بهشت ارغوان قصه ى ناتمام صديقه(س)

کمال السيد
مترجم: سيد ابوالقاسم حسينى(ژرفا)

- ۲ -


فصل 3

در آسمان مكّه، نشانى پديدار است. گويا پيام آور توطئه اى است كه قريش در هم تنيده اند، همان گونه كه عنكبوت خانه اى مى تند كه سست ترينِ خانه هاست.

«ابو جهل» با چهره اى تيره و غضب آلود پديدار شد. به راستى، محمّد او را به خشم آورده بود. اكنون در همه جاى «جزيرةالعرب» گفتگو از تازيانه هايى بود كه بر سر مسلمانان فقير فرود مى آمدند؛ و از اسلام كه در حال جريان يافتن بود، همچون جويبارى روان كه آبش را نثار ساحل هاى شنى مى كند. و ابوجهل از اين حركت بسى ناخشنود بود. سفر محمّد به «طائف» براى فراخواندن قبايل آن سرزمين به سوى اسلام، ابوجهل را به خشم آورده بود. اين كه مردانى از «يثرب» با محمّد دست بيعت داده بودند، عقل و اختيار ابوجهل را ربوده بود:

- اينك «ابوطالب» از جهان رخت بربسته و دوران زعامتش سرآمده است. خديجه نيز رخ در خاك كشيده و از ثروت بسيارش نشانى نمانده است. اكنون، هنگام آن رسيده كه محمّد نيز از ميان برود: اين انسان سركش كه مى خواهد بت ها را در هم بشكند؛ بت هايى را كه خدايان پدران و نياكان ما و نگاهبان كاروان ها و سر چشمه ى شوكت ما هستند. امّا چگونه مى توان محمّد را از ميان برد؟ او هنوز تنها نشده است. مردانى پيرامون اويند كه از آهن سخت پيكرترند. «حمزه»، اين شكارگرِ شيران، ضربه هايش فراموش ناشدنى است. ليكن اكنون حمزه نيز از مكّه هجرت گزيده و برادرزاده ى خويش را تنها نهاده است. پس اينك همه چيز براى ضربه اى مرگبار مهيّاست. و به راستى،چه انديشه ى هولناكى در ذهن «شيطان مكّه» پروريده شده بود!

فاطمه رايحه ى خوشِ وحى را استشمام كرد و ديد كه از پيشانى پدرش عرق سرازير است: «جبرئيل» او را در بر گرفته، با كلماتى بلند به او راز گفت و بدين سان، آن توطئه ى تار عنكبوتى را برايش فاش ساخت.

شب، مكّه را در خود فرو برده بود. كوچه هاى شهر از خاموشى هراس انگيزى سرشار بودند. ستارگانى كه در دور دست مى درخشيدند، به مرواريدهايى شبيه بودند كه بر چادرى سياه پاشيده شده باشند.

مردانى از قبايل گوناگون كه همچون اشباحِ شب از پشت درهاى بسته ى مكّه بيرون خزيده بودند، اينك با شمشيرها و دشنه هاى پنهان از پىِ هم مى آمدند. ابوجهل در انتظار لحظه ى سرنوشت ساز بود: به زودى، جوانان مكّه شمشيرهاى خويش را در قلب محمّد فرو خواهند كرد و همه چيز پايان خواهد پذيرفت. آنگاه، نقش حيرت بر چهره هاى «بنى هاشم» خواهد نشست، زيرا مى بينند كه محمّد به قتل رسيده و خونش هدر رفته و ميان قبايل پراكنده شده است.

ابوجهل در حالى كه از ابتكار خود سرمست بود، جام شرابش را سر كشيد: به زودى مكّه در هر محفل خود از زيركى ابوجهل سخن خواهد گفت.

شيطان مكّه دستانش را به هم ماليد و از وراى دريچه اى كه به كوچه اى پيچ در پيچ باز مى شد، به انتظار جوانانش نشست.

