وضوی پيامبر (ص)

سيد على شهرستانى
مترجم : حسين صابرى

- ۷ -


پايبندى حكمرانان به فقه مخالف يا فقه علويين

اهـل تحقيق مى دانند كه تقويت مكتب اهل راءى در مقابل مكتب اهل حديث داراى بعدى سياسى بـود و نـه سـياستى دايم و فراگير، بلكه اقدامى گذرا و موقت بود.منصورعملا نيز از اين نزديك شـدن بـه كتب اهل راءى بهره برد، چونان كه در مناظره امام صادق (ع ) و ابوحنيفه نمونه اى از آن گذشت .مـنـصـور بعدها سياست خود را ديگرگون كرد و از امام مالك كه پيشواى مكتب اهل حديث است خـواست تا موطاء خود را بنويسد.او به مالك گفت : اى ابوعبداللّه ، اين علم [يعنى فقه ] را يكى كن .
مـالـك گـفت : اصحاب رسول خدا(ص ) در شهرها و سرزمينهاپراكنده شده و هر كدام در شهر و سـرزمين خود بدانچه نظرشان بوده است فتوا داده اند.مردمان مكه يك نظر دارند، مردمان مدينه نـظـرى ديـگر دارند، مردمان عراق هم نظرى ديگر دارند كه بكلى با شيوه و نظر ديگران متفاوت است .مـنـصـور گـفت : از مردم عراق نه راستشان را مى پذيريم و نه ناراستشان را.علم تنهانزد مردمان مدينه است .اين علم را براى مردم پايه گذار ((633)) .
اين گفته منصور كه از مردم عراق نه راستشان را مى پذيرم و نه ناراستشان ، بدان اشاره دارد كه وى از ايـن مـردم نـومـيد شده بود، چرا كه از سويى خود به لحاظ عقيده علوى مسلك بودند و از سويى ديگر ابوحنيفه كه با حكمرانان سر سازگارى نداشت درميان آنان بود.از همين روست كه منصور به مالك توجهى ويژه مى كند و از او مى خواهد موطاء رابنويسد.
خليفه بـه مالك مى گويد: تا اگر خدا بخواهد مردم را بر دانش و كتابهاى توبداريم و اين دانش و كتاب را در شهرها بگستريم و به مردمان بسپاريم كه با آن مخالفت نكنند و بر مبناى چيزى جز آن حكم نرانند.
نـويـسـنده كتاب موقف الخلفاء العباسين من ائمة المذاهب الاربعة مى نويسد: اگردر آراى مالك درباره رتبه خلفاى راشدين تاءمل ورزيم خواهيم ديد كه وى در اين زمينه از ديگران جداست .او خـلـفـاى راشدين را نه چهارتن بلكه سه تن مى داند، خلافت راشدين را به ابوبكر،عمر و عثمان مـحـدود مـى كـنـد و تنها اين سه را در مرتبه اى فراتر از ديگر مردمان قرارمى دهد.
از ديدگاه او على (ع ) يكى از صحابيان است و هيچ چيز افزون بر ديگران ندارد ((634)) .برخى از نويسندگان برآنند كه چرخش سياسى منصور به سوى اهل حديث ونزديك شدن وى به امـام مـالك و درخواست وى از مالك براى نوشتن موطاء با اين توصيه كه اين كتاب را بنويس كه هـيـچ كس آگاهتر از تو نيست ((635)) ، بدين علت بازمى گردد كه وى از افزايش نفوذ علمى و سـيـاسـى امـام صـادق (ع ) بيمناك بود، چه گرد آمدن چهار هزارراوى نزد او براى كسب علم و حـديـث بـر خـليفه آسان نبود و تقويت اين پايگاه علمى خودبه خود به معناى تضعيف موقعيت و نقشه هاى حكومت و سياست عمومى حكمرانان بود ((636)) .از ديدگاه نگارنده افزون بر اين عامل عامل ديگرى نيز در كار بوده كه شرايط واوضاع سياسى آن روزگـار بـويـژه پس از قيام زكيه در مدينه و قيام برادرش ابراهيم در بصره آن را اقتضا مى كرده است .
منصور پس از پيروزى بر اين دو سياست رعب و وحشت راپى گرفت و در صدد آن برآمد كه از طـريق چگونگى عبادت ، مخالفان خويش راشناسايى كند.
بدين سان اين احتمال وجود دارد كه درخـواسـت مـنصور از مالك براى تدوين موطاء به هدف بنيان نهادن فقه و حديثى مخالف شيوه علويان و نيز به هدف وحدت بخشيدن به فقه در همين چهارچوب صورت پذيرفته تا از اين طريق فـقـه عـلويان از صحنه اجتماع بيرون رانده و ديدگاههاى مبتنى بر اين فقه ديدگاههايى شاذ و جداى ازعامه قلمداد شود.
گفتنى است كه مالك پيوسته به كار موطاء مشغول بود و هنوز اين كار رابه پايان نبرد كه منصور درگذشت ، بنابراين وى اين كتاب را در اواخر دوره منصور تاءليف كرده است ((637)) .

