قبر گمشده

داود الهامي

- ۸ -


ابن ابى الحديد مى نويسد: ابوبكر در پاسخ سخنان زهرا عليهاالسلام گفت:

«دختر پيغمبر! به خدا هيچ يك از مخلوقات خدا را بيشتر از پدرت دوست نمى دارم! روزى كه پدرت وفات كرد، دوست داشتم آسمان بر زمين فرود آيد به خدا دوست دارم عايشه فقير شود ولى تو فقير نباشى. چگونه ممكن است من حق همه را بدهم و درباره ى تو ستم كنم. تو دختر پيغمبرى! اين مال از آنِ پيغمبر نبود مال همه ى مسلمانان بود پدرت آن را در راه خدا مى داد و نياز مردم را با آن برطرف مى ساخت. پس از مرگ او من نيز مانند او رفتار خواهم كرد».

همين كه سخن ابوبكر به اينجا رسيد، زهراى اطهر عليهاالسلام خطاب به ابوبكر فرمود:

«واللَّهِ لا كلّمتك أبداً». «به خدا سوگند هيچ گاه با تو سخن نخواهم گفت».

ابوبكر گفت:

«واللّهِ لا هجرتك أبداً» «به خدا سوگند از تو دست برنخواهم داشت».

حضرت فاطمه ى زهرا عليهاالسلام فرمود:

«واللَّهِ لأَدْعُونَّ اللَّهَ عليكَ» «به خدا سوگند تو را نفرين مى كنم».

ابوبكر گفت: «به خدا سوگند در حق تو دعا مى كنم». [ شرح نهج البلاغه: ج 16، ص 214- بلاغات النساء: صص 31- 32-. ] و نيز ابن ابى الحديد از محمد بن زكريا روايت مى كند كه چون ابوبكر خطبه ى دختر پيامبر را شنيد بر او گران آمد و لذا به منبر رفت و گفت:

مردم! چرا به هر سخنى گوش مى دهيد؟! چرا در زمان پيامبر چنين خواست هائى نبود؟! هركس از اين مقوله چيزى شنيده بگويد، هركس ديده، گواهى دهد.

إِنّما هو ثعالَةٌ شهيده ذنبه، مُرِبٌّ لكلّ فتنة هو الّذى يقول: كرّوها جذعة بعد ما هرمت، يستعينون بالضّعفة و يستنصرون بالنّساء كاُمّ طِحال أحبّ أهلها إليها البغى ...».

«روباهى را ماند كه گواه او دُم اوست مى خواهد فتنه ى خفته را بيدار كند. از درماندگان يارى مى خواهند. از زنان كمك مى گيرند اُمّ طحال. [ زن روسپى كه در عصر جاهليت معروف بوده است. ] را مانند بدكارى را از همه چيز بيشتر دوست داشت. من اگر بخواهم مى گويم و اگر بگويم آشكار مى گويم. ليكن چندانكه مرا واگذاريد، خاموش خواهم بود».

شما اى گروه انصار! سخن نابخردان شما را شنيدم! شما بيشتر از ديگران بايد رعايت فرموده را بكنيد! چه شما بوديد كه او را پناه داديد و يارى كرديد من دست و زبانم را از كسى كه سزاوار مجازات نباشد، كوتاه خواهم داشت.

پس از اين سخنان بود كه دختر پيامبر با دلى پر درد به خانه بازگشت. [ شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد: ج 16، ص 215. ] و احساس كرد كه بيش از آنچه در تصور آيد، تنهاست. احساس كرد كه چهره هاى آشنائى كه سالها در پيرامون پدرش بودند، با وى سخت بيگانه شده اند. اصحاب وى اكنون در هواى ديگر دم مى زنند، مدينه ديگر «شهر پيغمبر» صلى اللَّه عليه و آله نيست. احساس كرد كه در برابر اين فاجعه اى كه آغاز شده است، ديگر كارى نمى توان كرد. افق ها همه در پيش چشمش تيره شد.

ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخنان را بر نقيب ابويحيى، يحيى بن ابوزيد بصرى خواندم و گفتم: ابوبكر به چه كسى كنايه مى زند؟!

