جامى از زلال كوثر

آيت الله محمد تقى مصباح يزدى

- ۹ -


فصل پنجم: حماسه فاطمى و عبرتهاى آن

فاطمه (عليها السلام)، فدايى ولايت

در اسوه پذيرى از سيره فاطمى، آنچه در درجه اول اهميت و ضرورت قرار مى گيرد، عرصه هايى از شخصيت و سيره زندگانى آن دُر يكدانه عرش الهى است كه براى عصر ما بيش تر از هر چيز مورد نياز مى باشد.

بايستى پيش تر و بيش تر بدان صفت ها و گفتارهايى از آن بانوى بزرگوار بپردازيم كه در شرايط زمانه و دوره ما مهم تر و لازم تر مى نُمايد و مى تواند وظيفه ما را نسبت به انقلاب و آينده كشور اسلامى مان روشن سازد.

يكى از ضرورى ترين عرصه هايى كه در آن بايستى به فاطمه زهرا (عليها السلام) اقتدا نمود، عرصه دفاع از حريم امامت و ولايت مى باشد.

در فرهنگ شيعيان، بويژه پس از انقلاب اسلامى ايران، حضرت صدّيقه طاهره (عليها السلام) به عنوان حامى و فدايى ولايت لقب گرفته اند؛ چرا كه او در كوتاه دوره زندگانى خويش پس از هجران رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) زيباترين جلوه پاسدارى از حريم ولايت را به تصوير كشانيد و يگانه ترين اسوه گرى را در اين گستره بر تارك تاريخ جاودانه گردانيد.

فاطمه (عليها السلام) شيداترين پروانه شمع امامت بود؛ پروانه عاشقى كه با سوختن و فداسازى خويش به همگان آموخت كه امام برحق چونان كعبه است ؛ كعبه اى كه مردم بايستى بر گردش طواف نمايند ؛ نه او بر گرد مردم: مَثَلُ الاِمامِ مَثَلُ الْكَعْبَةِ اِذْ تُؤْتى وَ لا تَأْتى(1).اين، فاطمه بود كه عاشقانه ترين پاسداشت را از حريم امامت روا داشت. اين، فاطمه بود كه يگانه ترين اسوه دهى را در همرهى با ولايت ادا ساخت؛ همو كه پهلويش شكست و در خون نشست؛ اما لحظه اى از ياورى ولّى امر خويش از پاى ننشست؛ همو كه با فريادهاى جگرسوز خويش، زيباترين شعار ولايت مدارى را در گوش جان پيروان خويش طنين انداز ساخت: يا اَبَاالْحَسَنِ! روُحى لِروُحِكَ الفِداءُ وَ نَفْسى لِنَفسِكَ الْوِقاءُ. إِنْ كُنْتَ فى خَيْر كُنْتُ مَعَكَ وَ إِنْ كُنْتَ فى شَرّ كُنْتُ مَعَكَ؛(2) اى ولى امر من! روحم به فداى روح تو و جانم سپر بلاى تو! هماره همراه تو خواهم بود؛ چه در خير و نيكى به سر برى و چه در سختى و بلا گرفتار شوى!

بارى، پيشتازترين، خالص ترين و كارى ترين حمايت گر ولايت و امامت، فاطمه (عليها السلام) بود و هموست كه بايستى مقتدا و اسوه ما در اين برهه از زمان واقع شود:

فطرت تو جذبه ها دارد بلند *** چشم هوش از اسوه زهرا مبند!

تا حسينى شاخ تو بار آورد *** موسم پيشين به گلزار آورد.(3)

فاطمه، فاتح ستيغ فصاحت

ضرورت دفاع از حريم امامت و رسواسازى پيشوايان ضلالت، باعث شد تا خداوندگار حيا و پوشيدگى به ميدان سخنورى گام گذارد و با ايراد خطبه هايى حماسى و شورآفرين، زيباترين قطعات ادب را رقم زند.

فاطمه كه ميراث دار فصاحت فصيح ترين مردم عرب بود، در شرايطى بحرانى و بدون هيچ آمادگى قبلى چنان خطبه هايى ايراد فرمود كه به جاودانه ترين قطعات ادبى در تاريخ ادبيات عرب تبديل گرديد. او ميراث دار رسول بود و براى حفاظت از رسالت، با ايراد خطبه هايى بى مثال بانى بناى بلاغت گشت و طلايه دار كاروان خطابت. بارى، اگر يگانه كفو و همانندش على (عليه السلام) را استثنا كنيم، مى توان او را «يكه تاز ميدان فصاحت و بلاغت» در آن دوران ناميد؛ بزرگ بانويى كه در گستره فصاحت و بلاغت نيز يگانه سرور بانوان جهان از ازل تا ابد گشت.(4)

خطبه تاريخى حضرت زهرا (عليها السلام) در مسجد پيامبر از نظرگاه فصاحت و بلاغت، در اوج هماهنگى و يگانگى است و از ديدگاه معرفت و حكمت در كمال گره گشايى و گستردگى؛ خطبه اى كه در فرازهاى كوتاهش، چنان حقايق ژرف و عميقى گنجانيده شده است كه كشف و به كارگيرى آنها مى تواند گره گشاى بسيارى از مشكلات پيچيده امروز ما در تمام عرصه ها گردد؛ خطبه اى كه با حكمت آموزى هاى رمزگونه اش، مى تواند كليد درهاى خير و بركت را در اختيار ما نهد و رهنماى ما در مسير توسعه هاى فردى و اجتماعى گردد.

فاطمه، بانى عظيم ترين خدمت

خدمت فاطمه (عليها السلام) به عالم هستى، قابل هيچ وصفى نيست. او هم به پدرش، به عنوان رسول خدا و هم به همسرش به عنوان ولىّ خدا و هم به امت اسلام به عنوان پيروان رسول خدا، خدمت كرد؛ خدمتى كه از عهده هيچ كسى، حتى يگانه همتايش اميرمؤمنان نيز بر نمى آمد. اگر زهرا (عليها السلام) و آن خطبه هاى هدايت گرانه اش نمى بود، امروز ما نيز باور نمى كرديم كه حق با على بوده است؛ چرا كه نفاق ها، كينه ها، دنياگرايى ها، ساده انگارى ها، سياست بازى ها، تطميع ها، تبليغ ها، تحريف ها دست به دست هم داده و امامت را چنان به انزوا كشانده بود كه حتى اجازه نمى داد فرياد حق جويى على(عليه السلام) به گوش احدى از آيندگان برسد.

