فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۷ -


«چون وليد به فرمانروايى رسيد بهره ى او را از وى درخواست كردم. وليد آن را به من بخشيد...

«من بهره ى سليمان را نيز از وى درخواست كردم. سليمان نيز آن را به من بخشيد ...

«بدين سان همه ى فدك براى من فراهم آمد...

«هيچ دارايى از دارايى هاى خود را به اندازه ى آن دوست نداشتم...

«گواه باشيد كه من آن را به همان راهى برگردانيدم كه به كار مى رفت...» آن سفرى را كه فدك در روند يك سده پشت سرگذاشت سفرى بود بس دور و دراز. سفرى از روزگار خلفاى راشدين و اموى تا خلافت «عمر دوم» يا به توصيف بيشتر مورخان «راشد پنجم» كه وى «فدك را به همان راهى برگردانيد كه به كار مى رفت» ...

فدك در اثناى بيشترين پاره ى اين روزگار ميان كسى كه مالك آن نبود و كسى كه استحقاق آن را نداشت دست به دست شده بود. دست صاحبان راستين و شايسته ى آن از رسيدن بدان بريده شده بود. آنان به تناسب دگرگونى هاى سياسى و به حكم قدرت فريبنده و وادار كننده به زورگويى و غصب، از گرفتن فدك بى بهره مانده بودند...

عمر پسر عبدالعزيز فدك را به چه كسانى برگردانيد؟...

به فرزندان فاطمه؟...

يا به مردم بى خانمان؟...

به گمان برتر- اگر عمر بر روال آن روايت رفتار كرده باشد- گروه نخست را از آن بى بهره ساخته و آن را به گروه دوم برگردانيده است...

اگر اين روايت درست باشد پس براى چه فرزندان فاطمه از فدك بى بهره و ناكام مانده اند. براى چه ابوبكر در معرض گفتگوهايى درمى آيد. كه ميان او و فاطمه رد و بدل مى شود و ابوبكر به فاطمه مى گويد:«پيامبر خدا روزى شما را از فدك برمى داشت و باقى درآمد آن را بخش مى كرد و پاره اى از آن در راه خدا واگذار مى كرد...»؟ براى چه يكى از خلفاى بنى اميه كه فدك را بازپس گرفته بودند، پاره اى از آن را به فرزندان زهرا مى بخشد؟...

براى چه يكى از فرزندان زهرا شادمان مى شود كه خليفه ى اموى چيزى از فدك به او بخشش كند؟...

چگونه عمر پسر عبدالعزيز از آن گروه از خانواده ى خود مالى را درخواست مى كند كه حقى در آن ندارند و عمر توان آن را دارد آن مال با زور از ايشان بگيرد؟...

چيست آن كه خليفه ى نخست را در آغاز كار وادار ساخت تا از فاطمه براى واگذارى فدك به او، درخواست بينه كند، و حال آن كه نيازى به درخواست بينه نداشت چون بنا بر روايت بالا آن گاه كه فاطمه از پيامبر مى خواهد تا فدك را به او ببخشد، پيامبر او را به فدك بى بهره مى سازد و مى فرمايد:«مرا نرسد كه فدك را به تو ببخشم»؟...

اينها همه پرسشهايى است كه در فضايى تهى به گردش درمى آيد!...

گزارش ها مى گويند:

خليفه ى عباسى- عبدالله مامون پسر هارون الرشيد نيز از كار عمر پسر عبدالعزيز اموى پيروى كرد...

گويند:

آنگاه كه مامون فرمانروايى يافت و براى مردم به دادخواهى نشست، نخستين چيزى كه به دست او رسيد، نامه اى بود كه چون چشم مامون بر آن افتاد اشكش روان شد. به يكى از همراهان خود كه بالاى سرش ايستاده بود گفت.

«بانگ برآور: وكيل فاطمه كجاست؟...» آن مرد بانگ برآورد...

پيرى با دراعه و عمامه و نعلينى تعزى برخاست...

نزد خليفه پيش آمد و با او درباره ى فدك به مناظره پرداخت. مامون براى او دليل آورد و او نيز براى مامون... تا آنجا كه امير مومنان با دليلهاى آن پير قانع شد. فرمان داد فدك را براى فرزندان فاطمه به ثبت رسانند...

سند فدك را نوشتند و براى او خواندند و او سند را به امضا رسانيد.

مامون در نامه اى به قثم پسر جعفر، فرماندار خود در مدينه نوشت:

«...پيامبر خدا فدك را به فاطمه بخشيد و آن را به او صدقه داد...

«و آن كار نزد فرزندان پيامبر آشكار و شناخته شده بود...

«سپس فاطمه همواره فدك را بخششى از سوى پيامبر براى خود مى دانست. او شايسته ترين كسى بود كه فدك به او صدقه داده شد...

