قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۱۸ -


بشارت به يعقوب

قرآن كريم مى فرمايد: ((و چون كاروان (از مصر) بيرون آمد)) (512) ناگهان در خانه يعقوب حادثه اى رخ داد كه همه را در بهت و تعجب فرو برد، يعقوب تكانى خورد و با اطمينان و اميد كامل گفت : ((اگز زبان به بدگويى نگشاييد و مرا به سفاهت و نادانى و دروغ نسبت ندهيد به شما مى گويم من بوى يوسف عزيزم را احساس مى كنم )) (513) و از اين جمله معلوم مى شود يعقوب آنچه را از راه وحى الهى و الهام غيبى يا از روى فراست ايمانى ، درك كرده بود نمى توانست صريحا بگويد، زيرا از تكذيب و تمسخر و سرزنش كسان خود بيم داشت . از قضا همين طور بود، زيرا بى درنگ در جوابش با ناراحتى گفتند: ((به خدا قسم تو در همان گمراهى ديرين خود هستى )) (514).

برخى از مفسران احتمال داده اند كه مقصود آنان از ((گمراهى ديرين )) همان افراط در محبت يوسف بوده است ، چنان كه در آغاز داستان سخنشان را نقل كرديم كه گفتند: ((يوسف و برادرش نزد پر محبوب تر از ما هستند و به راستى كه پدر ما در گمراهى آشكارى است )).

به هر حال انتظار خيلى زود به پايان رسيد و پس از گذشتن چند روز كاروان از راه رسيد و احتمالا پيشاپيش كاروان يكى از پسران يعقوب را مشاهده كردند كه با شتاب از راه رسيد و با چهره اى خوشحال و خندان سراغ يعقوب را گرفت و پيش از هر چيز خود را به او رساند و پيراهن يوسف را به صورت او انداخت . يعقوب بينا گرديد و از زنده بودن يوسف و مقام و عظمتى كه اكنون در مصر دارد آگاه شد. قرآن مى فرمايد: ((هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن (پيراهن را بر صورت او افكند، ناگهان بينايى خود را به دست آورد)) (515) و در آن هنگام يعقوب با لحن قاطعى به آنان گفت : ((آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟!)) (516)

اين معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد. لحظه اى به گذشته تاريك خود انديشيدند، گذشته اى مملو از خطا و گناه و اشتباه و تنگ چشمى ها، سپس دست به دامن پدر زدند و گفتند: ((پدر جان ! از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد چرا كه ما گناهكار و خطا كار بوديم )) (517).

يعقوب بزرگوار نيز كه در سيماى فرزندان خود شرمندگى و پشيمانى از اعمال گذشته را به خوبى مشاهده مى كند و چون مى بيند كه وجدانشان ناراحت است و از عواقب سهمگين گناهان خود بيمناك و نگرانند، وعده استغفار داد و به آنان فرمود: ((به زودى براى شما از پروردگارم طلب آمرزش مى كنم )) (518).

چنان كه در روايات آمده است ، دعاى خود را موكل به ساعتى كرد كه دعا در آن مستجاب مى شود و با اين وعده اطمينان بخش خواست تا قلب آنان را به استجابت دعاى خويش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش ‍ خداى تعالى مطمئن سازد.

لحظه وصال

در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: يعقوب به فرزندان خود دستور داد كه همين امروز بار سفر را ببنديد و با همه خاندان خود حركت كنيد. به دنبال اين دستور فرزندان يعقوب به سرعت وسايل سفر را آماده كردند و با اشتياق فراوانى راه مصر را در پيش گرفتند و فاصله ميان كنعان و مصر را نه روزه پيمودند و به مصر وارد شدند.

