تجلّى توحيد در نظام امامت

آيت الله العظمي صافي گلپايگاني

- ۱ -


مقدّمه:

سير توحيدى و معنوى و كمالى انسان، اگر چه بهظاهر از معرفة الله و توحيد و ساير صفات كماليه بارى تعالى، آغاز مى‌شود، در ادامه و امتداد نيز همان تكامل معرفت خدا و عقيده توحيد و جلوه‌هاى آن است.

عقايد ديگر مثل نبوّت و امامت و معاد، هر چنداصولى مستقل در كنار عقيده توحيد محسوب مى‌شوند، در وجود و واقعيت يافتن، متأخر از عقيده توحيد و مرتبط به آن مى‌باشند، و در واقع مكمّل آن و بسط و تفصيل معرفت خدا و صفات كمالى ذاتى و افعالى او است.

عقيده به نبوت، مرتبه‌اى از مراتب كمال عقيدهبه توحيد، و جلوه‌اى از جلوه‌هاى معرفت خدا است. همچنين عقيده به معاد و امامت، همه از شؤون و تجلّيات اين عقيده است. آنانكه خدا را به اسماء الحسنى و صفات عليايى كه دارد مى‌شناسند، به فرستادن پيامبران و اعطاء معجزه به آنها و نزول كتاب و موازين و قواعد و احكام مورد نياز بشر از جانب او ايمان مى‌آورند، چنانكه به نصب امام و وجود حجت در هر عصر و زمان و ولايت و ساير نظامات نيز ايمان مى‌آورند. همچنان كه وقتى خدا را به عدل و حكمت، و منزّه بودن از كار لغو و عبث و بيهوده شناختند، به معاد ايمان مى‌آورند. و خلاصه ابعاد معرفت خدا و فروع عقيده به توحيد و صفات جماليه و جلاليه حق تعالى مانند خونى كه در بدن جريان دارد، در تمام مبانى و معيارها و اصول و فروع شرعى جريان دارد، و عقايد ديگر از آثار و لوازم آن عقيده اصليه است.

موضوع اين رساله تجلّى توحيد در نظام امامت است، كه چون با تجلّى توحيد در كل رسالات انبيا و رسالت اسلام و تجلّى آن در امامت حضرت مهدىعليه‌السّلام ارتباط دارد، به حول و قوه الهى آن را در چهار گفتار زير به پايان مى‌رسانيم.

1ـ تجلى توحيد در كل رسالات انبيا و معارف و شرايع آسمانى.

2ـ تجلى توحيد در اسلام.

3ـ تجلى توحيد در نظام امامت.

4ـ تجلى توحيد در امامت حضرت مهدى عليه‌السّلام.

گفتاراول: تجلّى توحيد در رسالات انبيا

تجلّى توحيد را در رسالت انبيا، به سه گونه مى‌توان تحت بررسى قرار داد:

نخست، از جهت پايه بودن ايمان به خدا و عقيده به توحيد، براى عقيده به نُبَوات و رسالت‌هاى آسمانى، كه بديهى است عقيده به توحيد مانند زير بنا، و عقيده به نبوّت و هر عقيده حق ديگر نسبت به آن، مانند رو بنا است. چنانكه كل عقايد حقّه و بينش‌هايى كه انسان دارد، و برداشت‌هايش از مكتب‌هاى مختلف نسبت به اخلاق و اعمال و روش زندگى و شكل نظاماتى كه حاكم مى‌شود، زير بنا است. بنابراين با نداشتن بينش توحيدى، رسيدن به ايمان به نُبَوات، طفره و محال است.

دوم، از جهت رسالت انبيا، كه عمده و اساس آن دعوت به توحيد و يكتاپرستى و پرورش موحّد و يكتاپرست مى‌باشد.

قرآن مجيد، رسالت پيامبران و كوشش و تلاش آنها را، در دعوت به توحيد و تربيت افراد موحد، و ساختن جامعه توحيدى، و همچنين مبارزه آنها را با مظاهر شرك و طاغوت‌پرستى، شرح داده و نشان مى‌دهد كه در طول تاريخ جهان، انبيا بودند كه فطرت توحيدى مردم را بيدار كرده، آنها را از پرستش طاغوت‌ها نجات داده‌اند. چنانكه در اين آيه مى‌فرمايد:

"وَ لَقَدْ بَعَثْنا في كُلِّ اُمَّة رَسُولا أَنِ اعْبُدُوا اللهَ وَ اجْتَنَبُوا الْطّاغُوتَ" [1]

يكى از پيغمبران بزرگ كه در قرآن مجيد از او تجليل شده است، حضرت ابراهيم، ابوالانبياءعليه‌السّلام است، كه با شرك و بت‌پرستى نمرود و نمروديان، به آن شكل بى‌سابقه و بى‌نظير مبارزه كرد و افكار را عليه شرك و بت‌پرستى، و نمرود و طاغوت، بسيح كرد، و از قدرت طاغوتى نمرود نهراسيد، و با فرياد

"إِنّي بَريءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ" [2]

و

"وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ الْسَّمواتِ وَ الأَرْضَ" [3]

دل‌ها را تكان داد، و مردم را به خوديّت خودشان و به فطرتشان باز گرداند.

