شرح و تفسير دعای مكارم الاخلاق
(جلد ۱)
محقق دانشمند مرحوم حجت
الاسلام و المسلمين آقاى محمد تقى فلسفى
- ۱۱ -
روح نيز مانند بدن است ، اگر
به آفريدگار جهان مؤ من باشد، تعاليم الهى را كه به وسيله پيغمبر اكرم
فرستاده است درست به كار بندد، وظيفه شناسى و تخلق به كرايم اخلاق را
همواره مورد عنايت قرار دهد، روحى توانا و قدرتمند به دست مى آورد و مى
تواند در مقابل مصائب و بلايا خود را نگه دارد، قدرتمند باشد، در مرگ
فرزندان و عزيزان جزع نكند، و در زيانهاى مالى بردبار و خويشتن دار
باشد، و خلاصه ، رويدادهاى زندگى او را دچار ناراحتى و اضطراب ننمايد و
شخصيت خود را نبازد. اما اگر روحش به قدر كافى تغذيه نكند، از ذخاير
ايمانى و معنوى ، درست برخوردار نگردد، و رفته رفته نيروى معنوى را از
دست بدهد چنان ضعيف و ناتوان مى گردد كه در مقابل حوادث كوچك خود را مى
بازد و تاب مقاومت در مقابل مشكلات زندگى و ضربات طاقت فرساى حيات
ندارد. امام عليه السلام براى اينكه ضعف دينى را به مردم بفهماند در
سخن خود كلمه ((لعق )) را
به كار برده ، ((لعق ))
در لغت عرب به معناى ليسيدن انگشت است ، اگر كسى انگشت خود را در عسل
فرو ببرد و سپس آن را بليسد عسل خورده ، اما به مقدارى كم ، اگر يك نفر
آدمى انگشت خود را در كره يا روغن فرو ببرد، ذرات كره و روغن به انگشت
او بماند، سپس آن را بليسد چربى كه از مواد غذايى است خورده ، اما كم .
آيا يك نفر انسان اگر فقط غذايش به وسيله ليسيدن انگشت باشد مى تواند
قوى و نيرومند شود، مى تواند كوهپيمايى كند، قادر است عهده دار كارهاى
سنگين شود؟ هرگز.
امام (ع) مى خواهد بفرمايد: مردم مسلمان متدين اند، دروغ نمى گويند كه
ما دين داريم . اما بدبختى اينجاست كه غذاى جان را در حد ليسيدن انگشت
خورده اند، يعنى همانطورى كه ليسيدن انگشت به قدر كافى قوت جسم نمى
دهد، اگر دين در حد ليسيدن انگشت در غذاى مادى باشد به جان قوت معنوى
نمى بخشد و آدمى در مقابل حوادث سنگين قدرت مقاومت را از دست مى دهد.
اين قبيل افراد اگر با شكنجه هاى جانكاهى مانند شكنجه هايى كه بر بلال
وارد آوردند مواجه شوند، يا اگر اين قبيل افراد به مصائب و بلايايى
مانند مصائبى كه بر حجر بن عدى و ياران او وارد شد مواجه گردند حتما با
اين قدرت ناچيز ايمان تاب مقاومت در مقابل آن بلايا را ندارند، از
ميدان دين بيرون مى روند، از صراط مستقيم هدايت خارج مى شوند. در بين
لشكريان عبيدالله عده اى بودند كه قبلا به حضرت حسين نامه نوشته و آن
حضرت را براى امر امامت به كوفه دعوت نموده بودند. نمى توانيم بگوييم
آنان دروغ مى گفتند و ايمان نداشتند. ايمان داشتند اما وقتى عبيدالله
وارد كوفه شد و شهر كوفه را قبضه كرد و پيامهاى تندى براى افراد موثر
فرستاد، آنها براى حفظ جان و مال و زن فرزند و خانه و زندگى خود نامه
حسين بن على را از ياد بردند و به عنوان لشكريان عبيدالله به طرف كربلا
حركت كردند و با امام حسين (ع) جنگيدند. در همان موقعى كه با آن حضرت
مى جنگيدند دلهاى آنها مى دانست كه حسين بر حق است و امام واقعى ، اما
از ترس قدرت عبيدالله بايد با حسين بن على بجنگد تا خودشان و خانواده و
اموالشان محفوظ بماند. فرزدق موقعى كه نزديك دروازه مكه با حسين بن على
برخوردار نمود و از وضع كوفه خبر داد حضرت گفت : مردم را چگونه ديدى ؟
عرض كرد:
قلوب الناس معك و اسيا فهم عليك
(331)
يعنى : من مردم را آنچنان ديدم كه دلهايشان با شما اما شمشيرهاى آنان
به روى شما كشيده است .
آنانكه ايمان واقعى و قوى دارند اگر چنانچه براى اظهار عقيده معنوى و
حقيقتى خودشان با مشكل مواجه گردند نمى هراسند، حقيقت را با صراحت مى
گويند و به عوارض سنگينش تن مى دهند.اما آنانكه ضعف ايمان دارند با
آنكه داراى عقد قلبى صحيح اند اما جرئت نمى كنند عقيده قلبى خود را به
زبان بياورند زيرا از عوارض آن مى ترسند و ايمانشان آنقدر قوى نيست كه
آن عوارض را تحمل نمايند.
عامل ديگرى كه مى تواند آدمى را در پيمودن راه حق دودل و مردد سازد و
از صراط مستقيم منحرفش نمايد اين است كه مشاهده كند طرافداران راه حق
عده كمى هستند اما آنانكه در نقطه مقابل راه حق قرار دارند و به مسير
باطل مى روند جمعيت بسيارند، كثرت جمعيت در پيمودن راه باطل و قلت
افراد در صراط مستقيم و راه حق موجب مى شوند كه افراد ظاهربين تحت
تاثير قرار گيرند، حق را ترك گويند و از پى اكثريتى بروند كه راه باطل
در پيش گرفته و به خطا مى روند. على (ع) براى آنكه مردم را متوجه اين
خطر بزرگ نمايد در يكى از خطبه ها فرمود:
ايها الناس لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقله اهله
(332)
مردم ! در راه هدايت از كمى جمعيت وحشت زده نشوند و صراط مستقيم را ترك
نگوييد، واضح است كه ترك راه هدايت مايه گمراهى و ضلالت است .
