امام شناسى ، جلد سیزدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۵ -


راجع به روايات مرويّه از عبدالله بن عَمْرو، و كتاب وى به نام «صحيفه صادقه» كه خودش آن را بدين اسم ناميده است، مطالب ضدّ و نقيض در ميان علماى عامّه و كتابهايشان بسيار است:

در روايات كثيرى از أبوهُرَيره كه در جعل و تزوير در حديث به خاطر طرفدارى از معاويه و دربار او و مخالفت و خصومت با اميرالمؤمنين عليه السلام، يگانه فرد شاخص در ميان اهل سنّت است و رواياتش سراسر كتب عامّه را فرا گرفته است، چنين وارد است كه مى‏گفت: هيچ يك از اصحاب پيغمبر روايتش به اندازه من نمى‏باشد مگر عبدالله بن عمروعاص به جهت آنكه او مى‏نوشت و من نمى‏نوشتم.

أبوريّه به تبع سيّد عبدالحسين شرف الدّين در كتاب «ابو هريره» كتابى به نام «شيخ المَضيرة : أبوهريرة» تدوين نموده است و به دنبال آن كتاب «أضواء» را نگاشته و پرده از مطالبى برداشته است كه تا به حال در ميان عامّه چنين پرده‏بردارى به وجود نيامده است.

و ما در اينجا براى شناختن هويّت كتاب «صحيفه صادقه» و روايات عَمْرو، ناچاريم برخى از مطالب وى را كه در ضمن ابحاث أبوهُرَيره و يا دخالت اسرائيليّات و اخبار مكذوبه نوشته است در اينجا ذكر نمائيم. أبوريّه در تحت عنوان: «الإسْرَائيليّات فى الحديث» مى‏گويد :

از آنجائى كه شوكت دعوت محمّديه قوّت يافت و بازويش استوار گشت و در برابر خود هر قدرتى را كه منازعه مى‏نمود خرد مى‏كرد و درهم مى‏كوبيد، كسانى كه در مقابل آن ايستادگى مى‏كردند و راه آن را بر مردم سدّ مى‏نمودند، پس از آنكه از دستبرد بدان با عِدّه و عُدّه قوّت و نزاع عاجز شدند و فروماندند ، هيچ چاره‏اى نينديشيدند مگر آنكه از طريق حيله و خدعه حمله‏ور شده و با مكر و كيد آن را درهم شكنند.

و چون عداوت يهود به مؤمنين از همه مردم شديدتر بود؛ زيرا كه ايشان خود را ملّت برگزيده خدا مى‏پنداشتند و براى كسى غير از خودشان قائل به فضيلتى نبودند و براى پيامبرى بعد از موسى اقرار به رسالت نداشتند، راهبان و علماى آنان ـ مخصوصاً وقتى كه امرشان مغلوب شد و از ديارشان اخراج شدند (201) ـ چاره‏اى نديدند از آنكه با استعانت از مكر و با توسّل به زيركى وارد مبارزه گردند تا به مراد و مطلوبشان واصل گردند.

بنابراين اساس، مكر يهودى آنان را رهبرى كرد تا تظاهر به اسلام نمايند و در باطنشان دين خود را محترم و گرامى بدارند. و قويترين كَهَنه از جهت زيركى و شديدترينشان از لحاظ مكر و فريب و خدعه، كَعْبُ الأحْبار، و وَهَبَ بْنُ مُنَبّه، و عبدالله بن سَلام بوده‏اند .

آنان چون دريافتند كه حيله‏هايشان به واسطه اظهار كردن وَرَع و تقواى دروغين، رونق يافت و مسلمين بديشان آرامش يافته‏اند و گولشان را خورده‏اند، اوّلين همّتشان را مصروف بر آن نمودند كه مسلمين را از باطن دين و صميم ايمانشان ضربه زنند، به اينكه دسّ و تزوير كنند در اصول اسلام كه بر آنها قيام دارد آنچه از اساطير و خرافات كه مى‏خواهند و از اساطير و اوهام و تُرّهاتى كه خوشايند دارند؛ به جهت آنكه اصول دين را ضعيف و سست نمايند .

و به سبب آنكه از دستبرد به قرآن كريم عاجز شدند ـ چون قرآن با تدوين محفوظ بود و هزاران نفر از مسلمين نگهبان و پاسدار آن بودند و بدين لحاظ قرآن در حفظ و مصونيّتى آنچنان درآمده بود كه غير ممكن بود در آن كلمه‏اى را زياد كنند و يا حرفى را دسّ و تغيير دهند ـ به سوى حديث كردن و روايت آوردن از رسول پرداختند، و به افتراء آن قدر كه مى‏خواستند وجهه‏گيرى نمودند. بر پيغمبر مطالب و احاديثى را افترا بستند كه از آن حضرت صادر نگرديده بود. (202)

و آنچه آنها را بر اين امر يارى و كمك مى‏كرد آن بود كه احاديثى كه از رسول خدا در حياتش صادر شده بود، نه معالمش محدود و نه اصولش محفوظ بود؛ چرا كه در عصر آن حضرت ـ صلوات الله عليه ـ حديث نوشته نشد به طورى كه قرآن نوشته شده بود، و نه آنكه اصحابش پس از وى نوشتند. و در توان و قدرت هر شخص هوا پرستى و يا مداخله كننده ناشايستى در آن صورت مى‏تواند بوده باشد كه با افترائات خودش به پيامبر دسّ و تزوير و خدعه نمايد و با دروغش بر او بجَهَد و اين كيدشان را بر ايشان آسان ساخت اين كه مشاهده كردند كه صحابه در معرفت آنچه نمى‏دانند از امور گذشته عالم به آنها رجوع مى‏نمايند.

و يهود به علّت آنكه داراى كتاب بوده‏اند و به علّت آنكه در ميانشان علماء بوده‏اند، أساتيد عرب به شمار مى‏آمدند در آنچه از امور اديان سالفه برايشان مجهول بوده است، اگر در كارشان مخلص و صادق بوده باشند.

حكيم: ابن‏خَلْدون چون در مقام گفتار از تفسير نقلى برمى‏آيد و آنكه آن مشتمل بر غَثّ و سَمين و مقبول و مردود است، مى‏گويد: و سبب اين آن است كه عرب اهل علم و كتاب نيستند، بلكه فقط بَدَوى بودن و امّى بودن بر آنان غلبه دارد. و چون ميل پيدا مى‏كردند تا اشراف حاصل كنند براى دانستن چيزهائى كه نفوس بشر به آنها اشراف پيدا مى‏كند كه بفهمد و بداند از اسباب و علل موجودات عالم تكوين و ابتداى آفرينش و اسرار وجود، فقط از آن كسانى كه پيش از آنان اهل كتاب بوده‏اند مى‏پرسيدند و از آنها استفاده مى‏نمودند. (203) و ايشان عبارت بوده‏اند از اهل تورات از يهوديان، و از كسانى كه اسلام آورده و پيرو دينشان شده بودند از مسيحيان مانند كَعْبُ الأحْبَار، و وَهَبَ بن مُنَبّه، و عبدالله بن سلام و امثالهم.