اين پيامبران، همه در كنار مستضعفان و محرومان جامعه بودند و استعباد واستبداد را محكوم مى‌كردند، و با فقراى مؤمنين همان روابط را داشتند كه با اغنياى ايشان داشتند. و خلاصه زبانشان و دعوتشان و عملشان و ثروتشان همه از توحيد و دواعى الهى ملهم بود، و زندگى موحدين را به همه درس مى‌داد. در خوف و رجا و توكّل و عبادت و محبّت؛ توحيد در خوف، و توحيد در توكل و عبادت و محبت، اساس كارشان بود.

گفته نشود: چگونه دعوت انبيا به توحيد، منطقى است با اينكه عقيده به نبوّت فرع عقيده به توحيد است و با گفته پيغمبران، اثبات وجود خدا و توحيد او قابل توجيه نيست؟.

زيرا جواب داده مى‌شود: دعوت انبيا دو بخش دارد. يك بخش آن مربوط به توحيد و خداشناسى و اصل نبوّت عامّه و همچنين دعوت به عناوين كلّى است، مثل راستى و امانت و عدالت و رحم و ترك ظلم و خيانت و غير اينها از امورى كه عقل، حسن يا قبح آنها را درك مى‌نمايد. در اين بخش، نقش انبيا تذكّر و استخراج فطريات و به كار انداختن قواى عقلى و فكرى بشر است. چنانكه اميرالمؤمنين عليه‌السّلامفرمود:

"فَبَعَثَ فيهِمْ رُسُلَهُ وَ واتَرَ اِلَيْهِمْ أَنْبيائَهُ لِيَسْتَأدُوهُم ميثاقَ فِطْرَتِهِ، وَ يُذَكِّرُوُهم مَنْسِيَّ نِعْمَتِهِ، وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْليغ، وَ يُثيُروا لَهُمْ دَفائِنَ الْعُقولِ" [4]

"پس خداى تعالى پيغمبران خود را در بين آنان برانگيخت و ايشان را پى در پى مى‌فرستاد تا عهد و پيمان خداوند را كه جبلى آنان بود بطلبند و به نعمت فراموش شده يادآوريشان كنند و از راه تبليغ با ايشان گفتگو نمايند و عقلهاى پنهان شده را بيرون آورده به كار اندازند".

در اين بخش، دعوت پيامبران متّكى بر عقل و فطرت است، و از كسى نمى‌خواهند كه تعبّداً دعوت آنها را بپذيرد.

بخش ديگر دعوت انبيا، مربوط است به دعوت به رسالت خودشان و وحيى كه بر آنها نازل مى‌شود، و تعيين مصاديق ظلم و خيانت و عدل و امانت و احكام و نظامات. در اين بخش، طبعاً بايد دعوت متوجّه كسانى باشد كه به خدا و عالم غيب ايمان آورده باشند، و لذا در مسأله واجب بودن روزه مى‌فرمايد:

"يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصّيامُ..." [5]

"اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد روزه بر شما نوشته شد..."

و همچنين در موارد ديگر، كه متجاوز از هشتاد مورد است.

و در اينجا است كه بايد پيغمبر، دليل صدق و بيّنه‌اى مثل معجزه داشته باشد.

بنابراين اشكال اينكه دعوت انبيا به توحيد، "دورگونه" بوده و قابل توجيه نيست، مرتفع مى‌شود.

سومين شكل تجلّى توحيد در رسالت انبيا، اينست كه دين، از جهت اينكه متضمن برنامه‌ها و قوانين و احكام و نظامات مربوط به نواحى متعدّد زندگى بشر است، تحّقق دهنده توحيدِ نظام و توحيدِ قوانين مى‌گردد، و آنچه در اين توحيد، اصل است اينست كه بشر از جهت اينكه اجتماعى و مدنى الطبع است، و از جهات ديگر، نيازمند به قوانين و احكامى است، كه عمل به آنها سعادت دنيا و آخرت وكمال مادّى و معنوى او را تأمين نمايد. و كسى غير از خداوند متعال صلاحيّت وضع قوانين و احكام را ندارد. زيرا خدا است كه بر كل افراد بشر و انس و جن و ملائكه، حتى انبيا و اوليا، ولايت دارد.

و به عبارت ديگر، آنچه در صلاحيت جعل احكام و وضع قوانين و قواعد، شرط است، دو چيز است: يكى اينكه قانونگذار كسى باشد كه عالم به تمام مصالح و مفاسد امور و نواحى جسم و روح و قوا و غرايز و نيازهاى فردى و اجتماعى مردم باشد، و از اينكه فايده‌اى از عمل به آن قوانين ببرد، منزّه باشد، و متّهم به داشتن غرض خاصّى در جعل قوانين نشود، و در معرض اين اتّهام هم نباشد.

بديهى است، اين صلاحيت را كسى غير از خداوند متعال دارا نيست، كه هم عالم به تمام مصالح و مفاسد است، و اين انسان شناخته نشده را آفريده و مى‌شناسد، و از درون او و نهان او آگاه است، و از هر گونه نقص و غرض، چون غنى بالذّات و كامل بالذّات است، منزّه و مبرّا است.