16- وَ نِيَّةِ رُشْدٍ لَا أَشُكُّ فِيهَا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
اين قسمت از دعاى شريف ((مكارم الاخلاق
)) به خواست خداوند موضوع سخنرانى امروز است ،
امام سجاد عليه السلام از پيشگاه بارى تعالى درخواست مى كند كه مرا از
نيت صحيح و صوابى كه از شك و ترديد منزه باشد بهره مند فرما.
محقق طوسى رضوان الله تعالى عليه در بعضى از رسايل خود راجع به نيت
چنين گفته است :
النيه هى القصد الى الفعل و هى واسطه بين العلم
والعمل . اذما لم يعلم الشى لم يمكن قصده و مالم يقصده لم يصدر عنه
(333)
نيت عبارت از قصد انجام كارى است و واسطه بين علم و عمل است ، زيرا
آدمى تا چيزى را نداند ممكن نيست كه آن را قصد نمايد و تا آن عمل را
قصد نكند از وى صادر نمى شود. براى آنكه افراد، در خلال عمل دچار دودلى
و ترديد نشوند و با تشويق خاطر مواجه نگردند لازمست كار مورد نظر را
قبلا بررسى كنند و تمام جهاتش را از ديدگاه علمى بسنجد. وقتى بدرستى و
صحت آن مطمئن گرديدند، نيت كنند و با تصميم قاطع از پى انجامش بروند و
اين مطلب كه عمل بايد متكى به علم باشد و انسان در كارها آگاهانه وارد
شود در ردايات بسيارى از اولياى گرامى اسلام رسيده است و در اينجا به
بعضى از آن روايات اشاره مى شود.
عن النبى صلى الله عليه و آله قال : من عمل على
غير علم كان ما يفسد اكثر مما يصلح
(334)
رسول اكرم فرموده است : كسى كه كارى را بدون علم و آگاهى انجام مى دهد
فسادى كه از آن كار ناشى مى گردد بيش از اصلاحى است كه از آن به دست مى
آيد.
عن على عليه السلام قال : يا كميل ! ما من حركه
الا و انت محتاج فيها الى معرفه
(335 )
على (ع) به كميل بن زياد فرمود: هيچ حركتى نيست مگر آنكه تو را در
انجام آن به معرفت و آگاهى نياز دارى .
عن ابيعبد الله عليه السلام قال : العامل على
غير بصيره كالسائر على غير الطريق و لا يزيده سرعه السير من الطريق الا
بعدا(336)
امام صادق (ع) فرموده : كسى كه كارى را بدون بصيرت و علم انجام مى دهد
همانند كسى است كه در بيراهه قدم بر مى دارد و هر قدر بر سرعت سير خويش
بيفزايد به همان نسبت از صراط مستقيم و راه واقعى دور مى شود.
خلاصه ، در آيين اسلام ، علم و معرفت ، آنقدر اهميت دارد كه پيشواى
گرامى اسلام ، رسول معظم ، فرموده است :
ان الله يطاع بالعلم و يعبد بالعلم و خير الدنيا
و الآخره مع العلم و شر الدنيا و الآخره مع الجهل
(337)
خداوند به وسيله علم پرستش مى شود، به وسيله علم مورد اطاعت قرار مى
گيرد، خير دنيا و آخرت در علم است و شر دنيا و آخرت در جهل .
امام سجاد (ع) در اين قسمت از دعاى ((مكارم
الاخلاق )) در پيشگاه الهى عرض مى كند:
و نيه رشد لااشك فيها
بارالها! مرا از نيت رشد بهره مند فرما كه در آن دچار شك و ترديد نشوم
.
يعنى نيتى كه مسبوق به علم و بصيرت باشد، نيتى كه بر وفق حق و صواب
باشد، نيتى كه از ضميرى آگاه و خاطرى مطمئن سرچشمه گرفته باشد، و خلاصه
، نيت پاك و مقدسى كه مبرى و منزه از هرگونه شك و ترديد باشد. چنين
نيتى مى تواند عملى را بخوبى انجام دهد و آدمى را اسير دودلى و تحير
ننمايد. شك و ترديد در جميع شئون زندگى مايه ناراحتى و نگرانى است اما
در امور دينى و ايمانى خطرش بمراتب بيشتر است و مى تواند موجب هلاكت و
تباهى انسان گردد و در اين باره روايات بسيارى از اولياى گرامى اسلام
رسيده است .
عن على عليه السلام قال : عليك بلزوم اليقين و
تجنب الشك فليس للمرء شى ء اهلك لدينه من غلبه الشك على يقينه
(338)
امام (ع) فرموده است : بر تو باد به ملازمت يقين و دورى جستن از شك ،
چه آنكه هيچ چيزى براى نابود ساختن دين آدمى بدتر از شك و ترديد نيست .
افراد فاسد و گمراه كننده وقتى مى خواهند كسى را از صراط مستقيم منحرف
نمايند و او را به راه باطل سوق دهند، اول با وسوسه هاى خائنانه يقينش
را متزلزل مى كنند و گرفتار شك و ترديدش مى نمايند، سپس بذر تجرى را در
ضميرش مى افشانند و او را به راهى كه خلاف حق و مصلحت است سوق مى دهند.
