فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۲ -


درهم كوبيدن كعبه و بازسازى آن:

چه بسيار كار وليد آنان را ترسانيده بود...

چه بسيار بهت زده به او خيره شده بودند... و چه بسيار مى خواستند او را از اين كار بازدارند...

ليكن وقتى سرسختى و پافشارى او را در پايان دادن به كارى كه آغاز كرده بود، مى ديدند از تصميم خود بازمى ايستادند...

ديرى نپائيد كه از پيرامون وليد پراكنده شدند و او را تنها گذاشتند... و ليد را از دور مى نگريستند و به يكديگر آهسته مى گفتند:

«امشب را به انتظار مى نشينيم و نظاره مى كنيم... اگر بلايى به وليد رسيد ما چيزى از كعبه ويران نخواهيم كرد بلكه آن را به همان حالت نخست خود برخواهيم گرداند و اما اگر بلايى به وى نرسيد ما نيز در ويران كردن كعبه همراهى خواهيم كرد...» آن شب را تا پگاه خواب مرگ ديدند...

روزى ديگر بى هيچ پيش آمد ناگوارى فرارسيد... و ليد بامدادان كلنگ در دست به سوى كعبه روان گشت تا كار ديروز خود را كه در زير پرده ى تاريك شب متوقف شده بود از سر گيرد...

اينك وليد پيروز شده بود...

اينك شكنجه اى به وى نرسيده بود...

اينك آن پرده هايى كه گمان مى رفت در پس آن ها بلائى نهفته باشد، از پيش روى وى و سران قريش پاره پاره شده بود...

چشم ها پيرامون وليد مى گشت...

مهتران قريش با نگرانى به سوى او سرك مى كشيدند.

در آغاز كار آنچه مى ديدند باور نداشتند...

از ناباورى پلك هايشان را مى ماليدند... و چگونه مى توانستند آنچه را مى ديدند باور داشته باشند؟...

رفته رفته چشم ها بر روى وليد ثابت ماند...

آنگاه نگاه ها به سوى او تيزتر شد و در پى او روان گشت تا بنگرد به كجا مى رود...

از آن پس برقى از امنيت و آسودگى در چشم ها درخشيدن گرفت...

دل ها در ميان سينه ها به سان چنگ و عود و بربط آواز سر داد...

رگ هاى دل ها، تارهاى آن سازها گرديد...

شادمانى دل ها به سرود و ترانه گراييد...

بر بالاى شمع هاى فروزان لبخندهايشان، واژه ها پروانه وار بر روى لب ها به رقص درآمد...

از اينجا و از آنجا اشعار سر دادند:

«خرسند بادا پروردگار كعبه!...» «خرسند بادا خداوند اين حرم!...» «خرسند بادا خداوندگار!...» مردم قريش چه شتابان پيش آمدند! مهتران و سران همدست با وليد پسر مغيره به در هم كوبيدن آن خانه ى پاك هميارى نمودند. خانه را ميان خود چهار بخش كردند:

بخش نخست براى عبدمناف...

بخش دوم از آن جمح...

بخش سوم از آن بنى عبدالدار...

بخش چهارم از آن بنى مخزوم...

همه با هم نيت ها را پاك گردانيدند و نيروى خود را خالصانه به كار گرفتند.

به همانگونه كه در ويران كردن كعبه كوشيدند در بازسازى آن نيز كوشش كردند...

آنچنان به تكاپو افتاده بودند كه گويى با هم مسابقه مى دهند...

كلنگ مى زدند...

سنگ پاره هاى فروريخته را از گرداگرد خانه دور مى بردند...

از كوه هاى نزديك سنگ هاى خاكسترى رنگ مى بريدند و آن ها را نرم و صيقلى شده براى بازسازى خانه آماده مى ساختند...

پاره اى بر روى پاره اى، سنگى بر بالاى سنگى...

پاى بست و ستون ها- به سان درختى مروا كه پايه استوار ساخته و شاخه به اوج آسمان رسانيده- اندك اندك بالا مى گرفت.

