قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۱۹ -


آگاهى يعقوب از زنده بودن يوسف

حنان بن سدير مى گويد: به امام باقر (عليه السلام ) عرض كردم : مقصود يعقوب به پسرانش كه گفت : ((برويد و يوسف و برادرش را بجوييد)) چيست ؟ (536) آيا يقعوب پس از آن كه بيست سال از يوسف دور شده بود، مى دانست كه او زنده است ؟ امام (عليه السلام ) فرمود: آرى ، عرض كردم : چگونه مى دانست كه او زنده است ؟ امام (عليه السلام ) فرمود: هنگام سحر دعا كرد و از خدا خواست كه فرشته مرگ بر او نازل گردد. خداوند عزوجل دعايش را اجابت كرد و فرشته مرگ كه نامش ((بريال )) بود نزد يعقوب آمد. بريال گفت : اى يعقوب ! چه مى خواهى ؟ فرمود: بگو بدانم آيا جان هايى را كه مى گيرى دست جمعى مى گيرى يا جدا جدا؟ بريال گفت : جدا جدا مى گيرم . فرمود: آيا در ميان اين جان هايى كه گرفته اى به جان يوسف برخورده اى ؟ (آيا يوسف را قبض روح كرده اى ؟) عرض كرد: خير. يعقوب دانست كه يوسف زنده است و به فرزندانش فرمود: برويد و يوسف و برادرش را بجوييد. (537)

تواضع يوسف به پدر

بنابر رواياتى كه از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است ، حضرت يوسف (عليه السلام ) با گروهى از ماءموران خود با نظم و شكوه خاصى به استقبال يعقوب (عليه السلام ) آمدند. هنگامى كه نزديك هم رسيدند، يوسف بر پدر سالم و احترام كرد ولى همين كه خواست از مركب خود پياده شود، مناسب نديد كه با آن شكوه و عظمت از مركب خود پياده شود. جبرئيل در همان حال بر او نازل شد و به يوسف گفت : دست خود را باز كن . چون يوسف دست خود را باز كرد، نورى از كف دست او به طرف آسمان ساطع گشت . يوسف گفت كه اين نور چه بود؟

جبرئيل گفت : اين نور نبوت است كه از صلب تو خارج شد، زيرا لحظه اى پيش ، به پدرت تواضع نكردى و در مقابل او پياده نشدى . (538)

يوسف (عليه السلام ) حجت خداوند بر بندگان

امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: روز قيامت زن زيبارويى را كه به خاطر زيبايى اش فريفته و گمراه گشته است ، مى آورند. او مى گويد: پروردگارا! مرا زيبا خلق كردى و نتيجه آن شد كه ديدى ، در اين هنگام مريم (عليها السلام ) را مى آورند و به آن زن مى گويند: تو زيباترى يا اين ؟ ما او را هم زيبا آفريديم ، اما مفتون و گمراه نشد.

سپس مرد زيبايى را مى آورند كه به خاطر زيبايى اش به فتنه و گناه كشيده شده است . او مى گويد: پروردگارا! مرا زيبا آفريدى و نتيجه از جانب زنان ، آن شد كه مى دانى . پس در اين موقع حضرت يوسف (عليه السلام ) را مى آورند و به آن مرد مى گويند: تو زيباترى يا اين مرد؟ ما او را هم زيبا آفريديم اما گرفتار فتنه و فساد نشد.

آنگاه شخص گرفتار و بلازده اى را مى آورند كه بر اثر آن به فتنه و گمراهى در افتاده است . او مى گويد: پروردگارا! مرا به شدت گرفتارى و بلا مبتلا كردى تا اين كه به فتنه و تباهى درافتادم . پس حضرت ايوب (عليه السلام ) را مى آورند و به آن مرد مى گويند: آيا رنج و بلاى تو سخت تر بود يا رنج و بلاى اين ؟ او هم به رنج و بلا درافتاد اما هرگز دچار فتنه و گمراهى نشد. (539)