حضرت آدم (ع) يقين داشت كه خداوند او را نزديك شدن به شجره منهيه منع
فرموده است ، اما شيطان وقتى خواست او را اغفال كند و به كار ناروا
وادارش نمايد به وى گفت : درختى را كه تو از آن اجتناب مى نمايى
((شجره خلد)) است و اگر
از ميوه آن بخورى هميشه در بهشت مى مانى و براى آنكه آدم و حوا را نسبت
به گفته خود مطمئن نمايد قسم ياد كرد و گفت : من خيرخواه شما دو نفر
هستم . با اين وسوسه شيطانى يقين آدم (ع) متزلزل گرديد و دچار شك و
ترديد شد، از ميوه ممنوع استفاده نمود و در نتيجه ، از بهشت بيرون
شدند. على (ع) عمل دردناك آدم را در عبارتى كوتاه بيان فرموده :
فباع اليقين بشكه ، والعزيمه بوهنه ، واستبدل
بالجذل وجلاء و بالاغترار ندما(339)
آدم (ع) يقين خود را با شك معامله كرد و تصميم خويشتن را به سستى مبدل
ساخت ، فرح و شاديش با ترس معاوضه شد و پشيمانى جايگزين غرورش گرديد.
براى آنكه نيت رشد و مصون ماندن از شك ، هر چه بهتر و بيشتر براى
شنوندگان محترم روشن گردد. در اينجا به طور نمونه ، بحث و گفتگوهايى كه
بين منصور بن حازم و جمعى از مخالفين در مورد على (ع) و لزوم پيروى از
آن حضرت رد و بدل گرديده است ذكر مى شود. منصور بن حازم از اصحاب امام
صادق (ع) است . مشكل بزرگ در آن زمان براى اصحاب و دوستان آن حضرت
مسئله امامت بود. شيعيان و دوستداران اهل بيت و گروه مخالفين در اصل
ايمان به خدا و توحيد و همچنين درباره رسالت رسول اكرم صلى الله عليه و
آله متفق القول بودند و همه عقيده داشتند به اينكه قرآن شريف وحى حضرت
رب العالمين است و به عنوان كتاب آسمانى اسلام نازل شده و مردم بايد از
آن تبعيت نمايند. همه مى دانستند كه قرآن حاوى بعضى از مجملات است و
براى اينكه آن مجملات تبيين شود و مسائلى كه به طور عادى به دست مردم
نمى آيد واضح گردد، خداوند تبيين آيات را به عهده نبى اكرم گذارد:
و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم
(340)
ما قرآن كريم را بر تو نازل نموديم تا براى مردم آن را كه بر آنها فرو
فرستائه ايم بيان كنى .
منصور بن حازم اين زمينه مورد قبول تمام مسلمين را پايگاه اساسى بحث
خود قرار داد، با آنان سخنانى را رد و بدل نمود و موقعى كه شرفياب محضر
امام صادق (ع) گرديد خلاصه مطالب خود را به عرض مقدس آن حضرت رساند.
قلت من عرف ان ربا ينبغى له ان يعرف لذلك الرب
رضا و سخطا و انه لايعرف رضا و سخطه الا بوحى اورسول فمن لم ياته الوحى
فقد ينبغى له ان يطلب الرسل ، فاذا لقيهم عرف انهم الحجه و ان لهم
الطاعته المفترضه
(341)
گفتم : كسى كه دانست او را خالق و مالكى است سزاوار است كه بداند براى
آن مالك خشنودى و خشمى است و اينكه خشنودى و خشمش شناخته نمى شود جز از
راه وحى يا به وسيله فرستاده او. كسى كه بر وى وحى مستقيما نازل نمى
شود شايسته است كه از پى رسولان خدا برود و موقعى كه آنان را ملاقات مى
كند از راه شواهد و دلايل متوجه مى شود كه اينان حجت الهى هستند و
اطاعتشان بر مردم واجب است .
و قلت للناس : تعلمون ان رسول الله صلى الله
عليه و آله كان هو الحجه من الله على خلقه ؟ قالوا: بلى . قلت : فحين
مضى رسول الله من كان الحجه على خلقه ؟ فقالوا: القرآن . فنظرت فى
القرآن فاذا هو يخاصم به المرجئه والقدرى والزنديق الذى لايومن به حتى
يغلب الرجال بخصومته فعرفت ان القرآن لايكون حجه الا بقيم فما قال فيه
من شى ء كان حقا(342)
به آنان گفتم : مى دانيد كه رسول گرامى حجت خدا بر مردم بود؟ گفتند:
بلى . گفتم : موقعى كه آن حضرت از دنيا رفت حجت الهى بر مردم كيست ؟
پاسخ دادند: قرآن شريف . من در قرآن نظر نمودم ، ديدم آن كتابى است كه
فرقه گمراه مرجئه و گروه قدرى و حتى افراد زنديق كه اصلا ايمان ندارند
به آن استدلال مى كنند تا در بحث خود بر خصم خويش غلبه نمايند و او را
شكست دهند. با توجه به اين نكته دانستم كه قرآن شريف بتنهايى حجت خدا
نيست ، مگر آنكه در كنار قرآن قيمى باشد عالم و آگاه به تمام دقايق و
رموز آن تا هر چه درباره آن آيات بگويد بر وفق حق و مطابق با واقع
باشد.
فقلت لهم : من قيم القرآن ؟ فقالوا: ابن مسعود
قد كان يعلم ، وعمره يعلم و حذيفه يعلم . قلت : كله ؟ قالوا: لا. فلم
اجد احدا يقال انه يعرف ذلك كله الا عليا عليه السلام . واذا كان الشى
ء بين القوم فقال هذا لاادرى وقال هذا لاادرى وقال هذا انا ادرى فاشهد
ان عليا (ع) كان قيم القرآن و كانت طاعته مفترضه و كان الحجه على الناس
بعد رسول الله صلى الله عليه و آله و ان ما قال فى القرآن فهو حق .
