قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۴۹ -


مسجد ضرار

هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) عازم جنگ تبوك بود، جمعى از منافقان نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند و عرض ‍ كردند: به ما اجازه بده تا مسجدى در ميان قبيله بنى سالم (نزديك مسجد قبا) بسازيم ، تا افراد ناتوان و بيمار و پيرمردان از كار افتاده در آن نماز بگزارند؛ همچنين در شب هاى بارانى كه گروهى از مردم توانايى آمدن به مسجد شما را ندارند، نماز را در آنجا بخوانند. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خواسته آنان را پذيرفت ، ولى آنان اضافه كردند: آيا ممكن است شخصا بياييد و در آن نماز بگزاريد؟

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: من اكنون عازم سفر هستم و هنگام بازگشت به خواست خدا به آن مسجد مى آيم و در آن نماز مى گزارم .

هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از تبوك بازگشتند، نزد وى آمدند و گفتند: اكنون تقاضا داريم به مسجد ما بيايى و در آنجا نماز بگزارى و از خدا بخواهى ما را بركت دهد، و اين در حالى بود كه هنوز پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد دروازه مدينه نشده بود. در اين هنگام ، جبرئيل نازل شد و پرده از اسرار كار آنان برداشت و به دنبال آن ، پيامبر امر نمود كه مسجد مزبور را آتش بزنند و بقاياى آن را ويران كنند و آنجا را محل ريختن زباله هاى شهر سازند.

توضيح اين كه در زمان جاهليت مردى به نام ابوعامر كه آيين نصرانيت داشت ، در سلك راهبان و زهاد در آمده بود و نفذ وسيعى در طائفه خزرج داشت .

هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مدينه هجرت كرد و كار اسلام بالا گرفت و نيز هنگامى كه مسلمانان در جنگ بدر بر مشركان پيروز شدند، ابوعامر كه خود روزى از بشارت دهندگان ظهور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود اطراف خود را خالى ديد و به مبارزه با اسلام برخاست و از مدينه به سوى كفار مكه گريخت و از آنان براى جنگ با پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) استمداد جست و از قبايل عرب دعوت كرد.

او كه رهبرى بخشى از نقشه هاى جنگ احد بر ضد مسلمين را بر عهده داشت ، دستور داد در ميان دو صف لشكر، گودال هايى حفر كنند كه اتفاقا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در يكى از آن گودال ها افتاد و پيشانى مبارك آن حضرت مجروح شد و دندانش نيز شكست .

هنگامى كه غزوه احد پايان يافت ، با تمام مشكلاتى كه مسلمانان در اين جنگ با آن رو به رو شدند، آوازه اسلام بلندتر گرديد و ابوعامر از مدينه فرار كرد. او به سوى هرقل پادشاه روم رفت تا از او كمك بگيرد و با لشكرى براى درهم كوبيدن مسلمانان حركت كند. بر اثر اين تحركات و كارشكنى ها، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به او لقب ((فاسق )) داده بود.

او پيش از مرگش ، نامه اى به منافقان مدينه نوشت و در آن نويد داد كه با لشكرى از روم به كمكشان خواهد آمد، بويژه تاءكيد كرد كه براى او مركزى در مدينه بسازند تا كانون فعاليت هاى ضد اسلامى آينده او باشد. اما از آنجا كه ساختن چنين مركزى در مدينه به نام دشمنان اسلام عملا امكان پذير نبود، منافقان ديدند كه بهتر است در پوشش مسجد و به عنوان كمك به بيماران و معذوران اين برنامه را عملى سازند.

سرانجام ، مسجد ساخته شد ولى با نزول وحى الهى ، پرده از نقشه آنان برداشته شد. شايد علت اين كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) قبل از رفتن به تبوك دستور شدت عمل در مقابل منافقان نداد براى اين بود كه هم وضع كار آنان روشن تر شود و هم در سفر تبوك ناراحتى فكرى ديگرى از اين ناحيه نداشته باشد.