آخرين ساعات فراق نيز سپرى شد و كاروان فلسطين از راه رسيد و پدر و پسر همديگر را در آغوش كشيدند و پس از سال ها جدايى و غم و اندوه به ديدار يكديگر نايل شدند. چنان كه قرآن مى فرمايد: ((هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، يوسف پدر و مادرش را در آغوش گرفت )). (519)

از ظاهر اين آيه چنين استفاده مى شود كه مادر يوسف نيز در آن روز زنده بود و همراه كاروان به مصر آمد و به ديدار فرزند دلبندش ، نايل گرديد اگر چه بعضى گفته اند كه مادرش زنده نبود و يعقوب پس از مرگ مادر يوسف ، خاله اش را به همسرى انتخاب كرده بود و در اين مراسم همان خاله يوسف حضور داشت كه قرآن از او به مادر يوسف تعبير كرده است . (520)

سرانجام شيرين ترين لحظه زندگى يعقوب تحقق يافت و در اين ديدار و وصال كه بعد از سال ها فراق دست داده بود، لحظاتى بر يعقوب و يوسف گذشت كه جز خدا هيچ كس نمى داند كه آن دو چه احساساتى در اين لحظات شيرين داشتند، چه اشك هاى شوق ريختند و چه ناله هاى عاشقانه سر دادند.

اشاره يوسف به تعبير خواب خود

سپس يوسف گفت : ((همه در سرزمين مصر قدم بگذاريد كه به خواست خدا همه در امنيت كامل خواهيد بود.)) (521) مصر در حكومت يوسف امن و امان شده بود و از اين آيه شريفه نيز استفاده مى شود كه يوسف به استقبال پدر و مادر تا بيرون دروازه شهر آمده بود.

هنگامى كه وارد كاخ يوسف شدند ((او پدر و مادرش را بر تخت نشاند)) (522). عظمت اين نعمت الهى و عمق اين موهبت و لطف پروردگار آنچنان برادران و پدر و مادر را تحت تاءثير قرار داد كه ((همه در برابر او به سجده افتادند)) (523).

در اين هنگام يوسف ، رو به سوى پدر كرد و گفت : ((پدر جان ! اين تعبير خوابى است كه قبلا در آن هنگام كه كودك خردسالى بيش نبودم ، ديدم )) (524). مگر نه اين است كه در خواب ديده بودم خورشيد و ماه و يازده ستاره در برابر من سجده كردند. ببين همان طورى كه تو پيش بينى مى كردى ، ((خداوند اين خواب را به واقعيت مبدل ساخت و پروردگار به من لطف و نيكى كرد، آن زمانى كه مرا از زندان خارج ساخت )) (525).

جالب اين كه درباره مشكلات زندگى خود فقط سخن از زندان مصر مى گويد اما به خاطر برادران سخنى از چاه كنعان را به ميان نياورد! سپس ‍ اضافه كرد ((خداوند چقدر به من لطف كرد كه شما را از آن بيابان كنعان به اينجا آورد بعد از آن كه شيطان در ميان من و برادرانم فساد كرد)) (526). شيطان در اين كار دخالت كرد و عامل فساد شد، چرا كه يوسف نمى خواهد از خطاهاى گذشته برادران شكايت كند. سرانجام مى گويد همه اين مواهب از ناحيه خدا است ((چرا كه پروردگارم كانون لطف است و هر چيز را بخواهد لطف مى كند و چرا كه او دانا و حكيم است )) (527).

سپس روى نياز به سوى پروردگار متعال كرده و براى سپاس نعمت هاى الهى چنين گفت : ((پروردگارا! تو بودى كه اين فرمانروايى را به من دادى و تعبير خواب را به من آموختى . تويى آفريدگار آسمان ها و زمين ، پروردگارا! مرا مسلمان بميران و به صالحان ملحق فرما)) (528).

آرى ، مردان الهى هر چه دارند و به هر چه مى رسند همه را از خدا مى دانند و هيچ گاه ولى نعمت خود را فراموش نمى كنند و حتى سختى ها و بلاها را نيز از او مى دانند و به آن به چشم تربيت و تكامل براى خود مى نگرند و در هر حال تسليم اراده حق تعالى و سپاسگزار او هستند.