موضعى ديگر

در بـيـشتر كتابهاى تاريخ آمده است كه سفيان ثورى در سال 140 يا 144 ه .ق .منصور را در منى ديد و درباره اسراف و تبذير وى به او اعتراض كرد.
منصور گفت : مى خواهى همانند تو باشم ؟ سفيان گفت : همانند من مباش .اما كمتر از آنى كه هستى و فراتر از آن كه من دارم باش .
منصور گفت : بيرون رو.
ثورى از نزد او بيرون رفت و روانه كوفه شد و در آنجا به خرده گيرى و انتقاد ازرفتار ستم آميز وى بـا مسلمانان پرداخت .
منصور مدتى تحمل كرد و سرانجام دستور داداو را بازداشت كنند.
اما او نيز پـنـهـان شـد.
چـون مـنـصور در سال 158 درگذشت ثورى پنداشت با مرگ منصور اختلاف او و حكومت هم از ميان رفته است .
از همين روى به زندگى در مخفيگاه پايان داد و از مكه بيرون آمد و به حضور مهدى عباسى رسيد وهمانند عامه مردم بر وى سلام كرد.
مـهـدى گفت : اى سفيان ، بدين سوى و آن سوى مى گريزى و گمان مى برى اگرقصدى ديگر دربـاره تو داشته باشيم به تو دست نيابيم ! اينك هم كه بر تو دست يافته ايم بيم آن دارى آن گونه كه خود مى خواهيم درباره ات حكم كنيم .
سـفـيان گفت : اگر درباره من حكمى دهى خداوندى توانا كه حق و باطل را از هم جدا مى سازد درباره ات حكم خواهد كرد.
ربـيـع كـه ايـن گفت و گو مى شنيد به مهدى كه بر بالاى سر سفيان ايستاده بود گفت :آيا اين نادان حق دارد چنين با تو روياروى شود؟ اجازه ده تا او را گردن زنم .
مـهدى گفت : خاموش اى مرد! آيا اين مرد و امثال او جز اين مى خواهند كه ما آنان را بكشيم و به شـقاوت قتل آنان گرفتار شويم ؟ زمان قضاوت او در كوفه را بنويسيد، براين پايه كه هيچ كس در هيچ حكمى بر او اعتراض نكند ((638)) .
حـكـمرانان با سپردن قضاوت به فقيهان قصد نابود كردن و از صحنه مخالفت به دركردن آنان را داشتند و اين روايت خود گواهى روشن در اين باره است .مـباركفورى در تحفة الاحوذى از شعيب نقل مى كند كه چون از سفيان خواست حديث سنت را بر او روايـت كند گفت : بنويس : بسم اللّه الرحمن الرحيم .قرآن كلامى غيرمخلوق است ...ـ تا آنجا كه مـى گـويـد: ـ اى شـعـيب ، آنچه نوشتى تو را سودمند نمى افتدمگر هنگامى كه مسح بر پاافزار را بپذيرى .
بر اين عقيده شوى كه مخفى خواندن بسم اللّه الرحمن الرحيم در نماز برتر از جهر خواندن آن است ، به قضا و قدر ايمان بياورى و اين عقيده را بپذيرى كه نماز پشت سر هر درستكار و تبهكار صـحيح است ، جهاد همان بوده است كه گذشته و از اين پس تا روز قيامت جهادى نخواهد بود، و صبر و شكيبايى بر فرمانروايى هر حكمرانى خواه ستمگر و خواه عدالتگر پسنديده است .راوى مى گويد: پرسيدم : آيا همه نمازها چنين حكمى دارد؟ گفت : نه ، تنها نماز جمعه و عيد قربان و فطر است كه بايد آن را پشت سر هرحكمرانى كه به نماز ايـستاد بخوانى .
اما درباره ديگر نمازها اختيار با توست و مى توانى تنها پشت سر كسى نماز بگزارى كه به او اطمينان دارى و مى دانى از اهل سنت است ((639)) .ايـن نمونه اى از سياست منصور است كه بر پايه دو عامل تهديد و تشويق استواربود.
با دقت در اين نـمونه مى توان دريافت كه چگونه منصور سياستمداراى زيرك بود كه با هر كس مناسب شخصيت او رفتار مى كرد.اينك روايتى ديگر را برمى رسيم تا ببينيم وى چه راههايى براى جاسوسى به كارمى بست و چگونه دشمنان را مى آزمود و بازمى شناخت .روزى مـنـصـور عقبة بن مسلم بن نافع ازدى را خواست و ماءموريتى بدو واگذار كرد.
او به عقبه گـفـت : تو را مردى بلند همت و بلند جايگاه مى بينيم و اينك تو را براى كارى خواسته ام كه برايم مهم است .
گفت : اميدوارم گمان اميرمؤمنان درباره خويش را به حقيقت درآورم .منصور گفت : خود را پنهان كن و فلان روز نزد من بيا.او چنين كرد و پس از چند روزى در همان موعد معين نزد منصور بازگشت .منصور او را گفت : عموزادگان ما با حكومت ما نيرنگ دارند و براى ستاندن آن حيله مى پردازند.آنـان را در خـراسـان در فـلان آبـادى طرفدارانى است كه با ايشان نامه نگارى مى كنند و برايشان ماليات و ارمغان مى فرستند.تو جامه ها و ارمغانهايى باخود بردار و روانه شو و به صورت ناشناس و بـا نـامه اى كه از طرف مردم آبادى مى نويسى به نزد آنان برو.سپس در منطقه آنان سفر كن .اگر ديدى از راءى خودبرگشته اند كه به خداوند سوگند چه دوست داشتنى و پذيرفتنى اند، اما اگر بر راءى خويش همچنان مانده اند از اين باخبر مى شوى و از آنان حذر مى كنى و به همين سان پيش مـى روى تا فروتنانه با عبداللّه بن حسن ديدار كنى .اگر بخوبى از تو استقبال نكرد ـ كه چنين نيز خـواهـد كـرد ـ صـبـر كـن و پيوسته به ديدارش برو تا با تو انس و دوستى يابد.پس آنگاه كه قصد خويش بر تو آشكار كرد به شتاب نزد من باز آى .او چنين كرد و آنچه منصور گفته بود انجام داد تا آن كه عبداللّه بن حسن با او آشنايى يافت و بدو اطمينان كرد.در اين هنگام عقبه به او گفت : پاسخ نامه [نامه اى كه از طرف مردم آبادى طرفدار عبداللّه بن حسن نوشته است ] چه شد؟ عـبـداللّه گـفـت : مـن براى كسى نامه نمى نويسم .تو خود نامه من براى آن مردمى ، به آنان سلام برسان و به ايشان خبر ده كه فرزندم در فلان وقت قيام خواهد كرد.
عقبه كه اين شنيد آهنگ منصور كرد.
به حضور او رسيد و ماجرا را به وى خبرداد ((640)) .مـنـصـور امـام صـادق (ع )، عـبـداللّه بن حسن و دو فرزندش محمد و ابراهيم و ديگرعلويان را به صورتهاى گوناگون آزموده و در پى آن بود كه ببيند در زمينه اموال عمومى وسياست كشور چه نـظرى دارند.عبداللّه بن حسن و فرزندانش و ديگر علويان فريب نيرنگ عباسيان را خوردند و امام صادق (ع ) يگانه كس از خاندان علوى بود كه در دام فريب و حيله آنان نيفتاد ((641)) .مورخان نقل كرده اند كه منصور پيوسته در پى آن بود كه امام صادق (ع ) را دلجويى كند و به نظام حكومت خويش متمايلش سازد.در روايتى است كه منصور به امام صادق (ع ) گفت : چرا مانند ديگر مردمان به ديدار ما نمى آيى ؟ فـرمود: نه ما چيزى داريم كه به واسطه آن از تو بترسيم ، نه تو چيزى اخروى دارى كه اميد آن نزد تو داشته باشيم ، نه در نعمتى هستى كه تو را بر آن تبريك گوييم و نه اين حكومت را بر خود كيفر و عذاب مى دانى تا تو را بر آن تعزيت گوييم .در روايتى ديگر است كه منصور به امام مى گويد: با ما همدم شو تا اندرزمان دهى .
فرمود: هر كس دنيا را بخواهد تو را اندرز نمى دهد و هر كس آخرت را بخواهد باتو همدم نمى شود.اما اين شيوه ها هيچ براى منصور سودمند نمى افتاد و بهره نمى داد، چه ، امام صادق (ع ) مى ديد كه چـگونه منصور احكام دين را به بازى گرفته و چه سان همانندامويان دين را پلى براى رسيدن به دنياى خويش قرار داده است پس چگونه مى تواند باچنين كسى همكارى و همراهى كند؟ از آن سـوى ، هنگامى كه بويژه پس از كشته شدن نفس زكيه ، براى منصور روشن شد كه نمى تواند امـام را بـه هـمـكارى با خود وادارد و علويان را به لحاظ فكرى و سياسى به اردوى خويش كشاند سياست خود را تغيير داد و فريبكارى و خشونت را به عنوان دوركن سياستش به كار بست .منصور پس از درهم كوبيدن قيام نفس زكيه در مدينه و قيام ابراهيم در بصره سياست سختگيرى و سركوب علويان را شدت بخشيد.
او بنى هاشم را در ربذه گردآورد، به زنجيرشان بست و بر آنان تـازيـانـه نواخت تا جايى كه خون و پوستشان به هم آميخت .
آنگاه آنها را سوار بر خشن ترين مركب روانه عراق كرد و به كوفه برد و در اين شهر آنان را به زندان تاريكى افكند كه هيچ شب و روزش از هـم بـاز شـنـاخـتـه نـمى شد وتنها به وسيله جزء قرآنهايى كه على بن حسن بن حسن بن حسن مـى خواند امكان تشخيص وقت وجود داشت ((642)) او پاسبانانى بى رحم و بدور از عاطفه انسانى آنجاگماشت تا به فرموده او آنان را شكنجه كنند.وى همچنين دستور داده بود پيكر مردگان در هـمـان زنـدان و در مـيان زندگان واگذاشته شود، تا جايى كه بوى مردگان زندگان را به رنج افكنده بود و يك به يك در كنار ديگر برادران خويش به خاك مى افتادند ومى مردند.
هـنـگـامـى كـه ابراهيم بن عبداللّه كشته شد سر او را با ربيع نزد پدرش كه در زندان بودفرستاد.
هـنـگامى كه ربيع به زندان وارد شد عبداللّه نماز مى خواند، فرزند ديگرش ادريس به او گفت :اى ابومحمد، نمازت را بشتاب بخوان .عبداللّه نمازش را به پايان برد وآنگاه سر پسر را برداشته گفت : اى ابـوالـقـاسـم ، مـقـدمت گرامى باد، به خداوند سوگند تو ازآنها بودى كه خداوند درباره شان فـرمـوده اسـت : آنان كه به پيمان خدا وفا مى كنند و هيچ پيمان نمى شكنند، و كسانى كه با آنچه خدا به پيوند داشتن با آن فرمان داده است پيونددارند ((643)) .
ربيع از او پرسيد: ابوالقاسم خود چگونه كسى بود؟ گفت : آن سان كه شاعر گفته است : جـوانمرد كه شمشيرش او را در برابر خوارى و زبونى پاسدارى مى كرد و همين اورا بسنده بود كه از گـنـاهان حذر كند.سپس رو به ربيع گفت : به پيشوايت بگو اين چند روزبر ما هم بگذرد و در قيامت يكديگر را ديدار كنيم .
آنـان در آن زنـدان تـاريـك ماندند و شب و روز را به وسيله مقدار قرآنى كه مى خواندند از هم باز مـى شـنـاخـتـند.سرانجام منصور دستور داد زندان را بر سر آنها كه دربند و زنجير بودند و حتى دسـتـهاى برخى به ديوار ميخكوب شده بود ((644)) خراب كنندتا درد مرگ را در همان حال كه در بند و زنجيرند بچشند.
مـورخـان ، و از آن جـمـلـه طـبـرى ، آورده اند كه منصور هنگامى كه آهنگ حج كرد ريطه دختر ابـوالـعـبـاس و همسر مهدى را ـ كه خود در رى بود ـ به حضور خواست وسفارشهايى به او كرد و كـليدهاى خزينه ها را نيز بدو سپرد تا به مهدى بسپارد.
چون مهدى به بغداد آمد آن زن كليدها را بـه او داد و به وى گفت منصور از او پيمان ستانده است كه هيچ كس تا خبر مرگ منصور نرسيده حـق باز كردن درها را ندارد.هنگامى كه خبر مرگ منصور به مهدى رسيد و وى عهده دار خلافت شـد بـه هـمراه ريطه درها راگشود و در آنجا زندانى بزرگ يافت كه گروهى از كشتگان آل ابى طـالب در آن قرارداشتند و در گوش هر كدام رقعه اى آويخته كه در آن نسب آنان نوشته بود.
در مـيـان ايـن گروه كودكان ، جوانان و پيران بودند و چون مهدى اين صحنه را ديد ترسيد و فرمان دادگودالى كندند و مردگان را در آن دفن كردند و بر آن سكويى ساختند.
عباسيان بدين شيوه مى خواستند بر علويان سيطره فكرى و سياسى بيابند.
اين در حالى بود كه شيعيان براى حكمران هيچ بهايى قائل نبودند، چرا كه مى دانستند حكمران به حـكـم شـرع و آيـيـن پـايبند نيست ، از ستم دست نمى شويد و ازحرام خداوند دست و دامن پاك نـمـى دارد.
از ديـگـر سـوى ، آنـان بر اين عقيده بودند كه اهل بيت به حكومت سزاوارترند، رسول خـدا(ص ) بـراى زمـامـدارى آنـان وصيت كرده ، و آنان دعوت كنندگان مردم به فرمان خدا و از آنهايند كه در راه خدا از سرزنش هيچ ملامتگرى انديشه و اندوه ندارند.
ايـن وضـع و اين باور خليفه را خوشايند نمى افتاد، زيرا او علويان را در جايگاه دشمنانى مى ديد كه هيچ نرمش و سازش نمى كنند و هيچ تهديد و ارعاب در آنان كارگرنمى افتد.
خليفه اين گروه را رافـضيانى مى دانست كه بايد كيفرشان داد، چرا كه از ديدگاه خليفه روى برتافتن از خواسته هاى حـكـمـران رفض و رد كردن بود و اين نيز برابر نهاده شكنجه ديدن و به زندقه و بيرون شدن از دين متهم گشتن ! حـكـومـت عباسى تنها به سياست مقدم داشتن خليفه اول و دوم و بيرون راندن على (ع ) از رديف خلفاى راشدين بسنده نكرد، بلكه از اين نيز فراتر رفت و دست به كارتهمت زدن به امام صادق (ع ) و طـرح ايـن ادعـا شـد كـه او مى گويد خدا يا پيامبر است و ياوحى بر او نازل مى شود.اين تهمت هـنـگـامـى به امام زده شد كه از جذب او به دربار خودو از خدشه وارد كردن در افكار و عقايد او نوميد شدند.اين تهمت همچنين يكى ازسنگين ترين دشواريهايى بود كه امام صادق (ع )با آن رو در رو شـد، چـه ، بـرخـى ازساده انگاران و ساده باوران اين شايعه ها و تهمت ها را باور مى كردند.
بويژه هـنگامى كه آن خويهاى بلند و برجسته و آن كرامتهاى قدسى و آن علم و فقاهت گسترده را نزد امام مى ديدند و در كنار آن هم كسانى چون صائد هندى ، محمد بن مقلاس ، وهب بن وهب قاضى ، مـغيرة بن سعيد، سالم بن ابى حفصه عجلى و ديگران احاديث آكنده از غلودرباره امامان در ميان مردم مى پراكندند.