به هر حال ، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نه تنها در آن مسجد نماز بگزارد بلكه همان گونه كه اشاره شد به بعضى از مسلمانان (مالك بن دخشم ، معنى بن عدى ، عامربن سكر يا عاصم بن عدى ) دستور داد كه مسجد را بسوزانند و ويران كنند، آنان نيز چنين كردند، نخست به وسيله آتش سقف مسجد را سوزاندند و بعد ديوارها را ويران ساختند و سرانجام محل آن را مركزى براى ريختن زباله ها قرار دادند. (1165)

تنبيه سه متخلف

سه نفر از مسلمانان به نام هاى كعب بن مالك ، مراره بن ربيع و هلال بن اميه از شركت در جنگ تبوك و حركت همراه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سر باز زدند ولى نه به خاطر اينكه از منافقان باشند، بلكه به خاطر سستى و تنبلى بود. چيزى نگذشت كه آنان پشيمان شدند. از اين رو، هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از غزوه تبوك به مدينه بازگشت ، خدمتش رسيدند و عذرخواهى كردند، اما پيامبر حتى يك كلمه هم با آنان سخن نگفت و به مسلمانان نيز دستور داد با آنان سخن نگويند. آنان در يك تبعيد سخت اجتماعى قرار گرفتند تا آنجا كه حتى كودكان و زنان آنان نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند و اجازه خواستند كه از آنان جدا شوند، پيامبر اجازه جدايى ندادند ولى دستور داد كه به آنان نزديك نشوند. فضاى مدينه با تمام وسعتش چنان بر آنان تنگ شد كه مجبور شدند براى نجات از اين خوارى و رسوايى بزرگ ، شهر را ترك گويند و به قله كوه هاى اطراف پناه ببرند. بستگان برايشان غذا مى بردند، اما حتى يك كلمه با آنان سخن نمى گفتند. از جمله مسائلى كه ضربه شديد روحى بر آنان وارد كرد اين بود كه ((كعب بن مالك )) مى گويد: روزى در بازار مدينه با ناراحتى نشسته بودم ، ديدم يك نفر مسيحى شامى سراغ مرا مى گيرد، هنگامى كه مرا شناخت ، نامه اى از پادشاه غسان به دست من داد كه در آن نوشته بود: اگر صاحبت تو را از خود رانده به سوى ما بيا! در اين هنگام حال من منقلب شد و گفتم : اى واى ! كار من به جايى رسيده است كه دشمنان در من طمع كرده اند.

آنان پس از مدتى انتظار از پذيرفته شدن توبه ناكام ماندند. در اين هنگام فكرى به نظر يكى از آنان رسيد و به ديگران گفت : اكنون كه مردم با ما قطع رابطه كرده اند، پس چه بهتر كه ما هم با يكديگر قطع رابطه كنيم .

آنان چنين كردند، به طورى كه ديگر يك كلمه هم با هممديگر سخن نمى گفتند، به اين ترتيب سرانجام پس از گذشت پنجاه روز توبه و تضرع به پيشگاه خداوند، توبه آنان قبول شد و آيه سوره توبه در اين زمينه نازل گرديد.

حجه الوداع

در آخرين سال عمر با بركت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مراسم حج (مشهور به حجه الوداع ) با شكوه هر چه تمام تر با ايشان به پايان رسيد، ياران پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه تعدادشان بسيار زياد بود، از خوشحالى درك اين فيض و سعادت بزرگ در پوست نمى گنجيدند. در اين سفر، نه تنها مردم مدينه ، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را همراهى مى كردند بلكه مسلمانان نقاط مختلف جزيره عربستان نيز براى كسب يك افتخار تاريخى بزرگ به همراه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بودند.

پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در بيست و ششم ذى القعده ابودجانه را جانشين خود قرار داد و با بردن شصت قربانى به طرف مكه حركت كرد و در مكه مراسم حج را به جاى آورد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در ضمن اين مراسم ، سخنرانى مبسوطى ايراد كرد كه از جهت معنوى و سياسى اهميت فراوانى داشت . (1166)

