فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۴ -


خواب عبدالمطلب:

از آنگاه كه محمد در شكم مادر جنينى بود شكل ناگرفته، دست سرنوشت در خوابى كه نيايش عبدالمطلب ديد، به والاجاهى او اشاره كرد...

چون سپيده دميد آن پير خواست تا خوابش را تعبير كند...

نزد زنى كاهن و پيش گوى، تيزبين و فرزانه رفت تا شايد تعبير آن خواب، پاره اى از بار اندوهى را كه بر دوشش سنگينى مى كرد، كاهش دهد، اندوهى كه بر چين و چروك چهره ى كهنسالش چين ها افزود...

عبدالمطلب خواب خود را براى آن زن بازگو كرد...

گفت:

«در اطاق خود خوابيده بودم، خوابى ديدم كه تن مرا لرزاند...

«ديدم زنجيرى از پشت من بيرون آمد...

«يك سر در آسمان داشت و يك سر در زمين و يك سر در خاور و يك سر در باختر...

«سپس ديدم آن زنجير به صورت درختى درآمد...

«بر هر برگى از آن، نورى بود كه هرگز نورى روشنتر از آن نديده بودم...

«مردمان خاور و باختر را ديدم كه به آن درخت دست مى آويختند...

«من نيز دست يازيدم تا بهره اى از آن برگيرم اما نتوانستم بدان دست برسانم...

«لرزان و هراسان از خواب جستم...» عبدالمطلب له له زنان سخن مى گفت: و اژه هايش موج مى زد...

آوايش از ترس لرزان بود...

نگاه هايش خسته و نگران بود...

زن فال بين گوش مى داد، اما گويى كه در خُلسه فرورفته بود...

سر بر سينه افكنده بود...

به زمين چشم دوخته بود...

هوش از او رفته بود بدان سان كه گويى در شگفت زدگى خود ذوب شده است...

نيستى همه ى هستيش را فراگرفته بود...

بى حركت مانده بود...

ميان او و عبدالمطلب پرده ى ستبرى از خاموشى كشيده شده بود...

چند لحظه خاموشى آن دو را فراگرفت، چند لحظه اى كه رنج انتظار، آن را يك عمر وانمود مى ساخت...

به ماننده ى دو پيكر در ميان خلئى خيالى نمايان بودند...

به ماننده ى دو شبح ميان تهى كه نه ژرفا داشت و نه كرانه...

به ماننده ى دو آتشباره ى خاموش كه از شعله زدن و سوزندگى و افروختگى فرومانده، دو توده ى خاكستر شده بودند...

هوا سنگين شده بود...

خمودگى برجاى راكد مانده بود...

خاموشى به يارى خاموشى مى شتافت و پايان ناپذير بود...

آنگاه كه پرده ى خاموشى به لرزه درآمد و پير با گوشه ى چشمش به آن زن فال بين نگريست. دو چشمش- از بسيارى نگرانى- به سان دو قطره ى جيوه نمايان شد...

بر آن زن كاهن كه پيش پاهاى او خم شده بود نگاه هايى شتابان و نگران افكند، نگاه هايى كه پرتو آنها فراهم مى آمد و پراكنده مى شد، درهم آشفته مى گرديد و از هم مى گسست، درست به ماننده ى دامى كه شكارچى در درياى جوشان و خروشان فروافكنده تا شكارى در دام آورد...

شگفتا! آيا گزشى از زبانه ى آتش چشمان آن پير، به زن فال بين رسيد؟...

يا خود از بند سراسيمگى آزاد شد؟...

يا هوش وى از سفر ناكجا آباد بازگشت؟...

به هر حال و زبان بسته ى خود را جنبانيد تا بگويد:

«اى عبدالمطلب! اگر خوابت را درست گفته باشى از پشت تو فرزندى بيرون خواهد آمد كه مردمان خاور و باختر پيروان او خواهند شد و سرنشينان آسمان ها و زمين او را ستايش خواهند كرد...» پير از جاى جست و روى دو پاى خود راست ايستاد...

با گام هايى گشاده به سوى خانه ى خود روانه شد و پرستشگاه اسرارآميز كاهنان و ساحران را پشت سر گذاشت...

او پس از تعبير آن خواب، انسانى ديگر شده بود...

اگر چه بر روى ريگهاى آفتاب خورده و تافته راه مى رفت اما احساس مى كرد كه بر روى گل ها و شكوفه ها گام مى نهد...

خيلى زود مى ديد كه شادمانى بر گونه هايش گل انداخته است...

احساس مى كرد چالاكى جوانى همچون تيزى و تندى شراب در رگهاى او روان است...

آرزوى فرداى موعود، گذرگاهى شده بود كه در آن گام مى زد...

اميد به آينده چاوش راه و راهنماى او بود...

