عشق و رستگارى
شرح دعاى ابوحمزه ثمالى

احمد زمرديان شيرازى

- ۵ -


داستان نوح عليه السلام و استجابت دعايش در بيان ((يا رب ))

قصه ديگر ز نوح آورده اند   قومش او را بى سبب آزرده اند
در هدايت كوششى بودش مدام   تا كه گيرد خلق عالم را زمام
هر چه ارشاد و نصيحت مى نمود   كس ز پند وعظ او نابرده سود
چون ندا در صوت لن يومن شنيد   پس شد از ايمان آنها نااميد
ضرب او كردند با هر چوب و سنگ   تا كه دل را آمدش آخر به تنگ
لا جرم چون ديد اثر نايد ز پند   تير نفرين را رها كرد از كمند
گفت يا رب بر تو دارم اعتماد   در هلاك آور همه اهل عناد
خلق عالم را بريزان جام زهر   تا نماند هيچكس باقى به دهر
غير اهلم آنكه باشد با تو اهل   هر عذاب سخت باشد بر تو سهل
پس ندا آمد كه يك كشتى بساز   اين عمل پنهان مكن از اهل راز
چون كه شد آثار قهر حق پديد   فيه لا ريب عذاب الله شديد
در سما طوفان و رعد پرخروش   از زمين درياى آب آمد به جوش ‍
اهل خود را نوح در كشتى نهاد   فارغ از ارشاد و از بيم فساد
جفت هر خلقت يكايك جمع كرد   در ركابش كافران را منع كرد
از غم فرزند خود دل داشت ريش   چون نيابيدش به كشتى نزد خويش
هرچه خواندش كه مكن خود را تباه   گفت كوهستان همى گيرم پناه
نوح گفتا كه پناه امروز نيست   هيچكس را هيچكس دل سوز نيست
پس بيامد موج آب از غرب و شرق   نوح نور ديده اش را ديد غرق
گفت بر حق اهل من را ده نجات   ليس من اهلك جواب آمد ثبات
پس به عذر آمد زبان را در كشم   كى رسد بر اين صلاحت دانشم
هر كه شد پابند عشق شهريار   سوى او رو كرد در هر ديار
گرچه باشد در زمين يا روى آب   تا بگويد رب رسد او را جواب

استجابت دعاى ابراهيم عليه السلام در بيان يا رب

چونكه قصد حاجتش آمد خليل   گفت يا رب يا رب اى رب جليل
تو به فضل خود عطا كن حكمتم   پس بيفزا در نبوت حشمتم
در رسان من را به صالح بندگان   تا شود روشن دلم با ديدگان
صدق گفتارم بياور در بيان   تا كه بعد از من شود ورد زبان
پس مرا بر جنت الماءوى رسان   تا كه باشم من يكى از وارثان
همچنان دارم تقاضا دم به دم   خواهم آمرزش كنى بر والدم
روز محشر كه بود دردش اليم   واردم كن همچو با قلب سليم
پس مكن رسوا مرا در رستخيز   آبرويم را در آن غوغا مريز
اين دعايش بود بر وجه خضوع   اوليا را باشد اين رسم خشوع
همچنين كرد او دعا در صبح و شام   تا رساند خير خود بر خاص و عام

* * *

بودش او را حاجت ديگر ز رب   حاجتش در سرزمينى از عرب
چونكه ماءموريت از حق در گرفت   نازنين فرزند خود را بر گرفت
شد به اسماعيل و هاجر هم قدم   هادى ره شد به صحراى عدم
پس در آن وادى چو شد او آشنا   گفت رب اجعل مقامى آمنا
اين ديار آنكس كه گيرد جايگزين   روزيش كن ميوه هاى دلنشين