«اينك امير مومنان روا ديده است فدك به وارثان فاطمه برگردانيده شود...» در كار عمر پسر عبدالعزيز و عبدالله و خلفايى كه از آنان پيروى كردند نشانه اى است كه نمى توان آن را ناديده گرفت و نمى توان در آن شك كرد. آن نشانه اقرارى است به حق زهرا در عطيه ى فدك. اقرار عمر اقرارى است با مضمون و معنايى كه در راستى فحواى آن هيچ اختلافى نيست. اقرار مامون اقرارى است با واژه هايى آشكار كه مفهوم آنها تأويل پذير نيست...

عمر خليفه اى است اموى. او تاكيد مى كند فدك بنابر سخن پاك خداوندى مالى است كه خدا بهره ى پيامبرش كرد و مسلمانان در آن نه اسب تاختند و نه شتر دوانيدند...

سپس فرمان مى دهد فدك را به فرزندان فاطمه ويژه سازند. فرمان او از روى خواسته اى پوچ نبود بلكه نتيجه ى حتمى و طبيعى دانشى بود كه از پيشينيان و آگاهان به حقيقت كارها، به او رسيده بود و او را به اين نكته رهنمونى مى كرد كه زهرا- مادر آن فرزندان بزرگوار- تنها و تنها مالك فدك است نه ديگر فرزندان پيامبر...

آيا به راستى فدك به تنهايى از آن فاطمه مى شد اگر پيامبر خدا آن را به فاطمه بخشش نمى كرد، فدكى كه خدا آن را به عنوان ملكى ويژه، بهره ى پيامبر خود ساخت؟...

مامون خليفه اى است عباسى. او با واژه هايى آشكار و عبارتى روشن آگاهى مى دهد كه پيامبر زمين فدك را به دخترش بخشيده و آن كار نزد فرزندان پيامبر آشكار و شناخته شده است...

زيرا خاندان پيامبر در آن هنگام گواه آن بخشش بودند... و با اين سخن ديگر جاى هيچ پوشيدگى و پيچيدگى نمى ماند...

از همين روى سخن آن دو خليفه اقرارى است در راستاى بخشش فدك به فاطمه و درستى آن...

اقرارى رسا!...

در رسايى اين اقرار همين بس كه از سوى دو خليفه بر زبان رانده شد كه بى اندازه قدرتمدار بودند، مى توانستند فرزندان فاطمه را از رسيدن به فدك بازدارند و در اين كس هيچ كار را ياراى سرزنش كردن آنان نبود...

به گمان ما هيچ گواهى نيرومندتر يا درخشانتر از اين گواهى كه آن د و خليفه از خود نمايان ساختند، يافت نمى شود. دو خليفه اى كه زاده ى دو خاندان بودند در اوج ستيزه جويى و دشمنى با فرزندان پيامبر، نه از فاطمه پشتى مى كردند و نه از او در برابر نياكان خود كه در حق او و حق بازماندگانش ستم روا داشتند، جانبدارى مى كردند. و اگر اين حق با عملكرد آن دو خليفه اين چنين شعله ور نمى شد، چشمهاى كينه توزى و ناسپاسى براى هميشه بر آن بسته مى ماند...

اما بايد دانست كار آن دو خليفه، گواهى نبود بلكه اعتراف بود!... و اعتراف- همچنان كه گفته اند و همچنان كه آيينها و قانونها به توصيف و بيان چگونگى آن پرداخته اند- مهمترين و برترين دليلهاست...

آنچه از درخشش اين حق و راستى و درستى آن نمايان شد به مرزى رسيد كه سخنى درباره ى آن از كسى مى شنويم كه ابوبكر را- با دلى خشنود و بى هيچ اكراه و اجبارى- به يارى دادن فاطمه در مورد بخشيدن فدك به وى، متمايل و هم داستان مى سازد و به پذيرش سخن فاطمه درباره ى فدك- به دور از هرگونه كشمكش و درگيرى- تن درمى دهد...

گويند:

فاطمه نزد ابوبكر آمد و به او گفت:

«پدرم فدك را به من بخشيده است...» و ى به ابوبكر آگاهى داد كه همسرش و ام ايمن گواهان او هستند...

خليفه ى پير به سخن فاطمه بسنده كرد... تنها پاسخى كه به وى داد اين بود:

«اى فاطمه تو از زبان پدرت جز به راستى سخن نمى گويى...» ابوبكر مردى بود نازكدل و نرم گفتار... و ى به گفته ى خود افزود:

«فدك را به تو بخشيدم...» صحيفه اى پوستين پيسش خواست. در آن نوشت فدك از فاطمه است...

فاطمه خشنود و شادمان از نزد ابوبكر بيرون آمد...