دوم اينكه قانونگذار كسى باشد، كه بر همه انسان‌ها بالذّات ولايت داشته باشد، و اختيارش نسبت به انسان و تعيين برنامه امورش، از اختيار خود انسان، بيشتر باشد، و بلكه اختيار انسان، چه تكوينى و چه تشريعى، به تكوين و تشريع او باشد. پر واضح است كه چنين كسى نيز، غير از خداوند متعال نيست كه مالك و صاحب و خالق و رازق همه بشر و همه مخلوقات است و همه تحت ولايت مطلقه او هستند [6]، و همه احكام و تكاليف بايد به وحى او و مستند به او باشد، و مداخله در اين امور، مداخله در شؤون ربوبى، و استكبار و استعلا و خلاف توحيد است. و به همين جهت است كه به حكم آيه كريمه:

"قُولُوا آمَنّا بِاللهِ وَ ما اُنْزِلَ اِلَيْنا وَ ما اُنْزِلَ اِلى اِبْراهيمَ وَ اِسْمعيلَ وَ اِسْحقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسى وَ عيسى وَ ما أُوتِيَ النَّبيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَد مِنْهُم وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ" [7]

بايد به نبوت تمام انبيا، ايمان داشته باشيم. دعوت همه، دعوت به خدا بوده است، و در جوهر و حقيقت، واحد بوده، و آن اسلام و تسليم بودن در برابر خدا، و حكم و فرمان خدا، و قانون خدا است. امت پيغمبران در اين ديد، امت واحده هستند،

"وَ اِنَّ هذِهِ اُمَّتُكُم اُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ" [8]

نسبت به همه آنها صادق است. يهوديّت و نصرانيّت و اين‌گونه الفاظ، نمى‌تواند عنوان دعوت انبيا و معرّف آن باشد؛ چنانكه ايمان به موسى و عيسى اگر فقط ايمان به وحيى باشد، كه بر آنها نازل شده، و از مسايل نامعقول و باطلى كه در تورات و اناجيل رايجه است منزّه باشد، بدون ايمان به رسالت حضرت خاتم الانبيا، اسلام نمى‌باشد.

گفتاردوّم: تجلّى توحيد در اسلام

تجلّى توحيد در اسلام، به قدرى نيرومند و پر تلألؤ است، كه اسلام و توحيد، و موحّد و مسلم، مانند دو لفظ مترادف، مفهوم واحد يافته، و به گفته بيگانگان ـ مثل گوستاولوبون ـ عقيده توحيد، تاج افتخارى است كه در بين اديان بر سر اسلام نهاده شده است [9].

اسلام، دين خدا است، دين توحيد است و دين همه پيغمبران و پيروان راستين‌شان دين حضرت خاتم الانبياصلّى‌الله عليه و آله است. نه براى دين حق اسمى بهتر از اين اسم مى‌توان يافت، و نه براى بشر، واقعيت و اصالتى اصيل‌تر و عالى‌تر از مفهوم اين اسم. و اين از قضايايى است كه مى‌گويند: "قِياساتُها مَعَها" دليلش با خودش مى‌باشد، و خودش دليل خودش است.

دين حق غير از اسلام، به حق نخواهد بود، و هر تعبير ديگر كه از دين حق بشود، اگر مفهومش، مفهوم كلمه "اسلام" يا كلماتى كه در لغات ديگر با آن مترادفند، نباشد، دين حق نيست. خدا واحد است، و دين حق واحد است، و آن اسلام است كه در مفهومش هيچ‌گونه دوگانه خواهى و دوگانه پرستى و شرك نيست. تسليم خدا بودن، و فرمانبردار و فرمان‌پذير بى‌قيد و شرط او بودن، هم به اعتقاد و هم به عمل، اسلام است. براى انسان هم، عالى‌تر از اين، مقام و مرتبه‌اى نيست و كمالى از اين بالاتر نمى‌شود. لذا خداوند متعال پيغمبر جليل خود حضرت خليلعليه‌السّلام را در قرآن مجيد مسلم خوانده است، و از پسران يعقوب حكايت مى‌فرمايد كه در پاسخ پدرشان كه در هنگام درگذشت از اين جهان، به آنها گفت:

"ما تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدي"

گفتند:

"نَعْبُدُ اِلهَكَ وَالَهِ آبائِكَ اِبْراهيمَ وَ اِسْمعيلَ وَ اِسْحقَ اِلهاً واحِداً وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُون" [10].

بنابراين اگر چه اسلام، عنوان و نام و رسالت دعوت حضرت خاتم الانبيا صلّى‌الله عليه و آله مى‌باشد و پس از ظهور آن حضرت، بر غير آنچه آن حضرت به آن رسالت داشته، صحّت اطلاق ندارد، اما اين نامگذارى و حصر عنوان اسلام به اين دين، براى اين است كه اسلام خالص است، و اسلام هيچكس، جز به تسليم در برابر اين دين و پذيرفتن احكام و محرمات و واجبات آن محقق نمى‌شود، و يكى از شواهد بر خاتميت اين دعوت و بقاى آن تا روز قيامت اينست كه در عصرى كه مفهوم اسلام مجهول و ناشناخته مانده بود و نام‌ها و عنوان‌ها و برچسب‌هاى ناجور، به اديانى كه سابقه الهى و حقانيت داشتند، زده بودند، و نه فقط اين نام‌ها نارسا و معرّف حقيقت آنها نبود، بلكه با اسلام مغاير و منافى بود، در چنين زمانى، اين دعوت بر اساس وحى الهى، اسلام را به جهانيان عرضه كرد، و صريحاً در مثل آيه

"وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الاِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْه" [11]

و آيه

"إِنَّ الدّينَ عِنْدَ اللهِ الاِسْلام" [12]

اسلام را يگانه راه نجات اعلام كرد. و در آياتى مثل

"فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا في أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْليماً" [13]

و آيه

"وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة اِذا قَضَى اللهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِم" [14]