مردم قريش از كار و كوشش بازنمى ماندند... در همت خود كوتاهى راه نمى دادند... و از رنج و سختى كار دلتنگ نمى شدند...

آنان با هيچ دشواريى برخورد نكردند...

بلكه كارشان- از آنجا كه به گمانش درنمى آمد و به فكر هيچ انسانى نيز نمى رسيد- آسان شد...

ابزار ساخت- پيش از آنكه به دست آنان فراهم آيد- خود به سوى آنان روى آورد...

دست صنعتگران- بى آنكه از آنان دعوت به عمل آورند- خود به دست آنان پيوست...

به راستى كه نيكبختى يار آنان بود...

به راستى كه ستاره ى درخشان بختشان در حال اوج گرفتن بود...

آنچه را كه هرگز براى خود به شمار نمى آوردند و همواره رؤيايش را در سر مى پروراندند، در حالى كه بر جاى خود نشسته بودند، ناگهان نزد آنان آمد...

بدانگونه كه تخت بلقيس نزد سليمان آمد...

دريا كشتى بزرگى را بر ساحل آنان افكند...

ناخداى آن كشتى در خدمت قيصر روم بود.

مردى با قوم نام باهنرها و كاردانى هاى بى شمار... بار كشتى انبوهى از گچ بود و مواد انداينده، چوب بود و آهن، مرمر بود و رخام...

ثروت كلانى از ابزار گوناگون صنعتگرى...

ثروت كلانى از مواد بايسته براى سازندگى...

آن كشتى كه آن ناخدا و آن كالا را بر پشت مى كشيد به دستور قيصر، مصر را پشت سر گذاشته بود و آهنگ سرزمين حبشه داشت. مى رفت تا كليسائى را در آنجا بازسازى كند. كليسائى كه به دست گبران ستيزه جوى ويران شده بود...

كشتى بر روى دريا روانه بود...

بر روى درياى فرعون- همان درياى سرخ- به سوى خود مى تاخت.

كج مى شد و مج مى شد. هاله اى از امان و آسودگى دور آن را فراگرفته بود...

هوا صاف بود و روشن...

باد به نرمى مى وزيد...

موج آرام بود و از جنب و جوش بازمانده...

آن كشتى نمى خواست بر ساحل جزيرةالعرب پهلو گيرد ليكن گويى با نيروى ناخودآگاه مغناطيس بدان ساحل كشانيده شد...

ناگزير بر ساحل جده كناره گرفت...

با تخته سنگ ها برخورد كرد و درهم شكست...

قريش چون از ساحل گرفتن كشتى آگاهى يافتند فرصتى را كه سرنوشت آسمانى براى آنان آماده ساخته بود غنيمت شمردند و كشتى و كالايش را از ناخدا با قوم خريدارى كردند.

آنگاه كالاى گرانبهايش را به شهر حرام آوردند...

بار ديگر كار مردم قريش آسان شد... بيشتر و بهتر از آنچه تاكنون آسان شده بود...

آنان دريافتند كه با قوم رومى مردى بناگر، درودگر و آهنگر است...

در هنرهاى گوناگون خويش به اندازه ى خدايان هنر در اساطير يونان، مهارت دارد و هنرنمايى مى كند...

باقوم با مهارتى بالا و برتر از هرگونه ستايش و تعريف، در همه ى اين هنرها معجزه ها مى آفريد و شگفتى ها پديدار مى گردانيد...

هر پوده ى پوسيده اى بر دستان هنرمندش پرداخته مى شد و جان مى گرفت...

هر كهنه ى فرسوده اى با كاردانيش تازه و شاداب مى گشت...

سنگ هاى خانه را در زمين استوار مى ساخت و بر هم مى نهاد، مى آراست و شادابى مى بخشيد، بالا مى آورد و برمى كشيد، تا آنگاه كه خانه نيرومند و دل انگيز و باشكوه پا گرفت... با پاى بستى سخت و پرتوان، نمايى چشم رباى و درخشان، و بلندايى به ماننده برج برافراشته...

