطبائى: ص 1- 253. ] روز وفات زهراى مرضيّه عليهاالسلام همه ى مردم مدينه بر مظلوميت زهرا مى گريستند و مدينه يكپارچه ضجّه و ناله بود. مثل اين كه پيامبر از دنيا رفته است. چنانكه ابن ابى الحديد معتزلى با ذكر سند از قول شيخ ابى يعقوب مى گويد: زمانى كه فاطمه عليهاالسلام از دنيا رفت، تمام زنان پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در مراسم تعزيه ى بنى هاشم شركت نمودند و كلامى نيز از عايشه به على عليه السلام منتقل شد كه حاكى از آن بود كه عايشه از مرگ فاطمه خوشحال شده است!! [ شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد: ج 9، ص 198- البته ابى يعقوب شيعه نبود، بلكه سنى معتزلى متعصّبى بود. ]

آيا سكوت اصحاب مى تواند دليل بر حقانيّت ابوبكر باشد؟

ممكن است كسى بگويد اگر ابوبكر در مورد فدك و ارثيّه ى فاطمه عليهاالسلام به خطا حكم نمود، و روايتى كه او تنها از پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله نقل كرده، حجت نبوده و توان معارضه با صريح قرآن را ندارد، پس چرا همه اصحاب در اينباره سكوت نموده و دم نزدند و به ابوبكر اعتراض نكردند با اينكه زهرا از آنان استمداد نمود؟!

در اين رابطه سيد مرتضى پاسخى از ابوعثمان جاحظ از كتاب (العباسيه) او نقل نموده است كه در جاى خود عالمانه و منصفانه است. ابوعثمان جاحظ [ جاحظ تمايل به نصب عداوت با اهل بيت داشت و در كتاب عثمانيه، بزرگان علماى شيعه را به باد انتقاد گرفته است (الكُنى والألقاب: ج 2، ص 121). ] مى گويد:

«عده اى گمان مى كنند، دليل بر صدق خبر ابوبكر و عمر درباره ى منع فدك از فاطمه سكوت اصحاب رسول خدا و ترك اعتراض آنان است».

سپس مى گويد:

«اگر عدم اعتراض به ابوبكر و عمر از سوى اصحاب دليل بر صدق گفتار آن دو باشد، عدم اعتراض به فاطمه در هنگام احتجاج با ابوبكر نيز دليل بر صحت ادعاى فاطمه است. به خصوص اين كه گفتگوى آنان در اينباره به درازا كشيده شد، مراجعه و اصرار و شكايت فراوان گرديد و موجبات خشم و غضب فراهم شد و از سوى فاطمه به نقطه ى اوج رسيد تا آنجا كه از ابوبكر و عمر قهر نمود و سفارش كرد كه ابوبكر بر او نماز نگذارد و هنگامى كه براى مطالبه ى حق خود با ابوبكر و يارانش احتجاج نمود به او فرمود: در هنگامى كه مُردى، چه كسى از تو ارث مى برد؟ ابوبكر گفت: خانواده ام، حضرت فرمود: پس چه شده است كه ما از پيامبر ارث نمى بريم؟ و سرانجام، پس از آن كه او را از ارث محروم نمود و در حق او بخل ورزيد و بر عليه او دليل اقامه نمود و مسأله را علنى كرد و چون فاطمه عليهاالسلام ظلم و ستم را مشاهده نمود و خود را بدون ياور ديد، فرمود: «واللّه لأَدْعُوَنَّ اللَّهَ عَلَيْكَ...» «به خدا سوگند بر تو نفرين خواهم كرد». و ابوبكر گفت: من درحق تو دعا مى كنم.

فاطمه فرمود: «واللَّهِ لاُاكَلِّمُكَ أبداً» «هرگز با تو سخن نمى گويم». و او گفت: من هرگز تو را ترك نمى كنم.