بر اين اساس تفاسيرشان از منقولاتى كه نزد آنان بود مملو گشت. و علماى تفسير در امثال اين امور تساهل ورزيدند و كتب تفسير از اين منقولات پر شد؛ و اصل همه آنها همان طور كه گفتيم از تورات مى‏باشد يا از آنچه خودشان افتراء بسته‏اند. (204)

و در جاى ديگر از مقدّمه خود مى‏گويد: و بسيار اتّفاق افتاده است براى مورّخين و مفسّرين و استادان و پيشوايان علوم نقليّه كه در حكايات و وقايع به غلط در افتاده‏اند. و اين به جهت آن بوده است كه بر مجرّد نقل خواه درست باشد و خواه نادرست، اعتماد نموده‏اند و آنها را به اصولشان عرضه نداشته‏اند و به أشباهشان قياس نكرده‏اند و به معيار حكمت، توزين و آزمايش ننموده‏اند و وقوف بر طبايع موجودات نداشته‏اند و در اخبارى كه به دستشان مى‏رسيده است تحكيم نظر و بصيرت در نَقْد و اختيار درشان موجود نبوده است. بنابراين از حقّ به دور افكنده شده گمراه شدند و در بيابان أوهام و غلط، حيران و سرگشته فرو مانده‏اند . (205)

و دكتور أحمد أمين مى‏گويد:

بعضى از صحابه به وهب بن مُنَبّه و كَعْبُ الأحْبار و عبدالله بن سلام متّصل شده‏اند، و تابعين به ابن‏جُرَيْج (206) متّصل گشتند؛ و اين جماعت معلومات و كارهائى داشته‏اند كه آنها را از تورات و انجيل و شروح و حواشى آنها روايت مى‏كرده‏اند.

بنابراين مسلمين باكى در خود نديدند كه در كنار آيات قرآن آنها را هم حكايت بنمايند . و روى اين اصل بود كه منابع قرآن و تفسير، متورّم شده، صورت ضخامت به خود گرفت. (ا ه) (207)

روى اين زمينه كلّى بود كه آن كشيشان و علماى آنان در دين اسلام اكاذيب و تُرّهاتى را انتشار دادند كه گاهى چنين مى‏پنداشتند آنها از كتابشان بوده و يا از مكنون علمشان سرچشمه گرفته است، و گاهى ادّعا مى‏كردند آنها را از پيغمبر صلى الله عليه وآله شنيده‏اند با وجود آنكه از دروغها و افترائهاى خودشان بوده است. و از كجا صحابه راهى به فهم آنها و تميز صدق از كذب كلامشان را داشته‏اند كه بتوانند با تفطّن دريابند و تميز غَثّ وسمين را بدهند؟!

و صحابه از طرفى به لغت عِبْرانى (208) كه كتب آنها بود علم و شناسائى نداشتند، و از طرف ديگر از جهت دُهاء و زيركى، و از جهت مكر و خدعه ضعيف‏تر و پائين‏تر از ايشان بودند. و به واسطه اين علل و اسباب بود كه در ميان صحابه بازار اين اكاذيب رواج پيدا كرد و اصحاب و تابعينشان هر آنچه را كه اين زيركان القاء مى‏نمودند بدون نَقْد و آزمايش تلقّى به قبول مى‏كردند و چنين اعتبار مى‏نمودند كه صحيح است و شكّى در آن نمى‏باشد. (209)

أبُورَيّه نيز در تحت عنوان: «هَلْ يَجُوزُ رِوَايَةُ الإسْرَائيليّات» مى‏گويد:

شريعت اسلاميّه آمد و تمام شرايع ما قبل خود را نسخ كرد ـ و اگر چه باقى گذاشت اصول عقائد و آنچه را كه با آن معارضه‏اى نداشت از امورى كه خداوند پيمبران خود را به سوى خلايق با آن امور ارسال فرمود ـ و قرآن كريم روشن ساخت كه اهل كتاب (يهود و نصارى) از نزد خود كتابهايى را نوشته‏اند تا در برابر آن ثمن قليلى را اخذ كنند.

و بدين علّت بود كه رسول خدا مسلمين را نهى نمودند كه از اهل كتاب امرى را اخذ كنند كه مخالف اصول دين خدا و آداب و احكامش بوده باشد. و چون يك نفر از مسلمين را مى‏ديد كه از آنان چيزى نقل مى‏نمايد به شدّت به غضب درمى‏آمد.

احمد بن حَنْبَل از جابر بن عبدالله روايت كرده است كه: عُمَر بن خَطّاب كتابى را كه از بعضى اهل كتاب به دستش رسيده بود به نزد پيغمبر آورد و آن را بر پيغمبر قرائت كرد .

پيامبر به غضب آمد و گفت: أمُهَوّكُونَ (210) فِيهَا يَابْنَ الْخَطّابِ؟! وَالّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ لَوْ أنّ مُوسَى حَيّا مَا وَسِعَهُ إلاّ أنْ يَتّبِعَنى!

«اى پسر خطّاب! آيا شما خودتان را در اين حفره مطالب كتاب سقوط مى‏دهيد؟! سوگند به آن كس كه جان من در دست اوست اگر موسى زنده بود چاره‏اى غير از متابعت مرا نداشت.»

و در روايتى وارد است كه: فَغَضِبَ وَ قَالَ: لَقَدْ جِئتُكُمْ بِهَا بَيْضَاءَ نَقِيّةً ! لاَ تَسْألُوا أهْل الْكِتَابِ عَنْ شَىْ‏ءٍ فَيُخْبِرُوكُمْ بِحَقّ فَتُكُذّبُوا بِهِ، أوْ بِبَاطِلٍ فَتُصَدّقُوا بِهِ.

«رسول خدا خشمگين شد و فرمود: تحقيقاً من آن را براى شما سپيد و پاكيزه و مُصَفّى آورده‏ام ! شما از اهل كتاب چيزى را نپرسيد؛ زيرا به شما خبر به حقّ مى‏دهند و آن خبر را تكذيب مى‏كنيد، و يا خبر به باطل مى‏دهند و شما آن خبر را تصديق مى‏نمائيد!»

و بخارى از ابو هُرَيره روايت كرده است كه: لاَ تُصَدّقُوا أهْلَ الْكِتَابِ وَ لاَ تُكَذّبُوهُمْ، وَ قُولُوا: آمَنّا بِاللهِ وَ مَا اُنْزِلَ إلَيْنَا وَ مَا اُنْزِلَ إلَيْكُمْ وَ إلَهُنَا وَ الَهُكُمْ وَاحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ.

«رسول خدا فرمود: اهل كتاب را نه تصديق كنيد و نه تكذيب! و بگوئيد: ما ايمان آورده‏ايم به خدا و به آنچه به سوى ما نازل شده است و به آنچه به سوى شما نازل شده است، وخداى ما و خداى شما يكى است، و ما در برابر او تسليم شدگانيم!»

و بخارى از حديث زُهْرى از ابن عبّاس روايت كرده است كه او گفت:

كَيْفَ تَسْألُونَ أهْلَ الْكِتَابِ عَنْ شَىْ‏ءٍ وَ كِتَابُكُمُ الّذِى أنْزَلَ اللهُ عَلَى رَسُولِ اللهِ أحْدَثُ الْكُتُبِ تَقْرَؤوُنَهُ مَحْضاً لَمْ يَشُبْ. وَ قَدْ حَدّثَكُمْ أنّ أهْلَ الْكِتَابِ بَدّلُوا كِتَابَ اللهِ وَ غَيّرُوهُ وَ كَتَبُوا بِأيْدِيهِمُ الْكِتَابَ وَ قَالُوا: هُوَ مِنْ عِنْدِاللهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً!

ألاَيَنْهَاكُمْ مَا جَاءَكُمْ مِنَ الْعِلْمِ عَنْ مَسْألَتِهِمْ؟! لاَ وَاللهِ مَا رَأيْنَا مِنْهُمُ رَجُلاً يَسْألُكُمْ عَنِ الّذِىَ اُنْزِلَ إلَيْكُمْ!