امـا امـام (ع ) ايـن غـاليان را دروغگو خواند و قاعده اى عمومى براى اصحابش نهاد وفرمود: هيچ حـديثى درباره ما نپذيريد مگر آنچه با قرآن و سنت موافق است يا شاهدى از احاديث گذشته ما بر آن مى يابيد، كه مغيرة بن سعيد ـ كه خدا او را لعنت كناد ـ دركتابهاى اصحاب پدرم احاديثى جاى داده كـه او هـيـچ آنها را نفرموده است .از خدا پرواكنيد و آنچه را با كلام پروردگارمان و با سنت پيامبرمان مخالف است نپذيريد.امـامان (ع ) با چنين توصيه هايى مى كوشيدند تهمت را از خود دور سازند و ساده باوران را در برابر شايعه هاى سياستمداران و نيز نيرنگ بازان بيدارى و آگاهى دهند.
بـه هر روى ، از حركت علمى دوران عباسى و از اين مى گفتيم كه خلفاى اين خاندان براى جذب فقيهان به لحاظ فكرى و سياسى مى كوشيدند.آنان به رغم همه تلاش وكوشش خود در جذب امام جـعـفـر صـادق (ع ) و امـام ابـوحنيفه توفيقى به دست نياوردند،گرچه توانستند امام مالك را به هـمـكـارى بـا خـود و به درآمدن به سلك حكومتيان وادارند.
او پس از سركوب قيام نفس زكيه و ابراهيم به دست منصور عباسى بنابردرخواست او موطاء را تدوين كرد.
او پيش از آن كه مورد توجه حـكومت قرار گيرد چندان پايگاه و منزلتى نداشت ، چونان كه پدرش انس بن مالك بن ابى عاص نـيـز نـه در مـيـان عـالـمـان شناخته شده بود و نه تاريخ چيزى از زندگى و درگذشت او براى آيـنـدگان به سينه خويش سپرد.
همه آنچه تا پيش از اين مرحله ، در تاريخ درباره مالك آمده اين است كه اوبرادر نضر و از شهرتى نسبى برخوردار بود و هموست كه از ابن عباس روايت مى كند.ابوبكر صنعانى نقل كرده گفته است : نزد مالك بن انس رفتيم و او از استاد خودربيعه براى ما نقل حـديـث كـرد.مـا از او حديثى افزونتر مى خواستيم و وى يك روز گفت :ربيعه در اين خانه خفته است .
خود بنگريد و از او بخواهيد.ما نزد ربيعه رفتيم و گفتيم :چگونه است كه مالك بر تو احاطه دارد و تـو بـر خويش احاطه ندارى ؟ گفت : آيانمى دانيد كه يك مثقال حكومت از يك خروار علم بهتر است ((645)) ؟ اين روايت بخوبى از آن سخن مى گويد كه چگونه سياست و حكومت در استواركردن يك مذهب و يا مقدم داشتن مفضول با وجود فاضل دخالت و اثر دارد ((646)) .
در تـاريـخ بـغـداد آمده است كه ابوالعباس سفاح فرمان داد به ربيعة الراءى هديه اى دهند.
اما او از پـذيـرش آن خـوددارى كـرد.
پس فرمان داد به او پنج هزار درهم دهند تا با آن كنيزى براى خود بخرد، اما وى از پذيرش اين هم سر باز زد ((647)) .
به هر روى ، گرچه حكومت عباسى توانست مالك را به خود جذب كند، امانتوانست امام صادق (ع ) و امـام ابـوحـنـيـفه را از شيوه خود يعنى عدم همكارى با حكمرانان باز بدارد.البته ناگفته نماند حـكـمـرانـان عباسى پس از مرگ ابوحنيفه و از طريق نزديك شدن به ابويوسف ، محمد بن حسن شيبانى و حسن بن زياد لؤلؤى و واگذاردن منصب قضاوت و افتاء به آنان ، مذهب فقهى ابوحنيفه را بـه خـود متمايل سازند.
ولى به رغم همه تلاشها هرگز نتوانستند صفوف شيعه را بشكافند، چه رهـبـرى شيعيان در اختيار عادلانى از اهل بيت بود كه هر بدعت و هر سازش را از اين جامعه دور مـى كـردنـد.ايـن كـه امامان شيعه سياست عصيان و نافرمانى اجتماعى در برابر حكومتها را براى شيعيان خودترسيم كردند و آنان را به سر برتافتن از فرمانبرى زمامداران ستمگر رهنمون شدند و براين تاءكيد كردند كه داورى بردن به نزد اين حكمرانان و متكى شدن به اين ستمگران روانيست ، و نيز اين كه فرمودند: فقيهان امينان پيامبرانند، پس چون ديديد به پادشاهان گراييده اند آنان را مـتـهم بداريد، و سرانجام اين كه مردم را به امر به معروف و نهى ازمنكر خواندند، همه و همه در پى اين هدف انجام مى گرفت كه امت را بيدار كنند و ازحقيقت آگاه سازند.
از ديـدگـاه امـامـان اهـل بـيـت هـمـكارى نكردن با حكمرانان به معناى نپذيرفتن آنان وسلب مشروعيت از حكومت آنان و نيز بدان معنا بود كه آنها حكمرانان ستم اند.
امام صادق (ع ) مى فرمايد: هـر مـؤمـنـى مـؤمنى ديگر را در نزاعى نزد قاضى يا پادشاه ستمگربرد و او به غير حكم خدا بر آن مؤمن حكم كند، در گناه آن حكمران يا قاضى با وى شريك شده است .در حـديثى ديگر است كه فرمود: دوست ندارم براى آنان ـ يعنى ستمگران ـ گرهى بزنم ، نخى بر سر مشكى ببندم يا جوهرى در دوات آنان ريزم .ستمكاران و همدستان ستمگران در روز قيامت در خيمه اى از آتشند تا هنگامى كه خداوند ميان مردمان داورى و حكم كند.
در حـديـثـى ديـگـر نيز فرمود: هر كس با برادرش نزاعى داشته باشد و او را به داورى نزد يكى از برادران ديگرتان بخواند تا ميانشان حكم كند و او نيز نپذيرد و تنها به داورى اين جماعت ـ مقصود قـاضـيـان حـكومت است ـ تن دهد در حكم كسانى است كه خداونددرباره آنان فرموده است : آيا نـديدى كسانى را كه مدعى اند به آنچه بر تو نازل شده و به آنچه پيش از تو فروفرستاده شده است ايـمـان دارنـد، ولـى مـى خواهند داورى به نزدطاغوت برند، با آن كه فرمان دارند بدان بى عقيده باشند ((648)) .
از امـام صادق (ع ) در اين باره پرسيدند كه قاضيى ميان دو آبادى ، در برابر قضاوت خود از حكمران حـقوق مى گيرد.
فرمود: اين حرام است ، و آن كه ستم مى كند، آن كه اورا يارى مى دهد و آن كه به ستم راضى است همه شريك يكديگرند.
چنين است كه شيعه به دليل رفض و رد همكارى با حكمرانان رافضه خوانده شده اند، نه آن سان كه برخى مدعى اند، به دليل رفض و رد اسلام .
مـحـمـد جـواد مـغنيه مى گويد: بدين سان راز بنيادين و تفسير درست اين سخن احمد امين و ديـگران را درمى يابيم كه گفته اند: شيعه پايگاه و پناهگاه همه كسانى بود كه در پى نابودى اسلام بـودنـد، چـرا كه اسلام از ديدگاه احمد امين و پيشينيانش تنها درشخص حكمران متجلى است ، خـواه ايـن حـكمران ستمگر باشد و خواه دادور، و بر اين پايه هر كس بر او بشورد و يا با او مخالفت كـند بر اسلام شوريده است .
اما از ديدگاه شيعه ، ستمگر كسى است كه از چهارچوب اسلام و آيين بيرون رود.
بنابراين كسى هم كه بر چنين حكمرانى بشورد به دين پايبندى نشان داده و به قرآن و سنت پيامبر(ص ) عمل كرده است .
((649)) به هر روى ، از اين روايتها كه گذشت چنين بر مى آيد كه ميان حكومت و اهل بيت تضادى فراگير در آرا و انديشه ها و اهداف وجود داشته و از ديدگاه اهل بيت حكومت نامشروع بوده است .
طبيعى است چنين ديدگاهى حكمرانان را آزار دهد، چه ، در حالى كه آنان هر دو نيروى اجرايى و تقنينى را در اخـتـيار داشته و با طرح آرا و انديشه هاى سازگار با حكومت براى به دست آوردن اطمينان مـردم مـى كـوشـيدند، برايشان بسيارسخت بود كه اين مخالفان هيچ بهايى براى حكمرانان قائل نباشند.بنابراين ، مخالفت شيعه با حكمرانان دو عصر اموى و عباسى نه فقط از اين بوده كه خلافت را غصب كـرده و خليفگانى نامشروع بوده اند، بلكه بدين نيز برمى گشته كه هيچ آگاهيى از كتاب و سنت نداشته اند.دسـتگاه حاكم همين ديدگاه را نوعى سربرتافتن از فرمانبرى خويش مى دانست و ازهمين روى امـامـان و شـيـعيانشان را به كژى عقيده و بيرون شدن از آيين اسلام متهم مى كردو در كنار اين اتـهـام ، واعـظـان دربـار را براى بد گفتن و ناسزا گفتن به آنان به خدمت مى گرفت ، چرا كه از ديـدگاه دستگاه حاكم اوضاع اجتماعى چنين اقدامى را مى طلبيد.دامنه اين تهمت زدن تنها به امـام صـادق (ع ) محدود نمى شد، بلكه همه ديگر مخالفان سياسى حكومت همانند سفيان ثورى و ابـوحـنـيفه را نيز در برمى گرفت ، چه ابوحنيفه ازتاءييدكنندگان شورشهاى علوى همانند قيام نفس زكيه و قيام برادرش ابراهيم بود، به ديدگاههايى نزديك به ديدگاه اميرمؤمنان فتوا مى داد و بـر ايـن بـاور بـود كه خلافت حق فرزندان على (ع ) و فاطمه است و على (ع ) در نبرد با سپاهيان جمل بر حق بوده است .اودرباره نبرد جمل مى گويد: على (ع ) در اين كار به عدالت رفتار كرد و او آگـاهترين مسلمانان در كار پيكار با اهل بغى بود.
او همچنين مى گويد: على (ع ) به هيچ پيكارى درنـيـامـد مگر آن كه بر حق بود.
سرانجام مى گويد: اميرمؤمنان على (ع ) تنها هنگامى با طلحه و زبير جنگيد كه بيعت كرده و اين بيعت را شكسته بودند.
شايد ابوحنيفه با اين سخنان در پى اشاره به سياست حكمرانان در عرصه حديث ونيز فهماندن اين حـقـيـقـت بـود كه وى خود بسيارى از احاديث برساخته حكومتها را وانهاده است .بدان دليل كه بـخـوبى از نقش و اثر حكمرانان در جعل اين احاديث خبر دارد، نه آآن سان كه منذرى ((650)) و ابـن خـلـدون ((651)) مـى پـنـدارنـد ـ بدان دليل كه بسيارى اززنديقان روزگار او جعل حديث مى كردند و محدثان غافل نيز اين احاديث را روايت مى كردند.البته آنچه درباره ابوحنيفه گفتيم بدان معنا نيست كه او شيعه بوده يا امام صادق (ع )از او خرسند بوده يا ديدگاههاى عقيدتى و فقهى او را درست مى دانسته است .
بلكه مى خواهيم بگوييم بسيارى از بـدگوييها كه درباره ابوحنيفه شده است از مخالفت او بادستگاه حاكم و از مواضع تاءييدگر او نسبت به علويان سرچشمه مى گيرد، وگرنه اهل بيت مسلك فقهى ابوحنيفه را نپذيرفته و احكام استوار شده بر اين اصول و مبانى فقهى را نيزدرست نمى دانستند.
عبدالحليم جندى مى گويد: اگر حكومت پى مى برد كه ابوحنيفه به مذهب تشيع گردن مى نهد هيچ اجازه نمى داد او در شهر كوفه ـ مركز اهل سنت ـ براى چندين سال تدريس كند ((652)) .بـه هر روى ، روايتهايى از گفت و گوهاى امام صادق (ع ) و ابوحنيفه در دست است كه بر رد آراى مـبتنى بر قياس از سوى امام صادق (ع ) دلالت مى كند، و عالمان شيعه نيزكتابهاى فراوانى در رد قـياس نوشته اند، اما با اين همه آنچه ما بر آن تاءكيد داريم بيان اين حقيقت است كه سياستمداران آن روزگـار در پى جذب عالمان و همسو كردن آنان با خودبه لحاظ عقيدتى و سياسى بودند و بر ضـد كـسانى كه به همراهى با آنان تن نمى دادندشايعه مى پراكندند و تهمت مى زدند و حتى گاه هـمـه نيروهاى خود و همه عالمان وابسته را بسيج مى كردند تا سخن و عقيده اى كه اين مخالفان نـگـفته اند به آنان نسبت دهند ياگفته و عقيده آنان را تحريف كنند و يا مطلبى را بر خلاف آنچه هست بزرگ نشان دهند.
پيشتر خوانديد كه چگونه در دوره امويان كسانى همانند ابوهريره ، عايشه ، ابـن عـمـر،زهـرى و فـقـهـاى هفتگانه مدينه در اين عرصه نقش مى آفريدند و چه سان حكومت بـرپـذيرش ديدگاههاى آنان از سوى مردم تاءكيد داشت .
همچنين پيشتر سخنان ابن عمردرباره حـكـومـت و حـكـمـرانـان گذشت و خوانديد كه او مردم را به پذيرش فقه عبدالملك مروان فرا مى خواند.
درباره منصور هم روايت شده است كه از مالك درباره آراى ابن عمر پرسيد و وى در پاسخ گفت : همين ديدگاهها را بپذير، هر چند با ديدگاه على (ع ) و ابن عباس مخالفت كند.
در روايـتـى ديگر است كه گفت : اى مالك ، مى بينم از ميان همه اصحاب رسول خدا(ص ) تنها به گفته هاى ابن عمر تكيه مى كنى ! گـفـت : اى امـيرمؤمنان ، او آخرين برجاى مانده اصحاب رسول خدا(ص ) بود و مردم بدو نيازمند شدند و از او پرسيدند و به گفته او چنگ زدند.مـنـصـور گفت : اى مالك ، تو بايد آنچه را حق مى دانى اظهار كنى ، و مباد از على (ع )و ابن عباس تقليد كنى ((653)) .
گـفـتـنـى اسـت در دوره عـبـاسى ، پيش از مالك و ابويوسف ، ابن شبرمه و ابن ابى ليلى فقيهان حـكـومـت بـودنـد، كه زمانى دراز هم در اين سمت ماندند، اما بعدها حكومت توانست ابويوسف را بـنـوازد و بـه دسـتـگـاه جـذب كند تا از رهگذر او بر پيروان ابوحنيفه اثرگذارد، و بدين سان او نخستين كس در تاريخ اسلام بود كه منصب قاضى القضاة را از آن خود كرد.
تـنى چند از مورخان بر اين تصريح كرده اند كه ابويوسف بويژه به سبب فقرى كه داشت با استادش درباره عهده دار شدن منصبهاى عمومى در حكومت عباسى اختلاف نظر پيدا كرده بود ((654)) .
ابـن شـبـرمه و ابن ابى ليلى و همتاهايشان از اواخر دوره اموى تا دوره ابوالعباس سفاح و مدتى از دوره خلافت منصور فقيهان حكومت بودند، اما منصور با نزديك شدن به مالك و با دادن جايگاهى بلند به او و سپردن ماءموريت يكدست كردن حديث و فقه به وى از نفوذ ديگران كاست ! از اواخـر دوره مـنصور تا اواخر دوره هارون ، حكومت توانست از رهگذر در اختيارداشتن مالك در مـديـنـه ، و هـمزمان با آن نزديك شدن به ابويوسف و محمد بن حسن شيبانى در بغداد و سپردن منصب قضاوت به آنان ، هم مكتب اهل راءى و هم مكتب اهل حديث را در اختيار گيرد.

