فدك در تاريخ

سيد محمدباقر صدر
مترجم: محمود عابدى

- ۲ -


فدك و بنى اميه:

اما هنگامى كه معاويه، خود را به عنوان خليفه بر مسلمانان تحميل كرد، اين حق پايمال شده را بيش از پيش ببازى و استخفاف گرفت، و به حكم هواى دل خود، آن را به سه بخش تقسيم كرد، و سهمى به مروان حكم، و بخشى به عمرو بن عثمان، و ثلث ديگر را به فرزندان خود يزيد واگذار نمود، و بدين گونه فدك مدتى، دست به دست مى گشت تا اين كه در حكومت مروان حكم، تمامى آن به اختيار وى درآمد. بعد از او در دست عمر بن عبدالعزيز بن مروان قرار گرفت. او با رسيدن به خلافت، فدك را به فرزندان فاطمه (ع) برگرداند، و براى اين كار در ضمن نامه اى كه به والى خود در مدينه- ابوبكر عمرو بن حزم- نوشت، دستور داد فدك را بدانان تسليم كنند. ابوبكر بن عمرو بن حزم در پاسخ نوشت:

«فرزندان فاطمه در ميان آل عثمان و آل فلان و فلان پراكنده اند، بايد به كداميك تسليم كنم؟»

ابن عبدالعزيز پاسخ داد: «اما بعد، اگر به تو دستور دهم گاو ماده اى را قربانى كنى، از رنگ آن خواهى پرسيد، و ايرادهاى بنى اسرائيلى بهانه خواهى كرد؟ وقتى اين دست خط به تو رسيد، آن را در ميان ذرارى على و فاطمه (ع) تقسيم كن.» و لى بنى اميه بر عمر بن عبدالعزيز خشمگين شدند، و او را براى اين كار صواب، سرزنش كردند، و به او گفتند: «به اين وسيله كار شيخين را تخطئه كردى» و نيز گفته شده است كه عمرو بن قيس، با جمعى از اهل كوفه، به پيش او آمدند، و او را به سبب واگذارى فدك به سختى نكوهش كردند.

عمر بن عبدالعزيز در جوابشان گفت: شما نمى دانيد، و اگر مى دانسته ايد، فراموش كرده ايد، ولى من فراموش نكرده ام، و بدرستى مى دانم كه ابوبكربن محمدبن عمروبن حزم از پدرش، و او از جدش نقل كرد كه پيغمبر (ص) فرمود:

«فاطمه پاره ى تن من است. هر چه مرا به خشم آورد او را نيز، خشمگين مى كند، و مرا خشنود مى كند، هر چه او را خشنود سازد.»

گذشته از اين، فدك در عهد شيخين- ابوبكر و عمر- يكجا در دست ايشان بود، تا آن كه بعد از مدتى به مروان واگذار شد، و او نيز به پدرم عبدالعزيز، بخشيد، از او به وارثانش- يعنى من و برادرانم- بميراث رسيد من از آنها خواستم، سهم خود را به من بفروشند، و آنان هم بعضى بخشيده و بعضى فروختند، تا تمامى آن بتملك من درآمد. در اين وقت مصلحت ديدم، آن را به فرزندان فاطمه (ع) بازگردانم و چنين كردم.

آنان وقتى سخنان خليفه را شنيدند، گفتند: اگر ديگر پيشنهادهاى ما را نى پذيرى، زمين را در تملك خود دارو محصول آن را، در ميان آنان تقسيم كن! و او نيز چنين كرد.

پس از آن دوباره يزيدبن عبدالملك، فدك را از بنى فاطمه بازگرفت، و تا زمان انقراض دولت آنان، پيوسته در اختيار بنى مروان بود.

فدك و بنى عباس:

اما ابوالعباس سفاح با قيام خود و به چنگ آوردن خلافت، فدك را به عبداله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب سپرد. بعد از او ابوجعفر منصور، در زمان خلافتش، از بنى الحسن بازگرفت. ليكن پس از مدتى مهدى بن منصور براى چندمين بار، به خاندان فاطميين داد، و باز پس از او، موسى بن مهدى از دستشان بازستاند.

از اين پس، همواره فدك در دست عباسيان بود، تا اين كه نوبت خلافت به مأمون رسيد. او در سال دويست و ده هجرى، آن را به فاطميان مسترد داشت. مأمون به كارگزار خود در مدينه- قثم بن جعفر نوشت:

«اميرالمؤمنين به سبب نقش و مقامى كه در دين الهى دارد، و به سبب جانشينى پيامبر و خويشاوندى با وى در احياى سنت هاى او (ص)، و در بازگرداندن و تسليم آنچه رسول گرامى به كسى بخشيده، و اجراى صدقات او، از هر كسى سزاوارتر است. خداوند است كه به اميرالمؤمنين توفيق و عصمت مى دهد، و به انگيزه ى شوق خداوندى است كه وى به كارى كه موجب تقرب الهى است، دست مى يازد. بى شك رسول خدا (ص)، فدك را به فرزند گرامى خود زهرا (ع) بخشيده و اين مسأله بحدى معروف و مسلم است، كه در آن كسى از خاندان رسول اختلاف ندارد، و نيز سزاوارتر از زهرا (ع) كسى تا به حال مدعى آن نشده است. از اين رو اميرالمؤمنين چنان مصلحت ديد، كه آن را به ورثه ى فاطمه (ع) بازگرداند، و تسليم آنها كند، و رضايت و تقرب الهى را با گزاردن حق و عدل بدست آرد، و خاطر رسول خدا (ص) را به اجراى امرش، خشنود گرداند. و دستور داد كه اين موضوع را در دواوين حكومتى ثبت كنند، و براى كارگزاران ولايات نيز كتباً اعلام دارند، و به حكم اين كه اگر بعد از رحلت رسول اكرم، همه ساله در موسم حج ندا داده مى شد، كه هر كسى بر آن حضرت حقى دارد، يا بر او وعده اى داده شده است، سخنش پذيرفته و حقش ادا مى شود، فامطه (ع) از هر كسى سزاوارتر بود كه سخنش تصديق گردد، و آنچه رسول خدا (ص) مقرر داشته، به او تسليم شود.

