وضوی پيامبر (ص)

سيد على شهرستانى
مترجم : حسين صابرى

- ۶ -


يگانگي روايتها نزد علويين

در تاريخ آمده است كه زادگان على بن ابى طالب (ع ) ـ خواه تيره حسنى و خواه تيره حسينى ـ بر يـك فـقـه بـوده انـد و در احكام هيچ اختلافى نداشته و فقه آنان فقه حكمرانان نبوده است .اينك نمونه هايى از روايتهاى نشانگر اين حقيقت را مى نگريم :

1 ـ وقت عصر نزد طالبيين

در كتاب مقاتل الطالبيين آمده است كه مردى نزد هارون الرشيد آمد و گفت : اى اميرمؤمنان مرا با تو اندرزى است .هرثمه كه آنجا بود گفت : بدانچه مى گويد گوش بسپار.آن مرد گفت : اى اميرمؤمنان ، سخنم درباره رازهاى خلافت است .پس هارون از او خواست آنجا بماند.سپس با او خلوت كرد و به گفته هايش گوش سپرد.آن مرد گفت : در يكى از خانقاههاى حلوان بودم كه يحيى بن عبداللّه بن حسن بن على وارد شد، در حـالـى كـه جامه پشمى درشت و رداى پشمى درشت قرمز رنگى بر تن داشت و تنى چند او را همراهى مى كردند، هر جا مى ايستاد مى ايستادند و هر جا روانه مى شد روانه مى شدند و پاسدارى او مى كردند و در حالى كه ياران و پاسداران او بودندبينندگان را بدين گمان مى انداختند كه او را نـمـى شـنـاسند، در عين حال هر يك از آنان منشورى سفيد داشتند كه چون كسى از همتايانشان متعرضشان مى شد و آن را نشان مى دادند در امان بودند.پرسيد: آيا يحيى را مى شناسى ؟ گفت : قديم ، و او همان است كه ديروز وى را شناختم .گفت : پس او را برايم وصف كن .پاسخ داد: مردى است ميان قامت ، گندمگون و نمكين ، داغسر، با چشمانى زيبا وشكمى بزرگ .گفت : درست مى گويى ، اين همان است .از او چه شنيده اى ؟ پـاسـخ داد: چـيـزى از او نـشنيدم ، جز اين كه يك بار او را كه پسرى نيز همراهش بودديدم .چون هـنگام نمازش فرا رسيد جامه اى شسته برايش آورد و آن را در گردنش افكنده ، جبه پشمينش را بـرگـرفـت تا آن را بشويد.چون زمان از زوال گذشت نمازى خواند كه گمان مى كنم نماز عصر بود.دو ركعت اول را طولانى و دو ركعت ديگر را كوتاه برگزار كرد.

 2 ـ مسح بر پاافزار

1ـ ابـوالـفرج اصفهانى اخبار برخى از كسانى را آورده كه خود را در صفوف ياران يحيى بن عبداللّه بـن حـسن جاى داده بودند.
او مى گويد: برخى از مردمان كوفه و از جمله ابن حسن بن صالح بن حـى او را هـمـراهى كردند.اين شخص اخير در برترى دادن ابوبكرو عمر و عثمان ـ در شش ساله آغـازيـن خلافتش ـ همچنين در عقيده به كفر عثمان درسالهاى بعدى خلافتش بر عقيده زيديه بـتـريـه بـود، نبيذ مى آشاميد و بر پاافزار مسح مى كرد.او در كار يحيى با وى مخالفت مى ورزيد و ياران وى را تباه مى كرد.يـحـيى بن عبداللّه مى گويد: روزى مؤذن اذان گفت و من به طهارت و وضو مشغول شدم .نماز اقامه شد و وى منتظر من نماند و نماز اصحابم را امامت كرد.من طهارت ووضو را به پايان بردم و چـون ديدم وى مشغول نماز است خود در كنارى بتنهايى به نمازايستادم و با او نماز نگزاردم ، چرا كـه مى دانستم بر پاافزار مسح مى كند.او چون نماز را به پايان برد به ياران خويش گفت : چرا خود را در هـمراهى با كسى به كشتن دهيم كه نمازگزاردن با ما را روا نمى دارد و از ديدگاه او حكم كسانى داريم كه مذهب او رانمى پذيرند ((564)) .
2 ـ زيد بن على از پدرش از جدش حسين بن على (ع ) روايت مى كند كه گفت : مازادگان فاطمه نه بر پاافزار مسح مى كنيم ، نه بر عمامه ، نه بر كلاه ، نه بر روبند و نه برجامه ((565)) .
3 ـ ابـن مـصـتعله از امام باقر روايتى نقل كرده است كه وى مى گويد: من از امام پرسيدم درباره مسح بر پاافزار چه مى گويى ؟ فـرمـود: عـمـر ايـن كـار را بـراى مسافر به مدت سه روز و براى مقيم به مدت يك شبانه روز روا مى دانست ، ولى پدر من آن را نه براى مسافر روا مى دانست و نه براى مقيم .چون از نزد او بيرون شدم بر آستانه در ايستادم .فرمود: برگرد.بـرگـشتم .فرمود: آن مردمان [مخالفان ] بر پايه راءى خود فتوا مى دادند و گاه به آنچه حق است مى رسيدند و گاه راه خطا مى پيمودند.اما پدر من به راءى عقيده نداشت .ايـن مـوضع اهل بيت درباره مسح بر پاافزار را ابن عباس و عايشه نيز تاءييد كرده اند،چه ، از اين دو نقل است كه گفته اند: اگر پاهايم بريده شود برايم دوست داشتنى تر است از آن كه بر موزه مسح كـنـم ، يـا اگـر بـر پوست الاغى مسح كنم برايم دوست داشتنى تراست از آن كه بر پاافزار مسح كنم ((566)) .دربـاره ابـن عمر نيز رسيده است كه عطاء مى گويد: در مسح بر پاافزار با آنان مخالفت داشت ، اما بعدها با آنان موافق شد ((567)
بـديـن سـان روشن مى شود كه فقه بنى حسن ، امام زيد، امام باقر و حتى عبداللّه بن عباس درباره مسح بر پاافزار يكى بوده و در اين زمينه هيچ اختلافى ميانشان وجودنداشته است .اما فقيه نمايان دستگاه حكومت به على و فرزندانش نسبت مى دهند كه به جواز مسح بر پاافزار عقيده داشتند.

 3 ـ حى على خيرالعمل

ابوالفرج اصفهانى روايت كرده است كه اسحاق بن عيسى بن على در دوران حكومت موسى الهادى والـى مـديـنه شد.او مردى را از زادگان عمر بن خطاب ، به نام عبدالعزيز بن عبداللّه به جانشينى گـمـاشـت .وى بـر طالبيين سخت گرفت ، با آنان بدى كردو در ستم بر آنان راه افراط در پيش گـرفـت .از آنان خواسته بود هر روز خود را به مقرحكومتى وى معرفى كنند و آنان نيز خود را در تـالار حـكـومت معرفى مى كردند.او درمورد هر يك از آنان يكى از خويشاوندانشان را كفيل كرده بـود.حـسـن بـن مـحـمد بن عبداللّه بن حسن [در همين چهارچوب ] حسين بن على و يحيى بن عبداللّه بن حسن راكفالت كرد... يك روز جمعه وى طالبيين را برشمرد و چون به نام حسن بن محمد رسيد وى راحاضر نيافت .از هـمين روى به يحيى و حسين بن على گفت : يا او را مى آوريد يا شما را به زندان مى افكنم .او سه روز است كه خود را معرفى نكرده و غايب شده است .مى خواهم براى من حسن بن محمد را حاضر كنيد.حسين به وى گفت : ما بر او دسترسى نداريم .او در پى كارى رفته است ، آن سان كه ديگر مردمان مى روند.تو در پى خاندان عمر بن خطاب بفرست و همان گونه كه ما را گردآورده اى آنان را نيز گرد آور و يك يك آنان را برشمر.اگر در ميان آنان كسانى نيافتى كه بيش از حسن غيبت دارند با ما به انصاف حكم كرده اى .عبدالعزيز به طلاق و عتاق سوگند ياد كرد كه حسين را هزار تازيانه زند و بر سويقه بتازدو آنجا را خراب كند.يـحيى كه چنين شنيد خشمگين برخاست و به عبدالعزيز پيمان سپرد كه او را بازآورد.پس در پى حـسـن بن محمد فرستاد كه آنجا حاضر شود.در پى آن ، يحيى ، سليمان وادريس فرزندان عبداللّه بـن حسن و نيز عبداللّه بن حسن افطس ، ابراهيم بن اسماعيل طباطب، عمر بن حسن بن على بن حسن بن حسين بن حسن ، عبداللّه بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على و عبداللّه بن جـعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب حاضر شدند و در پى جوانان و غلامان و وابـستگان خويش هم فرستادند و آنها نيز گرد آمدند: بيست و شش تن از فرزندان على ، ده تن از حاجيان وشمارى از وابستگان .
چون مؤذن براى نماز صبح اذان گفت به مسجد آمدند و فرياد زدند كه احد، احد.سپس عبداللّه بـن حـسـن افطس بر بالاى مناره اى رفت كه در قسمت بالا سر پيامبر(ص ) وجايى كه جنازه ها را بـراى زيارت مى آوردند قرار داشت رو به مؤذن كرد و گفت : حى على خير العمل را بگو.او چون شمشير را در دست عبداللّه ديد اين جمله را در اذان اداكرد.عبدالعزيز اين را شنيد، احساس خطر كـرد، تـرسيد و گريخت .پس حسين نماز صبح را امامت كرد.سپس گواهانى را كه عبدالعزيز در حضور آنان از وى براى حاضر كردن حسن پيمان گرفته بود فرا خواند و به آنان گفت : اين حسن است كه او را آورده است .آن غمرى را بياوريد[تا حسن را تحويل گيرد] و گرنه من پيمان خويش گزارده و از آنچه برگردن داشته ام برنگشته ام .طـالبيين همه آن شب به مسجد آمده بودند و تنها حسن بن جعفر بن حسن و موسى بن جعفر بن مـحمد حضور نداشت كه نخست از عبداللّه بن حسن عذر خواسته و وى نيزاو را ناچار نكرده بود و ديگرى نيز عبداللّه به وى گفته بود تو در گشايشى ((568)) .
در مـسـنـد امام زيد از پدرش على بن حسين (ع ) آمده است كه در اذان مى گفت :حى على خير العمل ، حى على خير العمل ((569)) .از حسين بن على ، شهيد فخ نيزروايت شده كه اين جمله ها را در اذان مى گفت ((570)) .قوشچى در شرح تجريد در مبحث امامت مى گويد: عمر بر منبر مى گفت : اى مردم ، سه چيز است كـه در روزگـار عـمـر وجـود داشـته و من از آنها نهى و آنها را حرام اعلام مى كنم و بر آنها كيفر مـى دهـم : مـتـعـه زنان ، متعه حج ، و حى على خير العمل .
قوشچى سپس براى خليفه چنين عذر مى آورد كه اين كار موجب خرده گيرى بر خليفه نيست ، چراكه مخالفت مجتهدى با مجتهد ديگر در مسائل اجتهادى بدعت شمرده نمى شود.اما اين عذر آورى قوشچى براى خليفه بى معناست ، چرا كه اگر خليفه عذرى داشت چرا ديگران را در صورت مخالفت به كيفر تهديد مى كرد.و اگر گفتن اين جمله جايز نبود چر، آن سان كه ابن حـزم در الـمـحـلـى ((571)) حكايت مى كند كسانى چون ابن عمر و ابوامامه اين جمله را در اذان خويش مى گفتند؟ اينها نمونه هايى است كه نشان مى دهد طالبيين از هر فرصتى براى دعوت به سنت و بازگرداندن مـردم بـدان بهره مى جستند.
در حديثى آمده است كه ابن نباح در اذان خوددوبار حى على خير الـعـمـل مـى گـفـت و عـلـى (ع ) چون او را در اين حال ديد فرمود: آفرين بر كسانى كه درست مى گويند ((572)) .

