بهشت ارغوان قصه ى ناتمام صديقه(س)

کمال السيد
مترجم: سيد ابوالقاسم حسينى(ژرفا)

- ۳ -


فصل 7

پيامبر مشتى دِرهم به بلال داد و گفت:

- براى فاطمه، عطر فراهم كن.

آنگاه، مشتى دِرهم نيز به ابوبكر داد و به او خطاب كرد:

- از لباس و وسايل خانه هرچه براى فاطمه مناسب است، تهيه كن. «عمّار بن ياسر» را نيز همراه با خود ببر.

بدين سان، گروهى از صحابه ى پيامبر به سوى بازار روانه شدند تا جهاز فاطمه را آماده كنند.

بازار انباشته از اجناسى بود كه شتران از راه هاى دور آورده بودند.

ابوبكر چشمانش را در زواياى بازار گرداند، در حالى كه چند درهم بيشتر در كف نداشت. با اين درهم ها، چه مى توانست بخرد؟ پس از گشتى خسته كننده، ناچار شد با آن مبلغ اندك به خريد اجناسى ارزان قيمت تن دهد: پيراهنى به هفت درهم؛ روبَندى به چهاردرهم؛ بالاپوش سياه خيبرى؛ تختى پيچيده با ريسمان هايى از برگ و الياف خرما؛ دو رختخواب مصرى كه درونِ يكى الياف خرما بود و درونِ ديگرى پشم گوسفند؛ چهار پشتى از پشم «طايف» كه درونشان از گياهى خوشبو آكنده شده بود؛ پرده اى نازك از پشم؛ حصيرى از شاخه هاى خشك نخل؛ آسيابى دستى؛ ظرفى مسى براى شستشوى لباس؛ مَشكى از پوست؛ سبويى سبزرنگ؛ و چند ظرف سفالين.

اين بود جهاز فاطمه كه صحابه ى پيامبر آن را به سوى خانه ى رسول خدا مى آوردند. پيامبر بر ظرف هاى سفالين دست ماليد و جهاز بانوى زنان جهان را خوب نگريست. آنگاه با نوايى آميخته به اندوه، نجوا كرد:

- خداوند نعمت افزايد اين خانواده را كه بيشتر ظرف هاشان از سفال است. [بارك الله لاهل بيت جل انيتهم من الخزف.] بَسا كه پيامبر در آن حال از خديجه يادآورد؛ آن بانوى ثروتمندى كه كاروان هاى بازرگانى ثروتش را از سرزمينى به سرزمين ديگر حمل مى كردند. اكنون دختر وى با جهازى از پوست و سفال و مس به خانه ى بخت مى رفت. اندكى بعد، با ديدن دخترش كه در حال پيش آمدن بود، لبخنده اى بر چهره اش گل كرد؛ از جاى برخاست، دستش را بوسيد و به سيماى درخشانش خيره گشت كه در وراى آن، چهره ى همسر وفادار و مادر مِهرورزش پيدا بود. نداى رساى بلال برخاست كه مؤمنان را به نماز فرامى خواند. كلمات، سرشار از بوى خوش دوستى و اميد و زندگى، آرام و نافذ جريان مى يافتند. پيامبر حس كرد كه چشمه سارى جوشنده در سينه اش جارى است و آرامش را در وجودش مى گستراند. آنگاه برخاست تا نداى پروردگار را اجابت كند.