ديدار زليخا و يوسف

در روايات وارد شده است كه چون يعقوب به ديدن يوسف رفت ، يوسف با مرك خود به استقبال او بيرون آمد. در راه بر همسر عزيز (زليخا) گذشت كه در غرفه خود مشغول عبادت بود، همسر عزيز چون يوسف را ديد، او را شناخت و با صدايى نالان گفت : هان ! اى سوار! مرا به اندوهى دراز گرفتار كردى ، چه نكوست تقوا و پرهيزگارى كه چه بندگانى را آزاد كرد و چه زشت است گناه كه چه آزادها را بنده ساخت . (540)

قهرمان پاكدامنى

ابن عباس مى گويد: يوسف ، مدت سه سال در منزل عزيز مصر به سر برد تا آن كه همسر او دلباخته جمال يوسف گشت . از آن تاريخ يوسف هفت سال تمام بر زمين مى نگريست و هرگز اتفاق نيفتاد كه بر چهره زليخا بنگرد. روزى زليخا به او گفت : سرت را بالا بياور و مرا نگاه كن . چشمان زيبايى دارى ! يوسف كه شيطنت را در كلام او تشخيص داده بود، گفت : اولين چيزى كه در قبر بر روى صورتم خواهد افتاد همين چشمانم مى باشد! آنگاه زليخا اظهار داشت : چه بوعى مطبوعى دارى ! يوسف در پاسخ عشوه گرى هاى او گفت : كافى است كه سه روز بعد از مرگم بوى من به مشامت برسد، در آن هنگام از من گريزان خواهى شد: همسر عزيز ادامه داد: چرا به من نزديك نمى شوى ؟ يوسف پاسخ داد: تقرب به خداوند را مى جويم . زليخا گفت : بسترى از حرير و زنى زيبا در انتظار تو است ! يوسف پاسخ داد: مى ترسم بهره بهشتى ام را از دست بدهم . زليخا كه با مقاومت و ايمان راستين يوسف مواجه شد، او را تهديد به عقوبت و زندان نمود، اما يوسف در پاسخ او گفت : آن كسى كه مرا كفايت مى كند پروردگارم مى باشد. (541)

ازدواج يوسف با زليخا

در حديثى امام باقر (عليه السلام ) فرمودند: هنگامى كه يوسف به عزيز مصر رسيده بود، روزى زليخا به دربار او آمد، اما ملازمان از ورود او ممانعت مى كردند زيرا گمان مى كردند كه ممكن است باعث آزردگى خاطر يوسف شود. اما زليخا گفت كه من از كسى كه خوف خداوند در دلش جايگزين گشته است ، هيچ گونه ترسى به خود راه نخواهم داد. هنگامى كه يوسف با او رو به رو شد از او خواست كه توضيح دهد كه چگونه خود را به آن فضاحت و خوارى كشاند.

زليخا در جواب گفت : زيبايى منحصر به فرد تو محرك اصلى من بود.

يوسف به او گفت : اگر اين گونه باشد، پس اگر پيامبر آخرالزمان كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نام دارد را ببينى چه خواهى كرد؟

زليخا گفت : هم اكنون محبت او در دل من افتاده است . خداوندبه يوسف وحى فرستاد كه او راست مى گويد و من هر كس را كه محبت پيامبرم در دلش جاى گرفته باشد دوست مى دارم . كمى بعد يوسف به امر الهى زليخا را به همسرى برگزيد. (542)

علت تاءخير يعقوب در آمرزش فرزندان

اسماعيل بن فضل هاشمى مى گويد: محضر امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم : مرا خبر دهيد از يعقوب (عليه السلام ) هنگامى كه فرزندانش به او عرض كردند: اى پدر! براى ما طلب آمرزش كن زيرا ما خطاكار بوديم ، چرا به ايشان فرمود: به زودى از پروردگارم براى شما طلب آمرزش خواهم كرد، چرا طلب آمرزش را به تاءخير انداخت و همان موقع آنان را نبخشيد؟ اما هنگامى كه برادران يوسف به آن حضرت گفتند: به خدا سوگند حق تعالى تو را بر ما برگزيد و ما خطا كار مى باشيم ؛ چرا يوسف فرمود: امرزو هيچ سرزنشى بر شما وارد نيست ، خداوند شما را خواهد بخشيد زيرا او مهربان تر از هر مهربانى است ؛ پس بدون درنگ از خطاى آنان گذشت و آن را به تاءخير نينداخت ؟