بنابراين اگر عدم اعتراض اصحاب رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله دليل بر صحت گفتار ابوبكر است، ترك اعتراض به فاطمه نيز دليل بر صحت خواسته ى ا و است زيرا حداقل واجب بر اصحاب اين بود كه اگر خواسته ى فاطمه عليهاالسلام بى مورد بود و به آن آگاهى نداشت، او را آگاه مى كردند و اگر ادعايش از روى فراموشى بود، او را يادآورى مى كردند و به او تذكر مى دادند كه اعتراض نكند و راه ناصواب نرود و اين كه مى بينيم در هر دو جانب سكوت اختيار نموده اند، سكوت آنان را دليل هيچ چيز نمى پنداريم و رجوع به اصل حكم خداوند در مورد ارث، در اين صورت تنها راه درست است و بر همگان واجب است كه به اين اصل مراجعه كنند...

ديگر اين كه چگونه ترك اعتراض اصحاب را دليل و حجت قاطع بدانيم در صورتى كه عمر به طور صريح اعلان مى دارد:

دو نوع متعه در زمان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله وجود داشت مُتعتانِ كانَتا على عَهدِ رَسولِ اللَّه: مُتْعَةُ النِّساء و مُتعةُ الحجِّ أناَ أنْهى عَنهما وَ اُعاقِبُ عليهِما» «متعه حج و متعه زنان و من شما را از آن نهى مى كنم و آن را تحت پيگرد قرار مى دهم» هيچ كس از صحابه به او اعتراض نمى كند و ممانعت از اجراى اين دو حكم الهى را ناپسند نمى داند. و حتى از او سؤال نيز نمى كنند و شگفت زده نمى شوند كه چگونه دستور پيامبر را اين چنين ناديده گرفته و صريحاً بر خلاف آن دستور مى دهد و چگونه عدم اعتراض اصحاب را مى توان دليل بر صحت چيزى دانست در حالى كه عمر صريحاً پس از رحلت رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله در سقيفه ى بنى ساعده اظهار مى دارد كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود: «الأئمّة مِن قُريش»، «امامان از قريش هستند» (يعنى غير از قريش به خلافت نمى رسند). و چگونه در هنگام مرگ خود گويد اگر (سالم) زنده مى بود، هرگز در مورد او براى خلافت ترديد نداشتم در حالى كه سالم برده زنى از انصار بود كه آن زن را آزاد ساخت و از قريش نبوده است و هيج كس در اين مورد به او اعتراض ننمود و با او مقابله نكرد و از كارش در شگفت نماند.

عدم اعتراض و سكوت مردم دليل بر حقانيت كسى است كه داراى قدرت و شوكت نباشد اما كسى كه صاحب قدرت و زور است، و مى تواند امر و نهى نمايد و مخالف را به قتل برساند و زندانى نمايد، اگر سخنى گويد و مردم سكوت كنند هرگز سكوت و عدم اعتراض مردم نشانه ى تصديق گفتار صاحب نفوذ و قدرت نمى باشد.

سپس جاحظ مى گويد:

«بعضيها گفته اند بلكه بر صدق گفتار و درستى كار آنان، خوددارى اصحاب از خلع آنان از حكومت و عدم شورش بر آنان است يعنى اگر صحابه كار ابوبكر و عمر را خلاف مى دانستند بر عليه آنان شورش مى كردند و آنان را از خلافت خلع مى نمودند و چون اين كار را نكرده اند، دليل بر اين است كه كار آنان را خلاف نمى دانستند چنمان كه بر عثمان به خاطر كار مخالفت صريح او با قرآن، بر او شوريدند و او را به قتل رساندند و اگر كار ابوبكر و عمر هم آنچنان بود كه مى گويند، مى بايست امت همان روشى را درباره ى ابوبكر و عمر به كار مى بردند كه درباره ى عثمان انجام دادند، در حالى كه عثمان داراى نيروى بيشتر و قومى شريف تر و ثروتى افزون تر و تجهيزاتى بيش از آنان داشت».