مسجد لبريز از مؤمنانى بود كه اينك نه تنها براى نماز، بلكه نيز به منظورى ديگر، در آن گرد آمده بودند. خبر، شگفتى بسيارى از مردم را برانگيخته بود و اينك آمده بودند تا اين پيوند بى مانند را به چشم ببينند: دخترى همچون فاطمه مى توانست با مردى چنان ثروتمند ازدواج كند كه مسير حركتش را با ديبا و ابريشم فرش كند... درست است كه فرزند ابوطالب، الگوى جوانمردى و نيز پسر عموى پيامبر بود، اما از مال دنيا بهره اى نداشت؛ با پاى برهنه هجرت كرده بود و اكنون همچنان، زندگانى سخت و تنگدستانه اى داشت. به راستى، چرا فاطمه خود را به چنين حياتى خشنود ساخته بود؟ زمزمه ها گرداگرد لب ها در گردش بودند. مؤمنان، به عادتِ همواره، پيرامون پيامبر گرد آمده بودند، همانند پروانه هايى كه به شمعى برافروخته نظاره مى كنند. پيامبر كه مى دانست در خاطر ياران چه مى گذرد، با لحنى پرمِهر لب به سخن گشود:

- دوست من، جبرئيل، نزدم آمد و گفت: «اى محمد! او را به همسرىِ على بن أبى طالب درآور، زيرا خداوند فاطمه را براى على و على را براى فاطمه مى پسندد.» مسلمانان در حالى پراكنده شدند كه در ضميرشان چهره اى تازه از زندگى خانوادگى بر پايه ى ايمانِ ناب، نقش بسته بود. آسمان، فاطمه را براى على و على را براى فاطمه برگزيده بود؛ و فاطمه با ميل و ابتهاج، اين برگزينش را پذيرفته بود.

در ژرفناى جان فاطمه، چيزى بود كه او را به على پيوند مى داد، همان سان كه على را به او. آسمان اين خواهش على و اجابت فاطمه را مباركباد گفت وفرشتگان با بال هاى دوگانه و سه گانه و چهارگانه، به پرواز درآمدند.

على در فاطمه همان چيزى را يافته بود كه در عمق جان خويش آن را جستجو مى كرد. فاطمه نيز در على چيزى را يافته بود كه در ژرفناى روح خويش به دنبالش مى گشت. پيوند اين دو، با دست پيامبرِآسمان براى زمين و زن و مرد، صورت پذيرفت تا حاصل اين اتّحاد، تولد «انسان» باشد. و چنين بود كه همدمِ كودكى، همسفرِ مسير شد. فاطمه با على خوشبخت گشت، زيرا در چشمان او پرتو وجود پدر را مى يافت؛ پدرى كه دوستش مى داشت، چون از نزد خدا آمده بود. فاطمه، به على عشق مى ورزيد؛ انديشه و خيالش را دوست داشت؛ و در او سايه ى محمد را مى ديد،چرا كه على در سايه سار پيامبر رشد كرده بود. واينك مى خواست از خانه ى پدر، به سراى كسى رود كه در هر چيز با پدرش همانند بود.

على در خانه نشست، به ديوار گِلى تكيه داد و سرانگشتان پايش را در ريگ هاى نَرمى فرو برد كه زمين حجره را پوشانده بودند. همه چيز اين خانه، در انتظار فاطمه بود: آويز لباس، ظرف حنابندان، آسياب،... و حتّى دانه هاى ريگ. بوى خوش «اِذْخِر [گياهى از تيره ى گندميان كه بويى خوش دارد.]». برخاسته و فضاى حجره را سرشار از عطر كرده بود. على در انتظار قدوم فاطمه به سر مى بُرد. سه هفته گذشت؛ سه هفته اى كه در نظر على، قرونى دراز جلوه كرد.

بايد براى وصل چاره اى مى انديشيد. ناگاه در ذهن جوان، صورت «حمزه» نقش بست. از جا برخاست و روانه ى منزل عمويش شد.

فصل 8

روزها گذشته بود و على از ياد فاطمه آرام و قرار نداشت: با خيال شفّاف او، روح پاك او، چشمان درخشان او، و گام نهادن متين و آرام او به سر مى برد.

عمو در چشمان على خيره شد و گفت:

- در چشم هاى تو خواهشى است.

- عموجان به ياد يار خود هستم.

- پس چرا در انتظارى؟ برخيز تا به خانه ى پيامبر برويم.

در راه به «امّ ايمن» برخوردند. او به زودى دريافت كه در جان على چه مى گذرد. از اين رو، بار يارى او را بر دوش گرفت.