داستان غدير خم

در بازگشت از سفر حج (حجه الوداع ) در روز هجدهم سال دهم هجرت و با سپرى شدن هشت روز از عيد قربان ، ناگهان دستور توقف كاروان از طرف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به همراهان داده شد. مسلمانان با صداى بلند، كسانى را كه در پيشا پيش قافله در حركت بودند به بازگشت دعوت كردند و مهلت دادند تا عقب افتادگان نيز برسند، هنگام ظهر بود و مؤ ذن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) با صداى الله اكبر مردم را به نماز ظهر دعوت كرد؛ مردم به سرعت آماده نماز شدند اما هوا به قدرى گرم بود كه بعضى مجبور بودند قسمتى از عباى خود را به زير پا و طرف ديگر آن را به روى سر بيندازند، در غير اين صورت ريگ هاى داغ بيابان و اشعه آفتاب ، سر و پاى آنان را مى سوزاند.

در صحرا، نه سايبانى به چشم مى خورد و نه سبزه و گياه و درختى ، جز تعدادى در خت عريان بيابانى كه سرسختانه با گرما، مبارزه مى كردند. جمعى به همين چند درخت درخت پناه برده بودند و پارچه اى بر يكى از اين درختان برهنه انداخته بودند و سايبانى براى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ترتيب داده بودند ولى بادهاى داغ به زير اين سايبان مى خزيد و گرماى سوزان آفتاب را در زير آن پخش مى كرد. با اين وضعيت نماز ظهر به اتمام رسيد.

مسلمانان تصميم داشتند كه زود به خيمه هاى كوچكى كه با خود حمل مى كردند، پناهنده شوند ولى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آنان اطلاع داد كه همه بايد براى شنيدن يك پيام تازه الهى كه در ضمن خطبه مفصلى بيان مى شد، خود را آماده كنند. كسانى كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فاصله داشتند چهره ملكوتى او را در لابلاى جمعيت نمى توانستند ببينند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر فراز منبرى كه از جهاز شتران ترتيب داده شد قرار گرفت و نخست حمد و سپاس پروردگار را به جاى آورد و خود را به خدا سپرد، سپس به مردم چنين فرمود: ((من به همين زودى دعوت خدا را اجابت مى كنم و از ميان شما مى روم ، من مسئولم شما هم مسئوليد، شما درباره من چگونه شهادت مى دهيد؟)).

مردم با صداى بلند گفتند: ما گواهى مى دهيم تو وظيفه رسالت را ابلاغ كردى و شرط خيرخواهى را انجام دادى و آخرين تلاش و كوشش را در راه هدايت ما به خرج دادى . خداوند تو را جزاى خير دهد.

سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: آيا شما گواهى به يگانگى خدا و رسالت من و حقانيت روز رستاخيز و برانگيخته شدن مردگان در آن روز نمى دهيد؟

همه گفتند: آرى ، گواه مى دهيم .

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: خداوندا گواه باش !

سپس فرمود: اى مردم ! آيا صداى مرا مى شنويد؟ گفتند: آرى ، سپس ‍ سكوت ، سراسر بيابان را فرا گرفت و جز صداى زمزمه باد چنين چيزى شنيده نمى شد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اكنون بنگريد با اين دو چيز گرانمايه و گرانقدر كه در ميان شما به يادگار مى گذرم چه خواهيد كرد؟

يكى ، از ميان جمعيت صدا زد: كدام دو چيز گرانقدر اى رسول خدا؟

پيامبر فرمود: اول ، ثقل اكبر، كتاب خداست كه يك سوى آن به دست پروردگار و سوى ديگرش در دست شما است ، دست از دامن آن برنداريد تا گمراه نشويد و اما دومين يادگار گرانقدر من ، خاندان من هستند و خداوند لطيف خبير به خبر داد كه اين دو هرگز از همديگر جدا نمى شوند تا اين كه در بهشت به من بپيوندند، از اين دو پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد و عقب نيفتيد كه باز هلاك خواهيد شد.

ناگهان مردم ديدند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به اطراف خود نگاه كرد، گويا كسى را جستجو مى كرد و همين كه چشمان مباركش به على (عليه السلام ) افتاد، خم شد و دست او را گرفت و بلند كرد، آنچنان كه سفيدى زير بغل هر دو نمايان گشت و همه مردم او را ديدند و شناختند كه او همان دلاور شكست ناپذير اسلام است ؛ در اينجا صداى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رساتر و بلندتر شد و فرمود: ((چه كسى از همه مردم نسبت به مسلمانان از خود آنان سزاوارتر است ؟)).