امام (عليه السلام ) در پاسخ فرمودند: جهتش آن است كه قلب جوان نازك تر از قلب پير است ، از اين رو يوسف بدون درنگ از خطاى برادرانش گذشت ولى يعقوب عفو و گذشت را به تاءخير انداخت . افزون بر اين برادران يوسف نسبت به او بدون واسطه جنايت كردند ولى جنايتشان در حق يعقوب به خاطر جنايت بر يوسف بود، پس يوسف نسبت به حق خودش مبادرت به عفو نمود اما يعقوب چون گذشتش در واقع عفو از حق غير بوده نه از حق خود، بناچار آن را تا سحر شب جمعه تاءخير انداخت . اين امر، طبيعى است كه انسان از حق خود به سرعت مى تواند بگذرد اما راجع به حق ديگرى جاى تاءخير دارد. (543)

پرسش ها و پاسخ ‌هاى داستان حضرت يوسف (عليه السلام )

1: دليل عشق و علاقه بسيار زليخا به يوسف (عليه السلام ) چه بود؟

براى اين علاقه كه تدريجا به صورت دلباختگى و عشق سوزان درآمد و زليخا با آن سماجت از يوسف درخواست كامجويى كرد، چند دليل ذكر كرده اند:

برخى گفته اند كه زليخا از لذت داشتن فرزند محروم بود، به همين جهت در جستجو بود تا به جاى فرزند، دل خود را به انسانى ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهرورزى به او سرگرم و سپرى سازد؛ با آمدن يوسف به خانه زليخا و اهار تمايل شوهرش به اين كه او را به جاى فرزند خود بگيرند، خواسته زليخا عملى شد، اما اين علاقه و دلدادگى كم كم از روال طبيعى خارج شد و به صورت ديگرى درآمد.

گروهى ديگر نيز گفته اند كه زليخا از يك زندگى اشرافى كامل برخورار بود كه هيچ گونه رنج و زحمتى در آن نداشت . غلامات و كنيران او كارهاى خانه را انجام مى دادند و بهترين غذا و وسايل استراحت را براى او فراهم مى كردند و سيله تفريح و خوش گذرانى از هر سوى براى او آماده بود وسرگرمى او اين بود كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند و در صدد كامجويى و لذت بيشترى در زندگى باشد. پيداست كه براى چنين شخصى در چنين محيطى ، وجود يوسف زيبا چه اندازه هيجان انگيز و دلرباست . با توجه به اين كه يوسف با رسيدن به سنين جوانى از هر نظر آراسته و كامل شده بود و براى زليخا هيجان انگيزتر و دلرباتر گرديد و عشق يوسف ، دل او را از هر سو احاطه كرده بود. در اين شرايط تنها نيرويى كه مى توانست جلوى هواهاى نفسانى و درخواستهاى نامشروع زليخا را بگيرد و او را به عفت و تقوى وادارد، ايمان محكم به خداى يكتا بود كه در زليخا وجود نداشت . او زنى بت پرست بود كه بت بى جانى در خانه داشته و گاهى براى پرستش در برابر او خضوع مى كرده است .

دليل ديگرى كه برخى براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كامجويى از او ذكر كرده اند، اين است كه گفته اند: عزيز مصر - همسر زليخا - عنين (544) بوده و نمى توانسته به تمايلات جنسى همسر خود پاسخ مثبت دهد كه اگر اين نقل صحيح باشد مى توان گفت كه مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بوده است و با توجه به دو علت قبلى و بخصوص علت دوم ، مى توان حدس زد كه تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده بوده كه او را ديوانه وار به تقاضاى كامجويى از يوسف وادار كرده است .

