فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۳ -


سرودى خوش آهنگ است...

همچون چهچهه ى بلبلان نرم و گوش نواز است...

آرام و روان به سوى گوش ها شناور است...

طنين هاى آهنگينش به گوارايى آواى ترتيل است...

نواخت موزونش به ماننده ى بغبغوى كبوتر است...

لحن هاى آسايش بخشش به سان ترانه ى هزار دستان است...

نغمه هاى غمينش، بانگ ناى را ماند...

پيشنهاد حذيفه ابرهاى كينه توزى را پراكنده ساخت...

آرامش را بر سر آن همه هياهو و غوغا چيره كرد...

به چهره ها رنگ صفا بخشيد...

برخى از اين گروه در اين سو پچ پچ كنان گفتند:

«پيشنهاد حذيفه پيشنهاد خوبى است» برخى ديگر از آن گروه نرم نرمك بانگ برآوردند:

«سخن درست همانى است كه حذيفه گفت» به زودى در همه ى صفهايشان اين واژه طنين افكن شد كه: «حذيفه درست گفت... درست گفت...» همگى با نگاه چشم ها و شهاب انديشه ها به سوى آن درب پيشى جستند و به انتظار ايستادند...

چه اندازه آنها بر جاى خود درنگ كردند؟...

انتظارشان چند ساعت و چند روز به درازا كشيد؟...

يك ماه، يك عمر، يا يك روزگار؟...

به هر حال، انتظار در نظر آنان از همه ى اين چيزها سنگين تر و بسيار بسيار طولانى تر مى نمود...

به سان كوه، گرانى مى كرد...

به ماننده ى ابديت سرمديت داشت...

احساس مى كردند اين انتظار بر سينه هايشان چندان سنگينى مى كند كه مى خواهد دم و بازدمشان را در سينه ها متوقف سازد...

آن را به ماننده ى ديوارى مى پنداشتند كه تا دورترين ابعاد وجودشان را در بر مى گرفت...

پرتو ديدنى ها در دامنه ى گستره اش ذوب مى شد و به چشم درنمى آمد...

آواى شنيدنى ها در فضاى بى كرانش پراكنده مى شد و به گوش نمى رسيد...

اگر چه اين انتظار در واقع چند لحظه بيش نپاييد اما با اين وجود بر دوش ها سنگينى مى كرد...

بار، گران بود و باربردار ناتوان... و چگونه اين احساس مى توانست در دل هاى آنان راه نجويد، احساسى كه با آن رقعه ى روزگار چندان گسترده مى شد، كه معيار خرد توان فراچيدن آن را نداشت؟ آرى انتظار، زمان را به ماننده ى پاره كشى تا آنجا مى كشاند كه نازك و تنك شود و به صورتى پوچ و تهى پديدار آيد...

به راستى كه رنج شكيبايى در راه انتظار براى پديده اى ناشناخته، رنجى بس گرانبار است و طاقت فرسا...

آنگاه كه شكاف احساس و دريافت ميان واقعى كه ديده مى شود و غائبى كه انتظارش مى رود، فراخ و فراختر مى شود، انسان در خلأ و پوچى به سر مى برد...

روزگار در زمهرير بيهودگى و تباهى يخ مى زند و به گونه ى بيابانى پربرف درمى آيد كه به جز خاموشى و ناآبادانى مرزى ندارد...

مردم قريش در بيابان اين احساس كه تا فراسوى تخيل گسترش يافته بود، زندانيانى را مى مانستند كه در پس ديوارهايى از يخ و برف مانده بودند، ديوارهايى كه بانگها در پس آنها محو و نابود مى شد و ديدنى ها ذوب و ناپديد مى گشت.

گويى كه در دريايى بى كرانه و پر موج و ناآرام سرگردانند.

گويى كه در شبى پايان ناپذير و روز ناشدنى رهسپارند...

گويى كه شبح هايى بودند بى جان...

سايه هايى بودند ناديرپاى...

گويى كه بيرون از هستى زندگى مى كردند...

آنجا كه هيچ جنبشى نبود...

هيچ رويدادى نبود...

هيچ واژه اى نبود تا پرده ى هوا را بلرزاند...