پيامبر با فروتنى، در حالى كه على را فرا مى خواند، زمزمه كرد:

- ياد كن هنگامى را كه كافران درباره ى تو نيرنگ مى كردند تا تو را به بند كَشند يا بكُشند يا بيرون كنند. آنان نيرنگ مى زنند و خدا تدبير مى كند و خدا بهترين تدبير كننده است. [انفال/ 30: «و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خيرالماكرين.».] بى شك، شجاعت كم مانند و شگفتى انگيزى دارند مردان ميدان كه تا واپسين نفس نبرد مى كنند. امّا اين كه انسان، جان خود را در معرض شمشيرها و دشنه ها به مرگى محتوم پيشكش كند، با هيچ بيانى، هر قدر هم دقيق و بلند، به توصيف نمى آيد. اكنون، على به سخن مردى كه بيش از بيست سال همراهى اش كرده بود، گوش فرامى داد. نجواكنان پرسيد:

- اى فرستاده ى خدا! اگر من فدايىِ شما شوم، به سلامت خواهيد ماند؟ - آرى، پروردگارم به من چنين وعده داده است.

پيش از اين، على غرق اندوه بود، زيرا مى نگريست كه مكّه توطئه گاه قتل انسانى شده كه آسمان او را برانگيخته تا زمين را رهايى بخشد. امّا در اين لحظه، اندوهش به شادمانى بزرگى تبديل گشت. با گام هايى آرام به سوى بستر پيامبر رفت. آنگاه، عباى پشمين او را گرد خود پيچيد و در انتظار شمشيرهايى ماند كه زود بود تا پيكرش را از هم بدرند و خون پاكش را بر زمين جارى سازند تا قصّه اى دل انگيز از فداكارى و ايثار بسرايد.

اشباح هراس آور از روزنِ در دزدانه به درون نگريستند و محمّد را ديدند كه همچنان در خوابى آرام فرو رفته است:

- او همچنان غرق خواب است.

- و پس از اين شب، هرگز بيدار نخواهد شد.

- زود است كه دشنه ام را در قلبش فرو كنم.

- اين هموست كه خدايان ما را به ريشخند مى گيرد.

يكى از آنان ديگر بار از روزنِ در نگريست و بازگشت تا دوستانش را مطمئن سازد:

- تا بامداد درنگ مى ورزيم و سپس ناگاه بر سر او فرود مى آييم.

همچون رنگين كمانى كه از بال فرشتگان امتداد مى يابد، پيامبر به عزم هجرت از خانه بيرون خراميد و روى به سوى جنوب نهاد، بى آن كه به كسى يا چيزى التفات كند. در اين حال، خاشعانه از خدا مى خواست كه جوانمرد اسلام، على، را نگاهبان باشد:

- پروردگارا! براى من دستيارى از كسانم قرار ده. [طه/ 29: «رب اجعل لى وزيرا من اهلى.».] آن شب، خواب هرگز به چشمان فاطمه راه نيافت. به پدرش مى انديشيد كه مكّه را با بيم و انتظار وداع مى گفت و به سوى سرنوشتى ناپيدا مى رفت؛ و نيز به جوانِ ابوطالب كه در خوابگاه وى آرميده بود و به زودى شمشير قبائل، او را در مى ربود. و راستى كه اين شب، باردار رويدادى عظيم و ناگهانى بود. فاطمه، جان خويشتن را خاضعانه به درگاه خدا برده بود و از او مى خواست تا پدرش را يارى كند، همان سان كه پيشتر «موسى» را يارى كرده بود؛ و نيز پشتيبان فرزند «بزرگِ سرزمين بطحا» باشد.

ناگاه گرگ ها به خانه ى پيامبر هجوم آوردند. شمشيرها و دشنه ها به سوى مردى نشانه رفتند كه زير عباى سبز يَمَنى آرميده بود. جوان همچون شيرى خشمگين از بستر خويش برخاست و شمشير يكى از مهاجمان را- كه همگى از بيم اين رويداد در جاى خود خشكيده بودند- از كف وى بيرون كشيد. يكى فرياد برآورد:

- محمد كجاست؟ و پاسخى به استوارى كوه «حرا» به سوى او بازگشت:

- من وكيل او نيستم.

نفس صبح برآمد و مكّه با خبرهاى طوفانى بيدار شد. محمّد ناپديد شده بود و اكنون به سوى «يثرب» پيش مى رفت. سوارانى سرسخت همه جاى صحرا را در جستجوى اين مرد گريزپا مى كاويدند.

هيچ كس از جاى پيامبر آگاه نبود، مگر جوانى بيست ساله كه اكنون به تنهايى به غارى در كوه «ثور» بازگشته بود، همان جا كه پس از ايمنى يافتنِ پيامبر با او وداع كرده بود. على بازگشت تا از پيكر خويش غبار راه بتكاند و در وصاياى پيامبر بينديشد. اينك يك مسؤوليت بزرگ بر عهده ى او باقى مانده بود: بازگرداندن امانت ها به صاحبانشان؛ و نيز همراه بردن «فاطمه»ها و مسلمانان ناتوان به يثرب.