امّ ايمن به سوى خانه ى «امّ سلمه» رفت كه اينك پيامبر در آن جا به سر مى بُرد. او كه مى دانست چگونه قلب پيامبر را بگشايد، چنين سخن آغاز كرد:

- اى رسول خدا! اگر خديجه زنده بود، از زفاف فاطمه چشمش روشن مى شد... على مشتاق يار خود است. چشم فاطمه را به همسر خود روشن كن و آنان را به هم پيوند ده و بدين سان، چشمان ما را نيز روشن ساز.

پيامبر پرسيد:

- چرا على، خود، فاطمه را از من نمى خواهد؟ - اى رسول خدا! شرم و حيا او را بازمى دارد.

چشمان پيامبر در جستجوى خديجه بود. اشك، همچون ابرى باران خيز، در چشمش حلقه زد:

- خديجه... كجاست همانند خديجه؟ هنگامى كه مردم سخن مرا دروغ مى پنداشتند، او تصديقم كرد و در راه ترويج دين خدا پشت به پشت من داد و يارى ام كرد.

ام ايمن ايستاده بود و انتظار مى كشيد تا پيامبر چيزى بگويد:

- به سوى على برو و او را نزد من بياور.

ام ايمن با شتاب به جايى رفت كه جوان انتظار مى كشيد:

- ام ايمن! چه پشت سر نهادى؟ - سراسر خير و رحمت! رسول خدا تو را فرا خوانده است.

على، سر در پيش افكنده، به خاك خيره شده بود. پيامبر با لحنى شوق برانگيز گفت:

- آيا دوست دارى كه همسرت نزد تو آيد؟ - آرى، اى پدر و مادرم فداى تو!

- چنين باد با مِهر و دوستى، اى ابوالحسن! او را امشب يا فردا شب، به خواست خدا، به خانه ى تو مى فرستم.

جوان برخاست، در حالى كه از شادمانى بال در آورده بود. لحظه ى ديدار فرامى رسيد: ديدار دو قلب پاك؛ ديدار دو روح ناب.

شاخه هاى نخل ميل شادى و طرب داشتند. ستارگان در آسمان مى درخشيدند. ماه كه به هاله ى خويش مى نازيد، پديدار گشته بود. آسمان در جستجوى عروسى اى در زمين بود. فاطمه درخشيد و همچون ستاره اى تابان از ميان زنان پديدار شد تا آن كه برفراز شتر قرار گرفت. آنگاه همصدا با اوج صداى دايره ها، موكب زفاف به آرامى و نرمى به راه افتاد.

دختران «عبدالمطلب» و زنان مهاجران و انصار، فاطمه را در ميان گرفته بودند. «عمار» زمام شتر را به دست گرفت و پيامبر و حمزه و ديگر مردان، از پى فاطمه در راه شدند. آواى هلهله فضا را پر كرد. صداى ام سلمه به هوا بلند بود كه شادمان سرود مى خواند:

- همگامان من! به يارى خدا، روانه شويد و در هر حال، او را شكر گزاريد. و به ياد آوريد نعمت پروردگارِ شرافت و بزرگى را كه زشتى ها و آفت ها را از ما زدود؛ همو كه ما را پس از كفر، نعمت هدايت بخشيد. به راستى كه پروردگار آسمان ها ما را از فقر رهانيد. [سرن بعون الله جاراتى- واشكر نه فى كل حالات و اذكرن ما انعم رب العلى- من كشف مكروه و آفات فقد هدانا بعد كفر و قد- انعشنا رب السماوات .] و آن گاه نواى «حفصه» برخاست:

- فاطمه بهترين زن جهان است. سيماى او همانند سيماى ماه است.