و آيه

"وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ اِلى اللهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدْ اسْتَمْسَكَ بِالْعُروَةِ الْوُثْقى" [15]

و آيه

"وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلا مِمَّنْ دَعا اِلى اللهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ اِنَّني مِنَ الْمُسْلِمينَ" [16]

و آيات ديگر، ويژگى‌ها و آثار و جلوه‌هاى اسلام و حقيقت دين را به نحوى كه هيچ تعلق و وابستگى به گروه و نژاد و منطقه‌اى نداشته باشد، و اصول و فروع آن فطرى و خردپسند، و در همه ازمنه و اعصار، وحدت دينى را تأمين نمايد، روشن فرمود؛ كه پس از چهارده قرن، يگانه بيان كامل و جامع و بى‌بديل، دين حق است، و الى‌الابد هم بى‌بديل خواهد بود. همه بايد به اين دين بگروند و همه بايد نداى وحدت سر دهند و اسلام را كه عالى‌ترين و كامل‌ترين طرح وحدت است، بپذيرند، و شعارهاى وحدت

"اِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقيكُم" [17]

"همانا گرامى‌ترين شما، نزد پروردگار پرهيزكار و با پرواترين شما است".

و

"اَلنّاسُ كُلُّهُمْ بَنُو آدَمَ وَ آدَمُ خُلِقَ مَِن الْتُّرابِ وَ لا فَضْلَ لِعَرَبِىّ عَلى عَجَمِىّ وَ لا عَجَمِىّ عَلى عَرَبِىّ وَ لا أَحْمَرَ عَلى أَبْيَضَ وَ لا أَبْيَضَ عَلى أَحْمَرَ الاّ بِالْتَّقوى" [18]

"همه مردم فرزند آدمند و آدم از خاك خلق شده و هيچ فضل و برترى بر هيچ عربى نسبت به عجمى و بر هيچ عربى نسبت به عجمى و بر هيچ سرخ پوستى به سفيد پوستى، و بر هيچ سفيد پوستى به سرخ پوستى نيست مگر به تقوا".

را سر دهند، و زبان حال و مقال همه مردم جهان، از هر نژاد، و اهل هر قاره و شهر و روستا، اين باشد:

اَلصّينَ لَنا وَ الْعُرْبُ لَنا *** وَ الْهِنْد لَنا وَ الْكُلُّ لَنا

أَضْحَى الاِسْلامُ لَنا ديناً *** وَ جَميعُ الْكَوْنِ لَنا وَطَناً

توحيد الله لَنا نور *** أعددنا الروح له سكنا

گفتار سوّم: تجلّى توحيد در نظام امامت

امامت و رهبرى نيز در ابعاد متعدّدى كه دارد، شعاع و شعبه عقيده توحيد است و به آن استناد دارد، و چنانكه از آيه

"اِنّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً"

"وقتى خداوند ابراهيم را امتحان كرد، فرمود:) من تو را به پيشوايى خلق برگزينم" [19].

و آيه

"اِنّا جَعَلْناكَ خَليفَةً في الأَرْضِ" [20]

"همانا ما تو را در زمين، مقام خلافت داديم".

استفاده مى‌شود، امامت با تمام ابعاد عميق و ارزنده‌اى كه دارد، كه از جمله خلافت و جانشينى در ارض و زمامدارى و مديريّت امور عامّه و حكومت كردن بين مردم است، فقط از سوى خدا و به نصب و تعيين او است، و كسى با خدا در آن حق مشاركت ندارد [21]. و اصالت توحيدى امامت از اينجا معلوم مى‌شود كه بر حسب عقيده توحيد، حكومت و ولايت و مالكيّت حقيقيّه مطلقه، مختص به خدا است و حق و حقيقت اين صفات فقط براى او ثابت است كه

"هُوَ الْوَلِيُّ وَ هُوَ الْحاكِمُ، َو هُوَ الْسُّلْطاُن وَ هُوَ الْمالِكُ ـ و ـ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الأَمْرُ ـ وَ يَفْعَلُ ما يَشاء وَ يَحْكُمُ مْا يُريد"

و هيچكس در عرض خدا، حتى بر نفس خود، نه سلطنت و ولايت تكوينى دارد، و نه ولايت تشريعى؛ تا چه رسد به اينكه بر ديگرى ولايت يا حكومت داشته باشد، يا مالك امر او باشد. بنابراين، هر حكومتى كه از جانب خدا و به اذن او نباشد، طاغوتى، و مداخله در كار خدا و حكومت خدا است. و هر گونه پذيرش و فرمانبرى از آن، پذيرش از فرمان طاغوت، و حركت در جهت مخالف دعوت انبيا است، كه در قرآن مجيد در مثل اين آيه بيان شده است:

"وَ لَقَدْ بَعَثْنا في كُلِّ اُمَّة رَسُولا أَنِ اعْبُدُوا اللهَ وَ اجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ" [22].

نظر به اينكه مفهوم طاغوت، چون اعم است، شامل فرمانروايان مستبد، و حكومت‌هاى غير شرعى و طغيانگر نيز مى‌باشد.

