بهشت ارغوان قصه ى ناتمام صديقه(س)

کمال السيد
مترجم: سيد ابوالقاسم حسينى(ژرفا)

- ۴ -


فصل 11

باران با قطره هاى درشت و پيوسته فرو مى باريد. بدينسان، آبى فراوان در دشت ها و درّه ها جارى گشت. پيامبر ايستاد و نگاهى به آسمان افكند: ابرها با اشك هاى پُربارشان همچنان آماده ى باريدن بودند. دستانش را به سوى عالَمِ بى كرانه دراز كرد و به درگاه خدا ناليد:

- بار خدايا! به يارى ات كه خود وعده داده اى، اميدوارم. خداوندا! ابوجهل، فرعون اين امّت، را از چنگ من رهايى نبخش.

اندوه و خشم بر چهره ى سيصد مرد جنگجو سايه افكنده بود. آنان براى راه بستن بر كاروان تجارى قريش پا در راه نهاده بودند، امّا اكنون خبر رسيده بود كه كافران با شمشيرها و دشنه هاشان به سوى آن ها مى آيند. لشكر قريش با سپاهِ سنگين نهصد و پنجاه تَنى در راه بود.

پيامبر به يارانش بانگ زد:

- رأى خود را با من در ميان نهيد!

اضطراب و ترديد، مردان را در ميان گرفته بود. هراس و بيم در جان برخى از آنان خيمه زده بود. «عمر» برخاست و گفت:

- اى رسول خدا! آنان «قريش»اند: از آن دَم كه عزّت يافته اند، هرگز رنگ ذلّت نديده اند و از آن روز كه كفر ورزيده اند، هرگز به ايمان روى نياورده اند.

برخى از اصحاب به يكديگر نگريستند، در حالى كه از وحشت، دل هاشان تهى شده بود.

«مقداد» ماجراى «بنى اسرائيل» را به ياد آورد. برخاست و گفت:

- اى رسول خدا! هر چه را خدا فرمان مى دهد، انجام ده. ما نيز با توايم. به خدا سوگند! ما همانند بنى اسرائيل نخواهيم بود كه به «موسى» گفتند: «تو و پروردگارت براى جنگ روانه گرديد. ما همين جا نشسته ايم... [مائده/ 24: «فاذهب انت و ربك فقاتلا انا ها هنا قاعدون.»] تو و پرورگارت برويد و بجنگيد، ما از پى شما خواهيم جنگيد.» عزمى تازه در چشمان مردان درخشيد و سكوتى سنگين بر آن جمع خيمه زد. پيامبر در انتظار بود تا انصار نيز موضع خود را آشكار كنند، زيرا در روز «عقبه»، آنان با پيامبر عهد و ميثاقى بسته بودند.

«سعد بن معاذ» برخاست و مؤدّبانه گفت:

- گويا در انتظار رأى مايى، اى رسول خدا!

- آرى. و اژه ها با نيرو و نفوذ و تأثير تمام، بر زبان «سعد» جارى گشتند:

- اى رسول خدا! ما به تو ايمان آورديم و پيامت را تصديق كرديم و شهادت داديم كه دين تو حق است. به همين انگيزه، فرمانبردارانه با تو عهد و پيمان بستيم. اينك اى رسول خدا! هرچه را اراده مى كنى انجام ده. سوگند به آن كه تو را به حق برانگيخت! اگر ما را به ميان دريا ببرى و در آن غوطه ور گردانى، ما نيز با تو در آن غوطه ور خواهيم گشت و هيچ يك از ما عقب نخواهد نشست.

تأثير كلمه در قلب ها، همانند تأثير بذر است در زمينى حاصلخيز كه با شتاب مى رويد و مى بالد و سايه مى گسترد و بار مى دهد.

كلمات سعد، روح اميد را گستراند و پس از اندوه و اضطرابى كه پديدار شده بود، ديگر بار همّت ها را بيدار كرد. بدينسان، در چهره ى آسمانى پيامبر شادى و خشنودى درخشيد. پيامبر به مردان خود ندا داد:

- در سايه ى بركت و خير الهى، روانه گرديد و مژده بخشِ شادى باشيد؛ زيرا خداوند يكى از دو خير را به من وعده داده است. به خدا سوگند! گويى گورهاى قريش را به چشم خود مى بينم.