افزون بر آنچه گفته شد، حامل اين عشق سوزان يك زن بوده است و معمولا تحمل زنان در اين گونه موارد به مراتب كمتر از مردان است و نيروى خوددارى تملك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالفت است . (545)

2: چه كسى بين يوسف و زليخا داورى كرد؟

قرآن كريم به اجمال در اين باره مى فرمايد: ((در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد)) كه براى پيدا كردن مجرم اصلى ، از اين دليل روشن استفاده كنيد: ((اگر پيراهن يوسف از پيش رو پاره شده باشد، آن زن راست مى گويد و يوسف دروغگو است و اگر پيراهنش از پشت پاره شده است آن زن دورغ مى گويد و يوسف راستگو است )). (546)

اين كه دارو پرونده يوسف و زليخا چه كسى بود كه توانست به اين زودى بى گناه را از گناهكار تشخيص دهد، نظرات متفاوتى وجود دارد. بعضى گفته اند كه يكى از بستگان همسر عزيز مصر بود؛ كه كلمه من اءهلها در آيه 26 از سوره يوسف گواه بر آن است ؛ بعضى گفته اند كه پسر عموى زليخا بود و برخى هم مى گويند كه خواهرزاده او بوده است ، به هر صورت گروهى از مفسران عقيده دارند كه او مردى حكيم و دانشمند و باهوش بوده است كه در آن ماجرايى كه هيچ شاهد و گواهى ناظر آن نبوده ، توانست از شكافت پراهن حقيقت حال را ببيند، مى گويند اين مرد از مشاوران عزيز مصر و در آن ساعت همراه او بوده است .

سخن ديگر اين كه در بعضى از نقل ها و روايات آمده است كه آن شاهد، كودكى شير خوار بوده كه خداى تعالى او را به سخن آورده تا به پاكدامنى يوسف گواهى دهد، يا يوسف از او خواسته كه به سخن آيد و گواهى دهد و او به صورت اعجاز و خرق عادت به سخن آمده و گواهى مزبور را به نفع يوسف داد. (547) عزيز مصر نيز هنگامى كه ديد كودك شيرخوار همچون مسيح در گهواه به سخن آمد، متوجه شد كه يوسف يك غلام نيست بلكه پيامبر يا پيامبر گونه (548) است .

3: چرا يوسف (عليه السلام ) از مناصب مهم مملكتى ، مقام خزانه دارى را انتخاب كرد؟

انتخاب اين مقام از اين رو بود كه مى خواست كشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غله در خزانه هاى مصر تحت نظر و دستور مستقيم او باشد تا در هفت ساله اول كه دوران وسعت و فراخى نعمت و پر محصولى است ، اضافه بر مايحتاج زندگى مردم مصر را، بدون كم و كاست در انبارها ذخيره كند و از اسراف هايى كه معمولا در اين دستگاه ها مى شود جلوگيرى كند و مردم را در سالهاى قحطى از هلاكت و نابودى نابودى نجات دهد. افزون بر اين وسيله خوبى براى پيشبرد هدف مقدس توحيدى او محسوب مى شد و گرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و ذلت نبود كه با مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.

از اين رو در روايات آمده است كه يوسف در تمام سالها قحطى هيچ گاه غذاى سير نخورده و وقتى از او مى پرسيدند كه با اين كه تمام خزانه هاى مصر در دست توست ، چرا گرسنگى مى كشى و خود را سير نمى كنى ؟ در جواب مى فرمود: مى ترسم خود را سير كنم و گرسنه ها را فراموش نمايم .

در روايتى آمده است كه مردى به امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام ) ايراد گرفت و گفت : چگونه وليعهدى ماءمون را پذيرفتى ؟ امام (عليه السلام ) در جوابش فرمود: آيا پيغمبر بالاتر است يا وصى پيغمبر؟ آن مرد گفت : البته پيغمبر. فرمود: آيا مسلمان برتر است يا مشرك ؟ آن مرد گفت : مسلمان . امام (عليه السلام ) فرمود: عزيز مصر شخص مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بود. ماءمون مسلمان است ومن هم وصى پيغمبر هستم و يوسف خود از عزيز مصر درخواست منصب كرد و گفت كه مرا بر خزانه دارى مملكت بگمارد كه من نگهبان و دانا هستم ، ولى مرا ماءمون ناچار به پذيرش وليعهدى خود كرد. (549)

از اين رو پذيرفتن منصب هاى ظاهرى يا درخواست آن از طرف مردان الهى ، اگر مصلحتى در كار باشد، هيچ گونه منافاتى با شاءن و مقام روحانى و اهلى آنان دارد و موجب ايراد و اشكال نيست .