«شما درباره مسئله‏اى از اهل كتاب چيزى را مى‏پرسيد در حالى كه كتاب شما كه آن را خداوند بر رسول خدا نازل كرده است تازه‏ترين كتب سماوى است، شما آن را مى‏خوانيد پاك و صافى بدون آنكه غِشّى و خيانتى و اختلاطى در آن به وجود آمده باشد. و اين كتاب با شما گفتارى داشته است كه: اهل كتاب، كتاب الله شان را تبديل و تغيير داده‏اند و با دستهاى خود كتابى را نوشتند و گفتند: اين از نزد خداست براى آنكه با فروش آن ثمن اندكى خريدارى كنند.

آيا اين علوم و معارفى كه به شما رسيده است شما را از سؤال يهود و نصارى نهى نكرده است؟ ! نه، سوگند به خدا ما از ايشان حتّى يك نفر را هم نديديم كه درباره آنچه بر شما نازل شده است از شما چيزى را سؤال كند.»

و ابن جرير از عبدالله بن مسعود روايت مى‏كند كه وى گفت: لاَ تَسْألُوا أهْلَ الْكِتَابِ عَنْ شَىْ‏ءٍ فَإنّهُمْ لَنْ‏يَهْدُوكُمْ وَ قَدْ ضَلّوا. إمّا أنْ تُكَذّبُوا بِحَقّ أوْ تُصَدّقُوا بِبَاطِلٍ!

«شما راجع به چيزى از اهل كتاب سؤال ننمائيد؛ زيرا در حالى كه خودشان گمراه مى‏باشند نمى‏توانند شما را هدايت كنند! بنابراين در برابر سخنانشان يا تكذيب حق را مى‏كنيد و يا تصديق باطل را!»

اين است روايات صحيحه‏اى كه با عقل و دين موافقت دارد، آن رواياتى كه نزد محقّقين معروف هستند. (211)

اينها بعضى از آن چيزهائى است كه از پيغمبر ـصلوات الله عليه ـ روايت شده است درباره نهى اخذ از اهل كتاب. وليكن ديرى نپائيد كه امر منقلب شد، پس از آنكه بعضى از مسلمين گول خوردند از كسانى كه از جمله علماء و أحبار يهود بوده و از روى مكر و خدعه اسلام اختيار كرده بودند.

در اين حال ظاهر شد احاديثى كه به پيغمبر صلى الله عليه وآله نسبت مى‏دادند كه اخذ از يهود و نصارى را مباح كرده و آنچه را كه از آن نهى به عمل آمده بود نسخ مى‏نمود.

أبوهُرَيره و عبدالله بن عَمْرو عاص و غيرهما روايت كردند كه رسول خدا گفت: حَدّثُوا عَنْ بَنِى إسْرَائيلَ وَ لاَ حَرَجَ! «از بنى‏اسرائيل حديث كنيد بدون هيچ باكى!» بايد دانست كه أبوهريره و عبدالله بن عَمْرو از شاگردان كَعْب الأحْبار بوده‏اند.

و اخبار وارد است به آنكه: دومى ـ كه عبدالله بن عمرو بن العاص باشد ـ در روز جنگ يَرموك زَامِلَتَيْن (212) از علوم اهل كتاب را به غنيمت به چنگ آورد و دأبش اين طور بود كه از آن دو زامِلَه روايت مى‏كرد. و ابن‏حَجَر اين جمله را اضافه دارد كه:

فَتَجَنّبَ اْلأخْذَ عَنْهُ لِذَلِكَ كَثِيرٌ مِنْ أئمّةِ التّابِعينَ. (213) «بدين جهت بود كه بسيارى از پيشوايان تابعين از گرفتن و روايت كردن از او اجتناب كردند . (214) »

بارى تمام اينها مطالبى بود براى شناختن ريشه إسرائيليّات و كيفيّت نفوذ كعب‏الأحبار و أقران او و دسّ و تزوير در روايات چه از ناحيه خودشان، و چه از ناحيه إسناد به رسول الله صلى الله عليه وآله. و چون دانسته شد كه اعظم از تلامذه كعب الأحبار أبوهريره و عبدالله بن عمرو بوده‏اند، ميزان سخافت و بى‏مقدارى تمام مرويّات اين دو نفر دستگير مى‏گردد كه آن روايات ساخته و پرداخته اين يهودى اسلام نماى سابقه‏دار منافق بوده است، مضافاً به آنكه در ميان اهل سنّت از لحاظ كثرت روايت مانند اين دو نفر را سراغ نداريم به طورى كه كتب عامّه مشحون از روايات آنهاست واصول و فروعشان بدانها وابسته مى‏باشد . و اگر بنا بشود روايات اين دو نفر و استادشان كعب الأحْبار از كتابها اخراج گردد ـ كه چاره‏اى هم جز اخراج ندارند ـ قسمت معظم كتابها فرو مى‏ريزد و عامّه دست خالى مى‏مانند، و اين مسأله‏اى است كه به شدّت دارد بنيان و بنياد كتب صحاح و مسانيد و سنن آنها را تهديد مى‏كند و با تحقيقات عالم محقّق سيّد شرف الدّين عاملى، و به پيروى از او با تحقيقات عالم نبيه و روشن‏ضمير شيخ محمود ابوريّه و تأليف كتابهاى نفيس و مدقّقانه: «أبوهريرة» و «شيخ المَضيرة» غوغا و اضطرابى در حوزه‏ها و مجامع و محافل اهل سنّت برپا شده است . مضافاً به آنكه تحقيقات و اكتشافات مستشرقين و آفتابى ساختن اكاذيب و دروغهاى أبوهريره و عبدالله بن عمرو و ماشابههما تكانى شديدتر به سنّت توخالى و بدون محتواى آنان مى‏دهد و راه گريز و گزيرى نخواهند يافت جز رجوع به روايات و حديث و تاريخ و تفسير اهل البيت چنانكه انشاءالله تعالى روى اين اصل مباحثى در آتيه خواهيم داشت.

أبوريّه در كتاب «شيخ المَضيرة: أبوهريرة» بحثى در تحت عنوان «أبُوهَرْيَرَةَ أكْثَرُ الصّحَابَةِ تَحْدِيثاً» آورده است كه چون با مطلب فعلى ما كه بحث پيرامون عبدالله بن عمرو و «صحيفه صادقه» مى‏باشد تناسب بسيار دارد و ضمناً از عبدالله و صحيفه وى بحث به عمل آمده است، لازم است بدان اشاره كنيم:

وى مى‏گويد: رجال حديث اتّفاق و اجماع كرده‏اند بر آنكه ابوهريره از جهت كثرت حديث از رسول الله مانند ندارد در حالى كه همان طور كه گفتيم: فقط يك سال ونه ماه با پيغمبر مصاحبت داشته است.

أبومحمّد بن حَزْم ذكر نموده است كه: «مُسْند» بقى بن مخلّد (215) فقط از حديث ابوهريره به تعداد 5374 حديث را در بردارد كه بخارى 446 حديث از آن را روايت كرده است و اين موجب آن شده است كه صحابه احاديث ابوهريره را انكار كرده و وى را همان طور كه بعداً خواهيم ديد مرد مُنْكَرى به شمار آورند.

اين حقيقتى است معروف و مشهور وليكن ما او را طبق روايت بخارى و غير او (216) چنين مى‏يابيم كه مى‏گويد:

«مَا مِنْ أصْحَابِ النّبِىّ أحَدٌ أكْثَرَ حَدِيثاً مِنّى إلاّ مَاكَانَ مِنْ عَبْدِاللهِ بْنِ عَمْروٍ؛ (217) فَقَدْ كَانَ يَكْتُبُ وَ لاَ أكْتُبُ.» (218)

«هيچ يك از اصحاب پيغمبر روايتشان از من بيشتر نيست مگر حديثى كه از عبدالله بن عمرو مى‏باشد؛ زيرا كه او حديث را مى‏نوشت و من نمى‏نوشتم.»

