فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۸ -


خشنودى فاطمه خشنودى من است

در سخنى كه ميان بانو عايشه- مادر مومنان- و خواهرزاده اش عروه پسر زبير و اسماى- ذونطاقين: دو كمربنددار- پيش آمد، همسر پيامبر گفت:

فاطمه دخت پيامبر خدا پس از درگذشت پيامبر از ابوبكر خواست تا ميراثش را از ماترك پدرش- كه خدا آن را به پيامبر واگذار كرده بود- به وى بسپرد...

پاسخ ابوبكر اين بود:

«پيامبر خدا فرمود:

«ما پيامبران ارث نمى دهيم آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است...» بانو عايشه در چارچوب همين موضوع، سخنى ديگر مى افزايد، اگرچه افزوده ى او در روند روايتى كه مى آورد بى سامان است:

«... فاطمه بهره ى خود را از ابوبكر درخواست كرد، بهره ى او ماترك پيامبر خدا بود از خيبر، فدك و صدقه ى او در مدينه...

«ابوبكر از دادن آن به فاطمه خوددارى كرد...» ابوبكر در چيزى كه فاطمه دعوى كرد، يا ادعا كرد، يا درخواست نمود، با انديشه اى رسا و روشن به سخن درآمد...

گفت:

«من چيزى را كه پيامبر انجام مى داد انجام نداده رها نمى كنم. مى ترسم اگر چيزى از فرمان او را رها كنم از راه راست برگردم...» عايشه گويد:

«فاطمه خشمگين شد...

«از ابوبكر دور شد...

«و تا آنگاه كه درگذشت همچنان نزد ابوبكر نرفت...» داستان خشمى كه شكيبايى فاطمه را لبريز كرد و مادر مومنان با سخنانى كوتاه، اندك اشاره اى به آن داشت، سخنان ديگران آن را تا اندازه اى براى ما آشكار مى سازد و نمايانگر آن است كه خشم فاطمه خشمى بوده است بس ژرف و گرانسنگ...

گويند:

دخت پيامبر خشمگينانه به ابوبكر پاسخ مى دهد و مى گويد:

«سوگند به خدا هرگز با تو سخن نخواهم گفت!...» ابوبكر مى گويد:

«سوگند به خدا هرگز تو را رها نخواهم كرد!...» فاطمه بيشتر خشمگين مى شود و مى گويد:

«به خدا سوگند بر تو نفرين مى كنم!..» خليفه با آرامش پاسخ مى دهد:

«به خدا سوگند براى تو دعا مى كنم!...» ابوبكر همچنان كه روشن است، مردى است بسيار باگذشت، داراى گفتارى زيبنده، مهربان و نرم خوى...

جاحظ براى ما در اين باره مى گويد:

ابوبكر در برابر سخنان تند فاطمه بردبارى نشان مى دهد...

پوزش خواهانه به او روى مى آورد، با سخنى كه مى خواهد حق فاطمه را گران و پايگاه او را كلان نشان دهد و آبروى او را نگاه دارد و با او به دلسوزى برخورد كند، مى گويد:

«بر خود گرانبارتر از تهيدستى تو چيزى نمى يابم، و چيزى را بيشتر از بى نيازى تو دوست ندارم...

«ليكن از پيامبر خدا نشنيدم كه مى گفت:

«ما گروه پيامبران ارث نمى دهيم. آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است...» داستان خشم فاطمه بر ابوبكر اين چنين ادامه مى يابد:

«... هنگامى كه درگذشت فاطمه نزديك مى شود سفارش مى كند كه ابوبكر بر او نماز نگزارد...

«فاطمه شبانه به خاك سپرده شد...

«عباس پسر عبدالمطلب بر او نماز گزارد...

«ميان درگذشت فاطمه و درگذشت پدرش هفتاد و دو شب سپرى شد...» در اين كه فاطمه نخستين كس از خاندان پيامبر بود كه به وى پيوست اختلافى نيست، اگرچه ميان درگذشت آن دو از چهل شب تا شش ماه اختلاف است...

همچنين اختلافى نيست در اين كه ابوبكر از درگذشت فاطمه ناآگاه ماند و بر او نماز نماز نگزارد اگرچه بنابر اتفاق آرا بهتر است بگوييم كسى كه بر فاطمه نماز گزارد همسرش على پسر ابوطالب بود نه عمويش عباس...