4 چرا يعقوب (عليه السلام ) به فرزندانش دستور داد كه هنگام ورود به مصر از يك دروازه وارد نشوند؟

در اين كه يعقوب (عليه السلام ) به چه منظورى اين دستور را به فرزندان خود داد، اختلاف است . عده اى گفته اند كه برادران يوسف ، هم از جمال كافى بهره مند بودند و هم قامت هاى رشيد داشتند (گرچه مثل يوسف نبودند ولى بالاخره برادر يوسف بودند)؛ پدر نگران بود كه آن جمعيت يازده نفرى كه چهره هايشان نشان ميداد ازسرزمين ديگرى به مصر آمده اند، توجه مردم را به خود جلب كنند. او نمى خواست از اين راه چشم زخمى به آنان برسد. كسانى كه اين نظر را دارند، به دنبال اين گفتار، براى اثبات اين كه چشم زخم حقيقت دارد و چشم مردم را زوال و نابودى نعمت ها موثر است ، سخنانى گفته و حديث هايى نيز از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل كرده اند و از نظر علمى هم موضوع را مورد بحث قرار داده اند كه ما به همين مقدار اكتفا مى كنيم . (550)

علت ديگرى كه براى اين دستور يعقوب (عليه السلام ) ذكر شده اين است كه ممكن بود وارد شدن دسته جمعى برادران از يك دروازه مصر و حركت گروهى آنان ، چهره هاى جذاب و اندام هاى درشت ، حسد ديگران را برانگيزد و نسبت به آنان نزد دستگاه حكومت سعايت كنند و به عنوان يك جمعيت بيگانه كه قصد خرابكارى دارند مورد سوء ظن قرار دهند، از اين رو پدر به آنان دستور داد كه از دروازه هاى مختلف وارد شوند تا جلب توجه نكنند.

5: آيا نسبت سرقت دادن يوسف به برادران ، فعل قبيحى نبود؟

اين كه منادى يوسف فرياد زد كه ((اى كاروانيان شما دزد هستيد)) ايرادى به يوسف نيست كه چرا آن پيغمبر بزرگوار به دروغ نسبت دزدى به برادران داد، زيرا اولا، خود يوسف اين نسبت را به برادران نداد و چنين سخنى بر زبان جارى نكرد، بلكه منادى او چنين گفت و شايد جارچى از توطئه بى خبر بوده و فقط همين مقدار مطلع شد كه پيمانه گم شده است . سپس ميان بارهاى ميهمانان كاخ پيدا شده است ، اما از اتفاقات پشت پرده خبر نداشت و از تدبيرى كه در اين باره شده بود بى اطلاع بود. ثانيا، شايد نسبت دزدى به برادران ، به ملاحظه اعمال قبلى آنان بوده نه رفتارشان در آن ايام ، چرا كه همين برادران ، يوسف را با حيله و نيرنگ از پدرشان يعقوب دزديدند و به درون چاه انداختند و به قول برخى او را به كاروانيان فروختند. اگر خود يوسف هم اين نسبت را داده باشد و منادى به دستور خود يوسف اين ندا را داده باشد، سخن خلاف و دروغى نگفته است ، زيرا آنان چند سال قبل از آن به سرقت انسانى شريف و بلكه برادر خود دست زده بودند و به راستى مردمانى سارق بودند و اين معنايى است كه برخى از مفسران در معناى آيه گفته اند و در پاره اى از روايات از ائمه دين نيز روايت شده است . ثالثا معلوم نيست كه اين جمله را به صورت خبرى گفته باشند بلكه ممكن است به صورت پرسش و استفهام صادر شده باشد، يعنى : اى كاروانيان ! آيا شما دزديد؟ كه نظير آن در كلام عرب بسيار است كه جمله را به صورت انشائى ذكر مى كنند ولى منظور پرسش و استفهام است .