در آن دم كه به كوى و كاشانه ى خود برمى گشت، بر هرچه گذر مى كرد دگرگونه شده بود...

همه چيز شيرين شده بود، شيرين تر از هر شيرينى كه در خاطر داشت... آرى شيرينى، گونه ها و رنگها دارد...

چيزها و كارها در چشم و گوشش، در احساس و باورش ديگرگون شده بود، از ساختارى به ساختار ديگر...

از نشانى به نشان ديگر... از آوازى به آواز ديگر...

در سيما و ساختمان، در نهاد و نمود خود دگرگون شده بود...

اكنون ديگر جهان پيرامونش يكسره زيبايى و شادابى است...

مردم، دوستان با صفا و همدمان صميمى هستند...

امروز ديگر هيچ تنگى و نارسايى نيست بلكه همه خرسندى است...

از فردا ترسى نيست بلكه همه دل آسودگى است...

سكوت پيك هول و خطر، خود از مژده و بشارت آگهى مى دهد... تا ريكى شب پيشاهنگ بامداد روشن است...

غوغا و هياهو سرود و ترانه است...

بادهاى سخت و درهم شكننده، نوازش نسيم است...

سوزش گرماى نيمروزى، خنكى و تندرستى است...

خشكى بيابان آب است و رستنى...

كوير سبزه است و خرمى...

كوى و برزن باغى است پر از ميوه و سايه ور...

شن، زرناب است...

ريگ، مرواريد تابان است...

همه ى آوازها چهچهه ى بلبلان است...

همه ى آينه ها پر از لبخند است...

در پس آن روز، اندى سال بر آن پير گذشت، كودك در آن سال ها تا اندازه اى بزرگ شد، عبدالمطلب احساس مى كرد شادكامى و مهربانى و زيبايى، پيرامون زندگانيش پر و بال مى زند و او در بهشتى از اميد با درختانى پر از ميوه و سر فروآورده زندگى مى كند...

مژدگانى باد او را...

چه بزرگوار و گرامى پيرى است او را كه راز خوابش را دريافته است...

اگر چه آن خواب او را آگاه ساخته بود كه بهره اى از ره آورد آن كودك- كودكى كه هنوز خورشيد وجودش بر سر جهانيان نتابيده- هرگز به او نخواهد رسيد، اما آيا همين براى او بسنده نبود كه مى دانست پيشواى هدايتگر آينده، بخشى است از وجود او؟...

تكه اى است از دل او...

پاره اى است از پشت او...

نامش همنشين است با نام او...

زندگيش با زندگانى او تكرار مى پذيرد...

ياد و خاطره اش با ياد و خاطره ى او پيوند مى خورد...

به زودى با او همراه مى شود، سده اى پس از سده اى... تا پايان روزگار... تا ابديت... تا آنگاه كه زمين و آسمانها نابود شود...

آيا همين براى او بسنده نبود؟...

آرى... بسنده بود... بسيار بسنده!...

داستان آن خواب و تعبيرش همه جا پيچيد...

در هر جايى محور سخن مردم شد...

در انجمن هاى آنان، كنار حرم خدا...

در گردهمايى هاى مردم قريش...

در برون مرزهاى شهر مكه ى پاك...

در راه هاى بازرگانى و گذرگاه هاى بازرگانان...

در بيابان هاى خشك و بى آب و در خرم آبادهاى پرآب...

در چراگاه هاى گله بانان...

در دژهاى يهوديان... و جهان- همراه با اينها- در انتظار ظهور آن نواده ى موعود به سر مى برد...

آن كه ستوده بود نزد آفريدگار و آفريدگان...

نزد پروردگار و بندگان...

انتظار تا چه اندازه طول كشيد؟...

هم طول كشيد و هم نكشيد...

در حساب روزگار طولانى شد اما در حساب احساسات بشرى، به طول انجاميد...

هر آرزومندى كه به فرارسيدن فردا آرزو بسته، احساس مى كند كه روزگار به كندى مى گذرد آنچنانكه گويى از رفتن بازمانده است... و حال آنكه سپهر- همچنانكه خوى اوست- همواره مى گردد و مى گردد... و روزگار- با همان گام هاى شتابانش كه از جاهاى ناشناخته مى آيد و به جاهاى ناشناخته مى رود- همچنان مى گذرد...

گويى كه روزها از پيش تاختن كاهلى مى جويد...

گويى كه آينده در نماياندن نشانه هاى خود كندى مى كند...

گويى كه سرنوشت از آشكار كردن رازهايش درنگى مى ورزد، رازهايى كه در ميان رويدادهاى شگفت انگيز و معجزه آسا نمودار خواهد شد...

گويى كه سرنوشت ترجيح مى دهد رازهايش را با تأخير و پاره پاره در اندازه هايى از پيش معين شده براى مردم آشكار سازد...