فاطمه! خداوند تو را بر همه ى آدميان برترى بخشيده است. اين برترى وامدار فضل شماست كه به پاسِ آن، آيات «زُمَر» در حقّتان نازل شده است. خداوند جوانى فضيلت مند را به همسرى تو برگزيد؛ على را مى گويم كه در ميان همه ى آدميان، برترين است. اينك اى همگامان من! فاطمه را همراهى كنيد كه او، خود، بانويى است گرامى و نيز دخترِ انسانى بلند مرتبه است. [فاطمه خير نساء البشر- و من لها وجه كوجه القمر فضلك الله على كل الورى- بفضل من خص بآى الزمر زوجك الله فتى فاضلا- اعنى عليا خير من فى الحضر فسرن جاراتى بها انها- كريمه بنت عظيم الخطر ] سپس نوبت ديدار در مسجد فرا رسيد. پيامبر دستان فاطمه را گرفت و در دستان على قرار داد و با نرمى و مدارا زمزمه كرد:

- خدايا! اين دو، دوست داشتنى ترين انسان هاى جهان براى من اند. پس تو نيز آن ها را دوست بدار. من اين دو و خاندانشان را از شيطان نفرين شده، به پناه تو مى سپارم. [اللهم انهما احب خلقك الى فاحبهما. و انى اعيذهما بك و ذريتهما من الشيطان الرجيم.] آن خانه ى كوچك، اكنون شاهد مِهرى ژرف به ژرفناى دريا بود؛ مِهرى پاك همچون قطره هاى شبنم، و جوشنده همچون چشمه ساران. در آن خانه، فاطمه به بالينى نرم و لذّت بخش دسترسى نداشت، اما قلبى گرم را در كنار داشت كه با مِهر و دوستى مى تپيد. در آن خانه ى تازه، فاطمه هيچ گوهر يا مرواريد پراكنده اى نداشت، اما به انسانى دست يافته بود كه در او ارزش هايى آسمان افروز و رحمت پرتو، موج مى زدند.

فاطمه چيزى را يافته بود كه يك زن در ژرفناى جان خويش به جستجوى آن است... و اين همه را در كنار على يافته بود.

على نيز در كنار فاطمه پرتوى از مِهر مادر را مى ديد؛ چرا كه «زهرا» سراسر رأفت و دلسوزى بود. على، فاطمه را همسفرى نيكو يافت، زيرا فاطمه لبريز از شوق و مِهر ورزى بود. على در فاطمه، سرسبزى و حيات را جست؛ چرا كه فاطمه «كوثرِ» محمّد بود.

على دست فاطمه را پيش كشيد. فاطمه سربه زير افكند: با سكوت و گلگونگىِ شرم آگينش به على جواب مثبت داد. فرشتگان خدا ملاقات اين دو نيمه را مباركباد گفتند؛ كه اينك كيانى نو - برخوردار از صفات «حوّا» و خصال «آدم» - را برمى نهادند.

صبحگاهى، پيامبر براى ديدار آن دو آمد و از جوانش پرسيد:

- همسر خود را چگونه يافتى؟ على با چشمانى آكنده از سپاس پاسخ داد:

- او بهترين ياور من در مسير بندگى خداست.

پيامبر به دخترش خطاب كرد:

- تو همسر خويش را چگونه ديدى؟ فاطمه با واژه هايى لبريز از حيا و محبّت پاسخ داد:

- او بهترين همسر هستى است.

پيامبر به آسمان خيره شد. كلمات گرمابخش او از افلاك برگذشت:

- خداوندا! قلب آن دو را به هم پيوند ده و خاندانى پاك ارمغانشان فرما. [اللهم الف بين قلبيهما وارزقهما ذريه طاهره.] آنگاه كه پيامبر قصد برخاستن داشت، به دخترش گفت:

- دختر محبوبم! همسرت نيكو همسرى است... خواست او را برآور.

سپس دست خود را در دست على گره كرد و به آهستگى گفت:

- به همسرت لطف بورز و با او مِهربان باش؛ زيرا فاطمه پاره ى پيكر من است: هرچه او را به درد آورَد، مرا نيز به درد مى آورَد؛ و هرچه او را شادمان سازد، مرا نيز شاد مى كند. [.