اين بود كه اميرالمؤمنين به مبارك طبرى- مولاى خود- دستور داد كه فدك و تمامى حدود و حقوقى كه منسوب و مربوط به آن است، و برده ها و غلاّت و ديگر عوايد آن را، به ورثه ى فاطمه (ع)، فرزند رسول خدا (ص)، واگذار كند، و خود آن را به محمدبن يحيى بن حسين بن زيدبن على بن حسين بن على بن ابيطالب و محمدبن عبدالله بن حسن بن على بن حسين بن على بن ابيطالب كه از جانب اميرالمؤمنين متعهد توليت، و عهده دار تقسيم عوايد و محصولات آن هستند، تسليم نمايد. بدان كه اين خود، خواست اميرالمؤمنين و نتيجه ى الهامى است كه خداوند در دل او افكنده، تا براى تقرب بدو و پيامبرش، راه طاعت و موافقت الهى را بپيمايد.

اين مطلب را به كسانى هم كه در پيش تو هستند اعلام كن، و بدان گونه كه با مبارك طبرى بمساعدت رفتار مى كردى با محمدبن يحيى و محمدبن عبداله باش. و در تمام كارهايى كه- به خواست خدا- موجب آبادانى و افزونى غلات مى شود با آنان همراهى و معاونت كن، والسلام»

اما هنگامى كه متوكل عباسى بخلافت رسيد، فدك را از فاطميان گرفت، و به عنوان خالصه، به عبداله بن عمر بازيار بخشيد. آن روز فدك يازده نخله داشت كه به دست مبارك پيامبر (ص) كاشته شده بود. عبداله بن عمر بازيار مردى به نام بشران بن اميه ثقفى را، به مدينه فرستاد. بشران آن نخل ها را بريد، و پس از بازگشت فلج شد.

بدين ترتيب رابطه ى فدك و فاطميان، با خلافت متوكل عباسى و بخشيدن آن به عبداله بن عمر بازيار به پايان مى رسد.

بررسى اجمالى تاريخ پريشان فدك، نشان مى دهد كه در طول اين سال هاى دراز، خط و قاعده ى صحيح و مشخصى بر آن حاكم نبوده، و حتى به اقتضاى تمايالات و سياستهاى وقت دست به دست، مى گشته است. با وصف اين، آن جا كه در زمان هاى گوناگون، به صاحبان حقيقى خود بازگردانده مى شده، اين سير تاريخى به راه عدل و استقامت، برمى گشته و مسير اصلى خود را باز مى يافته است.

نكته ى اصلى اين است كه مى بينيم، دائما فدك به عنوان يك مسأله، درنظر جامعه ى اسلامى و زمامدارنش، از اهميّت خاصى برخوردار بوده است، و چنان كه ملاحظه مى شود، راه حل اين مساله، ارتباط مستقيم بنحوه ى سياست زمامداران، و جهتگيرى آنان نسبت به خاندان نبوت، داشته است، بدين معنى كه خليفه، هرگاه از استقامت راى، و اعتدال نظر برخوردار بوده، فدك را به فاطميان مى سپرده، و در غير اين صورت باز گرفتن فدك، در صدر كارهاى خليفه زمان قرار مى گرفته است.

قصيده اى كه دعبل خزاعى ساخته است، به ما نشان مى دهد كه فدك، در نظر مسلمانان داراى چه درجه اى از اهميت و ارزش معنوى بوده است. دعبل خراعى- شاعر معروف قرن سوم هجرى- اين قصيه را وقتى سرود كه مأمون- خليفه عباسى- فدك را به خاندان فاطمى بازگرداند. مطلع قصيده چنين است:

اصبح وجه الزمان قدضحكا
برد مأمون هاشم فدكا

«يعنى: روزى كه مأمون فدك رابه خاندان بنى هاشم بازگرداند، چهره ى روزگار شكوفا و خندان شد»

ارزش مادى فدك

نكته ى ناگفته اى كه بايد اضافه شود اين است كه فدك، قطعه زمينى كوچك، يا مزرعه اى بى حاصل نبوده است چنان كه بعضى مى پندارند- بلكه آنچه به اطمينان مى توان گفت محصولاتى كه از آن عايد صاحبش مى شد، چنان بود كه ثروت قابل ملاحظه اى تشكيل مى داد، اما بهر صورت، بيش از اين نمى توان در مورد درآمد سالانه ى آن سخن گفت كه در پاره اى از منابع، اندازه ى آن در سطح بسيار بالايى ذكر شده است.

از قرائن و اماراتى مى توان به ميزان ارزش مادى و مقدار محصول فدك پى برد.

1) بنا بر آن چه بعداً ذكر خواهد شد، عمر به اين دليل كه حكومت در معرض خطر جنگ هاى ردّه و آشوب شورشگران واقع، و نيروى مالى آن ضعيف است، از تسليم فدك به زهرا (ع)، جلوگيرى و با ابوبكر مخالفت كرد.

بديهى است كه اگر محصول زمينى بتوان در رفع كمبود بودجه ى دولتى، و تقويت آن در مواقع سختى، مانند آشوب ها و جنگ هاى داخلى، دستگاه حكومت را يارى دهد، بى شك بايد مقدار آن معتنابه باشد.

2) وقتى خليفه اول با فاطمه (ع) درباره ى فدك بحث مى كند مى گويد: فدك به پيامبر (ص) اختصاص نداشت بلكه جزئى از اموال مسلمانان بود كه پيامبر (ص)، آن را براى سركوب مهاجمان، و انفاق در راه خدا مصرف مى نمود، و مى دانيم كه سركوب دشمنان و مخالفان مهاجم، تنها به وسيله ى بودجه ى مهمى امكان دارد كه مخارج لشكرى را تامين كند.

3) قبلاً گفتيم كه معاويه فدك را به سه بخش تقسيم كرد، و بهر كدام از يزيد و مروان و عمروبن عثمان، ثلثى از آن را بخشيد. اين مطلب به خوبى مقدار درآمد حاصل از فدك را نشان مى دهد. زيرا وقتى ثروتى در ميان سه نفر از واليانى كه خود صاحب اندوخته اى بى حساب و اموالى بسيارند. تقسيم مى شود، بى شك ثروتى چشمگير و حرص انگيز است.