رسالت و امامت، تحقق بخش هدف خلقت بود و اين فاطمه بود كه امامت را حياتى ديگر بخشيد، رسالت را مايه ثمر گرديد و خلقت را به هدف نزديك گردانيد:

نخل نبوت ز تو شد بارور *** باغ امامت ز تو شد پر شجر

مهر تو رخشان ز بلنداى عرش *** سفره تو گستره عرش و فرش

علت غايى به دو عالم تويى *** جوهره عالم و آدم تويى.(5)

آرى، قيام فرهنگى فاطمه (عليها السلام)، حماسه اى بود كه تنها از عهده خودش بر مى آمد.

آگاهى بخشى الهى زهرا (عليها السلام) به امت اسلامى، چنان در اوج بى مثالى است كه پژواك روح بخش آن تا قيام قيامت، در گوش جان جهان، طنين انداز خواهد ماند. فاطمه (عليها السلام)، مردم زمانه خويش را مى شناخت و مى دانست آن مسلمان نمايان بى غيرت، لياقتِ عبرت پذيرى از سخنان او و جسارت قيام به همراه او را ندارند؛ اما مى خواست براى آيندگان، ضلالت را رسوا، حقيقت را برملا و حجت را تمام نمايد:

من آنچه شرط بلاغ است با شما گفتم. اما مى دانم كه خواريد و در چنگال زبونى گرفتار. يارى نكردن وجودتان را فرا گرفته و ابر بىوفايى بر قلوبتان سايه گسترده. چه كنم كه دلم خون است و بازداشتن زبان شكايت از طاقت بيرون. مى گويم براى اتمام حجت بر مردمان. بگيريد اين لقمه گلوگير به شما ارزانى و ننگ حق كشى و حقيقت پوشى بر شما جاودانى!! يقين بدانيد كه آسوده تان نگذارد تا شما را به آتش افروخته خدا بيازارد؛ آتشى كه هر دم فروزد و دل و جان را بسوزد. آنچه مى كنيد خدا مى بيند و ستمكار به زودى داند كه در كجا مى نشيند. فرجام كارتان را نگرانم و و چون پدرم شما را از عذاب خدا مى ترسانم. به انتظار بنشينيد تا ميوه درختى را كه كشتيد، بچينيد و كيفر كارى را كه كرديد، ببينيد.(6)

فاطمه در قيام پرحماسه فرهنگى اش، لحظه اى از افشاگرى و روشن گرى هاى هدايت بخش خويش دست بر نداشت تا به همه مسلمانان طول تاريخ بفهماند كه سكوت در مقابل مهاجمان فرهنگى پذيرفتنى نيست؛ غفلت در مقابل هدف گيران ولايت و رهبرى عقلايى نيست؛ پرده پوشى در مقابل منافقان داخلى فضيلتى نيست؛ ساده انگارى در مقابل طرح پرشتاب براندازى، تحمل كردنى نيست و آن هنگام كه اصل و اساس اسلام به ورطه خطر افتاده باشد، هيچ تقيه و بهانه اى براى احدى، چه زن و چه مرد، شرعى نيست. بايد به پاخاست؛ بايد فرياد برآورد؛ بايستى در برابر ضلالت قد علم كرد و همچون سيلى بنيان كن بر تيره خارهاى نفاق خروشيد:

ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم *** موجيم كه آسودگى ما عدم ماست.

فاطمه، در مقابل بدعت و تحريف اسلام، آرام ننشست، برخاست، جوشيد و خروشيد، افشاگرى نمود و روشنگرى كرد؛ چرا كه با الهام الهى و تحديث جبراييل از آينده خبر داشت و مى دانست اين روشنگرى ها عاقبت دل هاى لايقى خواهد يافت و نقش بى نظيرى را در به ثمر رسانى امامت و محقق سازى هدف خلقت ايفا خواهد نمود.

سقيفه، سنگ بناى بدعت و جنايت

هنوز چند ماهى از حجة الوداع و بيعت همگان با وصىّ مصطفى نگذشته بود كه ابر سياه پيمان شكنى جامعه اسلامى را به تيرگى و سياهى كشانيد.

هنوز چند ساعتى از عروج آخرين پيامبر نگذشته بود كه امت او تيغ حق كشى از نيام كينه و نفاق بر كشيدند و بر قلب يگانه وصىّ او نشاندند. هنوز چند لحظه اى از غسل بدن مطهر پيامبر رحمت نگذشته بود كه پيروانش، پاره تن و يگانه دختر او را مورد دردناك ترين بى مهرى ها و ظلم ها قرار دادند.

چگونه مى توان باور كرد كه پيشگامان بيعت با علىّ مرتضى و اولين مناديان بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يا عَلى!(7) چنان عهد و پيمان تاريخى خويش را از ياد ببرند كه در زمره پيشوايان حق كشى و سردمداران پيمان شكنى و گمراهى درآيند:

آه از آن پيمان شكن كز كينه خمّ غدير! *** آتشى افروخت تا هم خمّ و هم پيمانه سوخت.(8)

چگونه مى توان باور كرد ياوران پيامبر؛ همانانى كه بارها از پيامبر شنيده بودند كه خشم فاطمه، خشم خداست و آزار رسانى به او، آزار رسانى به خداست، چنان در گرداب خودخواهى و غفلت گرفتار آيند كه همه چيز را به فراموشى سپارند و فجيع ترين بى حرمتى ها و جسارت ها را در حق جگرگوشه پيامبر، روا دارند؛ او را به مسلخ ديوار و درى آتشين كشانند، سينه اش را در خون نشانند، پهلويش را در هم شكنند، صورتش را سيلى زنند و محسنش را به شهادت رسانند:

آه از آن ساعت كه از دست جفاى روزگار! *** خاطرت افسرد و پهلويت شكست از ضرب در

مهبط جبريل و آتش، اين چه بيداد است داد! *** خانه حق را به ناحق دست ناحق زد شرر

عصمت پاك خدا و سقط محسن اى دريغ! *** زين جفاى بى حساب و زين خطاى بى شَمَر.(9)

سقيفه، نطفه گاه بدعتى شد كه تمام بدعت گذارى ها در اسلام را پشتوانه اى قوى گرديد. سقيفه، گشاينده كوره راهى شد كه براى همه انحراف ها و گمراهى ها در طول تاريخ به گذرگاهى دايمى بدل گرديد. سقيفه، توطئه گاه چنان حق كشى و ظلمى شد كه براى جمله ظلم ها و حق كشى ها، دستمايه اى بى نظير گرديد. سقيفه پايه گذار چنان ستم و جسارتى شد كه براى تمام ستم ها، بى حرمتى ها و جسارت ها در طول تاريخ اسلام زيربنايى مستحكم گرديد. در سقيفه، نطفه همان بدعت، فساد و انحرافى بسته شد كه پاره تن مصطفى، حضرت زهرا (عليها السلام)امت اسلام را از آثار شوم و هولناك آن به شدت بر حذر مى داشت:

اما به جان خودم سوگند! نطفه فساد بسته شد. بايد انتظار كشيد تا مرض فساد، پيكر جامعه اسلامى را از پاى در آورد!!! از اين پس از پستان شتر به جاى شير خون مى دوشيد و زهرى كه به سرعت هلاك كننده است! اين جاست كه روندگان راه باطل، زيان كننده اند. و مسلمانان آينده خواهند دانست، سرانجام اعمال مسلمانان صدر اسلام چه بوده است؟! از اين پس، قلب هاى شما با فتنه ها آرام خواهد گرفت. بشارت باد شما را به شمشيرهاى كشيده و برّان! و به حمله و تهاجم هاى پى درپى ستمكاران! و به هم ريخته شدن امور اجتماعى همگان! و به استبداد و ديكتاتورى از سوى ظالمان؛ آنها كه غنايم و حقوق شما را اندك پرداخت مى كنند. و جمع شما را با شمشيرهاى خود درو مى نمايند. پس حسرت و اندوه بر شما! كارتان به كجا خواهد انجاميد؟ دريغا كه ديده حقيقت بين نداريد، بر ما هم تاوانى نيست و نمى توانيم شما را به كارى كه كراهت داريد الزام كنيم.(10)

بارى سقيفه، پيام آور همه ظلم ها و جسارت ها در حق ذريه پيامبر گرديد:

پيام آور پهلوشكنى و به شهادت رسانى فاطمه زهرا (عليها السلام) ؛ زيربناى مظلوميت و در خون نشانى على مرتضى(عليه السلام)؛ زمينه ساز غربت و جگر پارگى امام حسن مجتبى(عليه السلام)؛ سنگ بناى فاجعه كربلا و بر نى شدن سر اباعبدالله(عليه السلام):

ضربه ها بر بازوى زهرا اگر قنفذ نمى زد *** شمر دون بر حنجر سبط نبى، خنجر نمى زد

محسن شش ماهه گر مقتول پشت در نمى شد *** حرمله تيرى به حلقوم على اصغر نمى زد

خصم اگر در كوچه سيلى بر رخ مادر نمى زد *** كعب نى هرگز كسى بر زينب اطهر نمى زد

گر نمى بردند مولا را به مسجد دست بسته *** هيچ كس غل بر تن آن عابد مضطر نمى زد

آرى، هنوز نيم قرنى از حجة الوداع نگذشته بود كه امت محمد، تيغ بر اوصياى او كشيدند و با نام اسلام، قلب اسلام را كه امام است، هدف تيرها، تيغ ها و خنجرهاى كينه و نفاق خود قرار دادند. به ظاهر يگانه پرست شده بودند؛ اما در باطن همان بت هايى را مى پرستيدند كه محمد به يارى على آنها را در هم شكسته بود. رو به قبله نماز مى گذاردند؛ در حالى كه با باطن قبله كه امامت است، پيكار مى كردند. بارى، جاهليت ريشه در درون دارد و اگر آن مشرك هواپرست كه در درون آدمى است، ايمان نياورد چه سود كه بر زبان لااله الا الله براند؟!

عجبا! جهان را ببين كه چه وارونه مى شود: روزى در صف پيشگامان هجرت و بيعت و ديگر روز در جرگه پيشوايان بدعت و ضلالت.

بزرگ ترين ظلم ها در حق على مرتضى(عليه السلام)

به بركت انقلاب هدفمند ايران و در پى نوشته ها، گفته ها و تبليغ هاى فراوان، سطح محبت ها و معرفت هاى ما نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) رو به فزونى نهاده است؛ اما با اين وجود، هماره بايستى در تكاپوى آن باشيم كه اين محبت ها و معرفت ها را گسترده تر و ژرف تر نماييم. بايستى در شناخت هايمان نسبت به انبيا، اوليا و به خصوص نسبت به امير مؤمنان (عليه السلام) كه مظلوم ترين مردان عالم و حضرت زهرا (عليها السلام) كه مظلومه ترين بانوان عالم است، به طور مداوم تجديد نظر نماييم تا اگر نمى توانيم حق معرفت اين بزرگواران را ادا نماييم، لااقل در حقشان ظلم نكرده باشيم.

از بزرگ ترين ظلم هايى كه در طول تاريخ در حق اميرمؤمنان، على(عليه السلام)، صورت پذيرفته، ظلمى است كه امروز در كشور ايران به اين بزرگوار مى شود؛ ظلمى كه معاصران و آيندگان على (عليه السلام) هرگز از عهده اش بر نيامده اند. امروز در جمهورى اسلامى ايران از سوى برخى از نويسندگان و گويندگان شاهد چنان ظلمى در حق على (عليه السلام) گشته ايم كه در طول تاريخ چنين ظلمى در حق احدى صورت نپذيرفته است؛ ظلمى كه ابن ملجم توانايى آن را نداشت.