فقال : رحمك الله
(343)
از آنان پرسيدم : قيم قرآن كيست ؟ گفتند: ابن مسعود قرآن را مى داند،
عمر مى داند، حذيفه مى داند. گفتم : اينان تمام قرآن را مى دانند؟ در
پاسخ گفتند: نه . پس نمى يابم احدى را كه درباره اش گفته شود: تمام
قرآن را مى داند جز حضرت على بن ابيطالب عليه السلام . پس اگر چيزى
مبتلا به مردم شود ابن مسعود بگويد نمى دانم ، عمر بگويد نمى دانم ،
حذيفه بگويد نمى دانم ، و على (ع) بگويد مى دانم ، شهادت مى دهم كه
امير المؤ منين على (ع) قيم قرآن است و طاعتش بر مردم واجب ، و او بعد
از رسول اكرم ، حجت خداوند بر مردم است و آنچه درباره قرآن بگويد حق
است . امام صادق (ع) سخنان او را شنيد و تاءييد فرمود و درباره اش دعا
كرد و فرمود: خداوندت ترا مشمول رحمت و عنايت خودش قرار دهد.
از سخنان منصور بن حازم بر مى آيد كه او شخصى است عالم و آگاه و گفته
هايش متكى به دليل و برهان ، او از سخنان پيمبر
گرامى اسلام ، درباره على (ع) آگاهى كامل داشت ، ولى به آن روايات
استدلال نكرد، زيرا مخالفين هر جا ببينند كه حديثى به ضرر آنان و به
نفع شيعيان است آن را نفى مى كنند و مى گويند: رسول گرامى چنين سخنى را
نفرموده است . از هم اكنون مدتى است در تجديد چاپ بعضى از كتب علماى
عامه احاديثى را كه به نفع على (ع ) است از آن كتب حذف مى نمايد كه نسل
بعد، از آن اخبار بى خبر باشد. منصور بن حازم به همين جهت در مقام
استدلال ، به روايات پيغمبر تكيه نكرد و كلام خود را متكى به احاطه
دانش و سلطه علمى على (ع) بر قرآن شريف قرار داد و اين مطلبى نبود كه
آنان بتوانند تكذيب كنند، لذا كلام منصور بن حازم بى جواب ماند و آنان
با سكوت خود در واقع اعتراف كردند كه قيم لايق و شايسته كه جامع جميع
جهات و واقف به كليه نكات قرآن باشد و بتواند نيازهاى مسلسمين را در هر
موقع و مقام پاسخ دهد و حوايج آنان را از نظر دينى برآورده سازد شخص
على بن ابيطالب (ع) است . منصور بن حازم با اين بحث علمى و استدلالى
خود اثبات نمود كه داراى نيت رشيد است و آنقدر در عقيده خود قوى است و
آنقدر نيتش مسبوق به علم و آگاهى است كه وقتى به على (ع) اقتدا مى
كند و از گفتار و رفتار آن حضرت پيروى مى نمايد كمترين شك و ترديدى در
خلال عملش پيدا نمى شود و اطمينان دارد راهى را كه مى پيمايد راه حق و
حقيقت و بر وفق رضاى حضرت بارى تعالى است . زمانى كه مردم در امر خلافت
با على (ع) بيعت نمودند و زمام امور كشور را به آن حضرت سپردند، افرادى
در گوشه و كنار وجود داشتند كه نمى خواستند على (ع) در راس كشور قرار
گيرد، زيرا آگاه بودند كه عمل آن جناب براساس عدل و دادگرى خواهد بود و
اين كار بر وفق رضاى حضرت بارى تعالى است . زمانى كه مردم در امر خلافت
با على (ع) بيعت نمودند و زمام امور كشور را به آن حضرت سپردند، افرادى
در گوشه و كنار وجود داشتند كه نمى خواستند على (ع) در راس كشور قرار
گيرد، زيرا آگاه بودند كه عمل آن جناب براساس عدل و دادگرى خواهد بود و
اين كار بر وفق ميل آنان نبود، چون مى خواستند از شرايط محيط به نفع
خود استفاده كنند و مقاماتى را به دست بگيرند و به منويات نارواى خود
جامه عمل بپوشانند و على (ع) فردى نبود كه به اين كارها تن در دهد و
اعمال نارواى آنان را بپذيرد. لذا بر ضد آن حضرت دسته بندى آغاز شد و
در پس پرده توطيه هاى خائنانه شروع گرديد و اولين اثر سوئى كه از آن
خيانتها پديد آمد اين بود كه جنگ بصره را براى على (ع) ايجاد كردند و
آن صحنه دردناك را به وجود آوردند و عده زيادى از مسلمانان اغفال شده
را گردهم آوردند و بر اثر آن جنگ خونهاى بسيارى ريخته شد و عده زيادى
از مسلمانان به قتل رسيدند. رسول اكرم صلى الله عليه و آله در ايام
حيات خود از آينده تاريك على (ع) و حوادثى كه با آن مواجه خواهد شد خبر
داده بود، حتى از جنگ ناكثين يعنى آنانكه بيعت مى كنند و مانند طلحه و
زبير تعهد مى نمايند و سپس عهد را مى شكنند و به مقابله با آن حضرت
قيام مى نمايند گفته بود. اما على (ع) كه واقف به تعاليم قرآن شريف و
مقررات اسلامى بود از اتمام حجت دست نكشيد، گاهى به طور خصوصى با افراد
اخلالگرا مذاكره كرد و تذكرات لازم را بيان نمود و گاه در مقابل جمعيت
بسيار سخنرانى كرد و شنوندگان را از انحراف فكرى آنان آگاه ساخت .
