فدك در تاريخ

سيد محمدباقر صدر
مترجم: محمود عابدى

- ۳ -


دو حادثه

اگر بخواهيم ريشه هاى قيام فاطمه (ع) را، از بررسى اصول آن، يا آن چه بايد اصول شناخته شود، باز شناسيم بايد نظرى همه جانبه و عميق به مسائل آن روز بيفكنيم، تا روشن شود كه در تاريخ صدر اسلام، دو حادثه، متقارب وجود داشت، كه يكى بازتاب و عكس العمل طبيعى ديگرى بود. و ريشه هاى اوليّه آن دو حادثه، در كنار هم امتداد داشت به وجهى كه گاهى يكى با ديگرى برخورد مى كرد- يا به تعبير درست تر- به نقطه اى مى رسيدند كه طبيعتا مستعد بود مايه ى ادامه ى آن دو حادثه گردد.

يكى از آنها، قيام فاطمه (ع) عليه خليفه ى اول بود، و تا آن جا پيش رفت كه نزديك بود موجوديت سياسى او را متزلزل كند و خلافتش را به فراموش خانه ى تاريخ بسپارد. و واقعه ى دوم نقطه ى مقابل آن. در اين جا عايشه ام المؤمنين، دختر خليفه ى فقيد، در روى على (ع) ايستاد. على همسر صدّيقه كه بر پدرش قيام كرده بود.

سرنوشت چنان خواسته بود، كه هر دو قيامگر با شكست روبرو شوند، با تفاوت هائى كه در كار آن دو وجود داشت، و آن مربوط به رضايتى بود كه هريك در قيام خود، احساس مى كرد، و اطمينان قلبى كه به درستى كار خود داشت، و بهره اى كه از پيروزى در راه حق- حقى كه در آن هيچ گونه انحرافى نيست- به دست مى آورد. اما شكست آنان بدين ترتيب بود كه زهرا (ع)، ظاهرا شكست خورد، اما بعد از اين كه خليفه پشيمان و گريان گفت: «بيعت مرا باز پس گيريد!» و سيده ى عايشه نيز، شكست خورد، به طورى كه آرزو مى كرد: «اى كاش بقصد جنگ خارج نمى شدم و طاعت خود را به عصيان نمى آوردم.»

آرى، اين دو قيام هر دو در موضوع و رهبر بهم نزديك بودند، اما هيچ گاه از سرچشمه و خاستگاه همانندى مايه نگرفته بودند. ما به خوبى مى دانيم تغيير حالتى كه با شنيدن خبر خلافت على (ع)، بر عايشه عارض شد، به روزهاى اول زندگى على و عايشه باز مى گردد. روزهايى كه همسر و دختر پيامبر (ص)، بر سر تصاحب قلب آن بزرگ با هم رقابت مى ورزيدند. لازمه ى طبيعى اين رقابت، آن بود كه خودبخود آثارى فراوان بجاى گذارد و احساس مختلفى از كينه و دشمنى ما بين دو رقيب ايجاد كند، و به تدريج ياران و دوستانى در اطراف آنان گرد آورد. همين رقابت بود كه عملا در يكى از دو طرف، قدرت يافت، و آن قضيه ى شوم عايشه و على را پيش آورد. و ناچار از سوى ديگر نيز دامنه پيدا مى كرد، كه چنين شد، و كسى را فرا گرفت كه ام المؤمنين- دخترش- پيوسته در خانه پيامبر (ص)، به نفع وى كار مى كرد.

بلى، منشأ دگرگونى و تغيير حالت ام المؤمنين، احياى خاطرات روزهايى بود كه على (ع)، رسول خدا (ص) را به طلاق او تحريص كرد و داستان آن- افك- مشهور است.

اين توصيه ى على (ع)، اگر چيزى را نشان دهد آن است كه وى از كار عايشه، آزرده و از رقابت او با زهرا (ع) ناراحت است و نيز روشن مى كند كه نزاع و ستيز همسر رسول گرامى (ص) و فرزند او، چنان گسترش يافته كه به على (ع) و كسانى كه نتايج اين رقابت را با اهميت تلقى مى كردند، رسيده بود است.

از اين ماجرا مى توان دريافت كه اين شرايء به خليفه اول نسبت به على و همسرش (ع)، احساس تازه اى مى داد.

به علاوه از ياد نمى بريم كه ابوبكر، از زهرا (ع) خواستگارى كرده، و پيامبر (ص) آن را نپذيرفته، ولى پس از آن با اجابت تقاضاى على (ع)، زهرا به همسرى على (ع) درآمده بود. اين ردّ و قبول، در دل خليفه- وقتى در حد انسانى طبيعى، و داراى احساسى مانند ديگران دانسته شود- حسرت و غبطه اى خاص- اگر در تعبير احتياط كنيم- نسبت به على برانگيخت و اينجا زهرا (ع) بود كه آن رقابت را، بين على و او پيش آورد، كه به پيروزى رقيب انجاميد. و همچنين بايد بدانيم كه ابوبكر، شخصى است كه رسول بزرگ (ص)، او را براى خواندن سوره ى توبه به جانب كفّار فرستاد، ولى از نيمه هاى راه بازگرداند. و اين جا نيز اراده ى الهى بر اين قرار گرفته بود كه رقيب- همان كسى كه در مسأله ى زهرا پيروز شده بود- بار ديگر بر او تفوّق جويد.

تمام اين عوامل باعث مى شد تا ابوبكر دخترش را، در مسابقه اى كه با زهرا (ع) براى كسب مقام برتر، نزد رسول خدا (ص) داشت، پيوسته تحت نظارت و دقّت داشته باشد، و مانند همه پدران تحت تأثير عواطف او قرار گيرد. و چه مى دانيم؟ شايد گاهى فكر مى كرد، فاطمه نيز، پدرش را به اقامه ى نماز جماعت در مسجد وادار و تشويق مى كرده است، به قياس روزى كه ام المؤمنين- كه همواره در خانه پيامبر (ص) به نفع پدر كار مى كرد- زمينه را فراهم كرد تا او در زمان بيمارى آن حضرت، امام جماعت باشد.