كار اين به ظاهر مسلمانان، هزاران برابر از كار خوارج نهروان، فجيع تر و گناهشان صدهزاران بار از گناهان ابن ملجم فراتر و سهمگين تر است. اگر ابن ملجم، جسم على (عليه السلام) را هدف قرار داد و با ضربتى زهرآگين حيات دنيوى و مادى او را گرفت؛ اين دون صفتان، روح على(عليه السلام) را هدف قرار داده اند و با شبهه هايى زهرآگين در صدد گرفتن حيات معنوى او برآمده اند. اگر خوارج نهروان، در پى ترور شخص على(عليه السلام)بودند؛ اينان در پى ترور شخصيت او مى باشند.

آيا باورمان مى شود كه در جمهورى اسلامى ايران، كسانى آزادانه ميدان قلم زدن يابند و بگويند: حقانيت و مشروعيت هر حكومتى در گرو انتخاب و خواست مردم است. على(عليه السلام)نيز مشروعيت حكومت خويش را به خواست و بيعت مردم مى دانست.

على (عليه السلام) آن هنگام حق حكومت يافت كه مردم به او روى آوردند؛ وگرنه تا پيش از بيعت مردم، حق حاكميت از آن خلفاى سه گانه بود و على (عليه السلام) به هيچ وجه، حق حاكميت نداشت. مشروعيت هر چيزى، تابع خواست عمومى است و اگر مردم با حقيقتى شرعى نيز مخالف باشند، شرعيت آن حقيقت از بين مى رود.(11) آيا قابل اغماض و چشم پوشى است كه برخى با گستاخى تمام، پندارها و انگارهاى مغرضانه خويش را به ولايت فقيه كه استمرار ولايت معصوم است، سرايت دهند و بگويند: مشروعيت حكومت فقيه نيز همچون حكومت معصوم، تابع انتخاب و خواست مردم است؛ به گونه اى كه اگر مردم هم ولايت فقيه را بخواهند، او هيچ ولايتى نخواهد داشت؛ بلكه تنها وكيلى خواهد بود كه بايستى بى چون و چرا، مجرى اراده و خواست مردم باشد و اگر چنين نباشد، از مقام وكالت، فرو مى افتد و مردم مى توانند او را از حكومت، عزل نمايند.(12)

بايستى از ايشان سؤال شود شما كه مشروعيت ولايت و امامت را تابع انتخاب مردم مى دانيد ؛ نه به انتصاب الهى، با آياتى كه بر ولايت انتصابى على(عليه السلام) از جانب خداوند دلالتى صريح دارد، چه مى كنيد؟! شمايان مگر ابلاغ ولايت الهى على (عليه السلام) را از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در غدير قبول نداريد؟!(13)

مگر ميراث دار سقيفه گشته ايد كه چنين سخن مى رانيد؟!

مگر با پيشوايان سقيفه، همراز و همنوا گشته ايد كه چنين قلم مى زنيد؟!

اينان با روح ولايت و امامت، به ستيزه جويى پرداخته اند؛ چرا كه ولايت را بزرگ ترين مانع در رسيدن به هواهاى نفسانى و آرزوهاى شيطانى خويش مى بينند. ايشان دانسته اند مادامى كه محبت و عشق على بر قلوب مردم ما حكم فرماست، به اهداف جاه طلبانه خويش دست نخواهند يافت ؛ از اين رو سياست على زدايى را در پيش گرفته اند. حقانيت حق محض(14)را نه تابع مشيت الهى كه تابع خواست و انتخاب مردم مى دانند؛ يعنى در آن هنگامى كه مردم با غاصبان خلافت بيعت نمودند، مشروعيت حكومتشان ثابت گشت و هرگونه حقانيت و مشروعيتى از على(عليه السلام) سلب گرديد. ولايت و حكومت على (عليه السلام) هنگامى مشروعيت يافت كه مردم، بعد از خلفاى سه گانه، متوجه على(عليه السلام) شدند، و با بيعت خويش او را برگزيدند.

اينان دنباله روان گمراه سقيفه و شاگردان همان مكتبند. اينان ميراث دارانِ حق كشى در سقيفه اند.

بايستى از فاجعه سقيفه، درس عبرت بگيريم. منافقان ستيزه جو با ولايت و امامت را بشناسيم و رسوايشان نماييم تا مبادا سقيفه اى ديگر در تاريخ تكرار شود و فتنه ها و فسادها از هر سو بر ما هجوم آورد:

نكند مكر بنى ساعده تكرار شود! *** كه على در قفس خانه گرفتار شود

نكند حفظ ولى بر همگان عار شود! *** محرم راز على نخل و دل چاه شود

نكند حق على در عمل انكار شود! *** سيلى خصم زبون، نقش رخ يار شود.

از سوى ديگر منافقانى دون صفت با استفاده از انواع شگردهاى تبليغاتى و تحريف هاى معنوى سعى كرده اند چنين وانمود كنند كه اصولا على(عليه السلام) انسان خشنى بود و از سياست و شيوه حكومت دارى آگاهى نداشت. اگر او از شگردهاى حكمرانى بهره اى داشت، اندكى از اصول خويش كوتاه مى آمد و با همه كسانى كه با او بيعت كرده بودند، با سهل گيرى و مدارا رفتار مى نمود و به هر كدام از ايشان، سهمى از حكومتش را عطا مى كرد. در اين صورت آن همه جنگ و خون ريزى پيش نمى آمد و جان آن همه مسلمان بى گناه به هدر نمى رفت. گناه تمام آن خون ها بر گردن على است؛ چرا كه اهل تساهل و تسامح و سياست كارى نبود.

عجب اين جاست كه اينان داعيه دار طرفدارى از على(عليه السلام) و مدعى دوستى آل على(عليهم السلام)نيز مى باشند؟!