 4 ـ نماز بر مرده

فـرزنـدان عـلـى (ع ) دربـاره شـماره تكبيرهاى نماز ميت با ديگران تفاوت نظر دارند.آنان تاءكيد مـى كـنـنـد كه نماز پنج تكبيره است .اما عمر مردم ر، از آن روى كه اختلاف كرده بودند! بر نماز چهار تكبيره بداشت .
1 ـ در مـقاتل الطالبيين آمده است : يحيى بن على و كسانى ديگر مرا حديث آورده گفته اند: عمر بـن شـبـه مـا را حـديث آورده گفته است : ابراهيم بن محمد بن عبداللّه بن ابى كرام جعفرى مرا حديث آورده گفته است : ابراهيم بن عبداللّه در بصره بر جنازه اى نماز خواند و چهار تكبير گفت .عيسى بن زيد از او پرسيد: با آن كه شيوه تكبير خاندان خويش را مى دانى يك تكبير كاستى ؟ گفت :مردم بر اين شيوه بيشتر گرد آمده اند و ما نيز به اجتماع آنان نيازمنديم ، و به خواست خدادر تكبيرى كه ترك كردم ضررى هم نيست .عيسى كه اين سخن را شنيد از او جدا شد وكناره جست .ايـن خـبـر بـه ابوجعفر منصور رسيد.
وى در پى عيسى فرستاد و از او خواست زيديه را از پيرامون ابراهيم بپراكند.او چنين نكرد و آنچه مى خواست انجام نيافت .
زمان بگذشت تا هنگامى كه ابراهيم كـشـتـه شـد و در اين هنگام عيسى بن زيد نيز پنهان شد.به منصور گفتند: آيا او را نمى طلبى ؟ گـفت : نه ، به خداوند سوگند.پس از محمد و ابراهيم هيچ كس را از اين خاندان نمى طلبم .آيا از اين پس خود بايد براى آنان نام و آوازه بسازم ؟ ابـوالـفـرج اصـفـهانى مى افزايد: گمان مى كنم اين سخن توهمى از سوى راوى يعنى ابراهيم بن مـحـمـد جعفرى است ، زيرا عيسى هيچ گاه از ابراهيم جدا نشد و از او كناره نگرفت .او در نبرد با خـمـرى ابـراهـيـم را همراهى كرد و پس از آن كه ابراهيم كشته شد وى نيز متوارى شد و تا پايان زندگى فرارى زيست ((573)) .
در اين روايت چند نكته شايسته توجه است : الف ـ اين كه مى گويد: چرا با آن كه شيوه تكبير خاندان خويش را مى دانى يك تكبير كاستى ؟ ب ـ اين كه مى گويد: مردم بر اين شيوه بيشتر گرد آمده اند.ج ـ ايـن كه مى گويد: به خواست خدا در تكبيرى كه ترك كردم ضررى هم نيست ، واين كه راوى مى گويد: عيسى از او جدا شد و كناره گرفت .د ـ اين كه راوى مى گويد: خبر به منصور رسيد.وى در پى عيسى فرستاد و از اوخواست زيديه را از پيرامون ابراهيم بپراكند.او چنين نكرد و آنچه مى خواست انجام نيافت .زمان بگذشت تا هنگامى كه ابراهيم كشته شد و در اين هنگام عيسى بن زيد نيزپنهان شد.
2 ـ روايت مسند زيد تاءييدى بر موضع فقهى عيسى است .در اين روايت آمده است : زيدبن على ، از پـدرش ، از جـدش درباره نماز ميت مرا حديث آورده گفت : درنخستين تكبير با سپاس و ستايش خـداونـد آغاز مى كنى .در تكبير دوم بر پيامبر وخاندانش درود مى فرستى .در سومين تكبير براى خـود و مـردان و زنـان مـؤمـن دعا مى كنى .در چهارمين تكبير براى مرده دعا مى كنى و آمرزش مى طلبى ، در پنجمين اللّه اكبرمى گويى و سلام مى دهى ((574)) .
3 ـ احمد در مسند خود از عبدالاعلى آورده است كه گفت : پشت سر زيد بن ارقم بر جنازه اى نماز خـواندم .او در نماز پنج تكبير گفت ... پس ابوعيسى عبدالرحمن بن ابى ليلى برخاست ، دست او را گرفت و گفت : فراموش كردى ؟ گفت : نه .اما پشت سر خليل خويش ابوالقاسم (ص ) نماز خواندم و او پنج تكبير گفت .من هرگز اين را رها نخواهم كرد ((575)) .
4 ـ بغوى از طريق ايوب بن نعمان از زيد بن ارقم همانند اين حديث نقل كرده است ((576)) .
5 ـ طحاوى به سند خود از يحيى بن عبداللّه تميمى آورده است كه گفت : همراه باعيسى ، وابسته حذيفة بن يمان ، بر جنازه اى نماز گزاردم .او بر آن پنج تكبير گفت ... سپس به ما رو كرد و گفت : نه به خطا افتادم و نه فراموش كردم ، بلكه همان گونه تكبير گفتم كه آقا و صاحب نعمتم ـ يعنى حـذيـفـة بـن يمان ـ بر جنازه اى نماز خواند و بر آن پنج تكبيرگفت و پس از آن به ما روى كرد و گـفـت : نه به خطا افتادم و نه فراموش كردم .بلكه همان گونه تكبير گفتم كه رسول خدا(ص ) تكبير گفت ((577)) .در مـقـاتل الطالبيين آمده است كه حسن بن على بر امام على (ع ) نماز خواند و درنماز پنج تكبير گفت ((578)) .
ايـن روايتها و نمونه هايى از اين دست گواهى مى دهد كه اصول و شيوه و راه اهل بيت در هميشه تـاريـخ يـك چـيز بوده و يك روز هم از راه على (ع ) فاصله نگرفته اند، راهى كه تجسم راستين آن چـيزى است كه پيامبر خدا(ص ) آن را خواست و در رفتار و گفتار وتقرير خود بيان فرمود.اصولا پديده ترديد آوردن در فقه علوى و نقل ديدگاههاى متناقض از اين گروه تنها برنامه اى حكومتى اسـت كـه نـخـسـتين سنگ بناى آن را حكومت اموى نهاد و بعدها حكومت عباسيان نيز آن را پى گرفت و تكميل كرد.
به هر روى ، از آنچه گذشت روشن مى شود كه فقه امام زيد از فقه عبداللّه بن حسن و فقه امام باقر و امام صادق چندان دور نيست و اين گروهها همه شاخسارهاى درخت پيامبرى و فرزندان زهرا و على (ع )اند و با هم پيوند و همنواختى دينى شايان توجهى دارند.اگـر مذهب زيد چيزى جز مذهب امام باقر و امام صادق بود شيعه برايش آمرزش نمى طلبيد و در كـتـابـهـاى فـقه و رجال خود او را نمى ستود و نمى گفت كه او ناسخ و منسوخ ‌قرآن را از يكديگر بازمى شناخت و همو مهتر قرآنيان بود.بـنـى حسن نيز چنين جايگاهى دارند، در روايت است كه امام صادق چون ديد كه آنان را بر هودج نشانده از مدينه بيرون مى برند اشك در ديدگانش غلتيد و برايشان دعاكرد ((579)) .هر كس در صحيفه سجاديه و سند آن بنگرد اين حقيقت را بخوبى گواهى خواهد كرد چه صحيفه موجود نزد عـبـداللّه بـن حـسـن بـنـمامى همانند صحيفه موجود نزدامام صادق بوده است .چونان كه راوى مـى گـويـد: نـگريستم و ديدم كه عينا يكى هستند ودر يك كلمه هم با يكديگر اختلاف و تفاوت ندارند.

توجيه اختلافها

بايد دانست كه اگر هم ميان اين طايفه ها با شيعه اختلافى بوده بازگشت آن به يكى از عوامل زير است : 1 ـ غلبه روحيه انقلابى بر بنى حسن و زيديه .2 ـ تلاش حكمرانان براى گستراندن اختلاف و جدايى در صف طالبيان .3 ـ موفقيت ديگر فقيهان در جذب زيديه .

اما عامل نخست

روحـيـه انقلابى بر بنى حسن و زيديان غلبه داشت و حكمرانان و نفوذيان كوشيدنداز اين روحيه بـراى تـرديـد برانگيزى در ميان آنان نسبت به احاديث و گفته ها امام صادق بهره جويند و چنين وانـمود كنند كه سخنان امام باقر و امام صادق درباره بنى حسن به انگيزه ترس از جنگ يا حسد و رقابت بوده است .امـا اگـر كسى در سخنان اين دو امام دقت ورزد خواهد ديد كه از اين سخنان به هيچ وجه چنين بـرداشت نمى شود، و اين سخنان نه به نادرست خواندن قيام نفس زكيه ياشورش زيدبن على (ع )، بلكه بدان اشاره دارد كه اين تلاشها نتيجه مورد نظر را در پى نمى آورد، چه ، اوضاع و شرايط حاكم در آن روزگـار مـنـاسـب يك انقلاب و يا شورش نبود.امامان اين واقعيت را به چشم مى ديدند و آگاهى از چنين حقايقى را از پدران خويش به ارث برده بودند.در مـقـاتـل الـطـالـبيين از ابن داحه نقل شده است كه جعفر بن محمد(ص ) به عبداللّه بن حسن فرمود: اين حكومت نه به چنگ تو مى آيد و نه به فرزندانت مى رسد، بلكه درچنگ اين ـ يعنى سفاح ـ و سـپس آن ديگرى ـ منصور ـ و سپس فرزند اوست و همچنان در اين خاندان مى ماند تا هنگامى كه كودكان را به حكومت گزينند و با زنان رايزنى كنند ((580)) .عـبـداللّه مى گويد: اى جعفر،به خدا سوگند، خداوند تو را از غيب آگاه نكرده است ،تو تنها از سر حسد بر فرزندان من چنين مى گويى .امـام فـرمـود: نـه ، به خداوند سوگند، من هرگز بر فرزند تو رشك نورزيده ام .اما اين مرد ـ يعنى منصور ـ او را در احجار الزيت مى كشد و سپس فرزند او را در عفوف و درحالى كه پاهاى اسبش در ميان آب است به قتل مى رساند.
سـپـس برخاست و خشمگينانه در حالى كه رداى خويش را در پى مى كشيد بيرون رفت .ابوجعفر منصور نيز در پى او روانه شد و از او پرسيد: اى ابوعبداللّه ، آيا تو خودمى دانى چه گفتى ؟ فرمود: به خداوند سوگند مى دانم ، و اين خواهد شد.
راوى مى گويد: بعدها هنگامى كه منصور به خلافت رسيد جعفر را صادق ناميد وچون مى خواست از او نـامـى بـبرد مى گفت : جعفر بن محمد صادق به من چنين و چنان گفت .
پس از آن هم اين لقب بر جاى ماند ((581)) .در كـتـاب اقـبـال سـيـد بن طاووس نيز نامه امام صادق در تسليت گويى به عبداللّه بن حسن به مـنـاسـبت مصيبتهايى كه برايش رخ داده روايت شده و در اين نامه عبارت به خلف صالح و نسل پاك فرزندان برادر و عموزادگان ((582)) آمده است .از ايـن فـهـمـيده مى شود كه اختلاف ميان عبداللّه بن حسن و امام جعفر صادق اختلافى مذهبى نـبـوده و بـلـكه از برداشت نادرست زيديه و بنى حسن از رفتار و مواضع امام صادق (ع ) سرچشمه مى گرفته است ، چه ، واژه خلف صالح در نامه امام (ع ) بدان اشاره دارد كه عبداللّه بن حسن از راه راست منحرف نشده است .دربـاره زيـدبـن عـلى بن الحسين نيز همين حقيقت وجود دارد.در تاريخ الشام ازعمرو بن قاسم آمـده اسـت كـه جـعـفـر بن محمد از عمويش زيد ياد كرد و براى وى رحمت طلبيد و گفت : به خـداوند سوگند، او مهتر همگان بود.در ميان ما براى دنيايمان و براى آخرتمان همانند او نمانده است .در خـطط مقريزى آمده است كه جعفر بن محمد درباره گروهى كه از بيعت زيد بن على بيزارى جستند فرمود: خداوند بيزار است از كسى كه از عمويم زيد بيزارى بجويد.ابـن حجر در الاصابة در شرح حال حكيم بن عياش چنين آورده است : مردى نزدجعفر بن محمد صادق آمد و بدو گفت : شنيدم حكيم بن عياش در كوفه در هجو شماشعر مى گويد.گفت : آيا چيزى از شعر او از بر دارى ؟ گفت : شنيدم كه مى گويد: بـراى شـما بود كه زيد را فدايى داديم و او را بر تنه درختى بردار كشيدند، امانديديم كه مهدى بر ايـن درخـت بـردار شود.از سر سبك خردى على را با عثمان قياس كرديد، در حالى كه عثمان از على برتر و پاك تر است .او [امام صادق ] دستانش را كه مى لرزيد به آسمان برداشت و چنين نفرين كرد:خدايا اگر بنده ات دروغ گـفـته است سگ خويش را بر او چيره ساز.پس از اين نفرين بود كه بنى اميه او را به كوفه فـرستادند.در كوفه هنگامى كه در كوچه ها مى رفت شيرى اورا ديد.اين خبر به امام جعفر صادق رسيد.او سجده كرد و سپس گفت : سپاس خدايى راكه وعده خويش را تحقق بخشيد ((583)) .
در عيون اخبار الرضا آمده است : چون زيدبن موسى بن جعفر بر ماءمون شوريد وماءمون بر او چيره شـد، او را به خاطر رضا بخشيد و آنگاه به امام رضا گفت : اى ابوالحسن ، اگر اين برادرت شورشى راه انداخت و آنچه خواست كرد، پيش از او زيد بن على نيز شوريده و به قتل رسيده بود.اينجا هم ، اگر جايگاه تو نزد من نبود بيقين او رامى كشتم .رضـا(ع ) فـرمود: اى امير مؤمنان ، برادرم زيد را با زيد بن على مقايسه مكن .او ازعالمان آل محمد بود كه براى خدا برآشفت و با دشمنان خدا پيكار كرد تا در راه او كشته شد.پدرم برايم حديث كرد كـه از پدرش جعفر شنيد كه فرمود: خداوند عمويم زيد رارحمت كناد.او مردم را به خشنودى آل مـحـمـد فـرا خـواند و اگر هم به پيروزى مى رسيد به آنچه وعده داده بود وفا مى كرد.او درباره قـيـامـش با من رايزنى كرد و من گفتم : عمو جان ،اگر مى خواهى در كناسه كشته شوى هر چه خواهى بكن ((584)) .در اين روايت به پيشگويى رسول اكرم (ص )، امام على بن ابى طالب (ع )، امام حسين (ع ) و ديگرانى اشاره است كه يكى از فرزندانشان در كناسه بردارمى شود ((585)) .