گمان ها تنها و تنها در چنين گستره اى پرتلاطم، از مرگ و نيستى در نگرانى به سر مى بردند...

در دل ها گشت مى زدند، بى هدف آمد و شد مى كردند، كوركورانه گام مى زدند، به ماننده ى جانورى وحشى كه در قفس خود مى پويد و مى پويد بى آنكه بداند مى رود يا مى آيد...

در احساسى ميان نگرانى و اميد به آرامش، ميان خطر و دورنمايى از امنيت، ميان رنج شك و آسودگى ايمان دست و پا مى زدند...

با سرگردانى دست و پنجه نرم مى كردند...

چه بسيار در آن هنگام پرس و جو كردن از آن ناشناس، دامنه ى گمان ها را فرامى چيد و مى گسترد...

چه بسيار آن ها را در ديگ دل ها فرومى برد و بيرون مى كشيد. گاهى با آن ها در ژرفاها فرومى ريخت و گاهى با ابرها بر بالاها پرواز مى كرد...

به راستى آن درب چه كسى را به زودى از درون خود خواهد گذرانيد؟...

آن داور ناشناخته كيست كه از درب صفا بر آنان وارد خواهد شد؟...

كيست كه مى خواهد درباره ى اختلاف آنان فتوى صادر كند؟...

سيمايش چگونه است، تبارش چيست؟...

چند سال دارد، پايگاهش تا به كجاست؟...

خوى هاى برجسته و منش هاى شايسته اش كدامست؟...

اوج كوشائيش براى دور كردن خطر اين اختلاف تا چه اندازه است؟...

آن كدام واژه اى است كه در اين لحظه ى گذرا به دست سرنوشت به صورت حروفى گنگ بافته شده تا از فراسوى جهان غيب بر سر زبان آن مرد نهاده شود. واژه اى كه به زودى از لب هاى او بيرون خواهد جست و طبل گوش ها را خواهد كوفت. كرانه ها را از نعره ى جنگ پر خواهد كرد يا از مژده ى صلح و آشتى... به مرگ فراخواهد خواند يا به زندگى؟...

با راستى واژه اى كه همه انتظارش را مى كشند، فرجام كار است...

به راستى كه سرنوشت است...

اگر آن واژه بخواهد با منطق عدل و داد بيايد... كدام عدالت است كه همه ى مخالفان از آن راضى باشند؟... و اگر بخواهد با حكمتى فشرده بيان شود... كدام حكيم است كه بتواند آب و آتش را در يك ظرف گرد آورد؟...

آيا خدا لقمان را از ميان مردگان براى آنان زنده مى گرداند؟...

آيا پيامبرى براى آنان مى فرستد كه با وحى آسمانى سخن مى راند؟...

سد فسردگى و يخ زدگى درهم شكست...

به ناگاه و به يكبارگى فروريخت... و به دنبال آن زندگى سرشار شد...

از ميان در صفاى مسجد حرام شبحى انسانى آهسته و آرام پيش مى آمد. گويى كه بر آب راه مى رود...

مى رفت تا ميدان ديده ها را بشكافد و درنوردد...

مى خراميد و راه مى پيمود... در ميان سايه و روشن... در ميان گمان ها و خردها... در ميان كالبدها و اندرون چيزها...

به ماننده ى پرتوى از خورشيد بود...

در نور شناور بود...

همچنانكه روشنايى روز تاريكى شب را ناپديد مى كند، مردم قريش- از آنگاه كه او پيدا آمد- احساس كردند چهره ى تابناكش به شستشوى حقد و كينه... ترس و هراس... و نگرانى و سرگردانى از درون سينه ها پرداخته است...

اين احساس همه ى هستى آنان را در خود غرقه ساخته بود، احساسى كه نشانه هاى بزرگوارى آن مرد در دل ها افكنده بود...

در گام هايش استوارى بود...

در چهره اش شكوه هويدا بود...

در برق چشمانش مهر، موج مى زد...

عشق ورزى همتاى او بود...

فرخندگى همدم او بود...

بر جاى گام هايش گل هاى آرامش مى روييد...

بساط اميد گذرگاهش را فرش مى گسترانيد...