على شترى خريد و پنهانى به مادرش «فاطمه» دختر «اسد» پيغام داد كه براى هجرت آماده گردد و نيز «فاطمه» دختر «محمّد»، «فاطمه» دختر «حمزه»، و «فاطمه» دختر «زبير» را آگاه سازد.

كاروان «فاطمه»ها در راه شد و على، پياده، جلودار كاروان گشت. «امّ ايمن» و «ابو واقد» نيز از پى آنان به راه افتادند.

ايشان، آرام و پنهانى، شبانه به «ذى طوى» رفتند، جايى كه على با ايشان وعده نهاده بود. ابوواقد مركب را شتابان به پيش مى راند و على مى دانست كه چه بيم و اضطرابى در اعماق جان او موج مى زند: قريش هرگز از اين گناه ابو واقد چشم نمى پوشيدند!

على با نوايى آرام بخش بانگ برآورد:

- ابوواقد! با زنان بيش از اين مدارا كن.

نزديك به «ضجنان»، هشت سوار غبار برانگيز در چشم كاروان نمايان شدند. سواران بسى خشمگين بودند و از چشم هاشان آتش مى جهيد.

على به ابوواقد و امّ ايمن ندا داد:

- شتر را دور كنيد و پايش را در بند سازيد.

صحرا تا آن جا كه چشم كار مى كرد، موجِ ريگ بود. على كه اينك پياده رَوى او را رنجور ساخته بود و مرد اوّلِ اين كاروان به شمار مى رفت ، جوانى بيست و سه ساله بود. چشم ها به او دوخته شده بود: مادرش كه با نگرانى به او مى نگريست؛ دختر محمد كه از شمشيرهاى دشمنان پدرش- كه به سوى على پيش مى آمدند- انديشه مى ورزيد؛ و ابوواقد كه ناى و توانى برايش نمانده بود. على ايستاد، در حالى كه چشمانش از شور و شراره موج مى زد.

يكى از سواران كه هنوز على را نشناخته بود، فرياد برآورد:

- اى حيله گر! آيا مى پندارى كه مى توانى در ميان زنان، خود را نجات دهى؟ اى به عزاى پدر نشسته، بازگرد!

- اگر باز نگردم ...؟ - آنگاه، به ناچار باز خواهى گشت.

در اين ميان، يكى از سواران به شتر نزديك شد تا او را برماند. على راهش را بست و با شمشير ضربه اى بر او فرود آورد. سوار بر ريگ ها فرو افتاد. ناگاه سواران در جاى خود خشكيدند. آنان به سختى غافلگير شده بودند، زيرا در سراسر زندگانى خود، چنين ضربه اى نديده بودند. يكى از آن ها كه جوان را آماده ى حمله مى ديد، بانگ برآورد:

- اى فرزند ابوطالب! خشم خود را از ما بازگير. و بدين سان، على به دنياى جنگندگى پا نهاد، همان سان كه روزهايى پيشتر به جهان ايثار و فداكارى گام نهاده بود.

كاروان صحرا، راهش را به سوى يثرب پى گرفت؛ كاروانى كه شب ها در راه بود و به هنگام روز پنهان مى گشت...

فصل 4

آسمان آراسته به زيور ستارگان بود؛ ستارگانى كه از دور همچون مرواريدهاى پراكنده جلوه مى كردند.

مهاجران در «ضجنان» رحل درنگ افكندند. على زانو زده، سرگرم مداواى پاهايش بود كه در پى فرسنگها پياده روى، شكاف برداشته بودند.

شتر بر ريگزاران، به زانو نشسته، نفس نفس مى زد. رايحه ى سرزمينى آشنا مشامش را نوازش مى داد.

چشمان فاطمه، ميان ستارگان در جستجوى آفاق آسمان بود؛ آفاقى كه در شب معراج، گذرگاه پدرش بود كه بر پشت «بُراق» به سفر «إسراء» مى رفت. چشمان او همچنان لابه لاى ستارگان را مى كاويدند. ناگاه ستاره اى كوچك كه به سوى زمين فرود مى آمد، چهره اش را پرت و بخشيد. در واپسين ساعات شب، چهره ى ماه به زردى نشسته بود، گويا شب زنده دارى او را فرسوده بود. فاطمه، در دل، آرام زمزمه مى كرد:

- تنها تويى كه پايدارى... همه ى موجودات به سوى افول مى گرايند: ستارگان، ماه و.... جان هاى پاك و درخشانى كه رو به سوى تو دارند، حتى اگر با پاى برهنه طىّ طريق كنند، از خارهاى صحرا هيچ هراسى ندارند.