* * *

بار ديگر در بناى كعبه گفت   از لب لعلش در رهايى بسفت
اين بناى خانه را گردان قبول   تا فروعى باشد از جزء اصول
بر من و فرزند من آور ثواب   كى كنى سائل تو محروم از جواب
مسلم و منقاد ما را ده قرار   پس نگهدار ايمن از شر شرار
امتى از نسل ما آور پديد   كاورند ايمان به هر وعد و وعيد
بهر ايشان يك تن از ما كن رسول   اين اجابت بى شك آمد در قبول
چونكه عينا اين دعا شد مستجاب   بعد از آن خاتم صلى الله عليه و آله و سلم ز رو بر زد نقاب
پاك باشد عشق نيكان در نهاد   تا كه بر دل ذكر رب آرند ياد
هر چه را خواهد از او در سؤ ال   گرچه باشد مسئلت امرى محال
بر مراد خويشتن نائل شوند   تا كه نامش را به رب قائل شوند

استجابت دعاى موسى عليه السلام در بيان ((يا رب ))

قصه بشنو گر تو دارى اشتياق   عهد موسى عليه السلام چون بيافتاد اتفاق
مؤ من ى يا كافرى مردى شجاع   در گذرگاهى به هم كردى نزاع
آن يك ايمان با خدا بود و رسول   وان ديگر فرعون را بودش قبول
همچو با هم آن دو تن گرم نبرد   تا به ضربى مؤ من آمد دل به درد
از قضا موسى عليه السلام در آن صحنه رسيد   ضرب آن قبطى بر آن مؤ من بديد
قصدش آمد تا كند دعوا تمام   پس به نفع پيروش كرد او قيام
چون بزد آن مرد قبطى را به مشت   دست قدرت بر سرش كوبيد و كشت
او نبودش قصد كشتن از جفا   بلكه دست حق برآمد از خفا
پس چو ديد اين ماجرا لب را گزيد   در ملامت شد پشيمانى مزيد
گفت بر من كى بود اين كار نيك   چون شدم اين قتل را جرمى شريك
گرچه كافر مستحق كشتن است   ليك اولى وعظ، او را گفتن است
چون غضب آمد تحمل برد و صبر   گر خطا گويم بود اين كار جبر
كار شيطان است اين جنگ و ستيز   مرد دانا گو از اين مهلك گريز
يا كه باشد اين از ابليس رجيم   در غضب آرد بسى مرد حليم
الغرض آن مرد را چون كشته يافت   بهر استغفار خود بر حق شتافت
پس مقر و معترف شد در گناه   نادم از كردار و در افغان و آه
ترك مندوبى گناه خود شمرد   عفو جرم خود به دست حق سپرد
گفت بر خود من ستم كردم روا   درد عصيان مغفرت باشد دوا
اين ستم مى آورد نقص ثواب   در پذيرش خواهم عذرت در جواب
پس بيامرزم تو اى رب جليل   چونكه باشى انبيا را تو دليل
رهنمايم باش در سر و نهان   از يد فرعون باشم در امان
ربنا اغفر گفت آدم در نخست   اقتدا بر او كليم الله بجست
چون كه آثار اجابت شد پديد   اغفر و لك را ندا از رب شنيد
عاشقان در عشق حق دل باختند   خانه اى چون كعبه در دل ساختند
هر زمان قصد دعا پيش آورند   روى حاجت بر دل خويش آورند
چون كه دل شد مسند تخت نگار   پس توجه كن جواب آيد ز يار

استجابت دعاى سليمان عليه السلام در بيان ((يا رب ))