هنوز چندگامى از در خانه ى ابوبكر دور نشده بود كه عمر پسر خطاب با فاطمه كه نامه ى ابوبكر را در دست داشت برخورد كرد...

از فاطمه پرسيد چه كرده است...

فاطمه او را از كار خود آگاهى داد..

عمر نامه را از وى گرفت...

با شتاب به سوى ابوبكر رفت و با او به گفتگو ايستاد:

«تو فدك را به فاطمه بخشيده اى؟...» «آرى...» ابوبكر به عمر گفت: فاطمه مى گويد على و ام ايمن گواهند كه پيامبر فدك را به او بخشيده است...

گويند:

عمر سخنان ابوبكر را اين چنين پاسخ رد داد:

«على به سود خود گرايش مى يابد و گواهى مى دهد...

«ام ايمن نيز زن است!...» عمر شتاب زده در نامه ى ابوبكر آب دهان افكند...

آن را دريد...

سپس پاره پاره كرد... و بر اين سان نامه و نوشته ى آن را يكسره نابود ساخت!...

اين روايت داستانى است زاييده ى برخى خبرها و گزارشها.

دشوار است كه دريابيم چگونه اين داستان در گذرگاه ديگر رويدادها خزيده است... و چگونه مى تواند به تاريخ وابستگى يابد و از زادگان تاريخ شمرده شود مگر آنگاه كه آن را پسرى حرام زاده يا دخترى نامشروع، زاييده ى وهم يكى از تاريخ نگاران دانسته باشيم!...

زيرا ديرى نمانده كه كتابهاى حديث صحاح پيش و پس آن را- از مقدمه و متن و نتيجه- از درون خود به بيرون پرتاب كنند...

با اين همه رها كن بدنام كردن آن روايت را به اين تهمت كه زاييده ى انديشه اى ساختگى و دروغين...

يا متن و نص راستين آن مراحلى از حذف و اضافه يا تغيير و تبديل را پشت سر گذارده است...

يا با غلو و اغراق دگرگونه شده است...

زيرا اينها همه حكمهايى است گمانى، همچنان كه احتمال درستى آنها مى رود احتمال نادرست بودن آنها نيز هست...

ليكن نگرش به اين روايت از لابه لاى پى جويى ها براى رسيدن به گوهر پاك و بى آميغ آن، به روشنى نهان واقعيتها و نهاد مردم بستگى دارد...

اما آن ديدار ناگهانى در آن لحظه ى حساس ميان عمرو فاطمه بر در خانه ى ابوبكر و گفتگوهايشان با هم نادرترين رويدادى است كه با اوضاع و احوال حاكم بر آن روزگار مى تواند ميان آن دو رخ دهد...

آن ديدار شايسته است به ماننده ى ديدارى ساختگى نمايان شود...

آن روايت نيز دور مى نمايد كه روايتى راستين باشد و بر زمينه اى هموار و استوار همانند ديگر پيشامدهاى راستين پابرجاى بايستد...

نزديك است به سان پرگويى داستان پردازى ياوه دراى به شمار آيد...

گويى گونه اى موضوع اصلى است از داستانى فنى كه كلكى نقش پرور و خيالى هنرآفرين آن را پرداخته تا حكايت خود را هيجان انگيزتر سازد!... و در فريبندگى و دلربايى تواناتر!... و در نرمى لغزنده تر تا واكنشهاى نفسانى براى هميشه ديوانه وار بر گستره ى نرم آن شتابان به سوى هر چيزى شگفت انگيز به لغزش درآيند!...

اما فاطمه بانويى است فرهيخته، خردمند، پردل، تيزهوش...

ارزيابى مى كند و به خوبى برابرى و درستى را درمى يابد همچنان كه به خوبى برترى و بهترى را مى بيند...

مى نگرد و با نگاه تيز خود در گوهر و نهاد مردم و چيزها كاوش مى كند...

هوشيارى و دانايى را از پيامبر به ارث برده است...

او نادان نيست كه بى شناخت و ناآگاهانه پيش تازد. بى خرد نيست كه از روى ندانستگى با فريب خوردگى، گول خورد...

فاطمه آنچه را كه با روشنى خرد به تندى درنمى يابد، شايسته است كه با پاكى روان و نيروى تابان جان دريابد...

پس در اين هنگام چگونه درباره ى قباله ى فدك كوتاهى مى ورزد، قباله اى كه آن خليفه ى پير نوشت و مهر كرد و اجراى آن واجب شد؟...

براى چه به دلخواه و بى پروا آن را به پسر خطاب واگذار مى كند بى آن كه عمر آن را از وى درخواست كند و بى آنكه فاطمه از درخواست او دچار دودلى شود؟...