يگانگى مواضع دينى

از آنـچـه گذشت روشن مى شود كه مذهب زيد و همچنين مذهب بنى حسن بامذهب امام باقر و امـام صـادق مـخالفتى ندارد، هر چند در برخى از مواضع سياسى بايكديگر اختلاف داشته باشند.اصـولا چـگـونـه مى توان تصور كرد كه زيد با برادر بزرگترخويش مخالفت ورزد، با آن كه هر دو فـرزنـدان زيـن العابدين اند و همه بر فضل و بلندى جايگاه و برترى آنان در فقه و شريعت گواهى مـى دهـند؟ از زيد روايت شده است كه مى گويد: هر كس آهنگ جهاد دارد نزد من آيد و هر كس علم را خواهد نزد برادرزاده ام برود.امـام صـادق نـيـز فـرمـود: آن كه قيام كرده پيشواى شمشير است و آن كه نشسته پيشواى دانش است ((586)) .ايـن دو روايـت روشـن مـى كـنـد كه اهل بيت در دو عرصه علم و سياست با حكمرانان رويارويى مى كردند و در اين ميان ، تفاوت شيوه و برنامه گروههاى منسوب به اهل بيت ،هيچ بدان معنا نبود كـه در عـقيده يا در احكام با يكديگر اختلاف دارند.اهل بيت بر اين نظر بودند كه مى بايست در هر دو عرصه سياسى و دينى به اين رويارويى استمراربخشيد.درسـت اسـت كه قيام كردن و قيام نكردن دو خط موازى همديگرند، اما هر دو به سمت يك هدف مشترك يعنى استمرار سنت نبوى پيش مى رود.از همين روى ما درتاريخ شيعه همواره دو جريان مـى يـابـيم : جريان انقلابى عصيانگر و جريان منتظرمحافظه كار.از برخورد اين دو جريان مثبت و منفى است كه ، به گفته فيزيك دانان ، نورپديد مى آيد.حركت نيز چنين است و از پيش نهادن يك گـام و هـمـزمـان پس ماندن گام ديگر شكل مى گيرد و اين هر دو از ضرورتهاى گام برداشتن اسـت .بر اين پايه ، رسيدن برخى از روايتها از امام صادق درباره زيد به معناى ترديد آوردن در قيام اونيست ، بلكه به گمان برتر، اين روايتها مى تواند از موضعى تاكتيكى نشان داشته باشد كه شراي ط سياسى آن روزگار مى طلبيده است .هم ، بر اين قياس است كه پيامبر خدا(ص ) درباره امام حسن وامام حسين فرمود: هر دو امامند، برخيزند يا بنشينند.بـه هر روى ، ميان بنى حسن ، زيديه و جعفريه وحدتى فكرى ، مذهبى و سياسى وجود داشته است ، چـه ، اگر جز اين بود يحى بن عبداللّه بن حسن ، جعفربن محمد رادوست خويش نمى خواند.در مـقـاتـل الـطالبيين آمده است : يحيى او را دوست خويش مى خواند و چون از او حديثى مى آورد مى گفت : حدثنى حبيبى جعفربن محمد ((587)) .از ديـگـر سـوى ، امـام صـادق نيز به او وصيت كرد، همچنان كه درباره پاره اى امور به فرزند خود موسى و كنيزى كه نزد او بود وصيت كرده بود ((588)) .
آيا چنين روايتهايى بر چيزى جز وحدت هدف و نزديكى انديشه و استدلال دلالت مى كند؟ اگـر ايـن خاندانها وحدت نداشتند چگونه ابوسراي، ابراهيم بن موسى بن جعفر را به ولايت يمن و زيد بن موسى بن جعفر را به ولايت اهواز مى گمارد ((589)) ؟ يـا چـگـونـه عـلى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين (ع ) در برابر جعفرى فرمانرواى بصره در روزگار منصور مى ايستد ((590)) ؟ اگـر ايـن خـانـدانها همسو و همگرا نبودند چگونه مى توان اين روايت را تفسير كرد كه مى گويد: ابـراهـيـم بـن اسحاق قطان ما را حديث آورده ، گفت : از حسين بن على (شهيدفخ ) و يحيى بن عـبـداللّه شـنـيـدم كـه مـى گويند: ما تنها هنگامى قيام كرديم كه با اهل بيت خويش به مشورت پرداختيم و با موسى بن جعفر رايزنى كرديم و او ما را به قيام فرمان داد ((591)) .هـم زمـانـى كه سپاهيان حكومت سرهاى شهيدان فخ را نزد موسى بن جعفر وعباس آوردند، در حـالى كه جمعى از فرزندان حسن و حسين آنجا بودند هيچ كس جزموسى بن جعفر سخن نگفت كه پرسيد: اين سر حسين است ؟ گفتند: آرى .فـرمـود: (انـاللّه و انـا الـيـه راجعون ). به خداوند سوگند، او در حالى رفت كه مسلمان ،درستكار، روزه دار، شـب زنـده دار، امـر كـنـنـده بـه مـعروف و نهى كننده از منكر بود و در ميان خاندانش همانندى نداشت ((592)) .
اگـر ايـن خـاندانها با يكديگر در فقه اختلافى داشتند آيا امكان داشت چنين روايتى از امام كاظم صادر شود يا يحيى بن عبداللّه بن حسن ، امام صادق را دوست خويش بخواند؟ بـا تـوجـه بـه آنچه گذشت پس چه جدايى ميان وضوى بنى حسن و زيديه هست ؟ آياآنان در اين زمينه دو خط مخالف يكديگر را ترسيم مى كردند يا در اين زمينه همسوبودند؟ بـه ديـگر سخن ، آيا وضوى على بن حسين ، زيد بن على و عبداللّه بن حسن موافق وضوى عثمان ، عـبـداللّه بن عمروعاص و ربيع بنت معوذ بود يا بدانچه على بن ابى طالب (ع )، اوس بن ابى اوس و عبداللّه بن عباس روايت كرده بودند عقيده داشتند؟ هـر كس موضوع وضو را در كتابهاى حديث و رجال بررسد به حقيقتى تقريباآشكار خواهد رسيد و آن ايـن كـه بنى هاشم بر پاافزار مسح نمى كردند، پا را نمى شستند،به مسح پا عقيده داشتند و در برابر كسانى كه شستن پا را به رسول خدا(ص ) نسبت داده اند موضعى اعتراض آميز داشتند، از اين جمله است : الف ـ اعتراض ابن عباس به ربيع بنت معوذ.ب ـ گـفـتـار على بن ابى طالب (ع ) در رحبه كه مى فرمايد: اين وضوى كسى است كه در اسلام نوساخته اى به ميان نياورده است .ج ـ ايـن سـخـن ديگر آن حضرت كه فرمود: اگر دين به راءى و نظر بود كف پا از روى پا به مسح كشيدن سزامندتر بود، اما من ديدم كه پيامبر(ص ) چنين وضو گرفت .د ـ اين كه ، چنان كه در فصل آينده خواهد آمد، امام باقر و امام صادق شستن سوم اعضاى وضو و يا شستن پاها را بدعت خواندند و به كسانى كه چنين نظرى داشتنداعتراض كردند.بـه هر روى ، نظريه شستن پا در وضو يك نظريه حكومتى است و مشروعيت خودرا از قرآن نگرفته است .چونان كه ابن عباس بر ربيع اعتراض مى كند و مى گويد: مردم فقط شستن راپذيرفته اند، اما من در كـتاب خدا جز مسح نمى يابم ، يا كسانى چون انس بن مالك ،شعبى و عكرمه مى گويند: آنچه در قـرآن نـازل شـده مسح است .اينك به سراغ حديثى ديگر مى رويم تا ببينيم از آن چه برداشت مى شود:

موضع امام زين العابدين در مساءله وضو

بيهقى در سنن كبرى از سفيان بن عيينه روايت كرده كه گفت : عبداللّه بن محمد بن عقيل براى ما حديث آورد كه على بن حسين (ع ) او را نزد ربيع بنت معوذ فرستاد تادرباره وضوى پيامبر(ص ) از وى بـپرسد.او حديث وصف وضوى پيامبر(ص ) را گفت و درآن چنين آورد كه ... سپس پاهاى خـويـش را شست .آنگاه افزود: يكى از عموزادگان تو،يعنى ابن عباس ـ نزد من آمد و او را از اين حديث آگاه كردم ، اما گفت : در كتاب خدا تنهادو شستن و دو مسح كردن مى يابم ((593)) .
درباره اين روايت چند نكته شايان گفتن است : 1 ـ ايـن روايـت مـربوط به دوره اموى است ، چه اين كه عبداللّه بن محمد بن عقيل درسال 145 و امـام زيـن العابدين در سال 92 درگذشته و بدين سان بايد گفت : عبداللّه دردوره اموى ديده به جهان گشوده است .2 ـ عـبداللّه بن محمد بن عقيل از امام زين العابدين خردسال تر و به لحاظ پايگاه اجتماعى نيز از او فروتر است ، چه صاحبان كتب طبقات ابن عقيل را در طبقه چهارم وامام زين العابدين را در طبقه دوم جاى مى دهند.3 ـ مـعـنـا نـدارد كـه امـام زين العابدين پسر عموى خود عبداللّه بن محمد بن عقيل رانزد ربيع فرستاده باشد تا حكم وضو را از اين رهگذر بياموزد! چرا كه باور كردنى وپذيرفتنى نيست كه على بـن حـسـين و يا عبداللّه كه هر دو از خاندان پيامبرند و در اين خاندان زيسته اند، حكم يك وظيفه عبادى را كه هر روزه چند بار انجام مى گيرد ندانند.افزون بر اين چگونه مى توان باور داشت على بـن حـسـيـن در آن سـاليان عمر خويش و با آن كه پدرش حسين و عموهايش حسن و محمد بن حنفيه اند و خود نيز يكى از پيشوايان مسلمانان و يكى از فقيهان اهل بيت است حكم وضو را نداند؟! آيـا بـا اين كه راوى همين خبر، يعنى سفيان حديثى ديگر مى گويد: با على بن حسين همنشينى بسيار داشتم و از او فقيه تر نديدم ((594)) چگونه مى توان پذيرفت كه امام قصد فراگيرى داشته است ؟ عـبـداللّه بـن محمد قرشى حديث آورده مى گويد: على بن حسين (ع ) چون وضومى ساخت رنگ رخـسـاره اش ديـگـرگـون مـى شد و چون كسانش از او مى پرسيدند كه چه چيز تو را به اين حال درآورده اسـت ، در پـاسـخ مـى گـفـت : آيا مى دانيد براى به پا ايستادن درپيشگاه چه كسى آماده مى شوم ((595))

بازگشتى به سرآغاز

ايـنـك بـه مـوضـوع بـحـث خود باز مى گرديم و اكنون كه از مواضع امام زين العابدين (ع )، امام على (ع )، ابن عقيل و ابن عباس آگاهى يافتيد بر اين تاءكيد مى كنيم كه طالبيان در انديشه و فقه و سياست بر يك شيوه بودند.همچنين از آنچه گذشت مى توان به شيوه وضوى امام زيد نيز پى برد و بدين رسيدكه وضوى او با وضوى ربيع همانند نبوده است .ابوزهره در كتاب تاريخ المذاهب الاسلامية در باره امام زيد مى نويسد: پدر وى در سال 94 ه ق و هنگامى كه وى هنوز چهارده سال داشت درگذشت .اواز همين روى از برادر بزرگترش محمد باقر(ع ) روايت فراگرفت .محمد آن اندازه بزرگتربود كه بتواند براى وى جاى پدر را پر كند، چه اين كه وى همزاد فرزند امام باقر(ع )، امام صادق (ع ) است .پذيرفتنى و معقول نيست كه امام زيد تا سن چهارده سالگى توانسته باشد همه علم اهل بيت را فرا چـنگ آورد.بناگزير مى بايد گفت : او بخشى از علم را از برادر خود كه همه علم را بتمامى از پدر فراگرفته ، آموخته است .امام باقر(ع ) پيشواى فضل و دانش بود وبسيارى از عالمان از او آموختند و از او روايت كردند.ابوحنيفه پيشواى فقيهان عراق يكى از همين عالمان است .امام باقر(ع ) افتخار امـامـت عـلـى (ع ) را بـه دسـت آورد تا جائى كه عالمان را بر گفته هايشان و بر درست و نادرست نظرهايشان بازخواست مى كرد ((604)) .
ايـنـك مـى پرسيم : با عنايت بدانچه گذشت چگونه آن روايت حاكى از وضوى مخالف وضوى اهل بـيت از زيد درست است ؟ آيا او واقعا به نقل از پدرش ، از جدش براى اصحاب خويش چنين حديثى آورده اسـت ؟ يـا آن كـه نقل چنين اخبارى از او، آن هم به تظافر، بدون توجه به شرايط و اوضاع و قراين صورت پذيرفته است ؟ بـحـث را بـا نـگـريـستن به دومين و سومين عامل اختلاف طالبيان پى مى گيريم تا اين حقيقت روشنتر شود.