چون سليمان حشمت الله كس نديد   رب هب لى گفت و هب لك را شنيد
او تمنا كرد ملكى بس عظيم   سلطنت درخواست از رب كريم
گفت باشم من شهنشاه جهان   خلق را از وحش و طير و انس و جان
اولم خواهش بود تسخير باد   تا بر آن روشن كنم عشق نهاد
ديگر آموزم زبان هاى طيور   تا به اين دانش بيابم من سرور
هر چه باشد وحش و طير و انس و جن   زير فرمانم در آور هر زمان
در نبوت باشدم اين آيتى   وان ديگر بر قعر دريا آشنا
اين چنين جاه و مقامى در يقين   باشدم اصلح براى امر دين
ثروت بى حد كنم بخشش تمام   تا كه گيرد سلطنت زين رو دوام
بخل اندر خصلتم باشد به دور   من به اين حشمت كجا آرم غرور
پس شنيد از عالم غيب اين جواب   كه دعايت بوده باشد مستجاب
اولش بر او مسخر شد رياح   تا كه گيرد در مقام خود ملاح
بعد از آن آراست لشكر بر سپاه   در پرستش خلق را داد انتباه
بت پرستان جمله در ايمان شدند   با نبى الله هم پيمان شدند
اين كه شد ملك جهان مالك رقاب   مقصد آن بودش به تاءمين ثواب
داستان ها نقل از دوران او   بس عجايب بود در فرمان او
قصه شهر سبا بلقيس و باد   مژده هدهد كه او را كرد شاد
كى بود افسانه اين شرح غريب   معجزات انبيا باشد عجيب
آخر آمد بر سليمان اين خطاب   بخشش ما بر تو باشد بى حساب
هر كه دل از عشق بر جانان گرفت   بس محبت هاى بى پايان گرفت
گر به نام رب زبان آرد به حال   بشنود لبيك را با قيل و قال

استجابت دعاى زكريا عليه السلام در بيان ((يا رب ))

زكريا آن شه صاحب جلال   بود او پيغمبرى نيكو خصال
عهد پيرى شد تمنايش عجيب   خواست فرزند ذكورى از حبيب
تا ز نسل خود بيارد رهبرى   همچنان شايسته بر پيغمبرى
پس به حق آورد رويش در نياز   شد به محرابى روان بهر نماز
گفت اى رب تو فزون كن نعمتم   خارق از عادت بود يك حاجتم
بخششى آور به من از راه خير   تا به بحر قدرتت آيم به سير
خواهم از تو يك ولد بى انتظار   كان ولد باشد برايم افتخار
تا بود ذريه طيب ز من   همچون گل رويد به صحن اين چمن
پس چنين انديشه در كارش نمود   روى دل را سوى دلدارش نمود
يك اشارت آمد اندر ارتباط   كه تو را رونق بگيرد اين بساط
مژده از آن عالم بالا رسيد   كه مبارك بر تو فرزندى سعيد
نام او يحيى ز حى لا يزال   خلق او احسن بسى صاحب كمال
چون پيمبر اين ندا از حق شنيد   گفت يا رب از چه باشد اين نويد؟
من كه پيرم اهل من باشد عقيم   كى شود طعمى گوارا بر سقيم
گر چه بودش او يقين گفتار حق   ليك بودش اين عجب كردار حق
اين تعجب نه ز انكار وصال   بلكه از كيفيت و از شرح حال
تا كه از فكرش برآمد اين دليل   پس شنيد او اين سخن از جبرئيل
از چه آوردى شگفت از اين ندا   مى كند هر كار چون خواهد خدا
گفت بر حق پس علامت ده نشان   تا كه بر حمد تو باشم در فشان
گفت او يابى تو آخر كام را   لا تكلم فى ثلاث ايام را
باش مشغول عبادت اين سه روز   پس زبان خاموش و دل بر ساز و سوز
بعد از آن آثار آيد در حجاب   تا ز چشم دل براندازى نقاب
هر كه با دل همقدم شد سوى يار   بيند او آخر در آن ره روى يار
باده گلگون چو در دل ريختند   عشق جانان را به خون آميختند
تا هماهنگى به دل نايد وجود   نام اعظم بر زبان ناورده سود

استجابت دعاى عيسى عليه السلام در بيان ((يا رب ))