همچنين، هر ولايتى بايد از جانب خدا و مستند به خدا باشد، حتى ولايت پدر بر فرزند صغيرش، و ولايت شخص بر نفس و مال خودش و ولايت فقيه در عصر غيبت امام عصر عليه‌السّلام [23] و ولايت پيغمبر صلّى‌الله عليه و آله و امام عليه‌السّلام همه بايد از جانب خدا باشد، و هر ولايتى از جانب او نباشد، هيچ اعتبار و اصالتى ندارد، و اگر خدا پدر را بر فرزند صغيرش ولايت نداده بود، ولايت بر او نداشت، و اگر شخص را بر خود و مالش ولايت نداده بود يا مالكيت او را بر آنچه حيازت كرده يا زمينى كه آن را احيا و آباد كرده يا به هر سببى از اسباب تملّك، مالك شده، مقرر نفرموده بود، ادّعاى مالكيّت او، ادّعاى مالكيّت در ملك خدا بدون اذن او بود [24].

البته اين ولايت‌هاى شرعى از هر نوعش كه باشد، بى‌مصلحت نيست و ريشه فطرى دارد. و تشريع بر طبع فطرت واقع شده است. اما همين امور فطرى هم، بدون امضاى خداوند متعال در عالم تشريع معتبر نيست.

بناء عليهذا چون حكومت و ولايت اختصاص به خدا دارد، غير از خدا ديگرى نمى‌تواند در آن مداخله كند، مگر به اذن او و در حدود تشريع و دستور او. بديهى است كه اين ولايت و حكومت و مالكيّت كه براى بعضى بندگان به اذن خدا اعتبار مى‌شود، اعتبارى و قراردادى بوده و حقيقى نيست، لذا به عزل و اسباب ديگر، قابل زوال و انتقال است. اين ولايت از نوع ولايت و حكومت الهيّه نيست، چون حكومت و ولايت خدا حقيقى و خود به خود و دائم و ابدى است و مقتضاى ارتباط و تعلق مخلوق به خالق، حكومت و ولايت و مالكيّت حقيقى خالق است. مخلوق، هوّيّتش مملوكيّت و نيازمندى و فرمان‌پذيرى و عنايت‌خواهى است. نه مملوكيّت بنده و تحت ولايت خدا بودن او قابل اينست كه از او سلب شود، چون ذات او، هويّتش و واقعيّتش همين است؛ و نه مالكيّت و حكومت و ولايت خدا بر بندگانش قابل سلب و اعطاء و انتزاع است.

بنابر آنچه گفته شد، نظام امامت و خلافت و ولايت بايد از جانب خدا و انفاذ و اجراى ولايت و حكومت خدا باشد، تا حكومت، شرعى و اطاعت از اوامرش واجب باشد. و به اين ترتيب است كه هرگاه از جانب ولىّ امر عليه‌السّلام يا هريك از مجتهدين جامع الشرايط، كه در عصر غيبت نيابت عامّه دارند، حكمى صادر گردد و مخالفت آن شود، در حكم استخفاف به حكم خدا و ردّ بر امام عليه‌السّلام خواهد بود، با اين تفاوت كه در فرمان علما و فقها به حكم

"لا طاعَةَ لِمَخْلُوقِ في مَعْصِيّةِ الْخالِقِ"

"براى هيچ فردى، در معصيت خدا، اطاعت از فرد ديگر نيست"

اگر حكم به معصيت باشد، اطاعت جايز نيست. امّا در فرمان شخص امام عليه‌السّلام به ملاحظه مقام عصمت، فرمان به معصيت، موضوع پيدا نمى‌كند و حديث شريف

"لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق"

به اطاعت از پيغمبر و امام نظر دارند.

اين نظام امامت در بعد حكومتى و ولايتش، بر عكس آنانكه مى‌گويند نظام حكومت بايد از پايين به بالا باشد و اساس و قاعده آن را شوراهاى روستايى مى‌شمارند، نظام از بالا به پايين را معيّن كنند، يا پايينى‌ها بايد تابع تصميم و نظرات بالايى‌ها باشند، و شوراى وزارتخانه‌ها بر شوراهاى استان‌ها، و استان‌ها بر شهرها، و شهرها بر بخش‌ها و روستاها حاكم باشند، يا اينكه يك نفر مثل نظامات استبدادى به نام شاه و امير و پيشوا و خان در بالا بنشيند، و هر چه هوس مى‌كند، فرمان دهد و خود را بر مردم تحميل نمايد. هيچ يك از اينها نيست.

نظام اسلام كه همان نظام امامت و حكومت شرعى است، نه حكومت از پايين به بالا است [25]، ونه فرمانروايى از بالا به پايين است، بلكه نظام خدا است كه همه در آن، مجرى احكام خدا مى‌شوند، و حكومت و امارت، چنانكه امير المؤمنين عليه‌السّلام در پاسخ ابن عباس فرمود، وسيله اقامه حق، و دفع باطل است و اگر از اين حد و اين شعار كه اقامه حق، و دفع باطل است، خارج باشد، نه حكومت شرعى است و نه اطاعت از آن واجب است.

در اين نظام همه متصديّان امور در اجراى احكام خدا مسؤولند، و هيچ مادونى از مافوق، در تخلّف از قانون، و قانون شكنى، و معصيت خدا، نبايد اطاعت كند، و هيچ مقامى، حتى شخص خليفه، نمى‌تواند از مردم توقعى غير از عمل به احكام الهى و اطاعت از قانون داشته باشد.

در اين نظام براى به دست آوردن مقامات، چنانكه در نظامات ديگر انجام مى‌شود، بين اشخاص مسابقه و مزاحمت نيست و اگر كسى براى كسب علوّ و برترى شخصى يا گروهى، بخواهد مقامى را به دست آورد، صلاحيّت آن مقام را ندارد.