گفت: كنايه نمى زند به صراحت مى گويد.

گفتم: اگر سخن او صريح بود، از تو نمى پرسيدم. خنديد و گفت: مقصودش على عليه السلام است.

گفتم: روى همه ى اين سخنان تند با على عليه السلام است؟ گفت: بله! پسركم! حكومت است!

گفتم: پس انصار چه گفتند؟ گفت: از على عليه السلام حمايت كردند. اما او ترسيد فتنه برخيزد و آنان را نهى كرد. [ شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد: ج 16، ص 215. ] به راستى در آن روز ابوبكر چنين سخنانى گفته است؟ آيا فاطمه عليهاالسلام در مسجد حاضر بوده و شنيده است كه به شوهر وى و نخستين مسلمان و امام بر حق مسلمانان چنين بى حرمتى روا داشته اند؟ و يا اين كه بعد از رفتن على و فاطمه عليهاالسلام ابوبكر اين سخنان زشت و ركيك را به زبان آورده است؟!

نوشته اند: چون دختر پيغمبر آن گفتار اهانت آميز را در پاسخ خود شنيد، دل آزرده و خشمناك به خانه برگشت.

اكنون زنده بودن «برايش دردآور و طاقت فرساست». در اين شرايط نه تنها تلاش، كه تحملّ نيز برايش محال است.

اكنون شكست خورده و نوميد از آخرين تلاشهاى بى ثمرى كه كرد تا «حق ابوالحسن » را به وى باز آورد و آنچه را كه فرو مى ريخت، از سقوط بازدارد و نشد.

اكنون تنها راه نجات خود را در مرگ خود مى بيند. و لذا هر روز كه مى گذشت، براى مرگ بى قرارتر مى شد، تنها روزنه اى كه مى تواند از زندگى بگريزد.

تنها اميدش اين است كه با جانى لبريز از شكايت و درد به پدر پناه برد، و در كنار او بياسايد.

چرا مسلمانان به دختر پيامبر كمك نكردند؟!

دردآور اين كه فاطمه عليهاالسلام با آن شأن و جلالت و مقام بلندش بلافاصله بعد از وفات پيامبر از طرف ابوبكر و عمر مورد ظلم و ستم واقع شد و پيش اصحاب و ياران پيامبر اظهار تظلّم كرد و از آنها استمداد نمود و با دلائل محكم حقانيت خود را به اثبات رساند با اين كه آنها همه حقانيت او را تصديق مى كردند و به مظلوميت او اشك مى ريختند، ولى عجيب است كه در آن مجلس عمومى كسى به يارى فاطمه عليهاالسلام برنخاست و كسى از او حمايت نكرد. را ستى چرا مهاجر و انصار كه دو بازوى پرتوان پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله به شمار مى رفتند، به دختر پيامبرشان كمك نكردند؟ كجا بودند زنان مهاجر و انصار كه اطراف فاطمه عليهاالسلام را نگرفتند؟! و چرا در آن شرايط دختر پيامبر را تنها گذاشتند؟ چند روز مجلس ابوبكر با مجلس پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فاصله داشت؟ چرا به اين زودى همه چيز را فراموش كردند؟! بر فرض اگر شك داشتند، در آنچه واقع شده بود، چرا به شهادت شاهدان وى گوش فرا ندادند؟! و لى عايشه دختر ابوبكر همين كه بر ضد اميرالمؤمنين على عليه السلام قيام كرد، و براى كشتن بنى هاشم و ريختن خون عده ى زيادى از مسلمانان از مكه به سوى بصره حركت نمود، گروه زيادى از مسلمانان به يارى او شتافتند و او را بر ظلم و عدوان يارى نمودند و در حمايت او كشته ها دادند و سرگذشت تأسف بار او در تاريخ معروف است با اين كه مى دانستند كه عايشه حجاب خدا و رسول خدا را به موجب آيه ى شريفه ى: (وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبرُّجْنَ...) [ احزاب: 33. ] پاره كرد و در خانه ى خود قرار نگرفت، مانند دوره ى جاهليت پيشين به آرايش و خودآرائى پرداخت و هر عاقلى و اهل هر ملتى مى داند كه در جهاد و اقامه ى خلافت اقتدا بر زنان جايز نيست.