چه نيازى هست كه فاطمه عمر را از مفاد نامه آگاهى دهد؟...

آيا فاطمه فراموش كرده است كه عمر از او و از همسرش در ديدار روز «سقيفه»- آن روز حد فاصل ميان دنيا و آخرت- از همه ى مردم دورتر بود؟...

اگر شايسته باشد چيزى در انديشه ى فاطمه- آنگاه كه عمر به سوى او دست دراز كرد تا نامه را از او بگيرد- راه يابد همانا شك و دودلى درباره ى خواسته هاى پنهان و نيتهاى نهان عمر است...

يا روى آوردن خطرى است از سوى عمر كه سزاوار است فاطمه آن را احساس كند و از آن بترسد و پرهيز كند...

اما نه! ابوبكر- همچنان كه از خوى و خصال او برمى آيد- از عمر سرسخت تر و آهنين اراده تر بود. او شايسته تر بود به اين كه در كارها پيشى جويد و كسى بر او پيشى نگيرد، خود ديگران را راهنمايى كند و كسى او را راهنمايى نكند...

او ناتوان و سست انديش نبود كه منتظر بماند تا ديگران براى او قرار صادر كنند...

كسى نبود كه انديشه اش او را بلغزاند چنان كه گويى بر جيوه سوار است، از راست به چپ واژگون مى شود و از پيش به پس... گاه به كارى گرايش نشان مى دهد و گاه سرباز مى زند. گاه آن را مى پذيرد و گاه از پذيرش آن خوددارى مى كند. نمى داند بر كدام پهلوى خود مى خوابد!..

ترسويى افسرده خاطر نيست كه پس نشيند و پيش نتازد، خوددارى كند و به كار نپردازد!...

پيمان شكن نيست. بى وفا نيست كه هنوز جوهر قلم او بر روى پيمان نامه خشك نشده عهدشكنى كند!...

داراى شخصيتى ناديرپاى و سردرگم نيست كه به ماننده ى ستورى رام با دهانه اى كه بر او زده شده است كشيده شود و عمر پسر خطاب و يا هزاران عمر پسر خطاب ديگر او را به فرمانبردارى وادار سازند...

اگر براى آمدن اين خبر سست و ساختگى ناگزير باشيم دليلى به دست دهيم بايد بگوييم رمز و راز آن نزد مردمى است كه شايد مى خواستند ابوبكر را از تهمت نپذيرفتن سخن فاطمه درباره ى فدك تبرئه كنند و اين بار از روى دوش او بردارند و بر گرده ى يارش عمر بنهند...

آيا مردم او را از آن تهمت بركنار كردند؟...

ما گمان نداريم. نه مردم او را بركنار كردند و نه او بركنار شد!...

آرى ابوبكر از آن تهمت تبرئه نشد...

با برداشتن آن بار از دوش او، از خرده گيرى هاى ناقدان به سلامت نرست...

منتهاى كارى كه مردم براى او توانستند انجام دهند اين بود كه محكوميت و تقصير او را ثابت كردند اما درباره ى او به درستى دادخواهى نكردند. از آنجا كه خواستند او را بركشند، فرود آوردند و خوار كردند!...

انسان از هر سويى كه در اين حكايت پژوهش كند براى او چنان نمايان مى شود كه پيوست تازه ى ديگرى بر رويداد فدك شكل گرفته است و گوياى اين است كه جانشين پيامبر حق دختر او را باور ندارد. نمى پذيرد كه پيامبر فدك را به فاطمه بخشيده است...

پيشامدهاى روان بر پهنه ى آن دوران ابوبكر را براى ما به صورت كسى ترسيم مى نمايد كه گويى بخشيدن مال را به عنوان آيينى بنيانى براى واگذارى دارايى از سوى پيشينيان به پسينيان به طورى كلى نمى پذيرد...

به هر حال او مى تواند چنين انديشه اى داشته باشد...

چه بسا در اين راه بهانه هايى نيز در دست داشته باشد...

چه بسا براى واگذارى دارايى از پدران به پسران همان آيين اصيل و گسترده ى وراثت را گزيده تر از همه ى آيينها دانسته باشد...

در اين جا هيچ راهى نيست تا با انديشه اى قطعى براى عملكرد ابوبكر در اين زمينه دليل بياوريم...

تنها راه ما اين است كه از لابه لاى فرضها و گمانها و حساب احتمالات به عملكرد او پى ببريم...

البته پى بردن و پيشگويى كردن ابزارى است حدسى و گمانى كه گاه به خطا مى رود و گاه درست درمى آيد... و لى با اين همه كوششى است فكرى كه گاهى نگرشى به كارها را از پيش براى كسى كه در جستجوى حقيقت است آسان مى سازد. ريزبينى را مى ماند كه زمينه را گسترده و چيزهايى ريز را بزرگ مى نماياند، از ناشناخته هايى پرده برمى دارد كه چه بسا در آنها چيزى سودمند و ارزنده يافت شود...