اينك اگر مقايسه‏اى از تمام مرويّات ابن‏عمرو با ابوهريره انجام دهيم چنين در مى‏يابيم كه: ابن عَمْرو در نزد ابن جَوْزى 700 حديث دارد يعنى به نسبت 18 از آنچه ابوهريره روايت نموده است. بخارى از او هفت و مسلم بيست روايت آورده است.

و شايد اين اعتراف ابوهريره از وى در اوّل امرش هنگامى كه در ميان بزرگان صحابه و علمائشان مى‏زيست صادر گرديده است؛ چرا كه مى‏ترسيد آنچه را كه روايت نموده است بر او انكار كنند . وليكن چون براى وى جوّ خالى ماند و روايت براى او مباح گرديد ـ پس از مقتل عُمَر، و موت بزرگان از اصحاب (219) ـ ابوهريره زيادتر روايت مى‏كرد و در اين قضيّه راه افراط مى‏پيمود، و مخصوصاً در عهد معاويه كه از پشتيبانى شديد وى برخوردار بود؛ معاويه‏اى كه قدر او را بالا برد و تكيه‏گاه و پشت و پناه او بود به طورى كه ان‏شاء الله تعالى خواهى ديد.

وبعضى گمان نموده‏اند كه از اين گفتار ابوهريره چنين مستفاد مى‏شود كه: عبدالله بن عَمْرو تحقيقاً تمام مسموعات خود را از رسول خدا نوشته است، و بدين عمل تمام مرويّات او متواتر لفظى و معنوى مى‏گردد. و تمام مكتوبات وى پس از او به واسطه كتابت همچنين محفوظ مانده است همان طورى كه قرآن با كتابت محفوظ مانده است؛ و عليهذا مرويّات او افاده علم مى‏كند و اصل صحيح معتمد در ميان مسلمين مى‏باشد پس از كتاب الله المُبين.

وليكن آنچه معروف است آن است كه احاديث ابن‏عمرو در كتب اهل سنّت از همان طريقى به دست آمده است كه تمام احاديث غير او از صحابه به دست آمده است و آن طريق روايت است، نه سبيل كتابت. و تمام آنچه از مكتوباتش اينك دانسته مى‏شود همين است كه: او صحيفه‏اى داشته است كه آن را «صادقه» مى‏ناميده است. و چنين ذكر نموده‏اند كه اين صحيفه فقط حامل أدعيه‏اى بوده است كه منسوب به پيغمبر بوده است كه انسان چون صبح كند و يا شب كند آن أدعيه را بگويد. و چنين مشهود است كه اين صحيفه داراى قيمتى نمى‏باشد و با چيزى هموزن نيست.

در كتاب «تأويل مُخْتَلَف الْحدِيث» (220) و كتاب «معارف» (221) كه هر دوى آنها از ابن‏قُتَيْبَه مى‏باشد، بدين عبارت وارد است:

مغيره گفت: براى عبدالله بن عمرو صحيفه‏اى است كه صادقه ناميده مى‏شود، و من دوست ندارم آن را در برابر دو فلس (دو پول سياه اندك) بخرم و براى خودم بوده باشد: كَانَتْ لِعَبْدِاللهِ بَنِ‏عَمْروٍ صَحيفَةٌ تُسَمّى الصّادِقَةَ، مَا يَسُرّنِى أنّهَا لِى بِفَلْسَيْنِ . (222) ، (223)

بارى اينك كه قدرى هويّت كعب الأحبار و أبوهريره و عبدالله بن عمرو روشن شد، بايد دانست كه: روايات هيچيك از آنان نزد شيعه اعتبار ندارد، و حديثشان مردود است، و چون سندى به يكى از ايشان منتهى گردد آن روايت از درجه اعتبار ساقط مى‏باشد.

امّا عامّه كه تمام اصحاب رسول خدا را به معناى اعمّ آن يعنى هر كس با اسلام ظاهرى آنحضرت را ملاقات كرده باشد، عادل و بدون گناه مى‏دانند و جميع صحابه را منزّه و مبرّى از كذب و خيانت معرّفى مى‏كنند، طبعاً اين روايات را داراى هر مضمونى باشد مى‏پذيرند و به مجرّد آنكه سندش به صحابى منتهى گردد بدون چون و چرا بدون ملاحظه تطبيق مضمون آن با واقع هرچه باشد مى‏پذيرند. البتّه روايات كعب يهودى مخرّب و از ميان براندازه اسلام، و ابوهريره صدرنشين كاخ تزوير و خدعه و جعل روايت كاذبه در دربار معاويه اوّلين متهتّك در اسلام، براى آنان مهم نيست چون صحابه جميعاً مغفور و مورد رحمت خداوندى مى‏باشند، از معاويه و غيره همگى صحيح القول و العمل نزد ايشان به شمار مى‏آيند.

روى اين اصل از طرفى، و از طرف ديگر خصوصيّت عِرْق طرفدارى از بنى‏اميّه و امثالهم و بى‏ارزشى و بلكه بى‏اعتبارى اهل بيت كه از لابلاى صفحات كتاب «السّنّة قبل التدوين» مشهود است، مُصنّف كتاب: محمّد عجّاج خطيب براى «صحيفه صادقه» عبدالله بن عمرو، و صحيفه صحيحه وَهَب بن مُنَبّه ارزش والائى قائل است و با هر گونه سعى و كوشش و إرائه مطالب غير واقعى مى‏خواهد آن صحيفه را از صحف معتبره معموله مشهوره، و صاحبش را صحابى معصوم و منزّه از كذب و خيانت قلمداد كند، امّا أنّى لَهُ ذَلِكَ؟ در جائى مى‏بينيم كه در خود اهل سنّت آنان كه عِرْق نَصْب و عداوت با آل محمّد را ندارند، صريحاً اين صحيفه را به واسطه خيانتهاى مصنّفش از درجه اعتبار ساقط مى‏دانند.

اينك قدرى به برخى از گفتار محمّد عجّاج نظر انداخته و سپس بحث مختصرى را در پيرامون آن مى‏آوريم:

او مى‏گويد: الصّحِيفَهُ الصّادِقَةُ لِعَبْدِاللهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ (تولّد 7 سال قبل از هجرت، و فوت 65 بعد از هجرت).

رسول خدا صلى الله عليه وآله به عبدالله بن عمرو رضى الله عنه اجازه داد تا حديثش را بنويسد به جهت اينكه نويسنده خوبى بود، بنابراين او از آنحضرت بسيار نوشت. و صحيفه ابن عمرو رضى الله عنه موسوم شد به «صحيفه صادقه» همان طور كه نويسنده‏اش اين نام را براى آن مى‏خواست، و به سبب آنكه آن را از رسول الله صلّى الله عليه (وآله) و سلّم نوشته است بنابراين راستين روايتى است كه از پيغمبر روايت شده است. آن را مجاهد بن جبر (21ـ104ه) نزد عبدالله بن عمرو ديده است و رفته است تا آن را برگيرد، و عبدالله به وى گفته است : مَهْ يَا غُلاَمَ بَنِى مُخْزُومٍ. «آرام باش اى جوان از طائفه بنى مخزوم!»

مجاهد مى‏گويد: من به او گفتم: تو چيزى را ننوشته‏اى كه از من كتمان دارى! گفت: (هَذِهِ الصّادِقَةُ فِيهَا مَا سَمِعْتُهُ مِنْ رَسُولِ‏الله صلّى الله عليه (وآله) و سلّم وَ لَيْس بَيْنِى وَ بَيْنَهُ فِيهَا أحَدٌ (224) «اين صحيفه‏اى است كه در آن است آنچه را من از رسول‏خدا صلّى الله عليه (وآله) و سلّم شنيده‏ام در حالى كه ميان من و او يك نفر ديگر نبوده است.»