با وجود روايات آنها در كتاب «الجمع بين الصحيحين» در مسند «ابى بكر» كه از آن ضلالت و گمراهى عايشه و پيروان او در رفتن به بصره معلوم مى شود آنجا كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود: «لَن يُفلحُ قومٌ وَلَّوْا أَمرَهمُ اِمرأَةً» «هرگز رستگار نمى شوند قومى كه حكومتشان را به دست زن بسپارند».

با وجود اين كه حميدى در كتاب «الجمع بين الصحيحين» باز از مسند عبداللّه بن عباس روايت كرده كه از عمر بن خطّاب سؤال كرد و گفت: كيستند آن دو زن از زنان پيامبر كه قرآن درباره ى آنها فرمود: (إِنْ تَتُوبا إِلىَ اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُهُما) [ تحريم: 4. ] اينك اگر هر دو زن به درگاه خدا توبه كنيد كه البته دلهاى شما (خلاف رضاى پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله) ميل كرده است.

عمر گفت: «هما عائشة و حَفصة». [ بخارى، صحيح: ج 6، ص 70- 71. ] «آندو عبارتند از عايشه و حفصه».

اين متابعت آنها از عايشه و خودداريشان از يارى فاطمه عليهاالسلام از چيزهائى است كه صاحبان عقل رابه تعجب وامى دارد و دلالت مى كند بر اين كه آنان كه از بنى هاشم عدول كردند، در منتهاى ضلالت و گمراهى بودند.

در رابطه با تصديق عايشه و عداوتشان نسبت به فاطمه، اين كه حميدى و ديگران در «الجمع بين الصحيحين» روايت كرده اند كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله چون به مدينه هجرت كردند موقتاً در بعضى از خانه هاى اهل مدينه ى سُكنى گزيد و قرض كرد تا محل انبارى خرما را كه به دو يتيم به نام سهل و سُهيل تعلق داشت، خريدارى نمايد كه سرانجام آنجا را به پيامبر هبه كردند. روايت شده است كه پيامبر آنجا را خريد و در آن مكان مسجد ساخت و اتاقهائى هم براى سكونت خانواده و زنانش بنا نمود و چون تمام شد به آنجا انتقال يافت.

باز حميدى در حديث صد و سى و چهارم از مسند انس بن مالك در موضع مسجد به خصوص روايت كرده است و در روايت ديگرى هم گفته: پيامبر چون خواست مكان مسجد را از قوم بنى النجّار بخرد آنجا را به پيامبر هبه كردند و در آنجا يك درخت خرما وجود داشت و قبرستان مشركين بود، پيامبر درخت را كَند و قبرها را خراب كرد. [ مسلم، صحيح: ج 1، ص 373. ] و همچنين كتابشان مشتمل است بر اين كه «بيوت» (خانه ها) از پيامبرشان بود. يعنى پيامبر مالك آنها بود.

در آيه ى شريفه مى خوانيم:

(يا أَيُّهاَ الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلاَّ أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمُ). [ احزاب: 53. ] «اى كسانى كه به خدا ايمان آورده ايد، بر خانه هاى پيغمبر داخل نشويد مگر آن كه اذن دهد».

معلوم است كه همسرش عايشه در مدينه خانه اى از خود نداشت و نه پدرش و نه قومش در مدينه از خودشان منزل نداشتند زيرا كه آنها در مكه اقامت داشتند و كسى هم ادعا نكرده كه عايشه در مدينه براى خود خانه اى ساخت با وجود اين، همه ادعا كرده اند كه ابوبكر حجره ى پيامبر را كه پيامبر در آنجا دفن شده بود، به عايشه تسليم نمود ولى فاطمه دختر پيامبر را از فدك و عوالى منع كرد، با اين كه فدك در تصرف او بود و بنا به شهادت شاهدان عينى پدرش آن را در حال حياتش به وى بخشيده بود و فاطمه را برخلاف آيات ارث، از ارث پدر محروم ساخت پس اگر عايشه حجره را در اثر سُكنى مالك شده باشد، پس چرا زنان ديگر پيامبر مالك حجره هاى خود كه در آنها ساكن بودند، نباشند؟ و مى دانيم پيامبر به هنگام رحلتش زنان متعدد داشت و هر كدام در حجره اى سُكنى داشتند و اگر از راه ارث بود، پس به چه طريق عايشه از پيامبر ارث برد ولى دخترش فاطمه عليهاالسلام ارث نبرد؟!