شايد از چيزهايى كه با وارسى و پژوهشى، بتواند دشوار ما را تا اندازه اى سبك و آسان سازد، تصويرى باشد كه يكى از روايتها آن را براى ما تاكنون نگاهدارى كرده است. تصويرى كه مى تواند آيينه ى تمام نماى انديشه ى ابوبكر باشد و گرايش او را در برترى دادن ميراث بر بخشش و هديه ى مال، آشكار كند با علم به اين كه بخشش و هديه دو آيين استوار است براى واگذارى دارايى...

آن روايت مى گويد:

«... ابوبكر به عايشه زمينى در «عاليه ى مدينه» بخشيد. پيامبر آن زمين را به ابوبكر داده بود... ابوبكر آن را آباد كرد. در آن نهال كاشت، آنگاه آن را به دخترش- مادر مومنان- داد...

«در هنگام جان سپردن كه عايشه از او پرستارى مى كرد، بر جاى خود نشست، شهادت بر زبان راند و گفت:

«دختركم!...

«محبوبترين مردم نزد من كه دوست دارم پس از مرگم توانگر باشد تويى...

«و گرانبارترين مردم بر من كه مى ترسم پس از مرگم تنگدست باشد تويى...

«من همچنان كه مى دانى زمين خود را به تو بخشيده ام. اكنون دوست دارم آن را به من برگردانى تا از روى آيين كتاب خدا ميان فرزندانم بخش شود...

«زيرا آن زمين مال همه ى وارثان من است...» اين گمان به ذهن راه مى جويد كه گويى براى ابوبكر در اين موقعيت ويژه پرده از انديشه اى برداشته مى شود كه همواره در ضمير ناخودآگاه او ته نشين شده است و مال بخشيدن به فرزند را به ماننده ى آيينى براى مالك گردانيدن او پذيرا نيست... و آنگاه كه اين انديشه از ژرفاى ناخودآگاهيش بر پهنه ى ادراك خودآگاهيش شناور مى شود- و او در شرف كوچ كردن از اين جهان مردمان است- شتابان آن انديشه را با روش رفتارى خود تبلور مى بخشد و بخشش خود را از عايشه پس مى ستاند...

همچنين ذهن به آنجا راه مى يابد كه گويى ابوبكر دادگرى و برابرى را برگزيد و دخترش را از بخشش خود بى بهره ساخت بدان گونه كه فاطمه را از بخشش پيامبر خدا بى بهره كرد تا مردم نگويند ابوبكر براى دختر خود با پيمانه اى پيمانه كرد و براى دخت پيامبر با پيمانه اى ديگر...

ابوبكر عملكرد خود را چنين توجيه مى كند كه بهتر است دارايى پدر از راه ميراث به فرزندان برسد و با آيين كتاب خدا ميان آنان بخش شود نه از روى گرايش ويژه و علاقه ى شخصى تنها به يكى از آنان تعلق يابد، و اين همان منظورى است كه از سخنان وى با دختر گراميش آشكار مى شود...

آيا نشنيديم كه درباره ى بخشش خود به دخترش مى گويد:

آن زمين مال همه ى وارثان است...

دوست دارم از روى آيين كتاب خدا بخش شود؟..

اما بخشش مانند ميراث نيست...

زيرا بخشش يعنى ويژه گردانيدن مالى به كسى...

بخشش با اين توصيف پاره اى ارث را از وارثان حقيقى آن بازمى دارد... و ميراث يعنى شريك بودن ديگران در مرده ريگ...

با وجود پذيرش اين حق شرعى براى مالك اصلى كه مى تواند در مال خود تصرف كند و آن را به روش هاى گوناگون و در حدود و شرايط معين بخش كند، خليفه ى نخست- با رفتارى كه از او در اين باره سرمى زند- به ماننده ى كسى ديده مى شود كه آيين ارث دادن را نخستين و سرآمد همه ى آن روشها مى بيند و پيروى از آن را برترى مى نهد..

در اينجا شايسته است به اين نكته نگرش داشته باشيم كه چگونگى بخشش فدك به فاطمه يا بخشش زمين ابوبكر به عايشه در ترازوى بخششها يكسان نيست...

آنچه بر بخشش مادر مومنان روا است بر بخشش فاطمه انجام پذير نيست...

زيرا فاطمه تنها فرزند وارث پيامبر بود اما عايشه برادران و خواهران ديگر داشت... و از همين جاست كه اگر ابوبكر زمين خود را از ميان فرزندانش ويژه ى عايشه مى ساخت، اجحافى بود به ديگر فرزندانش..