گفتند: خدا و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) داناترند. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا، مولى و رهبر من است و من مولى و رهبر مؤ منان هستم و نسبت به آنان از خودشان سزاوارترم ، پس هر كس من مولا و رهبر او هستم ، على ، مولى و رهبر اوست ، اين سخن را سه بار و به گفته بعضى از راويان حديث چهار بار تكرار فرمود.

آن گاه سر به سوى آسمان برداشت و عرض كرد: ((خداوندا! دوستان او را دوست بدار و دشمنانش را دشمن بدار، محبوب بدار آن كسى كه او را محبوب دارد و مبغوض بدار آن كس كه او را مبغوض دارد، يارانش را يارى كن و آنان را كه ترك ياريش كنند از يارى خويش محروم سازد و حق را همراه او بدار و او را از حق جدا مكن )).

سپس فرمود: آگاه باشيد، همه حاضران وظيفه دارند كه اين خبر را به غايبان برساند.

خطبه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به پايان رسيد، عرق از سر و روى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و على (عليه السلام ) و مردم فرو مى ريخت و هنوز صفوف جمعيت از هم متفرق نشده بودند كه جبرئيل نازل گرديد و اين آيه شريفه را بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خواند: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى ...؛ (1167 ) ((امروز دين شما را كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم )). پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ): ((خداوند بزرگ است همان خدايى كه آيين خود را كامل و نعمت خود را بر ما تمام كرد و از نبوت و رسالت من و ولايت على (عليه السلام ) پس از من راضى و خشنود گشت )).

در اين هنگام شور و غوغايى در ميان مردم افتاد و به على (عليه السلام ) به خاطر اين موقعيت تبريك گفتند. از افراد سرشناسى كه به او تبريك گفتند، ابوبكر و عمر بودند كه در حضور جمعيت به على (عليه السلام ) گفتند: ((مبارك باد بر تو اى فرزند ابوطالب ! تو مولا و رهبر من و تمام مردان و زنان با ايمان شدى )). ابن عباس نيز در اين هنگام گفت : ((به خدا كه اين پيمان بر گردن همه خواهد ماند)).

داستان هاى پراكنده

درخواست عذاب

در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) آمده است كه پس از گذشت سه روز از جريان غدير خم ، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در جاى خود نشسته بود كه مردى از قبيله بنى مخزوم كه عمر بن عتيبه (1168) ناميده مى شد، پيش آمد و گفت : اى محمد! مى خواهم از تو درباره سه چيز سؤ ال كنم .

آن حضرت فرمود: آن چه را كه مى خواهى بپرس .

آن مرد پرسيد: بگو كه آيا شهادت به لااله الاالله و محمد رسول الله از جانب تو است يا از جانب پروردگارت ؟

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: وحى از جانب خدا به وسيله سفير الهى جبرئيل است و من اعلام كننده هستم و آن را اعلام نكردم ، مگر به دستور پروردگارم .

آن مرد پرسيد: بگو كه آيا نماز و زكات و حج و جهاد از تو است يا از جانب پروردگارت ؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همانند قبل جواب او را داد.

آن مرد پرسيد: بگو كه آيا اين - به على اشاره كرد - و سخنانت را كه درباره او گفتى : من كنت مولاه ... از جانب تو است يا از جانب پروردگارت ؟

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين دفعه هم همانند قبل جواب او را داد.