پروردگارا! تنها تو حقّى. تو نور چشم منى. تو مژده بخش جان منى. بگذار تا در ملكوت تو غرقه گردم، تو را تسبيح كنم، و همراه با ستارگان پيرامون عرش تو طواف بگذارم. تنها تويى حقيقت؛ هر چه جز توست، وهم و گمان است. تنها تويى سرچشمه ى حيات؛ هر چه جز توست، سراب است كه لب تشنه آن را آب مى پندارد.

در نقطه اى ديگر، در «قُبا»، جبرئيل فرود آمد تا كلمات آسمان را بر مردى كه از «اُمّ الْقُرى» هجرت گزيده بود فرو بارد و او را از سرگذشت كاروانى آگاه سازد كه در آن، دخترش بود و نيز زنى كه او را پروريده بود و هم جوانى كه در دامان وى رشد يافته بود و آنگاه كه نيرو گرفت، در كنارش ايستاد و جان خود را به پاى او ريخت.

عطر وحى برخاست و فضاى قبا- جايگاه اولين مسجد اسلام كه پيامبر بنايش نهاد- را پر كرد:

- آنان كه خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو آرميده ياد مى كنند و در آفرينش آسمان ها و زمين مى انديشند كه: «پروردگارا! اين ها را بيهوده نيافريده اى. منزّهى تو؛ پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار.» پس، پروردگارشان دعاى آنان را اجابت كردو فرمود كه من عمل هيچ صاحب عملى از شما را، از مرد يا زن- كه همه از يكديگريد-، تباه نمى كنم. پس كسانى كه هجرت كرده و از خانه هاى خود رانده شده و در راه من آزار ديده و جنگيده و كشته شده اند، بدى هاشان را از آنان مى زدايم و آنها را در باغ هايى كه از زيرشان نهرها روان اند، در مى آورم. اين، پاداشى است از سوى خدا؛ و پاداش نيكو نزد خداست. [آل عمران/ 191 و 195 : «الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار. فاستجاب لهم ربهم انى لااضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض فالذين هاجروا من ديارهم و اوذوا فى سبيلى و قاتلوا و قتلوا لاكفرون عنهم سيئاتهم و لادخلنهم جنات تجرى من تحتها الانهار ثوابا من عندالله عنده حسن الثواب.».] پيامبر در انتظار ورود كاروان مهاجران بود؛ كاروانى از برادرش، دخترش، و زنى كه وى را پروريده بود. هنوز كلمات جبرئيل پيرامون ذهنش طواف مى كردند و او به افق دوردست خيره مانده بود و هيچ چيز نمى ديد جز ريگ هاى گندمگون.

اگر در قبا بودى، مردى از پنجاه گذشته را مى ديدى با قامتى نه بلند و نه كوتاه، مردى ميان قامت [و به راستى خير در «ميانه قامت» نهاده شده است. [و قد جعل الخير كله فى ربعه.]]؛ با روىِ رخشنده و پوستى سفيد كه شايد با تابش آفتاب و بادهاى صحرا قدرى به سرخى گراييده؛ با مويى چين در چين و فروهشته كه تا لاله ى گوش وى رسيده و تا نزديك شانه اش آويخته شده؛ با پيشانىِ گشاده و ابروانى هِلال شكل؛ با چشمانى گشاده و درشت و زيبا؛ با بينى كشيده و برآمده؛ و نيز با دندان هايى به درخشش مرواريدهاى متراكم: مردى كه به گاه راه رفتن، آرام و باوقار، با گام هايى نزديك و يكسان راه مى سپارد، همانند زورقى كه آهسته و راهوار به پيش مى رود.

پيامبر ايستاد و در صحراى به هم پيوسته تأمّل ورزيد. با چشمانش افق دور را مى كاويد و در انتظار دوستانى بود كه شامگاهان، آن دَم كه گرگ هاى مكّه او را محاصره كرده بودند، از ايشان جدا گشته بود.