مدت عمر و مدفن يعقوب و يوسف (عليهما السلام )

چون يعقوب از دنيا رفت ، يوسف بنابر وصيت پدر، جنازه او را به فلسطين برد و در كنار قبر ابراهيم و اسحاق دفن نمود و به مصر بازگشت . در اين كه يعقوب پس از ورود به مصر چند سال در آنجا زيست ، اختلاف است . بسيارى گفته اند كه مدت توقف آن حضرت در مصر هفده سال بود و پس از آن از دنيا رفت . درباره مدت عمر يوسف (عليه السلام ) در روايات و تواريخ اختلاف است . برخى يكصد و ده سال ذكر كرده اند و عده اى يكصد و بيست سال نوشته اند.

مرحوم طبرسى (رحمه الله ) در تفسير خود نقل كرده است كه چون يوسف از دنيا رفت ، او را در تابوتى از سنگ مرمر نهادند و ميان رود نيل دفن كردند. علت اين كار آن بود كه چون يوسف از دنيا رفت مردم به نزاع پرداختند و هر دسته اى مى خواستند جنازه آن حضرت را در محله خود دفن كنند و از بركت آن جسد مطهر بهره مند گردند. سرانجام مصلحت ديدند كه جنازه را در رود نيل دفن كنند تا آب نيل از روى آن بگذرد و به همه شهر برسد و بركت آن جنازه به طور مساوى به همه مردم برسد. اين قبر تا زمان حضرت موسى (عليه السلام ) همچنان در روزد نيل بود تا وقتى كه آن حضرت او را از نيل بيرون آورد و به فلسطين برد. (529)

حضرت يعقوب و يوسف (عليهما السلام ) در روايات

سن يوسف هنگام خواب ديدن

در تفسير قمى از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: يوسف يازده برادر داشت و تنها برادرى كه با او از يك مادر بودند بنيامين بود. آنگاه فرمود: يوسف درسن نه سالگى اين خواب را ديد و براى پدرش نقل كرد و پدر سفارش كرد كه خواب خود را نقل نكند. (530)

علت ابتلاى يعقوب به فراق يوسف

در معان الاخبار، به سند خود از ابى حمزه ثمالى روايت شده كه من با امام سجاد (عليه السلام ) نماز صبح روز جمعه را خواندم . او وقتى از نماز و تسبيح فارغ شد، برخاست تا به منزل برود. من هم برخاستم و در خدمتش ‍ بودم . حضرت كنيزش سكينه را صدا زد و به او فرمود: از در خانه ام سائلى دست خالى رد نشود، چيزى به او بخورانيد زيرا امروز جمعه است .

عرض كرد: آخر همه سائلها مستحق نيستند.

اما فرمود: اى ثابت ! زيرا مى ترسم در ميان آنان يكى مستحق باشد و ما به او چيزى نخوارنيم و ردش كنيم ، آن وقت آن چه كه بر سر يعقوب و آل يعقوب نازل شد بر سر ما اهل بيت نيز نازل شود، پس به همه آنان طعام بدهيد.

رسم يعقوب اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالش هم از آن مى خوردند. روزى سائلى مؤ من و روزه گير و اهل حقيقت هنگام افطار از در خانه يعقوب مى گذشت . آن مرد غريب و رهگذر، صدا زد كه از زيادى غذايتان چيزى به سائل گرسنه بخورانيد. مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد ولى حق او را ندادند و گفتارش را باور نكردند. از غذاى اهل خانه ماءيوس شد و هوا كه تاريك شد، انا لله گفت و گريه كرد و شگايت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شكم خود را در دست مى فشرد. صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل او آن شب را سير خوابيدند و صبح در حالى از خواب برخاستند كه مقدارى غذا از شب قبل مانده بود.

امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه اى يعقوب ! تو بنده مرا خوار كردى و با همين عملت غضب مرا به سوى خود كشاندى و خود را مستوجب تاءديب و عقوبت من كردى و مستوجب اين كردى كه بر تو و پسرانت بلا فرستم . اى يعقوب ! محبوب ترين انبيا نزد من پيغمبرى است كه نسبت به مساكين از بندگانم ترحم كند و ايشان را به خود نزديك كند و غذايشان دهد و براى آنان ملجاء و پناه گاه باشد. اى يعقوب ! ديشب وقتى بنده عبادت گر و كوشاى در عبادتم ((دميال )) كه مردى قانع به اندكى از دنياست و به خانه ات آمد و از شما درخواست كرد، چيزى به او نداديد. او ((انا لله )) گفت ، به گريه در آمد و به من شكايت آورد و تا صبح شكم خالى خود را در بغل گرفت و حمد خدا را به جاى آورد و براى خشنودى من دوباره صبح نيت روزه كرد. اى يعقوب ! تو با فرزندانت همه با شكم سير خوابيدند با اين كه غذاى زيادى مانده بود.

اى يعقوب ! مگر نمى دانستى كه عقوبت و بلاى من نسبت به اوليايم سريع تر است تا دشمنانم . آرى ، به خاطر حسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم اوليايم را در دنيا گرفتار مى كنم (تا كفاره گناهانشان شود) ولى دشمنانم را وسعت و گشايش مى دهم . اينك بدان كه به عزتم سوگند بر تو بلايى خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصيبتى قرار خواهم داد و تو را با عقوبت خود تاءديب خواهم كرد؛ پس خود را براى بلا آماده كنيد و به قضاى من رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد.

ابوحمزه ثمالى گويد: به امام سجاد (عليه السلام ) عرض كردم : فدايت شوم ! يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟

حضرت فرمود: در همان شب كه يعقوب و آلش سير و ((دميال )) گرسنه به سر بردند، صبح كه از خواب برخاستند يوسف آن خواب را براى پدر تعريف كرد. يعقوب وقتى خواب يوسف را شنيد اندوهگين بود تا آنكه خدا وحى فرستاد؛ اينك آماده بلا باش . يعقوب فرمود: خواب خود را براى برادران تعريف مكن كه من مى ترسم بلايى بر سرت بياورند، ولى يوسف خواب را براى برادران تعرف كرد. در ابتداى اين مصيبت در دل فرزندانش ‍ حسدى تند ايجاد شد و وقتى آن خواب را از او شنيدند بسيار ناراحت شدند. يعقوب نيز يقين داشت كه مقدرى برايش تقدير شده و به زودى به مصيبتى گرفتار خواهد شد، اما مى ترسيد اين بلاى خدايى مخصوصا از ناحيه يوسف باشد چون در دل ، محبت و علاقه شديدى به او داشت ولى قضا و قدر خدا كار خود را كرد و يعقوب در دفع بلا، كارى نمى توانست بكند؛ لاجرم يوسف را را در شدت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كه دريافته بود كه اين بلا فقط بر سر يوسف خواهد آمد.

فرزندان يعقوب وقتى از خانه بيرون رفتند، يعقوب به شتاب خود را به ايشان رسانيد و يوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد و با او معانقه كرد و سخت بگريست ولى بناچار دوباره به دست فرزندانش سپرد. فرزندان ، اين بار با عجله رفتند تا مبدا پدر بنگرد و يوسف را از دستشان بگيرد. وقتى كاملا دور شدند، او را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت بردند و گفتند سر او را مى بريم و زير اين درخت مى گذاريم تا شبانگاهان طعمه گرگان شود. ولى بزرگ ترشان گفت كه يوسف را مكشيد وليكن در چاهش بيندازيد تا كاروانيان رهگذر، او را گرفته و با خود ببرند. پس او را به كنار چاه آوردند و در چاه انداختند به خيال اين كه در چاه غرق شود. ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت ، فرياد زد: اى دودمان رومين ! از قول من به پدرم يعقوب سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده به يكديگر گفتند: بايد از اينجا كنار نرويم تا زمانى بفهميم مرده است . آن قدر ماندند تا از او ماءيوس شدند. وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد، ((انالله )) گفت و گريه كرد و به ياد وحى الهى افتاد كه فرموده بود: آماده بلا باش . پس خويشتن دارى كرد و يقين كرد كه بلا نازل شده است . آرى ، او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را به گرگ نمى دهد، آن هم قبل از آن كه خواب يوسف را به تعبير برساند.