4) فدك را غالباً قريه اى دانسته اند، چنان كه در معجم البلدان آمده است. حتى در قرن ششم نيز بعضى مانند ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نخلستان هاى آن را به اندازه ى نخلستان هاى كوفه گفته اند.

تاريخ قيام زهرا

قد كان بعدك انباء و هنبثة   لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب
ابدت رجال لنا نجوى صدورهم   ما مضيت و حالت دونك الترب
صبّت على مصائب لوانها   صبّت على الايام صرن لياليا
قد كنت ارتع تحت ظلال محمد   لا اختشى ضيما و كان جماليا
واليوم أخضع للذيل واتقى   ضيمى وادفع ظالمى بردائيا

«بعد از تو- اى پدر (ص)- چه خبرهاى ناگوار و چه مصيبت هايى بمن رسيد كه اگر بودى هيچ يك اهميّتى نداشت»

«روزى كه رفتى و روى در نقاب خاك پوشيدى، دشمنى هايى را كه بعضى در سينه ى خود نهفته داشتند، آشكار كردند»

«با مرگ او بلايى بر جان من ريخت كه اگر بر سر روزگار مى باريد، سياهى شب را بر سر آن مى كشيد»

«آن روز در سايه ى محمد (ص)- كه زيبايى و شكوه زندگى من بود- از هر بيم و هراسى درامان بودم.»

«ولى امروز از پيش فرومايگان فروتنانه مى گذرم و بيداد و ستمى را كه بر من يورش آورده است با رداى خود دفع مى كنم»

از اشعار منسوب به زهرا (ع)

چگونه به قضاوت تاريخ بنشينيم؟

اگر براى رسيدن به تفكرى پربار و زاينده، و به تخصص و مهارتى فنى، در كليه ى انواع و موضوعات تحقيقات عقلى، بركنارى از باورها و ذهنيات، و تأمل و دقت در اظهار رأى، و آزاد انديشه، از شراط لازم شمرده شود، عيناً همين مقدمات از اساسى ترين شرايط و لوازم كار هر مورخى است كه بخواهد در بررسى احوال پيشينيان، تاريخ دقيق و قابل اطمينانى را بنويسد، تاريخى كه خطوط زندگى گذشتگان، را كه به گنجينه دار زمان سپرده شده است- ترسيم كند، و عناصرى از شخصيتشان را- كه در خود شناخته، يا معاصرينشان در آنان شناخته اند- تصوير نمايد، و زمينه ى لازم را براى تحقيقاتى جامع، درباره ى هر موضوعى، از موضوعات آن دوره ى خاص گذشته فراهم كند، تا به مدد آن تحقيقات، نوع تاريخى و اجتماعى آن دوره، و درجه ى ارزش و اهميّت آن از جنبه هاى مختلف، زندگى اجتماعى و زندگى فردى كه مدار تحقيق و مورد توجه محقق است شناخته شود. اين ابعاد تحقيق، حيات دينى، اخلاقى و سياسى و جنبه هاى ديگرى است كه يك جامعه ى انسانى از ائتلاف آنها به وجود مى آيد.

اما اين تحقيقات و پژوهش ها، آن گاه ما را به منزل مقصود مى رساند، كه موجوديت علمى خود را، از جهان واقعى انسان هاى مورد مطالعه كسب كند، نه اين كه ساخته و پرداخته ى دنياى ذهنيّات و باورها و عواطف مورخ باشد، دنيايى كه تعبد و تقليد محض از واقعيات، پيش ديده ى محقق مى گسترد نه آن كه خود احياناً با فرضياتى بى مأخذ، و حد سياتى سر به هوا، بنيان مى نهد، و تنها با خيال سبك پروزا به سوى آن بال مى گشايد، دنيايى كه برپايه ى تحقيق و استنتاجات مسلم بنا شده، و فارغ از آن قيد و بندى است كه بر دست و پاى نويسنده مى پيچد، چنان كه نمى تواند انديشه ى خود را بگونه اى كه در تحقيق علمى شايسته است، بكار گيرد. و قتى به پژوهش تاريخى مى پردازيم، اما واقعيت را- چنان كه هست- خوب و يا بد ثبت نمى كنيم، يا تحقيق خود را در شيوه هاى صد درصد علمى محدود نمى سازيم، يا احتمالات و فرضياتى را كه به كمك آن ها، مواد بى ارزش و مغشوش، از مسائل قابل تحقيق و بررسى، باز شناخته مى شوند، به كار نمى گيريم، بلكه تنها اسير عواطف و پيشداورى هايى مى شويم كه از ديگران به ما رسيده است، و ما تحت تأثير آن ها، در شناخت تاريخ نسل هاى گذشته خود اقدام مى كنيم. آن چه به دست آورده ايم، هرگز تاريخ زندگى انسان هايى نيست، كه روزى بر كره ى خاكى زيسته، و جزيى از كل بشريت بوده اند، و احساس و شعور و گوناگونى آنان را به اختلاف و نزاع مى كشانده، و انگيزه هاى مختلف خير و شر در دل آنها خلجان مى كرده است، بلكه چنان تاريخى، شرح احوال انسان هايى است، كه مخلوق ذهن ما هستند و ذهنيات ما آن ها را به دنياى دور دست خيال، پرواز داده است.

اما اگر بخواهيم، در كمال آزادى انديشه، بيان كننده ى واقعيت تاريخى دنياى انسان ها باشيم، و نه مانند قصه پردازى كه آن چه مى نويسد، پرداخته و الهام ذهن اوست، بايد عواطف خود را به كنارى بگذاريم و يا چنان مهار آن به دست گيريم، كه همواره در اختيار ما باشد، و در آن كسى و چيزى اثر نگذارد، و در همه ى احوال انديشه ى خويش را كه چراغ راه تحقيق ماست، از قيد تعلق به خود آزاد سازيم، زيرا پس از آن كه مسؤليّت پژوهش و جستجو در تاريخ را پذيرفتيم و در كار خود به امانت تعهّد كرديم، نبايد انديشه ى ما جزو ملك ما شمرده شود. با حصول اين شرايط است كه تحقيق ما به تمام معنى جامع الشرايء و مبتنى بر تفكر صحيح و استنتاج دقيق، ناميده مى شود.