گويند:

مردى نزد پيامبر آمد و گفت:

«من از مال عمره دختر رواحه به پسرم عطيه اى بخشيدم. اى پيامبر خدا عمره از من خواست تا تو را در اين كار گواه گيرم...» پيامبر از او پرسيد:

«آيا به ديگر فرزندانت همانند اين بخشش را داده اى؟...» گفت:

«خير...» پيامبر گفت:

«از خشم خدا بپرهيزيد و ميان فرزندانتان دادگرى پيشه كنيد...» گويند:

«آن مرد برگشت و بخشش خود را از پسرش بازپس گرفت...» اگر كسى گويد:

همه مى دانند كه فاطمه نيز خواهرانى داشته است و سزاوار است- بر پايه ى اين حديث- آنان با زهرا در بخشش و يا ارث پدر يكسان باشند؟...

پاسخ وى اين است:

آرى، زهرا خواهرانى داشته است...

ليكن همه ى آنان پيش از زهرا به ديدار پروردگار شتافتند...

آخرين آنان كه به جوار خداى مهربان پيوست ام كلثوم بود... و ى در ماه شعبان سال نهم هجرى به رفيق اعلى، خداى والا پيوست...

اما فاطمه بيش از دو سال پس از درگذشت ام كلثوم، در ماه قرآن، ماه رمضان سال يازدهم هجرى درگذشت... و خدا پيامبرش را در ماه صفر سال هفتم هجرى بر خيبر پيروز گردانيد... و پس از پيروزى خيبر بود كه فدك به دست پيامبر افتاد و ويژه ى او شد... و پس از فتح خيبر روزها گذشت. روزهايى پر از پيشامدهاى بزرگ و كمرشكن كه يكى پس از ديگرى بر گستره ى بلند اسلام فرا مى رسيد و فرصت نفس تازه كردن نمى داد...

هان اين جنگ «موته» است كه پيش مى آيد، در انبان خود سوگنامه ى خونبارى دارد، هيچ نبردى به دشوارى آن نيست...

به كشتار و كشتارگاه ماننده تر است تا به ميدان جنگ و برخورد جنگ افزارها...

با اين كه مسلمانان در آن جنگ از خود دلاوريها نشان دادند و از جان گذشتگى ها كردند اما آن جنگ آنان را چندان كوبيد و خرد كرد كه نزديك بود صفهاى لشكريانشان به ماننده ى شيشه درهم شكسته و از هم پاشيده شوند!... و چگونه چنين نباشد در حالى كه سه تن از بهترين فرماندهان مومنان بر خاك افتادند: زيد پسر ثابت، جعفر پسر ابوطالب و عبدالله پسر رواحه. اينان در پى هم فرماندهى سپاه را گردن نهادند، پرچم را در دستان خود برافراشته نگاه داشتند، گامهاى خود را بر پهنه ى زمين استوار ساختند تا آن گاه كه مرگ آنان را يكى پس از ديگرى از پاى درآورد...

اكنون كيست كه به آنان سربازانى رساند تا در برابر دشمن خود بسنده باشند، آنان كه در برابر اينان به ماننده ى قطره اى بودند از اقيانوسى؟...

لشكريان مسلمانان سه هزار تن بودند...

سپاهيان روم يكصد هزار تن بودند كه يك صد هزار تن ديگر از مردمان عرب زبان غيرعرب با آنان همراهى داشتند...

با اين همه خدا كار را براى مسلمانان به دست خالد پسر وليد آسان ساخت و چنان نمايان گشت كه گويى پيروزى از آن مسلمانان شد!...

هان اين فتح مكه يا آن پيروزى آشكار است كه به دنباله ى جنگ موته فرا مى رسد. اين جنگ اشكها را بند مى آورد، چاكها و شكافها را پيوند مى دهد و زخمها را درمان مى كند...

اگر خدا در دل مشركان هراس نيفكنده بود و براى بندگانش پيروزى نخواسته بود چه بسا براى مسلمانان سرنوشتى جز اين كه هست، مى بود...

هان اين هنگامه ى هوازن است. چند روزى از فتح مكه نگذشته بود كه مردم هوازن از مرد و زن و كودك با جنگ افزار و خوار و بار و ساز برگ بيرون ريختند تا محمد و مردانش را ريشه كن كنند، بى آن كه محمد با آنان از خود دشمنى نشان داده باشد يا اعلان جنگ كرده باشد...

مسلمانان براى برخورد با آنان راهى شدند. گروه بى شمارى از مردم مكه با آنان همراه بودند كه بيشتر براى گرفتن غنيمتهاى جنگى آمده بودند تا براى يارى دادن و پيروز كردن دين خدا...