.. فاطمه بضعه منى يولمنى ما يولمها و يسرنى مايسرها.] چيزى در قلب على ميلاد يافت كه تا اعماق جانش ريشه گسترد؛ چيزى همانند يك عهد: اين عهد كه تا زنده است، فاطمه را به خشم نياورَد و او را به كارى كه دلخواهش نيست واندارد.

در جان فاطمه نيز مِهرى شكوفا گشت و همچون چشمه سارى جوشيد. و به راستى، هرگاه انسان به محبوبى عشق بورزد، هرچيز جز فرمانبرى از او را فراموش مى كند. و على و فاطمه چنين زيستند. و بدين سان، روزگاران سپرى گشت...

فصل 9

در همه چيز به پدرش همانند بود: سخن گفتنش، سكوتش، راه پيمودنش، نورى كه از چشمانش فرا مى تابيد، آنگاه كه در سكوت به كارى مشغول بود، آن دَم كه آيات سوره ى «مريم» را ترتيل وار مى نوشيد، و آن لحظه كه نفس مى كشيد يا در سايه سارى به سر مى بُرد.

لباس هاى اندك و مختصرش را مرتّب كرد و بر چوبى نهاد كه همسرش در گوشه اى از حجره آويخته بود. روبَندش را، بالاپوش سياهش را، و پيراهن كم بهايش را نيز به جاى خود نهاد. بستر را منظم ساخت و سپس برخاست تا خانه را نظافت كند. آنگاه غبارى لطيف به هوا برخاست و در نور خورشيد، درخشيدن گرفت.

كوزه هاى سفالى را پاك كرد و دوباره در جاى خود چيد. اكنون كوزه ها زيباتر به نظر مى رسيدند.

كوشيد تا آسياب دستى را به جايى مناسب بكشاند، امّا احساس كرد كه آسياب به زمين چسبيده است. آن را رها كرد تا همسرش به خانه بازگردد.

از كيسه اى در گوشه ى حجره، چند مشت جو برداشت و كنار آسياب نشست. آسياب را به گردش درآورد. آرد را پياپى جمع كرد و در ظرفى كوچك گردآورد. دو كاسه ى آب به آن افزود و آن قدر به هم زد كه مخلوطى مناسب پديد آيد. سپس سر ظرف را پوشاند و آن را كنارى نهاد تا خمير آماده شود. آنگاه نشست و آتش اجاق را برافروخت. دودى كبود رنگ به هوا برخاست و شراره هايى سرخ فام پديدارگشتند.چوب هاى هيزم يكايك مى شكستند و فاطمه، غرق درحال خويش،به صداى آن ها گوش مى سپرد. لرزشى اندامش را فراگرفته و اشك در برابر چشمانش حلقه بسته بود. از وراى پرده ى اشك به آسمان خيره گشت. قلبش بااميد به وعده هاى الهى براى مؤمنان، مى تپيد. بوى خوش نان داغ، فضاى خانه را فراگرفت.

على به خانه بازگشت، در حالى كه قدرى اندوهگين بود. همين كه چشم على به فاطمه افتاد، لبخند چهره اش را پوشاند. چه دوست مى داشت او را با آن پيكر نحيف، با آن روح كه همواره گويى مى خواست از كالبد خويش بيرون آيد و به جايى پربكشد كه فرشتگان بال مى زنند.

على در حالى كه قرص نان جو را به دست فاطمه مى داد، به او خيره گشت. بر كف دستانش خطهايى سرخ رنگ به جا مانده بودند. به زودى دريافت كه اين، اثر دسته ى آسياب است. آرزو كرد مى توانست خدمتكارى بياورد تا فاطمه را در انجام كارهاى خانه يارى كند. پيش خود انديشيد كه بيشتر چاه خواهد كند و مدينه را به چشمه سارى تبديل خواهد ساخت تا بتواند مبلغى گردآورد و با آن، خدمتكارى براى برترين بانوى جهان به كار گيرد... على در حالى كه شمشيرش «ذوالفقار» را وارسى مى كرد، همچنان در انديشه بود.