آرى سرنوشت رازهاى خود را جرعه جرعه و اندك اندك پيش مى كشد تا صاحب ذوق مزه ى آنها را بچشد.

صاحب هوش به فهم آنها دست يابد.

آنكه آنها را براى خود خوش آيند مى شمرد به فراگيريشان بپردازد...

آنكه آنها را فرامى گيرد به هضم و تحليلشان دل بگمارد...

آنگاه سرنوشت در پى آن رازها، نمادهايى ديگر از خود به نمايش درمى آورد:

بيم ها و اميدها...

نشانه هاى نوين... و سپهر همچنان مى گردد... و روزگار پيوسته مى گذرد...

پيامبر موعود

انتظار جهان به درازا نكشيد...

نشانه ها از فرزندى آگهى مى داد كه هنوز به دنيا نيامده بود...

مادرش از نور پر شده بود... تا بش آن نور از درون وى در آن خانه ى كوچك پراكنده مى شد. پيرامونش را در روشنايى خود فروبرده بود...

پاره اى از نور آن جنين آرميده در جايگاه خود، ديوارها را مى شكافت و بر شهر حرام، خانه ى خدا، و كعبه ى گرامى، مى تراوييد...

پرتوى از آن، مركبى نورانى شد و نگاه هاى آمنه را تا دوردستهاى دور برد...

مرزها را شكافت..

ديوار زمان را شكست...

فاصله ها را در يك چشم برهم زدن درنورديد...

كاخ هاى بصراى شام را پيش ديدگانش روشن ساخت... تا فراسوها و فراپيش ها پر كشيد... تا ديروز: ديروز دور و نزديك. تا فردا: فرداى نزديك و دور...

تا حكمت پروردگارى. حكمتى كه حكم كرده بود تا اين فرزند بيايد و پيامبر موعود باشد... تا آن حقيقتى كه براى عبدالمطلب در تأويل و رؤيايش روشن شده بود و مى گفت:

«از پشت تو فرزندى بيرون مى آيد كه مردم خاور و باختر پيروان او مى شوند و سرنشينان آسمان ها و زمين او را ستايش مى كنند». تا دعاى ابراهيم، ابراهيمى كه صدها سال پيش روزى كه با اسماعيل زير بناى خانه ى كعبه را بالا آورد نزد پروردگارش دعا كرد و گفت:

(اى پرودگار ما! در ميان ايشان پيامبرى از خودشان بفرست تا نشانه هايت را بر آنان بخواند و كتاب و حكمت به آنان بياموزد و آنان را پاك سازد. به راستى كه تو گرامى و دانايى) (بقره، 129). تا بشارت عيسى پسر مريم كه به قوم خود گفت:

(به راستى كه من پيامبر خدا به سوى شما مى باشم. تصديق مى كنم از تورات آنچه را كه پيش روى من است و بشارت مى دهم به رسولى كه پس از من مى آيد و نامش احمد است) (صف، 6).

آيا اين پيامبر- درود بر او- دو سال پس از بعثت، كنه خود را براى مردم آشكار نساخت و نفرمود: «من دعاى ابراهيم، من بشارت برادرم عيسى هستم»؟...

آرى آشكار ساخت و روشن فرمود...

هان مادرش آمنه- آنگاه كه او را باردار بود- خوابى ديد كه با خواب نيايش- آن پير باوقار- كاملا هم معنى و همسان بود...

سروشى فرخنده حقيقت آن جنين را در خواب بر دل و الهام كرد...

آن پيام بزرگ را به او رسانيد كه:

«به راستى تو سرور همه ى مردمان را در شكم دارى...» و با اين پيام بت ها نگونسار شدند...

چه نيكبختى دل آن بانوى فرزانه را پر كرد؟ نيكبختى بزرگى كه در كرانه هاى جهان هستى گنجايش نمى يافت...

چه مژگانيى او را در خود فروبرد آنگاه كه دريافت از سوى خدا برگزيده شده تا جايگاهى پاك باشد براى پرورش آن بنده ى برگزيده...

چه شادمانيى او را با دو بال اميد و آرزو در آسمان آينده پرواز داد.

براى آن فرزند ستوده در زمين و آسمان ها، روزهاى پيش از زايمان را- به ثانيه و دقيقه- شمارش مى كرد...

آن بانوى با فضيلت همه ى اين حالات را احساس مى كرد و تنها چيزى كه بدان دست مى يافت خيالى بود از همسرش- زيور جوانان- عبداللَّه كه در لابلاى اين احساسات به چشم او درمى آمد...

اى كاش تا به امروز زنده مى ماند!...

اى كاش نمى رفت و تصويرى در صفحه ى خاطره ها نمى شد!...