باقوم چوب رابه شكل هاى گوناگون مى بريد: پهن و زدوده به گونه ى آينه. در هم پيچيده به ماننده ى گيسو، كمانى به سان گردنبند...

گاهى به ستبرى تخته سنگ ها... گاهى به نازكى پارچه هاى تنك... و گاهى به نرمى گونه هاى دوشيزگان نرم اندام...

انگشتان هنربارش را بر روى آهن مى كشيد، آهن براى او نرم مى شد، همچنانكه از پيش براى داود پيامبر نرم مى گرديد...

كار قريش براى بار سوم آسان و آسانتر شد...

آنان از مردى قبطى نژاد و مصرى آگاهى يافتند كه در شهرشان اقامت داشت. مردى در صنعت هاى گوناگون هنرمند و ماهر. به كارش فراخواندند... دستيار باقومش گردانيدند...

آن دو مرد هنرآفرين كه برگزيده شده بودند تا در كار ساختن خانه ى خدا هنرنمايى كنند، دست به هنرآفرينى گشودند...

دست هاى بسيارى نيز براى يارى رسانيدن به آنان پيش كشيده شد...

سنگ ها و صخره ها سوده و هموار شد...

چوب ها بريده و تراشيده شد...

سقفى عرش مانند بر روى كعبه افراشته شد...

درى بلند براى آن برپا شد...

براى ستون هايش پشتوانه و بازو ساختند. براى ديوارهايش رده نهادند...

چه بسيار چهره ى مردم از شادمانى برق مى زد...

چه بسيار درهم شكستن آن كشتى براى آنان با شگون بود...

پاك و ستوده باد كارگردان جهان هستى.

آنكه موجودى را به مشيت خود مسخر موجودى ديگر مى كند.

آسان ساز كارهاست.

گستراننده ى سايه هاست...

فرستنده ى نورهاست...

روز را از شب به در مى آورد... و زنده را از مرده... و سود را از زيان... و خوبى را از بدى...

آيا همه ى آنچه در اين برهه ى كوتاه از عمر روزگار پيش آمد، صرفاً يك تصادف گذرا و بى هدف بود؟...

گمان ها اينچنين مى پنداشت...

ظاهر امر اينگونه مى نمود...

اما آن حقيقتى كه هموار پنهان و خاموش مانده بود- آنگاه كه نهانى ها از پس پرده در آينه ى چشم ها هويدا شد- چيز ديگرى را بيان مى كرد...

مى گفت: اين رويداد زاييده ى تدبيرى است كه هيچ تدبيرى پيش از آن، پس از آن، برتر از آن و همانند آن نبوده است...

اين رويداد از آغاز تا پايان يك زنجيره ى به هم پيوسته بود، با حلقه هاى پياپى، حلقه اى به دنبال حلقه ى ديگر، به سامان و به هم وابسته...

اين رويداد بر پيشانى روزگار نگاشته شده بود...

اين رويداد نهالى بود از پهنه ى نقشه اى به دقت طرح ريزى شده كه سرنوشت سطر سطر آن را نوشته و جزء جزء آن را با ريزه كارى و چيره دستى اجرا كرده بود...

درست به همان گونه كه عناصر شيميايى درهم آميخته مى شوند تا از خود واكنش نشان دهند و ماده ى تازه اى براى ما بيرون آورند- ماده اى كه در ويژگى و صفت و شكل با مواد اصلى و اوليه ى خود كاملاً دگرگونه است- پديده هاى طبيعت، حركت روزگار، تپش دل هاى بشر و بار و بر خردها و انديشه ها نيز درهم آميخته مى گردند...

اين عوامل همه با هماهنگى و سامان ويژه ى خود دست به كار مى شوند...

از هم دور مى گردند و به هم نزديك مى آيند...

به هم مى پيوندند و با هم جوش مى خورند...

با روندى برنامه ريزى شده گاهى همديگر را دفع و گاهى جذب مى كنند...

لختى آرام مى گيرند و لختى به جنب و جوش مى افتند...