جاحظ مى گويد در پاسخ مى گوئيم: ابوبكر و عمر قرآن را (به ظاهر) انكار نكردند و دستورات پيامبر را (علناً) انكار ننمودند، بلكه پس از اقرار به حكم ميراث مدعى روايتى از پيامبر شدند كه (عقلاً) محال نبوده و ادلّه ى عقلى وجود چنين روايتى را ممتنع ندانسته و نيز شايد برخى از اصحاب آنان را به خاطر اين كه در ميان قوم خود عادلش مى پنداشتند، تصديق نموده زيرا ظاهرالصلاح بودند و پيش از اين نيز گناه و خيانتى آشكار از آنها مشاهده ننموده بودند بنابراين تصديق آنان به خاطر حسن ظنّى بوده كه داشتند و نيز به اين جهت كه بسيارى از آنان از حقيقت ادله اطلاع نداشتند و به همين لحاظ اعتراض اندك گرديد و مردم مسائل را واگذار كردند و همين امر باعث شد كار مشتبه شود و جز آگاهانى پيشتاز نتوانند حق را از باطل تشخيص دهند. و نيز به اين جهت كه ابوبكر و عمر كمتر از بيت المال استفاده مى كردند و مردم خواهان آن هستند كه خليفه در مسائلى كه موجب ازدياد ثروت آنان شده، سخت گير نباشد و ماليات هائى را كه از آنان دريافت مى دارد به مصرف شخصى خود نرساند. برخلاف عثمان كه چنين نبود و نيز ممانعت ابوبكر و عمر از استرداد حق عترت پيغمبر، موافق با خواسته ى بزرگان قريش و عرب بود و نيز عثمان خود شخص ضعيف النفس بود. قدر و منزلت و مقام خود را نمى دانست و با مخالفان خود شدت عمل نشان نمى داد اين مسائل باعث شد كه مردم در مورد عثمان از خود جرأت نشان دهند، در حالى كه اگر چندين برابر كارهاى خلافى كه عثمان انجام داد، اگر ابوبكر و عمر انجام مى دادند، كوچكترين عكس العملى از سوى مردم ديده نمى شد. [ شافى، سيد مرتضى: صص 234- 233- بنا به نقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه: ج 16، صص 267- 264. ] آرى هرگز سكوت صحابه و عدم اعتراض آنان را در مورد غضب فدك و ارثيه ى حضرت زهرا عليهاالسلام نمى توان دليل بر حقانيت ابوبكر و عمر دانست، بلكه سكوت آنها به علت اختناق و خفقانى بود كه حكام جديد به وجود آورده بودند. مگر كسى در آن شرايط جرأت مخالفت داشت عمر كه شخصاً قهرمان اين صحنه بود از نظر اخلاقى مردى خشن و درشتخو و پُرهيبت و وحشتناك بود.

ابن ابى الحديد مى گويد:

بزرگان صحابه از ملاقات با عمر پرهيز داشتند ابن عباس عقيده خود را درباره مسأله «عول» بعد از فوت عمر ابراز داشت به او گفتند: چرا قبلاً نمى گفتنى؟ گفت: از عمر مى ترسيدم. [ شرح نهج البلاغه: ج 1 و 73، ص 174. ] «درّه عمر» يعنى تازيانه او ضرب المثل هيبت بود تا آنجا كه بعدها گفتند: «درّه عُمَر اَهْيَت مِن سيفِ حجّاج» يعنى: تازيانه عمر از شمشير حجاج مهيب تر بود. [ نهج البلاغه: ج 1، ص 181. ] عمر زنى را براى پرسش از جريانى احضار كرد زن حامله بود ، هنگامى كه او را ديد بچه اش را سقط كرد. [ شرح نهج البلاغه: ج 1، ص 174. ] عمر نسبت به زنان خشونت بيشترى داشت زنان از او زياد مى ترسيدند در فوت ابوبكر زنان خانواده اش مى گريستند و عمر مرتب منع مى كرد اما زنان همچنان به ناله و فرياد ادامه مى دادند، عاقبت عمر «ام فروه» خواهر ابوبكر را از ميان زنان بيرون كشيد و تازيانه اى بر او نواخت زنان پس از آن، متفرق گشتند . [ شرح نهج البلاغه: ج 1، ص 181. ] و نيز نقل كرده كه عمر هنگام مرگ از اهل شورى پرسيد: همه شما طمع در خلافت داريد؟ زبير گفت: ما از تو كمتر نيستيم زيرا تو در ميان قريش نه از ما در اسلام سبقت داشتى و نه در نزديكى به پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله.