متاسفانه عوامل گوناگونى كه نقادان تاريخ در تحقيقاتشان، از آزادى انديشه محروم ساخته فراوان بوده است. به عنوان مثال، همه- و به تعبير درست تر بسيارى از مورخان، تنها به بررسى ابعاد خاصى از زندگى كه مورد مطالعه ى آنها بوده است، بسنده كرده، و احياناً تاريخ را به قالبى ريخته اند كه تنها هنر زيباگويى آنها را بنماياند، مخصوصاً وقتى مورخ خوش سخن، خواسته است برداشت هاى خود را به تفصيل بيان كند. اما غالباً حاصل اين كار، صورت بى رنگ و رمقى از تاريخ است كه چيزى از دنياى آن جامعه را نشان نمى دهد، دنيايى كه حالات و شئون زندگى سرشار از كوشش، حركت و كار آن ها را تصوير مى كند.

خواننده در بحث هاى آينده، به تناسب حوصله ى موضوع- از همين دوره ى بحرانى كه در اين فصول مورد مطالعه ى ماست- از اين نوع تحقيقات نمونه هايى خواهد يافت. (منظور از دوره ى بحرانى، زمان و موقعيتى است كه بعد از رحلت رسول گرامى اسلام (ص) پيش آمد، و در آن دوره، مساله اى اساسى در تاريخ اسلام با شكلى تغييرناپذير، بنيان گرفت، و آن، نوع قدرتى بود كه مى بايست سرپرستى امور مسلمانان را به عهده گيرد...)

همه ى ما مى خواهيم كه تاريخ اسلام، در دوره ى نخستين و درخشان خود، به تمام معنى از هر شائبه اى پاك، و ساحت آن از آنچه حيات انسانى را به شرارت ها و هوسمندى ها مى آلايد، منزه باشد. مى دانيم كه تاريخ صدر اسلام، از نمونه هاى والا و برجسته ى تاريخ انسان، سرشار است.

طلوع اين عصر از لحظه اى آغاز مى شود كه بزرگترين تاريخساز، روزگار، براى گشودن ورقى تازه در تاريخ اين كره ى خاكى قيام كرد، و عقيده ى الهى را تا درجه اى ارتقاء داد كه هرگز حكمت الهى در عالم فلسفه و علم بدان دست نيازيده بود. در حقيقت نه تنها رسول خدا (ص) از نفحات روح مقدس خود، در كالبد آن

عصر دميد، و تاريخ صدر اسلام، تحت تأثير آن روح بزرك درونمايه اى الهى گرفت، بلكه ياران برگزيده ى او چنان سرشت خودى خود را، در جوهر الهى فانى كردند كه تنها روى دل به جانب آفريدگارى داشتند كه هستى از نور او روشنايى گرفته، و تابيده است، و به سوى او باز مى گردد. هم چنان كه معلم بزرگشان، در لحظه ى نزول اولين وحى الهى، تمام هستى را بديده ى فنا ديده بود و از هر سو نداى الهى را مى شنيد و در هرجا پرتو آثار خداوندى را مى ديد، و سراسر جهان به چشم او نمودارى از آيات شورانگيز الهى بود.

براستى در اين عصر، يعنى صدر اسلام، يكباره ارزش ها و امتيازات مادى فروريخت، فرمانده و فرمانبر در برابر قانون و اجراى آن يكسان شدند. ميزان ارزش معنوى و كرامت انسانى، تنها تقوى الهى يعنى: آراستگى روح، خويشتندارى و تعالى نفس تا برترين درجه ى انسانيت، شناخته شد. با معيارهاى ارزشى اين عصر، بزرگداشت غنى به سبب مالش، و خوار شمردن فقر به سبب تهيدستش، حرام و مردود، و تنها مايه ى امتياز انسان ها- بر طبق نص صريح قرآن كريم- نيروى كار آن ها شد كه: لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت: سوره ى بقره از آيه ى 286 «براى اوست آن چه كسب كرده و بر عليه اوست آن چه كسب كرده است»

در چنين زمانى مى بينيم كه انسانها به قصد جهاد در راه بهبود نوع، ايثارگرانه بر يكديگر سبقت مى گيرند مفهوم اين جهاد، براى هميشه مكتبى را كه بر اساس سعادت فردى در اين جهان بنياد شده، الغاء مى كند، و آن را از شمار كارهاى اسلامى خارج مى داند.

اين جا بايد بگويم: عصرى كه اين همه افتخارات در آن جمع شده، براستى در خور بهترين تقديس و تبجيل و اعجاب و تقدير است. اما آيا چرا من بايد در پيرامون موضوعى، كه نمى خواستم چندان سخن طولانى شود، بحث را گسترده كنم، در صورتى كه در كنار موضوع اصلى- كه به تفصيل مورد بحث است- نبايد در مسأله ى ديگرى افراط كرد؟ بايد گفت كه براستى همين مساله ى جنبى، حماسه ى اين عصر و داراى چنان جاذبه اى است كه مرا وادار مى كند كه به بحث مشروح بپردازم.

صدر اسلام، بى ترديد در معنويت و روحانيت، و در اعتدال و درستى، درخشانترين دوره ى تاريخى انسانى است. بلى اين را به خوبى مى دانم، و با كمال غرور، آن را قبول دارم. اما گمان نمى كنم اين امتياز، ما را از دقت و تعمق در تحقيقات علمى باز دارد! يا بررسى تاريخى موضوعى از اين دوره ى خاص- كه اكنون مورد بحث ماست- با آن موافق و مناسب نباشد. يا اصولا كسى بپندارد، تحقيق در مساله ى فدك، اگر بر اين مبنا و اساس صورت گيرد كه آنجا بر حسب موازين شرع، به ناچار يكى از طرفين دعوا- ابوبكر يا زهرا (ع)- بر خطا بوده است، يا بالاخره به شهادت سلسله ى حوادث جنبى خلافت و سقيفه، و شرايط حاكم بر آن، قصه ى خلافت و طرح سقيفه، واقعه اى بدون مقدمه و زمينه ى قبلى نبوده است، درخشش و شكوهمندى آن عصر را نقض مى كند. و چه پندار بدى است اين كه بسيارى از ما، در تبيين و تشريح افتخارات آن دوره، بر اين تصوريم، كه مردان آن روز- و به تعبير صريحتر ابوبكر و عمر و امثال آنان- كه از سرشناسان جامعه ى آن عصرند، نبايد مورد نقد و محاكمه قرار گيرند بدين دليل كه بانيان عظمت آن روز و ترسيم كنندگان خطوط طلائى آن دوره اند و تاريخ زندگى آنان، تاريخ آن روزگار است، و لذا چنان چه مزيّت و منقبتى از آنان سلب شود، چنان است كه شكوه و عظمت تاريخ صدر اسلام- كه مورد اعتقاد همه ى مسلمانان است- از آن گرفته شود.