در اين نظام، مقام، تعهّد و تكليف‌آور است و هر چه مقام انسان حسّاستر و حدود قلمرو آن وسيع‌تر باشد، مسؤوليّت و تكليفش بيشتر مى‌شود، و ارزش صاحب هر مقامى به ميزان خلوص نيّت، و حسن معامله‌اى است كه در عمل داشته باشد. بسا كه يك رفتگر براى حسن نيّت و خلوصى كه در كار خود دارد و مراقبتى كه براى خدا در انجام وظيفه نشان مى‌دهد، از حاكم شهر و والى استان شريفتر و در درگاه خدا عزيزتر باشد.

در اين نظام همان‌طور كه "عدىّ بن حاتم" در وصف اميرالمؤمنين عليه‌السّلام به معاويه گفت:

"لا يَخافُ الْقَوِيُّ ظُلْمَهُ وَ لا يَيْأَسُ الضَّعيفُ مِنْ عَدْلِهِ": هيچكس و هيچ نيرومندى از ستم او نمى‌ترسد، كه از سر خشم و احساسات، او را بيش از كيفر قانونى كيفر دهد؛ و هيچ ضعيفى از عدالت او مأيوس نمى‌شود كه به ملاحظه قوى، حق ضعيف را از او نگيرد. چنانكه على عليه‌السّلام فرمود:

"اَلذَّليلُ عِنْدي عَزيزٌ حَتّى آخُذَ الْحَقَّ لَهُ وَ الْقَوِيُّ عِنْدي ضَعيفٌ حَتّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُ"

"ذليل، پيش من عزيز است تا اينكه حق را (از ظالم) برايش بگيرم، و قوى، پيش من ضعيف است تا اينكه حق (ضعيف‌ها) را از او بگيرم" [26].

و بالأخره، اين نظام امامت است كه تبلور عقيده توحيد در آن ظاهر مى‌شود، و جامعه بى‌امتياز توحيدى [27]، و امت واحد، و دين واحد و قانون واحد و حكومت واحد، و جهانى و هميشه نو و مترقّى اسلام را، تحقّق مى‌بخشد.

چنان‌كه از بعضى روايات كه در تفسير آيه كريمه

"فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَة َرَبِّهِ أَحَداً" [28]

استفاده مى‌شود، شرك نورزيدن به عبادت خدا، اين است كه نظام ديگرى را غير از نظام امامت، كه نظام الهى است، نپذيرد، و براى ائمّه عليهم‌السّلام كه اين ولايت را دارند، شريك قرار ندهد.

از جمله در تفسير عيّاشى، روايت شده است از حضرت صادق عليه‌السّلام كه از آن حضرت سؤال شد از اين آيه، فرمود:

"اَلْعَمَلُ الْصّالِحُ الْمَعْرِفَةُ بِالأَئِمَّةِ، وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّه أَحَداً الْتَّسْليمُ لِعَلِيِّعليه‌السّلام لايُشْرِكْ مَعَهُ في الْخَلافَةِ مَنْ لَيْسَ ذلِكَ لَهُ وَ لا هُوَ مِنْ أَهْلِهِ"

"عمل صالح"، معرفت ائمه است "و شريك در عبادت پروردگارش قرار ندهد احدى را" تسليم على عليه‌السّلام بودن، كسى را كه خلافت براى او نيست و اهل آن نمى‌باشد. با او -على عليه‌السّلام- شريك قرار ندهد".

و از تفسير على بن ابراهيم قمى، از حضرت صادق عليه‌السّلام روايت شده است كه در تفسير

"وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً"

فرمود:

"لا يَتَّخِذْ مَعَ وِلايَةِ آلِ مُحَّمَد صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِمْ غَيْرَهُمْ وَ وَلايَتِهِم الْعَمَلُ الْصّالِحُ، مَنْ أَشْرَكَ بِعِبادَةِ رَبِّهِ فَقَدْ أَشْرَكَ بِوِلايَتِنا، وَ كَفَرَ بِها، وَ جَحَدَ أَميرَالْمُؤْمِنين عليه‌السّلام حَقَّهُ وَ وِلايَتَهُ"

"با ولايت آل محمد ـ صلوات الله عليهم ـ ولايت غير ايشان را نگيرد، و ولايت ايشان عمل صالح است؛ كسى كه شرك ورزد به عبادت پروردگارش، پس به تحقيق شرك ورزيده است به ولايت ما و كافر به آن شده و جاحد و منكر حق و ولايت امير المؤمنينعليه‌السّلام شده است".

از آنچه در اين گفتار بيان شد، معلوم گرديد كه: امامت نيز مثل نبوّت از امورى است كه به نصب و جعل الهى مى‌باشد و نصب آن فقط حق خدا است كه بر حسب حكمت و دلايل عقليّه محكم، مثل قاعده لطف، لازم است.

و خلاصه اين است كه تصرّف در امور عامّه و رتق و فتق امور و حلّ و فصل كارها و إعمال ولايت بر خلق الله، اگر چه يك نفر هم باشد، تصرّف در سلطنت الهى و ملك خدايى است كه بايد به اذن خدا باشد؛ چنانكه بر حسب آيات قرآن مجيد و احاديث متواتر كه از طريق شيعه و سنى روايت شده است، در امّت، اين برنامه انجام شده و به توسط حضرت رسول اكرم صلّى‌الله عليه و آله نظام امامت به مردم ابلاغ شده و "اولوا الامرى" كه تا روز قيامت عهده‌دار اين منصبند و دوازده نفرند، به امّت معرفى شده‌اند.