ابوعثمان جاحظ گفته است: به خدا سوگند اگر نه اين بود كه زبير مى دانست عمر در همان ساعت خواهد مرد هرگز جرأت نمى كرد چنين سخنى بگويد و جرأت نفس كشيدن نداشت. [ شرح نهج البلاغه: ج 5، ص 13 و 14. ] از اينجا معلوم مى شود اين مرد خشمگين به هنگام حمله به خانه فاطمه چه طوفانى به پا كرده بود مگر در آن شرايط كسى مى توانست درباره خلافكاريهاى فرزند خطّاب سخنى بگويد اين شهامت دختر پيامبر بود كه همينكه عمر را با شعله اى آتش در كنار خانه خود ديد به وى خطاب كرد: اى پسر خطاب! آيا براى آتش كشيدن خانه ما آمده اى... [ عقدالفريد: ج 5، ص 13 و 14، ج 3، ص 64. ]

سكوت به مقتضاى مصلحت اسلام

مى دانيم على عليه السلام كسى بود كه در تمام لحظات زندگى خويش، در نهايت آمادگى بود كه جان خود را در راه خدا نثار كند. او از روزى كه خود را شناخت و تا صبحى كه در مسجد كوفه به شهادت رسيد، در راه مصالح اسلام فداكارى كرد. او صاحب همان شمشيرى بود كه- هر جا كه حمله مى كرد و هجوم مى آورد- همواره پيروزى به حلقه ى آن آويخته بود. دليرى بود كه هيچ گاه دليرى دلاوران بدو نمى رسيد، سوارى كه از سواركاران گوى سبقت ربوده بود. در ميدان جنگ جز براى پيكار جابجا نمى شد. او هميشه براى جهاد در راه خدا پيشگام و در ميدانهاى جنگ مشتاق ديدار دشمن بود. او به استقبال مرگ مى رفت و در مقابل دشمن، صبور و بردبار بود با افكندن خود به كام مرگ، بر مرگ چيره مى شد و مرگ را به عقب نشينى و فرار وادار مى كرد و گوياترين نمونه براى شجاعت و دليرى و استواريش همان داستان خوابيدن او در شب هجرت [ الإمام على بن ابى طالب: ج 1، صص 104- 110. ] در بستر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بود با اين كه كاملاً مى دانست كه در معرض خطر است، و از دم شمشير آن جنگجويان جان سالم بدر نخواهد برد و...

پس جاى اين سؤال است كه آيا صاحب آن شجاعت و شهامت چرا بعد از حادثه ى تلخ سقيفه و غصب فدك و مظلوميت همسرش سكوت اختيار كرد؟ مسلماً سكوت آن حضرت با توجه به سوابق درخشانش از ضعف و ترس نبود، زيرا او از دوران جوانى عاشق شهادت بود، از اينجا معلوم مى شود علت سكوت او چيز ديگرى بوده است.

هنگامى كه على و زهرا عليهماالسلام از كفن و دفن رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فارغ شدند، در مقابل عمل انجام شده اى قرار گرفتند و ديدند ابوبكر را عده اى به خلافت برگزيده اند و گروهى از مسلمانان با او بيعت كرده اند، در چنين موقعيتى، على عليه السلام يكى از چند كار را مى توانست انجام دهد:

1- دست به شمشير زند و قيام نمايد و مردم را بر عليه او بشوراند.

2- يا اين كه براى حفظ منافع شخصى با ابوبكر سازش نمايد.

3- يا اين كه روش معتدلى را انتخاب كند. يعنى نه قيام مسلحانه نمايد و نه با ابوبكر سازش كند، بلكه راهى بين اين دو انتخاب نمايد.