فاطمه از همسر خويش نپرسيد كه چرا چنين به شمشير خود اهتمام مى ورزد. اما او شنيده بود كه مسلمانان آماده مى شوند تا به كاروان بازرگانى قريش هجوم برند. نيز از برخى زنان مهاجر خبر يافته بود كه كاروانى بزرگ به سرپرستى «ابوسفيان» در راه است كه اموالى بسيار با خود دارد. در همين حال، فاطمه به خاطر آورد كه مشركان چگونه اموال مهاجران را مصادره كرده بودند. به ياد ايام محاصره در «شِعب ابى طالب» افتاد و نيز ظلم و ستمى كه ابوسفيان و «ابوجهل» و «ابولهب» به پيامبر و مؤمنان روا مى داشتند.

فاطمه با صداى همسرش به خود آمد كه خاشعانه و به ترتيل مى خواند:

- از تو در باره ى ماهى كه كارزار در آن حرام است، مى پرسند. بگو: «كارزار در آن، گناهى بزرگ و بازداشتن از راه خدا و كفرورزيدن به او و بازداشتن از المسجدالحرام است و بيرون راندنِ اهلش از آن جا، نزد خدا گناهى بزرگ تر به شمار مى رود؛ و فتنه از كشتار بزرگ تر است...» [بقره/ 217: «يسالونك عن الشهر الحرام قتال فيه قتل قتال فيه كبير و صد عن سبيل الله و كفر به و المسجدالحرام و اخراج اهله منه اكبر عندالله و الفتنه اكبر من القتل....».] گويا على دريافته بود كه در ضمير فاطمه چه مى گذرد: اينك اين آسمان بود كه مظلومان رانده شده را يارى مى كرد و شمشيرها و پرچم ها را به دستشان مى سپرد تا از آنان كه به ايشان ستم ورزيده و از سرزمينشان آواره كرده بودند، داد بستانند.

پيامبر با دخترش، فاطمه، وداع كرد. همه ى مسلمانان دريافته بودند كه رسول خدا آماده ى راه بستن بر كاروان قريش است و نيز مى دانستند كه در مدينه چيزى براى او باقى نمانده است.

على پرچم «عقاب» را به اهتزاز درآورد و همگام با پيامبر به سوى وادى «روحاء» در شمال مدينه روان گشت. پيشتر از پيامبر شنيده شده بود كه:

- اين، بهترين وادى سرزمين عرب است.

نيروى مسلمانان آرايش نظامى يافت؛ نيرويى آميخته از سيصد جنگجو كه به نوبت بر هفتاد شتر و دو اسب سوار مى شدند. در فرصتى كوتاه كه براى استراحت به كف آوردند، به نماز پرداختند و آنگاه آماده شدند تا به سوى چاه هاى «بدر»- كه در رهگذار كاروان هاى تجارتى بود- رهسپار گردند.

پيامبر، شتران را ميان رزمندگان تقسيم كرد. نصيب او و على و «ابومرشد» يك شتر شد تا به نوبت بر آن سوار شوند. على، با همراهى و تأييد أبومرشد، گفت:

- اى رسول خدا! ما هر دو در پىِ شما پياده مى آييم.

پيامبر، در حالى كه صحرا را با پاى پياده درمى نَوَرديد، پاسخ داد:

- نه شما از من نيرومندتريد و نه من از اجر و پاداش الهى، بى نيازتر از شمايم. آنگاه كه به «صفراء» رسيدند، پيامبر يك گروه شناسايى را به سوى بدر گسيل داشت.

در «وادى ذفران» بود كه اخبار هيجان انگيز رسيد.

فصل 10

«مكه در تاريكى فرورفته بود. ستارگان كه نورى ضعيف به زمين مى پراكندند، از دوردست به قلب هايى شبيه بودند كه با همه ى پيرى و خستگى هنوز مى تپيدند. همه ى چشم ها در خواب بودند، مگر چند چشم سنگى كه هنوز بيدار مانده، پيرامون كعبه با بلاهت و نادانى به گوشه اى خيره شده بودند.