چگونه عايشه همان حجره را به خود اختصاص داده بود در حالى كه نُه يك از هَشت يك ميراث، يعنى يك قسمت از 72 قسمت به او مى رسيد و چه كسى ميراث پيامبر را بين وُرّاث او تقسيم كرد و آن حجره را به عايشه داد؟!

عجيب است كه عايشه خود را مالك حجره ى پيامبر مى دانست و لذا موقعى كه خواستند جنازه ى امام حسن عليه السلام را در حجره ى پيامبر دفن كنند، عايشه گفت: خانه، خانه ى من است و به كسى اجازه نمى دهم در آنجا دفن شود.

ابوالفرج اصفهانى در «مقاتل الطالبييّن» مى نويسد:

چون خواستند آن حضرت را دفن كنند، عايشه بر استرى سوار شده از بنى اميه و مروانى ها يراى خواست و شاعر در اينباره مى گويد:

«فَيَوْماً عَلى بَغْلٍ وَ يَوْماً عَلى جَمَلٍ». [ ابن جوزى، تذكره الخواص: ص 122 - ابوالفرج الصفهانى، مقاتل: ص 30- ابن ابى الحديد: ج 4، ص 18. ] «روزى بر استر و روزى بر شتر سوارى».

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد «عايشه به قاطر سياه و سفيد سوار شد گفت: خانه، خانه ى من است آنجا به كسى اجازه نمى دهم دفن شود. «قاسم بن محمد ابن بوبكر» گفت: اى عمّه هنوز سرهاى خود را از روز جمل احمر نشسته ايم آيا مى خواهى بگويند روز قاطر شهباء برگشت؟!

پس «صقر بصرى» كه يكى از شعرا است، عايشه را مخاطب كرده چنين مى گويد:

و يوم الحسن الهادى على بغلك اسرعت   و ما نست و ما نعت و خاصمت و قاتلت
و فى بيت رسول الله بالظلم تحكمت   هل الزوجة أولى بالمواريث من البنت
لك التسع من الثمن و بالكل تحكمت   تجملت تبغلت ولو عشت تفيلت

[ ابن شهر اشوب، مناقب: ج 4، ص 45- 44. ] .

«يعنى: روز دفن حسن هادى شتابان سوار قاطر شده آمدى با تبختر و خصومت و جنگ كردى، در خانه ى رسول خدا حكم به جور نمودى، آيا زوجه به ميراث از دختر اولى است؟ (اگر از رسول خدا ارث برده مى شد چرا به دخترش زهرا ندادند) براى تو نُه يك از هشت يك است (يك قسمت از 72 قسمت) ولى در همه تصرف و حكومت كردى روزى به شتر سوار شده به جنگ بصره رفتى و روزى به قاطر برنشستى و اگر نمردى و زنده ماندى به فيل هم سوار مى شدى»!

از كارهاى عجيب و شگفت انگيز آنها، هجوم جمعى از مسلمانان بر حجره ى پيامبر و ترك امتثال امر قرآن است كه مى فرمايد: (لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيَّ إِلاَّ أَنْ يُؤْذَنَ لُكُمْ). «به خانه هاى پيامبر داخل نشويد مگر اين كه اذن بدهد».