عامل دوم

دومـيـن عـامـل اختلاف ظاهرى ميان طالبيان عبارت است از تلاش حكمرانان براى گستراندن اخـتلاف و جدايى ميان طالبيان ، تا از اين رهگذر آنان را از نظر فكرى و سياسى به ضعف كشانند و سپس بر آنان چيره شوند.پـيـشـتـر روايت برخورد ابن حسن بن صالح بن حى با يحيى بن عبداللّه بن حسن درباره مسح بر پـاافزار گذشت و آنجا ديديد كه چگونه ابن حسن بن صالح با وى مخالفت داشت و اصحاب وى را بر ضدش برمى شوراند.هم در آن روايت گذشت كه يحيى بن عبداللّه مى گويد: روزى مؤذن اذان گفت و من به طهارت و وضو مشغول شدم .نماز اقامه شد و وى منتظر من نماند و نماز اصحابم را امـامـت كـرد.
مـن طهارت و وضو را به پايان بردم و چون ديدم مشغول نماز است خود در كنارى بتنهايى به نماز ايستادم و با او نمازنگزاردم ، چرا كه مى دانستم بر پافزار مسح مى كند.جمله اخير از آن حكايت دارد كه يحيى بن عبداللّه و ديگر كسان اهل بيت نمازپشت سر كسى را كه بـر پـاافـزار مـسح مى كند مشروع نمى دانستند و اگر هم در جايى كارى كرده اند كه با مذهبشان مـخـالـف مـى نمايد اين كار تنها براى گردن نهادن به فرمان رسول خدا(ص ) مبنى بر پاسداشت وحدت و يگانگى و نپرداختن به جزئيات تشريع صورت مى پذيرد و هيچ نشان آن نيست كه اين كار سنت پيامبر(ص ) است .الـبـتـه ، ابـن حـسـن بن صالح بن حى در پى تفرقه افكنى ميان ياران يحيى و درصددبرانگيختن احساسات آنان بود.او به همين دليل است كه مى گويد: چرا خود را براى كسى به كشتن دهيم كه نـمـاز بـا ما را روا نمى شمرد و ما را به سان كسانى مى داند كه مذهب او را خوش نمى دارند؟ يحيى نـمـاز پـشـت سـر او را روا نـمـى شمرد، چرا كه حقوق فرماندهى سپاه ، و حقوق برادرى را رعايت نمى كند و بر عكس ، براى تفرقه افكنى درميان سپاهيان تلاش دارد.ابن حسن بن صالح از اختلاف مذهبى براى برانگيختن احساسات فرقه اى درصفوف سپاهيان بهره مـى جـويـد، و ايـن هـمـان چيزى است كه حكمرانان براى آن مى كوشيدند و در اين راه بذل مال مـى كـردند.يحيى بن عبداللّه روايتى را از نقش تخريبى ابن حى در صفوف مجاهدان نقل مى كند.در كـتـاب مقاتل الطالبيين آمده است كه يحيى مى گويد: روزى مقدارى عسل به من هديه داده شـد.در اين هنگام كسانى از اصحابم نزدمن بودند و آنان را به خوردن آن دعوت كردم .لختى بعد ابـن حـى وارد شـد و چون ديدگفت : خوب به خود مى رسيد! تو و برخى از اصحابت اين عسل را مى خوريد و برخى ديگر از آن بى بهره مى مانند! گفتم : اين هديه اى است كه به من داده شده است و از اموال عمومى نيست تا نتوان در آن تصرف كرد.گـفت : نه ، چنين نيست .تو اگر به حكومت هم مى رسيدى خود و خويشانت را مقدم مى داشتى و عـدالـت نـمـى ورزيـدى .كـارهـاى اعـتـراض آميز ديگرى نيز از اين دست درباره وى روايت شده است ((605)) .هـمچنين در مقاتل الطالبيين آمده است : ادريس بن عبداللّه بن حسن از واقعه فخ ‌جان بدر برد، و از سـويى هارون اخبار او را تعقيب مى كرد.چون به هارون خبر رسيد كه وى به مصر رفته و آهنگ افريقا دارد از اين كه ديگر امكان دستگير كردنش نيست بسياراندوهگين شد.او اين اندوه و انديشه را بـا يحيى بن خالد در ميان نهاد و يحيى گفت : من او را عهده دار مى شوم .پس سليمان بن خالد جـزرى را كه از متكلمان زيديه بتريه و ازپيشوايان اين فرقه بود به نزد خود خواند و او را به هر چه دوسـت داشـت وعـده داد وتطميع كرد تا حيله اى كند و ادريس را بكشد.يحيى بن خالد عطرى زهـرآگـين به سليمان داد و او آن را برداشت و روانه شد.پس با يكى از همراهان از اين شهر به آن شـهـر و از ايـن سرزمين به آن سرزمين رفت تا آن كه ادريس را يافت و به واسطه مذهب خويش با اوپـيوند برقرار كرد و گفت : پادشاه مرا به دليل آنچه از مذهبم مى داند به نزد خود خوانده واينك مـن [از او گـريـخته ] نزد تو آمده ام .سليمان بدين سان با ادريس آشنايى يافت و همدم او شد.
وى خـوش سـخن و خوش سيما بود و در مجلس بربرها مى نشست و بر مذهب زيد استدلال مى كرد و چندان كه مى توانست مردم را به اهل بيت فرامى خواند.هـمـيـن سـبـب شد كه سليمان نزد ادريس جايگاهى شايسته بيابد.سليمان منتظر ماندتا آن كه فـرصـتـى مـنـاسب يافت و به ادريس گفت : فدايت شوم ، اين جام عطرى است كه ازعراق برايت آورده ام ، و در اين سرزمين هيچ از اين عطر نيابى .ادريس آن را پذيرفت ، برخود ماليد و آن را بوييد.از آن سوى سليمان كه پيشتر دو اسب آماده كرده بود همراه دوستش آن سرزمين راترك گفت و گريزان بتاخت .ادريس هم از اثر سخت آن زهر از هوش رفت و بر زمين افتاد، در حالى كه نزديكانش هيچ از ماجرا خـبـر نـداشـتـند.آنان در پى راشد وابسته ادريس فرستادند.او نيزلختى به درمان وى پرداخت و مـنتظر ماند تا ببيند فرجامش چه مى شود.ادريس آن روزرا به هوش آمد و برخاست اما چون شب فرا رسيد درگذشت .از آن سوى راشد هم به آنچه سليمان كرده بود پى برد و از اين روى همراه با تنى چند به تعقيب او پرداخت ((606)) .ايـن يـكـى از شـيـوه هـاى از مـيـان برداشتن مخالفان است كه حكمرانان آن روزگار از آن بهره مـى جستند.آنان مذهب را به عنوان سلاحى بر ضد طالبيان به كار مى گرفتند،چونانكه مى بينيد سليمان بن جرير با اين كه از متكلمان مذهب زيد و از پيشوايان اين مذهب است در دام توطئه آنان گـرفتار مى شود اين جمله سليمان هم كه مى گويد:پادشاه مرا به دليل آنچه از مذهبم مى داند به نزد خود خوانده است بدان اشاره دارد كه فقه طالبيان غير از فقه حكمرانان بوده است و آنان از فقه و شريعت براى مصالح سياسى خود بهره مى جسته اند تا بدين وسيله و از رهگذر آنچه طالبيان در مساءله عبادات مى گويند آنان را از ديگران بازشناسد.هـمـچـنـيـن از موضع سليمان درمى يابيم او از نفوذيهاى فكرى دشمن در صف زيديان بوده و از همين روى نيز حكمران وقت او را براى خيانت و مكر به خدمت گرفته است .بـديـن سـان ، از آنچه گذشت اين حقيقت روشن مى شود كه حكمرانان براى مهارزيديه راههايى چند در پيش مى گرفتند: 1 ـ جـاى دادن عـالمان وابسته در صفوف آنان ، با اين ماءموريت كه گروههاى انقلابى زيدى را از فقه على بن ابى طالب (ع ) دور كنند.2 ـ گستراندن گرايشهاى فرقه اى در صفوف زيديان .3 ـ تلاش براى ايجاد شكاف ميان طالبيان و ديگران .امـا از آن سوى علويان نيز مى كوشيدند آن اندازه كه در توان دارند وحدت سياسى و فكرى خود را پـاس بـدارنـد.هـمـيـن امر منصور را بدان وامى دارد كه بر زيديان نهيب زندكه چرا با بنى حسن هـمـكارى مى كنند.او به زيديان مى گويد: من و بنى زيد را چه مشكلى در ميان است و بر ما چه خرده اى مى گيرند؟ مگر نه آن است كه ما قاتلان پدرانشان را كشتيم و خونخواه آنان و در پى فرو نشاندن كينه دل با انتقام از دشمنان آنانيم ؟ الـبـته ، چرا زيديان بر بنى عباس خرده نگيرند و از آنان ناخشنود نباشند، با آن كه به چشم خويش نقش تخريبى اين خاندان را كه بمراتب بدتر و پست تر از نقش امويان است مى بينند؟