متاسفانه تذكرات حكيمانه و بيانات عالمانه املام على بن ابيطالب (ع) در
وجود آنان موثر نيفتاد و آن گروه منحرف همچنان به روش باطل خود ادامه
دادند و در نتيجه ، ميدان جنگ مهيا شد و لشكريان على (ع) در مقابل
لشكريان عايشه و طلحه و زبير ايستادند و على (ع) براى آخرين بار به
منظور اتمام حجت جوان لايقى را برگزيد و به او فرمود: قرآن را به مقابل
مردم ببر و از قول من بگو:
على مى گويد بياييد جنگ را كنار بگذاريم و حاكم بين ما و شما قرآن
باشد. آن جوان رفت اما نه تنها اعتنا نكردند، بلكه دستهاى او را قطع
كردند و خود او را كشتند و ديگر از نظر شرعى ، مطلب براى على تمام شد و
لذا جنگ را با عزمى ثابت و اراده اى جدى آغاز نمود و بدون شك و ترديد
به آنان حمله كرد و قضاياى سنگينى اتفاق افتاد و عده كثيرى به خون
غلتيدند. نيت على (ع) در حمله به آنانى كه در صحنه جنگ جمل گرد آمده
بودند نيتى بود رشيد و مسبوق به علم و آگاهى ، نيتى بود بر وفق حق و
حقيقت و خلاصه ، نيتى بود كه در آن كمترين شك و ترديدى وجود نداشت . از
اين رو على (ع) در كمال قوت نفس و قدرت اراده به عمل خويش ادامه داد و
به صحنه اخلالگرى آن مردم خائن كه بر ضد اسلام پايه گذارى شده بود
پايان بخشيد و اين نيت نمونه بارزى است از آنچه كه على بن الحسين
عليهما السلام در دعاى ((مكارم الاخلاق
)) از پيشگاه الهى درخواست نموده است :
و نيه رشد لااشك فيها
بارالها مرا از نيت حق و ثباتى برخوردار فرما كه ضمن عمل دچار شك و
ترديد نشوم . على (ع) در زمينه جنگ با مسلمانان خائن و از ميان بردن
آنان در موارد متعددى از بصيرت و آگاهى خويش سخن گفته ، از آن جمله
فرموده است :
الا و ان الشيطان قد جمع حزبه واستجلب خيله و
رجله و ان معى لبصيرتى ، مالبست على نفسى ولالبس على
(344)
آگاه باشيد كه شيطان حزب خود را گردآورده و سوار و پياده خويش رابه كار
گرفته يعنى زمينه فساد مهم را بر ضد اسلام و مسلمين مهيا ساخته است
،اما من در اعمال خود آگاه و بصيرم ، نه خودم خويشتن را به اشتباه
افكنده ام و نه دگرى مرا به خطا و اشتباه انداخته است . و در جاى ديگر
فرموده است :
انى لعلى يقين من ربى و غير شبهه فى دينى
(345)
من در پروردگار خويش بر يقينم و در دينم شبهه و ترديدى ندارم .
اما دوستان على (ع) پيش از آغاز جنگ جمل ، در حين جنگ و پس از پايان آن
عقايد و نظريه هاى متفاوتى داشتند: بعضى از آنان كه افكارشان پاك و
منزه از اغراض شخصى بود و سخنان رسول گرامى را درباره على (ع) بخوبى در
خاطر داشتند كمترين دودلى و ترديدى در آنان راه نيافت . اينان مكرر در
مكرر با مختصر تفاوتى در عبارت ، از پيشواى بزرگ اسلام راجع به پيوستگى
كتاب و عترت مطالبى را شنيده بودند، از آن جمله فرموده بود:
انى مخلف فيكم الثقلين : كتاب الله و عترتى
اهلبيتى ، لن تضلوا ماتمسكتم بهما و انهما لن يفترقا حتى يردا على
الحوض
(346)
من دو امانت سنگين را بين شما به جاى مى گذارم : يكى كتاب خداست و آن
ديگر عترتم يعنى اهل بيتم ، تا وقتى كه به اين دو متمسكيد از گمراهى و
ضلالت مصون و محفوظيد و اين دو از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر
من وارد گردند.
اين افراد با ايمان و پاكدل مطمئن بودند كه گفتار و رفتار على (ع) بر
وفق قرآن شريف است و به گفته رسول گرامى اسلام آن دو همواره با
يكديگرند و هرگز قرآن و عترت از هم جدا نمى شوند.
يكى از افرادى كه درباره على (ع) از نيت رشد برخوردار بود، راه حق و
صواب را شناخته و كمترين شك و ترديدى در دل نداشت عمار ياسر رضى الله
عنه بود. او در مقدمات جنگ جمل با زبير صحبت كرد و گفت :
و الله يا ابا عبدالله لولم يبق احد الا خالف
على بن ابيطالب عليه السلام لما خالفته و لا زالت يدى مه يده و ذلك لان
عليا لم يزل مه الحق منذ بعث الله تعالى نبيه صلى الله عليه و آله فانى
اشهد انه لاينغى لاحد ان يفضل عليه احدا(347)
قسم به خدا اگر احدى نماند مگر آنكه از در مخالفت با على (ع) وارد شود
من با او مخالفت نمى نمايم ، پيوسته دست من در دست على خواهد بود و علت
اين روش كه اتخاذ نموده ام اين است كه على (ع) از زمان بعثت رسول اكرم
هميشه و در همه جا با حق بود و از مسير حق قدمى فراتر نمى گذارد و من
شهادت مى دهم كه سزاوار نيست احدى بر على (ع) برترى و فضيلت داده شود.
جمعى از دوستداران امير المؤ منين بر اثر كشته شدن بعضى از افراد نامى
كه در اسلام سوابقى داشته و در ركاب رسول گرامى خدماتى انجام داده اند
سخت حيرتزده و متزلزل گشتند، از دوستى على (ع) دست نكشيدند اما فكر
آرامى هم نداشتند، بعضى از آنان به حضور على (ع) آمدند و نگرانى هاى
درونى خود را با آن حضرت در ميان گذاردند. يكى از آنان مردى است به نام
حارث بن حوط ليثى .
قال يا امير المؤ منين ! ما ارى طلحه و الزبير و
عايشه احتجوا الا على الحق
(348)
عرض كرد: به نظر من طلحه و زبير و عايشه احتجاجشان صحيح و بر حق بوده
است .
يكى ديگر از اين گروه كه شرفياب محضر امام شد حارث همدانى است ؛ به
حضرت عرض كرد:
لو كشفت ، فداك ابى وامى ، الرين عن قلوبنا و
جعلتنا فى ذلك على بصيره من امره
(349)
پدر و مادرم به فدايت ، چه خوب بود اگر واقع را بر ما عيان مى نمودى ،
شك و ترديد را از دلها مى زدودى و از حقيقت امر بصير و آگاهمان مى
ساختى .