شگفتا! بزرگ ترين افتراها به على (عليه السلام) و داعيه طرفدارى او؟! مى گويند چرا على (عليه السلام) ، طلحه و زبير را تحويل نگرفت؟ مگر اين دو از بزرگان و پرنفوذان آن زمان نبودند؟ از كسانى بودند كه خليفه دوم ايشان را هم طراز على (عليه السلام) جزء نامزدهاى خلافت معرفى كرده بود. زبير از اصحاب رضوان بود كه پيامبر در حق او دعا كرده بود. زبير، شخصيتى بزرگ بود كه هم در ميان بنى هاشم و هم در ميان ديگر طوايف از قدر و منزلتى عظيم برخوردار بود! اين دو شخصيت مهم كشور، چند روز پس از بيعت با على (عليه السلام) ، از او وقت ملاقات خصوصى گرفتند و با اجازه حضرت به خدمتش رسيدند. به محض ورودشان به اتاق، على(عليه السلام) چراغ را خاموش و شمعى را روشن نمودند. اين دو نگاهى تعجب آميز به يكديگر كردند و آن گاه پرسيدند: جريان چيست؟! فرمود: آن چراغ از پول بيت المال بود كه براى حساب رسى بيت المال از آن استفاده مى كنم. چون مسأله شما شخصى است، آن چراغ را خاموش و اين شمع را كه از آن خودم مى باشد، روشن كردم. من حق ندارم از چراغ بيت المال براى گفت و گوهاى شخصى استفاده نمايم.

طلحه و زبير كه چنين رفتار قاطعى را از على (عليه السلام) مشاهده كردند، با خود گفتند: ما براى چه آمده ايم؟ مگر مى شود با اين مرد بر سر حكومت اسلامى معامله كرد؟! از خانه على بيرون آمدند و از همان جا نقشه جنگ با على(عليه السلام) را طراحى كردند.

روشنفكران ملى و مذهبى، به سيره امام على (عليه السلام) اعتراض مى نمايند كه چرا او با دو تن از بانفوذترين رجال سياسى ـ اجتماعى زمانه خويش با تساهل و مدارا رفتار نكرد؟! چرا با شدت و قاطعيت، ايشان را از خود راند و به جنگ با خويش وادارشان ساخت؟! اگر ايشان را تحويل مى گرفت و به شكرانه اين كه به او رأى داده بودند، حكومت كوفه و بصره را بينشان تقسيم مى كرد، از شرشان راحت مى گشت و آن گاه با كمال آسودگى، به دور از هرگونه جنگ و خون ريزى، در مدينه حكومت مى كرد.

اما على، طبعاً خشونت طلب بود و شيوه حكومت دارى نمى دانست. وظيفه خويش را تشخيص نمى داد و تدبير سياسى نداشت. ما امروز، اسلام را بهتر از على مى شناسيم. اسلام، دين رأفت و عطوفت است؛ نه دين شدت و خشونت. على، شايستگى رهبرى جامعه اسلامى را نداشت؛ طبع خشونت طلب خويش را اصلاح نكرده بود.

بايستى، بر اين مصيبت خون گريست! اگر بر مصيبت ضربت خوردن على (عليه السلام) در محراب مسجد كوفه، مى گرييم، بايستى بر چنين فاجعه اى در ايران اسلامى، خون بگرييم!! گناه اينان بيشتر است كه حقيقت و شخصيت على(عليه السلام) را مى كشند يا گناه ابن ملجم كه بر فرق على(عليه السلام) شمشير فرود آورد؟! كدامين مصيبت سنگين تر است؛ اين كه روح على(عليه السلام)هدف قرار گيرد يا آن كه جسم او؟!!

نسبت به سياست الهى على (عليه السلام) در همان زمان نيز اعتراض هايى وجود داشت؛ از اين رو حضرت پيش از شروع پيكار با جنگ افروزان جمل، در جمع كثيرى از مسلمانان سخنرانى كردند و علت تصميم جنگ با آن نابكاران را چنين تبيين فرمودند:

وَقَدْ قَلَّبْتُ هذَا الْأَمْرِ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ فَما وَجَدْتُنى يَسَعُنى اِلّا قِتالُهُمْ اَوِ الجُحُودُ بِما جاءَنى بِهِ مُحَمَدٌ(صلى الله عليه وآله وسلم)؛(15) پشت و روى اين كار را نيك نگريستم و دريافتم كه جز اين راهى ندارم كه يا جنگ با آنان را پيش گيرم و يا آنچه را كه محمد براى من آورده است، انكار نمايم؛ پس پيكار را از تحمل عقاب، آسان تر ديدم و رنج اين جهان را بر كيفر آن جهان برگزيدم.

اى مردم! تصميم من بر جنگ و كارزار با اين منافقان و از دين خارجان، هرگز دفعى و بدون فكر و تأمل نبود. مسأله را كاملا سنجيدم و ديدم كه اين امر بين دو چيز داير است كه سومى ندارد: يا بايد با اينان بجنگم يا بايستى كافر شوم و دين محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را انكار نمايم.

آرى طبق آيين اسلام در مواردى بايد در اوج صلابت و قاطعيت رفتار كرد؛ هر چند لازم آيد كه در جنگى چون جنگ صفين بيش از صد هزار مسلمان كشته شوند. على (عليه السلام)فرمود: اگر با فتنه افروزان جمل وارد جنگ نمى شدم، بايستى دين اسلام را انكار مى نمودم؛ اما اسلام شناسان معاصر! مى گويند: على نمى بايست وارد جنگ مى شد. بايستى خشونت را كنار مى گذاشت و رأفت و عطوفت را در پيش مى گرفت. همچون پدرى مهربان، بر سر همه دست نوازش مى كشيد و حكومتش را بين ايشان تقسيم مى نمود.

شگفتا كه اينان از على (عليه السلام) هم اسلام شناس تر شده اند!

البته پيدايش چنين نگرشى در جامعه ما، رهاورد ترويج انديشه تساهل و تسامح است؛ همان انديشه اى كه دنياى غرب آن را به عنوان نسخه اى شفابخش به عالم اسلام تحميل نموده است؛ انديشه اى كه بر باددهنده غيرت دينى و فروپاشنده عزت اسلامى است.

مگر نه اين است كه طبق ديدگاه توحيدى، ولايت و حاكميت، تنها از آن خداست و هر كه از جانب او داراى اذن و اجازه باشد، حق ولايت و حاكميت بر مردم را داراست؟! اگر قدرى ژرف تر در گفته هاى ايشان دقت كنيم، به اين نتيجه مى رسيم كه مشكل اصلى اينان، با خداست. اينان مى خواهند آزاد آزاد باشند و در اين راستا، براى خداوند نيز حق ولايت و حاكميتى قايل نمى باشند(16): بَلْ يُريِدُ الْإِنْسَنُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ(17)؛ بلكه انسان مى خواهد (آزاد باشد و بدون هيچ ترسى) در تمام عمر گناه كند.