نمى توان انتظار داشت كه تاريخ، براى هر واقعه اى شرحى كافى، در اختيار ما بگذارد، مگر امرى كه دلايلى كافى براى اثبات آن جمع آمده باشد. اما مى توان پذيرفت كه وقتى كسى، تحت تأثير چنان احوالى قرار گيرد كه ابوبكر را، زير اثر و نفوذ خود گرفته بود، واكنش هاى معروف او را نشان دهد. و اگر زنى، با همان رقابت ها مواجه گردد، كه حتى پنجره ى واسطه، بين خانه ى او و پدرش، بر آن شهادت مى داد، هرگز نبايد سكوت كند، مخصوصا وقتى مخالفان بر آن باشند كه حق قانونى وى را- كه در مشروعيّت آن ترديدى نيست- از وى سلب كنند.

بعد سياسى قيام زهرا:

آن چه گذشت جنبه ى عاطفى قيام فاطمه (ع) بود. اما قيام او ابعاد گوناگونى دارد، كه جهت و بعد سياسى آن از هر لحاظ برجسته تر و با اهميت تر است. البته غرض از كلمه ى سياسى، هرگز مفهوم رايج و آشناى روزگار ما نيست، كه در مخفى كارى و دغلبازى خلاصه مى شود، بلكه منظور مفهوم حقيقى آن است، كه منزه از هرگونه پنهان كارى و دروغبازى است.

جوينده ى دقيق، در مطالعه و بررسى مراحل و اشكال مختلفى كه اين نزاع بخود مى گيرد، هرگز معنى مطالبه ى قطعى زمينى را نمى بيند، بلكه اين منازعه، براى او مفهوم گستره ترى دارد، و در اعماق خود تصميم راسخى را نشان مى دهد كه بر آن است تا تخت و تاج حكومتى غصب شده، و قدرت و مجدى به تباهى افتاده، را بازستاند و امتى را كه به جاهليّت گذشته ى خود بازپس گشته است، به راه اعتدال باز آورد.

از اين رو فدك سمبلى از معنائى عظيم است كه هرگز، در چهارچوب آن قطعه زمين تصاحب شده ى حجاز، نمى گنجد. و همين معناى رمزى فدك است كه نزاع مربوط به آن را، از قالب مخاصمه اى سطحى و محدود، به جانب قيام و مبارزه اى وسيع و پردامنه سوق مى دهد.

براى تحقيق در اين معنى، خواننده را دعوت مى كنم كه اسناد و مدارك تاريخى و مسلم فدك را مطالعه كند و به اين پرسشها پاسخ گويد: آيا مسأله ى فدك را نزاعى مادّى مى داند؟ آيا در اطراف فدك- به معنى محدود و مشخص آن- اختلافى مى بيند؟ آيا بر سر تصاحب محصولات و درآمد آن، به هر اندازه اى هم كه گفته شود، منازعه اى و مسابقه اى بوده است؟ آيا اصولا دو طرف منازعه، بدون اين كه موضوعى در بين باشد، باهم به خصومت و نزاع برخاسته بودند؟

حاشا كه مسأله ى فدك چنين تصور شود! منازعه ى فدك قيامى عليه اساس حكومتى است، و فرياد آسمان گيرى كه فاطمه (ع) خواست به وسيله ى آن سنگ كجى را كه تاريخ بعد از ماجراى سقيفه بر آن بنا شد، در هم فروشكند.

براى اثبات اين معنى، كافى است به خطبه اى كه زهرا (ع) در مسجد نبى (ص) روياروى خليفه، و در حضور جمعيّت انبوهى از مهاجر و انصار، ايراد فرمود، نگاهى بيفكنيم، در اين خطبه، بيشتر سخن در مدح على ستايش موضع گيرى هاى اسلامى و جاودانه ى اوست، و اثبات حق اهل بيت رسول (ص)، آن جا كه مى گويد:

(آنها وسيله ى رسيدن انسان ها به خداوند، و خاصان و پاكان اويند، و گواهان غيب الهى، و ميراثبران خلافت و حكومت پيامبرانند».) و در ضمن سرزنش و نكوهش مسلمانان، هشدار مى داد كه: آنان به نگون بختى درافتاده اند، و ناشايستى را به خطا و بى تدبير برگزيده و به آئين گذشتگان خود، بازپس گشته اند. و به قصد آب، به آبشخور ديگرن دست يازيده اند، و امر مهم خلافت را، به نااهل آن سپرده و با اين كارها، به فتنه ى عظيمى فروافتاداند و سپس به انگيزه هاى شومى كه آنان را به ترك قرآن وامى دارد، توجّه مى دهد، و بالاخره مخالفت آشكارشان را به حكم و فرمان الهى، در باب خلافت و امامت بيان مى دارد.

بنابراين مسأله، در اينجا مسأله ى ميراث و صدقه نيست، مگر به همان اندازه اى كه به موضوع سياست حاكم مربوط است و هيچ گونه به مطالبه ى زمين و خانه نيز ارتباطى ندارد، بلكه از ديد زهرا (ع) مسأله، مسأله ى اسلام و كفر و ايمان و نفاق و نص و شورا است، و بار ديگر اين هدف عالى سياسى را در سخنانش با زنان مهاجر و انصار مى بينيم: آنجا كه مى گويد:

«چگونه رهبرى امت را، از پايگاه رسالت و قواعد استوار نبوت، و مهبط روح الامين دور ساختند، و آن را از دست آگاهان دنيا و دين باز گرفتند؟ بايد بدانند كه اين كار زيانى آشكار است، اما چرا با ابوالحسن بدشمنى برخاستند؟ به خدا سوگند، تنها علتى كه باعث اين دشمنى شد، قدرت شمشير او در جهاد، سخت گيرى و شدت عمل او در برابر حق، يورش عبرت آموز او به جاى دشمنان و گستاخى و بى پروايى او در راه خدا بود. به خدا اگر مانع نمى شدند تا زمامى را كه رسول خدا (ص)، به پيش دست على (ع) انداخته بود، بردارد، آن را در دست امامت مى گرفت، و كاروان امت را چنان عادلانه و بزرگوارانه پيش مى برد كه در اين كاروان، نه مركب رنجى ببيند و نه راكب اضطرابى يابد. و آنان را به آبشخورى مى رساند كه چشمه ى زلال و نوشين آن، پيوسته به گوارايى بجوشد و چنان سيراب بازشان مى گرداند كه ي عقل به حيرت ماند. بدون اين كه در برابر اين كار و مسؤليت در پى سود و بهره اى برآيد، مگر اين كه تنها، شدت عطش خود را به جرعه ى آبى، و ضعف گرسنگى را به نان خشكى فرو نشاند. و در آن صورت، درهاى بركات الهى، از آسمان و زمين بر آنان گشوده مى شد اما دريغا! اين كار را نكردند و خداوند آن ها را بدين كارشان مؤاخذه خواهد كرد.

بيا و به سخن من گوش فرا دار! اگر در اين جهان دير بمانى، روزگار شگفتى هاى خود را به تو نشان خواهد داد، و چنان چه در كار آن به عجب درمانى، باز هم تو را تازه تر از تازه ترى به اعجابى ديگر خواهد كشاند، و خواهى پرسيد: اينان به كجا پناهنده شدند و به چه دليلى استناد كردند و به كدام رشته اى چنگ زدند؟ «بسيار بعد معبودى يافتند و بد دمسازى اختيار كردند، و راستى ظالمان چه بد مبادله اى نمودند!»

بخدا سوگند، با اين كار واماندگان و عقب افتادگان را بر پيشروان، مقدم داشتند و ناتوان را بر نيرومندان برگزيدند، و دماغ عزّت را بر خاك ذلّت ساييدند؟ آنان كه كار بد خود را شاهكار مى پندارند، بدانند كه «سخت مفسدند ولى خود نمى دانند» اى واى بر آنان! آيا آن كه خلق را بحق رهبرى مى كند، سزاوارتر به پيروى است يا آن كه نمى داند؟ مگر آن كه خود هدايت شود. پس شما را چه شده است كه چنين حكم مى كنيد؟)

بعلاوه در جايى، از زنان پيامبر (ص) نقل نشده است كه در باب ميراث، با ابوبكر به مخاصمه برخاسته باشند، از اين رو اين سؤال پيش مى آيد كه آيا آنان در برابر حطام دنيوى از زهرا (ع)، پارساتر، و در زندگى به سيره ى پيامبر (ص) نزديكتر بودند؟ يا اين كه به ماتم پيامبر (ص) نشسته بودند، و فرزند رسول خدا در سوگ پدر آسوده خاطر بود؟ يا بالاخره اوضاع سياسى روز، در كارهاى حكومتيان اين تفاوت را بوجود آورده بود، و زهرا (ع) را به مقابله و منازعه اى شديد و خطرناك واداشته، بى آن كه براى زنان پيامبر دردسرى فراهم شود؟

ظن غالب بر اين است كه زهرا (ع) مى توانست در ميان پيروان همسرش، و ياران برگزيده ى وى (ع)- كه هيچ گونه ترديدى در صداقت او نداشتند- كسى را پيدا كند، و به همراه على (ع)، بيّنه لازم را در اثبات مدعاى خود، اقامه نمايد اما مى دانيم كه او هر گز چنين نكرد. آيا اين كار به ما نشان نمى دهد كه هدف اوالاى فاطمه (ع) كه قدرت طلبان به خوبى آن را مى شناختند- اثبات ميراث و مال پدرى نبود، بلكه وى همت در محو آثار سقيفه بسته بود، و حصول اين مقصود، نه با اقامه ى بيّنه در باب فدك، بلكه با اين وسيله ممكن بود كه وى از گمراهى و خطاكارى مردم، شواهد زنده اى ارائه دهد، و اين بيّنه را در پيشگاه تمامى ملّت اقامه نمايد. آرى اين بود آن امرى كه در طول مبارزات، هدف اصلى زهرا (ع) را تشكيل مى داد.

سخن آئينه شخصيّت

در اين جا لازم است به سخنان خليفه توجه كنيم، وقتى خطبه ى زهرا (ع) به پايان رسيد و مسجد را ترك گفت، وى به منبر رفت و چنين گفت:

«اى مردم! اين هياهو چيست؟ هر كس حرفى دارد! كجا آين آروزها در زمان رسول خدا (ص) مطرح بود؟ هر كس شنيده است، بگويد! و هر كس ديده است، شهادت دهد! او روباهى است كه شاهد او دم اوست، او كانون تمام فتنه هاست، مانند ام طحال... بدانيد كه من اگر بخواهم مى گويم، و اگر بگويم اسرار را فاش مى كنم، ولى مادامى كه با من كار نباشد سكوت خواهم كرد.»

آن گاه رو به انصار كرد و گفت: «اى ياران رسول خدا! سخن بعضى از نادانان، كه در ميان شمايند به من رسيده است، حال آن كه شما بايد بيش از هر كس پايبند پيما رسول خدا باشيد. شما همان كسانى هستيد كه پيامبر به شهرتان آمد، و به او پناه داديد، و ياريش كرديد. بدانيد من كسى نيستم كه دست و زبانم به هر ناسزاوارى به لطف و كرم باز باشد.»

اين گفته ها گوشه اى از شخصيت خليفه را، به ما مى نماياند و موضع منازعه ى زهرا (ع) را با وى روشن مى كند نكته ى مهمّى كه اكنون، از منازعه ى زهرا (ع) و تلّقى خليفه، از آن براى ما آشكار مى شود، اين است كه خليفه، كاملا دريافت كه هرگز احتجاج زهرا (ع)، به ميراث يا نحله ارتباطى ندارد و تنها به اصطلاح امروز، مبارزه اى سياسى است و به قصد دادخواهى به نفع همسر بزرگوارش- كه خليفه و اطرافيانش مى خواستند وى را از مقام الهى و طبيعيش، در عالم اسلام دور كنند - آغاز كرده است. از اين رو ابوبكر تنها از على (ع) سخن گفت و- العياذ بالله او را، اسداله الغالب را به روباه مانند كرد، و كانون فتنه و ام طحال شمرد، و فاطمه ى بزرگ را به دم، پيرو و دنباله ى او، تشبيه نمود، و از ميراث، هيچ گونه سخنى به ميان نياورد.