شب، صحرا را فرا پوشاند و پيامبر به خيمه گاه «بنى سهم» بازگشت. بر چهره ى او اندوهى سخت نشسته بود، همانند اندوه «آدم»، آنگاه كه در زمين به جستجوى «حوّا» بود.

سرانجام كاروان به سلامت رسيد. پدر، شادمان و سبكبار به ديدار دخترش، يادگار گرامى اش از خديجه، شتافت؛ خديجه: آن كه به دوردست كوچيد و او را تنها نهاد.

دختر، پدرش را غرق بوسه ساخت و در رايحه ى مردى آسمانى غرقه گشت. از چشمانش اشك مى جوشيد؛ اشك شادى و اشك رحمت.

«چه دردى كشيده است محمّد... چه دردها مى كشند پيامبران!» چه شگفتى زده شده بودند برخى زنان كه اينك به اين مرد از پنجاه گذشته مى نگريستند كه پس از نيم قرن زندگى، شبيه كودكى است كه در دامان مادر افتاده است. فرستاده ى آسمان به زمزمه ى كلماتى پرداخت تا به پرسش هاى برانگيخته شده در آن ريگزاران پايان بخشد:

- فاطمه، مادرِ پدرِ خويش است. [فاطمه ام ابيها.] بدين سان، فاطمه كه سيزده بهار را پشت سر نهاده است، مادر بزرگ ترينِ پيامبران مى گردد.

- فاطمه، پاره اى از پيكر من است. [فاطمه بضعه منى.] محمّد به چشمان دخترش نظر كرد و در چشمان او به جستجوى جوانى برآمد كه جانش را به خدا پيشكش ساخته بود.

- پدر جان! او آن جاست. پاهايش شكاف برداشته و خون از آن ها جارى است: خار و تيغ بيابان، آفتاب سوزان، سختى راه... بى آن كه مَرْكبى داشته باشد.

چشمان پيامبر برقى زد:

- او برادر من است. [انه اخى.] آنگاه محمّد روى به سوى برادر مهاجرش كرد. جوان نيز به ديدار فرستاده ى آسمان شتافت و در يك لحظه همه ى دردهايش را از ياد برد.

پيامبر قدرى شربت ناب ويژه ى خود را به دستانش پاشيد و سپس بر پاهاى جوان مهاجر دست كشيد، همانند مادرى دلسوز كه بر سر فرزندش دست مى كشد تا آهسته آهسته به خواب رود.

بدين سان، دردها بار سفر بستند و على احساس كرد كه در گهواره ى مادر خويش است. او اكنون در دامان مردى بود كه از كودكى، وى را پروريده بود... پس آهسته به خواب رفت. مرد مكّى برخاست و فرزند كعبه را تنها نهاد تا پس از اين سفر جان فرسا در ميان ريگزاران صحرا، نفسى تازه كند.

فصل 5

كاروان به يثرب رسيد و سرود شادمانى فضا را آكنده ساخت:

- از «ثنيات الوداع» ماهِ كامل بر ما طلوع كرد. بدين سان، مادام كه دعاكننده اى خدا را مى خوانَد، شكر اين نعمت بر ما واجب است. اى كه در ميان ما برانگيخته شده اى! تو با دستوراتى آمده اى كه ما به آن ها گردن نهاده ايم. تو آمدى و مدينه را غرق نور ساختى. خوش آمدى اى بهترين فراخواننده! [طلع البدر علينا من ثنيات الوداع- وجب الشكر علينا ما دعا لله داع ايها المبعوث فينا جئت بالامر المطاع- جئت نورت المدينه مرحبا يا خير داع .] اين كلمات شادمانه با هلهله ى زنان در آميخته و يثرب جامه اى نو به تن كرده بود.

«قصواء» راه خود را از ميان جمعيّت گشود و پيش رفت. از اين سو و آن سو، اميدوارانه ندا مى آمد:

- اى پيامبر خدا! در خانه ى من فرود آ كه با فراخى و گشادگى پذيراى تواَم.

- بگذاريد اين مَرْكب به راه خود برود. او مأمور است كه مرا در منزلم فرود آورد.

قصواء به راه خويش ادامه داد تا آنگاه كه به خانه ى «ابوايّوب» رسيد. در اين هنگام، رايحه ى وطن را استشمام كرد.پس بار خويش فرو نهاد و بر زمين زانو زد.