اى كاش مى دانستم بعد از وفات پيامبر صلى اللَّه عليه و آله براى دخول امواتشان به حجره ى پيامبر و كندن آنجا و درست كردن قبر، از چه كسى اجازه گرفتند؟! و به اذن چه كسى آنجا را مقبره ى خود ساختند؟! اگر خانه اش ميراث است- چنان كه طبق حكم قرآن هم همين طور است- پس چرا از تمام ورثه ى آن حضرت اجازه نگرفتند؟! و ضمناً چگونه مى تواند پيش آنها ميراث باشد در حالى كه ادعا كردند پيامبر صلى اللَّه عليه و آله ميراث نمى گذارد. اگر اموال ان حضرت تَرَكه براى همه ى مسلمانان بود، پس چرا به مسلمانان ديگر اذن ندادند مرده هاى خود را در آنجا دفن كنند؟! و چرا براى چنين كارى از مسلمانان اجازه نگرفتند؟ اگر اذن مسلمانان لازم بود، پس چرا در دادن فدك و عوالى به دخترش فاطمه از مسلمانان استجازه ننمودند؟! در حالى كه پدرش حق بزرگى در گردن مسلمانان داشت.

عجيب است كه ابوبكر حجره ى پيامبر را نه به ورثه اش و نه به مسلمانان داد، بلكه آن را تنها به دخترش عايشه داد و بسيارى از مسلمانان مى توانستند اين موضوع را بر عايشه و پدرش انكار كنند ولى مداهنه كردند و تغافل ورزيدند. (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ).

بعضى از بى خردان معتقدند كه خانه مال عايشه است زيرا هر حجره اى به نام يكى از زنان پيامبر كه در آن خانه سُكنى داشت، ناميده مى شد به اصطلاح خانه ها به اسم زنها بود، و اين دلالت مى كند كه خانه ها ملك طِلق آنها باشد، لازمه ى اين حرف اين است كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در مدينه از خود خانه اى نداشت و خانه ها ملك زنها بود و پيامبر در مدينه بر خانه هاى زنانش وارد شده است و اين برخلاف اجماع مسلمين است، زيرا همه اتفاق دارند كه پيامبر بعد از آمدنش به مدينه در آنجا زمين خريد و خانه هايى ساخت و زنانش را در همان خانه ها اسكان داد و قبلاً گفتيم عايشه در مدينه مالك خانه نبود. و اگر خانه ها به خاطر سكونت زنها به آنها نسبت داده شده از باب استعاره و مَجاز است، چنانكه مى گويند: خانه ى مورچه و خانه ى چهارپايان و مانند آن اگرچه مورچه و چهارپايان مالك آن خانه نباشند و قرآن اين موضوع را تصديق مى كند آنجا كه مى فرمايد:

(يا أَيُّهاَ النَّبِىُّ إذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ احْصُوا العِدَّةَ وَاتَّقُوا اللَّهَ رَبّكُمْ لا تَخْرُجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهُنَّ وَ لا يَخْرُجْنَ إِلَّا أَنْ يَأْتِينَ بِفاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ). [ طلاق: 1. ] «اى پيامبر گرامى، اگر زنان را طلاق دهيد، به وقت عده ى آنها طلاق دهيد و زمان عدّه (مدت پاكى) را بشماريد و از خدا كه آفريننده ى شماست، بترسيد. و آن زنان را (تا در عده اند)، از خانه بيرون نكنيد مگر آن كه آشكارا كار زشت مرتكب شوند».

معلوم است كه خانه ها مال پيامبر بوده و اگر مال زنان طلاق گرفته بود، نمى توان آنها را از خانه هايشان بيرون كرد خواه آشكارا عمل زشت انجام بدهند يا ندهند؟ پس به هر صورت اين كه مى گويند خانه ها مال زنان پيامبر است، ادعاى باطلى است و ادعاى عايشه هم ظلم بود و هرگز آن خانه به حيله ورزى حلال نمى شود.

حميدى در كتاب «الجمع بين الصحيحين» از مسند عبدالله بن زيد بن عاصم انصارى از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله ذكر كرده كه فرمود:

«ما بَينَ بَيْتى وَ مِنْبَرِى رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الجَنَّة». [ مسلم، صحيح: ج 2، ص 1010 در كتاب الحج- بخارى، صحيح: ج 2، ص 57. ] «ما بين خانه و منبر من باغى از باغات بهشت است».

پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نفرمود: «ما بين عائشه و منبرى» ما بين خانه ى عايشه و منبر من.