چنين سخنانى، همچون سخن فتنه افروزان سقيفه و سردمداران بى غيرتى در دوران فاطمه (عليها السلام) است. در مقابل چنين ياوه هايى، بايستى چونان فاطمه زهرا (عليها السلام) به پاخاست و با استدلالى آهنين، مشت محكمى بر دهانشان كوبيد:

واى بر آنان كه راه شهوت و هواى نفس را برگزيده اند و تنها بر طبق آرا و خواسته هاى نفسانى خويش عمل مى كنند. هزاران واى بر اينان! آيا كلام خدا را نشنيده اند كه در مقابل خواست خدا و رسولش، هيچ رأى و خواسته اى مقبول نيست: وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخَيَرَةُ؛(18)پروردگارت هر چه را بخواهد مى آفريندو هر كه را بخواهد بر مى گزيند. براى ايشان در برابر خداوند، هيچ حق و اختيارى نيست.

چرا شنيده اند؛ اما همان گونه كه خداوند سبحان مى فرمايد: چشمانشان بيناست وليكن قلب هايشان كور گرديده است. چه دور است پندپذيرى ايشان! بساط آرزويشان را در دنيا گسترانده و مرگشان را به فراموشى سپرده اند.(19)

اينان از اختيار خدا و رسولش، روى برگردانده و به سوى خواست خويش روى نهاده اند؛ در حالى كه قرآن ندايشان مى كند كه: وَ مَاكَانَ لِمُؤْمِن وَ لَامُؤْمِنَة اِذَا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ اَمْراً اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ اَمْرِهِمْ؛(20) هيچ مرد و زن با ايمانى را حق آن نباشد كه چون خدا و رسولش امرى را مقرر دارند، چون و چرا و اختيارى از خويش روا دارند.(21)

بزرگ ترين ظلم ها در حق فاطمه زهرا (عليها السلام)

قدر و منزلت بى كرانه ناموس الهى و بانوى خلوت كبريايى، چنان غريب و ناشناخته مانده است كه حتى دوستان و دل سپردگانش نيز از تقرير و تفسير خدمت هاى بى نظير او در حق جامعه اسلامى عاجز و ناتوان مانده اند. گاهى حماسه و قيام سهمگين فاطمى چنان كوتاه و نارسا و همراه با برداشت هايى ناقص و معيوب ارائه مى شود كه با كمال دردمندى بايستى آن را به حساب غربت و ناشناختگى زهرا (عليها السلام) گذاشت. بسيار ساده انگار و سطحى نگر بوده ايم اگر بينگاريم كه داستان فدك تنها قصه غصبى بود كه بر آن اعتراض شد: عده اى ملك شخصى فاطمه (عليها السلام) را با زور و تزوير به تصرف در آوردند. فاطمه (عليها السلام) از آن جا كه اين ملك را براى خود، همسر و فرزندانش مى خواست، نتوانست غصب آن را تحمل كند؛ از اين روى به پاخاست و زبان به اعتراض گشود. عاقبت، فرياد دادخواهى اش به جايى نرسيد و حقش پايمال گرديد.

آيا وجود اندكْ معرفتى به وارستگى زهرا و دل بريدگى او از دنيا به چنين تحليلى اجازه رخ نمايى مى دهد؟! آيا صاحبان اندكْ شناختى نسبت به پارسايى اهل بيت(عليهم السلام)مى توانند اين پندار را برتابند كه زهراى وارسته از سوى اللّه از روى دلبستگى به دنيا به مسجد بيايد و در جمع مهاجران و انصار، آن خطبه آتشين را قرائت نمايد، غاصبان خلافت را به محاكمه كشاند و مردمان در غفلت خفته را به قيام و تكاپو فراخواند تا فقط حق از دست رفته خويش را بازيابد؟!

به خدا بزرگ ترين ظلم ها در حق زهراى مرضيه (عليها السلام) آن است كه اوج مقام عرشى اش را با كوتاه انديشه هاى فرشى مان چنان فرو كشانيم كه گمان شود چون ميراث او را ظالمانه غصب كردند و حقش را جسورانه لگدمال نمودند، تاب تحمل از كف داد و برآشفت. در جمع مسلمانان بر غاصبان فدك خروشيد. و آن گاه كه لبيكى نشنيد، به خانه پناه برد و در سوز هجران پدر و غم از دست رفتن فدك، آن قدر غصه خورد و گريست تا دق كرد و از دنيا گريخت.

و اللّه! فاطمه (عليها السلام) هيچ عشقى به فدك نداشت؛ و اللّه! فاطمه (عليها السلام) به دنيا ذره اى دلبستگى نداشت؛ فاطمه (عليها السلام)، مستغرق بحر وصال گشته بود و غرق در شهود آن جمال بى مثال:

آن كه او مستغرق عشق خداست *** كى نظر او را به جمله ما سواست.(22)

در اين مقام، نگرشى بر پيشينه فدك و پژوهشى در علت بخشش آن از جانب پيامبر به فاطمه زهرا (عليها السلام)، مى تواند ما را به كشف علل حقيقى قيام بزرگ زهرا (عليها السلام) در مقابل غاصبان فدك، نزديك تر سازد.

پيشينه و فرجام فدك

فدك، سرزمينى بسيار وسيع و آباد در سراشيبى خيبر، واقع در شمال مدينه بود كه قلعه اى بزرگ و مستحكم، چشمه اى سرشار، نخلستان هايى پربار و باغ هايى پرشمار را شامل مى گرديد. ساكنان اين سرزمين، يهوديانى بودند كه با اهل خيبر در ارتباط بوده، تحت رياست مردى به نام «يوشع بن نون» در آن منطقه روزگار مى گذراندند.