همچنين گويند:

خشم فاطمه بر ابوبكر تا دورترين مرزهاى خود پيش رفت به گونه اى كه چون ابوبكر و عمر مى خواستند از او ديدار كنند فاطمه نپذيرفت. ابوبكر و عمر لازم ديدند نارضايتى فاطمه را از خود بزدايند و از او رضايت بخواهند شايد رضايت دهد...

همسر فاطمه اين ديدار را براى ابوبكر و عمر فراهم ساخت...

چون آن دو نزد فاطمه درآمدند، فاطمه از آنان روى برگردانيد. مى خواست با بيزاريى خواركننده و خاموشيى گزنده با آنان برخورد كند. اما آنان با اين اميد كه فاطمه به سخنانشان گوش دهد پافشارى مى كردند و همچنان برجاى مانده بودند و نمى رفتند تا آنگاه كه فاطمه به آنان اجازه ى سخن گفتن دهد...

بارى فاطمه اجازه داد...

ابوبكر با آوايى گوارا و سخنى دلنشين به سخن آغاز كرد:

«اى دختر محبوب پيامبر خدا»...

«به خدا سوگند نزديكان پيامبر براى من از نزديكان خودم محبوبترند. به راستى كه تو از عايشه براى من عزيزترى...

«آيا نمى دانى كه من تا چه اندازه پايگاه تو ر مى شناسم و برترى و بزرگوارى تو را مى دانم؟ اگر من حق و ميراثى را كه از پيامبر داشتى بازپس گرفتم براى اين بود كه از پيامبر شنيدم مى گفت:

«ما ارث نمى دهيم، آنچه مى گذاريم صدقه است...» در اين هنگام فاطمه ناگزير شد پاسخ دهد. وى از ابوبكر و دوستش عمر پرسيد:

«آيا مى توانم باور داشته باشم كه اگر سخنى از پيامبر خدا با شما بگويم و شما آن سخن را بشناسيد بدان عمل مى كنيد؟...» هر دو با شتاب پاسخ دادند:

«آرى...» فاطمه گفت:

«شما را به خدا سوگند مى دهم!..

«آيا از پيامبر خدا نشنيديد كه مى گفت:

«خشنودى فاطمه خشنودى من و خشم فاطمه خشم من است. كسى كه دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته است و كسى كه او را خشنود كند مرا خشنود كرده است و كسى كه او را خشمگين كند مرا خشمگين كرده است؟...» آن دو يار گفتند:

«ما اين سخن را از پيامبر شنيده ايم...» فاطمه چهره و دستانش را به آسمان بالا برد و با سوز و گداز گفت:

«من خدا و فرشتگانش را گواه مى گيرم كه شما مرا خشمگين كرديد و خشنود نساختيد... و اگر با پيامبر خدا ديدار كنم از شما نزد او شكوه خواهم كرد!..» روايتها در اين باره متناقض است...

سخت درهم و پريشان است. ميان خشم و ناخرسندى و ميان ناخرسندى و پذيرش در نوسان است. انسان- جز با رنجه كردن جان- نمى تواند دريابد كدام روايت براى باور كردن شايسته تر است...

يكى از آن روايتها به ما مى گويد:

هنگامى كه فاطمه بيمار شد، ابوبكر صديق نزد او آمد و اجازه ى ورود خواست.

على گفت:

«اى فاطمه...

«اين ابوبكر است، از تو اجازه ى ورود مى خواهد...» فاطمه گفت:

«دوست دارى به او اجازه دهم؟...» على گفت:

«آرى...» فاطمه به ابوبكر اجازه ى ورود داد...

ابوبكر نزد فاطمه درآمد، گفت:

«به خدا سوگند خانه و خانواده و دارايى و دودمان را رها نكردم مگر براى خشنودى خدا و پيامبرش و شما خاندان پيامبر خدا...» آنگاه از فاطمه چندان رضايت خواست تا فاطمه رضايت داد...

اى كاش اين چنين مى بود!...