اى كاش سرنوشت او را مهلت مى داد تا با اين فرزند سه تن مى شدند...

دريغا كه آن همسر با اين بانو زمان كوتاهى پيش نزيست، زمانى كه از چند روز بيشتر تجاوز نكرد و به ماه ها نرسيد...

رفت با شتابى همچون عمر زودگذر گل ها...

درگذشت، غريب و دور از بانوى خود...

چه بسا آن بانو آنگاه كه از كنگره ى خاطره بر پيكر همسر خود در لحظه اى كه درون خاك «يثرب» جاى گرفت، اشك مى ريخت، چشمانش به تاريكى گراييد و ابرى از بخار حسرت، روشنايى آنها را فروپوشانيد.

چه بسا سايه هايى از شكستگى با چهره ى گشاده و شادابش درآميخت...

چه بسا قطرات اشكى كه بر گونه هاى تابناكش سرازير شد لبخند شادى را با اندوه قلب غمين وى در هم ساخت...

چه بسا حافظه اش خاطراتى از چند ماه پيش زير زبان وى جارى ساخت و به صورت اشكهايى گويا روان كرد تا با آنها بر همسر محبوبش مرثيه سرايى كند...

چه بسا لبهايش با واژه هايى از آن مرثيه پچ پچ كنان با او نهانى سخن مى گفت بدانگونه كه آواى نوحه سرايى و سوگوارى وى به گوش هايش نمى رسيد...

آنگاه كه نزديك بود بار گران اندوه سينه اش را بشكافد...

اين واژه ها بر تارهاى قلب داغدارش به سخنى ضربه مى نواخت:

«بر كران شهر مكه جوانى پاك از فرزندان هاشم درون خاك خفته است. ميان ابرهاى پاره پاره، درون گورخانه آرميده است اجل او را به سوى خود فراخواند، و او لبيك سر داد بلى مرگ نيك مردانى چون فرزندان هاشم را ميان مردمان آسوده نگذاشت. شامگاهان كه مركب چوبين او را بر دوش مى كشيدند گروه دوستان و يارانش آن را در انبوه مردمان دست و دست مى بردند پيش آمد ناگوار مرگ بر ا و او كه بخشنده بود و مهربان ناگهان يورش آورد».

لبخند زندگى همه ى مكه را در خود فروگرفته بود...

از بركت وجود آن جنين كه در شكم مادر آرميده بود، خشكسالى و تنگدستى و فشار زندگى، در آن سال از شهر حرام رخت بربست...

آذرخش درخشيد، تندر غريو زد، ابرها انبوه و درهم فشرده شد...

باران، آهنگين و نغمه خوان از آسمان فرود آمد...

خشكى به نرمى گراييد...

قحطى ناپديد شد...

شادابى و سرزندگى فرارسيد...

زمين سبز شد...

گياه روييد...

شكوفه دميد...

خوشه دانه بست...

شاخه ها زير بار گران ميوه خشم شد...

ليكن آمنه از بار جنينى كه در شكم داشت هيچ احساس سنگينى و رنج نكرد...

سبكبار بود به گونه ى نسيم...

آنچنان بود كه دوشيزگان...

چون هنگام زايمان فرارسيد، ستاره ى مشترى- پيام رسان خجستگى- پديدار شد. در كرانه ى آسمان درخشيد، برق مى زد و پرتوافشانى مى كرد.

آنچنان تابندگى و درخششى داشت كه تاكنون همانند آن را كس نديده بود...

پرتوافشانى مى كرد بدان سان كه گويى توده ى بزرگى است از الماس... مى درخشيد بدانگونه كه گويى شعله اى است از آتش...

نزديك بود برق آن چشم ها را بربايد...

در اين هنگام راز شب در دل بامداد پنهان بود... و راز بامداد در سپيده دمان ذوب شده بود... و سپيده دمان در شبنم خود بر كناره ى رودها شناكنان پيش مى آمد...

لحظه اى بيش نپاييد كه شادمانى سر تا پاى عبدالمطلب را فراگرفت...

احساس مى كرد با انگشتانش آسمان را لمس مى كند...

بر گردشگاه خورشيد بالا رفته و از مدار ماه درگذشته است...

دست سرنوشت گردنبندى از مرواريد بر گردن او افكنده كه دانه هايش همه ستاره است...

دستانش را از ستارگان پر كرده است...

جهان گنج هاى خود را زير گام هايش گسترده است...

در اين هنگام با آوايى سرشار از شادمانى و عشق و مهر بانگ برآورد:

«امشب، همراه با سپيده دم، نوزادى براى من به دنيا آمد...» چه بزرگوار نوزادى!...

گل ها و ريحان ها بوى خوش خود را بر زمين پراكنده ساخت...