على (ع) به تمام پرسش كنندگان يك پاسخ مى داد، با مختصر تفاوت در عبارت
و آن پاسخ جامع و كامل اين بود كه مى فرمود:
ان الحق و الباطل لا يعرفان باقدار الرجال ،
اعرف الحق تعرف اهله واعرف الباطل تعرف اهله
(350)
حق و باطل بر معيار قدر و منزلت رجال شناخته نمى شود، بايد حق را
بشناسى تا اهل حق شناخته شوند و باطل را بشناسى تا اهل باطل را تميز
دهى و بشناسى .
يعنى طلحه و زبير به عنوان اينكه در اسلام سوابقى دارند و قدر و منزلتى
به دست آوردند ميزان شناخت حق و باطل نيستند، بلكه ما موظفيم حق و باطل
را بشناسيم ، سپس طلحه و زبير را به شناخته هاى خود عرضه بداريم تا
معلوم شود بر حق اند يا بر باطل .
بعضى از افراد بر اثر جنگ جمل و سپس جنگ نهروان و هزاران مسلمانى كه در
آن دو جنگ كشته شدند آنقدر ناراحت و متالم گرديدند كه از دوستى على (ع)
دست كشيدند، به حضرتش بدبين شدند، عمل آن جناب را ناروا تلقى نمودند و
از آن حضرت قطع علاقه كردند: يكى از آن افراد مردى است كه سعيد بن مسيب
مى گويد: او با ابن عباس ملاقات كرد و درباره على (ع) سخنانى گفت و
سرانجام مراتب ناراحتى خود را ابراز نمود و منويات خويشتن را به زبان
آورد.
عن سعيد بن المسيب قال : سمعت رجلا يسال ابن
عباس عن على بن ابيطالب عليه السلام . فقال له ابن عباس : ان على بن
ابيطالب صلى القبلتين و بايع البيعتين ولم يعبد صنما ولا وثنا، ولد على
الفطره ولم يشرك بالله طرفه عين
مردى از ابن عباس درباره على (ع) پرسش نمود. ابن عباس در پاسخ ، سوابق
درخشان آن حضرت را در دين مقدس اسلام شرح داد. گفت : على (ع) آن مردى
است كه بر دو قبله نماز گذارده و دو بار با پيشواى اسلام بيعت نموده و
در طول ايام زندگى خود نه بتى پرستيده و نه صنمى را عبادت كرده است ،
او بر فطرت توحيد متولد گرديده و به قدر يك چشم بر هم زدن به خداى
يگانه شرك نياورده است .
فقال الرجل : انى لم اسالك عن هذا و انما سالتك
عن حمله سيفه على عاتقه حتى اتى البصره فقتل آلافا ثم سار الى الشام
حتى قتلهم ، ثم الى النهروان وهم مسلمون فقتلهم عن آخرهم . فقال له ابن
عباس : اعلى اعلم عندك ام انا؟ فقال : لوكان على اعلم عندى متك لما
سالتك . قال : فغضب ابن عباس رضى الله حتى اشتد غضبه ثم قال : ثكلتك
امك . على علمنى كان علمه من رسول الله صلى الله عليه و آله و رسول
الله صلى الله عليه و آله علمه الله من فوق عرشه فعلم النبى من الله و
علم على من النبى و علمى من علم على (ع) و علم اصحاب محمد كلهم فى علم
على كالقطره الواحده فى سبعه ابحر(351)
مرد به ابن عباس گفت : من از تو اين مطلب را نپرسيدم ، سؤ ال من از اين
امر بود كه على بن ابيطالب شمشيرش را به دوش گرفت ، به بصره آمد و
هزارها جمعيت را كشت ، سپس به صفين رفت و در آنجا نيز عده زيادى را كشت
، آنگاه به نهروان آمد، جمعيتى كه در نهروان گرد آمده بودند همه مسلمان
بودند، با آنان نيز جنگيد و همه را از ميان برد. ابن عباس به آن مرد
گفت : آيا نزد تو على عالمتر است يا من ؟ مرد گفت : اگر على (ع) نرد من
عالمتر از شما مى بود درباره او از شما سؤ ال نمى كردم . در اين موقع
ابن عباس سخت خشمگين شد، به غضب آمد و به او گفت : مادرت به عزايت
بنشيند، معلومات و اطلاعات من از على (ع) است و علم على از پيمبر گرامى
خداوند است و معلم پيمبر ذات اقدس الهى است ، پس علم نبى از خداوند است
و علم على از پيمبر و علم من از على (ع) است و علم تمام اصحاب پيمبر
اكرم نسبت به علم على (ع) همانند يك قطره در مقابل هفت درياست .
از آنچه مذكور افتاد اين نتيجه به دست آمد كه تمناى امام سجاد عليه
السلام از پيشگاه خداوند (و نيه رشد لا اشك فيها) تا چه حد براى تاءمين
سعادت انسانها ارزنده و مهم است . اگر مردم در عصر على (ع) از نيت رشد
برخوردار مى بودند، اگر مردم به اتكاى سخنان قطعى رسول اكرم ، مانند
عمار ياسر بى قيد و شرط از على (ع) پيروى مى نمودند آن حوادث خونين و
دردناك پيش نمى آمد. متاسفانه بر اثر فقد نيت رشد و ناهماهنگى انديشه
هاى مردم با حق و صواب ، درباره على (ع) دچار شك و ترديد شدند و با
حضرتش مخالفت نمودند، در نتيجه ، حكومت اسلام به دست بنى اميه افتاد.
در آن حكومت ظالمانه ، حضرت حسين بن على عليهماالسلام و بستگان و
اصحابش كشته شدند و اسلام و مسلمين با انواع مصائب و بلايا مواجه
گرديدند.