براى آن حضرت انتخاب اول امكان نداشت زيرا در صورتى كه مى خواست مسلحانه وارد مبارزه شود، اقدام او به ضرر اسلام تمام مى شد و دشمنان اسلام كه در كمين بودند، از اين اختلاف استفاده مى كردند ممكن بود اسلام را كه تازه پا گرفته بود، به طور كلى ريشه كن سازند بدين جهت آن حضرت منافع اسلام را ترجيح داد و از قيام مسلحانه صرفنظر كرد و همين تصريح پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بود.

اقدام دوم هم نه با روحيه ى او مى ساخت و نه صلاح مى دانست زيرا مى ديد اگر ابتدا با ابوبكر بيعت كند بدين وسيله عمل مردم و ابوبكر تأييد مى شود و موضوع امامت و خلافت پيغمبر براى هميشه از مسير اصلى خود خارج مى گردد و تمام زحمات و فداكاريهاى پيامبر و خودش يكسره از بين مى رود. علاوه بر اين، حكومت ابوبكر مشروعيت پيدا مى كند و هر عملى را كه او انجام دهد، به حساب دين و پيغمبر گذاشته مى شود.

اين بود كه سياست سكوت پيش گرفت اما چه سكوت تلخ و دردآورى.

آيا براى غيرت اللّه سخت تر و مشكل تر از آن ساعتى بود كه عده اى از اشرار به خانه ى او هجوم آوردند و حريم او را شكستند و در جلو چشمش ناموس او را آزردند و بر بازوانش تازيانه زدند او سكوت اختيار كرد؟! سبحان اللّه اين چه سكوت تلخ و دشوارى است؟! خدا مى داند كه على عليه السلام در آن ساعت چه حالى داشت؟ و ناظر به همين احوال است كلام اندوهبار امام عليه السلام كه فرمود:

«وضعيّتى كه پيش آمد، مرا به تأمّل واداشت آيا با دست تنها (و بى ياور) بپا خيزم يا با اندوهى عميق بنشينم و صبر كنم؟ در محيطى كه پيران را فرسوده، جوانان را پير، و مردان با ايمان را تا واپسين دم زندگى به رنج وامى دارد».

«فَرَأَيْتُ انّ الصبرَ على هاتا احجى، فصبرتُ وَ فى العَينِ قَدْى وَ فِى الحَلْقِ شَجى، أرى تراثى نَهْباً». [ نهج البلاغه: خطبه 3، معروف به شقشقيّه. ] «سرانجام ديدم صبر و شكيبايى به عقل و خرد نزديكتر است، لذا شكيبايى پيشه كردم ولى به كسى مى ماندم كه خاشاك چشمش را پر كرده و استخوان گلويش را گرفته، با چشم خود مى ديدم، ميراثم را به غارت مى برند»!.

امام بناچار به تصميم نهائى خود رسيد، سكوت اختيار كرد تا زمانى كه اطمينان يابد كه مى تواند افكار عمومى را عليه ابوبكر و دو همكارش بسيج كند.

از همان روزهاى سخت و دشوار اين هدف او بود، كوشش خود را با آن آغاز كرده بود ابتداى كار چنين بود كه شبانه به همراه همسر و فرزندانش به خانه ى بزرگان مدينه مى رفت. و آنان را به يارى خود دعوت مى كرد و سفارشات پيامبر را بدانان تذكر مى داد.

در همه ى اين احوال همسرش در كنار او، موضع و حقانيت او را تأييد مى كرد و در اين جهاد سرى، همرزم و همدست او بود. اما در اين ديدارها بر آن نبود كه گروهى را براى جنگ متشكل كند زيرا مى دانيم، على عليه السلام در همه حال يارانى داشت كه عاشقانه و پروانه وار گرد او بودند، بلكه هدفش اين بود كه مردم را بيدار كند و با خود همراه سازد اينجاست كه فدك را به عنوان نخستين برنامه ى جديد على عليه السلام مى بينيم و قيام فاطمه ى بزرگ عليهاالسلام كه طرح دقيق آن به دست وصىّ نبىّ ريخته شده بود.