و اين صحيفه بسيار براى ابن عمرو، عزيز و گرامى بود تا به جائى كه گفته بود: مَايَرْغُبُنى فِى الْحَيَاةِ إلاّ الصّادِقَةُ وَ الْوَهْطُ. (225) «من عشقى به زندگى ندارم مگر آنكه صادقه و وَهْط مرا به ميل زندگى وامى‏دارند.»

و چه بسا آن را از ترس گم شدن در صندوقى كه داراى حلقه‏هائى بوده است نگهدارى مى‏كرد . (226) و اين صحيفه را پس از مرگ او اهلش نگهدارى نمودند! و به نظر أرجح آن است كه: نواده وى عمرو بن شُعَيْب عادتش اين بود كه از آن روايت مى‏نمود. (227)

و همان طور كه ابن أثير مى‏گويد، صحيفه‏عبدالله بن عمرو هزار حديث را در برداشته است؛ (228) الاّ اينكه جميع احاديث مرويّه عمرو بن شُعَيْب از پدرش از جدّش بالغ بر پانصد عدد نمى‏گردد . و از آنجائى كه «صحيفه صادقه» همان طور كه ابن‏عمرو با خط خودش نوشته است به دست ما نرسيده است، امّا امام احمد محتواى آن را در مسندش نقل كرده است همچنانكه كتب سنن ديگر مقدار بسيارى از آن را در برگرفته است.

و براى اين صحيفه اهميّت علمى عظيمى است؛ چون وثيقه علميّه تاريخيّه‏اى مى‏باشد كه اثبات كتابت حديث شريف نبوى را مى‏كند كه در مقابل رسول الله و با اجازه او تحقّق پذيرفته است.

در اينجا محمّد عجّاج بر اين گفتار خود تعليقه‏اى دارد و آن اينكه: بعضى از اهل علم بر «صحيفه صادقه» طعن و اشكال وارد كرده‏اند مانند مُغِيَرة بن مقسم ضَبّى همان كس كه گفت: كَانَتْ لِعَبْدِ اللهِ بَنِ عَمْروٍ صَحيفَةٌ تُسَمّى الصّادِقَةَ، مَا تَسُرّنِى أنّهَا لِى بِفَلْسَيْنِ. «براى عبدالله بن عمرو صحيفه‏اى بوده است به نام صادقه، و من خوش ندارم كه آن در مقابل دو فلس براى من باشد.» نظر كن در «تأويل مختلف الحديث» ص .93 و در «ميزان الاعتدال» ص 290، ج 2 به اين عبارت است: مَايَسُرّنِى أنّ صَحيفَةَ عَبْدِ اللهِ بْنِ عَمْروٍ عِنْدِى بِتَمْرَتَيْنِ أوْ بِفَلْسَيْنِ. «مرا خوشايند نيست كه صحيفه عبدالله بن عمرو نزد من باشد در برابر دو دانه خرما يا دو فلس.»

آنگاه عجّاج مى‏گويد: اگر اين روايت از مغيره به صحّت پيوندد جائز نيست آن را بر ظاهرش حمل كنيم و قبولش نمائيم به طورى كه همين معنى مقتضاى آن باشد؛ چون مغيره آن را در معرض روايات ضعيفه ذكر كرده است. واگر نسخه ابن عمرو ضعيف باشد ضعف آن به علت وِجاده (229) بودنش مى‏باشد؛ چرا كه مغيره قبول نمى‏كند اينكه در نزد وى اين صحيفه باشد به طريقى كه راويان آن را حمل مى‏نمايند. چون وِجاده ضعيفترين طرق تحمّل روايت است. علماء اهل حديث دوست نداشتند آنكه اخبار را از صحيفه‏ها نقل كنند، بلكه از مشايخ نقل نمايند.

و جايز نيست كلام مغيره را بر غير اين، حمل نمائيم به علّت آنكه ثابت شده است كه: عبدالله آن را در برابر رسول الله صلّى الله عليه (وآله) و سلّم نوشته است. ـ تا آخر تعليقه مفصّل او.

سپس عجّاج دنبال مطلب را ادامه مى‏دهد كه: عبدالله بر شاگردانش حديث را املاء مى‏نمود (230) و از او تلميذش: حسين بن شفىّ بن ماتع أصْبَحى در مصر دو كتاب را نقل كرده است: يكى از آندو در آن اين بوده است: قَضَى رَسُولُ اللهِ صلّى الله عليه (وآله) و سلّم فِى كَذَا، وَ قَالَ رَسُولُ الله صلّى الله عليه (وآله) و سلّم كَذَا. و در ديگرى: مَا يَكُونُ مِنَ الأحْدَاثِ إلَى يَوْمِ الْقِيمَةِ. (231)

و الآن ما متعرّض نمى‏شويم مگر صحيفه صادقه را، چرا كه در نزد ابن‏عمرو كتب كثيره‏اى از اهل كتاب بوده است كه در روز يَرْمُوك به غنيمت به وى رسيده است در زامِلَتَيْن (دو عدد بار شتر).

و بِشْر مَريسى ادّعا نموده است كه: عبدالله بن عمرو براى مردم كتب آن دو بار شتر را از زبان پيغمبر روايت مى‏نموده است، و لهذا به او گفته مى‏شده است: لاَتُحَدّثْنَا عَنِ الزّامِلَتَيْن! «براى ما از زبان رسول الله از كتب بنى اسرائيل كه در دو زامله به تو رسيده است، حديث بيان مكن!»

و اين دعوائى است باطل چرا كه تحقيقاً ابن عمرو در نقلش و روايتش امين بوده است. او ابداً چيزى را كه از پيغمبر روايت مى‏كند به اهل كتاب نسبت نمى‏دهد، و چيزى را كه از اهل كتاب روايت مى‏كند به پيغمبر صلّى الله عليه (وآله) و سلّم نسبت نمى‏دهد. (232)

در اينجا أيضاً عجّاج در تعليقه مى‏گويد: محمود ابوريّه صاحب كتاب «أضواءٌ على السّنّة المحمّديّة» در صفحه 162 هامش (3) گويد: عبدالله بن عمرو به دو زامله از كتب اهل كتاب رسيد و آنها را براى مردم (از پيغمبر) روايت مى‏كرد، بدين واسطه كثيرى از أئمّه تابعين از اخذ روايات وى اجتناب كردند و به او مى‏گفتند: لاَتُحَدّثْنَا عَنِ الزّامِلَتَيْن . (ص 166، ج 1، فتح البارى) ـ انتهى.

پس از آن مى‏گويد: و بسيار عجيب است كه انسانى مثل اين خبر را بشنود و تصديق نمايد؛ زيرا كه اصحاب پيامبر رضى الله عنه از جهت لسان، راستگوترين مردم بوده‏اند و از جهت دل، پاكيزه‏ترين و از جهت خلوص، خالص‏ترين تمام مردم نسبت به رسول الله بوده‏اند. در اين صورت كذب و دروغ امثال عبدالله بن عمرو رضى الله عنه بر رسول خدا معقول نمى‏باشد تا آنكه آنچه را كه از اهل كتاب شنيده‏اند به پيغمبر نسبت دهند.

چون اين مطلب را ديدم با شتاب به سوى «فتح البارى» گريختم؛ و خدا گواه است كه آن خالى از عبارت أبُوريّه بود. پس در قول ابن حجر لفظ (از پيغمبر) نيست. آن را كاتب از نزد خود افزوده است.