مى خواهم، به اختصار از اين بحث- كه جاى تحقيق مفصلى دارد- بگذرم و بررسى دقيق، و بحث طولانى را به عهده ى فرصت و تاليف ديگرى بگذارم. اكنون تنها كافى است كه مطالبى مطرح كنم و از درجه ى واقعيت آن بپرسم.

درست است كه اسلام در زمان دو خليفه ى اول قدرتمند، فتوحات مسلمين پى در پى، زندگى جامعه ى اسلامى، هم سرشار از خير و بركات، و هم در تمامى زمينه ها از انگيزه هاى معنوى و روحانى درخشان و در پرتو تعليمات قرآن، در شكوفائى تمام بود، ولى آيا مى توان پذيرفت كه تنها عامل اين مواهب، وجود صديق و فاروق بر مسند حكومت بوده است؟

البته جواب كامل اين سؤال، اكنون از مجال و موضوع بحث ما خارج است، ليكن مى دانيم كه مسلمانان در عصر دو خليفه ى اول، در كار حمايت دين، به اوج غيرت و غرور، و در دفاع از عقيده، در كمال بى پروائى و جانبازى بودند. حتى تاريخ اين شاهد زنده را براى ما ثبت كرده است كه روزى عمر به منبر رفت و از مردم پرسيد: «اگر روزى شما را از كارهاى معروف به منكر بگردانيم، چه خواهيد كرد؟» شخصى از ميان جمع مسلمانان جواب داد: «در آن صورت تو را به توبه فراخواهيم خواند، و اگر توبه كردى، از تو مى پذيريم، و از خطايت در مى گذريم.» عمر گفت: «و اگر توبه نكردم؟» آن مرد جواب داد: «گردنت را خواهيم زد» عمر وقتى جواب او را شنيد، گفت: «سپاس خداى را، كه به امت ما مردانى داد كه اگر به كژى گرائيم، ما را براستى آرد.» و نيز مى دانيم كه افراد گروه مخالف- ياران على (ع) پيوسته مترصد و مراقب كارهاى خليفه حاكم بودند و آن روز، با كمتر اشتباه و انحراف حكومت، مى توانستند يكسره دنيايى را زير و رو كنند. كما اين كه روزى كه عثمان قصرى خريد، يا خويشانش را به ولايت مسلمين رساند، يا روزى كه از سيره ى والاى پيامبر (ص)، عدول كرد، بر او شوريدند، با آن كه مردم در زمان عثمان بسيار نرمتر، و مسامحه كارتر از زمان دو خليفه پيشين بودند.

از اين واقعه مى توان دريافت، كه حكام در چنان وضعيت حسّاسى بودند- كه اگر هم به فرض مى خواستند- هرگز مجالى براى تغيير و تبديل در اساس سياست، و مسائل عمده ى آن نمى يافتند، چون تمام كارهاى آنان تحت مراقبت و نظارت دائم مسلمانانى بود كه با كمال اخلاص، به اصول اسلامى اعتقاد داشتند، و خود را موّظف مى دانستند كه بر كار حكومت و حاكمين نظارت پيوسته داشته باشند، بعلاوه اگر حكام كارى به خطا مى كردند، در معرض اعتراض و انتقاد شديد گروهى قرار مى گرفتند كه همواره بر اين اصل پاى مى فشردند كه حكومت بايد برمبناى قواعد ناب اسلامى اعمال شود، و معتقد بودند: يگانه شخصى كه مى تواند روح اسلام را در قالب حكومت متبلور سازد، على (ع) وارث و وصى رسول خدا (ص)، و ولى مؤمنان بعد از آن حضرت است.

اما فتوحات اسلامى، در صدر كارها و حوادث اين دوره به حساب مى آيد، ليكن همه مى دانيم اين فتوحات براى حكومت موجود در زمان شيخين- بدان گونه كه معروف است- در تاريخ مجد و افتخارى ببار نمى آورد. زيرا وقتى همه ى كارهاى جنگ، و تهيه تجهيزات، و طرح و نقشه ى آن بگونه اى انجام مى گرفت كه نوعى كار گروهى امتى بود كه به حكم شخصيت كامل خود، آن را عملى باقى مى دانست، چگونه اين كار مى تواند ساخته ى دست حاكمى باشد كه شررى از آتش جنگ به دامن او نرسيده، و در كارها رأيى مستقل نداشته است، و تنها نقش او به صدور فرمان جنگ خلاصه مى شده كه آن هم، كمترين نقشى در پيروزى بازى نمى كرده است؟

اعلان جنگ خليفه ى آن روز چه در زمان فتح شام و چه در هنگام تسخير عراق و مصر، هيچ گونه قدرتى در حكومت، يا توانايى شخصى براى او اثبات نمى كند، تا اين كار نشانه تهيه ى تجهيزات، به وسيله ى وى محسوب شود، بلكه قوّت سخن پيامبر (ص) را مى نمايد، كه فتح كشورهاى ايران و روم را، و عده اى حتمى فرموده بود، و همين بشارت، دل و جان مسلمان را از غرور و آرزو، ايمان و يقين، سرشار مى ساخت. تا ريخ آن روز گوياى اين حقيقت است، كه بسيارى از آنان كه بعد از رسول خدا (ص) در زندگى عملى خود، گوشه نشينى اختيار كردند، تنها وقتى از انزوا خارج شدند كه اين بشارت هاى نبوى را به خاطر آوردند. اين بشارت و ايمان مرتكز در دل ها، نيرويى بود كه تمام شرايط لازم، و سپاهيان و تجهيزات جنگ را آماده مى كرد. امر ديگرى كه سبب كاميابى مسلمانان شد، و آن ها را در ميدان هاى جنگ، به پيروزى رساند- و هيچ گونه ارتباطى به حكومت شورا نداشت- از حسن شهرتى ناشى مى شد، كه رسول خدا (ص) در اطراف و اكناف جهان پراكنده بود، به گونه اى كه مسلمين به هر سويى به قصد فتح روى مى نمودند در پيشايش آن ها سپاهى معنوى به تبليغ و ترويج اصول اسلام، فاتحانه رفته و راه را هموار ساخته بود.