پيامبر، نيروهاى خود را سازمان داد و پس از ترك «ذفران»، به سوى «اصافر» رهسپار گشت. سپس از آن جا راهِ فرود در پيش گرفت تا آن كه تپّه ى «سحنان» همچون كوهى سرافراز چهره نمود. پيامبر، مردان خويش را به سمت راست تپّه هدايت كرد و آنگاه كه به چاه هاى «بدر» نزديك گشت، فرمانِ توقّف داد تا به وارسى موضع بپردازد.

پيامبر، على را به فرماندهى يك گروه شناسايى مأمور ساخت تا اخبارى از نيروهاى قريش بازآورند. على باشتاب حركت كرد و به چاه هاى بدر رسيد؛ چاه هايى كه براى جنگجويان آن صحرا بسى حياتى بودند. گروه شناسايى، دو مرد را كه در حال آب كشيدن از چاه بودند، دستگير و روانه ى لشكرگاه مسلمانان ساخت.

پيامبر به نماز پرداخته بود: در كرانه هاى آسمان، دور از شُرور زمينى و رخدادهاى جارى بر تپّه هاى شنى، غرق در سفرى الهى بود. آنگاه كه به زمين بازگشت، نگريست كه برخى از مسلمانان، آن دو مرد را زير ضربه هاى خود گرفته اند. با ناخشنودى بانگ برآورد:

- اگر راست بگويند، مى زنيدشان؛ و اگر دروغ بگويند، رهاشان مى كنيد؟!

پيامبر به آن دو نگاهى افكند و ندا داد:

- به خدا سوگند! آن دو راست مى گويند: آن ها قريشى اند؛ از شوكتشان پيداست. و سپس پرسيد:

- قريش با چند نفر آمده اند؟ - بسيارند.

- چند نفرند؟ - نمى دانيم.

- چند شتر ذبح مى كنند؟ - يك روز نُه شتر و روزى ديگر دَه شتر.

پيامبر به اصحاب خود روى كرد و گفت:

- لشكر قريش ميان نهصد تا هزار تَن است.

آنگاه، پرسيد:

- از اَشراف قريش، چه كسى در ميان آن هاست؟ يكى شان پاسخ داد:

- «عُتْبَة بن ربيعه» و برادرش «شَيبه»، و «نضر بن حارث».

ديگرى افزود:

- و نيز «اميّة بن خلف»، «نبية بن حجاج» و برادرش «منبه»، و «عمرو بن ود».

پيامبر، با لحنى آميخته به حزن، به اصحاب خطاب كرد:

- اين، مكّه است كه با پاره هاى جگر خويش به سوى شما آمده است. خشمى مقدّس در قلب هاى مهاجران شعله كشيد: سران شرك اكنون به جانب آنان مى آمدند و هنگام انتقام مظلوم از ظالم فرامى رسيد.

«بلال» احساس كرد چيزى بر جانش چنگ مى زند. تصويرهايى سياه در ذهنش جان گرفتند. چهره ى «اميّة بن خلف» همراه با همه ى سنگدلى هايش در ذهن او زنده شد. هنوز پيكرش از تازيانه هاى اميّه رنجور بود و سنگينىِ صخره هاى بزرگى را كه او بر سينه اش مى نهاد، حس مى كرد. با آهى دردمندانه نجوا كرد:

- آه! اميّه... از پاى نخواهم نشست تا او را از پاى درآورم.

شراره ى خشم در چشمانش جهيد و در همين حال، چيزى نظرش را جلب كرد. «عمّار» را ديد كه هاله اى از اندوه و خشم گرداگرد چهره اش را فرا گرفته است. بلال دريافت كه او نيز صحنه هاى دردناك گذشته را به ياد آورده است. آرى، عمّار صحنه ى شهادت پدر و مادرش را به ياد مى آورد كه با نيزه هاى «ابو جهل»، اين قريشى وحشى، جان سپردند.

پيامبر فرمان داد كه سپاهيان اسلام به سوى چاه هاى بدر روى آورند. آنگاه كه به آب نزديك شدند، پيامبر فرود آمد. «حباب» كه جوانى بلندبالا بود، با چشمان نافذش زمين را پيمود و به پيامبر نزديك گشت و مؤدّبانه گفت:

- اى رسول خدا! آيا اين مكان را به فرمان خدا برگزيده اى تا با همه ى وجود به آن تسليم گرديم، يا آن را با صلاحديد جنگى انتخاب كرده اى؟ پيامبر، با عنايت و حوصله پاسخ داد:

- با صلاحديد و تدبير جنگى چنين كرده ام.