ابوحمزه ثمالى گويد: چون حديث امام سجاد (عليه السلام ) تمام شد، من به خانه رفتم و فردا دوباره شرفياب شدم و عرض كردم : فدايت شوم ! ديروز شرح داستان يعقوب و فرزندانش را ناتمام گذاشتى . اينك بفرماييد برادران يوسف چه كردند و داستان يوسف به كجا انجاميد؟

حضرت فرمود: فرزندان يعقوب وقتى روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند: برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميد، آيا مرده است يا زنده ؟

وقتى به چاه رسيدند در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند و چون دلو را بيرون كشيدند، يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آب كش قافله ، مردم قافله را صدا زد كه : مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم . برادران يوسف نزيك آمدند و گفتند: اين برده از ماست كه ديروز در چاه افتاده بود و امروز آمده ايم او را بيرون بياوريم . با اين بهانه يوسف را از قافله گرفتند و به ناحيه اى از بيابان بردند و به او گفتند: يا بايد اقرار كنى كه برده ما هستى تا ما تو را بفروشيم و يا اين كه تو را مى كشيم . يوسف گفت : مرا مكشيد هر چه مى خواهيد بكنيد. پس يوسف را نزد قافله آوردند و گفتند: چه كس اين غلام را از ما مى خرد؟ مردى او را به بيست درهم خريدارى كرد و برادران هم به همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود مى برد تا به شهر مصر آورد و در آنجا به پادشاه مصر فروخت .

ابوحمزه اضافه مى كند كه من به امام سجاد (عليه السلام ) عرض كردم : در آن روز كه يوسف را به چاه انداختند چند ساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود. عرض كردم : در آن روز بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز (531).

در تفسير عياشى از ابى خديجه و او را مردى ، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: يعقوب از اين رو به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود و يك از اصحابش به نام ((يوم )) و يا ((قوم )) محتاج به غذا بود و آن شب چيزى نيافت كه افطار كند، يعقوب از او غفلت كرد، گوسفند را خورد و چيزى به او نداد، در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد. از آن به بعد، همه روزه مناديش فرياد مى زد: هر كه روزه است بر سر سفره يعقوب حاضر شود. و اين ندا را هر صبح و شام تكرار مى كرد. (532)

فرمانروايى يوسف در مصر

طبرسى (رحمه الله ) در تفسير خود از كتاب نبوت از امام رضا (عليه السلام ) روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: ((يوسف پس از اين كه فرمانروا گرديد، دست به كار جمع آورى آذوقه و غله زد و در هفت سال فراوانى ، انبارها را پر كرد، چون سالهاى قحطى رسيد، شروع به فروش غله كرد. در سال اول ، مردم هر چه درهم و دينار و پول نقد داشتند به يوسف دادند و آذوقه و غله گرفتند، تا جايى كه ديگر در مصر و اطراف آن درهم و دينارى نماند جز آن كه ملك يوسف شده بود. چون سال دوم شد، جواهرات و زيورآلات خود را نزد يوسف آوردند و در مقابل ، آذوقه گرفتند، تا جايى كه ديگر زيور آلاتى نماند جز آن كه در ملك يوسف بود. در سال سوم ، هر چه دام و چهارپا داشتند همه را به يوسف دادند و آذوقه گرفتند، تا جايى كه ديگر چهارپايى در مصر نبود مگر آن كه ملك يوسف بود. در سال چهارم ، هر چه غلام و كنيز و برده داشتند همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفتند و خوردند، تا جايى كه ديگر در مصر غلام و كنيزى نماند كه ملك يوسف نباشد. سال پنجم ، خانه و املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند، تا آنجا كه در مصر و اطراف آن خانه و باغى نماند مگر آن كه ملك يوسف شده بود. سال ششم ، مزارع و آب ها را به يوسف دادند و با آذوقه مبادله كردند و ديگر مزرعه و آبى نبود كه ملك يوسف نباشد. سال هفتم ، خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند و ديگر برده و آزادى نبود كه ملك يوسف نباشد. از اين رو، هر آزاده و برده اى با هر چه داشت ، در ملك يوسف شده بود. مردم مى گفتند: ((تا كنون نديده و نشنيده ايم كه خداوند چنين ملكى به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى به كسى داده باشد)).