امن و آسايش را سايه اى مى انگاشتى كه همواره با او روان بود، آنگاه كه مى ايستاد و آنگاه كه به اين سوى و آن سوى مى گراييد و آنگاه كه از ميان آن درب به سوى آنان روان مى شد...

انديشه ها بر نگاه ها پيشى گرفت و به سوى او به پرواز درآمد...

بى بال و پر به سوى او پرواز كرد...

با آز و نيازى كه به دستان مهربانش داشت به پذيره اش شتافت...

با آرزومندى او را در آغوش كشيد... و چرا كه نه؟ آيا او اميدى برتر از همه ى اميدها نبود؟ آيا آنگاه كه از درب «صفا» گذشت در چهره اش نخوانده بودند كه او پيام آور «صفا» است؟...

آيا پيش از امروز، و از ساليان دراز، آگاهى نداشتند كه او فرزانگى و دادگرى... هوشيارى و روشن انديشى... آمرزش تو نيكوكارى... سازش و راستگويى... و آشتى و امنيت است كه در يك انسان فراهم آمده؟...

شادمانى در دل هاى آنان سرود سر داد پيش از آنكه واژه ها با ترانه طنين انداز شود...

مردم با بانگى بلند و نغمه آميز آواز دادند:

«امين» از هر دهانى در آن انجمن، و از هر گوشه ى خانه ى خدا اين شعار به سان سرودى بارها و بارها و بارها تكرار مى شد:

«امين!...» «امين!...» «امين!...» آنگاه همگان درباره ى اين مرد كه از فراسوى عالم غيب فرارسيده بود همداستان شدند كه:

«اين محمد پسر عبداللَّه است... ما داوريش را مى پذيريم و بدان خرسنديم».

ردا و سنگ

به ديدار امين شتافتند...

به سوى او پيش تاختند. مانند تشنگانى بودند سرگردان در بيابان كه درست در لحظه ى مرگ، ناگهان از دل شنزار، چشمه اى براى آنان بيرون زد... داستان «هاجر» را- در آن دم كه چشمه ى زمزم زير پاهاى كودكش اسماعيل برجوشيد- تكرار كردند، آن هاجر كه هفت بار ميان صفا و مروه هروله كرد تا چيزى بيابد كه با آن تشنگى كودكش را برطرف سازد و زندگيش را نجات بخشد...

آنگاه كه نزديك امين رسيدند، او را از رنج اختلافى كه ميانشان افتاده بود آگاهى دادند. آن اختلافى كه مى خواست آنان را به نابودى كشاند...

مشكل خود را با واژه هايى اندك براى او بازگو كردند...

از درازگويى خوددارى كردند...

به كوتاه گويى پرداختند...

براى چه سخن به درازا گويند؟ آن خبر خود به اندازه ى كافى بزرگ و آشكار بود...

هيچ مردى در سرزمين آنان نبود كه گوشى داشته باشد و آن خبر را نشنيده باشد. هيچ ناشنوايى نبود كه آن را با خرد خود نفهميده باشد. هيچ كسى نبود كه اندك حس و دركى داشته باشد و آن واقعه را درنيافته باشد.

همه ى آنان بيم داشتند كه مبادا آنچه در بيابان سرگردانى گمان ها سير مى كند، در برابر چشمانشان آشكار شود...

همه ى آنان ترس داشتند كه جنگ درگيرد...

زمام كار را به دست امين دادند...

گوش و چشم و دل به او سپردند...

با انتظارى جان سوز به او مى نگريستند در حالى كه انديشه هايشان آنان را موج زنان در اوج فلك گردان به دور ستارگان مى گردانيد...

به سان دستبندى گرد او حلقه زدند...

مانند ديوارى استوار پيرامونش را گرفتند...

دور او انبوه شدند و بر هم فشار آوردند...

به سوى او گردن كشيدند و به انتظار ماندند...

كوشيدند تا شايد دريابند چشمانش از چه چيزى گواهى مى دهند، گويى به سوسو زدند ستارگان از پس ابرها چشم دوخته بودند...

به لب هاى وى خيره شده بودند... حدس ها مى زدند و آرام آرام پچ پچ مى كردند...

اما او از انبوهى و فشار دلتنگ نشد...