در آن نقطه از زمين خدا، پايه هاى مسجدى نهاده شد كه مقدّر بود تاريخ و تمدّن را بنا نهد. برخى از مسلمانان، در ميان خود به طرح اين پرسش پرداختند: «چگونه مردم را به نماز فرا خوانيم؟» يكى گفت:

- همان گونه كه رسم «بنى قريظه» است، در شيپور مى دميم. مگر نه اين است كه قبله ى ما با قبله ى آن ها يكى است؟ - ناقوس بهتر است. ناقوس مسيحيان، صدايى سحرآميز دارد.

امّا رأى آسمان، چيزى ديگر بود. جبرئيل فرود آمد و پيام آورد: «خداوند امر مى كند كه بانگ اذان برآوريد.» در كرانه هاى مدينه، كلمات آسمان جريان يافت. «بلال» اينك مسلمانان را فرا مى خواند:

- خداوند برتر است... به سوى رستگارى بشتاب! به سوى نماز بشتاب! [الله اكبر... حى على الفلاح، حى على الصلاه.] روزها مى گذرند و نهال اسلام بالنده مى شود. فاطمه رشد مى كند و رو به حياتى تازه چشم مى گشايد؛ حياتى كه نبض آن با گرمى ايمان و اميد مى زند. پدرش، محمد، نيز راهى را ترسيم مى كند كه از رهگذار يثرب به قلب جهان مى انجامد.

رويدادها از پى هم آمدند و «جزيرةالعرب» با خبرهايى كه مسير تاريخ را دگرگون ساختند، بيدار گشت. مسلمانان، پس از چندى نماز گزاردن به سوى «بيت المقدس»، به كعبه روى كردند و بدين سان خشم يهود برانگيخته شد. سپس «رمضان» تولّد يافت؛ رمضان گرامى، و در اين جامعه ى نوپا عيدهاى شادمانى ظهور كردند: عيد «فطر» و عيد «قربان». و جويبار «زكات» جارى شد تا ثروتمندان را تطهير كند و فقيران را حيات بخشد. و آنگاه مدينه به پا خاست تا در شادى پيامبر و مؤمنان، يكپارچه شركت كند.

فاطمه، بانوى زنان، مادرِ پدرِ خويش، جانِ پيامبر و پاره ى پيكر او، اكنون به مرز جوانى رسيده بود.

«ابوبكر» با گام هايى بلند و شتاب آلود به سوى خانه ى پيامبر مى رفت. در قلبش، آرزويى موج مى زد كه پيش از اين، بارها خود را با آن دلخوش كرده بود. مى پنداشت كه بى ترديد، پيامبر خدا خواسته ى او را مى پذيرد؛ او كه در هجرت پيامبر از مكّه، همسفر و يارش بوده و رنج هاى سفر و خطرهاى راه را همراه با وى تحمّل كرده است. از اين گذشته، او دختر خويش، «عايشه»، را- كه هنوز نوجوان بود- به همسرى پيامبر درآورده بود... و به راستى، چه شرافتى برتر از دامادىِ پيامبر خدا؟ صحابى پيامبر، در را به آرامى كوفت... نزد پيامبر نشست:

- اى پيامبر خدا! آمده ام تا دخترتان را خواستگارى كنم.

پيامبر زمزمه كرد:

- كار او با پروردگارش است.

ابوبكر برخاست و براى بازگشتن رخصت طلبيد. در راه، با خود مى انديشيد: آيا خشم پيامبر را برانگيخته و در باره اش آيه اى از آسمان خواهد رسيد؟ «ابوحفصه» نيز با شنيدن ماجراى رفيق خود، به شوق آمد و همان آرزو در جانش گل كرد. بدين سان، او، «عمر»، هم شتابان راه خانه ى پيامبر را در پيش گرفت و اجازه ى ورود خواست. وى كه انتظار كشيدن را خوش نمى داشت، باشتاب گفت:

- اى پيامبر خدا! آمده ام تا دخترتان را خواستگارى كنم.

پيامبر گفت:

- درباره ى او، به انتظار فرمان خدا هستم.

سكوتى سنگين بر فضا سايه افكند. ابوحفصه پس از رخصت خواستن برخاست و با گام هايى سنگين، خانه ى پيامبر را ترك كرد. آنگاه به سوى خانه ى رفيقش، «ابوعايشه»، روان گشت تا با او درباره ى فاطمه سخن بگويد و بينديشند كه كدام كس به اين شرافت بزرگ دست خواهد يافت و با «بانوى زنان جهان» پيوند خواهد يافت!