در اين هنگام مرد مخزومى ، صورتش را به طرف آسمان گرفت و گفت : خدا يا اگر محمد در آن چه كه مى گويد راستگو است ، پس قطعه اى از آتش رابر من فرو فرست ! و آن گاه بلند شد و رفت . به خدا قسم كه هنوز خيلى دور نشده بود كه ابر سياهى بر بر او سايه انداخت و رعد و برقى از آن برخاست و صاعقه اى از آن بر اين مرد اصابت كرد و او را سوزانيد. سپس جبرئيل نازل شد و فرمود: اى محمد! بخوان :

ساءل سائل بعذاب واقع للكافرين ليس له دافع ؛ درخواست كننده اى عذاب خدا را خواست كه واقع شد، اين عذاب مخصوص كافران است و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند. (1169)

كافر شدن بعد از مسلمانى

عياشى در تفسير خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است : پس ‍ از آن كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در غدير خم ، آن سخنان را درباره على (عليه السلام ) اعلام فرمود و افراد به استراحتگاههاى خود رفتند، مقداد بن اسود كندى از كنار جمعى گذشت كه مى گفتند: به خدا قسم اگر از ياران كسرى و قيصر بوديم ، الان لباس هاى ابريشمى و نرم به تن داشتيم ، در حالى كه اكنون كه با او (محمد) هستيم ، لباس هاى خشن مى پوشيم و غذاهاى خشن مى خوريم و حالا هم كه مرگش نزديك شده ، على را جانشين خود كرده است .

مقداد از دست آنان عصبانى شد و گفت : به خدا سوگند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از گفته هاى شما آگاه خواهم كرد و به دنبال آن نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت و او را از كفته هاى آنان با خبر كرد. آنان نزد پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند و در مقابلش زانو زدند و گفتند: اى رسول خدا! قسم به خدايى كه تو را به حق فرستاده است ، ما چنين نگفته ايم .

در اين هنگام جبرئيل نازل شد و فرمود: يحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا كلمه الكفر بعد اسلامهم ؛ به خدا قسم مى خورند كه آن را نگفته اند، در حالى كه واقعا آن كلمات كفرآميز را گفته اند و بعد از مسلمان شدن ، كافر شدند. (1170)

داستان ثعلبه انصارى

((ثعلبه بن حاطب انصارى )) مرد فقيرى بود كه هر روز در مسجد حاضر مى شد و نمازهاى پنج گانه را با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به پا مى داشت .

روزى ثعلبه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درخواست كرد كه در حق وى دعا كند تا او ثروتمند شود. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اى ثعلبه ! اندكى قناعت و شكرگزارى در درگاه خداوند، از مال زيادى كه نتوان شكر آن را بجا آورد بهتر است . آيا روش من براى شما سرمشق نشده است ؟ به خدا سوگند اگر بخواهم ، مى توانم كوه را براى خود به طلا و نقره مبدل نمايم .

روز ديگر دوباره ثعلبه خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و درخواست خود را تكرار كرد، اين بار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در حق وى دعا فرمود.

ثعلبه يك راءس گوسفند داشت ، در اثر دعاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گوسفندان زيادى به دست آورد. لذا در بيرون از مدينه محلى را براى نگهدارى گوسفندان درست كرد و فقط نماز ظهر و عصر را مى توانست با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بخواند و از نماز جماعت هاى ديگر محروم شد، به تدريج گوسفندان زيادتر شدند و او را بيشتر مشغول كرد، به حدى كه ديگر تنها روزهاى جمعه مى توانست در نماز شركت كند.

بالاخره كار او به جايى رسيد كه مجبور شد بيابانى دور از مدينه را براى خود انتخاب كند و بدين ترتيب از نماز جمعه هم محروم ماند و گاهى اگر كسى از آنجا عبور مى كرد، اخبار مدينه را از او مى پرسيد.

پس از مدتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) حال ثعلبه را پرسيد، هنگامى كه از وضع او باخبر شد سه مرتبه فرمود: واى بر ثعلبه !

وقتى كه آيه زكات نازل شد، پيامبر ماءمور جمع آورى زكات را نزد ثعلبه فرستاد، ولى حرص و بخل او نه تنها باعث شد كه از پرداخت زكات امتناع ورزد، بلكه به اصل تشريع آن نيز اعتراض نمود و گفت : اين حكم ، برادر جزيه است ؛ يعنى اگر ما زكات بدهيم چه فرقى ميان ما و غير مسلمانان است كه جزيه مى دهند.

خبر به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و حضرت سه بار فرمودند: واى بر ثعلبه ! سپس اين آيه نازل شد: و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين ...؛ (1171) ((از آنان كسانى هستند كه با خدا پيمان بسته اند كه اگر خداوند ما را از فضل خود روزى كند، قطعا صدقه خواهيم داد و شاكران صالحان خواهيم بود، اما هنگامى كه خدا از فضل خود به آنان بخشيد، بخل ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند)).