از اندوه و بهت زدگيشان بيزارى به خود راه نداد...

از نگاه هاى آزمندانه ى آنان كه با پريشانى و آشفتگى از چپ و راست دزديده و ترسيده به سوى او مى نگريست، هراس نيافت.

تيزنگرى هاى سرسختانه و كاوشگرانه و نگاه هاى كنجكاوانه ى آنان، آرامش خاطرش را تيره نساخت...

با نرمى و آرامى به آنان نگاه كرد...

نگاه هاى وى از ميان چشم هاى نگران و گوش هاى آماده به زنگ و حواس آماده به فرمان و نفس هاى بريده و تپان آنان به سان شعاع هاى خورشيد به ژرفاى وجودشان نفوذ يافت...

او را ديدند كه با مهربانى و دلسوزى به آنان مى نگرد...

چشمان تيره ى آنان را از مهرورزى و نرمخويى خود لبريز مى سازد...

با دستى به نرمى خيال دل هاى انان را نوازش مى دهد. زنگ بيم را از آن ها مى زدايد. آرامش را بدان ها برمى گرداند...

ديرى نپاييد كه ديدند او از ميان ايشان دور شد، دور شد با چشم و انديشه اش...

با دل و خردش...

با خاطر و خيالش...

با همه ى هوش و حواسش...

چشمانش در فضا شناور شد...

جانش به فراسوى مدار ستارگان پر كشيد...

پيشانى تابناكش بر جايگاهى ناديدنى در آسمان هاى بالا براى خدا به سجده درآمد...

آنگاه برگشت...

از آن لحظه هاى نورانى پر از ستايش و نيايش خود به سوى آنان برگشت. و اين بار مردم او را چيزى يافتند غير از آنچه تاكنون مى پنداشتند...

چيزى كه پيش از اين در هيچكس نيافته بودند.

رخسارش از شكوه آگهى مى داد...

سيمايش از سنگينى و ارجمندى دم مى زد...

نشانه هاى چهره اش، از آرامش و آسايش گواهى مى داد...

هاله اى از پاكى پيرامون او را فراگرفته بود كه چشم ها را خيره مى كرد...

با اينكه به آنان نزديك بود گويى كه از دور او را مى نگرند... و با اينكه آنان نزد وى حاضر بودند گويى كه خود را دور مى بينند و از او پنهان مى باشند...

آيا ميان او و ايشان پرده اى افراشته شده بود؟...

يا شادروانى از نور آويخته شده بود كه پيش و پس آن نور بود؟...

آيا آن مرد از ميان ايشان پنهان شده بود و از فراسوى پرده ى غيب مرد ديگرى نزد آنان آمده بود كه يكسره روشنايى بود و پاكى؟...

پرتوى از نور الهى بر آن مردم درخشيد كه اگر توان ديدن پنهانى ها را داشتند، مى توانستند از لابلاى آن، نهان آن مرد و راز نهفته در خطوط چهره اش را بشناسند...

ليكن آنان تنها ظاهر كار را ديدند و باطن را درك نكردند...

دل هايشان روشنايى نيافت و جان هايشان تابندگى نپذيرفت...

چهره هايشان در برابر خدا خاكسار نشد...

به حقيقت جهان هستى راه نيافتند...

به اهريمن گوش سپردند...

تنديسى را كه خود تراشيده يا بتى را كه خود ساخته بودند پرستش كردند...

آنچه در آن هنگام در امين ديدند، تنها چند دانه ى عرق بود كه به ماننده ى چند قطره اشك از بالاى پيشانيش بر روى گونه هايش مى غلتيد... و رگى تپنده و كبود كم رنگ كه بر پهنه ى پيشانيش نمايان بود... و گرهى هيبت انگيز كه ميان هر دو ابرويش را به هم پيوند مى داد... و خاطرى به ظاهر مشغول...

شايد او را خسته يا خسته مانند مى پنداشتند...

شايد احساس مى كردند درخواست آنان از وى، او را بى تاب ساخته است، درخواستى كه زود به دست خواهند آورد...

شايد مى پنداشتند آن قطراتى كه از خطوط چهره اش تراوش كرد ناشى از شدت انديشيدن بود...