على و عباس و ميراث دانستن فدك:

در اينجا بايد به ملاحظه ى روايتى بپردازيم، كه در صحاح اهل سنّت آمده است، اين روايت مى گويد كه در روزگار عمربن خطاب، مابين على و عباس، چندى در باب فدك اختلاف بود. على مى گفت: «پيامبر فدك را در حيات خود به فاطمه بخشيده است.» و عباس از قبول اين سخن سرباز مى زد و مى گفت: «فدك ملك رسول خداست و من نيز وارث اويم». تا اين كه سرانجام آن دو، رفع دعوا را به خليفه بردند. عمر از داورى بين آن دو ابا كرد و گفت: «شما كار خويش بهتر مى شناسيد، و من هم فدك را به شما واگذار مى كنم:»

اگر اين حديث صحيح باشد، از آن چنين برمى آيد كه حكم ابوبكر، درباره ى فدك حكمى سياسى و موقت، و موضعگيرى او در آن لحظات حساس، به مقتضاى مصالح و منافع حكومت بوده است. و گرنه عمر در هنگام منازعه على و عباس، چ را روايتى را كه قبلا خليفه نقل كرده بود ناديده گرفت و آن را به گوشه فراموشى افكند و فدك را به على و عباس واگذار نمود؟ و ضمنا كار او، در برابر آن دو، نشان مى دهد كه تسليم فدك، نه به وجه توكيل، بلكه بر اين اساس است كه آن ميراث پيامبر مى شناسد. زيرا اگر اين كار به عنوان وكالت فرض شود منازعه و اختلاف على و عباس، در امر فدك موجّه نمى نمايد، آن هم به صورتى كه آيا پيامبر (ص) فدك را به فاطمه بخشيده است، يا از وى (ص) باز مانده است؟

بعلاوه اين اختلاف و نزاع، چه معنايى دارد اگر فرض كنيم، ابوبكر فدك را جزء اموال مسلمين مى دانست، و آن دو را وكيل كرد، تا عهده دار حفاظت آن باشند، و عمر با قطع نزاعشان به آنان گفت كه فدك را ميراث پيامبر (ص) يا حق فاطمه نمى داند، و بالاخره به خود آنها واگذاشت، تا به نيابت وى به نگهدارى و آبادى آن بپردازند؟ همانطورى كه وقتى آن را منحصرا تسليم على نمى كند، مى فهميم كه عمر باور نداشته است كه پيامبر فدك را به فاطمه بخشيده است، نتيجه آن كه تسليم فدك به على و عباس جز به طريق ارث وجه ديگرى نمى تواند داشت.

به هر صورت در اين مساله، دو وجه قابل تصور است. اول: عمر خليفه را- در باب نفى ارث گذاشتن پيامبر (ص)- به جعل حديث متهم كرد. دوم: عمر حديث را تأويل كرد، و از آن معنايى غير از نفى توريث فهميد، اما اين تأويل را به ابوبكر نگفت، و با او نيز در حين بيان حديث مجادله و بحثى پيش نياورد.

بالاخره هر يك از دو معنى پذيرفته شود، جهت و رنگ سياسى مساله آشكار است. و گرنه- وقتى با سياست بازى در ارتباط نباشد- چگونه عمر خليفه را به جعل حديث متهم مى كند؟ و چرا تأويل خود را مخفى مى دارد، و تفسير و برداشت خود را به موقع نمى گويد، در حالى كه مى دانيم در موارى كه او بخواهد از اظهار مخالفت با خليفه اول و حتى پيامبر (ص) باكى ندارد؟

فدك مقدمه ى قيام:

حال چون دانستيم كه زهرا (ع)، پس از آن كه حزب حاكم، فدك را به تصرف گرفت، آن را به عنوان ميراث مطالبه كرد و آن هم به اين دليل بود كه اصولا ضرورتى نبود تا مردم در تصرف مواريث خود، يا در تسليم آن به صاحبانش، از خليفه اذن بگيرند، و به اين ترتيب زهرا (ع) هم، نيازى نمى ديد كه در اين امر به خليفه مراجعه كند، و از او نظر بخواهد و بعلاوه او خليفه را شخصى ستمكار و متجاوز به حقوق ديگران مى دانست، و مطالبه ى او عكس العملى بود در مقابل اقدام خليفه، كه فدك را به تصرف گرفته، و به اصطلاح امروز ملّى كرده بود.

آرى، وقتى اين معنى روشن شد كه زهراى بزرگ (ع) حقوق خويش را پيش از آن كه از وى بگيرند مطالبه نكرد، خود به خود براى ما آشكار مى شود كه شرايط و موقعيت زمان، چنان بود كه معارضين هيئت حاكم- على و فاطمه (ع)، و يارانشان - را وادار مى كرد، ميراث را به عنوان زمينه ساز مقابله، مغتنم بدانند، و با روشى مسالمت آميز كه مصالح عاليه ى جامعه ى اسلامى آن روز، ايجاب مى كرد، حكومت را به غضب اموال، به بازى گرفتن اصول شرع، و بى حرمتى به ساحت قانون، متهم و محكوم سازند.

حزب بازى قدرت طلبان:

اگر بخواهيم كه اسباب و اشكال منازعه را به مدد شناخت شرايط حاكم بر آن، و تأثير آن شرايط را در مسأله منازعه بشناسيم، لازم است كه با نگاهى زود گذر، آن احوال را بررسى كنيم، و تصوير روشنى از آن روز دگرگونى و «انقلاب»- تا جائى كه به حبث ما مربوط است- بدست دهيم.