نقش فاطمه عليهاالسلام در اين مرحله از نهضت در اين خلاصه مى شد اموالى را كه ابوبكر از او مصادره كرده بود، مطالبه كند و آن را مقدمه براى مناقشه در مسأله اى اساسى، يعنى خلافت قرار دهد و به مردم بفهماند روزى كه على عليه السلام را ترك گفتند و دور ابوبكر را گرفتند، از جاده ى حق منحرف شدند و با كار خود به خطا درافتادند و با كتاب الهى به مخالفت برخاستند شكل گرفتن اين فكر در ذهن زهرا عليهاالسلام او را بر آن داشت كه خلافت را به جاى اصلى خودش باز گرداند از اينرو شجاعانه بپا خاست و خليفه ى حاكم را به خيانت آشكار و به بازى گرفتن شرافت قانون الهى، متهم ساخت و نتيجه ى انتخاب سقيفه را كه از آن، ابوبكر برآمده بود، به مخالفت با كتاب خدا محكوم كرد.

به گفته ى مرحوم شهيد صدر: اين اقدام زهرا عليهاالسلام از دو ويژگى و امتياز برخوردار بود كه على عليه السلام نمى توانست خود، آن را به جاى همسرش انجام دهد:

اول: زهرا عليهاالسلام به سبب مصيبت عظيمى كه به او رسيده بود و ارج و مقام والائى كه در پيش پدرش داشت، بهتر از على عليه السلام مى توانست عواطف مردم را بر عليه نظام حاكم بشوراند و مسلمانان را تحت تأثير جاذبه ى روح بزرگ پدر خود قرار دهد و احساسات آنها را متوجه مسائل اهل بيت سازد.

دوم: تا زمانى كه او در مقام يك زن بپا خاسته و هارون محمد صلى اللَّه عليه و آله- على عليه السلام- در خانه ى خويش به سكوتى تلخ و صلحى موقت تن در داده بود به انتظار اين كه مردم به دور او جمع شوند و اگر زمان ايجاب كند به رهبرى قيام برخيزد و در غير اين صورت در خاموش كردن فتنه ها بكوشد. منازعه ى زهرا عليهاالسلام هرگز، شكل جنگى مسلحانه- كه نياز به رهبرى داشت، كه فرماندهى آن را تعهد كند- به خود نمى گرفت. به هر تقدير زهرا عليهاالسلام بپا خاسته بود و پايدارى مى كرد چه قيام همگانى را بر ضد خليفه ترتيب دهد و چه مبارزه او در محدوده ى جدال و نزاعى عادى بماند، ولى او كار را به جائى نمى كشاند كه مايه ى فتنه و انشقاق در جامعه ى اسلامى گردد.

بدين ترتيب امام عليه السلام بر اين تصميم بود كه فريادش را با زبان زهرا و مظلوميت او به گوش مردم برساند و خود در انتظار فرصتى مناسب بماند و نيز مى خواست تا قيام زهرا براى همه ى پيروان قرآن، در بطلان خلافت موجود برهانى اقامه كند و به يقين خواسته ى امام به تمامى حاصل شد چرا كه زهرا حق و حقانيت على را با سخنانى كه سرشار از روح هنر و زيبائى و پيكار و ستيزندگى بود، به همه ى انسانها ابلاغ كرد. [ فدك در تاريخ موسسه ى مرحوم شهيد صدر، ترجمه ى محمود عابدى: ص 107- 106. ]

عيادت زنان مدينه از دختر پيامبر

پس از وفات پيامبر و ناراحتى هاى پى درپى كه براى فاطمه پيش آوردند، چندى به قرستان «احد» مى رفت با عموى پيامبر حمزه، درد دل مى كرد و عصر برمى گشت و چندى هم در قبرستان بقيع براى پدر گريه مى كرد و غالباً حسنين عليهماالسلام هم در خدمت مادر بودند و شبانگاه به سوى خانه على عليه السلام برمى گشت. چندى بدين منوال گذشت بيمارى فاطمه عليهاالسلام شدت پيدا كرد و ناراحتى آن حضرت بيشتر و كم كم ضعف بر حضرتش مستولى گرديد به طورى كه ديگر نمى توانست حركت كند و در خانه بسترى شد.