نسيم ترانه سر داد...

پرندگان به آوازخوانى پرداختند...

شاخه ها و جوانه ها با موسيقاى آنها به رقص درآمدند... و از بالاى آنها و اينها فرشتگان زبان به «لا اله الا اللَّه» گشودند...

پريان كل كشيدند...

در آن روز فرخنده از روزهاى بهارى...

در ماه ربيع...

با نخستين درخشش نور مهر...

با نخستين ترانه ى گنجشكان...

«نور» ولادت يافت...

آن مژده آور آمرزش، آن بيم رسان عقوبت فرارسيد...

از پيكر مادر جدا شد تا آن شود كه بايد بشود... تا دل ها و خردها را نورانى سازد... تا جهانيان را راهنمايى كند...

آنگاه كه از مادر جدا شد و بر زمين رسيد و نخستين نفس هاى زندگانى اين جهانى خود را آغاز كرد، آمنه به او نگريست. او را ديد كه به سجده درآمده است...

به سان كسى كه به لابه و زارى افتاده، انگشتان سبابه ى خود را به سوى آسمان بالا برده بود...

جهان در هر دشت و دره اى پيش چشمان آمنه با نورى سرشار مى درخشيد...

نورى كه نور ديگر به ياريش مى شتافت و پسين سوى آن، نور بود و پيشين سوى آن نور...

قدرت خداوندگارى نشانه هايى از آمدن آن نوزاد آشكار مى ساخت. نوزادى كه از ميان زمينيان و آسمانيان ستوده و برگزيده بود...

جهان بر خود مى لرزيد و به رعشه درآمده بود...

بناى كعبه مى جنبيد...

بت ها در خانه ى كعبه از جايگاه خود بر روى فرومى افتاد و سرنگون مى شد...

در آن سوى «أمّ القرى»، پيرامون آن و در ميان بخش هايش، دست خداوندى روان شد تا پاره اى نواميس طبيعت را دگرگونه سازد...

معجزه ها و شگفتى هاى تازه از اينجا و آنجا، از دور و نزديك پياپى نمايان مى شد و هريك نشانى بود به دنبال نشانى ديگر از آن نوزاد فرخنده...

در شهر «يثرب»:

صدها ميل دورتر از مكه...

در همان لحظه ى ميلاد، اما دور و بسيار دور از آن زادگاه...

دانشمندى يهودى از مردم يثرب كه كتابهاى پيشينيان را خوانده و فراگرفته بود، از جاى جست. بر روى دژى بلند رفت و با آوازى كمك خواهانه و غمگنانه فرياد برآورد:

«اى قوم يهود!... اى قوم يهود!...» قوم يهود با شتاب و هراس به سوى او دويدند. به او گفتند:

«واى بر تو!... براى چه فرياد برمى آورى؟...» با چشمانى هراسان و گلويى خرخركنان و سرى بر روى سينه افتاده پاسخ داد:

«امشب ستاره ى احمد درخشيدن گرفت...» همچنين در مكه:

در انجمن هاى قريش...

در همان لحظه ى تولد...

مردى ديگر از هم كيشان آن يهودى... مردى كه گويى شبح و همزاد او بود...

درست همانند او از جاى جست...

همانند او شتابان پيش آمد...

در ميان مردم فرياد برآورد:

«امشب پيامبر اين امت به دنيا آمد... اى مردم قريش او از شماست...» آنگاه در ميان آنان گشت مى زد و از گروه گروهشان مى پرسيد:

«آيا ديشب نوزادى براى شما به دنيا آمد؟...» به او گفتند: آرى «براى عبداللَّه پسر عبدالمطلب پسرى به دنيا آمد...» گويى كه آن يهودى در دم جن زده شد...

له له زنان زبان از دهان بيرون آورد...

قلبش به ماننده ى زمينى زلزله خيز تپيد...

چشمانش از بى تابى در چشم خانه گرديد، گويى مرگ را داس بر كف مى ديد كه پيش مى آمد تا سبزه زار زندگيش را درو كند...

خطوط چهره اش از كينه پرموج شد...

دهانش خشم را مزه مزه كرد...

آنگاه بى هوش به خاك افتاد...

چون به هوش آمد به برخى از چهره ها نگاه كرد.

ديد از پيامى كه به آنان داده شادمان شده اند. به ماننده ى مارى سمى و خشمگين دميد و فرياد برآورد:

«هان به خدا سوگند اين كودك آن چنان سلطه اى بر شما خواهد يافت كه خبر آن از خور به باختر خواهد رسيد...» آنگاه سخن خود را با زمزمه اى اندوهبار بدانگونه كه گويى با خود سخن مى گويد- ادامه داد كه:

«سوگند به خدا پيامبرى از ميان بنى اسرائيل بيرون رفت». شگفت انگيز اينكه آن يهودى حق را مى دانست اما خود را به نادانى مى زد...