داستان مباهله

شصت نفر از اشراف و بزرگان نجران به سرپرستى سه نفر از كشيشان خود به مدينه نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند. اين گروه وقتى به مدينه رسيدند، هنگام نماز عصر بود و پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نماز را اقامه كرده بود. آنان نيز به رسم خود در مسجد پيامبر، به طرف مشرق (بيت المقدس ) نماز خواندند.

اصحاب به پيامبر گفتند: چگونه جراءت چنين جسارتى به خود مى دهند؟

حضرت فرمودند: آنان را به حال خود واگذاريد.

سپس رؤ ساى هيئت با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به محاجه و مجادله پرداختند، از جمله سؤ الات آنان اين بود كه ما را به چه چيزى فرامى خوانى ؟

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: شما را به اسلام دعوت مى كنم ، بدانيد كه عيسى نيز همانند شما بشرى بود كه مى خورد، مى آشاميد و صحبت مى كرد.

آنان گفتند: اگر عيسى فردى همانند ما بود، پس پدر او چه كسى بود؟

حضرت فرمود: شما بگوييد ببينم ؛ پدر آدم كه بود؟

(تا من به شما بگويم پدر عيسى كه بود؟) آيا آدم ، بنده و مخلوقى نبود كه مى خورد و مى آشاميد و ازدواج مى كرد؟

جواب دادند: بلى ، حضرت فرمود: پس پدر او چه كسى بود؟

چون آنان نتوانستند جواب پيامبر را بدهند، سكوت اختيار كردند، در اين هنگام بود كه خداوند اين آيه را نازل كرد: ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون ؛ (1172) ((مثل عيسى نزد خدا همچون آدم است كه او را از خاك آفريد، سپس به او افزود: موجود باش ، او هم موجود شد))؛ بنابراين ولادت حضرت عيسى بدون پدر، هرگز دليل بر خدايى او نيست .

به هر حال با لجاجتى كه مسيحيان در پذيرش اسلام ورزيدند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آنان را به دستور خداوند به مباهله دعوت كرد و فرمود: ((ما فرزندان خود را دعوت مى كنيم شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را مى خوانيم شما هم زنان خود را، ما از خويشان خود دعوت مى كنيم و شما هم خويشانتان را، سپس مباهله كرده و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار مى دهيم )). (1173)

آشكار است كه منظر از مباهله اين نيست كه اين افراد جمع شوند و نفرين كنند و سپس پاكنده گردند، زيرا چنين عملى به خودى خود هيچ گونه تاءثيرى ندارد، بلكه منظور اين است كه اين دعا و نفرين اثر خود را در عمل آشكار خواهد ساخت و دروغگو فورى به عذاب گرفتار خواهد شد. مساءله مباهله تا آن زمان در بين عرب سابقه نداشت و راهى بود كه صد در صد حكايت از ايمان و صدق دعوت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى كرد.

هنگامى كه موضوع مباهله به ميان آمد، مسيحيان مهلت خواستند تا در اين باره بينديشند و با بزرگان به شور بنشينند. هنگامى كه آنان به منازل خود بازگشتند، پيشواى نصارى به آنان گفت : فردا ببينيد، اگر محمد با ياران و قوم خود به مباهله حاضر شد، با او مباهله كنيد؛ اما اگر فرزندان و اهل بيت خود را همراه آورد مباهله نكنيد، زيرا در اين صورت او در ادعاى خود صادق است .

آنان طيق قرار قبلى ، فرداى آن روز به ميعادگاه رفتند، ناگاه ديدند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرزندش حسين را در آغوش دارد و دست حسن را در دست گرفته است و على و فاطمه نيز همراه او هستند و به آنان سفارش مى كند كه هر گاه من دعا كردم شما آمين بگوييد.