در تاريك روشن بامداد، سپاه اسلام در يكى از دره هاى تهامه سرازير شد. سربازان اسلام آواز آهسته اى از سپاهيان دشمن شنيدند كه از شب پيشين در ميان تنگناها و باريك راه هاى كوه كمين كرده بودند و مى خواستند با يورشى يكدست و يكپارچه به ماننده ى يك مرد پيكارگر بر مسلمانان از هر سوى حمله ور شوند...

كار آشفته شد، رزمندگان اسلام سراسيمه شدند...

آن غافلگيرى، آنان را براى نجات جان خود از هم پراكنده ساخت. كسى از آنان به جز پيامبر و على و چند تن اندك از ياران پيامبر كه جان خود را در راه خدا ارزانى كرده بودند، بيش نماند...

پيامبر بر سربازانى كه پا به فرار نهاده بودند بانگ زد:

«اى مردم كجا؟... نزد من آييد!...» ليكن آن موقعيت تنگ، كينه ى ديرينه ى دلهاى برخى از قريشان را بر محمد به جنب و جوش واداشت تا آنجا كه يكى از آنان دوست داشت با محمد پيمان شكنى و خيانت كند، اما خدا گزند او را از محمد بازداشت و پيامبرش را از ترفند او رهايى بخشيد...

در اين هنگام زبان آنان با بدخواهى و كينه توزى هايى كه در دلهاى سياه خود پنهان داشتند به سخن درمى آيد. بزرگشان مى گويد:

«سوگند به خدا كه مسلمانان شكست خواهند خورد و تا ساحل دريا خواهند گريخت!...» ديگرى مى گويد:

«امروز افسون تباه و وارون شد!...

اما پيامبر همچنان بر جاى خود ايستادگى مى كند. با اين كه كافران پيرامون او را از هر سو فراگرفته اند، به مردم يادآورى مى سازد:

«من بى هيچ دروغى پيامبرم، من فرزند عبدالمطلبم!...» در اين هنگام حازبه مادر سليم پسر ملحان بر پيامبر مى گذرد، به او نزديك مى شود، خنجرى در دست دارد آماده تا شكم هر مشركى را كه بخواهد به پيامبر زيانى بزند، با آن پاره كند...

ترس از جان پيامبر او را فرا مى گيرد، دوست دارد جان خود و فرزندانش را فداى او كند، با آهى آميخته به عشق مى گويد: «پدرم و مادرم فداى تو باد اى پيامبر خدا!...» آنگاه خشم از مردانى كه از پيرامون پيامبر پراكنده شده بودند سرتا پاى او را فرو مى پوشاند و هنگامى كه خشم او را از درون مى خورد فرياد برمى آورد:

«بكش اينان را كه از نزد تو مى گريزند بدان سان كه دشمنانت را در جنگ مى كشى، به راستى كه اينان درخور كشته شدنند!...» ليكن پيامبر با روانى روشن و پرگذشت و دلى استوار و لبريز از آرامش با نرمى به او پاسخ مى دهد:

«اى ام سليم آيا خدا بسنده نيست!...» آرى خدا براى پيامبرش بسنده مى آيد و او را از آنان بى نياز مى كند...

سخن خدا اين آزمون و رنج سخت را به نگارش مى كشد. آزمونى كه خدا خواست تا پيش آيد و همو خواست تا بركنار شود. پروردگار در قرآن گرامى خود از آن آزمون چنين ياد مى فرمايد:

(خداوند شما را در جاهاى بسيار يارى كرد... و روز جنگ حنين كه انبوهى شما، شما را خوش آمد، آن انبوهى كه شما را سود نداشت... و زمين بر شما تنگ شد با آن فراخى كه داشت...

سپس شما برگشتيد و به هزيمت پشت داديد...

پس از آن، خداوند آرامش خويش را بر رسول خود و بر مومنان نازل كرد... و گروهى از فرشتگان كه شما نمى ديديد فرو فرستاد... و كافران را به عذاب كيفر داد... و اين خود جزاى كافران است...

پس از آن، توبه مى دهد خداوند هركس را كه بخواهد...) (توبه، 25- 27) برهه ى دشوارى بود در زندگى اسلام، آن برهه اى كه در پى خيبر فرا رسيد تا آنگاه كه خدا گزندها و ناكامى ها را دور ساخت...

بردى كوتاه داشت به ماننده ى خوابى خوش...

اثرگذارى گرانى داشت به ماننده ى كابوسى تلخ...

درازى آن، دو سال بود و اندى، به نيمه ى سال سوم نرسيد!...

ليكن گلويش از سختى ها و دشواريها گرفته شده بود...

در سرتاسر ماه ها و روزهايش اهريمن عربده جويى مى كرد...

با همه ى كوتاهى و تنگيش، شمشيرهاى مشركان و نيرنك دورويان در آن بر اهل ايمان از هميشه بيشتر فشار مى آورد...