حميدى همين روايت را با همين الفاظ از مسند ابوهُريره نيز روايت كرده است. [ مسلم، صحيح: ج 2، ص 1010 در كتاب الحج- بخارى، صحيح: ج 2، ص 57. ] مرحوم سيد ابن طاوس مى گويد: اين حديث را در صحيح مسلم با لفظ ديگر ديدم و آن اين است كه: «ما بينَ منبرى و بَيتى رَوضَةٌ مَن رياضِ الجنَّةِ». و در همه ى اينها مى فرمايد: بيت من نه بيت عايشه.

آيا آنها را مى بينى كه قول پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را در اين كه مى فرمايد خانه ى من است، تصديق نمى كنند؟! يا اين كه ادعاى عايشه را درباره ى خانه از قول پيامبر صحيح تر مى دانند؟!

ابن سعد صاحب «طبقات» از ابن عباس نقل كرده كه گفت: هنگامى كه از كار غسل و كفن رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فارغ شد آن را در خانه اش روى تخت قرار داد و اين شهادت ابن عباس است بعد از وفات پيامبر كه خانه، خانه ى پيامبر است و نگفت: خانه ى عايشه.

طبرى در تاريخ خود ذكر كرده است كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود:

«إِذا غَسَلْتُمُونِى وَ كَفَنْتُمُونِى فَضَعُونِى عَلى سَرِيرى فِى بَيْتى هاذا عَلى شَفِيرِ قَبْرِى». [ طبرى، تاريخ: ج 3، ص 193. ] «هرگاه مرا غسل دهيد و كفن كنيد بر تختم در خانه ام قرار دهيد، اين براى من كنار قبرم است». نفرمود: در خانه ى عايشه و اين آخرين عهد او با دنيا بود.

هجوم غم و اندوه بر قلب زهراى اطهر

امكان داشت كه سوزش قلب فاطمه عليهاالسلام از هجران پدر كاهش يابد. از فقدان آن پدرى كه فاطمه در همه ى عمر مثل جان دوست مى داشت. ليكن وجود على عليه السلام هم در آن شرايط طورى نبود كه بتواند اين سوزش قلب را كاهش بخشد، با آن كه على عليه السلام در دنياى فاطمه عليهاالسلام بعد از پدر همه چيز بود و او انيس و مونس حقيقى فاطمه و پدر دو ريحانه ى فاطمه حسن و حسين عليهماالسلام بود، بلكه آنچه سيل غم و اندوه را به قلب فاطمه سرازير كرده بود، جفائى بود كه آن كس كه در منصب حكم، جايگزين مسند پدر فاطمه عليهاالسلام شده بود، نسبت به فاطمه روا داشته بود و آن ظلم و بيداد، منشأ نگرانيهاى فاطمه عليهاالسلام بود.

آن كس كه در منصب حكومت جانشين پدر فاطمه شده بود، در اين جايگاه با مهربانى و عطوفت قرار نگرفته و آن را از راه طبيبعى به دست نياورده بود، بلكه او آن جايگاه را به قهر و غلبه و جبر تصرف كرده بود و در به دست آوردن آن مسند، سختى و رنج هم نبرده بود و آن طورى كه خود او و همكارانش مى خواستند و هدفشان بود و در آن محل قرار گرفته بود، نه آنگونه كه پدر فاطمه خواسته بود و مورد پسند و رضايتش بود و اين كار در احساس فاطمه، سرپا غصب و تصرف عدوانى بود.

پدر فاطمه، پيش از آن كه پدر كسى سواى فاطمه باشد، پدر فاطمه بود، پس چرا مردم همه چيز فاطمه حتى پدر او را هم، از او غصب كرده بودند.

پدر فاطمه آن كسى بود كه جزيرةالعرب را ساخته بود و به قوم عرب عزّت بخشيده بود بى ترديد فاطمه هم محبت و علاقه ى جوشانى به او داشت چرا كه معمار و سازنده ى آن محيط منحطّ او بود، بنابراين طبق كدام عرف و قانون جنگل و روى چه اصل ناپسندى عربهاى جزيره، آن روز وحشيانه ازدحام كردند تا باقيمانده ى جان فاطمه را از او بگيرند و پهلوى او را درهم بشكنند.