امام صادق عليه السلام فرمود:

در اثر ضرباتى كه «قُنفذ» بر پيكر نازنين زهرا وارد ساخت، سقط جنين كرد و بدان جهت پيوست رنجور و ضعيف مى گشت تا اين كه رسماً بسترى شد و در خانه خوابيد. [ دلائل الإمامة: ص 45- بحارالأنوار: ج 43، ص 170. ] امير مؤمنان و اسماء دختر عُميس از آن حضرت پرستارى مى نمودند. [ بحارالأنوار: ج 43، ص 211. ] در اين حال از يك طرف فكر مى كرد پس از پدر در اندك زمانى نسبت به او از مردم چه بى مهريها رسيده؟ و از طرف ديگر حق شوهرش على عليه السلام پايمال هواى نفس عده اى مسلمان نماها شده است؟ از طرف پدرش پيغمبر به او وعده داده اول كسى كه بعد از من از دنيا مى رود، تو خواهى بود. [ بحارالأنوار: ج 43، ص 159. ] باز از طرفى فكر مى نمايد نسبت به بچه هاى عزيزش كه آنها را برابر جان خود دوست مى دارد، پس از او كه يتيم خواهند شد، چه خواهد شد؟!

كم كم آثار مرگ در جبين مقدسش ظاهر شد. از طرفى هم خوشحال است كه از اين زندگى تلخ و بى ارزش رهائى خواهد يافت و از جهتى هم براى امير مؤمنان و مظلوميت او و فرزندانش مضطرب و ناراحت است! آيا پس از مرگ من با آنها چگونه رفتار خواهند نمود؟ او كاملاً مى دانست كه خانه نشينى على عليه السلام آغاز يك تاريخ هولناك و خونين است و بيعت سقيفه، بيعت هاى خونينى را به دنبال خواهد داشت و فدك، سرآغاز غصب هاى بزرگ و ستمهاى بزرگ فردا خواهد بود.

دختر پيغمبر نالان در بستر افتاد، در مدت بيمارى او، از اصحاب و ياران پيامبر، از آنان كه هر چه داشتند از بركت پدر او بود، چند نفر او را دلدارى دادند و يا به ديدنش رفتند، هيچ كس! جز دو تن از محرومان و ستمديدگان چون بلال و سلمان.

در هر صورت چند روزى است فاطمه قدرت و توانائيش را از دست داده و ديگر نمى تواند از خانه خارج شود. زنهاى مدينه و زنهاى مهاجر و انصار همين كه فاطمه عليهاالسلام را نديدند، پى بردند كه كسالت فاطمه شدت پيدا كرده است. اما بعد از چندى كه بر بيمارى فاطمه عليهاالسلام در خانه با بى خبرى گذشته بود، خودش به اين كتمان اصرار داشت و فرموده بود كه كسى را خبر نكنند، زنان مدينه بعد از اين كه باخبر شدند، همه همديگر را خبر كردند و گفتند: فرداى قيامت ما در جواب پيغمبر گرامى اسلام صلى اللَّه عليه و آله چه خواهيم گفت؟ اگر از ما سؤال كند از دخترم فاطمه چه خبر داريد و پيغمبر بفرمايد با اين همه سفارش كه درباره ى دخترم نمودم با او چگونه رفتار نموديد؟ عواطف زنان مدينه تحريك شد يكديگر را خبر نمودند و همه با هم تصميم گرفتند از آن حضرت عيادت كنند آمدند درب خانه ى فاطمه عليهاالسلام. كنيز حضرت آمد سؤال كرد چه كار داريد؟ گفتند: براى عيادت آمده ايم. گفت: اندكى صبر كنيد تا از بانويم كسب اجازه كنم.