زيرا ما با دو دشمن ستيزه جوى روبرو نيستيم بلكه با دو دوست و يار اسلام روبرو هستيم كه گاهى در انديشه با هم اختلاف دارند و آن اختلاف، آنان را به مرز دشمنانگى نمى كشاند. آن دو دوست در راى خود اجتهاد مى كنند، يكى از آن دو خطا مى كند و يك مزد مى يابد و ديگرى به راه درست مى رود و دو مزد مى يابد...

ديرى نمانده است كسى كه اين روايت را از روايش نقل مى كند، آن را به امام على پسر ابوطالب نسبت دهد. او مى گويد اين روايت را از على شنيده است يا از كسى شنيده كه او نيز از على شنيده است. او با اين نسبت مى خواهد اين روايت موثق نمايد و ستونهايى براى آن استوار شود تا آن را در ميان حقايقى كه شبهه ناپذير است، زنده و برپا گرداند... و ى به سخن خود مى افزايد:

«دانشمندان خاندان پيامبر به درستى حكم ابوبكر اعتراف كرده اند...» پاره اى از محتواى اين سخن گوياى اين است كه در آنجا بخششى در كار نبوده و پيامبر فدك را به فاطمه نبخشيده است!...

شگفت نيست اين كه بسيارى از روايتها گوناگون و با يكديگر ناسازگار باشند، روايتهايى كه پاره اى از رويدادها را به نمايش مى گذارند كه آن رويدادها خود خشتهايى از ساختمان تاريخ اسلام را مى سازند، زيرا اين اختلاف و دوگانگى ميان آن روايتها، پيش چشم است و آشكار...

ليكن شگفتى بسيار در تناقض ميان سخنان افراد خاندان پيامبر درباره ى دادخواهيى است كه حتى مخالفان با آن خاندان- عمر پسر عبدالعزيز و مامون پسر رشيد و ديگران- از آن طرفدارى كرده اند. آنگاه كه همه ى اوليا و صاحبان اين دادخواهى از خاندان پيامبر گرد مى آيند چندان سخنانشان ضد يكديگر است كه انسان درشگفت مى شود چگونه آنان در چيزى كه آشكار است اين همه اختلاف مى ورزند!...

روايتى است منسوب به زيد پسر على پسر حسين پسر على پسر ابوطالب- برادر امام باقر- كه گويد: از زيد پرسيدند نظر شما در اين باره كه ابوبكر فدك را از دست فاطمه بازپس گرفت چيست؟ زيد پاسخ داد:

«ابوبكر مردى بود مهربان...

«دوست نداشت كارى را كه پيامبر انجام داد دگرگون كند...

«فاطمه نزد وى آمد و گفت:

«پيامبر خدا فدك را به من بخشيد...» ابوبكر به او گفت:

«براى آنچه مى گويى بينه اى دارى؟...» «فاطمه على را آورد. على براى فاطمه گواهى داد...

«سپس ام ايمن را آورد. ام ايمن به ابوبكر و على گفت:

«آيا شما گواه نيستيد كه من از بهشتيانم؟...» «گفتند:

«آرى!...» «گفت:

«من گواهى مى دهم كه پيامبر خدا فدك را به فاطمه بخشيد...» ما نمى دانيم از لابه لاى اين روايت كه از زبان زيد نقل شده است بخشش فدك بر چه ساختار و سامانى نمايان مى گردد...

آيا در پايان اين روايت، آشكار مى شود كه فدك به فاطمه بخشيده شده است؟... يا به او بخشيده نشده است؟...

ما پيش از اين دانسته ايم گواهى ام ايمن براى گروهى از مردم همواره به گونه اى وانمود شده كه باطل است و بيهوده...

پس اگر برخى از مردم در اين خبر منسوب به زيد، حجتى مى يابند كه مالكيت فدك را براى فاطمه تاييد مى كند- از آن روى كه فاطمه در روزگار پدرش در فدك تصرف و كارسازى مى كرد و پس از درگذشت پيامبر فدك در دست او ماند تا ابوبكر آن را از او گرفت- گروهى ديگر نيز اين حجت نيرومندتر را در مى يابند كه به گواهى زيد خليفه ى نخست كه فدك را بازپس گرفت، در آن به راهى رفت كه پيامبر خدا رفته بود و آنچه را پيامبر انجام داد، دگرگونه نساخت!...