در اين شب خاموش و سستى بار، ناگاه مردى پديدار شد كه بر شترى سوار بود و خرامان پيش مى آمد تا آن كه به كعبه رسيد و با فريادى رسا ندا داد:

- اى خيانت پيشگان! به گورهاى خويش بگريزيد.

شتر با سوار خويش بر بلنداى پشت كعبه برآمد و ديگر بار سوار فرياد برآورد:

- اى خيانت پيشگان! به گورهاى خويش بگريزيد.

سپس شتر به سوى كوه هاى مكّه اوج گرفت. بر قله ى «ابوقبيس» فرود آمد و بار ديگر سوار ندا در داد:

- اى خيانت پيشگان! به گورهاى خويش بگريزيد.

سوار، صخره اى از كوه جدا ساخت و به سوى خانه هاى مكّه پرتاب كرد. صخره در انتهاى درّه متلاشى گشت و به پاره سنگ هايى پراكنده تبديل شد و همچون شهاب هايى از خود بيخود بر سر خانه ها و حياطهاى مكه باريدن گرفت.» «عاتكه»، زنى از خاندان عبدالمطّلب، با حيرت و هراس از خواب برخاست و دانه هاى درشت عرق را كه بر پيشانى اش نشسته بود، پاك كرد. با آن كه از خواب جَسته بود، هنوز آن رؤيا در برابر چشمانش حضور داشت.

آسمان، بارانى نرم و ريز مى تراويد، گويى آهسته آهسته اشك مى ريخت. عاتكه از جا برخاسته، در تاريكى به نقطه اى خيره شده بود تا آن كه سپيده بردميد. آنگاه، او راه خانه ى «عباس» رادر پيش گرفت.

همچون كلاغى سياه كه خانه به خانه مى گردد، خبر رؤياى عاتكه در خانه هاى مكه پيچيد و اندوهى سخت بر دل ها نشاند. همه بيمناك بودند كه روزگار چه در آستين پنهان كرده است. برخى به سوى بت هاى دست تراشيده ى خود روى آوردند و با دست كشيدن به آن ها از ايشان طلب آرامش و طمأنينه كردند، اما اين جز تباهى برايشان ارمغان نمى آورد. بعضى نيز براى خدايان خود نذر كردند: دود به هوا برخاسته بود، اما هيچ سودى برايشان نداشت. اضطراب و اندوه، همانند بادى طوفان زا، دل ها را در هم پيچيده بود.

ابوجهل بسى خشمگين بود واز چشمانش برق كينه مى جهيد. در حالى كه به جزئيّات آن رؤيا گوش فرامى داد، با لحنى تهديدگرانه بر سر عبّاس فرياد كشيد:

- اى خاندان عبدالمطّلب! آيا هشدارهاى مردانتان كافى نبود كه اينك زنانتان نيز به هشدار دادن برخاسته اند؟ ما سه روز در انتظار مى نشينيم. اگر پس از اين فرصت، رويدادى پديد نيايد، ثابت مى شود كه شما دروغگوترين خاندان عرب هستيد.

عباس با خشم فرياد برآورد:

- اى از ترس به زردى نشسته! تو به دروغ گفتن سزاوارتر از مايى.

سه روز گذشت. گويى صفحاتى از كتاب بزرگ هستى ورق خورد و صفحه اى گسترده از جهانِ پيش رو، پديدار گشت: مكه و يثرب و صحراى گسترده ى سرشار از ماسه ها و حماسه ها پيدا شدند، و نيز اسب ها و شترها و مردانى كه درّه ها را پشت سر مى نهادند.

مكه با بيم واضطراب از جا برخاست. فريادهاى «ضمضم» هراس را در قلب ها كاشت: خطر، خدايان را تهديد مى كرد؛ و خدايان قريش، هم دستاويز عبادت بودند و هم مايه ى تجارت:

- اى جماعت قريش، اى ماتم زدگان عزيز مرده! محمد و يارانش به اموال شما كه همراه ابوسفيان است، هجوم برده اند.