بنابراين صحّت روش و برنامه‌اى كه شيعه در نصب امام معتقد است، براى كسى كه به توحيد ايمان دارد، نياز به دليل ندارد؛ زيرا در مشروعيّت امامت و ولايت باذن الله و به نصب الهى جاى هيچگونه ترديدى نيست. فقط، سؤالى كه پيش مى‌آيد اين است كه اولا اذن خدا وجود دارد يا نه؟ و ثانياً چه افراد و شخصيّت‌هايى مورد اين عنايت الهى شده‌اند؟

سؤال اول پاسخش از بيانات گذشته معلوم شد، كه با توجه به اينكه مجوّز شرعى براى مداخلات خودسرانه و غير مستند به خدا در بين نيست، و با توجه به اينكه مسأله نظام و برنامه اداره امور و زمامدارى، امرى نيست كه قابل تعطيل و بى‌نظم و ترتيب باشد، و نيز با توجه به اينكه وجود برنامه پشتوانه‌دار و مشروع و مستند به خدا در آنچه كه مقصود از آفرينش بشر است، دخالت عمده دارد، حتماً از جانب خدا نظام اكمل واتمّ پيشنهاد و تعيين شده است و امكان ندارد كه در دينى مثل اسلام، كه حتى از بيان مستحبّات و مكروهات در موارد جزئى، كوتاهى نشده، نسبت به چنين امر بزرگى با نقش و اثرى كه در اجراى احكام و حفظ مصالح عباد و رعايت حال مستضعفان و محرومان و سير خلق به سوى خدا دارد، كوتاهى شود.

حاشا و كلاّ كه از صاحب شريعت با آن همه عنايت كه به تربيت بندگان خود دارد و از هدايت‌هاى تشريعى و تكوينى در هر قسمت دريغ نفرموده، در چنين امرى آنها را از رحمانيّت و رحيميّت و ربّانيّت و فياضيّت خود محروم فرمايد.

حاشا و كلاّ، چگونه ممكن است پيغمبر در چنين امر بزرگى كه در تمام شؤون امّتش دخالت دارد، برنامه و دستور جامعى نداده و امّت را حيران و سرگردان گذارده باشد، و مع ذلك بفرمايد:

"قَدْ تَرَكْتُكُمْ عَلى الْبَيْضاء لَيْلُها كَنَهارِها لا يَزيغُ بَعْدي عَنْها إِلاّ هالِكَ" [29]

"شما را ترك كردم در راهى روشن و واضح كه شبش مانند روز آن است؛ از آن منحرف نمى‌گردد مگر هلاك شونده".

از اين حديث مى‌فهميم كه ارشادات و تعاليم پيغمبر اكرم صلّى الله عليه و آله همه تاريكى‌ها و تحيّرها را از ميان برده است، و اگر امرى مثل امر خلافت و امامت را مهمل گذارده بود، اين حديث شريف نامفهوم بود؛ بلكه اگر امر امامت غيرمشخّص و بى‌برنامه مانده بود، با آن تأكيدى كه در معرفت امام، شخص رسول خداصلّى‌الله عليه و آله فرموده است، آيه كريمه

"اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي" [30]

"امروز دين شما را براى شما كامل كرده و نعمتم را بر شما تمام نمودم".

شأن نزول پيدا نمى‌كرد.

و اما سؤال دوم، پاسخش اينست كه از احاديث كثيره متواتره استفاده مى‌شود كه تبليغ اين موضوع از آغاز بعثت و سال سوم و هنگام نزول آيه شريفه

"وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الأَقْرَبينَ" [31]

"قوم و خويش نزديكت را بيم ده".

تا بيمارى رسول خدا صلّى‌الله عليه و آله و ارتحال آن حضرت به رفيق اعلى، در مناسبات و فرصت‌هاى متعدد انجام شده و نظام رهبرى مردم پس از رسول خدا صلّى‌الله عليه و آله مشخّص و معيّن گرديد.

علاوه بر اينكه هر شخص منصف اگر به كتاب‌هاى تاريخ و تفسير و حديث و كلام و فِرَق مسلمين و اسرار افتراق آنها مراجعه نمايد، تصديق مى‌كند كه هيچ يك از نظاماتى كه بعد از پيغمبرصلّى‌الله عليه و آله عهده‌دار امور مسلمين شدند، اين خصيصه را كه شرعيّت آنها را بتواند مستند به وحى و تنصيص رسول خدا صلّى‌الله عليه و آلهدانست، نداشتند؛ هر چند بعد از وقوع، ديگران خواستند براى مشروعيّت آن، دلايلى بسازند، اين تلاش‌ها جايگير نشد؛ كه حتّى در مثل زمان ما ـ كه جهان اسلام به ضررهاى جدا بودن دين از سياست پى برده و آماده اين مى‌شود كه دين را در همه نواحى زندگى سياسى و اجتماعى و اخلاقى و اقتصادى و فرهنگى و غيرها حكومت دهد ـ افرادى مثل "عبدالكريم خطيب"كه از نويسندگان معروف اهل سنّت و صاحب آثار و تأليفات متعدد است، در ضمن بررسى‌هاى خود راجع به خلافت و امامت، نظام‌هاى گوناگونى را كه در عالم اسلام به وسيله افراد و مكتب‌هاى معارض با اهل بيت پيغمبر صلّى‌الله عليه و آله حكومت يافت بررسى كرده، و دلايل شرعى بودن آنها را تحت دقّت و مطالعه قرار داده، به اين نتيجه مى‌رسد كه براى مسئله امامت و خلافت، در اسلام طرح و پيشنهادى نيست و به خود مردم واگذار شده، و در اين مسئله دين از سياست جدا است! و در واقع نظر مى‌دهد رژيم‌هايى كه بر امور مسلمين در طول چهارده قرن مستولى شده و از اين به بعد روى كار بيايند، بايد به واسطه خود مردم انتخاب شوند.