- اى رسول خدا! اين جا، مكانى مناسب براى فرود آمدن نيست. نيروها را برخيزان تا در كنار چاه خيمه زنيم. بدينسان، ما به آب دسترسى خواهيم داشت، ليكن آنان از آب محروم خواهند ماند.

- به راستى، تدبيرى نيكو كردى.

مسلمانان، با شتاب، مواضع خود را در سمت شرقى آن درّه ى پهناور استوار كردند.

شب فرا رسيد و چشم ها با خواب گرفتگى در انتظار ماندند تا فردا چه فرا رسد.

فصل 12

آفتاب روز جمعه، هفدهم ماه رمضان، سر بر زد. نيروهاى قريش، پيشاپيشِ تپّه هاى نزديك به درّه ى بدر لشكر آراستند. «ابوجهل» همانند افعى خال دارى بود كه براى يافتن طعمه زبان مى گرداند. او در حالى كه تعداد كم مسلمانان را به ريشخند مى گرفت، بانگ برآورد:

- اينان تنها خوراك يك وعده ى ما هستند كه اگر غلامانمان را به سراغشان بفرستيم، آن ها را دست بسته خواهند آورد.

«عتبة بن ربيعه» گفت:

- چه بسا كسانى را در كمين گاه نهاده باشند يا پشتيبانانى به يارى آنان بيايند.

- دوست من! هرگز چنين نيست.«ابن وهب» را پيشتر فرستاده ام تا اطراف مواضع آنان را وارسى كند. او چيزى نديده است.

«شيبه» سخن را پى گرفت:

- امّا او گزارشى ديگر داده است.

ابوجهل، خشمگينانه، از عتبه پرسيد:

- او چه گزارش داد؟ - او نفس نفس زنان آمد و كلماتى تيرگونه را به سوى ما پرتاب كرد: «من چيزى نديدم. امّا اى گروه قريش! من بلاها را ديدم كه مرگ را با خودحمل مى كردند. شتران يثرب، مرگى تلخ را با خود مى آورند.» عتبه سر به زير افكند. او به سرنوشت قريش مى انديشيد. ابوجهل نگاهى خشمگينانه به او افكند و آب دهانش را بر زمين انداخت. سپس آن جا را ترك كرد.

عتبه بر شتر سرخ خويش سوار شد. انديشه ى بازگشت به مكّه، در ذهن او غوغا مى كرد. ده ها مَرد به سخنان صاحب شتر سرخ، گوش سپرده بودند:

- اى قريشيان! در رويارويى با محمّد و يارانش، كارى از شما برنمى آيد. ميان ياران او، پسرانِ عموها و دايى هاى شما به چشم مى خورند.آيا كسى پسرِ عمو يا دايى يا خويشاوند خود را مى كُشد؟ بازگرديد و بگذاريد محمّد با ديگر مردم عرب رويارو شود.

اى قريشيان! تنها اين بار از من اطاعت كنيد و همه ى عمر از فرمانم سر بپيچيد. محمّد به عهد و سوگند پايبند است: اگر راست بگويد، شما بيش از ديگران نزد او محترميد؛ و اگر دروغ بگويد، گرگ هاى عرب، خود، به كار او خواهند پرداخت، بى آن كه به شما نيازى باشد.

چشمان ابوجهل از خشم برآمده شده بود. واژه ها آميخته به آب دهان، از لبان او بيرون زدند:

- بنگريد كه هراس و بيم در دل ها چه مى كند. بنگريد به بزرگى از بزرگان قريش كه از شمشيرهاى يثرب به لرزه درآمده است!

در فرودستِ وادى، پيامبر به دقّت شاهد رويدادى بود كه در آن سوى جريان داشت. آن جا، بر فراز شترى سرخ، مردى قوم خود را از فرجام نامباركشان بيم مى داد.

پيامبر با لحنى آميخته به نااميدى، زمزمه كرد:

- از اين گروه، اگر در كسى خيرى باشد، آن كس همين صاحب شتر سرخ است.