6: چگونه حضرت يعقوب (عليه السلام ) بوى پيراهن يوسف (عليه السلام ) را احساس كرد؟

بسيار آن را يك معجزه و خارق عادت براى يعقوب يا يوسف شمرده اند ولى قرآن از اين نظر سكوت كرده است . از اين رو مى توان آن را توجيه علمى كرد. چرا كه امروزه مساءله ((تله پاتى )) با انتقال فكر از نقاط دور دست ، يك مساءله مسلم علمى است كه در ميان افرادى كه پيوند نزديك با هم دارند و يا از قدرت روحى فوق العاده اى برخوردارند، برقرار مى شود. شايد بسيارى از ما در زندگى روزمره خود به اين مساءله برخورد كرده ايم كه گاهى مادرى يا برادرى بدون جهت در خود احساس ناراحتى فوق العاده در خود مى كند، چيزى نمى گذرد كه به او خبر مى رسد براى فرزند يا برادرش ‍ در نقطه دوردستى حادثه ناگوارى اتفاق افتاده است .

دانشمندان اين نوع ارتباط را از طريق تله پاتى و انتقال فكر از نقاط دور توجيه مى كنند. در داستان يعقوب نيز ممكن است پيوند شديد او با يوسف و عظمت روح او سبب شده باشد، احساسى را كه از حمل پيراهن يوسف به برادران دست داده بود از آن فاصله دور در مغز خود جذب كند. البته امكان دارد كه اين مساءله مربوط به وسعت دايره علم پيامبران بوده باشد. در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مساءله وسعت دايره علم پيامبران بوده باشد. در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مساءله انتقال فكر شده است . كسى از امام باقر (عليه السلام ) پرسيد: گاهى اندوهناك مى شوم بدون آن كه مصيبتى به من رسيده باشد يا حادثه ناگوارى اتفاق بيفتد، به گونه اى كه خانواده و دوستانم آن را از چهره من درك مى كنند. حضرت فرمود: آرى ، خداوند مؤ منان را از طينت واحد بهشتى آفريده و از روحش در آنان دميده است از اين رو مؤ منان برادر يكديگرند؛ هنگامى كه در يكى از شهرها به يكى از اين برادران مصيبتى برسد در بقيه نيز تاءثير مى گذارد.

از بعضى روايات نيز استفاده مى شود كه آن پيراهن ، يك پيراهن معمولى نبوده است ، بلكه پيراهنى بهشتى بوده كه از ابراهيم خليل در خاندان يعقوب به يادگار مانده بود و كسى كه همچون يعقوب شامه بهشتى داشت ، بوى اين پيراهن بهشتى را از دور احساس مى كرد.

اين اشكال در اشعار فارسى نيز منعكس شده است كه كسى به يعقوب گفت :

 
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى   چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
يعنى اين كه چگونه مى شود كه اين پيامبر بزرگ الهى از آن همه راه كه بعضى هشتاد فرسخ و بعضى ده روز نوشته اند، بوى پيراهن يوسف را حس كند، اما در كنار خودش در سرزمين كنعان ، هنگامى كه او را در چاه انداخته بودند، از حوادثى كه مى گذرد آگاه نشود.

در پاسخ اين اشكال نيز بايد گفت كه علم آنان به مور غيبى متكى به اراده پروردگار است و آنچه كه خدا بخواهد آنان مى دانند، هر چند مربوط به دورترين نقاط جهان باشد. ميت وان آنان را به مسافرانى تشبيه كرد كه در يك شب تاريك و ظلمانى از بيابانى كه ابرها، آسان آن را فراگرفته است مى گذرند؛ لحظه اى برق در آسمن مى زند و تا اعماق بيابان را روشن مى سازد و همه چيز در برابر چشم اين مسافران روشن مى شود، اما لحظه اى ديگر خاموش مى شود و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد، به طورى كه هيچ چيز به چشم نمى خورد. ايد حديثى كه از امام صادق (عليه السلام ) در مورد علم امام نقل شده نيز اشاره به همين معنا باشد، آنجا كه مى فرمايد: ((خداوند ميان خود و امام و پيشواى خلق ، ستونى از نور قرار داده كه از اين طريق به امام مى نگرد و امام نيز از اين طريق به پروردگارش مى نگرد و هنگامى كه بخواهد چيزى را بداند در آن ستون نور نظر مى افكند و از آن آگاه مى شود)).