اين حجت، حجتى است داراى دو سوى مخالف يكديگر...

اين حجت، فدك را از راه خود كه خاندان پيامبر و پيروان و دوست دارانشان- به اتفاق آراء يا نزديك به اتفاق آراء- در پيش گرفته بودند، بيرون مى كند... و همچنين فدك را از راهى كه حتى مخالفان خاندان پيامبر در طرفدارى از بخشش فدك به فاطمه در پيش گرفته بودند، بيرون مى كند...

ما بار ديگر از زيد مى شنويم كه مى گويد:

«... اگر من هم به جاى ابوبكر بودم، درباره ى فدك همان حكمى را مى دادم كه او داد!...» ليكن ما شك نداريم كه خشم فاطمه بيهوده و بر پوچى نمى جوشد...

بلكه اگر خشم او را با سنجه هاى شخصيت وى بسنجيم، آن را بزرگتر از فدك خواهيم يافت. زيرا در شخصيت فاطمه ارزشهاى رفتارى بهنجارى فراهم آمده است كه براى همتايان وى فراهم نيامده است...

آرى فاطمه به ماديات گرايشى نمى يابد...

براى مال دنيا ارزشى نمى بيند...

به كالاى اين جهان نگرشى ندارد...

به نيازهاى زندگى روزمره دل نمى دهد، نيازهايى كه نه تنها طبقه ى متوسء بلكه همه ى مردم به جز ثروتمندان با آنها درگيرند...

فاطمه كدبانويى است كه در آشيانه ى كوچك خود يك تنه براى انجام همه ى كارهاى خرد و كلان برمى خيزد...

براى آسايش همسرش شب زنده دارى مى كند...

با كودكانش مهربانى مى كند...

با دستاس گندم آرد مى كند چندان كه دستانش تاول مى زند...

با مشك آب مى آورد و خانه را آبپاشى مى كند تا آنجا كه سراپا خيس مى شود و از سختى كار به مرگ نزديك مى گردد...

زير ديگ آتش مى افروزد و در آتش مى دمد تا آنجا كه نزديك است جامه بر تنش شعله كشد پيش از آن كه خوراك پخته شود!...

با اين همه پدرش اجازه نمى دهد خدمتكارى بگيرد تا پاره اى از آن همه كار توان فرسا را براى او سبك سازد...

بلكه آنگاه كه پيامبر ديد گردنبندى زرين بر گردن آويخته است او را سرزنش كرد. گردنبندى كه على از سهمى كه به او رسيده بود برايش آورد. پيامبر به فاطمه گفت:

«دختركم!... به سخن مردم دلخوش مباش كه گويند: فاطمه دختر محمد است در حالى كه تو جامه ى فرمانروايان بيدادگر را بر تن كرده اى!...» فاطمه شتافت و آن گردنبند را فروخت...

با بهاى آن برده اى مسلمان خريد و او را براى نزديك شدن به خدا آزاد كرد...

فاطمه تا آنجا كه مى دانيم با پارسايى زندگى مى كرد، پرهيزكارى را توشه ى خود مى ساخت و با روزى بخور و نمير به سر مى برد...

با ستايش خدا شكمش را سير مى كرد...

با نيايش سيراب مى كرد...

دارايى او ايمان بود...

فاطمه از جهان خود بهره ى چندانى نمى گرفت اگرچه نزديك بود جهان با همه ى گنجهايش پيش پاهايش به سجده درآيد و او را فراخواند كه: بشتاب و بگير آنچه خواهى!...

پس آيا فدك براى بانويى چنو شايسته ى اين همه خشم آتشين است؟...

پرسشى است كه پاسخ ها از آن بيرون مى ريزد و پيرامون آن به گردش درمى آيد، بدان سان كه سيارگان و سياركها گرداگرد ستاره اى كه از آن جدا شده اند به گردش درمى آيند. پس اگر آن سيارگان جرمهايى هستند كوچك از جنس همان ستاره كه همواره به سوى آن دركششند! اين پاسخها نيز در نهاد و گوهر خود پاره هايى هستد از آن پرسش...

اكنون بايد ديد آن پاره هاى پراكنده بر گستره ى كهكشان پرسش چيستند؟...