مقصود از انقلاب- وقتى عصر خليفه اول، با تعبير انقلابى توصيف مى شود- مفهوم حقيقى كلمه است كه برابر با دگرگونى و تلّون قدرت حاكمه است. در اين روز انقلابى، امامت و رهبرى بصورت جمهورى مبتنى بر شورا، شكل مى گيرد و صلاحيّت و مشروّعيت خود را، از گروه هاى ظاهرا انتخابگر كسب مى كند و از شكل نخستين اسلامى خود كه نيرو و حقانيّت را از آسمان مى گرفت، جدا مى شود.

در اينجا بايد بياد آوريم، به راستى لحظه اى كه بشيربن سعد، به عنوان اولين نفر، دست بيعت در دست خليفه گذاشت، در تاريخ اسلام نقطه ى تحولى شد كه بهترين دوره ى اسلام را به پايان برد، و روزگار ديگرى را آغاز كرد- ما بررسى و داورى در آن ماجرا را بعهده ى تاريخ باز مى گذاريم- اما اين واقعه در لحظه ى خاصى اتفاق افتاد.

لحظه اى كه مقدس ترين وسيله ارتباط آسمان و زمين، مبارك و جوشان ترين سرچشمه ى خير و نعمت، و بهترين مايه ى جلا و صفاى روح انسان قطع شد، يعنى لحظه ى تلخ و شومى كه سيد بشر، آخرين لحظه ى حيات مقدس خود را سپرى كرد و روح الهى او بملأ اعلى و قاب قوسين او ادنى پرواز فرمود، از آن ساعت مردم مسلمان به شوريده حالى، به سوى خانه ى پيامبر (ص)- كه نور وجودش از آن مى تابيد- هجوم آوردند تا با روزگار سعادت آفرين او وداع كنند و نبّوتى را كه دليل وادى مجد و سرمايه ى جهان عظمت امت بود تشييع نمايند.

مردم مسلمان، دستخوش خاطرات گوناگون، بر گرد آن بيت مقدس، ياد شگفتى هاى نبّوت و عظمت پيامبر در خاطرها، خاطره ها نقش آفرين صحنه ى انديشه هايشان، بياد مى آوردند دهسالى را كه تحت رعايت و هدايت بهترين انبياء و مهربانترين پدران، و در دامن نعمت ها و راحت ها زيسته بودند چه رؤياى دلنشينى بود كه روزگارى از آن بهره مند شده بودند، و انسانيت در برهه اى از زمان حيات خود، در پناه لطف آن به شكوفايى رسيده بود! و اكنون آنان از خواب خوش بيدار شده بودند. به ناگوارترين حالى كه خفته اى مى تواند بيدار شود؟

نقطه ى تحول در تاريخ:

در همين احوال كه سايه ى سياه اين مصيبت عظيم، جان مسلمانان را به تيرگى مى كشاند، و اين سكوت دردناك، نفس را در سنيه ها بسته بود، و تنها اشك و حسرت بود كه از احترام و ياد آن در گذشته ى بزرگ، در خاطر و چهره ى آنان، سخن مى گفت، ناگهان صدايى در فضا طنين افكند، و رشته ى سكوتى را كه جان همه ى حاضران را بهم پيوند داده بود، بريد. اين صدا اعلان مى كرد:

«رسول خدا نمرده است، او تا دين خود را بر همه ى اديان آشكار و پيروز نكند نخواهد مرد. پيامبر برخواهد گشت و دست و پاى كسى را كه شايعه ى مرگ او را بپراكند و هوچيگرى به راه اندازد، خواهد برد.» و مى گفت: «مبادا كسى از مرگ پيامبر سخن بگويد، و گرنه با شمشير گردن او را خواهم زد.»

همه ى چشم ها به جانب صاحب صدا خيره شد، تا فريادگر را دريابد. بعد از حيرت، دريافتند عمربن خطاب است، خطيب وار در ميان مردم ايستاده، و حرف وراى خود را با چنان قوتى فرياد مى كند، كه راه هرگونه چون و چرايى را مى بندد. از اين بود كه مجددا مساله ى حيات آن حضرت بر زبانها افتاد و بحثت و گفتگو درباره ى سخن عمر شروع شد و عده اى در اطراف او گرد آمدند.

به احتمال زياد گفته ى عمر، باعث شگفتى و بالاخره مورد تكذيب بسيارى از آنان شد، و گروهى نيز كوشيدند با او مجادله كنند. اما او به سختى روى سخن خود ايستاد. در همين حال كه هر لحظه مردم بيشترى بر او جمع مى شدند، و درباره ى كار و حرف او سخن مى گفتند، و از رفتار او شگفتى مى نمودند، ابوبكر- كه هنگام وفات پيامبر (ص) در منزل خود در سنح بود- در رسيد و روى خود به مردم كرد و گفت:

«اگر كسى محمد (ص) را مى پرستيد، بايد بداند كه او در گذشته است و اگر خداوند را مى پرستيد خداوند زنده ى نامير است كه خود- تبارك و تعالى- مى فرمايد: «شخص تو و همه ى خلق البته به مرگ از دار دنيا خواهد رفت. آيه 30 سوره ى زمر، و نيز مى فرمايد: «اگر او نيز به مرگ و يا شهادت درگذشت، باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟ آيه ى 144 سوره ى آل عمران.»

چون عمر سخن او را شنيد، واقعه درگذشت پيامبر خدا را پذيرفت و گفت: «گويى اين آيه را هرگز نشنيده بودم.»

ما در اين حكايت آنچه را كه بعضى از محققان پنداشته اند، نمى بينيم، به نظر آنها خليفه ى اول، قهرمان آن لحظات حساس و بحرانى بود، و نيز آن چنان كسى كه موضعش در برابر سخنان عمر، مقدمات خلافت او را فراهم كرد، «زيرا كه اصولا اين مساله داراى چندان اهميتى نبود و در تاريخ، كسى را سراغ نداريم كه نظر عمر را تأئيد كرده باشد بنابر اين سخن او نظرى فردى و بى ارزش بود.

