اولين قومى كه آمد در فساد |
|
قوم لوط آن طاغيان كج نهاد |
همچنان بدكار مردانى پليد |
|
تابع ابليس و شيطان مريد |
عادت آنها به فحشا خو گرفت |
|
جسمشان چون منجلابى بو گرفت |
جمله در درياى شهوت غوطه ور |
|
بوده هر يك در قباحت پيشه ور |
از خصايص هر چه باشد كار زشت |
|
خوى آنها شد بر آن طينت سرشت |
هيچ يك از كارشان بر حق نبود |
|
عهد آن ها كفر بى رونق نبود |
روى شهوت بر غلامان داشتند |
|
افتخار خود همين پنداشتند |
جلوه دوران آنها بر فروغ |
|
شد رواج از سرقت و قول دروغ |
تا كه پر شد عالم از كفر و عناد |
|
لوط شد ماءمور در رفع فساد |
هر چه پند و موعظت كرد آن رسول |
|
قوم بداختر نكرد آن را قبول |
دائما در وعظ و تبليغ و رشاد |
|
وعظ او بر هيچ كس سودى نداد |
هيچ آهن كى اثر در سنگ كرد |
|
فعل ايشان نامشان را ننگ كرد |
تا به حدى بر نبى شد عرصه تنگ |
|
كه يكايك برده بر او سر به جنگ |
از پى آزار او چون تاختند |
|
پس به طعن و لعن او پرداختند |
اين چنين گفتند از يزدان بخواه |
|
كه عذاب او كند سلب رفاه |
گر نبى باشى بخواه از آن خدا |
|
كه تو و ما را ميان آرد جدا |
لاجرم گفتا كه رب نجنى |
|
ذات تو باشد از اين كفران غنى |
اى خدا از اين گروه بد صفات |
|
لطف فرما بر من و اهلم نجات |
بار ديگر لب در اين معنى گشود |
|
قصد حاجت را ز حق يارى نمود |
گفت يا رب اين بود دلداريم |
|
گر كنى بر قوم كافر ياريم |
پس جواب آمد تو باشى در نجات |
|
در فنا قوم و تو باشى در حيات |
در هلاكت گفت قرآن اجمعين |
|
در نجات آورد الا الغابرين |
غير آن پير زن بد خوانده ذات |
|
باقى اهل تو آيد در نجات |
پس اشاره شد به ماءمور عذاب |
|
كه به كار خود بياور تو شتاب |
گفته شد بر آن نبى دل حزين |
|
از ميان قوم خود دورى گزين |
لوط چون با اهل خود بيرون شدند |
|
قوم ايشان جملگى در خون شدند |
امر شد بر باد تا طوفان كند |
|
هر بناى معظمى ويران كند |
در هوا باران سنگ آمد پديد |
|
شدت طوفان به قدرى شد شديد |
تا كه شد هر يك از آنها سنگسار |
|
بعد از آن زجر و شكنجه جان سپار |
اين نبى هم بر مراد خود رسيد |
|
چون عقاب قوم خود عينا بديد |
عشق را بين كه پيمبر در دعا |
|
دارد از محبوب خود اين ادعا |
كه تو را دشمن نباشد در زمين |
|
آنكه ماند دوست باشد بر يقين |
مرحبا زين عشق ، عشق تابناك |
|
كه زمين از دشمن حق كرده پاك |
تا بود خالى ز اغيارش مكان |
|
راز خود تنها در آرد بر زبان |