نظر ديگر از اهل سنّت اين است كه هر كس مسلط شد و زمام امور را به دست گرفت، بايد از او اطاعت كرد؛ كه در حقيقت نظر به شرايط و صفات حاكم و عدالت و فسق او نيست، بلكه اوامرى كه در كتاب و سنّت راجع به اطاعت از والى و حاكم وارد شده است، نظر به مطلق حكّام دارد؛ و اين نظر مطابق است با روشى كه تقريباً در طول چهارده قرن بر مسلمين حكومت داشت.

ما در اين مقاله، در مقام بررسى نظرات و ردّ آنها نيستيم. فقط اين نكته را تذكر مى‌دهيم كه مسأله فقدان دليل قانع كننده بر صحّت و مشروعيت نظاماتى كه بعد از رسول خدا صلّى‌الله عليه و آله روى كار آمدند، امثال عبدالكريم خطيب را بر اين داشته كه بگويند اصلا اسلام در موضوع نظام و رهبرى امور عامّه و سياست جامعه، پيشنهاد و نقشه‌اى ندارد و اين خود مردم هستند كه بايد اين موضوع را حل نمايند؛ كه بنابراين نيز آقاى عبدالكريم خطيب تحت سؤال قرار مى‌گيرد كه اين مردم كه بايد اين مشكل را حل نمايند، كيستند و برنامه و نظام مداخله مردم در اين كار را چگونه و چه كس بايد معين نمايد؟ و آيا با اينكه در اسلام حكومت واحد است، و حكومت‌هاى متعدد مبناى اسلامى ندارد، با جمعيت حدود هزار ميليون نفوس، چگونه بايد رهبر اين نظام معين شود؟ آيا حكومت‌هاى كنونى و تجزيه‌اى كه در عالم اسلام است، چگونه قابل توجيه است؟ و آيا معرفت امام وقت، كه بر حسب روايات شيعه و سنى واجب است، چگونه امكان پذير است؟ و كدام يك از اين ده‌ها حاكم و امير و شاه و رئيس جمهور، امام مى‌باشند؟ و در اين عصر چه كسى را بايد به عنوان امام و ولىّ امر شناخت؟ و نسبت به گذشته كدام يك از افرادى كه بر امور مسلمين سلطه پيدا كردند، مردمى بودند؟ و اگر خليفه‌اى، خليفه بعد از خود را تعيين كرد، بر چه اساسى است؟ و شوراى شش نفرى، و بالأخره وضعى كه تا انقراض عثمانى‌ها بر قرار بود، كجايش مردمى بود؟ و پرسش‌هاى ديگر از اين رقم.

بديهى است كه جواب قانع كننده‌اى نخواهيد شنيد. تنها نظامى كه مى‌تواند پاسخگو به اين پرسش‌ها و پرسش‌هاى مشابه باشد، نظام امامت است.

و اگر كسى بگويد: صحيح است كه مشروعيت جزء جوهر و هوّيت نظام امامت است، اما آنان كه بر اين اصل نگرويده‌اند، جواز حكومت بر اساس نظام‌هاى گوناگون ديگر را "اصالة الاباحه" ثابت كرده و مى‌گويند: اگر ما شك در جواز دخالت در امور ولايتى و مربوط به جهات عامّه و مصالح عموم داشته باشيم، با اين اصل اباحه، آن ثابت مى‌شود، و همچنين در ساير ولايت‌ها، اگر فقيه يا ولىّ صغير يا هر صاحب سلطه و قدرتى شك در جواز بعض تصرّفات و مداخلات نمود، با اصالة الاباحه، مباح بودن آن ثابت مى‌شود.

جواب گفته مى‌شود كه: اصالة الاباحه در موضوعات مربوط به خود مكلّف، مثل استعمال دخانيات يا خوردن گوشت فلان حيوان در صورتى كه تذكيه آن محرز باشد، يا پوشيدن فلان لباس، حاكم است. اما جواز امورى كه مربوط به ديگران و امر و نهى و مداخله در كارهاى آنها است، و متضمّن الزام به انجام كارى يا ترك كارى باشد، با اصالة الاباحه ثابت نمى‌شود. بلكه در اين‌گونه امور به دلايل متعدّد، "اصالة الخطر"، يعنى ممنوعيّت مداخله، اجرا مى‌شود. علاوه بر اينكه آثار وضعيّه اين مداخلات نيز به مقتضاى اصل، بر آن مرتّب نخواهد شد و بالأخره با اين بيان، مشروعيّت نظام ثابت نمى‌شود، و وجوب اطاعت ديگران از آن ثابت نخواهد شد.

و خلاصه كلام اين است كه: يگانه نظام توحيدى كه بر حسب آيات و احاديث معتبر، مستند به خداوند يگانه است، نظام امامت است كه "مجعول مِنَ الله" و از جانب خدا بر قرار شده و تا قيام قيامت متّصل و مستمر خواهد بود.