آسمان به زمين پيوست و در آن نقطه از زمينِ خدا، جبرئيل به سيّاره ى ما پا نهاد. آنگاه، كلمات آسمان در قلب محمّد جارى گشت:

- اگر آنان به صلح گراييدند، تو نيز به آن بگراى. [انفال/ 61: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها.] پيشانى پيامبر چون مرواريدى تابان مى درخشيد. در اين حال، بانگ برآورد:

- اى قريشيان! به همان جا كه بوديد بازگرديد. براى من دوست داشتنى تر است كه گروهى ديگر، به اين ميدان روى آورند.

عتبه در حالى كه به سخنان فرزند مكّه- كه دو سال پيشتر، از آن هجرت گزيده بود- گوش سپرده بود، نجوا كرد:

- قومى نيست كه سخنان اين مرد را رد كند و آنگاه رستگار شود.

فريادهاى بيم آور در فضا پيچيدند. شمشيرها با درخششى رعدآميز چهره نمودند. عتبه از شتر سرخش فرود آمد و همراه با برادرش شيبه و پسرش «وليد» به منطقه ى ميان دو جبهه روان گشت. عتبه كه ابوجهل او را به نبرد تحريك كرده بود، بانگ برداشت:

- اى محمّد! همترازان ما از قريش را به سويمان روانه كن.

پيامبر روى به سوى «عبيده» كرد:

- اى «عبيدة بن حارث» برخيز! و آنگاه به «حمزه بن عبدالمطّلب» و «علىّ بن أبى طالب» فرمان خيزش داد.

پرچم «عقاب» هنوز در دست على تكان مى خورْد. على پرچم را در زمين استوار كرد و به سوى ميدان نبرد روان گشت. در اين حال، در خيالش نقش رنگين كمانى زيبا پديدار شد: فاطمه به او لبخند مى زد و از چشمانش نورى آسمانى مى تابيد.

سكوت بر هر دو جبهه چيره گشت. تنها صداى ميدان، آواى شمشيرهايى بود كه در ميان توده هاى غبار، همچون آذرخشى خشم بار مى درخشيدند. ناگاه، «ذوالفقار» به پرواز درآمد و همزمان، جمجمه ى وليد بر زمين افتاد. سپس ديگر بار پرواز كرد تا بر سر عتبه و آنگاه شيبه فرود آيد. و بدينسان، سران شرك بر خاك افتادند و سرهاشان با ريگ هاى صحرا درآميخت. چشم ها با شگفتى بسيار، بيمناكانه، به اين صحنه خيره گشته بودند.

پيامبر لب به تكبير گشود. همراه با او مسلمانان نيز بانگ تكبير سر دادند. بدينسان، نام على در فضاى آن ميدان و نيز در همه ى تاريخ، بر سر زبان ها افتاد.

آنگاه، اين سخن پيامبر در همه جا پيچيد:

- سوگند به آن كه جان محمّد به دست اوست! هر مردى كه امروز شكيبايى ورزد و تنها براى خشنودى خدا روى به ميدان آورَد و هرگز پشت نكند، بى ترديد خداوند وى را روانه ى بهشت مى سازد. [و الذى نفس محمد بيده لايقاتلهم اليوم رجل صابرا محتسبا مقبلا غير مدبر الا ادخله الله الجنه.] پيش چشم آنان كه كلمات پيامبر را مى شنيدند، منظره ى باغ هايى چهره نمود كه در فرو دستِ آن ها، جويباران جارى است. و بدينسان، دريافتند كه در سايه سار شمشيرها نهفته است آن بهشتى كه به پهناورى آسمان ها و زمين است.

بى جان فروافتادن دلاوران قريش بر ريگزاران، طلايه ى يك نبرد سخت بود. قريش هجومى بى امان را آغاز كرد و باران تيرها و نيزه ها شدّت گرفت.

مسلمانان در صفى واحد همچون بِنايى ريخته شده از سُرب، قامت راست كردند و در برابر حمله هاى ويرانگر كه به سان طوفانى شتابناك بود، مقاومت نمودند. غبارى انبوه به هوا برخاست و كشتگان و زخميان همچون ملخ هايى پراكنده بر زمين افتادند. آهسته آهسته از شدّت نبرد كاسته شد. در اين لحظه ى حسّاس، كلمه اى كوتاه و سرنوشت ساز از گلوى رهبر بزرگ برخاست:

- سخت بجنگيد!