مسيحيان با ديدن اين صحنه سخت به وحشت افتادند، از اين رو پيشواى آنان به يارانش گفت : به راستى من چهره هايى را مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوه را از مكانش بركند، خداوند مى پذيرد، پس با او مباهله نكنيد كه هلاك مى شويد و ديگر تا روز قيامت هيچ نصرانى بر روى زمين باقى نخواهد ماند.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: به خدا اگر با من ملاعنه مى كردند همانا آنان به شكل خوك و ميمون مسخ مى شدند و اين صحرا پر از آتش مى شد و سال نمى گذشت مگر اين كه همه آنان هلاك مى شدند. از اين جهت آنان از اقدام به مباهله خوددارى كردند و و به شرايط ذمه تن در دادند. (1174)

شاءن نزول آيه تطهير

ابن حوشب گويد: نزد ام سلمه ، همسر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفتم تا سلامى عرض كنم ، پس از احوالپرسى از او پرسيدم : اى ام المؤ منين ! نظر شما درباره اين آيه چيست كه مى فرمايد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. (1175)

ام سلمه گفت : من و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در رختخواب خوابيده بوديم و يك كساى خيبرى در زير خود انداخته بوديم ؛ هنگام صبح بود و هوا بسيار سرد، خدمتكار وارد شد و گفت : على و فاطمه به همراه حسن و حسين بيرون هستند و مى خواهند شما را ببينند. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به من فرمود: برخيز و از اهل بيت من فاصله بگير!

برخاستم و در گوشه اى نشستم . پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آنان اجازه ورود داد. آنان وارد شدند. او فاطمه را بوسيد و به آغوش كشيد و سپس على را بوسيد و او را نيز به آغوش گرفت و سپس حسن و حسين را كه بچه هاى كوچكى بودند به سينه خود چسبانيد. آنگاه فاطمه ظرفى را آورد كه در آن حلوا بود و نزد پيامبر گذاشت . آن حضرت ظرف را پيش كشيد و همه از آن خوردند.

سپس پيامبر، فاطمه را در كنار على نشاند و حسن و حسين را در كنار فاطمه ، چون هوا سرد بود، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پاهاى خود را در ميان پاهاى على و فاطمه داخل كرد. آن گاه پارچه اى را كه روى خود مى انداختيم گرفت و آن را برگرداند و با آن پارچه (كسا) فدكى كه سياه رنگ و راه راه بود، آنان را پوشانيد؛ سپس با دست چپ دو طرف پارچه (كسا) را گرفت و دست راست را به آسمان گرفت و عرض كرد: خدايا! اينان اهل بيت من هستند، هرگونه ناپاكى و پليدى را از ايشان دور كن و آنان را پاك گردان و اين جمله را سه مرتبه تكرار فرمود. سپس در ادامه عرض كرد: چنان كه اسماعيل و اسحاق و يعقوب را از پليدى دور كردى و آنان را پاك گردانيدى ، چنان گه خاندان لوط و آل عمران و هارون را پاك گردانيدى ، خدايا! اينان آل محمد هستند، پس درود و بركات خود را بر آل محمد قرار بده ، چنان كه بر آل ابراهيم قرار دادى كه همانا تو سزاوار ستايش و صاحب عظمت هستى .

من كه در آستانه در ايستاده بودم ، گفتم : اى رسول خدا! آيا من هم از اهل بيت تو هستم ؟ و كسا را بلند كردم تا در كنار ايشان قرار گيرم ، اما رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كسا را از دست من كشيد و فرمود: نه ، همانا تو همسر پيامبر هستى و بر خير و نيكى مى باشى ولى اهل بيت من اينانند، نفرمود كه تو از اهل بيت من هستى كه اگر چنين مى فرمود، هر آينه اين افتخار براى من از آنچه خورشيد بر آن مى تابد بهتر بود. سپس آيه شريفه : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در شاءن پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ) نازل شد. (1176)

رحلت پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم

پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) پس از بيست و سه سال دعوت و مجاهدت و ابلاغ پيام الهى ، سرانجام در روز دوشنبه ، بيست و هشتم ماه صفر سال يازدهم هجرت ، پس از چهارده روز بيمارى و كسالت به ديار باقى شتافت و در حجره مسكونى خويش در جوار مسجدى كه تاءسيس كرده بود به خاك سپرده شد.