نام گذارى اين سرزمين، به «فدك» از آن جهت بوده كه اولين ساكن آن، مردى به اسم «فدك بن هام» بوده است.(23) از آن سرزمين آباد و پهناور، هم اكنون نيز باغ هاى متعددى در 100 كيلومترى شمال مدينه بر جاى مانده است.

چگونگى فتح فدك

در سال هفتم هجرت، حدود چهار سال قبل از رحلت پيامبر، منطقه حاصل خيز خيبر به تصرف مسلمانان در آمد. يك روز پس از فتح خيبر، جبراييل از جانب خداوند بر پيامبر نازل شد و فرمان فتح فدك را آورد. در اين فرمان، تصريح شده بود كه فدك بايستى تنها به دست پيامبر و على (عليهما السلام) فتح گردد و مسلمانان نبايستى در آن شركت نمايند.

هنگامى كه شب فرا رسيد، آن دو بزرگوار در تاريكى شب از لشكر جدا شده و خود را به قلعه فدك رسانيدند. ساكنان فدك كه خبر فتح قلعه عظيم خيبر را در روز قبل دريافت كرده بودند، در قلعه فدك و پشت درهاى بسته، شبى پر اضطراب را مى گذرانيدند.

در پى نقشه اى دقيق، اميرمؤمنان، على (عليه السلام) با كمك پيامبر و امداد الهى از ديوار بلند قلعه بالا رفت و آن هنگام كه بر فراز ديوار قلعه قرار گرفت، با صدايى رسا، به گفتن اذان و تكبير پرداخت. ساكنان قلعه فدك كه خويش را در محاصره مسلمانان پنداشتند، شتابان رو به سوى در قلعه نهادند تا در زمين هاى پيرامون آن پراكنده گردند.

در اين هنگام، امير مؤمنان از ديوار قلعه پايين آمد و به همراه پيامبر كه بر در قلعه منتظر بود، راه فراريان را بستند و با آنان درگير شدند و پس از آن كه هيجده نفر از دليرمردان آنان را به هلاكت رساندند، اهل فدك را به اسارت درآورده، به همراه غنايم، با خود به مدينه آوردند.(24)