گرد عيسى امتى آمد به جمع   همچو پروانه كه گردد دور شمع
عده اى از عام و معدودى خواص   جملگى مؤ من به او از عام و خاص
پس تمنا كرده از او در سؤ ال   حاجت ما را بخواه از ذوالجلال
اى نبى الله تو ما را رهبرى   خود بخواه از حق اگر پيغمبرى
كه رسد از آسمان بر ما طعام   تا بگيرد امر دين ، ما را قوام
صدق تو بر ما بيفزايد يقين   بوده باشد آيتى بر ما متين
تا نماند شك كه ما را رهبرى   اين دليلى باشد از پيغمبرى
پس مسيحا قصد آن مطلوب كرد   روى حاجت سوى آن محبوب كرد
بر زبان آورد آن راز نهفت   روى دل را سوى دلبر كرد و گفت
ربنا انزل علينا مائده   تا به خلق آيد در ايمان فايده
خوان نعمت از سما يابد نزول   تا كند امت نبوت را قبول
پس جواب آمد عليكم نعمتى   آيد از ما بر شما يك رحمتى
باشد اين روزى مبارك در جهان   اولين و آخرين را شادمان
معجزات انبيا باشد عجيب   تا برند آنها به دل نام حبيب
بى خود از خود گفته راز خود به يار   سهل آيد مشكل ايشان به كار
گر تو خواهى خارق از عادت كنى   بايد اول خانه را غارت كنى
خانه دل تا نماند هيچ چيز   جز كه تخت و مسند از يار عزيز
پس كنى تكيه به تخت زرنگار   تا رسى بر آنچه مى خواهى ز يار

استجابت دعاى لوط عليه السلام در بيان ((يا رب ))

اولين قومى كه آمد در فساد   قوم لوط آن طاغيان كج نهاد
همچنان بدكار مردانى پليد   تابع ابليس و شيطان مريد
عادت آنها به فحشا خو گرفت   جسمشان چون منجلابى بو گرفت
جمله در درياى شهوت غوطه ور   بوده هر يك در قباحت پيشه ور
از خصايص هر چه باشد كار زشت   خوى آنها شد بر آن طينت سرشت
هيچ يك از كارشان بر حق نبود   عهد آن ها كفر بى رونق نبود
روى شهوت بر غلامان داشتند   افتخار خود همين پنداشتند
جلوه دوران آنها بر فروغ   شد رواج از سرقت و قول دروغ
تا كه پر شد عالم از كفر و عناد   لوط شد ماءمور در رفع فساد
هر چه پند و موعظت كرد آن رسول   قوم بداختر نكرد آن را قبول
دائما در وعظ و تبليغ و رشاد   وعظ او بر هيچ كس سودى نداد
هيچ آهن كى اثر در سنگ كرد   فعل ايشان نامشان را ننگ كرد
تا به حدى بر نبى شد عرصه تنگ   كه يكايك برده بر او سر به جنگ
از پى آزار او چون تاختند   پس به طعن و لعن او پرداختند
اين چنين گفتند از يزدان بخواه   كه عذاب او كند سلب رفاه
گر نبى باشى بخواه از آن خدا   كه تو و ما را ميان آرد جدا
لاجرم گفتا كه رب نجنى   ذات تو باشد از اين كفران غنى
اى خدا از اين گروه بد صفات   لطف فرما بر من و اهلم نجات
بار ديگر لب در اين معنى گشود   قصد حاجت را ز حق يارى نمود
گفت يا رب اين بود دلداريم   گر كنى بر قوم كافر ياريم
پس جواب آمد تو باشى در نجات   در فنا قوم و تو باشى در حيات
در هلاكت گفت قرآن اجمعين   در نجات آورد الا الغابرين
غير آن پير زن بد خوانده ذات   باقى اهل تو آيد در نجات
پس اشاره شد به ماءمور عذاب   كه به كار خود بياور تو شتاب
گفته شد بر آن نبى دل حزين   از ميان قوم خود دورى گزين
لوط چون با اهل خود بيرون شدند   قوم ايشان جملگى در خون شدند
امر شد بر باد تا طوفان كند   هر بناى معظمى ويران كند
در هوا باران سنگ آمد پديد   شدت طوفان به قدرى شد شديد
تا كه شد هر يك از آنها سنگسار   بعد از آن زجر و شكنجه جان سپار
اين نبى هم بر مراد خود رسيد   چون عقاب قوم خود عينا بديد
عشق را بين كه پيمبر در دعا   دارد از محبوب خود اين ادعا
كه تو را دشمن نباشد در زمين   آنكه ماند دوست باشد بر يقين
مرحبا زين عشق ، عشق تابناك   كه زمين از دشمن حق كرده پاك
تا بود خالى ز اغيارش مكان   راز خود تنها در آرد بر زبان