آيا تكذيب صحابه و افتراء بر آنها و انتحال بر علماء امثال ابن‏حجر و غيره از امانت علميّه شمرده مى‏شود؟؟ و تحقيقاً بر ما سوء نيّت ابوريّه در مواضع كثيرى ثابت گرديده است كه برخى از آنها در ضمن بحث ما در پيرامون ابوهريره ظاهر مى‏شود. (233)

اينك كه اطراف و جوانب گفتار عجّاج خطيب به دست آمد و فى‏الجمله مُدّعا و دليل او مبيّن شد، موقع آن است كه فى‏الجمله بررسى نموده و نقاط ضعف و اشكال وى را در آن مكشوف داريم :

وى همانطور كه ديده شد عبدالله‏بن‏عمرو را امين در نقل، و صحيفه او را صحيفه مكتوبه از جانب رسول اكرم صلى الله عليه وآله مى‏داند و آن را اوّلين كتاب مُدَوّن در اسلام مى‏شمرد، و از كتاب ابورافِع مقدّم مى‏پندارد، ولى در تمام اين مدّعاها محلّ تأمّل و اشكال هست.

اوّلاً ـ امانت او را در نقل چگونه مى‏توانيم بپذيريم در جائى كه ديديم: ابن قُتَيْبه دينورى عالم جليل و متتبّع و امام اهل سنّت و متفّقٌ عليه در ميان جميع دانشمندان عامّه، صحيفه او را در كتاب «المُؤتَلَف و المُخْتَلَف» و در كتاب «معارف» تضعيف مى‏كند؟!

و عالم خبير اهل تسنّن كه در گفتارش براى عامّه جاى اشكال نيست: مُغِيرة بن مقسم ضَبّى آن را به دو دانه خرما و يا به دو پولك سياه (فَلْسَين) نمى‏خرد؟!

و بِشْر مَريسى كه گفتارش ميان عامّه سَنَد و مُسْتَند است صريحاً او را تفسيق نموده و گفته است: وى روايات مأخوذه از دو بار شتر از كتب واصله از غنيمت يَرْمُوك را مطالعه كرده و آنها را از قول رسول الله به مردم مى‏گفته و نسبت به آنحضرت مى‏داده است؟!

و ابن حَجَر در «فتح البارى» آورده است كه: به واسطه نقل بار شترى از كتب اهل كتاب، كثيرى از أئمّه تابعين از روايات او خوددارى و تجنّب نموده‏اند؟!

ما مى‏گوئيم: اوّلاً ـ نقل از رسول الله و إسناد زاملتين يهود و بنى‏اسرائيل را به آن حضرت خيانت عظيمى است؛ و تجنّب كثيرى از أئمّه تابعين از روايات او و از صحيفه صادقه او بدون جهت نمى‏باشد. و اينكه عجّاج مى‏گويد: اين قول باطل است زيرا تحقيقاً عبدالله بن عمرو امين در نقل بوده است و مگر مى‏شود صحابى رسول الله دروغ بگويد و خيانت كند؟ !

اين سخن مصادره به مطلوب و وارد ساختن دليل را در عين مدّعا است. آرى صحابه همگى عادل نبوده‏اند، مانند ساير افراد بشر در ميانشان صحيح و سقيم، و درست و نادرست، و صالح و طالح بوده‏اند. و اين توهّم بيجا و باطل عامّه است كه جميع صحابه را چهارده قرن است كه عادل و پاك و منزّه از گناه، و صادق و صديق مى‏پندارند و بدانها برچسب عصمت و طهارت مى‏زنند؛ خواه كعب الأحبار و وَهَب بن مُنَبّه و عبدالله بن سلام باشند، يا أبو هُرَيره و عبدالله بن عمرو بن العاص، يا خود عمرو عاص و معاوية بن ابى سفيان، يا مُغيرة بن شُعْبه و أبُوعبيده جرّاح، و يا عثمان بن عَفّان و مروان بن حَكَم، و يا ابوبكر و عُمَر. و بالأخره هر كس با پيامبر ملاقاتى با اسلام داشت او صحابى است و بدون گناه. اين است منطق عامّه.

اين منطق در نظر آنان اسلام را واژگون، فرشته را به صورت ديو، و ديو را به صورت فرشته تبديل نموده است. تا به جائى كه امروزه در ميان خود عامّه افرادى همچون دكتر طه‏ حسين، وشيخ محمّد عَبْده، و سيد محمّد رشيد رضا، و احمد امين و عبدالحليم جُنْدى و شيخ محمود أبُورَيّه و امثالهم، افراد بسيارى پيدا شده‏اند كه پا بر روى اين اعتقاد جاهلى نهاده، و صريحاً در كتب عديده خود اعلام نموده‏اند: سنّت رسول الله آزاد نمى‏گردد مگر آنكه از اعتقاد به عدالت صحابه و از حَصْر اجتهاد در امامان اربعه عامّه دست برداريم. و ما چون بحث از عدالت صحابه را بحثى مستقل انشاءالله در آينده خواهيم داشت، فعلاً به همين مختصر اكتفا مى‏گردد.

حالا شما فرض كنيد: عبدالله بن عمرو، مطالب إسرائيليّاتِ زاملتين را به پيغمبر هم نسبت نداده باشد، بلكه از نزد خود گفته باشد و يا با بيان سند از كتب يهود بيان كرده باشد؛ اين هم خيانت است. در جائى كه آن روايات أكيده و مؤكّده از رسول الله را در منع مطالعه كتب اهل كتاب و عصبانيّت و غضب آنحضرت را به عُمَر ديديم كه فقط بايد قرآن رسول الله را كه پاك و مُنَقّى مى‏باشد قرائت كرد و سنّت او را فقط به كار بست؛ در اين صورت مطالعه و بيان كتب منسوخه مزوّره مُحَرّفه يهود و نصارى مجوّز ندارد؛ خصوصاً با نهى اكيد آيات قرآن از نزديكى و آشنائى و پيوند با ايشان كه خود قسمت معظمى از كتاب الله را شامل گرديده است.

اين مسأله غامضى نيست؛ هر كس مختصر اطّلاع از روايات و سيره رسول الله داشته باشد به مختصر تأمّل در مى‏يابد كه: روايت ابوهريره و عبدالله بن عَمْرو از رسول خدا كه: حَدّثُوا عَنْ بَنِى إسْرائيلَ وَ لاَ حَرَجَ! «از اسرائيليّات بدون هيچ واهمه و باك هر چه مى‏خواهيد روايت كنيد!» روايتى دروغ و مجعول و موضوع مى‏باشد كه اين دو نفر شيّاد دروغپرداز براى رواج بازارشان وضع نموده‏اند.

اگر روايتى را مجهول دانستيم بايد در متن و مضمون به كتاب خدا عرضه بداريم. اين روايت مرويّه از ايشان را چون به كتاب الله عرضه مى‏داريم قرآن به شدّت آن را طرد و ردّ مى‏كند و بايد آن را طبق دستور: فَاضْرِبُوهُ عَلَى الْجِدَارِ به ديوار بزنيم به جرم مخالفت با كتاب الله.

عجيب است كه عجّاج با اعتراف به سنّ عبدالله بن عَمرو كه در سنه 65 هجرى مرده است، و اعتراف به صحيفه و كتاب ابو رافع كه آن هم بدون شكّ در سنه 35 ه وفات كرده است، معذلك اصرار دارد كه: كتاب عبدالله مقدّم است بر ابورافع با اينكه سى سال ابورافع مقدّم بوده است. (234) و نيز بنگريد بدين عبارت او: اگر خبر كتاب ابورافع صحيح باشد شرف أولويّت براى او در تأليف بوده است نه در تدوين!