ديدگاهى ديگر

ايـنـك پـس از ايـن ديدگاهها به طرح ديدگاهى ديگر درباره علت ناميده شدن شيعه به نام امام صادق (ع ) مى پردازيم : گفته مى شود: امام صادق (ع ) در دوره ميان پايان حكومت اموى و آغاز حكومت عباسى مى زيست و ايـن دوره فـرصـتـى مناسب براى نشر مذهب فراهم آورده بود.
اما ازديدگاه نگارنده اين يگانه سـبـب در ايـن مـسـاءله نيست ، بلكه عوامل ديگرى هم مطرح است كه نقش حكمرانان در احكام شرعى و تلاش آنان براى جذب فقيهان و محدثان وشاعران از آن جمله است .
امـام صادق (ع ) چون مى ديد حكومت در تدوين حديث و سپس بنيان نهادن يااستوار كردن برخى مذهبها نقش دارد و براى نزديك كردن عالمان و شاعران و محدثان وقاريان به خود تلاش مى كند و بـه حـركـت علمى اهتمام دارد برايش روشن شده بود كه اين تلاش حكومت انقلابى فرهنگى بر ضـد اصـول باورها و بنيادهاى فقه و تاريخ مسلمانان است : امام ابوحنيفه افكار خود را كه در ميان آنـهـا افـكـار و انـديشه هايى مخالف كلام صريح پيامبر(ص ) وجود دارد در كوفه يعنى مركز تشيع مـى گـسـترد، امام مالك بر مركزدعوت اسلامى يعنى مدينه سيطره دارد و در آنجا فتوا مى دهد، لـيث بن سعد در مصربراى مردم فتوا مى دهد ((655)) ، اوزاعى كه جدايى اش از اهل بيت معروف اسـت در شـام فـتوا مى دهد و بالاخره هر شهرى فقهى ويژه و عقيده اى خاص دارد كه اغلب كم يا زياد،از اصول آموزه هاى پيامبر(ص ) و ديدگاههاى صحيح فقهى فاصله دارد.
امـام صـادق (ع ) چـون ديد حكومت از اين فقيهان به صورت تلويحى يا به صراحت حمايت مى كند احـسـاس خـطر كرد و رويارويى با تهاجم فكرى و فرهنگى حكومت عباسى بر ضد مكتب علوى را ضرورتى گريزناپذير ديد و از اين روى كمر همت به رويارويى با اين تهاجم بست .او اصحاب خود را بـر تـوجه به فقه و فراگيرى احكام بداشت و در حالى كه نسبت به تاءثيرپذيرى شيعيان از خطوط فـكـرى حـاكـم در آن روزگاربيمناك بود به شرح سخنانى كه از پيامبر اكرم (ص ) بدان حضرت رسيده است پرداخت وبه سند صحيح و روشن نسبت اين احاديث به پيامبر(ص ) را روشن ساخت تا بهانه جويان و مخالفان را بهانه و دستاويزى نماند.از هـمـيـن جـا ايـن نكته نيز روشن مى شود كه چرا امام صادق (ع ) در شورشها وقيامهاى علويان شـركـت نـكرد، چه او پيكارى بسيار جدى تر و با اهميت تر از آنچه شورشيان دست به كار آن بودند فراروى مى ديد و به پاسدارى از مرزهاى عقيده و ايمان مى انديشيد.ايـن از حـقـايـق روشن تاريخ است كه امام زمينه هاى بحث علمى را ميان اصحاب خود به صورتى اخـتـصـاصى قسمت كرد، به ابان بن تغلب فرمان داد در مسجد بنشيند وبراى مردم فتوا دهد، به حـمـران بـن اعين سپرد كه مسائل علوم قرآن را پاسخ گويد، زراره را به مناظره در فقه گمارد، مـاءمـوريـت مـجـادله هاى كلامى را به مؤمن طاق داد، مناظره درامامت و همانند آن را به طيار واگذار كرد و هشام بن حكم را به مناظره در عموم عقايد ونيز امامت گماشت .
مـنـاظـره هـا و گـفت و گوهاى اين اصحاب امام در جاى جاى كتابها نهفته است و دركتابهاى فهرست به نامهاى آنچه در اين عرصه ها تاليف كرده اند اشاره شده و مجموعه اين آثار را تا چهارصد اثـر تـنـهـا در زمينه حديث برشمرده اند.
اين چهارصد اثر همان است كه بعدها به اصول اربعماءه نامور شده و پايه فقه شيعه قرار گرفته است .
ايـنـك بـا عنايت به همه آنچه گذشت در اين ترديدى نمى ماند كه دست حكومت دروراى طرح برخى از آراى فقهى كه خوشايند علويان نيست ، در كار بوده است ، چه طرح اين آرا و ديدگاهها از سـويى به فقه و شيوه فقهى حكومت قدرت بيشترى مى بخشيده واز سوى ديگر زمينه بازشناخته شدن علويان را فراهم مى ساخته و براى حكمرانان ،آزمودن به احكام فقهى يكى از برترين ابزارهاى بـازشـنـاختى كسانى بوده است كه حكومت را قبول ندارند و آن را رد و رفض مى كنند.
پيشتر اين روايـت گـذشت كه چگونه خبرچين هارون يحيى بن عبداللّه بن حسن را از طريق چگونگى نماز خـوانـدن او و از اين نشانه كه نمازها را دوبه دو با هم مى خواند بازشناخت و مكان پنهان شدن او را كـشـف كـردو خـبـر آن را براى هارون آورد و هارون گفت : آفرين بر تو! خوب به خاطر سپردى .اين نماز عصر است و اين هم زمان نماز عصر از ديدگاه آن مردمان است .
نيز گذشت كه سليمان بن جرير به ادريس بن عبداللّه بن حسن مى گويد: پادشاه به دليل آنچه از مذهبم مى داند مرا به نزد خود خواند و اينك نزد تو آمده ام .هـمـچـنـيـن گذشت كه چگونه ابومالك اشعرى از خواندن نمازى كه نماز پيامبر(ص )بود ترس داشـت و پـيـش از خـوانـدن پـرسـيـد: آيا در ميان شما بيگانه اى هست ؟ گفتند: نه ،مگر يكى از خواهرزادگانمان .
گفت : خواهرزاده يك خاندان فردى از آنان است .ايـن نـمـونه روايتها جملگى حاكى از آن است كه فقه اسلامى در اين دوران به گونه اى درآمد كه عملا از دو طريق به منابع خود مى رسيد: 1 ـ حكومت و حكومتيان 2 ـ علويان ، كه يگانه خط فقهى آنان خط فقهى امام صادق (ع ) بود.اغـلـب فقيهان ، محدثان و قاريان دو عصر اموى و عباسى در همان فضايى كه حكومت مى خواست حـركـت مـى كردند، اصول و مبانى خوشايند او را ترسيم مى كردند،و راه حلهاى تازه را به خليفه ارائه مى دادند و از آن سوى خليفه نيز عالمانى را كه درخدمت اهداف او بودند به دستگاه حكومت نزديك و آنان را برخوردار مى ساخت و دربرابر، كسانى را كه از همكارى با حكومت سرباز مى زدند از خود دور مى كرد و از صحنه مى راند.
مورخان آورده اند كه هارون به يحيى بن عبداللّه بن حسن امان داد و چون به اودست يافت در پى راه و چـاره اى بـراى زيـر پـا نـهادن اين امان بود و از فقيهان براى يافتن حيله اى در اين كار يارى جست .از جـزئيات اين روايت ابوالفرج كه در آن ماجراى كشته شدن يحيى بن عبداللّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع ) را نيز آورده است چشم مى پوشيم و همين مقدار را كه به بحث ما مربوط است نقل مى كنيم : سـپـس فـقـيـهـان را گـرد آورد.مـحـمد بن حسن يار ابويوسف قاضى ، حسن بن زيادلؤلؤى ، و ابـوالـبخترى وهب بن وهب در اين جمع بودند.در اين مجلس مسرور بزرگ امان نامه را آورد و به دست محمد بن حسن [شيبانى ] داد.او در آن نگريست و گفت : اين امان نامه اى مؤكد است و هيچ حيله در آن نتوان يافت .
پيشتر هم امان نامه را در مدينه به مالك و ابن درارى و ديگران نشان داده بودند واينك با ضميمه شدن سخن محمد حسن دريافتند كه واقعا در اين امان نامه نقطه آسيبى براى نقض نيست .در اين هنگام مسرور فرياد كشيد و گفت : آن را بده ! پس آن را به حسن بن زيادلؤلؤى داد و او نيز بـا صـدايى آرام گفت : اين يك امان نامه است .پس وهب بن وهب آن رادرربود و گفت : اين امان نـامـه باطل و نقض شده است .او عصاى طاعت و فرمانبرى راشكافته و سر برتافته و خونها ريخته است .او را بكش ، خونش را من برگردن مى گيرم .مـسـرور از جمع بيرون شد و به حضور هارون رسيد و ماجرا را با او در ميان نهاد.هارون به مسرور گفت : برگرد و به او بگو: اگر باطل است آن را به دست خود پاره كن .مسرور نزد وهب آمد و آنچه را هارون گفته بود به او گفت .وهب به مسرور گفت : اى ابوهاشم ، تو آن را پاره كن .مسرور پاسخ داد: تو خود آن را پاره كن ، اگر كه نقض شده است .وهـب آن را گرفت و در حالى كه دستانش مى لرزيد آن را با چاقويى از هم دريد.مسرور امان نامه پاره شده را نزد هارون آورد و وى نيز از جا پريد آن را از دست مسرورستاند و شادمانه فرياد كشيد: وه چه خوش است ! وه چه خوش است ! آنـگـاه به وهب بن وهب ، ابوالبخترى يك ميليون و ششصد هزار دينار داد و او را به منصب قضاوت گـمـاشت و به ديگران چيزى نداد.حتى محمد بن حسن را براى مدتى طولانى از فتوا دادن منع كرد.اما به هر روى ، پس از اين جلسه تصميم خود را درباره يحيى بن عبداللّه قطعى كرد ((656)) .آرى ، حـكـمـرانـان عـبـاسـى بـدين شيوه فقيهان را به خدمت مى گرفتند و احكام دين راتغيير مى دادند.اصولا سياست عباسى ، همانند سياست ديگران ، بر دو پايه ترغيب وتهديد استوار بود و در اين ميان فرزندان على (ع ) در سختى افزونترى بودند.اگـر بـراى نـمـونه سرگذشت يحيى بن عبداللّه بن حسن را كه يكى از علويان است بررسيم و از سـتـمـى كـه بر او رفته است آگاهى يابيم جلوه اى از حقيقت اوضاع آن روزگاربراى هاشميان ، روشن خواهد شد.يـحيى بن حسين بن زيد مى گويد: به پدرم گفتم : من دوست دارم عموى خود عيسى بن زيد را بـبـيـنم ، چرا كه براى كسى مانند من زشت و ناپسند است يكى از بزرگان خاندان خود چون او را نبيند.پـدرم پيوسته مرا از اين خواسته بازمى داشت و مى گفت : چنين كارى براى وى سنگين است و از آن بيم دارد كه چون خوش نداشته باشد او را ببينى از خانه اش به خانه اى ديگر نقل مكان كند و در رنج افتد.من نيز همچنان پدرم را دلجويى و با او مهربانى مى كردم تا اين كه سرانجام به اين خواسته ام تن در داد.او مرا به كوفه روانه كرد و گفت : چون بدان شهر درآمدى از نشان خانه هاى بنى حى بپرس و چون بدان خانه ها رهنمون شدى به فلان كوچه برو.در ميانه كوچه خانه اى چنين و چنان است .آن خـانـه را شناسايى كن و در جايى دورتر در سركوچه بنشين .او به هنگام مغرب خواهد آمد: مردى است ميانسال ، با چهره اى كشيده و بانشان سجده بر پيشانى .جبه اى پشمين بر تن دارد، بر شترى آب مـى كـشـد، گام از گام نمى نهد مگر اين كه ذكرخدا مى گويد و سرشك از چشمانش سرازير مـى شـود.بـرخيز وبر او سلام كن و او را در آغوش كش .او آن سان كه وحشيان ترسان شوند از تو بـتـرسـد.امـاتـو خـود را بـه او مـعـرفـى كن و نسب خود را به او بگو تا دل آرام شود، با تو بسيار سخن گويد، از همه ما از تو پرسد، از وضع و حال خويش تو را بياگاهاند و از همنشينى ات با اودل آزرده نـشود.زمان درازى در آنجا نمان و او را بدرود گوى كه او نيز درباره بازگشتت به نزد وى از تـو پـوزش خـواهـد خـواسـت .آنـچه در اين باره به تو مى گويد انجام ده ، كه اگردوباره نزد او برگردى خود را از تو پنهان خواهد كرد.با تو اظهار بيگانگى خواهد كرد، ازخانه خود به جايى ديگر خواهد رفت و اين كار براى او مايه دشوارى خواهد شد.يحيى مى گويد: گفتم : همان كارى را مى كنم كه فرمودى .آنگاه مرا روانه كوفه كرد.او را بدرود گفتم و روانه شدم .چون به كوفه رسيدم عصرگاهان آهنگ كـوچه بنى حى كردم و پس از بازشناختن آن خانه كه پدرم وضعش راگفته بود در بيرون كوچه نـشـستم .چون خورشيد غروب كرد او را ديدم كه مى آيد و شترى در پيش دارد و مى راند، و همان وصـفى دارد كه پدرم گفته بود: قدم از قدم برنمى داردمگر اين كه لبانش به ذكر خدا گوياست .اشـك در چـشـمـانش حلقه زده و گاه دانه هايى برصورتش مى غلتد.برخاستم و او را در آغوش گـرفـتـم .او آن سـان كه وحشيان از انسان بترسند از من ترسيد.گفتم : اى عمو، من يحيى پسر حـسـين بن زيد، برادرزاده تواءم .او مرادر آغوش فشرد و آن اندازه گريست كه گفتم هم اكنون جان مى سپارد! سپس شتر خويش را نشاند و با من نشست .درباره يك يك مردان ، زنان و كودكان از من پرسيد.من حال آنان را مى گفتم و او مى گريست .سپس گفت : پسرم ! من با اين شترآب مى كشم ، و بخشى از آنچه در مى آورم به صاحب شتر مى دهم و به باقيمانده آن زندگى مى گذرانم ، گاه نيز مانعى از آب كـشـيـدن پـيش مى آيد، و من به بيابان ـ يعنى بيرون شهر كوفه ـ مى روم و سبزيهايى را كه مردم دور ريخته اند برمى دارم و غذاى روزانه خودمى كنم .من با دخترى از اين مرد ازدواج كرده ام ، در حالى كه اين مرد تا همين امروزنمى داند من كيستم .
از همسر خود دخترى داشتم كه بزرگ شد و به سن بلوغ رسيد، درحالى كه او نيز مرا نمى شناخت و نمى دانست من كيستم .در همين زمان روزى مادرش به من گفت : دخترت را به همسرى پسر فـلانـى كـه سقاست ـ يكى از همسايگانمان كه او نيزآبكش است ـ درآور، كه از ما داراتر است و از دخـتـرمـان هـم خـواستگارى كرده است .همسرم بر من اصرار كرد و من نمى توانستم او را از اين بـياگاهانم كه اين ازدواج درست نيست و آن مرد نيز همتاى دخترمان نيست ، چرا كه مى ترسيدم شـنـاخته شوم و خبرم پخش شود.او پيوسته به من اصرار مى كرد و من هم از خداوند مى خواستم ايـن مـشـكل رابرگشايد، تا آن كه دخترم پس از چند روزى درگذشت .اينك من در دنيا برهيچ چـيـز بـديـن انـدازه انـدوهـگـين نشدم كه دخترم در حالى درگذشت كه نمى دانست با پيامبر خدا(ص )چه نسبتى دارد.يحيى مى گويد: عمويم پس از آن مرا بدرود گفت و سوگندم داد كه بروم و ديگربازنگردم .مـن پـس از چـندى به همان جا كه او را ملاقات كرده بودم بازگشتم و او را نديدم ، وهمان ديدار آخرين ديدار من و او بود ((657)) .
آرى ، وضـع عـلويان اين گونه بود و بلكه از اين نيز آزارنده تر.به همين اندازه بسنده مى كنيم و به سـخـن اصـلـى خـود و نـقـش علويان در استوار ساختن شيوه وضويى كه ازپدران خود از رسول خدا(ص ) شنيده بودند بازمى گرديم .