عامل سوم

سومين عامل اختلاف فقهى ميان زيديه و اماميه ، تاءييد و تقويت شورش زيدبن على از سوى برخى فقيهان است .در كتابهاى تاريخ آمده است كه ابوحنيفه نعمان بن ثابت قيامهاى علوى همانند قيام زيـد بـن عـلـى (ع ) در كوفه ، قيام محمد نفس زكيه در مدينه و قيام برادر وى ابراهيم در بصره را تاءييد مى كرد و مردم را به قيام بر ضد حكمرانان فاسدفرامى خواند.
چـنـيـن مـواضـعـى ، بـه طور طبيعى ، در روحيه انقلابيون اثر مى گذاشت و حالتى ازهمدلى و هـمـنـوايـى با امام ابوحنيفه نزد آنان ايجاد مى كرد.افزون بر اين ، فقه ابوحنيفه باراءى سازگارى داشـت و بـر پـايـه قـيـاس شـكـل مـى گـرفت ، و ابوحنيفه ، خود، در احتجاج بامخالفان وجوهى گونه گون از راءى ترسيم مى كرد، چندان كه اعجاب و شگفتى بسيارى ازمردم را برمى انگيخت .هـمـچنين امام ابوحنيفه در كوفه مى زيست و چون مى ديد بيشتر مردمان اين شهر ازنظر فكرى ، علوى هستند مى بايست خود را در كنار سلاح استدلال و راءى كه در اختياردارد به سلاح حديث و روايـت نـيـز مـسلح كند.از همين روى به مدينه رفت تا از محضرامام باقر و امام صادق (ع ) توشه حديث برگيرد و پس از بازگشت به كوفه پايگاه اجتماعى خويش را از آنچه هست قويتر كند.رونلدسن خاورشناس مى گويد: شـيـعـيـان ابوحنيفه را به واسطه پيوند دوستانه اى كه با امام صادق (ع ) داشت بزرگ مى داشتند واحـتـرام مـى گـذاردنـد.ايـن خوشايندى نسبت به ابوحنيفه بويژه هنگامى فزونى يافت كه وى درمـورد عـبـاسـيـان گـفت : اگر بخواهند مسجدى بسازند و از او بخواهند كه آجرها را بشمرد همين كار را نيز نخواهد كرد، چرا كه آنان فاسقند و فاسق نمى تواند عهده دار امامت شود ((607)) .امـا از آن سـوى ، امـام باقر و امام صادق (ع ) بر شيعيان خود از ابوحنيفه بيم داشتند و آنان رابدين اشـارت مـى دادنـد كـه احـتياط در پيش گيرند و از آراى او حذر كنند، چرا كه آراى او بااصول و مـبـانى مكتب فقهى شيعه كه مكتب تعبد و سنت است مخالف و با راءى و قياس موافق و سازگار است .
در حالى كه دين خدا ـ البته يعنى احكام و فقه ـ را نتوان به عقل قياس كرد.نـاگـفته نماند كه پذيرش راءى و قياس و اعتبار دادن به آن هيچ بدان معنا نيست كه صاحب اين ديدگاه از تاثير پذيرفتگان حكومت و از وابستگان نظام حاكم يا از پيروان سياست اموى است .بلكه گـاه راءى و نـظـر فقيه با ديدگاه نظام حاكم توافق دارد و گاه توافق ندارد.در مساءله وضو نزد ابـوحنيفه نيز همين حقيقت رخ مى نمايد و اعتقاد وى به وضوى شيوه عثمان بدان معنا نيست كه او بـه خواسته حكومت گردن نهاده ، يا از فضاى حاكم اثرپذيرفته است ، بلكه او از اين روى چنين ديدگاهى را برگزيده كه اين ديدگاه با اصول ومبانى فقه او سازگارى و همنواختى دارد.بر اين پايه ، همگنى ميان ديدگاه فقهى ابوحنيفه و ديدگاههاى نظام حاكم در روزگاراو هيچ به معناى همسانى شيوه و سياست او با حكومت نيست ، بويژه آن كه درباره ابوحنيفه زبانزد است كه او در كوفه تنها كسى بود كه بر خليفه عثمان بن عفان رحمت مى طلبيد ((608)) .اينك آنچه را گفتيم توضيحى ديگر مى دهيم و به سخنى ديگر بيان مى داريم : تـا دوران قـيام زيدبن على (ع ) مدتى نزديك به يك قرن از عمر وضوى عثمانى گذشته بود و دور مى نمود كه اين شيوه وضو نتوانسته باشد اثر خود را در حديث و درمواضع تابعين بر جاى گذارد، بويژه آن كه حكومت براى پايه قرار دادن فقه عثمان وگستراندن آراى او تلاش مى كرد و در كنار آن ، مـكـتـب عـثمان در وضو با راءى و استحسان سازگارتر بود.
همين ديدگاه از سويى ديگر در بـرخى از اصول خويش با انديشه امام ابوحنيفه اشتراك داشت ، و بر اين پايه ، گراييدن ابوحنيفه به وضوى با سه بار شستن اعضاو نيز شستن اعضاى مسح تنها از اعتقاد او به درستى احاديث حاكى از اين وضو وهمنواختى اين شيوه وضو با اصول و مبانى فقه او سرچشمه مى گيرد، نه از اثرپذيرى او ازگـرايـشـهاى حاكم در آن روزگار، چه ، ابوحنيفه در مكه نزد عطاء بن ابى رياح و در مدينه نزد نـافـع وابسته ابن عمر حديث آموخته و از عاصم بن ابى نجود، عطيه عوفى ،عبدالرحمن بن هرمز وابسته ربيعة بن حارث ، زيادبن علاقه ، هشام بن عروه و كسانى ديگر از اين دست علم آموخته بود و اينان نيز همه در انديشه و آراء يكى بودند.بـنـابراين ، زيديه تنها به دليل رابطه اى كه با ابوحنيفه داشتند و به دليل مواضعى كه ابوحنيفه در مـورد آنـان داشـت از فـقه حنفى اثر پذيرفته ، بدان گراييدند و آن فقهى را كه امام زيد به نقل از پـدران خـود از رسـول خـدا(ص ) بـراى آنـان تـرسيم كرده بود وانهادند.اين خود به دو عامل باز مى گشت : 1 ـ نبودن عالمان زيدى در كوفه ، پس از كشته شدن امام زيد، و مشغول شدن طالبيان به رويارويى با ستمگران ، كه خود زمينه جذب فكرى آنان از سوى ابوحنيفه را كه به لحاظ سياسى و سرزمينى به آنان نزديك بود فراهم مى ساخت .2 ـ دورى زيـديان از فقيهان طالبى موجود در مدينه همانند عبداللّه بن حسن و جعفربن محمد و نيز تلاش نفوذيهاى حكومت در صفوف انقلابيان براى برانگيختن روح فرقه گرايى و طايفه گرى و سرانجام ، شايع كردن اين كه عبداللّه بن حسن فقيه نيست ونمى توان به او رجوع كرد و جعفر بن محمد نيز جهاد را واگذاشته و از اين رو به وى هم نمى توان رجوع كرد.مساءله هاى ديگرى هم از اين دست تبليغ مى شد تا از اين رهگذريگانه مرجع فقهى را امام ابوحنيفه معرفى كنند.در جـامـعـه شـناسى اثبات شده است كه اختلاف ميان نزديكان ، خواه در عقيده وخواه در مسائل خـانـوادگى ، آشكارتر به چشم مى آيد تا اختلاف ميان بيگانگان ودورتران .براى نمونه ، اگر به دو طـايفه شيعه و سنى بنگريم خواهيم ديد با همه آن كه ديدگاههايى نزديك به هم دارند و همه از يـك سـرچـشـمه بهره مى گيرند و در بسيارى ازاصول و عرصه ها با يكديگر متحدند، اما اختلاف عـقيدتى و غير عقيدتى آنان با يكديگروقت فراوانى از اوقات مسلمانان را به خود اختصاص داده و ايـن در حـالـى اسـت كـه چـنـيـن رويارويى و مقابله اى ميان مسلمانان و يهوديان يا مسلمانان و مسيحيان نمى بينيم ، با آن كه اختلاف نظر مسلمانان با غير مسلمانان يهودى و مسيحى به مراتب از اخـتـلاف مـيـان شـيعه و سنى افزونتر و گسترده تر است .همين مساءله در عرصه خانواده نيز مشهود است و براى مثال اختلاف ميان دو برادر يا دو عموزاده زودتر رخ مى نمايد تا اختلاف ميان دوبيگانه .در اينجا هم از آن روى كه فقه زيدى از عترت الهام گرفته و امام صادق (ع ) هم برادرزاده امام زيد است ، نفوذيهاى دشمن در صفوف زيديان كوشيدند از رهگذر بالابردن سطح توقع و طرح برخى از شـبـهـه هـا روابط ميان اين خاندان و شيعيان جعفرى را به تيرگى كشانند و زيديان را از ناموران طـالـبى مدينه رويگردان سازند تا بسادگى بتوانندآنان را در بر گيرند و به لحاظ فكرى به خود جذبشان كنند.بـه ديگر سخن ، هر كس بيش از آن كه از بيگانگان انتظار يارى داشته باشد، ازنزديكان خود انتظار دارد او را يارى دهند و با او همراهى كنند.از اين روى هنگامى كه اين انتظار برآورده نشود بتدريج از آن نـزديـكـان فاصله مى گيرد و گاه كار بدانجا مى كشدكه آنان را در جايگاه دشمنان خويش مـى بـيـنـد.چنين حالتى را ميان زيديه و جعفريه مى توان مشاهده كرد، بويژه آن كه ميان كوفه و مـديـنـه فـاصـله بسيارى بود و اين امكان تبادل نظر و گفت و گو ميان اين دو طايفه را از ميان مى برد و از آن سوى در كوفه نيزبزرگانى چون ابوحنيفه حضور داشتند.چـنـيـن است كه نشانه هاى آشكار فقه حنفى در فقه زيدى رخ مى نمايد و مى توان گفت دو سوم فـقه زيدى برگرفته از فقه حنفى است .شيخ محمد بخيت مفتى مصر درروزگار خود در تقريظ مسند امام زيد در اين باره چنين مى نويسد: مـن بـديـن مـجـمـوعـه فـقهى كه امام عبدالعزيز بن اسحاق آن را گردآورده است دست يافتم ايـن مـجـمـوعـه به سند صحيح منسوب است به امام شهيد زيد بن على زين العابدين بن حسين بـن عـلـى بن ابى طالب (ع )، داماد پيامبر(ص ) و همسر پاره تن او فاطمه بتول (س ). اين كتاب را بـرراوى آن حـضـرت اسـتـاد شـيـخ عـبـدالـواسع خواندم و آن را مجموعه اى از مسائل فقهى و احـكـام شـرعـى يافتم كه به آيات قرآن و احاديث نبوى بر آنها استدلال شده است .در بيشتر فروع بامذهب امام بزرگ ابوحنيفه نعمان بن ثابت موافق است ((609)) .بـا آنـچه گفتيم اين احتمال هم وجود دارد كه آمدن امام ابوحنيفه به مدينه افزون بر تلاش براى تـقـويت پايگاه دينى و اجتماعى خود در كوفه ، به هدف ايجاد شكاف در صفوف شيعيان اماميه نيز صورت پذيرفته باشد.اما از آن سوى ، احتياط امام صادق (ع ) در برخورد با ابوحنيفه و تاءكيد آن حضرت بر عمل به روايت و سـنـت و وانـهـادن راءى و قـيـاس و هـمـچـنـين تشكيل حلقه هاى درس وتاءكيد بر فقاهت و دانـش انـدوزى در قـالـب رهنمودهايى از اين دست كه كاش تازيانه برسر اصحابم بود تا آگاهى ديـنـى بـيندوزند همه و همه ، نقشه ابوحنيفه را براى ايجادشكاف در جامعه شيعه بر هم زد و به شـكست كشاند، در حالى كه زيديه بر خلاف اماميه به كارزار و پيكار مسلحانه مشغول ، و از امامان اهـل بـيت نيز در ميان خود بى بهره بودند وهمين در جامعه آنان خلئى فقهى به وجود مى آورد و آنان را به پناه جستن به ابوحنيفه وفقه حنفى ناگزير مى ساخت .

از وضوى زيد تا وضوى زيديه

بر اين پايه ، وضويى كه اكنون ميان زيديه متداول است وضوى امام زيدبن على (ع )نيست ، چه ، اين وضـو نـه وضـوى پدر زيد امام زين العابدين نه وضوى جد او امام على (ع )، نه وضوى برادرش امام بـاقـر(ع )، نـه وضـوى بـرادرزاده اش امام صادق (ع )، نه وضوى عبداللّه بن عباس و نه وضوى ديگر زادگـان ابوطالب ، بلكه وضوى امام ابوحنيفه است با قواعد و اصولى كه نزد اين مذهب ثابت شده مـطـابق است .نمونه اين گونه ازاحكام شرعى در فقه زيديه فراوان است .در مقدمه مسند الامام زيد آمده است : يـكـى از چـيـزهـايـى كـه مـردم بـدان خـو گرفته اند و البته علتش را نمى دانند آن است كه در كـتـابـهـايشان در صلوات ذكرى از خاندان پيامبر(ص ) نيست .علت اين امر آن است كه امويان در مورد ذكر نام خاندان پيامبر(ص ) سخت گرفتند و چنان كه مشهور است وابستگان اين خاندان را كـشند و آواره كردند.تا جايى كه حجاج از حديث آوردن ازعلى (ع ) منع كرد و كار بدان جا رسيده بـود كـه حسن بصرى و كسانى ديگر از تابعان هنگامى كه مى خواستند در جمع مردمان حديثى از عـلـى (ع ) نـقـل كـنـنـد از بيم شمشيرحجاج نمى توانستند بصراحت از او نام ببرند و از اين روى مـى گفتند: از ابوزينب ، ازپيامبر(ص ) چنين حديث رسيده است .مردم هم نيز در زمانهاى بعد بر هـمـين شيوه ماندندو از خاندان پيامبر(ص ) در صلوات نام نبردند.اما اكنون ـ سپاس خداوند را ـ مـانـع از مـيـان رفـتـه و دوران ترس به سر آمده است ، و مى بينيم در كتابهاى مصريان ، برخى از كـتـابـهـاى تازه مصر و ديگر سرزمينهايى كه مردمانى فرهيخته و روشن دارند در صلوات پس از نام پيامبر(ص ) از خاندان پيامبر(ص ) نام مى برند و اين را جزوى از صلوات مى دانند.اصولاصلواتى كـه در آن از خاندان پيامبر(ص ) نام برده نشود ناقص است و در حديث نبوى از آن نهى شده است ، آنـجا كه فرمود: بر من صلوات ناقص نفرستيد.پرسيدند: اى رسول خد،صلوات ناقص و بى دنباله كدام است ؟ فرمود: اين كه بر من درود فرستيد و بر خاندانم درود نفرستيد.دارقـطـنى و بيهقى در حديثى آورده اند كه فرمود: هر كس بر من درود فرستد و برخاندانم درود نفرستد صلواتش از او پذيرفته نيست .مسلم و ديگران نيز احاديثى هماننداين آورده اند ((610)) .از ايـنـهـا كـه بگذريم ، حتى اگر از سر مماشات نپذيريم كه امام زيد در وضوى خودپاها را شسته اسـت ، اين دليلى بر مشروعيت اين كار و حاكى از اين كه چنين كارى سنت است نخواهد بود، چه ، امـام زيد مى بايست موضع امامى عادل را اتخاذ كند كه به همه فضيلتها و بايسته هاى يك پيشواى عـادل و مـجـاهد آراسته است .او همچنين بر خود لازم مى ديد كه براى جلوگيرى از رخ نمودن اختلاف ميان يارانش بشدت از مشغول شدن آنان به مسائل جزئى و فروع فقهى پرهيز كند و زمينه آن را از ميان ببرد، بويژه آن كه كسانى از فرقه هاى گوناگون و حتى مرجئه و خوارج در اطراف او گـرد آمـده بـودند.ازهمين روى اين احتمال وجود دارد كه امام زيد هر چند خود به مشروعيت وضـوى شـيـوه عـثمانى اعتقاد نداشته اما براى رعايت حال اكثريت سپاهيان خود و حفظ وحدت درصـفـوف آنـان ، ايـن وضو را انجام مى داده است .چنين موضعى در سخن ابراهيم بن عبداللّه بن حـسن درباره نماز ميت ديده مى شود، آنجا كه گفت : اين شيوه آنان را بيشتر گردمى آورد و ما هـم به گرد آمدن آنان نيازمندتريم .از آن سوى ، اگر خدا بخواهد، در وانهادن يك تكبير كه آن را به جا نياورده ام زيانى نيست ((611)) .از امـام صـادق (ع ) نـيـز روايـتـهايى چند درباره نماز جماعت با عامه به هدف حفظوحدت ميان مسلمانان رسيده است .از آن جمله اين كه فرمود: هر كس با آنان در صف اول نماز بگزارد همانند كسى است كه پشت سر رسول خدا(ص ) در صف اول نمازخوانده است ((612)) .در روايتى ديگر است كه از اسحاق پرسيد: اى اسحاق ، آيا با آنان نمازمى گزارى ؟ گفت : آرى .فـرمود؟ با آنان نماز بگزار كه هر كس با آنان در صف اول نماز بگزارد همانند كسى است كه در راه خدا شمشير پيكار بركشيده است ((613)) .هـم در روايـتـى ديگر است كه فرمود: چون با آنان نماز بگزارى خداوند به شماره مخالفانت تو را آمرزش دهد ((614)) .