حالت او كه بر شترى بينى بريده سوار بود و پيراهنى چاك چاك به تن داشت، خود، هشدارى بود كه از خطرى ناگهانى خبر مى داد. تعصّب جاهلى به جوش آمد. ابوجهل بانگ برآورد:

- به «لات» و «عزّا» سوگند، هيچ مصيبتى براى شما سنگين تر از اين نيست كه محمد و مردم مدينه به شما طمع ورزند. برخيزيد! هيچ كس نيز نبايد قدم واپس نهد.

بدين سان، قريش آماده گشت تا همه ى كينه ى نهفته ى خود را آشكار سازد و به دنبال سَرِ مردى رود كه به راه پروردگار خود هجرت كرده بود.

كينه ورزان گرد آمدند: نهصد وپنجاه جنگجو بودند با سيصد و پنجاه شتر، و دويست اسب.

آنگاه قريش عَزم راه كرد: با سوارانش و كبر و تبخترش؛ با دايره ها و كنيزكان آوازه خوانش؛ با خمره هاى شراب و با خدايانش. و با اين هيأت، دل درّه ها و صحراها را شكافت.

از آن سو، در صحرا، ابوسفيان كاروان را با شتاب پيش مى بُرد. مردمك هايش در كاسه ى چشم مى چرخيدند و آفاق صحرا را مى شكافتند تا هر نشانه اى را رديابى كنند. هرچند گاه يك بار مى ايستاد و جا پاى شتر يا اسبى را وارسى مى كرد يا سرگين حيوانى را خُرد مى كرد تا ردّپاى دشمن را در آن بيابد. هرلحظه انتظار مى كشيد كه آن خيزش مقدّس رخ بنمايد، امّا هيچ نشانى از رويدادى نبود. صحرا همانند دريايى بى پايان به نظر مى آمد. ريگ هاى نرم نيز همان موج هاى هميشگى را داشتند. آسمان هم لبريز از ابرهاى خاكسترى بود كه همانند كشتى هاى سرگردان، بر فراز ريگزاران در حركت بودند.

كاروان به چاه هاى بدر نزديك مى شد. اكنون اضطراب، سراپاى ابوسفيان را در برگرفته بود و هراس از چشمان او مى تراويد؛ هراس از اين كه در چنگ دشمن سرسختش، محمّد، گرفتار گردد.

در حوالى چاه، ابوسفيان به يك صحرانشين برخورد. از او درباره ى محمد پرسيد. صحرانشين پاسخ داد:

- از آنچه مى گويى، نشانى نديده ام. امّا بامدادان، دو مرد را ديدم كه مشغول آب كشيدن بودند.

- آن دو كجا بساط افكنده بودند؟ - آن سو، بر فراز آن تپّه.

ابوسفيان، با شتاب به سويى رفت كه صحرانشين نشان داده بود:

- آرى؛ اين جا خوابگاه شتران بوده است.

در همين حال، چيزى نظرش را جلب كرد. سرگين شترى در گوشه اى افتاده بود. آن را با احتياط از زمين برداشت، همان گونه كه يك گوهرفروش قطعه اى گوهر بى نظير را بر مى دارد. سپس آن را با دستانش ماليد و هسته ى خرمايى درون آن يافت.

با اضطراب و بيم فرياد زد:

- به «لات» سوگند كه اين، از آنِ شتران يثرب است.

ابوسفيان با شتاب به استراحتگاه كاروان بازگشت و مردانش را برانگيخت تا كاروان را آماده ى حركت سازند و به سوى كرانه ى «درياى سرخ» پيش روند. كاروان به قصد فرار، بدر را ترك گفت و به سوى شمال حركت كرد. بدينسان، هرچند براى كوتاه زمانى، ابوسفيان خويش را پنهان ساخت.