منصور و وضو

در كـتـاب رجال كشى از حمدويه و ابراهيم پسران نصير، از محمد بن اسماعيل رازى ، از احمد بن سـلـيـمـان ، از داوود رقى روايت شده است كه گفت : بر ابو عبداللّه (امام صادق (ع )) وارد شدم و گفتم : فدايت شوم ! طهارت [دفعات شستن اعضا در وضو]چند تاست ؟ فـرمـود: آنچه خداوند واجب كرده يكى است .رسول خدا(ص ) نيز به واسطه ضعف و سستى مردم يـكى ديگر بدان افزوده است .اما هر كس سه سه وضو بگيرد [يعنى اعضارا سه بار بشويد] او را نماز نيست .راوى مـى گـويـد: بـا امـام به همين سخن مشغول بودم كه داوود بن زربى آمد و از شماردفعات طهارت [مقصود همان دفعات شستن اعضا در وضو است ] پرسيد.امام فرمود: سه سه ، هر كس از اين كمتر به جا آورد او را نماز نيست .راوى مـى گويد: لرزه بر اندام من افتاد و چيزى نمانده بود كه وسوسه هاى شيطان به من راه يابد.ابـوعـبـداللّه در مـن نگريست و ديد كه رنگ چهره ام ديگرگون شده است .فرمود: اى داوود، آرام بگير، كه اين [ترديد] كفر و يا گردن زدن است .به هر روى ما از نزد امام بيرون رفتيم .ابوزربى در كنار باغ منصور خانه داشت و به منصور خبر رسيده بود كه داوود بن زربى رافضى است و با جعفر بن محمد آمد و شد دارد.مـنصور با خود گفته بود: من در وضوى داوود مى نگرم .اگر به سان جعفر بن محمدوضو بگيرد، آنچه درباره اش گفته اند راست است و او را مى كشم .داوود در حـال آمـاده شـدن براى نماز بود و بى آن كه پى ببرد منصور او را زير نظرداشت .داوود وضو را سه سه ، آن سان كه امام صادق (ع ) فرموده بود انجام داد و هنوزوضويش تمام نشده بود كه منصور او را به حضور خواست .راوى مـى گويد: بعدها داوود درباره اين ديدار به من گفت : چون بر منصور درآمدم مرا خوشامد گـفت و آنگاه افزود: اى داوود، درباره تو سخنى ناروا گفته اند و تو چنان نيستى .من وضوى تو را نـگـريـسـتـم و ديدم كه وضوى رافضيان نيست .مرا حلال كن .آنگاه فرمود تا او را صد هزار درهم دادند.داوود رقـى مـى گـويـد: روزى مـن و داوود بـن زربى نزد امام صادق (ع ) بوديم كه داوودبه امام گـفـت : فـدايـت شـوم ! در دنيا جان ما را از خطر رهانيدى .اميدواريم خداوند تو را به يمن بركت خويش به بهشت درآورد.فرمود: خداوند به تو و همه برادران مؤمنت نيز چنين جزا دهد.آنـگـاه امام به داوود بن زربى فرمود: آنچه بر تو گذشت با داوود رقى در ميان گذار تانگرانى اش فرو نشيند.راوى مى گويد: پس امام فرمود: من بدين سبب او را چنان كه ديدى فتوا داده بودم ،چرا كه او در آستانه كشته شدن به دست دشمن بود.امـام آنـگاه افزود: اى داوود زربى ، دودو وضو ساز و بر آن ميفزاى كه اگر بر آن بيفزايى تو را نماز نيست ((658)) .
از ايـن روايـت و از روايـتـهايى همانند اين بهره جسته مى شود كه حكمرانان در پى آن بودند كه با زنـده كردن اختلافهاى فقهى دوران صحابه و با مبنا قرار دادن آرا و ديدگاههاى مخالفان على و فرزندانش افكار عمومى را بر ضد علويان و پيروان فقه امام صادق (ع )بشورانند، بدين بهانه كه اين گروه از آنچه اراده همگانى است خارج شده و آيينى به ميان آورده اند كه عامه با آن آشنايى ندارند و اين در حالى است كه بيرون شدن از آيين عامه فسق و تباهى است .در آن سـوى ، امـام صـادق (ع ) نـمـى خـواهـد به حكمرانان بهانه اى براى سركوب وآزار شيعيان و وابستگان خود بدهد.از اين روست كه از رهگذر انديشه تقيه براى حفظجان مؤمنان و نگه داشتن آنـان از آزار و سـتـم حـكـمـرانـان چـاره انديشى مى كند.درباره آن حضرت روايت شده است كه گـوشها ((659)) و گردن ((660)) خود را شست ، براى مسح سر آبى تازه برگرفت ((661)) ، همه سر را مسح كرد ((662)) و پاهاى خويش راشست ((663)) . بـه هـر روى ، او از دوران خـردسـالى و جوانى از تاءييدكنندگان حكومت عباسى بود وهمو يگانه راوى دو حـديـث اخـتـصاصى در مژده دادن به ظهور ابوالعباس سفاح و ظهورحكومت عباسى با پرچمهاى سياه است ((686)) و هموست كه مى گفت : عباس پدر همه خليفگان است ((687)) .
ابن حنبل به رغم همه آنچه در فتنه خلق قرآن بر سرش آمد و به رغم آن كه تازيانه خورد همچنان وفـادار مـانـد و حتى هنگامى كه گروهى درباره شورش بر ضد واثق از اوفتوا خواستند با اين كار مـخـالـفـت و با اين سخن كه هر كس بر او بشورد عصاى وحدت مسلمانان را شكافته و با آنچه از رسول خدا(ص ) روايت شده مخالفت كرده است حكومت او را تاءييد كرد.
مـى گـويـنـد: از ستاندن هرگونه مالى از عباسيان پرهيز داشت ، نه از آن روى كه اين حكمرانان نامشروعند، بلكه از آن روى كه اين اموال غصب است ! او بـا آن كـه عـلى (ع ) را چهارمين خليفه از خلفاى راشدين مى دانست ، اما در عين حال ، بر خلاف آنـچـه شـافعى مى گفت ، نمى پذيرفت كه معاويه بر امام مشروع مسلمانان شوريده و سر از طاعت برتافته است .
گـفتنى است كه احمد بن حنبل به سان ديگر پيشوايان مذاهب فقهى از شهرت برخوردار نيست .
بـرخـى علت اين مساءله را آن مى دانند كه او فقيه نبود و فقط محدث بود.گفته اند: شهرت او به عـقـيـده نداشتنش به خلق قرآن برمى گردد و وى هنگامى كه درروزگار معتصم عباسى سى و هشت ضربت تازيانه خورد اين نظر را پذيرفت .هنگامى هم كه واثق به حكومت رسيد ديگر بار احمد را آزمـود، اما اين بار به او آزارى نرساند وتنها به منع ملاقات او با مردم بسنده كرد، او نيز در خانه نـشست و براى نماز يا هيچ كارديگر بيرون نيامد و تا پايان زندگى واثق در همين وضع از ديده ها پنهان بود.
امـا هـنگامى كه در سال 232 ه ق .متوكل به خلافت رسيد به سبب كينه فراوانى كه نسبت به اهل بـيت داشت بر آنان سخت گرفت ، معتزله را از پيرامون دستگاه خلافت راند.ابن ابى داود و محمد بـن عبدالملك زيات را شكنجه داد و داراييهايشان را مصادره كرد، و بتدريج به اهل حديث نزديك شد و به محدثان ثروت و قدرت داد و از آنان خواست بر منبر روند و براى مردم حديث بگويند.كار تـا آنجا پيش رفت كه به گفته ابن كثير توليت سپردن به يحيى بن اكثم با مشورت امام احمد بن حـنـبـل انـجـام گـرفـت ((688)) .
در روايـت ديگرى است كه متوكل به او گفت : اى احمد، من مـى خـواهـم تـو را مـيـان خود وخدا حجت قرار دهم ، مرا از سنت و جماعت و از آنچه از اصحاب نوشته اى و آنان ازتابعان و تابعان از اصحاب رسول خدا(ص ) نوشته اند آگاه كن ((689)) .
گويند: يكى به نزد متوكل درباره احمد سخن چينى كرد كه پدران خليفه را ناسزامى گويد و آنان را به كفر و زندقه متهم مى كند.اما متوكل آن سخن چين را تازيانه زد وچون در اين باره پرسيدند گفت : زيرا به اين پيشواى بزرگ و اين مرد درستكار احمد بن حنبل تهمت زده است ((690)) .
همچنين يك بار متوكل از جاسوسان خود شنيد كه احمد به يكى از علويان گريخته از خليفه پناه مـى دهـد.پـس فـرمان داد در خانه او را بستند و تفتيش كردند و چون به نادرستى اين سخن پى بردند متوكل از او درگذشت ((691)) .متوكل صله هايى ارزشمند به ابن حنبل مى داد، با او مهربانى مى كرد و هر ماهه چهارهزار درهم به او مى پرداخت .حـتى او را به سامرا طلبيد تا به ديدارش تبرك جويد و از دانشش بهره برد.اما او درآغاز از پذيرش اين درخواست سرباز زد، ولى پس از چندى پذيرفت ((692)) .از او روايت شده است كه مى گفت : رافضيان را بر آيين اسلام نمى دانم ((693)) .او تـا آن اندازه محبت متوكل را به خود جلب كرد كه گفته اند: يكى از اميران متوكل به او گفت : احمد نه از غذاى تو مى خورد، نه از آشاميدنى تو مى آشامد و نه بر فرش تومى نشيند و آنچه را هم تو مـى نـوشى حرام مى داند.اما متوكل در پاسخ گفت : به خداوند،اگر معتصم از قبر درآيد و بر ضد احمد با من سخنى گويد از او نمى پذيرم ((694)) .
ايـنك پس از نگاهى گذرا به پيدايش مذاهب چهارگانه فقهى مى توان بخوبى وبروشنى دريافت كـه روايات وضو كه در كتابهاى اين مذاهب نقل شده ، همه نسخه هايى همانند از وضوى عثمان و فقه مخالف مكتب تعبد و مذهب على (ع ) و ابن عباس است ،چه ، فقه و حديث ـ آن سان كه گفتيم ـ در دامـن حـكـومـتـهـاى اموى و عباسى ديده گشود وپرورش يافت .
اين در حالى بود كه آنان بـسختى براى جلب نظر و جذب فقيهان و برخى از تابعيان تلاش كردند تا از اين رهگذر مردم را از فقه على بن ابى طالب (ع ) دور كنند،چرا كه از ديدگاه آنان پذيرش و رواج فقه على (ع ) مقدمه اى براى دور كردن آنان ازحكومت و نزديك شدن مردم به خاندان نبوت و اين نيز به نوبه خود چيزى بود كه حكمرانان را آزار مى داد و خشنودشان نمى ساخت .
پـيـشـتـر نـمونه روايتهايى حاكى از اصرار حكمرانان بر پذيرش كلام ابن عمر، هر چندبا كلام ابن عباس و على (ع ) مخالف باشد گذشت و اينك نمونه اى ديگر از همين دست فراروى مى نهيم : روزى مـالـك بـه حـضـور مـنـصور رسيد.
منصور بدو گفت : اى مالك ، چرا مى بينم ازميان همه اصحاب رسول خدا(ص ) تنها به گفته هاى ابن عمر تكيه مى كنى ؟ گـفـت : اى امـيـرمؤمنان ، او آخرين باقيمانده اصحاب رسول خدا(ص ) بود كه مردم بدونيازمند شدند و از او پرسيدند و به گفته او تمسك جستند.مـنـصـور گفت : اى مالك ، تو بايد بدانچه مى دانى حق است فتوا دهى ، نه آن كه ازعلى (ع ) و ابن عباس تقليد كنى ((695)) .
اكـنـون كـه چـنـيـن است نمى توان بدون تحقيق و برترى و بدون وارسى سند و دلالت وكمى يا كـاسـتـى در يـك حديث و يا بدون توجه به اوضاع و شرايط و يا بستر اجتماعى سياسى صدور يك روايت يا يك حكم و فتوا به همه آنچه در كتابهاى حديث آمده است اطمينان كرد، چه ، احاديث اين كـتـابـها از گزند دست سياست ايمن نمانده و از ديگر سوى نظام سياسى خواهان تدوين احاديث خوشايند خويش و وانهادن احاديث ناخوشايندبوده است .