امر حق تعالى به پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم كه حوائج خود را درذيل نام ((يا رب )) بخواهد

بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم امر شد در چند بار   كه بنام رب تقاضا كن ز يار
پس اطاعت كرد امر لا يزال   گفت يا رب با زبان عرض حال
من نباشم از گروه ظالمان   كه نمودى وعده بر ايشان چنان
پس عطا فرما به من خلد برين   تا نباشم بر ستمكاران قرين

* * *

باز گفت اى رب بگريم در پناه   از شياطين شر آن گم كرده راه
هم پناه از تو مرا آيد حضور   آنكه شد بر سجده آدم جسور
چون مرا از ذكر حق غافل كند   بس وساوس نزد هر سائل كند

* * *

بار ديگر گفت افزا دانشم   تا ز بحر علم جامى سر كشم
رب زدنى علم را اين معنى است   كه نه پيغمبر از اين مستغنى است
هر كه در هر مرتبت باشد ز علم   بايدش تحصيل علم از راه حلم
پس بخواهد از خداى ذوالجلال   برفزايد علم او در عين حال

* * *

ديگر از جايى كه امر آمد بگو   رب ادخلنى دخولى بس نكو
داخلم كن در مقام صادقان   خارجم كن جاى نا امن و امان
پس مرا نصرت دهى در امر دين   تا نبوت گيردم قدرت يقين

* * *

همچنان دستور ديگر در رسيد   كه تو آمرزش طلب كن از وحيد
گفت رب اغفر خداوند رحيم   تو بكردار همه باشى عليم
پس ليغفر لك جواب خود شنيد   ما تقدم ما تاءخر شد مزيد
يا كه آمرزش براى امت است   اين عطا بر آن پيمبر نعمت است
انبيا را نيست عصيان و خطا   منصب عصمت بر آنها شد عطا
هر كه با اخلاص گويد يا رب   چه عجم باشد چه از ملك عرب
گويدش لبيك عبدى كن سؤ ال   تا تو را حاجت برآيد بى ملال
گر كه خواهى پيرو خاتم شوى   عشق از او آموز تا حاتم شوى
هر زمان محبوب خود را برده نام   رنگ گلگونش همى شد نقره فام
پس نظر در حالت خود كن يقين   كى برى آن نام محبوب اين چنين
كه پرد رنگ رخت چون آفتاب   وز درون بى خود شوى از پيچ و تاب
تا زبان و دل به هم يكسانى كنى   نام رب بر درد خود درمان كنى

استجابت دعاى اوليا در بيان ((يا رب ))

اين اشارت كرده قرآن مجيد   هر زمان بر اوليا حاجت رسيد
كرده يك يك اقتدا بر انبيا   خوانده يا رب نام او را بى ريا
آنكه بر ياد خدا باشد مدام   ذكر خير او كند هر صبح و شام
گويد اى رب خلقتت باشد عطا   كى بود اين آفرينش بر خطا
اى منزه بوده از هر نقص و عيب   عالمى بر باطن و اسرار غيب
در گذر از ما خطاها را بپوش   آتش عشقت مكن بر ما خموش ‍
گر به مشتاقان دهى جنت مقام   خوش بر اين نعمت كه منت شد تمام
ور برى دوزخ نباشد اين ملال   كه تو باشى فاعل خزى و نكال