مگر در اينجا تأليف غير از تدوين است؟! مگر ابورافع كه غلام عبّاس و سپس غلام پيامبر بود و در زمان حضرت با كنيز حضرت سَلْمَى ازدواج كرد و در زمان حضرتْ رافِع بزرگترين اولاد او به دنيا آمد و طبعاً عاقله مرد و سال ديده بوده است و كتاب «سُنن و احكام و قضايا» را در زمان خود رسول اكرم تدوين كرده است، از عبدالله بن عمرو كه تولّدش 7 سال قبل از هجرت بوده، و در زمان رحلت رسول الله نوجوانى 18 ساله بوده است، مقدّم در همه چيز محسوب نمى‏گردد؟!

من متحيّرم از محاسبه عجّاج خطيب كه با چه محاسبه‏اى وى را بر أبورافع در تدوين مقدّم شمرده است؟

اگر ميزان تقدّم، كتابت در زمان پيغمبر است، و فرض كنيد كه صحيفه صادقه هم در زمان آنحضرت نوشته شده باشد، ابورافع هم كتاب سُنَن و احكام و قضايا را در زمان رسول الله نوشته است! و اگر ميزان تقدّم سنّ بوده است، ابورافع از عبدالله مُسِن‏تر بوده است! و اگر ميزان تقدّم در وفات است، ابورافع سى سال زودتر از عبدالله رحلت كرده است.

آرى هر چه فكر مى‏كنم فقط گناه ابورافع تشيّع او و ولاى خالص او به مولى اميرالمؤمنين علىّ بن ابيطالب است كه خود و خاندانش از فَدَويان و شيعيان آنحضرت بوده‏اند. اين است گناه ابورافع كه بايد در اين محاسبه او را از عبدالله بن عمرو با آن صحيفه مجهوله مطعونه مؤخّر داشت.

اينجا به خاطر دارم عبارتى را كه شيخ محمود ابوريّه در كتاب «أضواء» پس از بيان جريانهائى از تنهائى مولى الموالى و بى مقدار شمردن ارزشهاى او و بى‏اعتنائى نمودن به او و خود را مقدّم بر آن بحر بيكران و درياى پهناور علم دانستن، آورده و كَأنّه بدون اختيار اين جمله از دهانش پريده است كه: لَكَ اللهُ يَا عَلِىّ!

آخر اى عجّاج! اى مرد اهل مطالعه جامعه امروز! مگر سيّد حسن صدر در كتاب خود غير از تقدّم ابورافع در تدوين كه از شيعيان مى‏باشد چه خطا و گناهى از وى سر زده بود تا شما دو صفحه مطالبى بى سروپا و بدون ارزش علمى،در مقام ردّ او ساخته و پرداخته و تحويل داديد؟ !

هر طلبه نوباوه مى‏داند كه: رَدّ مُغيره ضَبّى بر صحيفه صادقه كه به قدر دو فلس در نزد او قيمت ندارد، عنوان وِجادَه نيست بلكه همان خيانتى است كه مانند بسيارى از أئمّه تابعين از عبدالله ديده‏اند.

خوب است زودتر از گفتارتان و از حمايت كتب سنن كه مشحون از روايات ابوهريره و امثاله مى‏باشد، دست برداريد و الاّ گرفتار مناقشات أمْثال كُلْدزَيْهر آلمانى خواهيد شد و يكسره فاتحه جميع كتب سُنَن و مسانيدتان را مى‏خوانند كه خوانده‏اند، آن وقت است كه به حرف ماگوش خواهيد داد و اعتراف خواهيد نمود كه اوّلين مُدَوّن در اسلام اميرالمؤمنين عليه السلام، و سپس ابورافع و سلمان و أبوذر و صحيفه سجّاديّه است تا برسد به كتابهاى حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السلام.

شما در كتاب 535 صفحه‏اى خود كه درباره تدوين در اسلام بحث نموده‏ايد، با چند سطر فقط اشاره‏اى به تدوين اميرالمؤمنين عليه السلام نموده‏ايد (235) و فقط با يك سطر و نيم درباره حضرت باقر و با يك سطر و نيم درباره حضرت صادق بحث كرده‏ايد :

وَ كَانَ عِنْدَ مُحَمّدٍ الْبَاقِر بن عَلِىّ بْنِ الحُسَيْنِ (56ـ114 ه) كُتُبٌ كَثِيرَةٌ سَمِعَ بَعْضَهَا مِنْهُ ابنُهُ جَعْفَرٌ الصّادِقُ، وَ قَرَأ بَعْضَهَا. (236) «و نزد محمّد باقر بن علىّ بن الحسين (56ـ114 ه) كتب كثيره‏اى بود كه بعضى از آنها را پسرش جعفر صادق شنيد، و بعضى از آنها را خواند.»

وَ كَانَ عِنْدَ جَعْفَرٍ الصّادِق بْنِ مُحَمّدٍ الْبَاقِرِ (80ـ148 ه) رَسَائلُ وَ أحَاديثُ وَ نُسَخٌ، وَ كَانَ مِنْ ثِقَاتِ الْمُحَدّثينَ. (237) «و نزد جعفر صادق پسر محمّد باقر (80ـ148 ه) رساله‏هائى و احاديث و نسخه‏هائى بوده است، و او از موثّقين محدّثين بوده است.»

علم حضرت صادق جهان را فرا گرفته است؛ نام نبردن از وى و از مكتب عظيم وى و با چند كلمه مطلب را بهم سرآوردن، جز ارائه عِرْق اُمَويّت و جانبدارى از دربار معاويه و همدستانش چيزى را در بر ندارد. مُسْتَشار عبدالحليم جندى مرد سنّى مذهب مصرى كتابى به نام «الإمام جعفر الصادق» مى‏نويسد؛ كتاب 388 صفحه‏اى؛ و به قدرى دقيق و گسترده بحث مى‏كند كه حقّاً انسان در شگفت مى‏ماند كه اين مرد سنّى مذهب بوده است. وى درباره حضرت صادق عليه السلام اثبات مى‏كند كه نه تنها تشيّع مرهون علم و خدمت حضرت امام صادق، بلكه جميع اسلام وابسته و پيوسته بدان امام مى‏باشد و بلكه عالم بشريّت و جهان علم و حقيقت امروزه متّكى به علوم جعفرى مى‏باشد. اين است امام صادق!

و امّا نصّ عبارت ابوريّه كه از «فتح البارى» ج 1، ص 167 حكايت نموده است اين است:

فَقَد رَوَى أبوهريرةَ و عَبداللهُ بنُ عَمْرو بنِ العاص و غيرهُما أنّ رسول الله قال : حَدّثُوا عَنْ بَنِى إسْرائيلَ وَ لاَ حَرَجَ! وَ أبُوهُرَيْرة و عبدالله بن عَمْرو مِنْ تلاميذ كَعب الأحبار؛ وَ قَدْ جَاءتِ الأخبارُ بأنّ الثانى ـ و هو عبدالله بن عَمْرو بن العاص ـ أصابَ يَوْم اليَرْمُوك ـ زَامِلَتَينْ من علوم أهل الكتابِ فكان يُحَدّثُ منهما.

و زاد ابن‏حَجَر: فَتَجَنّب الأخذَ عنه لذلك كثيرٌ من أئمّة التّابعينَ. (238)

و آنچه را كه ابن حَجَر در «فتح البارى» ج 1، ص 167 هفت سطر به آخر صفحه مانده، در مقام دليل چهارم، در علّت عدم أخذ علماء، و در علّت قلّت روايات عبدالله بن عَمرو نسبت به أبوهريره، با وجود آنكه ابوهريره اعتراف دارد بر آنكه: روايات عبدالله از روايات او بيشتر مى‏باشد، آن است كه:

رَابعُها أنّ عَبداللهِ كَانَ قد ظَفَرَ فى الشّام بِحملِ جَمَلٍ من كُتُب أهل الكتابِ فكان يَنْظُرُ فيها و يُحَدّثُ منها، فَتَجَنّب الأخذَ عنه لذلك كثيرٌ من أئمّة التّابعينَ، و الله أعلم. (239)

اينك هر چه مى‏نگريم تفاوتى در حكايت أبورَيّه با نقل ابن حَجَر نمى‏باشد و نسبت دسّ و تزوير به أبوريّه دادن بدون مورد است.