17- وَ عَمِّرْنِى مَا كَانَ عُمُرِى بِذْلَةً
فِى طَاعَتِكَ، فَإِذَا كَانَ عُمُرِى مَرْتَعاً
لِلشَّيْطَانِفَاقْبِضْنِى إِلَيْكَ قَبْلَ أَنْ يَسْبِقَ مَقْتُكَ
إِلَيَّ، أَوْ يَسْتَحْكِمَ غَضَبُكَ عَلَيَّ.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
اين قسمت از دعاى ((مكارم الاخلاق
)) به خواست خدا موضوع سخنرانى امروز است . امام
(ع) از پيشگاه الهى درخواست مى كند: بارالها! تا زمانى كه عمرم در
اطاعت تو مصروف مى گردد مرا از نعمت طول عمر برخوردار فرما و هرگاه
عمرم چراگاه شيطان شود به آن پايان ده و روحم را قطع كن پيش از آنكه
دشمنى شخص تو متوجه من شود يا خشمت بر من استوار گردد.
در سخن امام (ع) دو كلمه به كار رفته كه براى روشن شدن بحث ، لازم است
در مورد هر دو به اختصار توضيح داده شود: يكى كلمه ((بذله
)) است و آن ديگر كلمه ((مرتع
)). ((بذله
)) در لغت عرب به معناى ((لباس
كار و خدمت )) است . به كار بردن اين تشبيه
بسيار لطيف در كلام امام مى تواند روشنگر پاره اى از حقايق جالب باشد.
لباس كار، براى مصون ماندن بدن از عوارض نامطلوب است ، لباس كار، تمام
بدن را مى پوشاند حتى در بعضى از كارها بايد سر و صورت نيز با لباس كار
پوشيده شود. خداوند در قرآن شريف ، كلمه لباس را در حفظ عفت زن و شوهر
به كار برده و فرموده است :
هن لباس لكم و انتم لباس لهن
(352)
زنان براى شما مردان لباس پوشش اند و شما مردان هم براى زنان لباس پوشش
، يعنى ازدواج مرد با زن به منزله لباسى است كه آن دو در بر مى كنند و
به وسيله آن لباس ، عفت و پاكى خود را از هر جهت محافظت مى نمايند و در
تمام ابعاد جنسى مصون و محفوظ مى مانند.
امام سجاد (ع) عمرى را از خدا طلب مى كند كه لباس طاعت بارى تعالى
باشد، يعنى تمام وجودش از لباس طاعت پوشيده شود و تمام قوايش در مسير
فرمانبردارى از ذات اقدس الهى مصروف گردد.
نكته ديگرى كه مى تواند در كلام امام سجاد (ع) مورد دقت و توجه
شنوندگان محترم قرار گيرد اين است كه معمولا از لباس كار در موقع خدمت
استفاده مى شود و چون ساعات كار پايان پذيرد كارگر لباس كار را از بر
بيرون مى آورد، ولى عمر آدمى لباسى است كه در تمام شبانه روز آن را در
بر دارد و تا زنده است هرگز از صاحبش جدا نمى شود. امام سجاد (ع) از
خدا درخواست عمرى دارد كه در تمام شبانه روز براى او لباس كار و خدمت
در اطاعت ذات اقدس بارى تعالى باشد، حتى عمرى را كه در خواب صرف مى كند
به منظور حفظ سلامت و اطاعت از امر حضرت احديت باشد، به عبارت ديگر،
اگر لباس عمر در تمام شبانه روز، جامه اطاعت از فرمان خدا باشد، براى
امام سجاد (ع) ارزشمند و پرقيمت است ، اما اگر عمر گاهى در طاعت الهى
صرف شود و گاه در عصيان سپرى گردد، آن عمر در نظر امام سجاد (ع) لباس
اطاعت نيست و فاقد ارزش مورد نظر امام است .
((مرتع )) در لغت عرب به
معناى ((چراگاه )) است .
امام سجاد (ع) به پيشگاه خدا عرض مى كند: بارالها! اگر عمر من چراگاه
شيطان باشد آن را از من بگير و به زندگيم پايان بخش . به كار بردن كلمه
((مرتع )) در مورد عمر،
تشبيهى بسيار لطيف است و حاوى پاره اى از نكات دقيق و جالب توجه است .
خوراك گاو و گوسفند را گاهى در كيسه اى مى ريزند و به گردنش مى آويزند،
تمام جيره غذايى حيوان چيزى است كه در كيسه ريخته اند. حيوان همان را
مى خورد و نمى تواند از آن حد تجاوز نمايد. اما اگر گاوان و گوسفندان
را به چراگاه ببرند در آنجا ميدان وسيعى دارند، به هر طرف كه بخواهند
مى روند، هر گياهى را كه سر راهشان باشد مى خورند، گاهى از برگ نهالهاى
كوچك درختان استفاده مى كنند و گاه با دندان مى گيرند و بشدت آن را
تكان مى دهند، به طورى كه گياه ، ريشه كن مى شود. و ساقه و ريشه را با
هم مى جوند و مى خورند. خلاصه ، خاصيت مرتع وسعت ميدان فعاليت حيوان در
چريدن است .