پدر فاطمه آن كسى بود كه منطق و بيان را آفريد، او كسى بود كه حق و ايمان را برانگيخت و همو بود كه راهنمائى كرد، همو او بود كه خير و بركت نازل كرد. بنابراين روى چه مدركى راههاى منطق را بر او بستند؟ و به چه حقى رأى استوار و متين او را پس از او در پشت پرده، مخفى داشتند؟!

اگر بنا بود كسى جانشين پيغمبر شود، مى بايست در همه چيز جانشين وى باشد. در آنچه گفته بود و در آنچه عمل كرده بود، در آنچه گرفته بود و در آنچه بذل كرده بود، در آنچه بخشيده بود و در آنچه و صيت كرده بود و در دشمنى او در دوستى او، در نهى او و در خواسته و مطلوب او.

آيا اين خلافت ناقص و عقيم، پيچيده و دونيم چگونه خلافت و جانشينى بود، چه نتيجه اى دارد، اصرار بر به دست گرفتن اين خلافت در حالى كه در اين اصرار، نوعى انحصارطلبى محسوس است؟ چه ارزشى دارد آن خلافتى كه ظاهرش رنگ صدق و راستى دارد و باطنش را حيله و تزوير گرفته است؟ خلافت ايشان، پيامبر را در فشار گرفت و او را كوچك جلوه داد، در حالى كه پيامبر بسيار قدرتمند بود و محيط درخشندگى او بسيار وسيع بود. آيا به راستى اين زمامدارى و غصب خلافتى بدينگونه، جانشينى و خلافت پيامبر به شمار مى آيد؟ يا ايجاد زرق و برقى بود و رنگ و روى ظاهر؟ به قدرى حرص بر اين خلافت زياد شد كه كار رو به سختى و فشار گذارد و عدل و داد در آن تباه و نابود شد. در حالى كه حرص در وجود پيغمبر نسبت به رسالت، سبب فيض و گشاده دستى بود و عدل در نزد او انگيزه ى توسعه و بخشايش.

همه ى اين افكار در مغز فاطمه عليهاالسلام دردمند، دور مى زد كه ناگهان جامه ى خلافت بر تن ابوبكر پوشيده شد در حالى كه در اين واقعه، نقض وصيت پدر فاطمه عليهاالسلام به طور چشمگيرى نهفته و عيان بود و «فدك» هديه ى پدر فاطمه به فاطمه بود از وى بريده شد.

بى ترديد درد و رنج فاطمه از رحلت پدر، بيش از آن درد و رنجى نبود كه مى ديد رسالت و آئين پدرش بازيچه ى فرصت طلبان شده است. ا و «فدك» را مى خواست نه به خاطر آن كه دارائى خود را فزونى بخشد، بلكه از اين رهگذر به استحكام و استوارى بيفزايد فاطمه عليهاالسلام قيام كرد تا ارث خود را بازخواست كند و باز هم معنى اين قيام چنان نبود كه هدف وى به راستى به دست آوردن همين ارث باشد و جز اين چيز ديگرى نباشد، بلكه وى مى خواست از رهگذر اين قيام، احساس اجتماعى را كه همواره و بى وفقه به پستى و خوارى گرائيده بود، بيدار كند بپا خاست تا ثابت كند آن كس كه ادعاى جانشينى پيامبر را مى كند غاصبى بيش نيست و نيز براى حاكم روشن سازد كه فدك و هر چيز ديگر همانند فدك، خارى در ديده ى خلافت او و هر خلافت ديگرى است. تا آن موقع كه مقام خلافت از ايشان بازستانده شود.

آيا طلب كردن «فدك» چيزى غير از طلب كردن خلافت براى على عليه السلام بود؟ آيا غصب فدك از دست فاطمه عليهاالسلام، چيزى سوارى ربودن وسيله ى كمك از مطالبين خلافت بود؟ فاطمه با همه ى وجود خويش دريافته بود كه درخواست فدك از طرف او سبب بازگشت آن زمين بدو نمى شود وى ارث ديگرى را مطالبه مى كرد ارثى كه در آن عزّت نفس بود و در آن امتداد راه پدرش بود. اين، آن ارثى بود كه فاطمه عليهاالسلام به مسجد آمد تا آن را بازخواست كند. [ تلخيصى از نوشته ى سليمان كتانى، استاد مسيحى، ترجمه ى جعفر طباطبائى، فاطمه ى زهرا در نيام: ص 167 به بعد. ]