و محصّل گفتار ما اثبات اوّلين مُدَوّن در اسلام بودن ابورافع است، بعد از مقام ثبوت، و للّه الحمد و له الشّكر با اين بحث روشن شد كه: گفتار آيةالله سيّد حسن صدر در كتاب «تأسيس الشّيعة لعلوم الإسلام» بحثى است صحيح و نظريّه‏اى است مطابق با واقع.

بارى در ابتداى فصل از ابورافع ذكر شد كه: عبيد الله بن أبى‏رافع كتابى فِيمَن حَضَر صِفّين مع عَلىّ و أولاده؛ و علىّ بن أبى رافع كتابى فى فنون الفِقه على مذهب اهل البيت تأليف كرده‏اند. (240)

سَلْمان فارسى و أبوذرّ غِفارى، دو صحابى مُدَوّن بوده‏اند

سيّد حسن صَدْر فرموده است: أوّلُ مَنْ صَنّفَ فى الآثار أبوعبدالله سلمان الفارسى. «اوّلين كسى كه در آثار تصنيف نمود مولانا أبوعبدالله سلمان‏فارسى رضى الله عنه صحابى رسول الله صلى الله عليه وآله بود.»

وى كتاب حديث جاثليق رومى را كه پس از رسول اكرم، او را پادشاه روم فرستاد، تصنيف نموده است. شيخ أبو جعفر طوسى در «فهرستِ مصنّفين شيعه» او را ذكر نموده است. و شيخ رشيدالدّين أبوعبدالله محمّد بن علىّ بن شَهْر آشوب مازندرانى در كتاب خود در رجال شيعه به نام «مَعالم العلماء» گويد: و صحيح آن است كه اوّلين مصنّف در آثار، اميرالمؤمنين و پس از وى سلمان فارسى بوده است.

و از أبوحاتم سَهْل بن محمّد سجِسْتانى متوفّى در سنه دويست و پنجاه در كتاب «الزّينَة» در جزء سوم در تفسير الفاظ متداوله در ميان اهل علم گذشت كه مى‏گويد: اوّلين اسمى كه در اسلام در عهد رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم ظاهر شد لفظ شيعه بود. و اين لقب چهار نفر از صحابه رسول الله بود: «أبوذرّ، و سلمان فارسى، و مِقْداد بن أسْوَد، و عمّار بن ياسِر، تا أوان صِفّين كه اين اسم در ميان مواليان على عليه السلام منتشرگشت.» بنابراين به نصّ امام أبوحاتم، اين چهار نفر صحابه از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏باشند .

سپس مرحوم سيّد حسن صدر فرموده است: بدانكه اوّلين تصنيف كننده در آثار بعد از سلمان فارسى أبوذر غفارى بوده است.

ابوذر صحابى رسول الله صلى الله عليه وآله مى‏باشد كه داراى كتاب «الخطبة» است كه در آن امور واقعه پس از پيغمبر را شرح نموده است. آن را شيخ ابوجعفرطوسى در «فهرست» ذكر كرده است و إسناد خودش را در روايت آن به ابوذر رسانيده است.

و شيخ ابن‏شهر آشوب مازندرانى در «مَعالم العلماء» گويد: صحيح آن است كه: اوّلين كسى كه در آثار تصنيف نموده است، اميرالمؤمنين عليه السلام، و پس از وى سلمان فارسى، و سپس ابوذرّ غفارى رضى الله عنه بوده‏اند. (241)

و در كتاب «الشّيعة و فنون الإسلام» فرمايد: شيخ رشيد الدّين ابن شهر آشوب در اوّل كتابش : «مَعالم العلماء» در جواب ترتيبى كه در تصنيف از غزالى حكايت نموده است كه: اوّلين كتابى كه در اسلام تصنيف شده است كتاب ابن‏جريح در آثار؛ و «حُرُوف التّفسير» از مجاهِد و عَطاء در مكّه، و سپس كتاب مَعَمربن راشِد صَنْعانى در يمن، و پس از آن كتاب «مُوَطّأ» مالك بن أنس، و سپس «جامع» سُفيان ثَوْرِى مى‏باشد، با اين عبارت پاسخ داده است كه: بلكه صحيح آن است كه: اوّلين كسى كه در اسلام تصنيف نمود اميرالمؤمنين عليه السلام، و پس از او سلمان فارسى رضى الله عنه و پس از او ابوذر غفارى رضى الله عنه، و پس از او أصْبَغ بن نُبَاتَه، و پس از او عُبَيدالله بن أبى‏رافِع، و پس از او «صحيفه كامله» از زين‏العابدين عليه السلام بوده است ـ تا آخر گفتارش.

و شيخ أبوالعبّاس نَجاشى طبقه اوّل از مصنّفين را به مانند ما ذكر كرده است مگر اينكه تعيين سابق از آنها را ننموده است؛ و همچنين ترتيب ميانشان را بيان نكرده است. و همچنين شيخ أبوجعفر طوسى ايشان را بدون ترتيب ذكر كرده است.

بنابراين شايد شيخ ابن‏شهر آشوب برخورد كرده باشد بر چيزى كه او بدان برخورد نكرده است . والله سبحانه وَلِىّ التّوْفِيق.

تنبيهٌ: حافظ ذهبى در ترجمه أبان بن تَغْلِب تصريح نموده است كه: تشيّع در تابعين و تابعين تابعين بسيار بوده است با وجود دين و وَرَع و صِدْق. و سپس گفته است: اگر حديث اين جماعت ردّ گردد تحقيقاً جمله‏اى از آثار نبويّه از ميان رفته است؛ و اين مفسده آشكارى است. ـ انتهى كلام ذهبى.

در اينجا سيّد حسن صَدْر مى‏فرمايد: قُلْتُ: در اين گفتارى كه از اين حافظ كبير ظهور نموده است تدبّر كن و شَرَف تقدّم كسانى را كه ذكر نموديم و سپس ذكر خواهيم نمود از تابعين و تابعين تابعين از شيعه درياب! (242)

اللّهمّ صلّ على المُصْطَفى محمّد، و المرتضى علىّ، و البتولِ فاطمة، و الحسن و الحسين سيّدى شباب أهل الجنّة، و على التسعة الطيّبة الطاهرة من ولد الحسين؛ و العن اللّهم ظالميهم و معانديهم و غاصبى حقوقهم و منكرى فضائلهم و مناقبهم من الآن الى قيام يوم الدين.

للّه الحمد و له المنّة كه اين مجلّد از «امام‏شناسى» از دوره علوم و معارف اسلام در عصر روز جمعه يك ساعت به غروب مانده چهارم شهر ربيع الثانى يكهزار و چهارصد و سيزده هجريّه قمريّه به قلم حقير فقير مسكين مستكين در شهر مقدّس رضوى تحت قبّه و آستانه منوّره آنحضرت ـعليه و على آبائه و أبنائه أفضل السّلام و التّحيّة و الإكرام ـ پايان پذيرفت .

و أنا الأحقر السيّد محمّد الحسين الحسينى الطهرانى بن السيّد محمّد الصادق بن‏السيّد إبراهيم الطّهرانى.