شيطان نيز در مرتع عمر آدمى ميدان فعاليت بسيار وسيع دارد، گاهى از
اعضاى ظاهرى بدن استفاده مى كنند مانند چشم و گوش و زبان و دست و پا و
هر كدام را به مسير گناه سوق مى دهد و آدمى را به اعمال غيرمشروع وا مى
دارد. گاهى در چراگاه باطنى عمر انسان وارد مى شود، فكر و انديشه و
تخيل و توهم را زمينه فعاليتهاى خود قرار مى دهد و انسان را به راه
گناه مى برد، گاه آدمى را وادار مى كند كه به اعمال غير مشروعى راضى
شود و بر اثر اين رضايت به گناه با آنان كه مرتكب معاصى شده اند شريك
شود، گاهى انسان را وا مى دارد به مسلمانى گمان بد ببرد و در مقام تحقق
و تفتيش برآيد و به گناه آلوده شود، و خلاصه ، مرتع عمر آدمى براى
چريدن شيطان ميدان بسيار وسيعى دارد، هم از نظر جنبه ظاهرى و قواى مادى
بدن و هم از نظر معنوى و نيروهاى روحانى انسان . على عليه السلام در
موارد متعدد وسوسه هاى گوناگون شيطانى را خاطرنشان فرموده و پيروان خود
را از آن برحذر داشته است ، از آن جمله در يكى از خطبه ها فرموده است :
ان الشيطان يسنى لكم طرقه و يريد ان يحل دينكم
عقده عقده و يعطيكم بالجماعه الفرقه ، و بالفرقه الفتنه
(353)
شيطان ، راههاى خود را براى شما آسان مى كند و قصدش اين است كه
پيوندهاى دينى ضميرتان را گره گره بگشايد، جماعت شما را به پراكندگى
مبدل سازد، و با تفرق افكنى ايجاد فتنه و فساد نمايد، و براى هميشه
مسلمانان را سيه روز و بدبخت كند.
لازم است شنوندگان محترم به اين نكته توجه نمايند كه گوسفندان در مرتع
گاهى گياه را از بيخ و بن مى كنند و ريشه آن را هم از بين مى برند،
شيطان نيز در مرتع عمر آدمى گاهگاهى ودايع الهى و ذخاير خداداد را كه
نورانيت فطرى بارى تعالى است از ميان مى برد و آدمى را براى هميشه از
آن مزيت انسانى و ذخيره بزرگ الهى محروم مى سازد. قرآن شريف در اين
باره فرموده است :
الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى
النور والذين كفروا اولياوهم الطاعوت يخرجونهم من النور الى الظلمات
(354)
خداوند ولى مردمان با ايمان است و به وسيله تعاليم خود آن مؤ منين را
از تيرگى هاى جهل و نادانى و از ظلمتهاى غفلت و بى خبرى خارج مى كند و
آنان را از نورانيت هدايت برخوردار مى سازد. اما افرادى كه كافرند ولى
آنان طاغوت يعنى آن شيطانهاى انسان نما هستند و درباره آنها خيانت بزرگ
مى كنند، نه تنها به آنها نور نمى دهند بلكه آنها را از نورانيت به
ظلمت مى كشانند.
گاهى افراد در معناى اين آيه سؤ ال كرده اند كه كفار چه نوارنيتى دارند
كه طاغوتيان آنان را از نورانيت بيرون مى برند؟ پاسخ مطلب اين است كه
خداوند در تمام انسانها، از دوران گذشته تا امروز داراى هر مذهب و آيين
و عقيده اى كه بوده اند، موحد باشند يا غيرموحد، مادى باشند يا الهى ،
نورانيت را به نام ((الهام فطرى
)) به آنان داده است و در قرآن فرموده :
و نفس وما سويها، فالهمها فجورها وتقويها(355)
قسم به جان بشر و قسم به خداوندى كه آن جان را موزون و معتدل آفريده
است ، نيك و بدهايش را به وى الهام نموده .
اين الهام الهى نورانيت است و در كتابهاى روانشناسى امروزه آن را به
عنوان وجدان اخلاقى تعبير مى كنند. همه مردم داراى اين نوارنيت هستند،
حتى وحشيان هم اين نورانيت را دارند، همه مى دانند كه وفاى به عهد خوب
است و عهد شكنى بد، اداى امانت خوب است و خيانت در امانت بد، انصاف خوب
است و عمل ضدانصاف بد، و امثال اين صفات . اين نورانيت فطرى است كه در
وجود بشر است . كسانى كه تحت تاثير طاغوتيان هستند نه تنها دست و پا و
چشم و زبان آنان را به ظلمت گناه سوق مى دهند، بلكه كارى مى كنند كه
فطريات انسانى هم كه نور خدا است در ضمير آنان خفه شود و بميرد و نابود
گردد، و گاهى كار به جايى مى رسد و آن فرد طاغوتى آنچنان از صراط
انسانيت منحرف مى شود كه وجدان اخلاقى در ضميرش بكلى تيره مى گردد، درك
نمى كند كه وفاى به عهد خوب است و عهدشكنى بد، نمى فهمد كه انصاف خوب
است و عمل ضد انصاف بد... بنابراين شيطان در پاره اى از مواقع علاوه بر
اينكه قواى بدن را به مسير گناه سوق مى دهد نورانيتهاى فطرى را از آن
آدمى مى گيرد و در مرتع عمر شعارهاى انسانيت را از بيخ و بن برمى كند.
در قرآن شريف كلمه ((ابليس ))
و كلمه ((شيطان )) مكرر
به كار برده شده ولى ((شيطان ))
در كتاب و سنت داراى معناى وسيعترى است . ابليس ، موجودى از
((جن )) است و مدتها در
صف فرشتگان قرار داشته و با آنان خداى را بندگى مى كرده است . وقتى
پروردگار، آدم را آفريد به ملائكه امر فرمود كه او را سجده كنند، همه
اطاعت نمودند جز ابليس ، او تكبر نمود و از اطاعت امر بارى تعالى سر
باز زد، بر اثر اين نافرمانى مطرود درگاه الهى شد، و براى انتقامجويى
به خدا عرض كرد كه : اولاد آدم را اظلال خواهد نمود و بر اين كار همت
گذارد و سخنان ابليس در قرآن مجيد آمده است . اما شيطان نام تمام
موجودات گمراه كننده است و اين اسم شامل ابليس هم مى شود، ابليسى كه از
امر حق سرپيچى نمود و آدم را سجده نكرد و همچنين تمام وسوسه گران و
گمراه كنندگان از جن و انس را دربر مى گيرد، بعلاوه ، بعضى از روايات
هواى نفس هر انسان را شيطان دل خوانده و اعلام نموده است كه شيطان هواى
نفس ، صاحبش را وسوسه مى كند و او را به گمراهى و ناپاكى مى كشاند.
عن على عليه السلام قال : شيطان كل انسان نفسه
(356)
|