چه بسا كسانى گويند: آيا در آن جا از ميان آنانى كه سرشت زهرا را مى شناسند كسى هست كه خشم او را به اين ملك وابسته داند؟....

آيا كسى هست كه در احساس زهرا پى جويى و كاوش كند تا آنگاه كه با انديشه اى خسته و درمانده دريابد احساس زهرا به اندوه نزديك تر است تا به افسوس بر ملكى كه از دست داده است؟...

آيا كسى هست كه باور نكند آنچه فاطمه را از يار محمد- دمساز هميشگى وى در زندگى، دومين همدمش در غار- خشمگين كرد اين بود كه ابوبكر دعوى او را باور نكرد، و نپذيرفت كه پيامبر فدك را به او بخشيده است و از او در اين باره خواست تا بينه و برهان آورد. گويى كه چهره ى فاطمه در ديدگان ابوبكر به لرزش درآمد، خطوط و نشانه هاى نژادگى آن درهم شد، رنگ روشن شكوهمنديش به تيرگى گراييد و مات شد...

گويى اكنون فاطمه در چشم او بر جايگاه شك است!...

گويى دعواى او ادعايى نادرست است!...

گويى گواهى گواهانش دروغ است!...

آيا اين جا چيزى بر روان فاطمه دشوارتر از بدگمانى ابوبكر نسبت به او مى توان يافت. ابوبكرى كه ارزش والا و پايگاه بلند فاطمه را در ميان بانوان پاك و قديسه مى شناسد و فاطمه نيز او را از ميان ياران برگزيده ى پدرش، نمونه ى زنده ى عشق و وفادارى مى داند؟...

همچنين چه بسا كسانى گويند:

آيا فاطمه از ابوبكر در خشم نشد كه ديد او درباره ى وى چيزى را ناديده گرفته كه در پندار فاطمه شايسته ترين چيزى است كه بايد رعايت شود، پسنديده ترين چيزى است كه بايد نگاهدارى شود، سزاوارترين چيزى است كه بايد يادآورى شود، زيرا از آن چيزهايى است كه خدا خود آن را در كتابش يادآورى فرموده است؟...

خدا در كتاب استوارش بر زبان پيامبر خود پيام فرو فرستاده است:

(اى پيامبر بگو: من براى اين پيام رساندن از شما مزدى نمى خواهم جز دوست داشتن خويشاوندان...) (شورى، 23) و در خبر آمده است:

عربى بيابان نشين نزد پيامبر آمد و گفت:

«اى محمد... اسلام بر من عرضه كن...» پيامبر فرمود: «بايد گواهى دهى نيست خدايى مگر خداى يكتا كه شريك ندارد، و محمد بنده و فرستاده ى اوست...» آن مرد از پيامبر پرسيد:

«براى اين كار از من مزدى مى خواهى؟...» «نه... مگر دوست داشتن خويشاوندان...» «خويشاوندان من يا خويشاوندان تو؟....» «خويشاوندان من...» مفسران در اين كه «خويشاوندان» كيانند، به دو راه جدا از هم رفته اند:

برخى از آنان اين واژه را در معناى همگانى و مطلق آن گرفته اند و آن را خويشاوندان و نزديكان هر كسى دانسته اند...

برخى ديگر آن را ويژه ى خويشاوندان پيامبر گرفته اند...

از امام حسن روايت است كه فرمود:

«من از خاندانى هستم كه خدا دوست داشتن آنان را بر هر مسلمانى واجب ساخته است» سپس آيه ى زير را خواند:

(بگو: من بر اين پيغام رساندن از شما مزدى نمى خواهم جز دوست داشتن خويشاوندان)(شورى، 23) اينها همه پاره هايى است از آن پرسش درباره ى خشم فاطمه كه خود به گونه ى پرسشهاى پراكنده ى ديگرى از آن پرسش نخست بيرون مى ريزند، بدان سان كه آن جرمهاى خرد، آن سيارگان و سياركها از پيكر ستاره اى بزرگ بيرون مى ريزند و در مدارهاى خود به دور آن ستاره به گردش درمى آيند، به آن ستاره وابسته اند و به سوى آن كشش دارند، به آن نزديك نمى شوند مگر به اندازه و از آن دور نمى شوند مگر به اندازه...