فصل 6

نسيمى سبكبار با شاخه هاى خشك نخل ها بازى مى كرد و آن ها را آرام به رقص درمى آورد. سايه هايى فراگستر بر زمينِ مردى از «اَنصار» گسترده شده و آن را پر نقش و نگار كرده بود. على با تلاشى توان فرسا، به كارمُزدى، با شترش آب مى بُرد تا نخل هاى بلندبالا را سيراب سازد. عرق از چهره اش سرازير بود.

اينك اين جوان بيست و پنج ساله نشسته بود تا نفسى تازه كند. پشت به پشت نخلى سرافراز داد و آيات قرآن گرداگرد او به طواف برخاست:

- پروردگارم! من به هر خيرى كه سويم بفرستى، سخت نيازمندم. [قصص/ 24: «رب انى لما انزلت الى من خيرفقير.».] در همين حال، از دور دو مرد را ديد كه با شتاب به سويش مى آيند.

خيلى زود آن دو را شناخت. نخست عمر را شناخت كه در راه رفتن شيوه اى خاص داشت و آنگاه ابوبكر را كه فراوان با يكديگر ديده بودشان؛ زيرا صداقتى ميانشان برقرار بود.

ابوعايشه زير لب گفت:

- اى «ابوالحسن»! هيچ خصلت نيكويى نيست كه تو در آن، پيشتاز و برتر نباشى. پيوند تو با پيامبر خدا نيز از حيث خويشاوندى و رفاقت و پيشينه، براى همه شناخته شده است. با اين حال، چرا نزد پيامبر نمى روى و از فاطمه خواستگارى نمى كنى؟ عمر بدون مقدّمه چينى لب به سخن گشود:

- بزرگان قريش او را به همسرى خواسته اند، امّا پيامبر نپذيرفته است. به گمان من، پيامبر به خاطر تو چنين كرده است.

ابوبكر ديگر بار زمام سخن را به دست گرفت:

- اى على! چرا از اين كار پرهيز مى كنى؟ على كه در چشمانش ابرهاى باران زا پديدار بودند، زمزمه كرد:

- به خدا سوگند! به راستى كه فاطمه خواستنى است. و در حالى كه كف دستش را بالا گرفته بود، ادامه داد:

- امّا تنگدستى اجازه ى چنين درخواستى را به من نمى دهد. من از اندوخته هاى دنيايى، جز يك شمشير و زره و همين شتر، هيچ ندارم. ابوبكر، اندوهگينانه گفت:

- دنيا نزد رسول خدا همچون گرد و غبار پراكنده در هواست.

عمر نيز با لحنى شوق انگيز گفت:

- اى على! از او خواستگارى كن و فضلى بر فضائل خود بيفزا.

على سكوت ورزيد و در چشمانش آرزوهايى زيبا تجلّى يافتند.

على به سوى نهرى در همان نزديكى رفت تا وضويى تازه كند. خنكاى آب، آرامش و صفايى تازه در جانش پراكند. آن دو شيخ دانستند كه على عزم خويش را استوار ساخته است؛ پس آن جا را ترك كردند و راه بازگشت در پيش گرفتند.

پيامبر در حجره ى «امّ سلمه» نشسته بود و رايحه ى وحى گرد فضاى حجره طواف مى كرد.

چند ضربه به در زده شد. امّ سلمه پرسيد:

- كيست به در مى كوبد؟ پيامبر كه از پيش آگاه بود، گفت:

- در به رويش بگشا. او مردى است كه خدا و پيامبرش دوستش مى دارند [هذا رجل يحبه الله و رسوله.] امّ سلمه در گشود... كوبنده ى در آن قدر درنگ ورزيد تا «امّ المؤمنين» به پرده گاه خويش باز گردد:

- سلام بر فرستاده ى خدا!

- سلام بر تو اى ابوالحسن!

پرورده ى پيامبر، سر در پيش و خاموش، گوشه اى نشست. دانه هاى عرق بر پيشانى گشاده اش چون مرواريد مى درخشيدند... كلماتى در ژرفناى جانش موج مى زد. امّا شرم و حيا راه را بر اين احساس بسته بود، همچون صخره اى سخت كه راه جويبارى را سد مى كند.