اما در موضوع فتوحات، مسؤليت و نقش ديگرى مطرح بود كه تنها وظيفه ى حاكمين بشمار مى آمد، و مسلمانان بقيه ى كارها را انجام مى دادند، اين وظيفه ى اختصاصى حكّام، عبارت بود از اين كه وقتى كشورى با نيروى مسلمين فتح مى شد، روح و معنوّيت اسلام را در آن گسترش دهند، و نمونه هاى والاى قرآنى را به مردم ارائه نمايند، و شعور وجدانى و شناخت دينى مردم را- كه برتر از شهادتين- است وسعت و عمق بخشند. اما نمى دانم در اين مورد، مى توانيم براى شيخين امتيازى قائل شويم؟ يا مانند پاره اى از محققان ترديد كنيم، و آن چه را كه تاريخ ممالك مفتوحه، در دوره ى اسلامى خود مى گويد بپذيريم؟

همه ى شرايط شيخين را در تكوين زندگى نظامى مؤثرى كه در روزگاران آنان به وجود آمد، و در بناى سياست خاص كه در پيش گرفتند، مساعدت و يارى كرد. اما نمى دانيم اگر ممكن مى شد كه آن دو، شرايط و موقعيت خود را، با على (ع) عوض كنند، وضع آنها چگونه بود؟ اگر صديق و فاروق در موقعيت على (ع) قرار مى گرفتند، و زمامدارى جامعه ى اسلامى در آن شرايء به آنان واگذار مى شد- شرايطى كه از هر جهت على را در پيش گرفتن سياست، و شيوه ى حكومتى جديد امكان مى داد، و برخوردارى از انواع خوشگذرانى ها و ناز و نعمت ها را ميسر مى ساخت- آيا آن دو، مانند على (ع)، خود را از آن مواهب و لذايذ، به سود اسلام و حق، محروم مى كردند و با تن آسائى و كامجويى به مخالفت برمى خاستند؟ على چنين كرد، و در اخلاص عمل و خداجويى محض، و صداقت و امانت در حكومت ضرب المثل تاريخ شد.

البته من نمى خواهم بگويم كه شيخين، در اعمال روش پسنديده در حكومت، و در پيش گرفتن اعتدال در سياست و زندگى، كاملا مجبور بودند، بلكه منظور من اين است كه خواه و ناخواه، شرايط حاكم بر آن روز چنين شيوه اى را ايجاب مى كرد، و به علاوه نمى خواهم به طور كلى آنان را در تاريخ بى اثر قلمداد كنم، و چگونه چنين كارى ممكن است! آنان بودند كه در آن روز، در ماجراى سقيفه، كليّه ى خطوط تاريخ اسلام را ترسيم كردند. تنها مقصد اين است كه آنها، مخصوصا، در بناى تاريخ زمان خود و در پيروزيهاى نظامى و معنوى آن دوره كم اثر بودند.

استاد عقاد و مسأله ى فدك

در حين نوشتن اين مطالب، كتاب «فاطمه و فاطميّون» استاد عباس محمود عقاد، در پيش روى من گشوده است. من با شوق تمام، آن را به دست آوردم، تا شايد داورى و نظر وى را درباره ى نزاع فاطمه (ع) و خليفه اول، بدانم در حالى كه يقين دارم امروز، روزگار پذيرفتن بى چون و چراى كار گذشتگان، و تاييد بى تأمّل و مقلّدوار نظر آنان، سپرى شده است و زمانى كه از تعمقّ در هر موضوعى از موضوعات، دينى، مذهبى، تاريخى و غير آن پرهيز مى شد پايان يافته، با آن كه متأسفانه، سالهاى فراوان و قرون متمادى، بر تاريخ اسلام چنين گذشته است- شايد نخستين كسى كه اولين خشت كج اين بنا را گذاشت، خليفه ى اول بود آن روزى كه بر سر آن مرد فرياد زد، و او را مورد ترس و بيم قرار داد! مردى كه از وى درباره ى آزادى انسان و تقدير مى پرسيد- اما آيا وقت آن نرسيده است كه خداوند ما را از شيوه ى ناميمونى كه همواره روح اسلام را آزرده است آسوده كند ؟

به هر صورت، جا داشت كه انتظار تحقيق سودمندى را داشته باشيم، و متوقع باشم كه استاد، جنبه هاى مختلف فدك را بررسى كرده، و ره آورد جستجوى او، تحفه ى دل انگيزى براى ما باشد اما متأسفانه، واقعيت امر بر خلاف اين بود! زيرا سخن ايشان در اين باره، چنان به اختصار و اجمال بود، كه صلاح دانستم بى آن كه چيزى بدان بيفزايم، عينا آن را در معرض مطالعه و قضاوت خواننده ى عزيز قرار دهم. ايشان مى گويد:

«اما داستان مسأله فدك نيز، از احاديثى است كه به قول متفق عليه نمى رسد، ليكن حقيقتى كه در آن اختلاف نيست اين است كه بدانيم فاطمه، بزرگتر از آن است كه به ناروا چيزى ادعا كند، و صديق نيز، بزرگ تر از آن است كه حقى را كه فاطمه بر آن اقامه ى شهود كرده است، از وى سلب نمايد. و اما چه سخنى سخيفى است كه گفته شود: ابوبكر چون مى ترسيد على با انفاق محصول فدك، مردم را به سوى خود دعوت كند، آن را از زهرا باز گرفت. زيرا ابوبكر، عمر، عثمان و على عهده دار خلافت مسلمين شدند، و كسى نگفت: شخصى به سبب مالى كه گرفت، با آنان بيعت كرد، و در هيچ خبر موثق ياحتى شايعه اى نيز، چنين سخنى وارد نشده است بعلاوه، ما دليلى روشن تر از رأى خليفه در مسأله ى فدك، براى برائت ذمّه ى وى در قضاوت نمى بينيم. زيرا سرانجام چنان شد كه خليفه، با رضايت فاطمه درآمد و محصول فدك را مى گرفت، و صحابه نيز، با رضايت وى خشنود بودند، و خليفه هم جيزى از عوايد فدك را براى خود برنمى داشت تا كسى عليه او ادعايى داشته باشد. تنها مسأله، دشوارى امر قضاوت بود كه در پايان كار به اختلاف ميان طرفين انجاميد. طرفينى كه- رضوان الله عليهم اجمعين- صادق مصدّق بودند»

قبل از هر چيز، مى بينيم كه استاد مى خواهد چنان وانمود كند، كه مسأله ى فدك، جدال پايان ناپذيرى است و بحث در آن، به نتيجه ى قاطع و سودمندى نمى رسد، تا به اين بهانه از بررسى دقيق آن خوددارى ورزد. من در بخش «محاكمه ى» اين كتاب، جواب اين ابهامات را براى خواننده بيان خواهم كرد، از اين گذشته، مى بينيم كه وى، بعد از اين كه حديث مسأله ى فدك را از احاديثى مى شناسد كه به مقطع متفق عليه نمى رسد، در آن، دو حقيقت غيرقابل انكار مى بيند. اول: صديّقه (ع) والاتر از آن است كه بتوان تهمت كذبى را به او نسبت داد. دوم: صديق بزرگتر از آن است كه حقى را سلب كند كه بر آن اقامه ى بيّنه شده است. بنابر اين وقتى در درستى موضع خليفه، و انطباق آن با قانون، جاى سخنى نباشد، پس جدالى كه پايان ندارد،درباره ى چه موضوعى است؟ و چگونه است كه داستان فدك به مقطع متفق عليهى نمى رسد؟

قطعا نويسنده آزاد است، كه درباره ى هر موضوعى به حكم پسند ذوق و مطلوب انديشه ى خود، اظهارنظر كند، اما مشروط بر اين كه، مدارك و اسناد رأى خود را بر خواننده عرضه كند و همه ى مفروضاتى را كه در آن مساله، به نتيجه اى خاص منتهى مى شود، بيان دارد. اما سخن استاد را چگونه مى توان پذيرفت، وقتى مى گويد: «اين مساله مورد بحث محققان است» و آن گاه بلافاصله، و بدون ارائه مدركى، به اظهار رأئى مى پردازد كه به توضيح و شرح بسيار نيازى دارد و در خور دقت نظر فراوانى است؟ وقتى به رأى ايشان توجه كنيم، سؤالاتى بدين ترتيب مطرح مى شود:

اگر ساخت مقدس زهرا (ع) پاكتر از آن است كه بتوان تهمت كذبى به آن نسبت داد، پس در آن دعوا چه نيازى به اقامه شهود بود؟ آيا قوانين قضايى اسلام، حكم قاضى را به استناد علم خود منع مى كند؟ و اگر چنين باشد، مى توان گفت كه بنا به عرف دين گرفتن ملك از مالك جايز است؟ علاوه بر اين ها سؤالات ديگرى نيز در اين زمينه وجود دارد كه بايد بر همه آن ها جوابى علمى داد و به كمك استنباط در جستجوى پاسخ آنها برآمد كه به وقت مناسب مى گذاريم.

من مى خواهم در عين بى نظرى، با اجازه ى استاد بگويم كه تبرئه هردو طرف دعوا، زهرا(ع) و خليفه، غيرممكن است. زيرا اگر موضوع مورد منازعه ى منحصر به اين بود كه فاطمه (ع) به مطالبه فدك برمى خاست، و خليفه با خواست وى مخالفت مى كرد، به اين دليل كه مستمسكى قانونى نبود، تا به حكم آن، به نفع زهرا (ع)، رأى دهد، و قضيه ى مطالبه ى زهرا (ع)، در همين حد به پايان مى رسيد، مى توانستيم بگوئيم كه آن بزرگوار، حقى را كه صاحب آن بود، مى خواست، اما چون به سبب نداشتن مدركى شرعى، خليفه از تسليم آن خوددارى كرد، از خواسته ى خود چشم پوشيد، زيرا متوجه شد كه بر حسب قوانين قضايى و سنن شرع، نسبت به فدك حقى ندارد.

اما آن چه مى دانيم بر خلاف همه اين ها است. خصومت و نزاع آن دو، شكلهاى مختلفى به خود گرفت و تا جايى ادامه يافت، كه زهرا (ع) ابوبكر را به صراحت مورد اتهام قرار داد، و سوگند خورد كه براى هميشه از او ناخشنود خواهد بود.

به هر صورت، ما در ميان دو فرض قرار داريم: يكى اين كه بپذيريم زهرا (ع) مصرا مدّعى مالى بود- كه هر چند در واقعيت امر مالك آن بود- به حكم قوانين قضاى اسلامى، در آن هيچ گونه حقى نداشت. و دوم اين كه مسؤلّيت را متوجه خليفه بدانيم و بگوئيم: فاطمه (ع) از حقى منع شد، كه بر خليفه واجب بود آن را ادا كند يا به نفع وى راى دهد- با توجه به تفاوتى كه از نظر حقوقى بين اين دو تعبير وجود دارد و در فصول آينده روشن خواهد شد-

بدين ترتيب تبرئه زهرا (ع) از ادعايى كه بر خلاف قوانين شرعى بوده است، و در همان حال برتر دانستن ساحت خليفه، از منع حقى كه براساس همان قانون ادايش واجب است، امورى هستند كه جمعشان اجتماع نقيضيين است.