آيا از كتابهايش درنيافته بود كه شناخت وى از آن نوزاد شناختى درست است؟...

آيا او و قوم يهودش باور نداشتند كتابى روشنگر از نزد پروردگارش بر دست اين بنده ى برگزيده مى آيد كه براى جهانيان راهنمايى و روشنايى است؟...

آيا مى توانند آن را انكار كنند در حالى كه (آن كتاب در كتاب پيشينيان آمده است) (الشعراء، 196).

(آيا آگاهى دانشمندان بنى اسرائيل از آن كتاب نشانى براى آنان نيست) (الشعراء، 197).

آنگاه كه مردم قريش از بزرگ خود- عبدالمطلب- درباره ى پسر عبداللَّه مى پرسيدند:

«اى ابوالحارث... براى چه او را محمد ناميده اى؟ اين نام از نام هاى پدرانت نيست...» بزرگوارانه لبخند مى زد. از خوابى كه ديده بود در ذهن خود يارى مى جست... پاسخ مى داد:

«خواستم تا خداوند در آسمان و مردمان در زمين او را ستايش كنند...» بيم ها و بشارت ها پياپى فرامى رسد...

ايوان كسرى بر خود مى لرزد...

ستون هايش مى جنبد...

ديوارهايش درهم كوبيده مى شود...

برخى از كنگره هايش فرومى ريزد...

بنيانش شكاف برمى دارد...

آن كاخ آسمان خراش با آوازى هولناك بر خود مى شكافد. آوازش بر كرانه هاى سرزمين ايران طنين مى اندازد، گويى كه سينه اش فرياد هراس انگيزى سر مى دهد كه گوياى درد و رنج درونى خود است...

آيا اين نشانه ها از نابودى فرمانروايى ساسانيان آگاهى مى دهد؟...

آيا در اين روزها رؤياها تحقق خواهد يافت؟...

آيا خوابها با واقعيتها برابر خواهد شد؟...

آيا تعبير «سطيح» آن كاهن كهنسال از خواب كسرى و از خواب «موبد موبدان» بزرگ آتشبانان، راست خواهد بود؟...

كسرى شبى خواب ديد ايوانش به لرزه درآمد و شكاف برداشت، هراسى سخت از اين خواب در دل وى پيدا شد.

موبد موبدان نيز خواب ديد شترانى سرسخت و در پى آن اسبانى نيرومند از دجله گذشتند، بر سرتاسر گستره ى امپراطورى ايران به ماننده ى مور و ملخ پراكنده شدند...

كسرى و موبدان موبد هر دو از خواب خود در شگفت بودند...

اندوهى بزرگ بر دل آنان سنگينى مى كرد...

ليكن آن خوابها براى سطيح- آن كاهن كهنسال- كه دويست سال زيسته بود، پيچيده و بغرنج نبود و از آنها شگفت زده نشد... و ى در تعبير خود گفت: فرمانروايى خسروان ساسانى به پايان خواهد رسيد.

باد نخوت آنان زير گام هاى آن سواران نابود خواهد شد. سوارانى كه به زودى از دره ها و شنزارهاى آن سرزمين خشك و بى آب و علف فراخواهند رسيد...

آنگاه كه محمد به دنيا آمد آتشهاى مقدس زردشتيان در آتشكده هايشان خاموش شد... آتش هايى كه از هزار سال پيش به دست آنان برافروخته و شعله ور مانده و تا به آن روز هرگز خاموش نشده بود...

اين يك نشانه...

آيا اين نشانه نمى توانست زنگ خطرى باشد براى كسى كه گواه آن است و مى خواهد گوش و چشم و دل بدان بسپارد؟...

پس از آن نيز آب درياچه ى «ساوه» در زمين فرورفت و خشك شد...

اين نيز نشانه يى ديگر...

آيا اين نشانه نمى توانست يادآوريى باشد تا شايد با آن جان و خرد از خواب غفلت به درآيد و فهم ها و عقل ها به جنب و جوش افتد؟...

آيا در آن روز آتش هاى زرتشتيان از اندوه شكاف برداشتن ايوان كسرى خاموش شد؟ آيا تشنگى بر آتش چندان فشار آورد كه همه ى آب درياچه را بلعيد؟...

آيا آب در بستر خود سرمازده شد، از همين روى در زمين فرورفت تا در آنجا با آن آتش ها خود را گرم كند؟...

آيا سخن شاعر درباره ى آتش هاى زرتشتيان و درياچه ى ساوه صدق يافت كه گفت:

تو گويى كز آتش ز اندوه سخت   در آب روان شعله افتاده است
و يا اندر آتش ز آب روان   رطوبت ز شعله بريده امان

به هر حال تنها تصادف و اتفاق نبود كه اين دو رويداد را برانگيخت تا روان شوند و به خودى خود در يك زمان اين چنين با هم برخورد كنند...