وضوى سه گانه با شستن اعضاى مسح

در دوران عباسى ايـنـك كـه تـصـويـرى از چـگـونگى بنيانگذارى مذهبهاى چهارگانه فراروى نهاديم و ازاهداف حـكـمـرانـان در جـذب و جلب نظر فقيهان و نيز حمايت از تدوين فقه و انحصارمذهبها به چهار مـذهـب آگـاهى يافتيم زمان آن است كه به سير تاريخى مساءله وضو در اين روزگار نيز بنگريم .نـخـست به ديدگاه و روايت و فتوايى كه عالمان مذاهب در اين باره دارند نظر مى افكنيم ، سپس ايـن ديـدگـاهـهـا و روايتها را با ديدگاههاى پيشوايان مذهب تعبد محض يعنى مذهب اهل بيت مقايسه مى كنيم و از اين رهگذر امتداد موارد اختلافى را كه در عصر عثمان پديد آمده تا اين دوره و همچنين جزئيات و فروعى را كه در اين روزگاران اخير بدان افزوده شده بود روشن مى سازيم .نخستين محور اختلاف در مساءله وضو، سه بار شستن اعضاى وضو، و شستن اعضاى مسح بوده و بـا گـذر زمان در اين نقطه اختلاف ديگرگونيهايى رخ نموده است .براى نمونه مى بينيم كه ابن عمر پاهاى خود را هفت بار مى شويد و وضو را برابر نهاده پاكيزگى مى داند.يا درباره معاويه روايت شده است كه براى مردم وضو گرفت و دروضويش چون به سر رسيد مشتى آب برداشت و در كف دسـت چـپ ريخت و آنگاه بادست چپ بر وسط سر خود ريخت به گونه اى كه قطرات آب سرازير شد يا نزديك بودسرازير شود.
آنگاه از قسمت پيش سر به پشت سر و بر عكس مسح كشيد ((696)) .
اما مكتب تعبد محض اين ديگرگونى را خوش نداشته است ، چه ، از ديدگاه اين مكتب وضو از امور تـوقـيـفـى و تـعبدى است كه در آنها مى بايست به شرع رجوع كرد، نه آن كه آن سان كه ابن عمر مـى گفت ـ برابر نهاده پاكيزگى باشد ـ به ديگر سخن ، از ديدگاه اين مكتب وضو عبارت است از انـجام آن چيزى كه خداوند فرموده ، در قرآن نازل شده وپيامبر(ص ) بر آن تاءكيد كرده است .اين در حالى است كه پيشتر خوانديد كه انس بن مالك در حضور حجاج مى گويد: آنچه در قرآن نازل شده مسح است .يا ابن عباس با ربيع مى گويد: مردم تنها شستن را پذيرفته اند، اما من در قرآن جز مسح نمى يابم .
كـوتـاه سخن آن كه در مكتب اهل بيت همه بر لزوم پيروى از آنچه بر پيامبر(ص )وحى شده و آن حضرت براى مردمان آورده است تاءكيد دارند.از ابن عمر روايت شده است كه رسول خدا(ص ) پس از سومين شستن اعضا فرمود:اين وضوى من و وضوى پيامبران پيش از من است .اما در اين روايت هيچ دلالتى بر اين نيست كه آنچه پيامبر(ص ) انـجـام داده مـطـابق سنت و به عنوان تكليف عمومى مسلمانان باشد.بلكه اين روايت بيش از هر چـيـزى بـر اين دلالت مى كند كه شستن بار سوم براى عامه مردم مشروع نيست و به پيامبر(ص ) اخـتـصاص دارد، چه آن حضرت پس از شستن دوم اعضا كه كارى مستحب و زياده بر اصل واجب اسـت فـرمود: بر اين كار دوبار پاداش داده مى شود يا بر اين كار دو پاداش داده مى شود كه اين خود معناى سنت و استحباب است .اما پس از شستن سوم فرمود: اين وضوى من و پيامبران پيش از من است ، تا اين سخن ،خود دليلى شود بر اين كه اين شستن از ويژگيهاى پيامبر(ص ) است .در ايـن ميان ، روايت معاويه و آب ريختن بر وسط سر و مسح كردن از پيش مو تاپشت سر، در هيچ روايت ديگر از روايتهايى كه وضوى رسول خدا(ص ) را بيان كرده است و حتى در روايتهاى صحيح رسـيـده از عثمان ، از آن نشانى نيست .مگر آنچه از عبداللّه بن زيد بن عاصم و ربيع بنت معوذ نقل شـده اسـت .الـبـته در آينده به چگونگى انتساب اين روايت به عبداللّه بن زيد و نيز سير فقهى اين مساءله خواهيم پرداخت و در اينجا تنها به همين نكته بسنده مى داريم كه از روزگار معاويه به بعد موضوع مسح سر تغيير كرد وحكم نخستين خود را از دست داد تا جايى كه امروز شاهديم برخى از فـقـيهان شستن سررا به جاى مسح آن جايز مى شمرند، هر چند برخى هم آن را مكروه دانسته اند.بـدين سان ، ما امروزه شاهد هيچ حكم الزاميى براى مسح نزد هيچ يك از مذاهب چهارگانه فقهى نيستيم ((697)) .بـه هر روى ،اين اشاره گذرا را وانهيم و به بيان وضوى سه گانه [يعنى با سه بارشستن اعضا] نزد پيشوايان مذاهب فقهى بپردازيم :

1 ـ فقه حنفى 

حـنـفـيه اتفاق نظر دارند كه وضو با سه بار شستن اعضا و نيز شستن اعضاى مسح است .
كتابهاى مـهم اين مذهب همانند احكام القرآن جصاص (ف .370 ه ق .)، شرح معانى الاثار طحاوى (ف .321 هـ ق .)، بـدائع الـضبائع كاشانى (ف .587 ه ق .)، عمدة القارى بدرعين (ف .855 ه ق .)، شرح فتح القدير ابن همام (ف .681 ه ق .)، المبسوطسرخسى (ف .483 ه ق .)، والفتاوى الهنديه و همانند آن گواه اين مطلب است .
ايـنـك بـراى نـمونه متنى از المبسوط سرخسى را مى نگريم .پيشتر يادآور مى شويم كه محمد بن حسن شيبانى آنچه را ابوحنيفه به عنوان فروع فقهى استنباط كرده بود دركتابى تدوين كرد و نام الـمـبـسـوط را روى آن گذاشت .سپس محمد بن احمد مروزى اين كتاب را خلاصه كرد و آن را المختصر ناميد.آنگاه شمس الدين سرخسى همين كتاب راشرح كرده آن را المبسوط ناميد.
آنچه در كـتـاب حـاضـر و البته به عنوان متن المختصرآمده چنين است : سپس صورت خود را سه بار مـى شويد،آنگاه دستان خود را تا آرنج سه بار مى شويد و پس از آن سر و گوشهاى خويش را يك بار مى شويد.
سرخسى در شرح مى افزايد: آنچه از ديدگاه ما در مسح سنت است يك بار مسح كردن و با يك آب مـسـح كـردن اسـت .
در المجرد از ابوحنيفه نقل شده كه سه بار با يك آب مسح كند.
سرخسى در ادامـه به اين عبارت مروزى برمى گردد كه گفته است :سپس پاهاى خود را سه بار تا برآمدگى روى پا مى شويد ((698))

2 ـ فقه مالكى

مالكيه همان شيوه وضوى عثمان را پذيرفته و بدان عمل كرده اند.هر كس دركتابهاى اين مذهب ، هـمانند كتاب احكام القرآن قرطبى (ف .340 ه ق .)، احكام القرآن ابن عربى (ف .543 ه ق .)، بداية المجتهد ابن رشد (ف .595 ه ق .)، يا حتى در المدونه الكبرى و الموطاء مالك بنگرد اين حقيقت را بخوبى درخواهد يافت .
براى نمونه يك روايت از الموطاء مالك فراروى مى نهيم : يـحيى بن مالك ، از عمر بن يحيى مازنى ، از پدرش مرا حديث آورده است كه ازعبداللّه بن زيد بن عـاصـم ، جـد عـمر بن يحيى مازنى و از اصحاب رسول خدا(ص )، پرسيد:آيا مى توانى به من نشان دهى رسول خدا(ص ) چگونه وضو مى گرفت ؟ عبداللّه بن زيدگفت : آرى .آنـگاه ظرف آبى خواست .آب بر دست راست ريخت و دستانش را دو بار شست .آنگاه سه بار آب در دهان و سه بار آب در بينى چرخاند.سپس روى خود را سه بارشست .سپس دستانش را تا آرنج دو بـار شست .آنگاه سر خود را با دستان مسح كرد و درحالى كه دستها را به پشت و رو مى چرخاند از پـيـش سـر آغاز كرد و تا پس گردن مسح كشيد و سپس دستها را به همين ترتيب برگرداند و به همان نقطه كه مسح را آغاز كرده بودخاتمه داد.آنگاه نيز پاهاى خود را شست ((699)) .
گـفـتـنى است مالك در موطاء مشخص نكرده كه آيا شستن اعضا تنها يك بار لازم است يا دو بار لازم است و يا سه بار.
او حتى ابوابى هم در اين باره نگشوده و تنها به نقل همين روايت كه از سه بار شستن صورت و همچنين شستن پاها حكايت دارد بسنده كرده است .با اين حال ابن رشد قرطبى مالكى مى گويد: عالمان اتفاق نظر دارند كه اگرشستن اعضا به صورت كامل انجام پذيرد يك بار هم بسنده مى كند، و شستن براى باردوم و سوم مستحب است ((700)) .
ابن عربى در احكام القرآن در اين باره تحقيقى اختصاصى دارد و آن اين كه مى نويسد: اين كه راوى مى گويد پيامبر(ص ) دو يا سه بار اعضاى وضو را شست مقصود وى آن است كه با يك بـار شـسـتـن همه عضو را دربرگرفته و بار دوم و سوم را افزون بر اين انجام داده است .البته اين غـيبى است كه يك انسان نمى تواند از آن آگاهى يابد و تنها اين است كه راوى مشاهده كرده است پيامبر(ص ) براى هر عضو يك بار مشت خود را پر آب كرده است .
راوى از همين روى گفته : توضاء مـرة (يك بار عضو را شست )، و اين به لحاظصورت و معنا صحيح است ، چه ، ما مى دانيم اگر آن حضرت با يك بار شستن و يك بارآب ريختن همه عضو را نمى شست براى بار دوم اين كار را انجام مـى داد.
امـا هنگامى كه افزون بر يك مشت يا دو مشت آب بر عضو وضو ريخت يا براى بيش از يك بـار بر عضووضو آب ريخت ما هيچ اطمينان نداريم كه او با يك بار آب ريختن همه عضو را شسته وبـار دوم را بـه عـنـوان زياده انجام داده است ، يا در بار اول و دوم همه عضو وضو رادربرنگرفته و نشسته و بنابراين بسته به مقدار آب و وضع نظافت عضو و بسته به اين كه باريختن كم يا زياد آب بـر عـضو وضو عضو تميز مى شود.چند بار ديگر هم آب ريخته است .بنابراين ، گويا ـ البته خداوند خود به حقيقت امر آگاه است ـ پيامبر اكرم (ص )خواسته است با تكرار آب ريختن ، براى امت خود گـشـايـشى ايجاد كند، چه اين كه بيشترمردم نمى توانند با يك مشت آب يا با يك بار آب ريختن هـمه عضو را بشويند، و از همين روى پيامبر(ص ) از باب لطف و مهرورزى و آسان گيرى بر مردم به حسب كمترين توانايى آنان ، راه گشايش و بيرون شدى برايشان قرار داده است .هم از اين روى ، مـالـك در وضومشخص نكرده كه يك يا دو يا سه بار شستن لازم است .آنچه او قيد كرده تنها اين است كه وضو پر و كامل انجام گيرد.مى گويد: روايتها درباره توقيت با همديگر متفاوت است ، و مقصود وى آن است كه مراد از همه اين روايته، نه بيان شمار دفعات شستن ، بلكه بيان اين است كه بايد وضو پرو كامل انجام گيرد.پيامبر اكرم (ص ) وضو گرفت و در وضوى خود صورت را به سه مشت و دستها را به دو مشت آب شست ، زيرا صورت داراى برجستگيه، فرورفتگيها و خطوطو چين و چروك است و بنابراين غالبا با يك بار آب ريـخـتـن ، آب همه صورت را فرانمى گيرد.
بر خلاف دستها كه صاف و مسطح است و جارى كردن آب بر روى آنها درمقايسه با صورت بسيار آسانتر است .
شـايـد گـفته شود: پيامبر اكرم (ص ) يك يك وضو ساخت و فرمود: اين وضويى است كه نماز جز بـدان پـذيرفته نيست .هم دو دو وضو ساخت و فرمود: هر كس دو دو وضوگيرد [دو بار اعضاى وضـو را بـشويد] خداوند او را دو بار پاداش دهد.جايى ديگر نيز سه سه وضو ساخت و فرمود: اين وضـوى مـن و وضـوى پيامبران پيش از من و وضوى ابراهيم است .اينها از آن حكايت مى كند كه شـسـتن اعضاى وضو داراى دفعات متعدد ومتفاوت و افزون بر حد تحقق وضوى كامل است و به حسب اين دفعات پاداش به شخص مى رسد.در پـاسخ مى گوييم : اين احاديثى صحيح نيستند.من نيز بارها و در هر زمان و هرجلسه گفته ام كـه خود را جز بدان احاديثى كه سندهايشان صحيح است مشغول نكنيد.بنابراين ، چگونه مى تواند چـنـيـن حـكـمـى بـر احاديثى فاقد اصالت استوار شود.افزون براين كه اين احاديث [بنابر فرض پـذيـرفتن ] داراى توجيه درستى نيز هست و آن اين كه پيامبر(ص ) يك يك وضو گرفت و فرمود: اين وضويى است كه خداوند نماز را جز بدان نپذيرد.اين روايت بيانگر حداقل لازم در وضو است و الـبته در اين نيز به اقتضاى ظاهراين احاديث بايد شستن فراگير باشد و همه عضو را در بر بگيرد.
بـارى ديـگـر بـا دو مشت آب هر عضو را شست و فرمود: او را دو بار پاداش است و در هر زحمتى افـزون ، يـك مـشـت پـاداش بـه شخص مى رسد.در جايى ديگر هم سه سه وضو ساخت و فرمود: ايـن وضـوى مـن اسـت .يـعـنـى ايـن كـارى اسـت كه به هدف آسان گيرى بر امتم و به عنوان يـك مـسـتحب براى آنان انجام دادم .از همين جا نيز افزودن بر سه بار مكروه است ، بدان دليل كه مـشت اول آب عضو را نرم مى كند و خشكى آن را از ميان ميبرد، مشت دوم چربى عضو را از ميان مـى بـرد و مـشـت سـوم آن را تميز و پاكيزه مى كند.بنابراين ، اگر كسى شيوه اش بر اين اخير بود بـدوى و خشك است و بايد نرمخويى را بدو آموخت تافراگيرد، و بايست راه وضو گرفتن را براى او هـمـوار كـرد تـا بـديـن كار اقدام كند.به همين سبب است كه كسانى گفته اند: هر كس برسه بيفزايد ستم و تجاوز كرده است ((701)) .ابـن الـعربى در كتاب الوصايا نيز مى نويسد: چون وضو مى گيرى بر آن باش كه پا راهم بشويى و هم مسح كنى كه اين كار سزاوارتر است ((702)) .