چكيده آنچه گذشت

از آنـچـه گـذشـت روشن شد كه امكان ندارد موضع امام زيد در مساءله وضو با موضع امام جعفر صـادق (ع ) و بـنى حسن متفاوت باشد، بلكه همه اين طايفه ها از يك فقه پيروى كرده اند و همه بر وحدت و يكپارچگى مسلمانان تاءكيد داشته اند.
در اين ميان اگر هم اختلافى رخ نموده ، به يكى از عوامل زير باز مى گردد: 1 ـ غلبه روحيه انقلابى بر بنى حسن و زيديه ، تاثير پذيرفتن آنان از گفته هاى نفوذيان حكومت در صـفـوف آنـان و پـذيرش شبهه هايى همانند اين كه سخن امام جعفرصادق (ع ) را از آن روى كه از همراه شدن با پيكار امام زيد و نفس زكيه خوددارى كرده است نتوان پذيرفت .2 ـ نـقـش حكمرانان در گستراندن شكاف ميان زيديه و امام صادق (ع ) و بلكه ايجادغير مستقيم زمينه براى پذيرش فقه ابوحنيفه از سوى زيديان .3 ـ وجود خلئى فقهى در ميان زيديان ، پس از كشته شدن زيدبن على در سال 120ه ق و به مدت نزديك به سى سال يعنى تا سال 150 در همين مدت است كه فقه حنفى توانست صف فقه زيدى را بشكافد و در آن رخنه كند.گفتيم كه پذيرش فقه حنفى از سوى زيديان به دو عامل باز مى گردد: الـف ـ نـزديـكى مكانى و سياسى ابوحنيفه با آنان و ابراز همدردى و همراهى با اين گروه از سوى ابوحنيفه از دوران امام زيد تا قيام محمد نفس زكيه در مدينه و قيام برادرش ابراهيم در بصره .ب ـ نبودن فقيهى از اهل بيت در كوفه .حتى اگر يحيى بن زيد را هم فقيهى از اهل بيت بدانيم ، او هـم پس از پدرش تنها پنج سال زيست و در همين مدت نيز زيديان او راوانهاده بودند.اگر احمد بن عيسى را هم فقيهى ديگر از اين خاندان بدانيم او نيز بيشترفقه و ديدگاههاى فقهى خويش را از شاگردان ابوحنيفه گرفته است .همين وضع درباره قاسم بن ابراهيم رسنى حسنى ، يحيى بن حسين بن قاسم و ديگر سران علويان نيز صادق است .آشـفتگى و درهم ريختگى مبانى فقه زيدى در عصر حاضر و اين كه مبانى فقهى اين مذهب گرد آمده اى از مبانى فقهى ديگر مذاهب مى نمايد، خود گواهى ديگر بر اين حقيقت است كه فقه زيدى در گذر زمان ديگرگونى يافته و از فقه زيد دور شده است .

وضو در دوره نخست عباسى (132 ـ 232 ه ق )

دوره حكومت عباسيان دوره اى طولانى است كه بيش از پنج سده را دربرگرفته و خـود آكـنـده از رخـدادهـاى سـيـاسى ، جريانهاى فكرى ، حركتهاى علمى و سرانجام جلوه ها و نـمـودهاى تمدن و فرهنگ است و از همين روى نمى توان در اين بررسى گذراترسيمى روشن و جـزئى و سـرانـجـام ديدگاهى فراگير درباره آن دوره به دست داد.
ما به همين سبب تنها دوره نـخـسـت عـبـاسـى (يـعـنى فاصله ميان سالهاى 132 و 232) رابرمى رسيم ، چه ، همه مذهبهاى چهارگانه در اين دوره پايه گذارى شده است .
نـظـر بـه تـوجـه حـكمرانان اين دوره به جنبه هاى فرهنگى و تلاش آنان در تدوين علوم ، مناسب مى نمايد در اين بخش از كتاب يكى از موضوعهاى پردامنه و پرشاخه رابررسى و روشن كنيم :

فقه و نقش حكمرانان در آن

مـعـروف است كه حركت عباسى در آغاز حركتى دينى بود كه به خشنودى خاندان محمد(ص ) مى خواند.
اين ، شعارى مردمى بود كه از دلهاى مردمان بر مى خاست و همه تيره هاى امت از هنگام كشته شدن امام حسين و به اسارت رفتن زنان و فرزندان او تاسقوط حكومت اموى با آن دمساز و هـمدم بودند، و به ديگر سخن همه گروههاى مسلمان مخالف حكومت اموى را در زير پرچم خود گرد آورد.
عباسيان در پس پرده شعار خشنودى خاندان محمد پنهان شدند تا از اين رهگذرانقلاب مردم را به انحراف كشانند و آرزوها و آرمانهاى توده هاى مردم را بر باد دهند.
بـيـگـمان دعوت مردم زير پرچم اين شعار بدان معنا بود كه حكومت سرانجام دراختيار اهل بيت يـعـنـى فرزندان على (ع ) و ستمديدگان دوره پيشين قرار خواهد گرفت ،همانها كه انواع آزار و مـصـيـبت و گرفتارى را از مسموم شدن حسن تا كشته شدن حسين وتا دشنامگويى مردمان به على (ع ) به جان خريدند.
همچنين دعوت در زير پرچم اين شعار بدان معنا بود كه مردم موضع اهل بيت را درك مى كنند و براى رساندن حق اين خاندان به آنان مى كوشند.
امـا عـمـوزادگـان خـاندان علوى ، چون به قدرت رسيدند، روى ديگر سكه را براى علويان آشكار كـردنـد.
آنان كوشيدند معناى اهل بيت را ديگرگون سازند و چنين جلوه دهند كه اين لقب و نيز شـعـار خشنودى خاندان محمد(ص ) از سوى مردم نه براى علويان بلكه براى آنان بوده است كه يـگانه مصداق خاندان محمداند.
حكمرانان عباسى اين ادعاى خود را به گواههاى برساخته تقويت كـردند و شاعران را به سرودن اشعارى درخدمت اين هدف برانگيختند و چنين شد كه پى در پى در اين باره شعر گفتند ((615)) .
اين در حالى است كه آن گونه كه تاريخ ثابت مى كند عباس بن عبدالمطلب نياى بزرگ عباسيان و فـرزنـدش عـبداللّه در همه شرايط از حمايت كنندگان و مدافعان على بن ابى طالب (ع ) بودند.
انـدك نـگـاهى به گفتارها هر مواضعى كه از عبدالمطلب و عبداللّه درتاريخ مانده اين حقيقت را روشـن مـى سازد كه آنان به خلافت على (ع ) ايمان داشتند.
دربسيارى از منابع تاريخى آمده است كه عباس بن عبدالمطلب از بيعت با ابوبكرخوددارى كرد و در اجتماع سقيفه نيز شركت نجست ، بـلـكـه ، بـه پـشـتيبانى از على (ع ) دركنار او ماند و با آن حضرت دست به كار غسل و كفن رسول خدا(ص ) شد.
شرح جزئيات بيشترى در اين باره را در اينجا لازم نمى دانيم و به نقل يك روايت كه گفت و گوى ميان رشيد و شريك قاضى در حضور مهدى عباسى است بسنده مى كنيم : رشيد از شريك قاضى پرسيد: درباره على بن ابى طالب (ع ) چه مى گويى ؟ گفت : همان كه جد تو عباس و عبداللّه مى گفتند.
پرسيد: آنها درباره او چه گفته اند؟ پاسخ داد: عباس هنگامى درگذشت كه از ديدگاه او برترين صحابه على (ع ) بود.
ديده مى شد كه بزرگان مهاجرين درباره آنچه نازل مى شود از او مى پرسيدند، و او تا زنده بود در اين باره به كسى نـيـازمـنـد نـشـد.
عبداللّه هم كسى است كه پيشاپيش آن حضرت شمشير مى زد و در جنگهاى او سـرورى اسـتوار و سردارى فرمانروا بود.
اما اگر امامت على (ع ) ستمگرانه مى بود، نخستين كسى كه از آن دورى مى جست پدرت بود كه از دين خدا آگاه و در احكام آيين الهى خبره بود.
مـهـدى كـه اين سخنان شنيد سكوت گزيد و چيزى از آن ماجرا نگذشت كه شريك را از قضاوت بركنار كرد ((616)) .
ولى اينك درباره فرزندان عباس و عبداللّه و موضع آنان نسبت به على (ع ) وفرزندانش چه مى توان گـفـت ؟ دنـيـا دوستى و قدرت طلبى ديده هايشان را كور كرده بود ودين را فداى دنيا و آيين را فـداى قـدرت كـردنـد و مـدعى چيزى شدند كه از ايشان نبود، دراين دوره است كه دين شكلى سياسى به خود گرفت و آن را در برابر خود دين به كارگماردند، و از اين رهگذر چه ديدگاههاى فـقهى كه بنيان نهاده نشد و چه احاديث برساخته اى كه به چشمداشت خلعت و به اميد پاداش به دربار حكمرانان نياوردند.
در ايـن گـفـتـار ايـن حقيقت را برمى رسيم كه چه سان حكمرانان در پديد آمدن و ياقوى شدن مـذهـبـهاى فقهى اثر داشتند، چگونه در اين دوران بر علويان ستمهايى دوچندان نسبت به دوره امـوى روا داشـتـنـد، تـا جايى كه شاعر مى گويد: اى كاش ستم مروانيان بر پاى بود و دادورزى عباسيان به دوزخ پيوسته بود! ((617)) هـم مى گويد: به خداوند سوگند آنچه امويان با اين خاندان كردند يك دهم آن بودكه عباسيان روا داشتند ((618)) .

تغيير برخى از مفهومهاى روايت

آيـا آنچه درباره اختلاف امت گفته شده و اين كه مى گويند اختلاف امت رحمت است و به بركت ايـن اختلاف مردم در آسانى اند و هر راه و هر مذهبى كه خواهندبرمى گزينند درست و پذيرفتنى است ؟ چـگـونه اين احتمال با آن سخن رسول خدا(ص ) سازگار مى افتد كه فرمود: امت من به هفتاد و چند فرقه قسمت خواهند شد: يك فرقه نجات يافته است و ديگر فرقه هادوزخى اند؟ اصولا آن فرقه نجات يافته كدام است ؟ چـگـونـه مـمـكن است فرقه نجات يافته تنها يك فرقه باشد و در عين حال عمل همه مذاهب نيز صحيح باشد؟ چرا مثلا رسول خدا(ص ) نفرمود: همه نجات يافته اند و تنهايك فرقه دوزخى است ؟ آيا ميان اين روايته، اگر نگوييم تناقض ، دست كم ناسازگارى و ناهمگونى وجودندارد؟ آيا مى توان پرسيد: آن حكم يگانه خداوند كه در كتاب خدا بر بندگان نازل شده است كدام است ؟ آيـا حـقـيـقتا مفهوم حديث اختلاف امتى رحمة همان چيزى است كه فقهاى عامه گفته اند، يا تـفـسـيـر درسـت آن هـمان سخن امام صادق (ع ) است ، آنجا كه در پاسخ راوى كه مى پرسد: اگر اخـتلاف امت رحمت است پس اجتماعشان عذاب و ناخشنودى خداونداست ، مى فرمايد: نه چنان اسـت كـه تو گمان برده اى و آنان گمان برده اند.
مقصود رسول خدا(ص ) آن بوده است كه آمد و شد مسلمانان با يكديگر، سفر كردن آنان به آهنگ ديدارهمديگر، و علم آموختن از يكديگر رحمت است .
امام على (ع ) بر اين تفسير به آيه (فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ) ((620)) استدلال كرد و سپس افزود: اما اگر در دين اختلاف كنند به حزب شيطان درآمده اند.
اگر اين تفسير را بپذيريم بدين حقيقت نيز خواهيم رسيد كه خداوند پيامبر(ص ) رانه آن سان كه حـكـمرانان مى پسنديدند براى اختلاف در ميان امت ، بلكه براى وحدت عقيده فرستاده است ، آن گـونـه كـه آيـات قرآن نيز بر چنگ زدن به ريسمان الهى ، وانهادن فرقه گرايى و پراكندگى در عقيده و احكام فقهى تاءكيد مى كند و بروشنى بدين اشاره مى نمايد كه راه او يگانه راه راست است كـه نـه در آن پـيـچيدگى و ابهامى هست و نه زمينه اى براى پراكندگى .
فرمود: و اين است راه راسـتـين .
از آن پيروى كنيد و به راههاى گوناگون مرويد كه شما را از راه خدا پراكنده كند.
اين چيزى است كه خدا شما را بدان سفارش مى كند، باشد كه پروا كنيد ((621)) .