ما اين بحث را براى فرصت ديگرى مى گذاريم. اما استاد، حكم خليفه را درباره ى فدك روشنترين دليل برائت، و ثابت قدم او در اجراى حق، و عدم تجاوزش از حدود شريعت مى شمرد! آن هم به دليل اين كه اگر فدك را به فاطمه (ع) تسليم مى كرد، مسلما وى راضى مى شد و صحابه نيز به راضت او خشنود مى شدند. اما او چنين كارى نكرد.

اينجا مانند او فرض مى كنيم، كه مقتضاى قانون اسلامى، خليفه را ملزم مى كرد، تا به صدقه بودن فدك راى دهد. اما چرا از دادن سهم خود و ديگر صحابه- كه به تصريح استاد بخاطر جلب رضايت زهرا (ع) از آن مى گذشتند، به زهرا خوددارى كرد؟ اين كار از نظر دين حرام شمرده مى شد؟ يا موضوع ديگرى او را بر آن مى داشت، كه از اين كار سرباز زند؟ از اين ها گذشته، وقتى صديقه ى زهرا (ع) قول حتمى داد كه عوايد و محصولات فدك را در وجوه خير و مصالح عموم صرف كند، چه عاملى از تسليم آن جلوگيرى كرد؟

اما آن چه را كه نويسنده كتاب «فاطمه و فاطميّون»، در توجيه حكم خليفه سخيف مى داند، در همين فصل خواهيم دانست كه واقعا چه رأيى سخيف است.

موضع طرفين منازعه و ريشه هاى عاطفى آن:

اگر بپذيريم كه باورها و ذهنيات مردم، اصولا بمنزله ى وحى آسمانى نيست، كه راه هرگونه بحث و مجادله اى بر آن بسته باشد، و بررسى مسائل گذشتگان- چنان كه بعضى پنداشته اند- كفر و زندقه و انكار اصول عمده ى نبوت محسوب نمى شود، پس مى توانيم بپرسيم: چه انگيزه اى صديقه را بر آن داشت كه قيام خود را با فدك آغاز كند، آن هم به شدتى كه اصولا براى قدرت حاكم و نيروى مسلط روز، هيچ گونه هيبت و جلالى نشناسد يا نخواهد بشناسد؟ شكوه و جلالى كه مى توانست، حكومت گران را از شرار سركش و زبانه ى آتش قيام او حفظ كند، و تحت نفوذ خود حقيقت واقعه، و دستگاه حكومت را، از رسوا شدن باز دارد، و چنان كند كه حقيقت كارهاى حكومت، زير پوشش بماند و براى تاريخ آشكار نگردد، و بلكه نخستين لحظات و مراحل اوليه ى منازعه ى او (ع)، آژير خطر قيام، و در شكل، و روز پايانى، علما بصورت انقلابى كوبنده انقلابى برخوردار از معنى تمام و واقعى كلمه، و بر كنار و مصون از هرگونه ضعف و آسيب درآيد. و باز بپرسيم كه چه عاملى به آن قوت بخشيد كه نفى صريح حقانيت فاطمه، هدف قدرت حاكم، يا بهتر بگوئيم هدف شخص خليفه گردد، به نحوى كه رور در روى زهرا ( ع) بايستد، و هرگز به خاطرش نگذرد، كه با اين كار، تاريخ در اولين صفحات خود، براى او بابى خواهد گشود، و دشمنى او با اهل بيت رسول (ص) را بيان خواهد كرد؟

به هر صورت آيا كار او- به عنوان اولين شخص معارض با زهرا (ع)- كه در تسليم حق، گستاخى ورزيد، و موضعى مخالف، يا به ظاهر قيافه اى موافق و در حقيقت مخالف، به خود گرفت، و از رضايت و اخلاص ناشى مى شد؟ يا اساسا روش او اطاعت از قانون بود، و چنان كه بعضى مى پندارند، خود را ملتزم به رعايت نص قانون مى شمرد، و نمى خواست به هيچ وجهى، از قانون الهى تجاوز كند؟ با بالاخره اين كه برخورد تعجب آورش با فاظمه (ع)، با نقش او در ماجراى سقيفه در ارتباط بود؟

منظور از ارتباط اين است، كه اين دو حالت هدف خاصى را دنبال مى كرد، يا دو هدف به ظاهر جداگانه داشت، كه در يكجا به نقطه اى واحد مى رسيد؟ بهتر است كه غايت و مقصود نهايى اين اقدامات را، بجاى نقطه، دايره اى بگوئيم. دائره اى پهناور به وسعت و گستردگى دولت و خلافت پيامبر (ص) كه خليفه به شيرينى آرزوهاى دو دست، خواب هاى طلايى آن، بارها لبخند زده، و چه بسيار در راه وصال آن كوشيده بود.

به روشنى قابل درك است، و شرايط تاريخى حاكم بر نهضت فاطمه (ع) نيز نشان مى دهد كه براى خاندان بنى هاشم، در عين مصيبت درگذشت پيشواى بزرگ، همه موجبات قيام عليه وضع موجود، و دگرگون ساختن آن، و تاسيس حكومتى تازه فراهم شده و براى زهرا (ع) نيز، همه ى امكانات قيام و اسباب معارضه گرد آمده بود. معارضه و مقابله اى كه در آن معارضان بر اين بودند كه كار بهرجا بينجامد، معارضه اى مسالمت آميز باشد و مايه ى تفرّق مسلمين نگردد.

همچنين وقتى واقعيت تاريخى مسأله ى فدك، و كشمكشهاى مربوط به آن را بررسى كنيم، آشكار مى شود كه اين مساله، طبعيت آن قيام را بخود گرفته است، و ما بعدا روشن خواهيم كرد كه واقعيت و انگيزه هاى اين منازعات، در حقيقت، شورشى عليه سياست حاكم و مظاهر آن بود سياست بيگانه با شيوه هاى حكومتى كه زهرا (ع) با آن خو گرفته بود، و براستى اين منازعه، به هيچ وجه با امور مالى و نظام اقتصادى كه خلافت شورا را در پيش گرفته بود ارتباطى نداشت، گو اين كه احيانا شكلى مادى به خود مى گرفت.