3 ـ فقه شافعى 

عـالـمـان شـافـعيه درباره احكام بسيار نوشته اند و با اندك مراجعه اى به كتابهاى مهم اين مذهب مى توان از وضوى آنان آگاهى يافت و بدين نكته رسيد كه وضو از ديدگاه اين مذهب در كليات با وضـوى ديـگـر مذاهب اهل سنت تفاوت چندانى ندارد و اثر پذيرفته از روايت وضوى عثمان است .بـرخى از كتابهاى عمده اين مذهب در زمينه فقه عبارتنداز: اختلاف العلماء مروزى (ف .388 ه .ق .)، الام شافعى (ف .204 ه .ق .)، المختصرمزنى (ف .624 ه .ق .)، معالم السنن خطابى (ف .388 هـ .ق .
)، الـمـهـذب فـيـروزآبادى (ف .476 ه .ق .) المجموع نووى (ف .676 ه .ق .) و فتح البارى عسقلانى (ف .852ه .ق .). شـافعى وضويى را از ابن عباس نقل كرده كه گفته است : رسول خدا(ص ) وضوساخت و در وضو دسـت خـود را بـه درون ظـرف آب برد و پس از آن يك بار آب در دهان و يك بار هم آب در بينى چرخاند.سپس دست به درون ظرف برد و يك بار بر صورت خود آب ريخت .بر دستانش نيز يك بار آب ريخت و سر و گوشهاى خود را نيز يك بارمسح كرد ((703)) .
شـافعى پس از آن روايت حمران وابسته عثمان را درباره وضوى او مى آورد كه درنشستنگاهها سه سه وضو ساخت ((704)) .آنگاه مى افزايد: البته اين به معناى اختلاف نيست ، بلكه بدان معناست كه چون رسول خدا(ص ) هم يـك يـك و هم سه سه وضو ساخت وضوى كامل و انتخابى به سه بارشستن اعضاست و يك بار هم كـفايت مى كند.من بر همين اساس اين را براى شخص مى پسندم كه صورت و دستان و پاها را سه سه بشويد، سر را سه سه مسح كند و در مسح سر همه آن را دربر گيرد.اما اگر در شستن صورت و دستها و پاها تنها به يك بار بسنده كند و همين يك بار همه عضو را در بر گيرد او را كفايت كند.اگر در مسح سر هم به يك بار بسنده كند و به هر مقدار كه بخواهد سر را در بر گيرد او را كفايت كـند.
اين حداقل چيزى است كه بر شخص واجب است .
اگر هم برخى از اعضا را يك بار و برخى از اعـضارا سه بار بشويد باز بسنده كند، زيرا وقتى يك بار شستن در همه اعضا كفايت كننده باشددر هر يك از اعضا نيز كفايت خواهد كرد.
شـافـعـى پس از اين اظهار نظر روايت عبداللّه بن زيد بن عاصم را مى آورد و پس از آن مى گويد: بـراى وضـو گـيـرنده اين را نمى پسندم كه بر سه بار شستن بيفزايد، و البته اگر هم بيفزايد ـ به خواست خداوند ـ مكروه نيست ((705)) .

4 ـ فقه حنبلى

وضـو در فـقـه حـنبلى با وضوى ديگر مذاهب فقهى اهل سنت در كليات تفاوتى ندارد و همه اين مـذاهـب از همان احاديث پيشگفته سرچشمه مى گيرند.امام احمد افزون بر مسند خود دو كتاب ديـگر دارد كه مى توان مسائل فقهى را از آنها بيرون كشيد.يكى ازاين كتابها مسائل پسر او عبداللّه بـن احمد و ديگرى مسائل احمد است كه ابوداوودسليمان بن اشعث سجستانى آنها را گرد آورده است .مـشهورترين كتابهاى فقهى حنبلى نيز كتاب المغنى ابن قدامه (ف .620 ه .ق .)،المحرر فى الفقه ابن تميمه (ف .652 ه .ق .)، الانصاف مرداوى (ف .885 ه .ق .)،است .ما در اينجا روايتهايى را از مسند احمد مى آوريم تا حقيقت وضوى حنبليان آشكارتر شود.
احـمد به سند خود از بسربن سعيد درباره عثمان آورده است كه در نشستنگاههاوضو ساخت و در وضويش سه بار صورت و سه بار دستهاى خود را شست و سپس سرو پاهاى خويش را سه سه مسح كـشـيـد ((706)) .روايـت ديـگـر احـمـد از بـسر بن سعيد است كه مى گويد عثمان سه سه وضو ساخت ((707)) .سـومين روايت احمد از حمران درباره عثمان است كه سه بار صورت خود راشست ، سه بار دستان خود را تا آرنج شست ... و سپس سه بار پاهاى خويش را تابرآمدگى روى پا شست .چهارمين روايت او نيز از حمران درباره عثمان است كه درنشستنگاهها وضو ساخت ... و در وضويش اعضا را سه سه شست .در بـررسى روايتهاى عثمان در باب وضو در مسند احمد مى بينيم وى همه روايتهاى حاكى از سه بـار شستن را نقل مى كند و در حالى كه بيش از دوازده روايت درباره سه بار شستن مى آورد حتى يـك روايـت هـم دربـاره وضوى با يك بار شستن ذكرنمى كند و تنها در يكى از روايتهايش چنين مى آورد كه سپس سر و روى پاهاى خويش رامسح كرد ((708)) .
بـديـن سان مى بينيم احمد تنها روايت وضوى عثمانى را كه با ديدگاه متوكل وعباسيان همگون است و ادامه راه خليفه سوم و حكمرانان اموى است نقل مى كند.او حتى اين شيوه وضو را به على بن ابى طالب (ع ) نيز نسبت مى دهد ((709)) .
مانمى خواهيم امام احمد را به دروغگويى يا بر ساختن حديث متهم كنيم ، چرا كه اواحاديثى فراوان در فضايل على نيز نـقـل كـرده است .اما اين نكته را يادآور مى شويم كه هم او و هم فقيهان سه گانه ديگر در دوران امـوى و عـباسى دانش اندوختند، در اين روزگارزندگى كردند، با حكمرانان رابطه داشتند و از استادانى با گرايشهاى اموى و عباسى علم آموختند و از همين روى آنچه فرا گرفتند اثر پذيرفته از حـكـمـرانان بود، از همين روى است كه اينان جز در مواردى اندك و آن هم غالبا تحريف شده ، ديدگاه فقهى كسانى چون على بن ابى طالب (ع )، عبداللّه بن عباس ، اوس بن ابى اوس و عبادبن تميم رانمى آورند.از آنـچه گذشت بدين نتيجه مى رسيم كه مذاهب چهارگانه فقهى اهل سنت درمساءله وضو در موارد زير اتفاق نظر دارند: 1 ـ محبوبيت شستن ، اعضاى وضو براى بار سوم ، و تاءكيد بر اين كه اين كار سنت است ، 2 ـ لزوم شستن پ، و اين كه رسول خدا(ص ) چنين كرده است ، 3 ـ شستن دستها تا آرنج ، 4 ـ جواز شستن سر، هر چند همراه با كراهت از ديدگاه برخى فقيهان ، اما اعضا و افعال وضو، به تبع حكم قرآن ، از ديدگاه همه مسلمانان يكى و به قرارزير است : 1 ـ شـسـتـن صورت 2 ـ شستن دستها 3 ـ مسح سر 4ـ مسح يا شستن پاها درباره حكم پا اختلاف است كه آيا بايد آن را مسح كرد يا شست .چنان كه در مسح سر نيزاختلاف است كه آيا بايد همه سر را مسح كرد يا تنها مسح قسمتى از آن كفايت مى كند.
بـا نـظـر بـه ايـن كـه در مـذاهب چهارگانه شستن سر را به جاى مسح ، هر چند باكراهت ، كافى مى دانند مى توان گفت مكتب وضو در عصر عباسى ، مكتب وضوى باسه بار شستن اعضاى وضو و شـسـتـن اعـضـاى مسح است ، هر چند اين مذاهب بعدها در سيرتكامل خود در پاره اى از فروع و جزئيات با يكديگر تفاوت نظر يافته اند.براى نمونه ، در مذهب امام ابوحنيفه واجبات فرائض وضو چهار چيز است : 1 ـ شستن صورت .2 ـ شستن دستها تا آرنج .3 ـ مسح يك چهارم سر.اين ميزان با اندازه يك كف دست برابر دانسته مى شود واگر شخص سر را به جاى مسح كردن بشويد بسنده مى كند، هر چند اين كار مكروه است .4 ـ شستن پاها تا برآمدگى روى پا.گفته اند: شستن كامل عضو براى يك بار واجب و براى بار دوم و سوم ـ بنابر روايت صحيح ـ مستحب است .
در مذهب مالكيه اين واجبات هفت چيز است : 1 ـ نيت 2 ـ شستن صورت 3 ـ شستن دستها تا آرنج 4 ـ مـسح همه سر و اگر هم سر را بشويد، گر چه كارى مكروه كرده است اما او را ازمسح كفايت مى كند.5 ـ شستن پاها تا برآمدگى روى آن 6 ـ موالات 7 ـ مـالـيـدن اعـضاى وضو.گفته اند: شستن براى بار دوم و سوم در هر يك از اعضايى كه شسته مى شود، حتى در پاه، فضيلت [و مستحب ] شمرده مى شود.همين افعال در مذهب شافعى به شش مورد خلاصه مى شود: 1 ـ نيت 2 ـ شستن صورت 3 ـ شستن دستها تا آرنج 4 ـ مـسـح مـقدارى از سر، هر چند اندك ، و اگر هم سر را به جاى شستن مسح بكشداو را بسنده مى كند و اين كار گرچه مكروه هم نيست ، اما خلاف اولى است .5 ـ شستن پاها تا برآمدگى روى آن 6 ـ ترتيب ميان اعضاى چهارگانه كه در قرآن از آنها نام برده شده است .گفته اند: شستن براى بار دوم و سوم ، سنت ، مستحب و مندوب است ، و البته مقصود از اين هر سه تعبير يكى است .سرانجام ، در مذهب حنبلى نيز افعال واجب وضو شش مورد است : 1 ـ شستن صورت 2ـ شستن دستها تا آرنج 3 ـ مسح همه سر.اگر آن را بشويد مكروه ولى بسنده است .4 ـ شستن پاها تا برآمدگى روى آنها 5 ـ ترتيب 6 ـ موالات گـفـتـه انـد: شستن براى بار دوم و سوم سنت ، مستحب و مندوب است ، و البته اين هرسه به يك معناست ((710)) .