در اين هنگام بسيارى از كسانى كه خدايشان هدايت كرده بود و دلسرد نمى شدند، دل سرد شدند...

بسيارى از كسانى كه پا به فرار نمى گذاشتند، گريختند...

بيماردلان مى پنداشتند فرجام نيك از آن بتها است!... تا آنگاه كه خدا براى ديندارانش امكاناتى فراهم ساخت تا با كوششى پى گير براى فراخواندن به دين خدا در سرتاسر جزيره ى عرب، در دره هاى شنزار و گردنه ها و تنگناهاى كوهستانها رهسپار شوند...

از آن پس با تكاپويى هر چه بيشتر و پويشى هر چه سازنده تر به برپاسازى دولتى درخشان و نظامى به سامان پرداختند تا مرزهاى خود را از يورش خسروان ايران و سركشى قيصران روم ايمن سازند...

خدا براى آنان روا فرمود و نيروهاى سازندگى و نيكى را برجاى نيروهاى ويرانگرى و بدى نشاند. نگرش درست بر نادرست و بيمارگونه چيره آمد. خردها به انديشه پرداخت. دلها پاك شد. ذهنها شستشو يافت. انديشه ها از تيرگى هاى خود زدوده شد. بينشها و بينايى ها به نور پروردگار روشنى گرفت...

در ميان همه ى اين همه گروه هايى به نمايندگى از بسيارى سرزمينها و شهرهاى مردم عرب، از كرانه ها و ميانه ها، به سوى محمد روى مى آوردند بدان سان كه زنبور به گل و پروانه به نور روى مى نهد. آنان مى آمدند تا آگاهى دهند كه اسلام آورده اند و روى به سوى خداى يكتا كرده اند. آنان مى آمدند تا از شمع وجود پيامبر و شهد سخن وحى بهره برگيرند...

اگر آن همه كار درگذر اين دو سال پيامبر خدا را از كار خويش و خاندانش به خود مشغول مى سازد و پيامبر در بخشش كردن فدك به زهرا تا فرارسيدن هنگام رهايى از آن كارها، كندى مى ورزد، پس آيا آن دو سال براى گروهى از مردم چندان به درازا مى كشد كه گويند اين همه درنگ براى چيست؟...

اما آيا با اين موقعيتها كه لبريز است از رويدادهاى پراكنده و اوضاع و احوال درهم ريخته مناسب نيست كه كندى بر شتابزدگى چيره آيد و عامه ى مردم بر وابستگان خاص مقدم شمرده شوند؟....

آيا اكنون مرگ زينب و ام كلثوم در دو سال پى درپى پدر اندوهگينشان را به زهرا- تنها فرزند بازمانده ى او- متوجه نمى سازد تا از دارايى ويژه ى خود چيزى به او ببخشد و در سختى زندگى آنگاه كه بسيار عائله مند باشد و مستمند به او يارى دهد؟...

آيا مى پندارى پيامبر فاطمه را تهيدست رها مى كند و مالى را كه در دست دارد و خدا آن را به او بخشيده به فاطمه نمى دهد تا از خوارى تهيدستى رهايى يابد؟...

آيا پيامبر خود نگفته است:

«... به راستى كه اگر وارثانت را توانگر رها كنى بهتر است از اين كه آنان را مستمند رها سازى تا روزى خود را از مردم بگيرند...»؟ آرى!...

به گمان من پيامبر فدك را به زهرا در اواخر ماه صفر سال هفتم هجرى يا در ماه شعبان سال نهم نبخشيده است...

پس از رهايى از جنگ خيبر و پيش از مرگ ام كلثوم نيز نبخشيده است...

بلكه آن را پس از اين تاريخ به فاطمه بخشيده است... و كسى كه چيزى ديگر گويد بى شك به سستى انديشه و تباهى ارزيابى نزديك شده است...

زيرا فاطمه پيش از اين تاريخ يگانه دختر پيامبر نبوده است...

اگر پيامبر در هنگامى فدك را به فاطمه مى بخشيد كه خواهرش در قيد حيات بود كار او با حديث وى كه به مردم فرمود در بخشش ميان فرزندانتان برابرى برپا داريد، منافات پيدا مى كرد...

آيا پيامبر كسى است كه گفتار و كردارش يكسان نباشد، به چيزى فرمان دهد و خود برعكس آن را انجام دهد، در حالى كه پيشواى گرامى مسلمانان است؟...

هرگز، دور باد از او!...

بلكه عصمت پيامبر به راستگويى او گواهى مى دهد و مويد اين است كه پيامبر فدك را به يگانه دخترش زهرا هنگامى بخشيده است كه همه ى پسران و دخترانش از اين جهان رخت بربسته اند!...