با توجه به اين واقعيت ، جاى تعجب نيست كه بنا بر مشيت الهى براى آزمودن يعقوب ، او از حوادث كنعان كه در نزديكش مى گذرد بى خبر باشد، ولى روز ديگر كه دوران محنت و آزمون به پايان مى رسد، از مصر بوى پيراهن يوسف را احساس كند.

داستان حضرت ايوب (عليه السلام )

حضرت ايوب (عليه السلام ) در قرآن

قرآن كريم به اجمال درباره داستان حضرت ايوب (عليه السلام ) فرموده است : ((و به خاطر بياور بنده ما ايوب را هنگامى كه پروردگارش را خواند و گفت : پروردگارا! شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است . به او گفتيم : پاى خود را به زمين بكوبد. اين چشمه آبى خنك براى شستشو و نوشيدن است . و خانواده اش را به او بخشيديم و همانند آنان را بر آن افزوديم ، تا رحمتى از سوى ما باشد و تذكرى براى انديشمندان و به او گفتيم : بسته اى از ساقه هاى گندم (يا مانند آن ) را برگير و با آن (همسرت را) بزن و سوگند خود را مشكن . ما او را شكيبا يافتيم ؛ چه بنده خوبى كه بسيار بازگشت كننده (به سوى خدا) بود)). (551)

در سوره انبيا نيز آمده است : ((و ايوب را (به ياد آور) هنگامى كه پروردگارش را خواند (و عرضه داشت ): ((بدحالى و مشكلات به من روى آورده ؛ و تو مهربان ترين مهربانانى ! ما دعاى او را مستجاب كرديم و ناراحتى هايى را كه داشت برطرف ساختيم و خاندانش را به او بازگردانيم و همانندشان را بر آنان افزوديم ؛ تا رحمتى از سوى ما و ذكرى براى عبادت كنندگان باشد)). (552)

نام حضرت ايوب (عليه السلام )، دوبار ديگر در سوره هاى نساء و انعام ، آيات 163 و 84 ذكر شده است . از آيه 84 سوره انعام نيز استفاده مى شود كه او از نواده هاى حضرت ابراهيم يا حضرت نوح (عليهما السلام ) است .

علامه طبرسى در مجمع البيان ، سلسله نسب حضرت ايوب (عليه السلام ) را چنين ذكر نموده است : ((ايوب بن رازج بن روم بن عيصا بن اسحاق بن ابراهيم )) (553). نسب ايوب با پنج واسطه به حضرت ابراهيم (عليه السلام ) مى رسد و همچنين مادر ايوب از نواده هاى لوط (عليه السلام ) بود.

در مورد سلسله نسب حضرت موسى (عليه السلام ) به دست مى آيد كه آن حضرت با شش واسطه به ابراهيم مى رسد. از اين رو ظاهرا ايوب جلوتر از حضرت موسى (عليه السلام ) زندگى مى كرده است ، به همين دليل ما در اين كتاب ، شرح زندگى حضرت ايوب (عليه السلام ) را بر شرح زندگى حضرت موسى (عليه السلام ) مقدم داشتيم .

در اين كه حضرت ايوب (عليه السلام ) در كجا به دنيا آمده و وطن حقيقى او كجاست ، مورخين اختلاف نظر دارند. براى او شهرهاى ((بثنه ))، ((عوص ))، ((جابيه )) را ذكر كرده اند. به اين ترتيب كه سرزمين عوص در يمن ، بثنه نام ناحيه اى از نواحى دمشق ، و جابيه نيز در سرزمين شام (دمشق ) واقع شده است .