برخى از آن ها در برخى ديگر نيست مى شوند و پاره اى در پاره ى ديگر درمى آميزند و در پايان براى جهان عنصرى تازه پديدار مى سازند... و آنگاه با آشكار ساختن پديده اى مقدر در زمانى معين از كار بازمى ايستند و آرام مى گيرند...

بارى آن نوزادى كه درد زايمانش پس مى افكند چيست؟...

به راستى آميغى است شگفت انگيز از ضدها و نقيض ها، همتاها و همسان ها...

به راستى نمودهاست و نمادها، شعورهاست و احساس ها...

ماديات است و معنويات...

فراورده هاى كار است و كوشش، گوهرهاى ارزنده ى روان است و جان... فشرده اى است از آنچه ديده و دريافته مى شود...

خلاصه اى است از آنچه در پيچاپيچ ژرف دل ها نهفته و پنهان است...

زاييده ى عطر است و شراره و آتش... باران و كوه و سيل... دريا و باد و تخته سنگ ها...

آنگاه خواهش و آرزو... گستاخى و بدفالى... ترس و سبك سرى... نگرانى و سرگردانى... و از آن پس باور و گمان... خرد و افسانه... حقيقت و اسطوره...

عنصرها و عامل ها، پندارها و انديشه ها، نمودها و نمادها، و باورها و ناباورى ها، سرشت هايى گوناگون و جوهره هايى ناهمگون دارند، صورت هايى از حقيقت و شبح هايى از خيال در دل ها پديدار مى سازند. ديرى نمى پايد كه جنين هايى در دل غيب آفريده مى گردند، رشد مى كنند، بزرگ مى شوند تا به سوى جهان هستى و واقع بيرون آيند، آن جنين ها همين رويدادها و پديده هاى پيش بينى ناشده اند.

هر رويدادى از آن ها زمانى و هر پديده اى مكانى ويژه دارد...

لحظه هاى زايمان پياپى فرامى رسند...

شب هاى آبستن، زادگان خود را به دنيا مى آورند، نوزادى در پى نوزادى...

كدام يك از اين پديده هاى خرد و كلان سرنوشت مقدر را نمايان خواهد ساخت و از روى غيب پرده برخواهد داشت؟...

زهدان جهان چه چيز را بر گاهواره ى زمان خواهند افكند؟...

از هر آنچه آهنگ ها بدان راه نيافته بود و به گمان ها درنمى آمد و دل ها خوابش را نمى ديد، پرده ها برداشته و نهانى ها آشكار شدند. شب ها شگفتى ها زاييدند... اما به ناگاه نتيجه ها برخلاف مقدمه ها، و فرزندان ضد و نقيض پدران پديدار آمدند...

چگونه آن چيزى كه انتظارش مى رفت دگرگونه شد؟...

چه كسى گستره ى راه را از زير گام ها بركشيد؟...

چه دستى مسير را برگردانيد؟...

چه نيرويى موج را وارونه ساخت؟...

براى آن زن چه پيش آمد كه با روانى روشن و نيتى پاك شتافت تا كعبه را از روى عشق و بزرگداشت عطرآگين سازد؟ اما عطر در دستان او به آتش بدل شد و بوى خوش به شعله ى سوزان. گويى شتافته بود براى اينكه به آتش كشد و ويران كند نه براى اينكه بخور سوزاند و عطرافشانى نمايد؟...

براى آن ابر چه پيش آمد كه به سوى سرزمينى خشك و بى آب و علف شتافت تا مژده دهنده ى نيكى باشد؟ ابرى كه اميد نمى رفت قطره اى باران از لابلاى آن فروبارد. ابرى كه مى خواست تشنگى آن زمين عطش زده را سيراب گرداند. چهره ى زرد شنزار را شادابى بخشد. ابرى كه فرمان يافت تا زمانى بر بالاى كوه بازماند و باران ببارد. آنگاه به كوه دستور رسيد تا آن باران را به گونه ى سيلى خروشان سرازير گرداند تا بجوشد و غرقه سازد، پيش تازد و بنيان ها براندازد؟...