احساس خليفه در هنگام رحلت رسول

اما بحث، جاى آن دارد كه به توصيف خليفه از آن حالت، توجه كنيم. توصيف خالى از احساس و بى تفاوتى كه از آتش جانگذار دل هاى مردم، در آن روز، جرقه اى برآن نزده بود، و در سخنانى كه در ميان جمعيت گفت به طور كلى چيزى از آن فاجعه ى كبرى بر زبان او نرفت. تا جايى كه به سردى، و بر خلاف انتظار اظهار داشت: «اگر كسى محمد (ص) را مى پرستيد، بداند كه او در گذشت...» در صورتى كه آن حال و موقعيت از ابوبكر- كه مى خواست رهبرى مردم را در دست گيرد- چنان مطلبيد كه از آن فقيد اعظم حداقل به وجهى ستايش كند كه با عواطف و احساسات سرشار از ياد و حسرت آن روز، موافق باشد.

اما اين سؤال براى ما مطرح است كه چه كسى سيد موحدين (ص) را مى پرستيد، كه او مى گويد: «هر كه محمد (ص) را مى پرستيد، بداند كه او در گذشته است»؟ آيا از سخنان عمر فهميده مى شود كه او رسول خدا (ص) را مى پرستيده است؟ آيا مگر اجتماع آن روز، اجتماع مؤمنانى كه به زبان اشك خونين، از خاطرات رسول و پايدارى و دلبستگيش به دين الهى سخن مى گفت، موجى از ارتداد بود، تا ابوبكر اخطار كند عمر و بقاى دين الهى محدود به حيات محمد (ص) نمى شود زيرا او خداوند معبود نيست؟

به هر صورت سخنى كه ابوبكر در آن حال به مردم گفت، با وضع و موقعيت آنها نسبتى نداشت، و با نظر عمر بى ارتباط و با احساس و حالت آن روز مردم نيز، ناموافق بود. بايد بگوئيم كه پيش از ابوبكر هم، كسانى بودند كه با عمر به مناقشه پرداخته بودند، كه ذكر آن بعدا خواهد آمد.

ماجراى سقيفه:

اما همزمان با اجتماع مذكور، جمع ديگرى از انصار، به رياست سعدبن عباده، بزرگ طائفه خزرج، در سقيفه ى بنى ساعده برپا شده بود. در اين اجتماع او از مردم خواست رياست و خلافت را به او واگذارند پس از اين كه آنها پذيرفتند، سخنان بسيارى مابين آنها گذشت.

از جمله گفتند: «اگر مهاجرين نپذيرند و بگويند كه ما اولياء و عترت پيامبريم؟»

دسته اى از انصار جواب دادند: «پيشنهاد مى كنيم از ما يك نفر و از آنان هم يك نفر براى اين كار انتخاب شود.»

سعد گفت: «اين اول خوارى ماست.»

در همين گيرودار، عمر از خبر سقيفه آگاه شد و به منزل رسول خدا (ص) كه ابوبكر هم در آنجا بود آمد و شخصى را با پيغام، به نزد ابوبكر فرستاد كه پيش من بيا! او جواب داد: «من گرفتار و مشغولم» باز عمر كسى را فرستاد كه امرى ضرورى است، و حتما بايد بيايى. در اين حال ابوبكر پيش عمر شتافت. عمر قضيّه را به اطلاع وى رساند و به شتاب به سوى جمع سقيفه روان شدند. ابوعبيده نيز همراه آنان بود در آنجا ابوبكر، به سخن پرداخت و نسبت و قرابت مهاجرين را با رسول خدا (ص)، و اين نكته را كه آنان اولياء و عترت پيامبرند، يادآورى كرد، و افزود: «ما در مقام امارتيم و شما در منصب وزارت، و ما هرگز بخود رايى و بى مشورت و حضور شما كارى انجام نخواهيم داد.»

در اين وقت حباب بن منذربن جموح برخاست و گفت: «اى گروه انصار! كار خود را در دست خود گيريد! زيرا مردم در سايه ى قدرت شمايند، و هرگز كسى جرأت مخالفت با شما را ندارد، و جز رأى شما اجرا نخواهد شد. شما اهل عزّت و قوتّيد، و از عدد و كثرت و قدرت و عظمت برخوردار، و چشم مردم تنها به دست و كار شماست. اختلاف نورزيد و گرنه زمام كارها از اختيار شما بيرون خواهد رفت. اگر مهاجرين، آنچه را گفتم نپذيرند خواهيم گفت: از شما اميرى باشد و از ما هم اميرى.»

عمر وقتى حرف او را شنيد گفت: «هيهات! هرگز دو شمشير در يك غلاف نمى گنجد، بخدا عرب، به امارت شما تن درنخواهد داد، در حالى كه پيامبر اسلام از شما نيست. اما براى عرب امرى طبيعى است كه رهبرى و زمامدارى خود را، به كسانى بسپارد كه پيامبر از آنان بوده است. چه كسى مى تواند در كسب قدرت و جانشينى محمد (ص) با ما بستيز برخيزد، در حالى كه مائيم كه از دوستان و عشيره ى او هستيم؟»

حباب بن منذر گفت: «اى گروه انصار! زمام امر را در دست گيريد، و حرف اين مرد و ياران او را نپذيريد! اين گروه سهمى را كه در امر حكومت داريد از بين خواهند برد. اگر پيشنهاد شما را نپذيرند، آنها را از اين شهر بيرون كنيد. چون شما، براى اين كار از آنان شايسته تريد. از قدرت شمشيرهاى شما بود كه مردم به اين دين گردن نهادند. منم آن كه پناه و افتخار و درمان درد شمشيرم. بزرگ بيشه ى شيرانم. بخدا سوگند، كه اگر بخواهيد اوضاع را بهمان صورت اول درمى آوريم.»

عمر گفت: «اگر چنينى خدا تو را بكشد.»