* * *

باز گويند اهل ايمان اى خدا   ما نباشيم از پيمبرها جدا
آنچه را كه وعده دادى بر رسول   هم كنى اعطا به ما طاعت قبول
پس چنان كن تا به هنگام وفات   نزد ما آيند آن نيكو صفات
روز محشر كه ندارد كس پناه   آشكارا تو مكن بر ما گناه
همچنين رسوا مكن در رستخيز   كه نباشد طاقت و جاى گريز
گر كنى محكم تو اين بنياد را   انك لا تخلف الميعاد را
گر چه باشد عهد تو با ما درست   لبيك باشد بر تو ما را عهد سست
داده بر ما فاستجاب له اميد   اوليا را باشد اين معنا نويد
عاشقان كوى او پروانه وار   جان بسوزانند خود از عشق يار
چون بود از جانب او سرنوشت   چه مقدر دوزخ و چه در بهشت
هر كجا باشند دل در نزد يار   چه به قصر جنت و چه قعر چاه

استجابت دعاى آسيه ((زوجه فرعون )) در بيان ((يا رب ))

زوجه فرعون آن نيكو خصال   در شناسايى به حق بودش كمال
آسيه نامش صفاتش بس نكو   راه حق را دائم اندر جستجو
چونكه اعجاز كليم الله بديد   وعظ او را روى جان و دل شنيد
ظاهرش تابع به فرعون جهول   باطنش ايمان خدا بود و رسول
بودش ايمان در نهان بر كردگار   خائف از آن آرد ايمان آشكار
سيرت و صورت به هم آراسته   از خدا آزادى خود خواسته
تا كه فرعونش بر آن آگاه شد   در غضب با آسيه آن شاه شد
بر غلط گفتا كه من باشم خدا   سر كنم از تن مخالف را جدا
چون تو را در بندگى شد انحراف   چاره ات كشتن بود يا انصراف
گفت فرمايم كه آزارت كنند   پيش چشم مردمان خارت كنند
هر زمان بر مرگ او تهديد كرد   حكم اعدامش بسى تمديد كرد
عاقبت گفتا كه با سنگى عظيم   جان او گيرند آن جان سليم
چون شنيد آن حكم با فهم درست   دست خود از جان شيرين پاك شست
از زبان دل چنين آواز كرد   مطلب خود را به حق آغاز كرد
گفت يا رب واردم كن در بهشت   فارغم كن از بلاى كار زشت
تا كه يابم شر اين كافر نجات   مرگ دارد صد شرف بر اين حيات
پس برايم خانه در جنت بساز   تا از اين جا يك سر آيم بر تو باز
ناگهان از چشم او رد شد حجاب   ديد قصرى در جنان از در ناب
شد بر او الهام اين از آن تست   كه شده بر تو مقدر از نخست
حين اين ديدار جان تسليم كرد   عاشقان را نام رب تعليم كرد
پس چو بر سر ضربه از سنگش رسيد   درد و غم ، آن جسم بيجانش ‍ نديد
تا چه حد بين از تفضل لطف حق   كه نشد بر زجر قتل ؛ او مستحق
پيش از آن تا سنگ آيد بر سرش   ديد آن محبوب خود را در برش ‍
به به از آن ناله و سر درون   كه ز دل يا رب زبان آرد برون
دوستان را شيوه در وصل حبيب   يك روش دارند نيكو بس عجيب
بايد اول كرده دل با خود رفيق   بعد از آن آماده طى طريق
پس به آسانى به پيمايند راه   چون بود دل در راه آنها گواه