مسلمانان چون سيل هجوم آوردند. پرچم «عقاب»، پايدار و استوار، در دست على به اهتزاز بود. شيهه ى اسبان و بانگ شتران و چكاچك شمشيرها و فريادهاى مردان درهم آميختند. در اين ميانه، نداى «اَحَد... اَحَد!» در فضاى ميدان پيچيد.

خشمى مقدّس در قلب ها موج مى زد: شكنجه شدگان، جلاّدان خويش را رويارو مى ديدند. پيامبر جايگاه فرماندهى را ترك گفت و «ابوبكر» تنها ماند. پيامبر براى رزم به خطّ نخست جبهه شتافت. ناگاه در افق، ابرهايى سفيد و شفّاف همچون بال هاى فرشتگان پديدار گشتند. پيامبر دليرانه فرياد برآورد:

- زود است كه اين جمع در هم بشكند و همگى پشت كنند. بلكه موعدشان قيامت است و قيامت بسى سخت تر و تلخ تر است. [قمر/ 45 و 46: «سيهزم الجمع و يولون الدبر. بل الساعه موعدهم و الساعه ادهى و امر.».] جنگ، نيرومندانه ادامه داشت، پس از درهم پاشيدن صف مشركان، نبرد به انتهاى خود نزديك شد و شكستى شتابنده براى آنان در افق رقم خورد.

پيامبر مشتى سنگريزه به هوا پرتاب كرد و خشمگينانه فرياد زد:

- ننگين باد چهره ى كافران!

لحظه ى انتقام، طوفان برانگيخت و آتشفشان خونخواهى به جوش آمد؛ بلال به جلاّد خود خيره شده، با خشم فرياد زد:

- اى اميّه؛ اى پيشواى كفر! از پاى نخواهم نشست تا تو را از پاى درآورم.

برخى از مسلمانان كوشيدند تا راه را بر بلال ببندند. آنان مى خواستند دشمن را به اسيرى بگيرند. بلال فرياد كشيد:

- اى ياران خدا! او اميّه است، پيشواى كفر... من از پاى نخواهم نشست تا او را از پاى درآورم.

بلال بر سر جلاّد خود فرود آمد. ناگاه اميّه نقش زمين شد. گويى از كوهى سر به فلك كشيده بر زمين افتاده باشد. براى بار نخست، بلال نفسى به آسودگى كشيد و آن صخره هاى سخت كه اميّه بر سينه اش مى نهاد، فرو افتاد. اشكش جارى شد و با سپاس به سوى آسمان نگريست.

ابوجهل، با همان سرسختى هميشگى، مى خواست از شكست قريش پيشگيرى كند. او در وراى ديوارى آهنين از نيزه هاى مردانش- كه پيشاپيش آن ها پسرش «عكرمه» قرار داشت- مى جنگيد. امّا اين مُشتى نادان كجا مى توانستند با نسيم پيروزى كه از فرودستِ وادى پيش مى آمد، چهره به چهره شوند؟ صداها نزديك تر مى شد: «اَحَد... اَحَد!» چند لحظه بيشتر به طول نينجاميد تا ابوجهل نيز بر زمين افتاد و سرش با شن و خاك درآميخت.

«عبداللّه بن مسعود» پاى خويش را بر گردن ابوجهل نهاده بود كه با چشمانى خيره از او مى پرسيد:

- ميدان از آنِ كيست؟ - از آن خدا و رسول و يارانش.

پاهاى «ابن مسعود» گردن ابوجهل را خُرد مى كرد. ابوجهل در حال خفگى زمزمه كرد:

- اى چوپان بى مقدار گوسفندان من! به راستى كه بر بلندايى سخت فرا رفتى.

آنگاه كوشيد تا به عادت خود، آب دهان اندازد. امّا اين بار آب دهانش بر صورتش فرود آمد و چشمان برآمده اش با هراس و اضطراب به نقطه اى خيره ماند.

فصل 13

«يثرب» در شادى و سرور مى درخشيد. پيامبر برگشته بود و پرچم هاى پيروزى بر فراز سرش در اهتزاز بودند. شاخه هاى درختان خرما، با شادى و طرب، مى رقصيدند.

پيامبر به سوى مسجد رهسپار شد و دو ركعت نماز گزارد. مسجد آرام بود و آسايش و آرامش، چون چشمه سارى در هر گوشه ى آن جريان داشت. پيامبر برخاست و به عادت خويش، روى به سوى خانه ى فاطمه نهاد.