مبتلا شدن ايوب به بلاهاى گوناگون

شخصى از امام صادق (عليه السلام ) پرسيد: بلايى كه دامنگير حضرت ايوب (عليه السلام ) شد براى چه بود؟ (ظاهرا سائل گمان مى كرده كه از حضرت ايوب خلافى سر زده است كه خداوند او را به بلا مبتلا ساخته است ).

امام (عليه السلام ) در پاسخ به او فرمود: ((ايوب به خاطر كفران نعمت گرفتار آن مصائب عظيم نشد، بلكه به خاطر شكر نعمت بود؛ زيرا شيطان به پيشگاه خدا عرضه داشت كه اگر ايوب را شاكر مى بينى به خاطر نعمت فراوانى است كه به او داده اى ، اگر اين نعمت ها از او گرفته شود، او هرگز بنده شكرگزارى نخواهد بود.

خداوند براى اين كه اخلاص ايوب را به همگان آشكار كند و او را الگويى براى انسان قرار دهد كه به هنگام نعمت و رنج شاكر و صابر باشد، به شيطان اجازه داد كه بر دنياى ايوب مسلط گردد.

شيطان از خدا خواست كه اموال ايوب ، زراعت و گوسفندانش و... همچنن فرزندان او از بين ببرد، ولى نه تنها از مقام شكر ايوب كاسته نشد بلكه افزوده گشت .

شيطان از خدا خواست كه اين بار، بر بدن ايوب مسلط گردد، و او چنان بيمار شود كه از شدت درد و رنجورى به خود بپيچد و اسير و زندانى بستر شود. اين بلا نيز از مقام شكر او چيزى نكاست .

ولى جريانى پيش آمد كه قلب ايوب را شكست و قلب او را سخت جريحه دار ساخت و آن اين كه جمعى از راهبان بنى اسرائيل به ديدنش ‍ آمدند و گفتند: تو چه گناهى كرده اى كه به اين عذاب دردناك گرفتار شده اى ؟

ايوب در پاسخ گفت : به پروردگارم سوگند! كه كار خلافى انجام نداده ام ، هميشه در طاعات الهى كوشا بوده ام و هر لقمه غذايى كه خوردم ، يتيم و بينوايى بر سر سفره من حاضر بوده است .

درست است كه ايوب از اين شماتت دوستان بيش از هر مصيبت ديگرى ناراحت شد، ولى باز رشته صبر را از كف نداد و آب زلال شكر را به كفران آلوده نساخت ، تنها رو به درگاه خدا آورد و چون از عهده امتحانات الهى به خوبى برآمده بود، خداوند درهاى رحمتش را بار ديگر بر روى اين بنده صابر و شكيبا گشود و نعمت هاى از دست رفته را يكى پس از ديگرى و حتى بيش از قبل به او ارزانى داشت ، تا همگان سرانجام نيك صبر و شكيبايى و شكر را دريابند.)) (554)

بعضى از مفسران بزرگ احتمال داده اند كه رنج و آزار ايوب از ناحيه وسوسه هاى مختلف شيطان بود، گاه مى گفت : بيمارى تو طولانى شده ، خداى تو فراموشت كرده و گاه مى گفت : چه نعمت هاى عظيم و چه سلامت و قدرت و قوتى داشتى ؟ همه را از تو گرفت ، باز هم شكر او را بجا مى آورى ؟

شايد اين تفسير به اين دليل باشد كه تسلط شيطان را بر پيامبرى همچون ايوب و بر جان و مال و فرزندش ، بعيد دانسته اند. اما با توجه به اينكه اين سلطه اولا به فرمان خدا بوده و ثانيا محدود و موقتى بوده است و ثانيا براى آزمايش اين پيامبر بزرگ و ترفيع درجه وى صورت گرفته ، مشكلى ايجاد نمى كند.

ناراحتى و رنج و بيمارى او هفت سال و به روايتى هجده سال طول كشيد و كار به جايى رسيد كه حتى نزديك ترين ياران و اصحابش او را ترك كردند، تنها همسرش بود كه در وفادارى نسبت به ايوب استقامت به خرج داد.