وضوى با دو بار شستن اعضا و با مسح سر و پا در عصر عباسى

ايـنـك كه تصويرى از مذاهب چهارگانه از نظر گذرانديم و از اهداف حكمرانان درجلب و جذب فـقيهان آگاهى يافتيم و ريشه هاى وضوى با سه بار شستن اعضا و نيزچگونگى اثر پذيرى مذاهب چهارگانه در دوران عباسى را بررسيديم ، هنگام آن است كه در سير تاريخى وضو و چگونگى شيوه تعبد محض يا همان شيوه اهل بيت در اين روزگار نيز بنگريم .اين را هم مى دانيم كه ابوحنيفه و مالك با حكومت اموى معاصر بودند و در اين دوره دانش اندوخته بودند، و امام شافعى و احمد نيز تصويرى مكرر از همين فقه ابوحنيفه و مالك را بازمى نماياندند، هر چند هر يك از آنها نيز براى خود اصول وجزئياتى ويژه داشتند.حـال بنگريم در اين روزگار امامان اهل بيت چه ديدگاهى داشتند و چگونه شيوه وضوى خود را اسـتـمرار بخشيدند.
اين بررسى را با نگاهى به وضوى امام باقر(ع )مى آغازيم و سپس وضوى ديگر امـامـان شـيعه را كه فرزندان اويند مى نگريم و به بيان اين حقيقت مى پردازيم كه چرا بر جزئيات وضو تاءكيد داشتند.ناگفته نماند كه امام باقر(ع )درباره وضو تقيه نيز نمى كرد، چه ، وضويى كه او تـوصـيف مى كرد خدشه پذير نبود، زيرااو بر يك بار و دو بار شستن تاءكيد مى كرد و اين چيزى بود كه در همه روايتهاى صحيح نبوى درباره وضو وجود دارد و يك بار و دو بار در سيره عملى رسول خـدا(ص ) ثـابـت شـده اسـت ، در حـالـى كـه شـسـتن براى بار سوم كه عثمان بر آن تاءكيد دارد اختلافى است .
به هر روى ، اينك برخى از روايتها را مى نگريم : 1 ـ از زراره روايـت شـده است كه امام باقر(ع ) فرمود: آيا وضوى رسول خدا(ص ) رابرايتان حكايت نكنم ؟ گفتيم : چرا.پـس امام ظرفى را كه در آن قدرى آب بود خواست و آن را پيش روى نهاد.
آنگاه آستينهاى خود را بالا زد و سپس دست راست خويش را در آب فرو برد و فرمود:اگردست پاك باشد اين گونه وضو آغاز مى شود.سـپـس مـشت خود را پر آب كرد و دست بر پيشانى نهاد و با گفتن بسم اللّه آب را برچهره و بر اطـراف ريـش ريـخـت و آنـگاه دست را يك بار بر پيشانى و روى صورت كشيد.سپس دست چپ خويش را در آب فرو برد و مشتى پر آب كرد و دست خود را بر روى آرنج دست راست نهاد و آب را ريخت و دست كشيد تا آن كه آب از نوك انگشتان سرازير شد.پس از آن دست راست خود را پر آب كرد و بر روى آرنج دست چپ نهاد وآب را ريخت و آنگاه دست خويش را بر روى دست چپ كشيد بـه گـونـه اى كـه آب از سـرانـگـشـتانش سرازير شد.سپس به ترى باقيمانده بر دست چپ و به باقيمانده ترى دست راست پيش سر و روى پاهاى خود را مسح كشيد.راوى مـى گويد: امام باقر(ع ) آنگاه فرمود: خداوند فرد است و فرد دوست دارد.
در وضو سه مشت آب تـو را بـسـنده كند: يكى براى صورت ، دو تا براى دسته، پيش سررا هم به ترى دست راست و روى پـاى راسـت را بـه باقيمانده ترى همين دست و روى پاى چپ را نيز به ترى دست چپ مسح بكش .زراره مـى گـويد: امام باقر(ع ) فرمود: مردى از اميرمؤمنان درباره وضوى پيامبر(ص )پرسيد و آن حضرت نيز اين گونه توصيف كرد ((711)) .
2 ـ از زراره و بكير روايت شده است كه از امام باقر(ع ) درباره وضوى رسول خدا(ص ) پرسيدند.
آن حضرت طشتى يا كاسه اى بزرگ كه در آن آب بود خواست .پس دست راست خود در آب فرو برد و مشتى آب برداشت ، آن را بر صورت ريخت وصورت خود را بدان شست .سپس دست چپ خويش را در آب فـرو برد و مشتى آب برداشت ، بر آرنج دست راست ريخت ، و دست راست را از بالا به پايين ، بـى آن كـه دسـت را بـه بالا برگرداند شست .آنگاه دست راست خويش را در آب فرو برد و آب بر آرنج دست چپ ريخت و آن را به مانند دست راست شست .سپس سر و پاهاى خويش را به باقيمانده آب و بـى آن كـه آبـى تـازه برگيرد مسح كشيد و پس از آن فرمود: لازم نيست انگشت به زير بند پاافزار برده شود.راوى مـى گـويـد: امـام آنـگـاه فرمود: خداوند مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلاة فـاغـسـلـوا وجوهكم و ايديكم ). پس شخص را نرسد كه چيزى از صورت ناشسته باقى گذارد.هم خداوند به شستن دستها تا آرنج فرمان داد و از اين روى شخص را نرسد كه چيزى از دست تا آرنج نـاشـسـته بگذارد، زيرا خداوند مى فرمايد: (فاغسلواوجوهكم و ايديكم الى المرافق ). سپس فرمود: (وامـسـحوا برؤوسكم و ارجلكم الى الكعبين ).پس اگر شخصى قدرى از سر يا قدرى از پاه، ميان برآمدگى روى پا تا نوك انگشتان را مسح بكشد او را بسنده كند.راوى گويد: پرسيدم : كعبين كجاست ؟ فرمود: اينج، يعنى مفصل پايين تر از ساق پا.پرسيدم : اين چيست ؟ فرمود: اين از استخوان ساق است و كعب پايين تر از اين است ((712)) .
در ايـن روايـت در عـبارت بى آن كه دست را سمت بالا برگرداند، و هم در عبارت سپس سر و پـاى خويش را به باقيمانده آب و بى آن كه آبى تازه برگيرد مسح كشيداشاره اى است به اين كار مـردمـان كـه دسـت را بـه سـمـت آرنـج بـر روى دسـت ديگرمى كشيدند يا براى مسح آبى تازه برمى گرفتند، و اين را جزوى از سنت هم برمى شمردند.روايت با اين قيد مى خواهد يادآور شود كه اين كار پاره اى از مردمان دروضوى امام باقر(ع ) هيچ جايى ندارد.3 ـ از بـكـيـر بـن اعـين از امام باقر(ع ) روايت شده است كه فرمود: آيا وضوى رسول خدا(ص ) را برايتان حكايت نكنم ؟ آنگاه با دست راست خويش مشتى آب برداشت وصورت خود را بدان شست ، سـپـس بـا دسـت چپ مشتى آب برداشت و دست راست خود را بدان شست ، آنگاه با دست راست مشتى آب برداشت و دست چپ خود راشست و سپس به باقيمانده آب سر و پاهاى خويش را مسح كشيد ((713)) .4 ـ از ميسر از امام باقر(ع ) روايت شده است كه فرمود: آيا وضوى رسول خدا(ص )را برايتان حكايت نـكـنـم ؟ آنگاه مشتى آب برداشت و بر صورت خويش ريخت ، سپس مشتى ديگر برداشت و بر آرنج خويش ريخت ، آنگاه مشتى ديگر برداشت و بر آرنج دست ديگر ريخت و سپس سر و پاهاى خويش را مسح كرد و در پى آن دست خود را برروى پا نهاد و گفت : اين همان كعب است .راوى مـى گـويـد: آن گـاه امام به پايين عرقوب اشاره كرد و فرمود: اين طنبوب [استخوان ساق ] است ((714)) .
از ايـن روايـت و هـمـچـنين روايت پيشگفته (شماره 2) بر مى آيد كه نخستين نشانه هاى اختلاف درباره معناى كعب در اين دوره رخ نموده است .5 ـ از ابـن اذيـنـه ، از بـكـيـر و زرارة بـن اعين روايت شده است كه از امام باقر(ع ) درباره وضوى پيامبر(ص ) پرسيدند.امام طشتى يا كاسه بزرگى آب خواست .پس دستهاى خودرا شست .سپس دسـت راسـت را به درون ظرف برد و صورت خويش را بدان [مشت آبى كه برداشته بود] شست ، و البته در شستن صورت از دست چپ نيز كمك گرفت .سپس دست راست خود را در آب فرو برد و مـشـتى آب برداشت و دست چپ خود را با آن آب و در حالى كه آب را به سمت بالا برنمى گرداند شـست .پس از آن دست راست خويش رادر آب فرو برد و مشتى آب برداشت و بر روى آرنج دست چـپ ريـخت ، در حالى كه آب هيچ به بالا برنمى گشت و از آرنج به سمت پايين سرازير مى شد، به سان شستن دست راست .
سپس با باقيمانده آب و بى آن كه آبى تازه برگيرد سر و همچنين پاهاى خود را تابرآمدگى روى آنها مسح كرد ((715)) .
ايـن حـديث و همچنين حديث شماره 2 از آن حكايت دارد كه برخى از مردمان درهنگام وضو، به گاه شستن دستها آب را به سمت آرنج برمى گرداندند، يا به گاه مسح آبى تازه برمى گرفتند.
اما ايـن روايت بر آن تاءكيد دارد كه امام باقر(ع ) نه آب را به سمت آرنج برگرداند و نه براى مسح آبى تازه برگرفت .
6 ـ از جـمـيـل بن دراج از زرارة بن اعين روايت شده است كه گفتند: امام باقر(ع )وضوى رسول خدا(ص ) را برايمان حكايت كرد.او ظرف آبى خواست .آنگاه دست خوددر آب فرو برد و مشتى آب برگرفت و از بالاى صورت بر صورت ريخت و اطراف آن رانيز دست كشيد.سپس دست چپ خود بـه درون آب بـرد و [آب بـرداشـته ]، بر روى دست راست ريخت و بر آن ، دست كشيد.
آنگاه دست راست را در آب فرو برد و [آبى برداشت ]،بر روى دست چپ ريخت و چنان كه دست راست را شسته بـود ايـن دست رانيز شست .سپس با ترى باقيمانده بر دستش و بى آن كه دستها را دوباره در آب فرو بردسر و پاهاى خويش را مسح كرد ((716)) .7 ـ از مـحـمد بن مسلم از امام باقر(ع ) روايت شده است كه فرمود: گاه مى شود كه كسى از شما يـك مـشت چربى روغن برمى دارد و همه بدن را با آن چرب مى كند.آب ازاين فراگيرتر است .آيا وضوى رسول خدا(ص ) را برايتان حكايت نكنم ؟ گفتيم : چرا.پـس دسـت خود در آب فرو برد و بى آن كه دست را بشويد مشتى آب برداشت و برصورت خويش ريـخـت و دو طرف و همه صورت را دست كشيد.سپس با دست راست مشتى ديگر برداشت و در كف دست چپ ريخت و با آن دست راست خود را شست .پس از آن مشتى ديگر آب برداشت و دست چپ خود را با آن شست و آنگاه به ترى باقيمانده بر دستها سر و پاهاى خويش را مسح كرد ((717)) .هـمچنين از ابان و جميل ، از زراره روايت شده است كه گفت : امام باقر(ع ) براى ماوضوى رسول خدا(ص ) را حكايت كرد.او ظرف آبى خواست .مشتى آب برداشت و ازبالاى صورت بر آن ريخت و سـپس دو طرف صورت را دست كشيد.سپس دست چپ خود را در ظرف آب برد و با آن بر دست راست خويش آب ريخت و هم بر آن دست كشيد.آنگاه دست راست را در آب فرو برد و اين آب را بر دست چپ ريخت و دست چپ را نيز به سان دست راست شست .سپس با ترى باقيمانده بر دستها و بى آن كه دستها را دوباره در آب فرو برد سر و پاها را مسح كرد ((718)) .8 ـ از داوود بـن فـرقـد روايـت شده است كه گفت : از امام صادق (ع ) شنيدم كه مى گفت : پدرم مـى فـرمـود: وضـو را حـد و اندازه اى است و هر كه از اين اندازه فراتر رودپاداش ندارد.همچنين مى فرمود: كسى كه چنين كند خيره سرى كرده است .در اين ميان كسى از وى پرسيد: اين اندازه كه مى گويى كدام است ؟ فرمود: صورت و دستانت را بشويى و سر و پاهايت را مسح كنى ((719)) .مـجـلـسى عبارت انما يتلدد را در اين روايت به معناى فراتر رفتن از حد و اندازه وضو و تكلف و خـيـره سـرى در بـرابـر خداوند در احكامش دانسته و يادآور مى شود كه اين واژه از ريشه لدد به معناى خصومت و خيره سرى است .وى آنگاه نظر ابن اثير در نهاية را نيز نقل مى كند ((720)) .حر عاملى نيز درباره اين روايت چنين اظهارنظر مى كند: مقصود آن است كه هركس از اندازه وضو فـراتر رود خود را به سرگردانى و ترديد و رنج مى افكند، بى آن كه از اين كار پاداشى ببرد، چرا كه وى به بيش از آن اندازه كه نام شستن و مسح كردن صدق كند فرمان نيافته است ((721)) .پـيـشـتـر روايـتى ديگر نيز از امام باقر و امام صادق (ع ) درباره تجاوز از اندازه وضوگذشت و اين روايـت نيز مطرح شد كه چون از امام باقر(ع ) درباره اين حديث اميرمؤمنان (ع ) كه هذا وضوء من لـم يـحدث پرسيدند و گفتند كدام حدث از دفع ادرارفراتر است ، در پاسخ فرمود: مقصود از آن سـخـن امـيـرمـؤمـنـان تـجـاوز از اندازه در وضو ومعناى حدث آن است كه از اندازه وضو فراتر رود ((722)) .كـلينى به سند خود از حماد بن عثمان نقل كرده است كه گفت : نزد امام صادق (ع )نشسته بودم كـه ظـرف آبـى خـواست و مشت خود را از آن پر آب كرد و بدان آب همه صورت خويش را شست .سـپـس مشتى ديگر پر آب كرد و دست راست خود را بدان شست .آنگاه مشت ديگرى پر آب كرد و دست چپ خويش را بدان شست .پس از آن سر و پاهاى خود را مسح كرد و فرمود: اين وضوى كسى است كه احداث نكرده است يعنى از اندازه وضو تجاوز نكرده است ((723)) .هم از امام روايت شده است كه فرمود: وضو حدى از حدود الهى است تا از اين رهگذر دانسته شود كه چه كسى فرمانبر اوست و چه كسى نافرمانى اش مى كند.مؤمن راهيچ چيز نجس نمى كند و او را [آب وضو] به همان اندازه كه روغن بر بدن مالند بسنده كند ((724)) .امـام باقر(ع ) بدين سخن به كسانى اشاره دارد كه به اجتهاد و راءى خود قصدژرف تر كردن احكام ديـن را داشته و چيزهايى غير دينى به دين درآورده و شستن راجايگزين مسح كرده اند يا بر شمار دفـعـات شـسـتـن اعـضـا افـزوده اند، بر اين پنداركه اين كاربه معناى كامل كردن و نكو ساختن وضوست ! همچنين امام با اين سخن كه مؤمن را همان اندازه كه روغن بر بدن مالند بسنده كند بدين اشاره فـرمـوده اسـت كـه چـنـد بـار شـستن اعضا ضرورت ندارد.طهارت وپاكيزگى حاصل در وضو پـاكـيزگى و طهارت حكمى است ، نه حقيقى ، و از همين روى بارسيدن آن اندازه آب به بدن كه هـمـانندش در چرب كردن بسنده مى كند، اين طهارت تحقق مى يابد، و مؤمن به هيچ چيز نجس نمى شود.
از آنچه گذشت اين نكات به دست مى آيد: 1 ـ امام باقر(ع ) شستن براى بارسوم را نمى پسندد و يك بار شستن را مايه بركنارشدن از تكليف و وظـيـفـه مـى داند، و همين وضوى با يك بار شستن وضويى است كه رسول خدا(ص ) نيز به جاى آورده است .از ديدگاه امام ، شستن براى بار دوم سنت ومستحب است و پاداش را دو برابر مى كند.دليل اين سخن نيز آن است كه وضو به سان رفع نجاست ، طهارتى حقيقى نمى آورد، بلكه مقصود از آن طهارتى حكمى است كه به يك بار شستن تحقق مى پذيرد.2 ـ لازم است سر و پاها با باقيمانده ترى دستها مسح شود.3 ـ بـايـد دسـتـها از آرنج به سمت پايين شسته شود و برگرداندن آب از سر دستها به طرف آرنج صحيح نيست .4 ـ شـستن سر جايز نيست ، بلكه بايد قسمت جلوى سر را مسح كرد، و اگر مقداراندكى هم از آن مسح شود بسنده مى كند.گفتنى است افزون بر آنچه گذشت درباره پاره اى از ديگر مسائل همانند اندازه صورت و جزئيات اعمال وضو، اختلافهايى صورت پذيرفته است كه در زير به بررسى آنها مى پردازيم :