پاورقى:‌


1. قالَتْ فاطِمَةُ (عليها السلام) لَقَدْ قالَ رَسوُلُ اللّهِ (صلى الله عليه وآله وسلم): مَثَلُ الاِمامِ مَثَلُ الْكَعْبَةِ اِذْ تُؤْتى وَ لاتَأْتى. بحار الانوار: ج 36، ص 353، روايت 224.
2. كوكب الدُرّى: ج 1، ص 196.
3. شعر از علامه محمد اقبال لاهورى. مناقب فاطمى در شعر فارسى: ص 41.
4. از آن يگانه بانوى خلقت سه خطبه تاريخى گزارش شده است:
  1. خطبه اى آتشين و قيام انگيز در مسجد مدينه؛
  2. خطبه اى افشاگرانه و هشدارآميز در جمع زنان مهاجر و انصار در منزل؛
  3. خطبه اى بيدارگرانه و نكوهش آميز در ميان مردم كوچه در نزديك منزل.
5. شعر از حاجى محمد جان قدسى از سخنوران سده يازدهم هجرى. مناقب فاطمى در شعر فارسى: ص 22.
6. ألا وَ قَدْ قُلْتُ الَّذى قُلْتُ عَلى مَعْرِفَة مِنّى بِالْخَذْلَةِ الَّتى خامَرَتْكُم. وَلكِنَّها فَيْضَةُ النَّفْسِ وَ نَفْثَةُ الغَيْظِ وَ خَوْرُالْقَناةِ وَ بَثَّةُ الصَّدْرِ وَ مَعذِرَةُ الحُجَّةِ. فَدوُنَكُمُوها فَاحْتَقِبُوها مُدْبِرَةَ الظَّهْرِ، ناقِبَةَ الْخُفِّ، باقِيَةَ العارِ، مَوْسُومَةً بِغَضَبِ الجَبّارِ شَنارِ الابَدِ مَوْصوُلَةً بِنارِ اللّهِ الْمُوقَدَةِ الَّتى تَطّلِعُ عَلَى الأَفْئِدَةِ. فَبِعَيْنِ اللّهِ ما تَفعَلُونَ «وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلب يَنْقَلِبُونَ» (شعراء: 227) اَنَا إِبْنَةُ نَذير لَكُمْ بَيْنَ يَدَىْ عَذاب شَديد. فَاعْمَلُوا إِنّا عامِلُونَ وَانَتَظِروُا إِنّا مُنْتَظِرُون. كشف الغمّة: ج 1، ص 491. الاحتجاج: ص 102. دلائل الامامة: ص 37.
7. ... و اَظْهَرَ عُمَرُ بِذلِكَ سُرُوراً كامِلا وَ قالَ فيما قالَ: بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يا عَلىُّ! اَصْبَحتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلا كُلِّ مُؤْمِن وَ مُؤمِنَة. كشف الغمّة: ج 1، ص 237. اعلام الورى: ص 132. الارشاد: ج 1، ص 177.
8. شعر از آية الله محمد حسين غروى اصفهانى. ديوان: ص 36.
9. شعر از محمد على مردانى از سخن سرايان معاصر. مناقب فاطمى در شعر فارسى: ص 138.
10. اَمّا لَعَمْرى لَقَدْ لَقِحَتْ فَنَظِرَةً رَيْثَما تُنْتِجُ ثُمَّ احْتَلَبُوا مِلْءَ الْقَعْبِ دَماً عَبيطاً وَ ذُعَافاً مُبيداً، هُنالِكَ يَخْسَرُ الْمُبْطِلُوُنَ وَ يَعْرِفُ التّالُونَ غِبَّ ما اَسَّسَ الْأَوَّلُونَ، ثُمَّ طيبُوا عَنْ دُنْياكُمْ اَنفُساً و اطْمَأَنُّوا لِلْفِتْنَةِ جَأْشاً، وَ اَبشِروُا بِسَيْف صارِم وَ سَطْوَة مُعتَد غاشِم وَ هَرْج شامِل وَاسْتِبْداد مِنَ الظّالِمينَ يَدَعُ فَيْئَكُمْ زَهيداً وَ جَمْعَكُمْ حَصيداً. فَيا حَسْرَةً لَكُمْ وَ اَنّى بِكُمْ وَ قَدْ: «عُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ اَنُلزَمُكُمُوها وَ اَنْتُمْ لَها كارِهُون» (هود: 28). دلائل الامامة: ص 40. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: ج 16، ص 233. بحار الانوار: ج 43، ص 158.
11. به عنوان مثال در نمونه هاى زير دقت كنيد:
محمد تقى فاضل ميبدى: نه اصل مشروعيت رهبرى و نه تعيين صفات او، هيچ كدام به دست شارع نيست و اگر رواياتى هم در اين زمينه هست، ارشاد به حكم عقل است. حتى اميرالمؤمنين هم مشروعيت حكومت خود را به بيعت مردم مى دانست. همشهرى، 26/07/77.
عمادالدين باقى: مشروعيت رهبرى فقط به رأى مردم است و ارتباط به عالم بالا ندارد. ولايت نوعى قرار داد بين مردم و رهبرى است؛ نه يك حربه از سوى امامان معصوم. آبان، شماره 39، 31/05/1377.
اكبر گنجى: هر آنچه افكار عمومى مخالف آن باشد، نامشروع است؛ حتى قاضى اگر حكمى بدهد كه خلاف افكار عمومى باشد، نامشروع است. صبح امروز، 7/09/1378.
عبدالله نورى: ولايت انتصابى امرى غير قابل فهم است و اشكالات و تناقضات عديده اى دارد. راه نو، شهريور 1377.
عبدالكريم سروش: فقه و شريعت مشمول مرور زمان مى شوند و لايتغير نيست. احكام براى مردمند، نه مردم براى احكام. لذا اگر مردم عوض شوند، احكام هم بايد عوض شود. كيان، بهمن 1377.
12. به عنوان نمونه در اين افاضه ها! به دقت بنگريد:
اكبر گنجى: جامعه مدنى، ولايت مطلقه را نمى خواهد؛ حتى ولايت را نمى خواهد چه رسد به مطلقه. ما احتياج به رهبر نداريم. مگر مردم يتيمند كه پدر بخواهند. فاشيست ها به دنبال پدر مى گردند. به نقل از شما، 27/06/1376
محسن كديور: فقيه به انتخاب مردم، مشروعيت حكومت پيدا مى كند و پس از انتخاب هم، وكيل مردم است نه ولى مردم. صبح امروز، دى 77.
13. اين نمونه را مورد توجه قرار دهيد:
عبدالكريم سروش: ولايت، منحصر در شخص نبى اكرم است و با رفتن او، ولايت نيز خاتمه مى يابد؛ او خاتم نبوت و خاتم ولايت بود. ولايت پيامبر بعد از او به كسى منتقل نشده است. ماهنامه كيان، بهمن 77.
14. قال رَسُولُ اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم): عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلّى يَدوُرُ مَعَهُ حَيْثُ مادارَ... .الصراط المستقيم: ج 1، ص 247. الفصول المختارة: ص 97 و 135. نهج البلاغه: ج 2، ص 297. المناقب: ج3، ص 62.
15. نهج البلاغه: خطبه 54.
16. به عنوان مثال، اين موارد را مى توان برشمرد:
محمد مجتهد شبسترى: اثبات حق حاكميت به معناى حقوقى آن براى خدا، اشكالات فراوانى دارد. آيه «إِنِ الحُكْمُ اِلّا لِلّهِ» به اين معنا نيست كه خداوند حق حاكميت بر مردم دارد تا بحث شود كه كه اين حق را به چه كسى سپرده است. هفته نامه آبان، ش 121، ص 4.
عبدالكريم سروش: حق اطاعت شدن، زاييده و مشروط به پذيرش مطيع است؛ و الاّ براى كسى حق طاعتى نيست. مبين، 03/07/78.
ابراهيم اصغرزاده: حتى عليه خدا هم مى توان تظاهرات كرد.... كيهان، 06/02/77
ابراهيم اصغرزاده: اگر مجوز راهپيمايى به هر گروه بر اساس قانون داده شود، اشكال ندارد؛ حتى عليه خدا... آفتاب امروز، 02/06/78.
محمد كاظم محمدى اصفهانى: به خداى خالق و هستى بخش... مى توان اعتراض جُست.... فراتر از آن مى توان او را فتنه گر خواند. ايران، 24/04/79.
17. قيامت (75): 5.
18. قصص(28): 68.
19. قالَتْ فاطِمَةُ (عليها السلام):... وَاخْتاروُا بِشَهْوَتِهِمْ وَ عَمِلُوُا بِآرائِهِمْ. تَباً لَهُمْ! اَوَلَمْ يَسْمَعوُا اللّهَ يَقوُلُ «وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ» بَل سَمِعوُا وَلكِنَّهُمْ كَما قالَ اللّهُ سُبْحانَهُ: «فَاِنَّها لاتُعْمِى الْأَبصارُ وَلكِنْ تُعْمِى الْقُلُوبُ الَّتى فىِ الصُّدُورِ» هَيْهاتَ بَسَطُوُا فِى الدُّنْيا آمالَهُمْ وَ نَسَوْا آجالَهُمْ... . بحار الانوار: ج 36، ص 353، روايت 224. كفاية الأثر: ص 199.
20. احزاب(33): 36.
21. با الهام از حديث نورانى امام رضا (عليه السلام) در سرزنش منكران ولايت:.... وَ رَغِبوُا عَنِ اخْتِيارِ اللّهِ وَ اخْتِيارِ رَسوُلِهِ اِلى اخْتِيارِهِمْ وَ الْقُرآنُ يُناديهِمْ: «وَ مَا كَانَ لِمُؤْمِن وَ لَامُؤْمِنَة ِاذَا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ اَمْراً اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ». عيون اخبار الرضا(عليه السلام): ج 2، ص 198.
22. شعر از محمد رضا ربانى. آيينه ايزدنما: ص 193.
23.معجم البلدان: ج 4، ص 238.
24. بحار الانوار: ج 29، ص 110 و 114 و 348.تهذيب الاحكام: ج 1، ص 424. تفسير فرات كوفى: ص 159.