جواب داد: «خودت را بكشد.»

ابوعبيده گفت: «اى گروه انصار! شما اولين كسانى هستيد كه به يارى اسلام برخاستيد. اكنون اولين كسانى نباشيد كه باعث تغيير و تبديل شويد!»

در اين هنگام، بشيربن سعد پدر نعمان بن بشير برخاست و گفت: «اى گروه انصار! بدانيد كه محمد (ص) از قريش است، و قوم وى به او نزديكترند، بخدا كه من هرگز با آنان به نزاع نخواهم پرداخت.»

ابوبكر گفت: «اين عمر، و اين هم ابوعبيده، با هر يك از اين دو مايليد، بيعت كنيد!»

آن دو گفتند: «با بودن تو اين پيشنهاد را نخواهيم پذيرفت، زيرا تو بزرگ مهاجرين، و در نماز كه اصل و عمده ى دين است خليفه ى پيامبرى، دستت را پيش آور!» و چون دستش را پيش آورد كه با وى بيعت كنند، بشيربن سعد پيشدستى كرد، و قبل از آن دو، با ابوبكر بيعت نمود.

حباب بن منذر وقتى بيعت او را ديد، فرياد برآورد: «اى بشير! عجب شكافى ايجاد كردى! آيا به حكم رقابت، امارت را براى پسر عم خود نپسنديدى؟»

اسيدبن حضير، رئيس قبيله ى اوس، بياران خود گفت: «بخدا، اگر شما بيعت نكرديد، خزرج امتيازى ابدى بر شما پيدا خواهد كرد.»

با اين حرف او، آنان به بيعت ابوبكر برخاستند و مردم نيز، به دنبال آن ها چنين كردند. [جزء اول شرح نهج البلاغه، صفحات 128 و 127.]

در اين حكايت، مى بينيم كه عمر ماجراى سقيفه و اجتماع انصار را مى شنود، و ابوبكر را از آن آگاه مى كند.

كارها بر اساس نقشه ى معيّن

اگر بپذيريم كه وحى الهى، اين خبر را به عمر نرسانده، ناگزير بايد بگوئيم، وى بعد از رسيدن ابوبكر و يقين او از وفات رسول خدا (ص) خانه ى پيامبر را ترك كرده است. اما چرا او خانه پيامبر را ترك كرد، و چرا خبر سقيفه را تنها به ابوبكر گفت؟ با توجه به نكات بسيار ديگرى كه براى آنها توضيح و توجيه قابل قبولى نيست، بايد قبول كرد كه در اينجا، مابين ابوبكر و عمر و ابوعبيده، روى نقشه ى معينى، سازش و توافق قبلى وجود داشته است، براى تأئيد اين فرض تاريخى شواهد زيادى مى توان يافت.

اولا: چنان كه گذشت، عمر خبر سقيفه را تنها به ابوبكر اختصاص داد، و پس از اين كه او به عذر مشغله از رفتن خوددارى كرد، در فراخواندش اصرار ورزيد، و به محض اين كه مقصود خود را به او فهماند، به طرف او آمد و به تعجيل با هم به جانب سقيفه حركت كردند، روشن است كه بعد از عذر آوردن ابوبكر، به آسانى ممكن بود مكه شخص ديگرى از بزرگان مهاجرين را طلب كند. اما چرا اين كار را نكرد؟ البته علت اين اختصاص و اصرار را نمى توان دوستى فيمابين آن دو دانست، چون موضوع، مسأله ى دوستى نبود، و كشمكش و جدال ميان انصار، ربطى به اين نداشت كه عمر دوستى براى خود بيابد، بلكه متوقف به اين امر بود كه براى اثبات حقانيت مهاجرين، همدستى پيدا كند، و آن هم هر كس كه مى خواهد باشد.

فراموش نمى كنيم كه او كسى را نزد ابوبكر فرستاد، و خود پيش وى نرفت، تا شخصا خبر را به وى برساند چون بيم اين بود كه خبر آن منتشر شود و بنى هاشم يا ديگران بشنوند. و نيز براى بار دوم، از همان پيك خواست به ابوبكر اطلاع كه امر مهمى در پيش است، و او حتما بايد حاضر شود. ما در اين جا حضور خاص ابوبكر را تنها به اين معنى، قابل قبول مى دانيم كه موضوعى خاص، يعنى اجراى نقشه ى از پيش ساخته اى در بين باشد.

ثانيا: عكس العمل عمر در مقابل خبر وفات پيامبر (ص)، و ادّعاى او دال بر اينكه آن حضرت نمرده است كه نمى توان گفت عمر در آن لحظه ى فاجعه، اسير اضطراب و پريشانى شده بود و از بيخودى و ناهشيارى آن حرفها را بر زبان آورد. زيرا تمام عُمر عمر لحظه اى را نشان نمى دهد كه او، داراى چنين حالتى باشد، و مخصوصا، نقشى كه او مستقيما بعد از آن قضيه، در سقيفه ايفا كرد نيز، مؤيد همين معنى است. يعنى كسى كه تحت تأثير آن مصيبت بزرگ و فاجعه كبرى، خود را باخته، و عقل خود را از دست داده بود، ساعتى بعد به احتجاج و مجادله برخاست و به سختى در مقابل مردم به مبارزه و مقاومت پرداخت.

همچنين مى دانيم كه عمر خود، به اين نظر اعتقاد نداشت، چه با سخنى كه، چند روز يا چند ساعت پيش در آن لحظه دشوار و سخت، گفت ثابت كرد كه به اين نظر اعتقاد ندارد. آن لحظه ى دشوار، وقتى بود كه بيمارى پيامبر (ص) شدت يافته بود، و آن حضرت مى خواست كه با نوشتن مكتوبى، مردم را از گمراهى بعد از خود باز دارد، اما عمر با او (ص) به مخالفت برخاست و گفت: «كتاب خدا براى ما كافى است، و پيامبر هذيان مى گويد، يا درد و ضعف بر او غلبه كرده است.» چنان كه در صحاح اهل سنّت آمده است. بنابراين براى عمر مسلم بود، كه رسول خدا (ص) خواهد مرد، و آن بيمارى به رحلت آن بزرگوار خواهد انجاميد، و گرنه بدو اعتراض مى شد.