بلكه دست تدبير بلند الهى اين دو پيش آمد را روان ساخت...

بلكه تصادف و اتفاق را نيز قانونى مقدر رقم مى زند كه هيچ هوشمندى به راز آن راه نمى يابد...

بلكه اين دو رويداد نشانى است از حقيقتى كه فرداى نزديك از آن پرده برخواهد داشت...

شكم روزگار براى جهانيان تا پگاه فردايى روشن آبستن نور است و درخشندگى...

آتش خاموش مى شود تا به آن دعوتگرى پاسخ گويد كه به او فرمود:

اى آتش! آرام باش و بى خطر. اى آتش! خود و پيروانت در برابر پيام صلح و اسلام سر كرنش فرود آوريد. پيامى كه به زودى از سوى باختر همراه با موج دجله و جريان آب خليج فراخواهد رسيد...

آب درياچه فرومى رود و زمينى خشك و بى آب و علف مى شود تا جهانيان بدانند مردمانى از سرزمين هاى خشك و بى آب، مردمانى جايگزين در شنزارهاى «بيابانى بى كشته و گياه» مردمانى ساكن در همسايگى كعبه، به يارى پروردگار، و به نيروى ايمان بر مردمانى چيرگى خواهند يافت كه زير درختان پر ميوه و سايه گستر آرميده اند...

اين چشمه ى خجسته كه علائم ظهور را روان مى سازد، خشك نمى شود...

در سرتاسر روزگار، پياپى روان مى شود...

مژدها و نشانه ها پيش از ميلاد و پس از آن، و در همه ى برهه هاى زندگى آن كودك كه پيامبر موعود خواهد بود، پى درپى آشكار مى شود، مژده اى همراه با مژده ى ديگر، نشانه اى همراه با نشانه ى ديگر تا قرآن كه نشانه ى پايانى است...

رها كن اخبارى را كه در كتابهاى پيشينيان نگاشته شده...

رها كن الهام هايى را كه در سينه هاى نيكوكاران پرهيزگار راه يافته...

رها كن دريافت هايى را كه كاهنان قيافه شناس بدان راه جسته اند...

رها كن سخنانى را كه كشيشان در پرستشگاه هاى خود دهان به دهان مى گردانند...

رها كن همه ى اين هايى را كه در آسمان غيب به گردش درمى آيد تا به جهان ماده برسد... تا جهان ديدنى ها و شنيدنى ها... تا جايگاهى كه چشم ها آن را به عيان ببيند و گوش ها بشنود...

آيا ديده نشد كه عبدالمطلب نذر كرد پسر گرامى خود عبداللَّه- آن گل خوشبوى قريش- را براى بت ها قربانى كند، و پسر در برابر شترانى كه پدر به تاوان خون او پرداخت چگونه از نابودى رهايى يافت؟...

آرى... رهايى يافت تا چند ماه ديگر زندگانيش دوام يابد. با آمنه ازدواج كند. آنگاه به سوى سرنوشت محتوم خود روانه شود...

آيا در انجمن ها، در خانه ها و در محفل هاى شب نشينى اين خبر بر سر زبان ها نيفتاده بود كه زنانى زيباروى همچون رقيه دختر نوفل، فاطمه دختر مر و ليلى عدويه، آن جوان پاكدامن را نزد خود دعوت كردند و او از آنان روى برتافت بدان سان كه يوسف درستكار و راستين گفتار از همسر عزيز مصر روى گردانيد... و گفت:

«حرام را نشانه هايى در پى است زشت و ناپسند. و حلال را خود به شرح و بيان چه نياز جوانمردى را كه دينش نگاه دار است و آبر و با خواسته ى بانوان چگونه خواهد بود؟».

آرى... عبداللَّه بدين سان رفتار مى كرد تا فرزندش- آن پيامبر موعود- پاك به جهان بيايد و پاكى باشد از پاكان...

آيا مردم نمى دانستند كه آن فرزند از پشت ذبيحى آمده كه او نيز از پشت ذبيح ديگرى است و از همين روى «ابن الذبيحين: فرزند دو ذبيح» كنيه يافته است؟...

آرى... اينچنين كنيه يافت تا كنيه اش به اسماعيل اشاره كند. و رسالتى كه براى آن برگزيده شده، صفت دين حنيف نياى بزرگش- ابراهيم خليل- را بر دوش بكشد.

گويند: مادر عثمان بن ابى العاص از زنانى بود كه در هنگام تولد اين كودك حضور داشت.