درست به ماننده ى وابستگى كودك به سينه ى مادر دلسوز خود...

درست به ماننده ى پيوستگى ذرات نور به سرچشمه ى پرتوهاى نور...

آرى همواره براى كسى كه در هنگامه ى فدك درگير است پرسشهايى پى درپى پيش مى آيد كه خود عين پاسخهاست، يا پاسخهايى پى درپى روى مى آورد كه در ساختار پرسشهاست...

چه بسا كسانى گويند:

فدك در چشم دولت مردان چه اهميتى دارد كه مى بينيم تا اين اندازه براى به دست آوردنش سرسختانه آز مى ورزند؟...

فدك براى آنان چه اندازه سود دارد كه اگر چه ملكى است كوچك و توانمندان و قدرت مداران را به آن نيازى نيست اما به نيروى اقتصادى سياست وقت توان مال فراوانى افزوده است؟...

پاسخ اين است:

دارايى رگ و پى سياست است...

مايه ى كشش هوادران و ياريگران است...

نبردافزار پيروزى در هر نبرد است... و فدك آن چنان كه مردم گفته اند:

«... بسيار باشكوه بود...

«در آن روزگار به اندازه ى همه ى خرمابنان كوفه، در آن درخت خرما بود...

«درآمد آنگاه به هفتادهزار دينار مى رسيد...» فدك- با اين توصيف- شايسته بود كه توان مادى و نيروى اقتصادى فرمانروايان، با غلات و محصولات و دستاوردهاى كشاورزى خود بيفزايد و كفه ترازوى آنان براى به دست گرفتنش بر كفه ى ترازوى اينانى كه فدك را به تنهايى براى خود مى خواستند و آن را در حكومت اسلامى حق خود مى دانستند، سنگينى كند...

آيا دامن زدن به قضيه ى فدك در آن روزگار يك بازى فريب كارانه ى سياسى بود كه مى خواست رقيبان را با اين قضيه ى فرعى سرگرم سازد و آنان را از قضيه ى اصلى كه در خلافت و جانشينى پيامبر نمايان مى شد دور كند، خلافتى كه از پشت سر خاندان پيامبر به دست غاصبان شكار شد در حالى كه از ژرفاى دل باور داشتند حق خاندان پيامبر است و هيچ كس را در آن بهره اى نيست؟...

آيا دستگاه حاكم فدك را با چنگ و دندان نگاه داشت و آن را به مالكان حقيقيش برنگردانيد چون ترس داشت مبادا آن مالكان راستين در قدرت فرمانرواى روزگار خود گمان سستى و ناتوانى برند و شجاعت بيابند و خلافت را- كه حق آنان است و نيروى حاكم آنان را از آن بى بهره ساخته است- درخواست كنند؟...

سخت گيرى در چنين جايگاهى همان روش لازمى است كه بازتاب شكوه فرمانروايى، و نگاهدارى اوضاع فعلى و حفظ نظام عمومى، آن را بر فرمانروايان واجب مى گرداند...

آن كه در چيزى اندك و كوچك، سخت گيرى مى كند سزاوار است در چشم دشمنانش چنان نمايان شود كه براى سخت گيرى در چيزى بسيار و بزرگ، شايسته تر خواهد بود...

زيرا سخت گيرى و زورگويى از نشانه هاى قدرت است كه مردم را از خوار و ناتوان شمردن فرمانروا بازمى دارد. نمى گذارد رشك ورزندگان پيرامون او كمين كنند تا آنگاه كه فرمانروا از آنان چشم برهم نهد يا مهار كارها در دستانش سست شود، فرمانروايى را از دستان او بيرون آورند...

از همين روى فرمانروا هنگام كه رقيبانش در ناتوانى بمانند و كارهاى ويژه ى زندگى، آنان را از پرداختن به كارهاى عمومى و بزرگ سرگرم سازد، در فرمانروايى خود با آرامش و آسايش به سر مى برد...

گويند:

«ابوبكر خواست فاطمه را از گرفتن فدك بازدارد تا او و عمر در برابر على- كه خلافت را از وى غصب كرده بودند- از خود نرمى و سستى نشان ندهند...

«و على در آنان ناتوانى و خوارى نبيند...