برخى از پايه هاى سياست عباسيان

خـلـيـفـگان عباسى در دوره نخست حكومت اين خاندان چهارچوب سياست خودرا بر اين استوار كـردنـد كـه فرزندان على (ع ) و فاطمه را هر چه بيشتر از صحنه سياست دور سازند و ميان آنان و تـوده مـردم فـاصـلـه افـكـنـنـد.
اين سياست را نشانه هاى فراوانى است كه اينك به برخى از آنها مى پردازيم : 1 ـ تـاءكـيـد بر اين كه خلافت عباسيان خلافتى مشروع و حكومتى دينى است ، آنان يگانه مصداق راسـتـيـن خـانـدان پـيـامـبر(ص )هستند كه در احاديث نبوى بديشان اشاره شده است .
آنان از پـيـامبر(ص ) شرافت و والايى به ارث برده اند و مشروعيت تلاشهاى خويش را از او مى گيرند و در پى اجراى فرمان رسول خدا(ص ) و عملى كردن سنت او وزنده كردن دين و آيين اويند.
حكمرانان ايـن خـانـدان از هـمـين روى القابى بر خود نهادندكه اين معنا را در برداشته باشد،القابى همانند هادى ، مهدى ، رشيد، منصور،ناصرلدين اللّه ، معز لدين اللّه ، متوكل على اللّه و جز آن .
ايـنـهـا همه گواه آن است كه عباسيان دين را براى اهداف سياسى خود به خدمت گرفتند.
حتى مـى بـيـنـيم در همين چهارچوب مدعى شدند كه عمو مانع ارث بردن دختر ازپدر است ، تا از اين رهـگـذر فرزندان زهرا دختر رسول خدا(ص ) را از همه حقوق خودبى بهره سازند و عباس را يگانه وارث شرعى پيامبر(ص ) معرفى كنند.
2 ـ گـسـتراندن دايره بحث و مناظره ميان فقيهان و فرزندان على (ع ) و شكل دادن به حلقه هاى گفت وگوى علمى ميان مذاهب كلامى ، تا از اين راه شبهه ها و ترديد افكنيها دربرابر اسلام رو به فـزونـى نـهـد و از آن پـس دفاع از دين را بر هر مدعى علم در ميان خاندان پيامبر(ص ) و فقيهان بنى فاطمه دشوار سازند و با حربه ناتوانى آنان در دفاع از دين ازموقعيت و پايگاه اجتماعى ، علمى و سياسى آنان بكاهند.
3 ـ دعـوت بـه تـرجـمه كتابهاى يونان و هنديان و ايرانيان و درآوردن برخى از علوم آنان از جمله فـلـسفه با همه شبهه هاى عقلى اش به دايره علوم اسلامى و مشغول كردن عالمان جهان اسلام به پاسخگويى اين شبهه ها و در نتيجه ، دور كردن آنان از صحنه رويارويى سياسى و يا نبرد مسلحانه بر ضد حكومت ، و سرانجام درآوردن عالمان به زيرسيطره و نظارت هميشگى حكمرانان .
4 ـ بـسـتن تهمت زندقه بر مخالفان خويش ، براى نمونه در تاريخ آمده است كه شريك بن عبداللّه قـاضى نماز خواندن پشت سر مهدى عباسى را روا نمى دانست .
خليفه او را به حضور خواست و در ايـن بـاره بـا او سخن گفت .
وى در جايى از گفته هاى خويش قاضى را ابن زانيه خواند.
شريك گفت : اى امير مؤمنان ، لختى درنگ ! او زنى بود شب زنده دار و روزه دار.
مهدى گفت : اى زنديق ، تـو را مـى كـشم .
شريك خنديد و گفت : اى اميرمؤمنان ، زنديقان را نشانه هاست كه بدان شناخته شـونـد، آنان شراب مى نوشند و باخنياگران دمساز مى شوند.
مهدى كه اين شنيد سر فرو افكند و سكوت گزيد ((622)) .
5 ـ تـلاش بـراى تـقـويت بنيه علمى فرزندان خليفگان ، و به كارگماردن مربيانى زبردست براى آمـوزش عـلـوم و فـنـون لازم به آنان ، تا با استفاده از اين توان علمى بتوانندراه حلهاى سياسى و شيوه هاى مناسب حكمرانى را بيابند و حكومت خويش را از اين رهگذر پاس بدارند.
بـديـن سان درمى يابيم كه حركت علمى در عصر عباسيان حركتى خالص براى گستراندن علوم نـبوده و بلكه اهدافى سياسى به همراه داشته و خليفگان عباسى نيز درتلاش براى گرد آوردن و حـمايت كردن فقيهان ، محدثان ، قاريان و شاعران اهداف سياسى ويژه اى را در نظر داشته و در پى اجراى اهداف حكومت در زمينه فقه و شريعت بوده اند.

نفس زكيه و منصور

الـبـتـه بـهره جويى حكمرانان از فقه و شريعت براى تاءمين منافع حكومت و نظام پديدارى تازه و بـى سـابقه در تاريخ اسلام نبوده است .
بلكه اين درختى است كه بذر آن دراواخر دوران دو خليفه نـخـستين افشانده شد، نخستين ميوه هايش در دوران اموى رخ ‌نمود و سرانجام به طور كامل در دوره عـبـاسـيـان بـه بار نشست .
هر كس نامه محمد نفس زكيه به منصور را بخواند بيقين بدين مـى رسـد كـه او با خليفه عباسى در مفاهيم دينى نزاع داشته است و محمد مدعى بوده كه وى به حـكـومـت سزاوارتر است ، چرا كه همو ازخاندان پيامبر(ص ) است .
در نامه نفس زكيه در پاسخ به امان نامه منصور چنين آمده است : حق از آن ماست و شما اين حكومت را به نام ما مدعى شده ايد، به كمك شيعيان ما براى ستاندن آن بـرخـاسـته ايد و به بركت ما از آن بهره مند شده ايد.
پدر ما على وصى و امام بود.
اينك در حالى كه فرزندان او زنده اند چگونه شما ولايت را از او به ارث برده ايد؟ مـهدى در جايى ديگر از نامه بدين افتخار مى كند كه به فاطمه دختر رسول خدا(ص )، به خديجه ام المؤمنين ، و به حسن و حسين دو نوه پيامبر خدا(ص ) منسوب است .
نـفس زكيه در جايى ديگر از نامه امانى را كه منصور به وى عرضه داشته به ريشخند گرفته است .
عـلـت اين ريشخند نيز آن است كه منصور به پيمان شكنى معروف بود و نفس زكيه اين را بخوبى مى دانست .
منصور پيشتر دو بار با محمد نفس زكيه بيعت كرده بود: يك باردر مسجدالحرام و بار ديگر هنگامى كه محمد از خانه اش بيرون آمد و وى افسار اسب اورا گرفت و گفت : اين مهدى ما اهـل بـيـت است ((623)) .
محمد در نامه خود بدين حقيقت اشاره كرد و نوشت : من بيش از تو به حكومت سزاوار و بر پيمان پايدارم ، چرا كه تو خودپيشتر همان پيمان و امانى را با من سپردى كه با ديـگران سپرده بودى ، اينك چه امانى به من مى دهى ؟ امان ابن هبيره ؟ يا امان عمويت عبداللّه بن على ؟ يا امان ابومسلم ؟ چـون ايـن نامه نفس زكيه به منصور رسيد وى خشمگين شد و برآشفت و در اين انديشه رفت كه هـمـه دسـتـاويزهاى نفس زكيه را او بستاند و همه مفاهيمى را كه طالبيان بدان استناد مى كنند ديگرگون سازد، مفاهيمى از اين قبيل كه طالبيان فرزندان فاطمه اند،واجب است خلافت در اين خاندان باشد، و پيامبر(ص ) به على (ع ) براى دوران پس ازخود وصيت كرده است .
تاءكيد منصور بر اين سياست بويژه آن هنگام بيشتر مى شد كه دريافته بود مردم به او و همدستانش به عنوان جمعى سـاربـان و شـتـربان مى نگرند.
براى نمونه در نامه منصور به عموى خود عبدالصمد بن على آمده اسـت : ما در ميان مردمانى هستيم كه ديروز ما را در جامه ساربانان ديدند و امروز جامه خلافت بر مامى بينند ((624)) .
به هر روى ، منصور در پاسخ اين نامه نفس زكيه آهنگ ديگرگون كردن مفاهيم دينى مورد استناد او را آشكار ساخت و بر اين مسائل تاءكيد كرد: 1 ـ نـفـس اين كه نفس زكيه فرزند رسول خداست ، به استناد آن كه خداوند فرموده است : محمد پـدر هـيـچ يك از مردان شما نبوده است ((625)) .
منصور بر اين تاءكيد داشت كه نفس زكيه نوه دخـترى رسول اكرم (ص ) است و چنين نسبتى سبب ارث بردن نمى شودو بلكه دختر پيامبر(ص ) اساسا خود نيز حق امامت ندارد.
2 ـ پـرداختن به اين كه مسلمانان ، نه على (ع ) بلكه ابوبكر و عمر و عثمان را به خلافت برگزيدند.
اين عبارت خود بدان اشاره دارد كه حكومت عباسى در پى دور كردن شيوه و نام على (ع ) از صحنه زندگى مردم و در برابر، واداشتن جامعه به روش خلفاى سه گانه نخستين و بلكه ديگر صحابيان بـود و حتى على (ع )، را در شمار خليفگان چهارگانه نيز نمى آورد، تا آن كه در روزگار احمد بن حنبل على (ع ) را خليفه چهارم شمردند.
امـويـان هنگامى كه به حكومت رسيدند، عثمان را از آن روى كه از اين خاندان است بر ديگر خلفا بـرتـر داشـتـنـد و شيوه او را رواج دادند و شيوه على (ع ) را از آن روى كه با وى كينه داشتند دور كـردنـد و بدين سان فقه على (ع ) و خط سنت در آن روزگار كمرنگ شد.
اما عباسيان با به قدرت رسيدن شيوه دو خليفه نخستين را مبنا ساختند و تقويت كردند وشيوه عثمان را از سر دشمنى با امويان وانهادند و شيوه على (ع ) را از سر دشمنى باعلويان از عرصه جامعه دور كردند و بدين سان خط على (ع ) و راه سنت نبوى در طول اين دو دوره حاكميت همچنان در مظلوميت ماند.
3 ـ هـم از اين نامه منصور و هم از اصول سياست او چنين فهميده مى شود كه وى يارى جستن از فـقـيـهـان و نزديك كردن آنان به خود را يكى از ضرورتهاى حكومت خويش مى دانست ، چه ، وى مـى تـوانـسـت از اين رهگذر مشروعيت لازم را به چنگ آورد،از توجيه هاى دينى آگاهى يابد، در تـنـگـناها راههاى بيرون شدن را بيابد و از رهگذر اين همه ، در يك زمان هم دستگاه اجرايى و هم دستگاه قانونگذارى را در اختيار داشته باشد.
الـبـتـه در اين شيوه منصور، كه مردى زيرك بود، و در بهره جستن او از فقه و شريعت در خدمت اهـداف سياسى حكومت هيچ جاى شگفتى نيست ، چرا كه اين شيوه اغلب حكمرانان پيش از او نيز بـوده اسـت و ديـگـران هـم بـهـره جـسـتن از فقه و تفاوت عمل و نظرفقهى را بهترين راه براى بـازشـنـاختن مخالفان مى دانسته اند.
پيشتر گذشت كه چگونه ابن ابى سرح كارگزار عثمان در مـصر در پى نوع تكبيرة الاحرام يا جهر در قرائت و بسم اللّه الرحمن الرحيم در نماز، محمد بن ابى حذيفه او را شناسايى كرد و پى برد كه وى ازمخالفان عثمان است .
اين هم گذشت كه صحابه به اين سياست ابن ابى سرح اعتراض داشتند و بدان سبب كه وى وقت نمازها را تغيير داده بود تا از اين راه مخالفان خويش را بشناسد هياءتى را به نزد عثمان و به شكايت در اين باره فرستادند.
بـه هـر روى ، چـنان كه پيشتر نيز گفته ايم حكمرانان با تاءكيد بر برخى از اعمال عبادى كه ميان صـحـابه مورد اختلاف بود سعى داشتند مخالفان خود را شناسايى كنند، چه ، آن كس كه وفادار و پايبند به سنت نبوى بود در هيچ شرايطى نمى توانست از اعتقاد خوددست بكشد و كارى خلاف آن را انجام دهد، مگر آن كه اوضاع به گونه اى باشد كه وى رابه خطرى جانى تهديد كند.
يكى از سياستهايى كه بذر آن در اواخر دوران دو خليفه نخستين و در دوران عثمان پاشيده شد و در دوره امـويـان رشـد كرد و در دوره عباسيان به بالندگى رسيد دعوت به پذيرش احكام صادر شـده از سوى حكومت و پيروى از حكمرانان بود، هر چند بر توتازيانه نوازند و دارايى ات بستانند.
ايـن حقيقت تاريخى در بسيارى از رويدادها رخ ‌مى نمايد، از آن جمله است دعوت عبداللّه بن عمر از مـردم مبنى بر پذيرش فقه عبدالملك بن مروان ، يا گفته سعيد بن جبير درباره رجاء بن حيوة ، يـكـى از فقيهان هفتگانه در دوران امويان ، كه گفت : چون از او مى پرسيدى او را ملكى مى ديدى كه مى گويد عبدالملك چنين و چنان حكم كرده است .
هـم در ايـن چـهارچوب بود كه منادى حكومت اموى فرياد مى زد كه هان ! كسى جزعطاء بن ابى رباح حق فتوا دادن ندارد و منادى حكومت عباسى فرياد مى زد كه هان !كسى جز مالك بن انس و ابن ابى ذؤيب حق فتوا دادن ندارد.باز در همين چهارچوب است كه نافع ديلمى وابسته ابن عمر به مصر فرستاده مى شود تا سنن را به مـردم آمـوزش دهد، سليمان بن ابى موسى و مكحول در دمشق عهده دار مقام افتاء مى شوند، و يا ذهـبى درباره عبداللّه بن ذكوان مى گويد كه برخى ازكارهاى حكومت بنى اميه را عهده دار شده بود.ايـنـهـا كه گذشت همه حاكى از اين است كه حكمرانان فقه و شريعت را به خدمت منافع سياسى خويش مى گماشتند و از آن براى شناسايى مخالف و موافق بهره مى جستند، و البته در اين عرصه عـبـاسـيـان تـواناتر و زيركتر از امويان بودند، چرا كه آنان درپوشش بحثها و مناظره هاى علمى و گفت و گوهاى آزاد ديدگاههاى خويش را تحميل مى كردند و از آب گل آلود چنين مناظره ها و گفت و گوهايى براى خود ماهى مى گرفتند.