اى كاش تقدير الهى را درمى يافتند... تا مى فهميدند رنج آن سفر نورانى موجب شد كه آن نشانه ها در چهره اش نقش بندد. سفرى كه روح وى در اثناى آن به آسمان هاى بالا روانه شد... تا مى دانستند آنچه چشم هايشان از ظاهر آن مرد ديد مژده اى از الهام خداوندى بود... و تا از روى گمراهى و نادانى فراموش نمى كردند كه آوازه ى آن سنگ تابناك سياه را عرش خدا طنين انداز گردانيده است. سنگى كه مطاف آنان در اين جهان و مطاف همه ى جهان ها در اين جهان و آن جهان است و از همين روى سرشت و هستى آن در شكوه غرقه شده است...

در لحظه ى فرارسيدن الهام...

در آن زمان وعده داده شده...

در آن برهه ى كوتاه...

آن مرد براى مردم چيزى آورد كه خردها و انديشه ها از آوردن آن ناتوان بود. خيال ها و گمان ها در برابر آن درماند.

بى خردى ها در نبودن آن شمشيرها از نيام بركشيد و بر تيرها پر نهاد...

شكافتگى را پيوند داد. پراكندگى را از ميان برداشت.

خشم ها را نابود كرد و كينه ها را پاك ساخت...

شكاف ها را فراهم آورد...

زخم ها را التيام بخشيد...

آنان را به همبستگى واداشت...

از ريختن خون حرام در شهر حرام بازداشت...

چه زود آنان را به سازش رسانيد...

چه زود دشمنى آنان را به دوستى و تاريكى را به روشنايى بدل گردانيد...

با اراده اى آهنين...

با دريافتى هوشمندانه...

با فروتنى مؤمنانه...

با آوايى آرام، خوش طنين، و رسا بدانان روى آورد و گفت:

«جامه اى نزد من آوريد...» ترسى آنان را فراگرفت. نگاه هايى تهى از معنى در ميان آنان رد و بدل شد...

او بار ديگر گفت:

«جامه اى نزد من آوريد...» طنين برنده ى كلمات او فرصتى براى در پى جامه رفتن و انتظار كشيدن نگذاشت...

نزد وى شتافتند. ردايى شامى و سفيد رنگ پيش او آوردند و در برابر او نهادند...

امين ردا را پهن كرد. حجر اسود را برداشت و در ميان ردا گذاشت...

به بزرگان كهنسال قريش گفت:

«هر قبيله اى بايد گوشه اى از اين ردا را بگيرد».

فرمان او را گردن نهادند.

يكى از گوشه هاى ردا را عتبه پسر ربيعه، گوشه ى دوم را زمعة، گوشه ى سوم را حذيفه و گوشه ى چهارم را قيس پسر عدى گرفت و همگى ردا را با حجر اسود پاك برداشتند و بر بالاى ديوار خانه بردند...

در اين هنگام محمد پيش آمد و بر سنگ دست سود و از روى فروتنى بر آن بوسه زد، آنگاه آن را در جاى ويژه ى خود بر روى ديوار كعبه گذاشت. درست در همان جايى كه از روزگار ابراهيم و اسماعيل نهاده شده بود...

به دنبال اين كار آتش كينه توزى خاموش شد...

اهريمنان دشمنى گريختند...

آرامش برگشت...

آشتى برقرار شد...

مردم با همدلى و برادرى از هم جدا شدند...

ليكن تنها با نيروى انديشه ى بشرى نبود كه امن و آسايش پديدار شد، روان ها پاكى و روشنى يافت، دل ها آرامش پيدا كرد، انسان گرامى شد و زندگى سرشار از پيروزى و رستگارى گشت...

همچنين تنها با فشار قدرت نبود...

با زور و زر و سيم نبود...

با شكوه جاه و مقام نبود... و گرنه، جبروت فرعون به كجا رفت؟...

قدرت و نيروى هامان را چه شد؟...

چگونه قوم عاد نابود گشت؟...

چگونه قوم ثمود ناپديد گرديد؟...

چگونه ارم ذات العماد فرسوده شد؟...

چه سودى دارايى قارون به قارون بخشيد؟...