آن بانو لحظه ى ميلاد را آنگاه كه نوزاد از مادر جدا شد چنين توصيف مى كند:

«در شب ولادت پيامبر حاضر بودم، خانه انباشته از نور بود و نور.

من به ستارگان مى نگريستم كه نزديك مى آمدند تا آنجا كه مى گفتم هم اكنون بر روى سرم فرومى نشينند!...» گويند: آمنه آن نور را ديد كه پيرامونش را تا دوردست ها روشن ساخته بود. به زنانى مى نگريست كه تا آن لحظه چهره هايى به تابندگى چهره هاى آنان نديده بود.

آن زنان از جهان خاكى نبودند. از حوريان درشت چشم بهشت بودند كه در ساعت زايمان، آمنه را يارى مى دادند...

اينها همه نشانه هايى است الهى!...

نشانه هايى ديدنى و شنيدنى كه از دور و نزديك به والاجاهى آن كودك اشاره مى كند...

هان چه بسيار رويداد اصحاب فيل در سرآغاز زندگانى اين جهانى آن كودك، آن كودك خردسال و خجسته، خود مژده اى برتر از همه ى مژده هاى رسالت بزرگ او باشد...

پس از گذشت چند ماهى از زندگى او- چند ماهى كه از يكسال تجاوز نمى كرد و شايد به يك سال مى رسيد- پيوسته معجزات و پيش آمدهاى شگفتى آورى كه خردها را سرگردان مى ساخت، در ركاب وى روان مى شد...

«شيماء» آن دخترك كم سال- خواهر رضاعى وى- نشانه اى از او مى بيند كه اگر چه با خرد كودكانه ى خود، از راه انديشه به كنه آن نشانه پى نمى برد اما احساس فطريش حقيقت آن را به او الهام مى كند...

«شيماء» هرچه تمام تر شيفته ى آن كودك بود، همچنانكه هر دختر كم سالى همانند شيماء برحسب عادت شيفته و دلباخته ى پسربچه اى خردسال و دوست داشتنى مى شود...

شيماء به آن كودك افتخار مى كرد چه افتخارى...

همواره از عشق خود نسبت به او سخن مى گفت و بر خود مى باليد و ترانه سر مى داد:

«اين است و اين برادرم. نزاده او را مادرم. نبوده از نسل عمو و پدرم. بزرگش كن خدايا! چو مردانى كه كردى، بزرگ و سروبالا». گاهى او را مى رقصانيد و با حركات موزونش شعرهاى زير را مى خواند...

«خداوندا محمد را نگه دار   محمد را براى ما نگه دار
ببينم نوجوانى شاد گشته   ببينم سرورى آزاد گشته
خدايا دشمنانش با حسودان   به يك ره بر زمين وارونه گردان
ببخشايش سرافرازى و عزت   كه ماند جاودانه تا قيامت».

يك بار شيماء محمد را با خود به بيابان برد. با او بازى مى كرد و براى او آواز مى خواند. بازى و آوازخوانى او را در خود غرق كرده بود تا آنجا كه ظهر شد و گرماى نيمروز بر آنان نيرو گرفت. ناگهان آن دخترك مادرش- حليمه ى سعديه- را بالاى سر خود ديد كه محمد را از ميان دو دستش ربود و به سينه ى خود چسبانيد تا شايد او را از گرماى سوزان آفتاب نگاه دارد.

آنگاه خشمگينانه بر دخترش شيماء فرياد زد:

«واى بر تو!... در اين گرماى كشنده اينجا؟...» دخترك اعتراض آميز به حليمه- كه بر جان محمد بيمناك شده بود- پاسخ داد:

«مادر جان... هيچ گرمايى به برادرم نرسيد...» دخترك به لكه ى خاكسترى رنگى كه در آسمان شناور بود با انگشت اشاره كرد و به سخن خود ادامه داد:

«اين پاره ابر را ديدم كه همواره بر سر او سايه افكنده بود...

آنگاه كه محمد مى ايستاد آن ابر نيز مى ايستاد و آنگاه كه مى رفت آن ابر نيز با او روان مى شد...» و آنچه آن دخترك كم سال گفت راست بود...

خرسندى و آرامش نهاد حليمه را پر كرد. آن كودك شيرخواره را در آغوش كشيد و براى او دعا كرد:

«از گزند هر خطرى براى پسرم به خدا پناه مى برم...» حليمه كودك را با خود آورد و جهان يكسره در چشمان پرتوافشانش نور بود و عشق بود و اميد...

خدا در كار جهان تدبير مى پردازد... و روزگار روان مى شود...

نشانه ها و مژده ها در سرتاسر زندگى اين كودك پياپى مى رسد، براى جهانيان گاهى به اشاره و گاهى آشكارا روشن مى سازد كه او همان مژده رسان آمرزش است و بيم دهنده ى عذاب...