گفتگويى ميان ابوحنيفه و امام صادق (ع )

امـام ابـوحـنـيـفه داستان گفت و گوى خود با امام جعفر صادق (ع ) را نقل كرده و در آن چنين گفته است : ابوجعفر منصور به من گفت : اى ابوحنيفه ، مردم گرفتار جعفر بن محمدو شيفته او شـده انـد.پـرسـشهايى سخت براى او آماده ساز.من براى او چهل مساءله آماده كردم و در حيره با يكديگر ديدار كرديم .ابـوحـنيفه ، مى افزايد: در حالى بر منصور وارد شدم كه جعفر بن محمد در سمت راست او نشسته بـود.چـون او را ديدم چنان هيبتى از او در دلم افتاد كه از منصور نيفتاده بود.بر او [منصور] سلام كـردم و اشـاره كـرد و من نشستم .پس روى به او كرد و گفت : اى ابوعبداللّه ، اين ابوحنيفه است ، فرمود: بلى .سپس رو به من كرد و گفت : اى ابوحنيفه ،پرسشهايت را بر ابوعبداللّه مطرح كن .من بـه طـرح پرسشهايم پرداختم و يك به يك مى پرسيدم و او پاسخ مى داد و در پاسخ مى گفت : شما چنين مى گوييد، عالمان مدينه چنان مى گويند، ما چنين يا چنان مى گوييم .ابـوحنيفه مى گويد: او گاه از ديدگاه ما پيروى مى كرد، گاه از آنان [فقهاى مدينه ] و گاه با هر دوى مـا مخالفت مى كرد.اين پرسش و پاسخ ادامه يافت تا هنگامى كه من همه آن چهل مساءله را پرسيدم و او در هيچ يك نماند.ابـوحـنـيـفـه در پايان اين روايت چنين مى گويد: آگاهترين مردم كسى است كه بيش ازهمه از اختلاف عالمان [در مسائل فقهى ] آگاه باشد ((626)) .
اين روايت ما را از چند مساءله مى آگاهند: 1 ـ اين كه منصور از ابوحنيفه به رغم آن كه در شمار مخالفان حكمرانان و از آنهايى بود كه قضاوت را در هـيچ يك از دو دوره اموى و عباسى نپذيرفت براى رسيدن به اهداف خودبهره مى جست و با به ميان كشيدن پيشنهاد گفت و گوى علمى ميان پيشوايان مذاهب و طرح اقتدار فقهى او را به هـمـراهـى عـمـلـى بـا خـويش و شركت در اين گفت و گوبرانگيخت ، در حالى كه وى بخوبى مى دانست امام صادق (ع ) از فقيهان اهل بيت ، ازفرزندان على (ع ) و از كسانى است كه خود وى به آنـان احـتـرام مـى گـذارد و بـه فـضل ودانش ايشان اعتراف مى كند.
اين جمله ابوحنيفه هم كه مـى گـويـد: چنان هيبتى از او دردلم افتاد كه از منصور نيفتاده بود خود دليلى بر اين حقيقت است .2 ـ ايـن كـه ديـدار ميان امام صادق (ع ) و ابوحنيفه از سوى منصور ترتيب داده شده بود، چنان كه ابوحنيفه مى گويد: منصور به من گفت : اى ابوحنيفه ، مردم گرفتار جعفر بن محمد و شيفته او شده اند، پرسشهايى سخت براى او آماده ساز.
يا منصور، خود به ابوحنيفه مى گويد: پرسشهايت را بـر ابوعبداللّه مطرح كن ،و سرانجام ابوحنيفه نيزمى گويد: من به طرح پرسشهايم پرداختم و يك به يك مى پرسيدم و او پاسخ مى داد.ايـنـها همه گواهى مى دهد كه سؤالات را ابوحنيفه مطرح مى كرده و امام صادق (ع )پيشتر از آنها اطلاعى نداشته است تا پاسخى از پيش آماده كند.اين هم كه ابوحنيفه مى گويد: او در هيچ يك از آن مساءله ها نماند يا مى گويد:آگاهترين مردم كسى است كه بيش از همه از اختلاف عالمان [در مسائل فقهى ] آگاه باشد گواهى است بر آن كه امام صادق (ع ) آگاهترين كسان در روزگار خويش بود.
3 ـ اين كه ابوحنيفه مى گويد: امام صادق (ع ) در پاسخ مى فرمود: شما چنين مى گوييد، عالمان مـديـنه چنين و چنان مى گويند، و ما چنين يا چنان مى گوييم از آن خبرمى دهد كه در زمينه فقه سه مكتب عمده وجود داشته است : الف ـ مكتب عراقيان ب ـ مكتب مدينه ج ـ مكتب اهل بيت دو مكتب عراق و مدينه مكتبهايى در برابر مكتب اهل بيت بوده اند، چه ، يكى ازاين دو مكتب بر پايه راءى و ديـگـرى بـر پـايـه اثـر و روايت استوار شده و به رغم اين اختلاف با دستگاه حاكم اختلافى نـداشـته اند و هماره در برابر حكومت تسليم بوده اند و مردمان را به همراهى و همگامى با حكومت مـى خـوانـده و بـه وجوب فرمانبرى از حكمرانان ،خواه درستكار و خواه تبهكار و نيز به جواز نماز خواندن پشت سر هر حكمرانى عقيده داشته اند.اين كه ابوحنيفه مى گويد: گاه از ديدگاه ما پيروى مى كرد، گاه از آنان [فقهاى مدينه ]پيروى مى كرد و گاه با هر دوى ما مخالفت مى كرد بر اين حقيقت گواهى مى دهد كه همه احاديثى كه از پـيـامبر(ص ) روايت شده و در كتابهاى حديث نقل شده است صحيح نيست ،چه ، امام صادق (ع ) كه بيش از هر كس ديگر از احاديث پيامبر آگاهى دارد گاه با ديدگاه فقيهان عراق موافق است ، از آن روى كـه روايـت آنـان از پـيـامبر(ص ) روايت صحيحى است ،گاه با ديدگاه فقيهان مدينه موافق است ، از آن روى كه روايت آنان از پيامبر(ص ) صحيح است و گاه نيز با هر دوى اين مكتبها مخالف است ، از آن روى كه حديث هيچ كدام ازپيامبر(ص ) صحيح نيست .به هر روى ، موافقت امام با يك ديدگاه حاكى از وجود ريشه هايى براى آن درمكتب اهل بيت است و ايـن خـود پـاسـخـى بـه سـخـن دكتر محمد كامل حسين در مقدمه موطاء امام مالك است كه مى گويد: شيعه از طريق او [يعنى امام صادق (ع )] احاديثى ازپيامبر(ص ) نقل مى كند كه مى توان آنـهـا را فـقـط در كـتـب شـيعه يافت ((627)) .
هم پاسخى است به سخن ابن سعد كه در طبقات مى نويسد: به هيچ كدام از روايتهايى كه از باقر(ع )روايت شده است نتوان استدلال كرد ((628)) .
سخن اين دو را سخن ابوحنيفه و واقعيت فقهى مسلمانان پاسخ مى دهد و اين سخن و اين واقعيت بـخـوبـى بر آن دلالت مى كند كه اين تهمت هيچ بويى از حقيقت نبرده و تنها از تعصب سرچشمه مى گيرد و اتهامى بى پايه بر فقه مسلمانان است .هـمـچـنـيـن از ايـن روشـن مى شود كه فقه امام صادق (ع ) با فقه صحابه بيگانه نيست ،پاره اى از نـظـريات اين فقه نزد مالك نيز هست ، پاره اى نزد عايشه است ، پاره اى نزدحذيفه و به همين سان نزد ديگر صحابيان .
بـدين سان مى توان گفت : فقه امام صادق (ع ) فقه رسول خدا(ص ) است كه گاه احكامى از آن در فـقـه ابـوحـنيفه است ، گاه در فقه مالك و گاه در فقه پيشوايى ديگر.درجايى هم كه راءى امام صادق (ع ) خلاف همه ديگر راءيهاست بايد خوب موضوع رابررسيد و ديد چه زمينه هاى حكومتى و چه گرايشهاى اقليمى و يا چه شرايطى اجتماعى در كار بوده است .
اسـتـاد ابـوزهره در كتاب تاريخ المذاهب الاسلاميه پس از نقل اين گفت و گو چنين اظهار نظر مى كند: ابـوحـنيفه در سخن آخر خود راست گفته است ، چه آگاهى از اختلاف فقيهان و ادله آراء وشيوه اسـتـنباط آنان انسان را به كشف استوارترين راءى و ديدگاه مى رساند.خواه آن راءى و ديدگاه از ميان همين مجموعه آراى فقيهان برگزيده شده باشد و خواه از غير آن .
انسان پس از اين آگاهى معيار درستى را كه بدان هر راءى و نظريه اى را مى توان سنجيدبيرون مى كشد و به فقهى مى رسد كه نه فقه عراق و نه فقه مدينه ، بلكه گونه اى ديگر ازفقه است ، هر چند كه همه اين ديدگاههاى فقهى در پرتو كتاب خدا و سنت رسول اوپديد آمده اند ((629)) .
به هر روى ، عباسيان در اجراى نقشه خود مبنى بر تخريب چهره امام صادق (ع ) وكاستن از جايگاه علمى او از رهگذر اين مناظره ها و گفت و گوها به هدفى كه مى خواستند دست نيافتند، بلكه اين گـفت و گوها و مناظره ها روز به روز بر منزلت وجايگاه علمى و اجتماعى او افزود و توجه مردم به آن حضرت را افزونتر كرد.چنين شدكه قبيله هاى بنى اسد، مخارق ، طى ، سليم ، غطفان ، غفار، ازد، خـزاعـه ، خـثعم ، مغزوم ،بنى ضبه ، بنى حارث و بنى عبدالمطلب فرزندان و جگرگوشه هاى خود را براى دانش اندوزى به محضر او روانه كردند ((630)) و بزرگان از عالمان و محدثان همانند يـحـيـى بـن سـعـيـد انـصـارى ، ابـن جـريـح ، مالك بن انس ، ابوحنيفه ، ثورى ، ابن عيينه ، شعبه ، ايـوب سـجـسـتـانـى ، فـضيل بن عياض يربوعى و كسانى ديگر از اين دست براى بهره گرفتن از آن حضرت آهنگ مجلس درسى او كردند ((631)) .
اصولا هيچ كس نيست كه بتواند در علم و دانش امام صادق (ع ) سخن گويد و يا درجايگاه بلند او خـدشـه كـنـد، چـرا كه همه بدان اعتراف دارند كه برترين عالمان ، گزيده ترين مجتهدان و يلان مـيـداندار عرصه علم و دين از مكتب او برخاسته اند و فرهنگ اسلامى وتفكر عربى به طور خاص وامدار اين قهرمان نام آور است .
با اين همه منصور مى خواست پايگاه اجتماعى و علمى آن امام را به ضعف وسستى كشاند، اما همه تـلاشهايش در اين راه بى ثمر ماند و از اين روى پس از اين همه توجه خود را به شيعيان على (ع ) و صادق (ع ) معطوف داشت تا از آنان انتقام بستاند.نقل است كه پيش از بنيان نهادن بغداد، همراه با پـانـصـد تـن از سـربازانش به كوفه درآمد و بدين ادعا و گمان كه مردمان اين شهر از طرفداران محمد بن عبداللّه نفس زكيه هستند فرمان داد جامه هايشان را به رنگ سياه درآوردند، تا جايى كه گـفـتـه مى شود رنگرزان توان انجام كارى كه بديشان سپرده مى شد نداشتند و بقالان جامه هاى مردمان را با مداد سياه مى كردند و جامه سياه بر تن مى پوشيدند ((632)) .
هـمـچـنـيـن نقل شده است كه در اوايل خلافت خود از نزاع فكرى كه ميان مكتب عراق و مدينه درگـرفـته بود به سود خود بهره جست و به طرفدارى از عراقيان و تقويت ابوحنيفه و اصحاب او پرداخت و موالى [وابستگان غير عرب ] را به كار گمارد تا از اين رهگذر بينى عرب و بويژه عربهاى مدينه را كه خلافت عباسيان را مشروع نمى دانستندبه خاك بمالد.