چه كسى كسرى را شكست داد؟...

چه كسى بر قيصر چيرگى يافت؟...

آرى! بايد باور داشت كه ارجمندى و بزرگوارى از خداست و بس... و هستى انسان به ايمان است...

به روشنى روان است...

به اراده ى قلب است...

به پاكى نهاد است...

به چيرگى بر وسوسه هاى دل ها و خواهش هاى تنها است...

آن ساعت كه محمد ميان قوم خود الفت و همدلى برقرار ساخت- در آن روز ديدنى، در كنار كعبه، در خانه ى خدا- ترس آنان را به امن و آسايش، دشمنى را به برادرى، گسستگى را به هم بستگى، جدايى را به يك پارچگى، جنگ را به آشتى و نيستى را به هستى بدل كرد. وى در آن هنگام يكى از مسيرهاى خجسته ى خود را در راه رسيدن به خدا مى پيمود...

خارهاى بدمنشى را بركند...

ريشه هاى درخت تاريكى را يكى پس از ديگرى بريد...

سرزمين انسانيت را براى افشاندن تخم نيكى آماده ساخت...

كوشيد تا ساختمان زندگى بشر را بر پايه هايى نوين و استوار بازسازى كند...

كمر بسته بود تا حقيقت خداى يكتا و حق هميشه جاويدان را براى مردم با تأييد به اثبات رساند... و چه بسيار اين كار او را به خود مشغول كرد!...

چه بسيار نهاد وى را به كار گرفت...

چه بسيار بر آرامش و جنبش، تپش و كشش، خرد و دل، و حس و عاطفه ى او دست انداخت...

آيا با هر بار رفتن ها و آمدن هاى وى- چه در تنهايى، چه با شنزار، چه با ستاره، چه با ابر و چه با هر چيز ناشناخته ى ديگر- همه ى حواسش را برنمى انگيخت و انديشه هاى پراكنده اش را فراهم نمى آورد تا شبانه روز دروازه ى غيب پنهان را بكوبد؟...

آيا در آغاز ژرف انديشى هايش- آنگاه كه در غار حراء نزديك مكه ى امّ القرى- به نيايش مى پرداخت، نمى كوشيد تا دريابد چگونه مى توان آن دره ى فراخ را كه نادانى هاى بشرى كنده و تباهى روان ها و كورى درون ها ژرف گردانيده، پر كرد، دره اى كه ميان خدا و انسان، ميان انسان و انسان برزخى گرديده كه نمى توان از آن عبور كرد؟...

آيا در تنهايى هاى سرشار از روحانيتش به انديشه كاوى و درك واقعيت نمى پرداخت، آيا سر بر زانوى تأمل نمى نهاد و آرزو نمى كرد كه پيشانى بند خودستايى از روى چشمان انسانيت برداشته شود، پيشانى بندى كه نور رستگارى را از ديده ى بشر پنهان ساخته و چشم دل ها را از ديدن حكمت هستى فروپوشانيده است؟...

آيا با روانش كه در ملكوت پروردگار چرخ زنان پرواز مى كرد، اوج نمى گرفت تا مردم را از بار گران جهان مادى رهايى بخشد و بندهاى ماده پرستى را از پاى آنان بگسلد. جهان ماديى كه انسان را بر زمين ميخ كوب كرده، او را در باتلاق خود به بند كشانيده، نيروى او را از پرواز به سوى آسمان ها گرفته است؟...

آرى، او اين چنين بود...

سرنوشت رقم خورده بود كه هوش روشنش به حقيقت مطلق پروردگارى راه جويد تا خود نيز بشريت را بدان سوى راهنما باشد...

او با نفس خود، افكار جامعه، انبوه آيين هاى پوسيده ى گذشته، تحجر دل ها و عقل ها پيكار مى كرد تا راه را به سوى ايمان باز كند...

در اين راه كار و كوشش مى كرد تا باشد و بماند، زيرا بدون كار و كوشش هستى قوام نمى يابد...

بى شك اينگونه كار و كوشش، آن را كه با نيتى پاك به كار پردازد، خسته و مانده نمى كند... و راه براى كسى كه مى خواهد در آن گام نهد- هر كه باشد، در هر جا، و هر زمان- پنهان نمى ماند... را ه براى كسى كه بخواهد در ان رهسپار شود دور نخواهد بود...