دختر جوان براى استقبال از پدر بزرگوارش پيش شتافت. لبخندى آفتاب وَش از چهره ى جميل و درخشانش مى تابيد.

پدر، بوسه اى گرم بر پيشانى دخترش نشاند و با اين بوسه همه ى احساس پدرانه و دوستانه ى خويش را نثار او كرد. فاطمه احساس كرد كه در آغوش گرم مادر خويش جاى گرفته است. در اين حال، «عايشه» كه به فاطمه رشك مى بُرد، به درون آمد و ناخشنودانه گفت:

- او را كه خود داراى شوهر است، مى بوسى؟ پيامبر با مدارا و نرمى پاسخ داد:

- به خدا سوگند! اگر مى دانستى او را چه بيكران دوست مى دارم، تو نيز به وى بيشتر علاقه مى ورزيدى. [و الله لو علمت و ذى لها لازددت لها حبا.] عايشه با خشم گفت:

- تو همواره همين سخن را باز مى گويى و از مادر پيرش ياد مى آورى، در حالى كه او سال هاست به كام مرگ فرو رفته و خداوند همسرى بهتر نصيبت كرده است.

پيامبر با اندوه پاسخ گفت:

- به خدا سوگند! چنين نيست. هرگز خداوند همسرى بهتر از خديجه نصيبم نكرده است. آنگاه كه همگان از دين من روى مى گرداندند، او بود كه به دين من ايمان آورد. آن دَم كه ديگران مرا دروغگو مى شمردند، راستىِ سخنم را باور كرد. روزگارى كه مردم مرا تحريم كرده بودند، همه ى دارايى اش را به پايم ريخت. و خداوند، از او، و نه از زنان ديگر، خاندان مرا امتداد بخشيد.

صداى عايشه اوج گرفت. فاطمه با اين سخن، او را به آرامش فرا خواند:

- اى مؤمنان! صداتان را بلندتر از صداى پيامبر برنياوريد. [حجرات/ 2: «يا ايها الذين آمنوا لاترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى.».] عايشه كه چهره اش از خشم سرخ شده بود، پاسخ داد:

- اى فرزند خديجه! به خدا سوگند، تو همواره در اين گمانى كه مادرت از ما برتر بوده است. به راستى، مايه ى برترى او بر ما چيست؟ سه سال بود كه اين زن، در هر حال از خديجه چنين ياد مى كرد. به راستى، آيا دليل اين ياد كرد، جز آن بود كه خديجه، فاطمه را زاده بود؟ فاطمه، به سانِ بلورى كه آن سوىِ خويش را باز مى تابانَد، بازتاب خديجه بود، زنى كه بانوىِ زنان جهان را به دنيا ارمغان آورد.

پيامبر خشمگينانه پاى در ميان نهاد:

- اى «حميراء»! [لقب عايشه و به معناى «سرخ كوچك».] خداوند در زنى خير نهاده است كه عشق بورزد و فرزند بياوَرَد.

آنگاه، در حالى كه قطره هاى آفتاب گون اشك را از چشم خويش پاك مى كرد، گفت:

- خداوند، خديجه را رحمت كند.

عايشه با هيجان فرياد برآورد:

- تو، فاطمه و على را بيش از من و پدرم دوست مى دارى.

چه بگويد فاطمه به اين زن؟ آيا به او بگويد: «چگونه پدرم، على رادوست نداشته باشد، او را كه در دامان خود پرورانده است؛ او كه در نوجوانى به پدرم ايمان آورد و به گاه هجرت، جانش را فداى او ساخت؛ و نيز در گرماگرم «بدر»- كه خداوند گروه اندك مسلمانان را يارى نمود-»؟ آيا به او بگويد: «آنگاه كه على سرگرم كارزار بود، پدر تو در كجاوه پنهان گشته بود. و على در همين كارزار، با نبردى بى اَمان، به تنهايى سى و پنج دلاور قريش- از ميان هفتاد تَن- را هلاك ساخت»؟

به راستى، چه بگويد فاطمه به اين زن كه تعصّب، چشم صلاحديدش را بسته است؟ او از پدر و همسر فاطمه، چه مى خواهد؟ اين، سوز و گدازى بود كه در جان فاطمه زبانه مى كشيد:

- پدرم! خدا تو را پاداش نيك دهد.