در تاريخ ابن كثير آمده است: عمربن زائده ى آيه اى را كه ابوبكر براى عمر خواند، قبل از او براى وى قرائت كرد، ولى عمر قانع نشد. اما وقتى همان كلام را از زبان خاص ابوبكر شنيد، پذيرفت، و به آن راضى شد.

تمام اين وقايع را جز اين به چه وجهى مى توان تفسير و توجيه كرد، كه عمر خواست با سخنان خود، بذر اضطراب در دل ها بپاشد تا جمعيّت حاضر متوجه ا و شوند و افكار همه، در غياب ابوبكر، به تكذيب يا تأييد او مشغول شود. و در امر خلافت كارى صورت نگيرد و بنا به تعبير او امرى كه بايد قطعا در حضور ابوبكر انجام يابد، در غيبت وى حادث نشود. اما بعد از اين كه ابوبكر رسيد خاطرش آسوده شد، و اطمينان يافت كه تا صداى مخالفى برمى آيد، خلافت به تمامى و به سهولت، به دست خاندان هاشم نخواهد افتاد. و سپس از آنجا براى دريافت خبر وقايعى كه حدس مى زد، روان شد. و سرانجام آنچه را انتظار مى كشيد، در پيش روى ديد.

ثالثا: شكل حكومتى كه از ماجراى سقيفه زاده شد، كه در آن ابوبكر خلافت، ابوعبيده، مسؤليت امور ماليه و بيت المال، و عمر قضا را بدست گرفت. [تا ريخ ابن اثير جزء دوم ص 161.] مناصب عاليه اى كه به اصطلاح امروز، رياست قوهّ مجريه رياست امولى مالى و اقتصادى، و رياست قوه قضائيه مى ناميم. و مجموعه ى اين مسؤليّت ها و مناصب و مقام هاى اصلى، و اساسى را تشكيل مى داد. روشن است كه تقسيم مراكز حياتى در حكومت آن روز، آن هم بدين گونه، در ميان سه نفرى كه در سقيفه ى بنى ساعده صاحب نقشى معروف بودند، امرى تصادفى و پيش بينى نشده، نمى تواند باشد. را بعا: گفته ى عمر در واپسين دم حيات خود كه گفت: «اگر ابوعبيد زنده بود او را بعنوان خليفه معرفى مى كردم» [شرح نهج البلاغه، ج 1- 64.]

مى دانيم كه اين كفايت ابوعبيده نبود كه تمناى خلافت او را بر دل عمر روياند. زيرا او، به شايستگى على (ع) براى خلافت، اعتقاد مى ورزيد. معهذا در مرگ و حيات خود نمى خواست امر امت اسلامى بدو سپرده شود. [الانساب بلاذرى، ج 5 ص 16.] و نيز علت آن ترجيح، امانت ابوعبيده هم نبود كه به زعم فاروق، پيامبر (ص) بر آن شهادت داده بود. زيرا پيامبر بزرگوار، تنها او را نستوده بود، بلكه در ميان بزرگان اسلام و در آن روز، بودند كسانى كه بيشتر از او، به افتخار انواع ستايش هاى پيامبر (ص) رسيده بودند، چنان كه در كتب معتبر اهل سنّت و تشيع آمده است.

خامساً: متهم كردن زهرا (ع) حكومتگران را به سياست بازى، چنانكه در فصل آينده خواهيم ديد.

سادساً: سخنان اميرالمؤمنين على (ع) با عمر- آنجا كه مى فرمايد:

«اى عمر! شيرى بدوش كه خود در آن سهيم باشى، امروز كار او را محكم و استوار كن تا فردا نوبت بهره گيرى به تو رسد [شرح نهج البلاغه، ج 2- ص 5.] ».

روشن است كه آن حضرت به تبانى و توافق آن دو، و به سازش قبلى آنها روى نقشه اى معيّن، اشاره مى فرمايد و گرنه روز سقيفه خود نمى توانست مجال اين نوع محاسبات و معاملات سياسى باشد كه عمر بتواند بهره اى از شير شتر آن بدست آورد.

سابعاً: آنچه در نامه ى معاويه به محمدبن ابى بكر- رضوان الله عليه- آمده است، در اين نامه معاويه پدر او- ابوبكر- و عمر را متهّم مى كند كه براى غصب حق على (ع)، سازش و تبانى كرده، و نقشه هايى سرّى براى حمله به امام عليه السلام تنظيم نموده اند، معاويه مى گويد:

«ما و پدرت، در عهد پيامبر فضيلت و حق على را صادقانه مى شناختيم، و امتياز او را بر خود پذيرفته بوديم. اما آن گاه كه خداوند آنچه را در پيشگاه او بود، براى رسول خدا برگزيد، و وعده اش تمام، دعوتش آشكار، و حجتش را ظاهر كرد، و روح مقدّس او را به حضرت خويش فرا خواند، در آن هنگام، پدر تو و فاروق اولين كسانى بودند كه حقش را ربودند، و در كار او با توافق و تبانى به مخالفت برخاستند و او را به بيعت خود فراخواندند. اما او در اين كار تعلّل ورزيد و بدان تن درنداد. درنتيجه، آن دو، در پى آزار او برآمدند.» [مروج الذهب، ج سوم، ص 21 به تصحيح محمد محيى الدين عبدالحميد.]

در اين نامه به وضوح مى بينيم كه معاويه، بيعت خواستن ابوبكر و عمر از امام را ، با ثمّ به دو فعل (اتفّقا و اتّسقا) عطف كرده است كه اين خود، حكايت مى كند موضوع با نقشه اى قبلى و حساب شده و منظّم دنبال مى شده، و سازش براى رسيدن به خلافت پيش از آن كارهايى بوده است كه آن روز به اقتضاى سياست بدان پرداخته باشند.