هر صاحب بينشى اين راه را خواهد يافت...

آن آفرينشى كه خدا همه ى مردم را بر آن آفريده، خود گذرگاهى است به سوى حضرتش، كوتاه، هموار و آسان...

خدا- از روى مهرورزى به آفريدگانش- از آنگاه كه آنان را آفريد، بارها و بارها اين راه راست و كوتاه را به آنان يادآورى مى فرمود...

خداى پاك اميد مى بخشيد و بيم مى داد...

مژدگانى مى داد و به پرهيز از ناشايست وامى داشت...

به سوى خود فرامى خواند و فرمان صادر مى كرد...

سرزنش مى كرد و شكنجه مى داد...

اما آيا بيم دادن ها بسنده بود؟...

دل هاى تيره و ناآگاه، راهى را كه خدا يادآورى فرموده بود فراموش كردند...

از فرمان خدا سر پيچيدند...

شكنجه را از ياد بردند...

از راه نور كناره گرفتند...

به سان خفاشان و جغدان و حشره ها زندگى در تاريكى را برگزيدند...

ناآگاهى را براى خود گوارا شمردند...

ستمگر شدند...

خدا را فراموش كردند...

آنگاه كه «امين» چهارده قرن پيش، در آن روز از ماه جمادى، از مردمانى كه او را درباره ى حجر اسود به داورى خوانده بودند، جدا شد بى گمان در ميان آن مردم سه گروه به چشم مى خورد: يك گروه آنانى بودند كه- با نگاهى آنى و نورانى و حسى شفاف و سرشتى پاك- آن شخصيتى را در وجود او ديدند كه خدا براى راهنمايى بشر به راه ايمان وعده داده بود...

گروه دوم آنانى بودند كه نشانه هاى ظهورش را- كه با انگشت ثابت و خطاناپذير خود به سوى او اشاره داشت- فراموش كردند، نشانه هايى كه- از كمى پيش از ميلاد وى به اين سو- در خلال پاره اى پديده هاى طبيعى و پيش آمدهاى شگفت انگيز، پياپى بر جهان و جهانيان نمايان مى شد...

گروه سوم آنانى بودند كه از ميدان گمان و پيش بينى و حدس و احساس گذشته به دائره ى يقين و باور رسيده بودند، زيرا آنان خوانده و شنيده و دريافته بودند كه در روزگار انتظار به سر مى برند...

سر تا پاى پيكرشان را غريزه هاى نفسانى و نيروهاى روحانى براى ايمان آوردن به وعده ى خداوندى فراگرفته بود و هيچ ترديدى براى آمدن پيامبر موعود در باورشان راه نمى يافت...

هان اين بود هدف از آن نشانه ها...

هان اين بود آن ره نمايه ها كه به سان كوه هاى برافراشته بود...

هان اين بود كه آن اشاره ها...

هان اين بود آن شگفتى ها و معجزه ها و پيش گويى ها...

هان اين بود آيات الهى...

چه بسيار و چه بسيار از آيات!...

چه بسيار بشارت هايى كه طلايه دار لشكر روزگار بود و بر رويدادها و پيش آمدها سبقت مى گرفت و بر برهه هاى زمان و گردش هاى دوران پيشى مى جست تا جهانيان را از آمدن اين پيامبر از فراسوى غيب آگاهى دهد...

لحظه به لحظه درخشش اين برق الهى از ميان ابرپاره ها، كرانه هاى جهان را روشن مى كرد...

گاه به گاه آواز سر مى داد، به سان حج گزارى كه بانگ لبيك سر مى دهد تا فرمان خدا را استجابت كرده باشد...

بارها و بارها، پياپى از آمدن او آگاهى مى داد، در همه ى مراحل زندگى با وى همراهى داشت، مرحله اى پس از مرحله اى... از مرحله ى نطفگى... جنينى... نوزادى... شيرخوارگى... از شير گرفتگى... كودكى... بچگى... پسربچگى... نوجوانى... تا آنگاه كه جوانى نيرومند و استوار اندام شد...