«پس ابوبكر و عمر با اين كار زخمى بر روى زخم غصب خلافت زدند!...» از زبان امام جعفر صادق آمده است:

«هنگامى كه مردم بر سر خلافت با ابوبكر بيعت كردند...

عمر او را راهنمايى كرد كه: خمس وفى ء و فدك را از على و خانواده اش بازدار...

«زيرا اگر شيعيان على از اين كار تو آگاهى يابند او را رها مى كنند...

«و به مال دنيا گرايش مى يابند و به تو روى مى آورند...» امام صادق سخنان خود را دنبال مى كند:

«ابوبكر على و خانواده اش را از همه ى چيزهايى كه داشتند بازداشت...» همچنين در خبر آمده است:

«از على پسر ابوطالب پرسيدند:

«ابوبكر و عمر در خمسى كه بهره ى شما بود چگونه عمل مى كردند؟...» «على گفت:

«در روزگار فرمانروايى ابوبكر خمسهايى در كار نبود...

«اما عمر همچنان هر خمسى را به من واگذار مى كرد تا روزگار خمس شهر رى و جنديشاپور...

«من نزد عمر بودم. وى گفت:

«اين بهره ى شما خاندان پيامبر است در خمس...

«اما خمس شما براى برخى از مسلمانان آنگاه كه سخت نيازمند باشند حلال شده است...

«گفتم:

«آرى...

«عباس از جاى پريد و گفت:

«در چيزى كه از آن ماست دست درازى مكن!...

«گفتم:

«آيا ما از سودرسانترين و كمك كننده ترين مسلمانان نيستيم!...» «عمر به جانبدارى از مسلمانان نيازمند برخاست و خمس خاندان پيامبر را گرفت...» على گويد: «به خدا سوگند ما خمس را ديگر نگرفتيم...

«در روزگار فرمانروايى عثمان نيز نتوانستم آن را بگيرم...» اين بود بهره ى خويشاوندان پيامبر...

ظاهر اين گفتگو اشاره دارد به اين كه سهم خويشاوندان پيامبر به على واگذار مى شد، و على بود كه آن را ميان خويشاوندان مستحق پيامبر- بنابر فرمانى كه خدا در آيه ى تسهيم نازل فرموده بود- پخش مى كرد...

خدا خمس دادن را به خاندان پيامبر واجب ساخته بود تا به آنان براى نزديكى و خويشاونديى كه با پيامبرش داشتند بخششى كرده باشد و آنان را از نياز به گرفتن صدقه هاى مردم دور گرداند، اگرچه صدقه دادن اين خاندان به يكديگر زبان و گناهى براى آنان پيش نمى آورد...

ابن عباس گويد:

پيامبر خدا فرمود:

«براى شما از گرفتن صدقه كه چرك دستهاست رويگردان شدم، زيرا در خمس خمس براى شما آن اندازه روزى هست كه بى نيازتان كند...» يا در حديث ديگر فرمود:

«براى شما بسنده باشد...» حديث امام «صادق» واژه واژه و حرف حرف سخن عايشه را براى ما تفسير مى كند و روشن مى سازد، آن سخنى كه عايشه- مادر مومنان- به خواهرزاده ى خود- عروه پسر زبير- گفت...

فشرده ى سخن امام جعفر صادق اين است:

عمر ابوبكر را وادار كرد تا خمس وفى ء و فدك را از على و خانواده اش بازدارد. ابوبكر پذيرفت... و ى آنان را از همه ى چيزهايى كه داشتند بازداشت. يكى از آن چيزها فدك بود كه پيامبر آن را به دخترش زهرا بخشيده بود...

فشرده سخن بانو عايشه اين است: فاطمه از ابوبكر بهره ى خود را از آنچه خدا به پيامبرش واگذار كرده بود درخواست كرد، بهره ى او پاره اى از صدقه ى پيامبر در مدينه، فدك و سهمى از خيبر بود... ابوبكر از دادن آنها به فاطمه خوددارى كرد... و ى خوددارى خود را در واژه هاى زير كوتاه ساخت:

«پيامبر خدا فرمود:

«ما ارث نمى دهيم، آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است...» پس آيا فاطمه فدكى را كه از ابوبكر درخواست كرد بخشش پيامبر بود يا ميراث پيامبر؟...