براى آن كشتى چه پيش آمد كه بر روى دريا شتافت تا از مصر به سوى مقصد خود پيش رود؟ آيا دير زمانى مانده بود كه به لنگرگاه خود در سرزمين نجاشى نزديك گردد؟ چرا امن و آسودگى آن يكباره به هراس و ناامنى بدل شد؟ چرا سلامت آن به هلاكت راه جست؟ چرا ناگهان باد ناموافق و طوفان درهم شكننده زوزه كشيد و موج سركش و شكننده به غرش درآمد تا كشتى و كالا و سرنشينانش را به ساحل افكند و پيش روى قومى درآورد كه از هر قوم ديگر به كالاى آن كشتى نيازمندتر بودند؟...

قيصر روم را چه پيش آمد كه براى اين كشتى از ميان هزاران هزار خدمتكارى كه داشت، مردى به غير از ناخدا باقوم را نفرستاد؟...

همه ى اينها- كه نمونه هايش بسيار است- رويدادهايى است كه از اينجا و از آنجا به ماننده ى حلقه هايى پى درپى روان مى شوند...

از دور و نزديك و با روند روزها و سال ها به دنبال هم سامان مى پذيرند...

هر رويدادى از اين رويدادها آنگاه كه آغاز مى شود و نيت بر آن استوار مى گردد از هر هدفى آشكار آگاهى مى دهد و در گذرگاهى شناخته و مشخص روان مى گردد...

ليكن ديرى نمى پايد كه هدف هاى آن رويدادها ديگر مى شوند...

مسيرها به مسيرهاى ديگر بدل مى گردند... گويى كه هر پديده اى كه بر هر راهى كه مى خواهد بگذرد، راه گم مى كند...

خواسته ى قضا و قدر بر خواسته ى آنها چيره مى گردد.

پديده ها با دستى ناشناخته و توانمند در راه هايى ديگر رهسپار مى شوند...

آنگاه پايان راه هاى پنهانى آنها در نهايت فشردگى و درهم پيچيدگى در يك نقطه به هم مى رسند، بدان گونه كه گويى پشته ى هيزمى هستند كه با رشته اى سخت به هم بسته شده اند...

از آن پس به ماننده ى براده هاى آهن پيرامون قطب آهن ربا گرد مى آيند... و در پايان كار حكمتى بالا از خداى حكيم والا براى مردم آشكار مى شود...

آرى اين كلك غيب است كه آن سطرهاى سرنوشت ساز را مى نگارد...

هموست كه ستيزه جويى را در ميان قريش رقم مى زند تا به دو گروه ناسازگار درآيند.

هموست كه در قريش براى آتش دشمنانگى، هيزم فرومى افكند تا فخرفروشى و خودستايى و خودفريبى آن آتش را شعله ور سازد، اما اينها همه و همه دست آويزى مى گردند تا مژده رسان نور پا بر ميدان ظهور گذارد...

از در صفا

كعبه بالا برافراشت...

اوج گرفت و برآراست...

قريش از شادى و شكوه و بزرگ منشى چهره گشاده ساخت...

پس از رنجى دراز بدانچه آرزو داشت دست يافت... و يران كردند تا بدانجا كه نزديك بود از آن ساختمان درهم شكسته و كهنه سنگى بر روى سنگى نگاه ندارند...

زمين را كندند تا بدانجا كه كلنگ هايشان بر آب كوبيده شد...

در كند و كاو به رگه ى سنگلاخ سبزى رسيدند كه تبرها از سختى آن برمى گشت، زيربناى خانه را بر روى آن پى ريزى كردند...

از آن پس خانه را بالا آورند...

نه ذرع- برابر با چهار قامت- بر بلندايش افزودند...

سخت استوارش كردند و با ملاط اندودند...

كار ساخت و پرداخت را به پايان بردند. تنها مانده بود كه حجر اسود را در جاى خود بگذارند. اينجا بود كه سازش و همبستگى آنان به هم خورد و بار ديگر به ناسازگارى و گسستگى برگشتند...

گروه گروه شدند...

دسته دسته شدند...

هر دسته برابر دسته ى ديگر...

شاخه شاخه شدند، هر شاخه اى روياروى شاخه اى ديگر...