چه مى توانست بكند، جز آن كه سكوت ورزد؟ او حتّى كلمه اى بر زبان نراند تا اندوه تازه براى پيامبر- كه مردم عرب، يكپارچه، در برابرش به پا خاسته بودند- پديد نياورد. فاطمه صبر را پيشتر آموخته بود. او صبر را آميخته با شير مادر نوشيده بود؛ صبرى تلخ و ناگوار را كه اينك به آن خو گرفته بود.

در خانه ى خود، فاطمه پدر را فراخواند:

- اى رسول خدا!

پاسخى نيامد. ديگر بار ندا داد:

- اى رسول خدا! و در همين حال، آيات خدا در جانش جارى بود:

- همچنان كه برخى از شما برخى ديگر را مورد خطاب قرار مى دهند، پيامبر را خطاب نكنيد [نور/63: «لاتجعلوا دعاء الرسول بينكم كدعاء بعضكم بعضا.».] باز ندا برآورد:

- اى رسول خدا!

پدر بزرگوار كه در انتظار واژه اى دوست داشتنى تر بود، گفت:

- فاطمه! آن آيه درباره ى تو نازل نشده است. تو از من هستى و من از تواَم. بگو: «پدر جان!» اين، هم قلب مرا شاد مى كند و هم خداوند را.

على كه مى خواست شادمانى را در خانه بگسترانَد، با چهره اى خندان پرسيد:

- اى رسول خدا! مرا بيشتر دوست مى دارى يا فاطمه را؟ پيامبر نيز لب به خنده گشود و با مِهربانى گفت:

- تو عزيزترى و فاطمه دوست داشتنى تر!

همچون پروانه اى گرداگرد آن سه گُل، لبخند گرداگرد چهره ها چرخيد.

ديگر بار، پيامبر از خديجه يادآورد. آنگاه، كنجكاوانه گفت:

- فاطمه! ديروز نيازت چه بود؟ فاطمه درنگ ورزيد و به سكوت پناه بُرد.

پدر دريافته بود كه دختر براى بيان نيازى نزدش آمده و بى آن كه سخن بگويد، بازگشته است. اكنون پدر از دختر مى پرسيد و دختر آرزو مى كرد كه پدر نپرسد. با اين حال، اندام او خود بهترين زبان حال بود، به ويژه دستانش كه همچنان از كار بسيار با آسياب دستى دچار درد بودند.

على كه مى دانست فاطمه هرگز لب به گلايه نمى گشايد، پا در ميان نهاد:

- اى رسول خدا! من، ماجرا را براى شما باز مى گويم. او آن قدر با مَشك آب كشيده كه رَدّ مشك بر سينه اش به جا مانده است؛ و آن قدر آسياب را گردانده كه دستانش پينه بسته است. او نيازمند خدمتكارى است كه در كارِ خانه يارى اش كند.

پيامبر احساس كرد كه غم سينه اش را در هم مى فشارد. اشك از چشمانش جارى گشت و با لحنى كه از پوزشى ژرف حكايت مى كرد، به دخترش گفت:

- اى پاره ى دل محمّد! در مسجد چهارصد مَرد به سر مى برند كه نه خوراك دارند و نه پوشاك. دخترم! تلخى دنيا را به جان بخر تا به شيرينىِ آخرت دست يابى.

پيامبر، عزيزِ دل خويش را بوسيد و از روح بزرگ خود سيرابش كرد. آنگاه گفت:

- دوست مى دارى به تو چيزى بياموزم كه بيش از خدمتكار، برايت سودمند باشد؟ - آرى، پدر محبوبم!

- سى و سه بار چنين ذكر بگو: «سبحان اللّه»؛ و سى و سه بار: «الحمد للّه»؛ و سى و چهار بار: «اللّه اكبر». اين ذكرهاى صدباره، در ترازوى پاداش پروردگار، هزار نيكى به شمار مى آيند.

دخترِ رسالت لب به گُلخند گشود. شادمانى در چشمانش كه ژرفاى دريا داشت، درخشيد. در جان خود نجوا كرد:

- ما به جستجوى دنيا آمديم؛ اينك آخرت رهاورد ما شد.

يك سال گذشت؛ سالى با فصل هاى چهارگانه و روزها و شب هاى پياپى اَش.