گريه ى بسيار چرا؟

فاطمه ى زهرا عليهاالسلام بانوى اسلام بعد از پدرش مدت كوتاهى عمر كرد، در همان مدت كوتاه گريه ى او قطع نشد تا آنجا كه او را يكى از «بكائين» يعنى زياد گريه كنندگان شمرده اند و هيچ گاه خندان ديده نشد. [ طبقات ابن سعد: ج 2، بخش 85/2- ابونعيم اصفهانى، حلية الأولياء: ج 2، ص 43- سيوطى، الثغور الباسمه: ص 15، طبع بمبئى- خوارزمى، مقتل الحسن: ص 79- مجمع الزوائد: ج 9، ص 211- تهذيب التهذيب: ص 134- ذخائر العقبى: ص 53- أنساب الأشراف: ص 405- نظم دُرر السمطين: ص 181- نور الأبصار: ص 42. ] روزى اُمّ سلمه بر فاطمه عليهاالسلام وارد شد و عرض كرد: اى دختر رسول خدا حالت چطور است؟ فرمود: شب را تا صبح با غم و اندوه گذراندم، «فَقْدُ النَّبِىّ و ظلم الوصىّ، و هتك واللّه حجابه» پدرم را از دست دادم، خلافت وصى غصب شده و برخلاف دستور خدا و رسول، امامت را از او گرفتند زيرا از على عليه السلام كينه داشتند چون پدرانشان را در جنگ بدر و احد به قتل رسانده بود. [ بحار الأنوار: ج 43، ص 7- 156 به نقل از مناقب. ] على عليه السلام مى فرمايد: فاطمه روزى پيراهن پدرش را از من خواست. وقتى پيراهن را به وى بوئيد و بوسيد و آنقدر گريست تا بى حال شد. وقتى چنين ديدم پيراهن را از او مخفى نمودم. [ بحار: ص 43، ص 157. ] روايت شده وقتى رسول خدا از دار دنيا رفت بلال مؤذن ديگر اذان نگفت. روزى فاطمه از او خواست اذان بگويد تا بار ديگر بانگ مؤذّن پدرش را بشنود و خاطرات گذشته تجديد شود. بلال اطاعت كرد شروع به گفتن اذان كرده و گفت:

اللَّهُ أكبر، اللَّه أكبر، فاطمه عليهاالسلام به ياد دوران پدرش افتاد به شدت گريه كرد، هنگامى كه بلال گفت: أشهدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه فاطمه از شنيدن نام پدر صيحه زد و غش كرد. مردم به بلال گفتند: ديگر اذان نگو كه فاطمه دار دنيا را وداع گفت و خيال كردند كه فاطمه به درود حيات گفت. بلال اذان را قطع كرد وقتى فاطمه به هوش آمد به بلال گفت: اذان را تمام كن. عرض كرد اى سرور بانوان عالم اجازه بده بقيه را نگويم زيرا براى شما مى ترسم. [ بحار: ج 43، ص 157. ] حضرت زهرا عليهاالسلام بعد از پدر آنقدر گريه كرد كه همسايگان از گريه اش بى تاب شده خدمت على عليه السلام عرض كردند: فاطمه را بگو يا شب گريه كند روز آرام بگيرد و يا روزها گريه كند شب آرام باشد. زيرا گريه ى او آسايش را از ما سلب كرده است. (آيا گريه ى فاطمه آسايش را از هيئت حاكمه سلب كرده بود يا از مردم؟!).

فاطمه عليهاالسلام در پاسخ فرمود: عمر من به آخر رسيده و در بين شما چندان توّقفى ندارم. روزها دست حسنين عليهما السلام را مى گرفت و سر قبر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله مى گريست و به فرزندانش مى فرمود: اين قبر جد شماست كه شما را بر دوش خود سوار مى كرد و دوستتان مى داشت. بعداً مى رفت در قبرستان بقيع سر قبر شهدا اشك مى ريخت.