گسستگى بر آنان چيره گشت. همبستگى از آنان رخت بربست... و چرا كه با هم كشمكش و برخورد نداشته باشند؟...

كدامين گروه از آنان اين سنگ پاك را بر جايى كه شايسته است خواهد نهاد؟...

كدامين گروه براى انجام اين كار- كه سرافرازى است و بلندپايگى و افتخار- شايسته تر است...

كدامين گروه پرتوان است؟...

كدامين گروه شمار مردانش بيشتر است؟...

كدامين گروه والاجاه تر است؟...

كدامين گروه بلندآوازه تر است؟...

بار ديگر آتش تفرقه در يك پارچگى قريش شعله ور شد...

خودستايى بر اين آتش، آتش زنه مى زد...

اهريمن چهار شب و پنج روز پياپى زير زبان هاى آن مردمان زيست...

در خلال اين مدت فخرفروشى را به حد خودبينى و برترى جويى رسانيدند.

بدگويى را به مرز ديوانگى و دشمنانگى كشانيدند...

به دودمان يكديگر تاختند...

به تبار هم لكه هاى ننگ زدند...

همديگر را با نام هاى ناشايست بى آبرو كردند...

به سان گرگها زوزه بركشيدند!...

چون گلوها پيش از آنكه پاره شود خسته شد، و دهان ها از رسيدن به آنچه مى خواست ناتوان ماند، و واژه ها بى نتيجه به گونه ى ذرات پراكنده در هوا، از دهان ها بيرون پاشيده شد، شمشيرها در نيام ها روييدند.

دست و پا مى زدند كه گويى مى خواهند خود را از تنگناى غلاف ها برهانند...

تيغه ها همانند افعى ها براى بيرون آمدن مى كوشيدند...

پيكان ها و نيزه ها به جنبش افتادند...

نفس ها سوزان شد...

چشم ها اخگرافشان شد...

نگاه ها شراره پرّان شد. شراره هايى كه آسمان شهر حرام را پر كرده بود...

ديرى نمانده بود تا با باران آتشين خود آباد و ناآباد را فروپوشاند و بر حجر اسود و مقام ابراهيم قطره باران شود...

تنها يك مرد در جولانگاه اين گيرودار با رفتار همه ى آنان مخالف بود...

او دانسته بود چگونه خود را از بند كين رهايى بخشد...

خود را بر پهنه ى تالاب جنگ شناور ساخت. تالابى كه نزديك بود قومش در آن غرقه شوند...

از گرماى آتشين دون انديشگى به سايه ى دلنشين فرهيختگى پناه برد، از سوزش كشت و كشتار به خنكاى مهرورزى و سازگارى بازگشت...

با آرامش و اطمينان پيش رفت و با پيكر تكيده و لاغر خود در ميان آن دو گروه پيكارجوى درآمد. دو ساعد كشيده ى نيزه آسايش را پيش مى كشانيد آنچنان كه گويى مى خواهد با آن ها اهريمن بدسگال جنگ را نيزه بزند...

آيا اين مرد سرچشمه ى حكمت بود؟...

آيا تنديسى از مهر و محبت بود؟...

آيا همان پارساى پاكى بود كه با اژدها پيكار كرده بود؟...

اندامش به سان نيزه اى بود تكيده و لاغر و ميانه...

نشانه هايى از چين و چروك بر چهره داشت و پاره هايى از برف پيرى بر سر...

كومه هاى گرانبار ساليان زندگيش را بر دوش مى كشيد...

سالش بالا گرفته بود و گذشت روزگار پيكرش را كاسته بود...

اين مرد به سان نره شيرى در اوج جوانى، با پى و پوستى سرشار از شادابى نعره زد...

«اى مردم قريش!»...

با نعره ى خود جامه اى از سكوت بر تن مردم پوشانيد...

گردن ها را به سوى خود پيچانيد...

بار ديگر فرياد برآورد:

«اى مردم قريش!»...

اين بار فريادش تن آنان را لرزانيد و آنان را به گوش دادن وادار گردانيد...