پيامبر مى دانست كه در عمق جان على چه احساسى موج مى زند. با تبسّمى كه همه ى چهره اش را فرا پوشانده بود، گفت:

- اى ابوالحسن! گويا به نيازى آمده اى؛ نيازت را بازگو.

دريچه اى از اميد به روى جوان گشوده شد. لب به سخن گشود:

- اى پيامبر خدا! خداوند مرا با شما و به دست شما هدايت كرد. اكنون دوست مى دارم كه خانه اى داشته باشم و همسرى كه مايه ى آرامش من باشد. از اين رو، آمده ام تا دخترتان، فاطمه، را خواستگارى كنم.

امّ سلمه كه به چهره ى پيامبر مى نگريست، ديد كه تبسّم سراسر چهره ى او را فراگرفته است.

پيامبر گفت:

- اى على! پيش از تو، مردانى فاطمه را به همسرى خواسته بودند و من او را آگاه كرده بودم، امّا مى ديدم كه هر بار نشان ناخشنودى بر چهره اش نقش مى بندد. اينك مهلت بده تا نزد او روم.

پيامبر برخاست و على نيز به احترام، از جاى خويش بلند شد.

- فاطمه!

- بله اى رسول خدا!

- على بن أبى طالب، كسى است كه تو از امتياز او در خويشاوندى با من و نيز فضيلت و پيشينه ى اسلامش آگاهى. من از پروردگار خود خواسته بودم كه تو را به همسرىِ بهترين و دوست داشتنى ترين آفريده ى خويش درآورد. اكنون او به خواستگارى تو آمده است. رأى تو چيست؟ فاطمه سر به زير افكند. نشان خشنودى كه از چهره اش مى درخشيد، بر آثار شرم و حيايى كه بر سيمايش نشسته بود غلبه كرد و آن را به سرخى كمرنگى متمايل ساخت؛ همچون خورشيدى كه در صبحى خندان سر بر مى آوَرَد.

پيامبر با شادمانى ندا برآورد:

- اللّه اكبر! سكوت او نشانه ى خشنودى اش است.

چشمه ى شادى در خانه ى امّ سلمه جوشيدن گرفت. اين خبر خجسته، همچون پروانه اى گرداگرد خانه هاى مدينه چرخيد و در هر گوشه فرود آمد. بدين سان، آرزوهاى شيرين مدينه در افق اوج گرفتند و برخى از «صُفّه» نشينان، رايحه ى وليمه ى عروسى را پيشاپيش استشمام كردند.

پيامبر به چهره ى داماد خويش نگريست و گفت:

- آيا چيزى دارى كه با آن، كار ازدواجت را سامان دهم؟ جوان دارايى اندك خود را عرضه كرد:

- شمشيرم، زرهم، و شتر آبكشى كه دارم.

- شمشيرت: اسلام به آن نيازمند است. و شتر آبكش ات: با آن به نخل هاى خود آب مى رسانى و بارت را بر آن مى نهى. امّا زره ات: به آن خشنودم.

على روانه شد تا زره خويش را به فروش رسانَد و به زودى آن را فروخت. خريدار زره، «عثمان» بود. جوان شتابان به خانه ى پيامبر بازگشت و دِرهم ها را نزد او نهاد: چهارصد درهم.

آنگاه على رفت تا خانه ى تازه اش را آماده سازد. چهره ى فاطمه كه اينك در پانزدهمين بهار زندگى بود، پيش چشمانش حضور داشت. احساس كرد كه چشمه اى آب خنك در قلبش جارى شده است.

قدرى ريگ نرم بر زمين حجره پاشيد و با دست خويش آن را هموار كرد تا ريگفرشى نرم پديد آيد. آنگاه، در آن سوى حجره، چوبى ميان د و ديوار قرار داد تا لباس ها را از آن بياويزند. بر بخشى از ريگفرش، قطعه اى پوست قوچ افكند و آن را با نازبالشى از الياف خرما آراست. و بدين گونه، خانه ى فاطمه، فرزند محمد، سامان يافت.

على به چهارسوى حجره نظر افكند: در آن، هيچ چيز نيست كه براى يك زن، دلربا باشد؛ نه ديبايى و نه بستر نرمى... امّا او آن بانو را خوب مى شناسد و مى داند دختر پيامبر چگونه انسانى است. او داراى جانى است بزرگ مايه كه تنها به زندگانى ساده و پيراسته از بهره هاى فانى دنيا تن مى دهد.