ناخواسته و نادانسته به سوى او روى گردانيدند و او را نگريستند، با چشمانى دريده و خيره مانده و مژگانى كشيده. چنان مى نمود كه آن مرد اينان را از كابوسى مرگبار بيدار ساخته است...

نگاه هايشان پيرامون او همانند دستبندى حلقه زد...

چون از ميان آن گرداب آشوب بازش شناختند... گروهى از آنان شگفت زده فرياد برآوردند:

«زاد راكب!...» فوجى ديگر بانگ زدند:

«حذيفه!...» و ديگران آواز دادند:

«ابواميّه!...» همچنانكه چشم ها رام آن مرد شد گوش ها نيز فروتنانه پذيراى گفتارش گشت...

او نزد آنان ارزنده و بلند پايگاه بود...

او اميد آنان بود و آنان به او اميدوار...

او همه ى آن نام هايى بود كه وى را بدان ها فراخوانده بودند...

او «حذيفه ابواميه پسر مغيره» بود...

او «زاد راكب» بود...

او كهنسال ترين، حكيم ترين، گشاده دست ترين و زبان آورترين مردم قريش بود...

كلان ساليش، والا جاهيش، قومش، او را بزرگ و بلندمرتبه ساخته بود...

روزگاران دراز و بى شمارى به كارورزى و تجربه اندوزى پرداخته بود.

پندها اندوخته بود، خبرهاى اسرار آميزش، فروتنى آميخته بود، ياد گرفته بود كه بهترين راهنمايان باشد...

با داد و دهش بر همه ى بخشندگان برترى يافته بود، از همين روى مردمانش زاد راكب يا ره توشه پرداز مسافر ناميده بودند...

هيچ گروهى- چه اندك و چه بسيار، چه بزرگوار و چه خوار- در هيچ روزگارى با او همسفر نشده بودند كه خود ره توشه آورده باشند بلكه در همه ى سفرها اين سترگ مرد همه ى توشه ى راهشان را با فراوانى و بسندگى فراهم مى آورد...

آن پير فرزانه به سخن آمد، توده هاى انبوه مردم خردها و چشم ها و گوش هايشان را به او سپردند...

با انديشه و اندام و رگ جان بدو گوش فرادادند...

دل هايشان را به لب هاى وى بستند...

از او شنيدند كه مى گفت:

«اى قوم...

«اى مردم قريش...

«در كارى كه اختلاف داريد، او داورى براى خود برگزينيد، نخستين كسى كه از اين در درآمد...» آنگاه با دست اشاره كرد...

مردم روى برگردانيدند تا بنگرد به كجا اشاره مى كند...

انگشت لاغر و خشكش را پيش كشيده بود و درب صفاى مسجد حرام را نشان مى داد...

آيا آن انگشت باريك، چوبدستى افسونگرى بود كه همه ى كارها با يك اشاره ى آن سامان يافت...

يا در اين هنگام آرامشى از آسمان بر آن دو گروه ستيزه جوى فرود آمد؟...

يا اين مردمان به مردمان ديگر تبديل شدند؟...

بارى در يك چشم به هم زدن، اوضاع و احوال دگرگونه شد...

برخلاف رفتار همگان كه از رسيدن لحظه ها و برهه هاى هول انگيز خبر مى داد، آن سخت گيرى و تندخويى كه بر دل ها چيره شده بود به يكبارگى از ميان رفت...

اعصاب آرام گرفت...

رخساره ها گشاده شد...

چهره ها درخشان شد...

چين و چروك صورت هاى اخم گرفته به باز شدن و تابندگى روى نهاد...

ترشرويى ها ناپديد شد بدانگونه كه ابر تابستانى با بالا گرفتن روشنايى روز پراكنده و نابود مى شود...

سخنان مهرآميز شد بدان سان كه چهره ها مهربان شد... و اژه ها نرم گرديد...

آوازها آهنگين گشت...

آيا نسيم لبخندى آنجا پيچيده بود؟...

آرى سخنانى كه تا اندكى پيش جرس وار مى كوبيد و گوش خراش بود، اكنون ديگرگونه شده است.