در اين هنگام ، يوسف به پادشاه مصر گفت : ((در اين نعمت و سلطنتى كه خداوند به من در مملكت مصر عنايت كرده چه نظرى دارى ، راءى خود را در اين باره بگو. من در كارشان نظرى جز خير و صلاح نداشته ام و آنان را از بلا نجات دادم )). شاه گفت : هر چه خود صلاح مى دانى درباره شان انجام ده ، راءى همان راءى توست !

يوسف فرمود: من خدا را گواه مى گيرم و تو نيز شاهد باش كه من همه مردم مصر را آزاد كردم و اموال و غلام و كنيزشان را به آنان بازگردانم . اكنون پادشاهى و فرمانروايى تو را نيز به خودت وامى گذارم ، مشروط بر آن كه به سيره و روش من رفتار كنى و بنابر حكم من حكم كنى .

شاه گفت : اين كمال افتخار و سربلندى من است كه جز به روش و سيره تو رفتار نكنم و جز بر طبق حكم تو حكمى نكنم . اگر تو نبودى توانايى بر اين كار نداشتم و اين سلطنت و عزت و شوكتى را كه دارم از بركت تو به دست آوردم . اكنون گواهى ميدهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست كه شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و در همين منصبى كه تو را بدان منصوب داشته ام بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام را دارى و امين ما هستى . (533)

تدبير يوسف براى نگه داشتن بنيامين

در تفسير عياشى به نقل از مردى شيعه ، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه از آن حضرت از معناى قول خدا درباره يوسف سؤ ال كردم كه مى فرمايد: ((اى كاروانيان شما دزد هستيد.)) امام (عليه السلام ) فرمود: آرى ، برادران ، يوسف را از پدرش دزديده بودند مقصود يوسف همين بود؛ نه دزديدن پيمانه سلطنتى ؛ به شهادت اين كه هنگامى كه برادران سؤ ال كردند: ((مگر چه چيز را گم كرده ايد؟)). نگفت شما پيمانه ما را دزديديد، بلكه گفت ما پيمانه سلطنتى را گم كرده ايم . به همين دليل مقصودش از اين كه گفت : شما دزديد، همان دزديدن يوسف است .

در كافى به سند خود از حسن صيقل روايت كرده كه گفت : خدمت امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم : درباره يوسف كه گفت : اءيتها العير انكم لسارقون . روايتى به ما رسيده است كه فرموه : به خدا، نه برادران او دزدى كرده بودند و نه او دروغ گفته بود، چنان كه ابراهيم خليل كه گفته بود: ((بلكه بزرگ تر شان اين كار را كرده ، اگر حرف مى زنند از خودشان بپرسيد)) و حال آن كه به خدا قسم نه بزرگ تر بت ها؛ بت ها ر شكسته بود و نه ابراهيم دروغ گفته بود.

حسن صيقل مى گويد: امام صادق (عليه السلام ) فرمود: صيقل ! نزد شما چه جوابى در اين باره هست ؟ عرض كردم : ما جز تسليم در برابر فرمايش ‍ امام چيزى نداريم . امام فرمود: خداوند دو چيز را دوست دارد و دو چيز را دشمن . آن دو را كه دوست مى دارد؛ رفت و آمد كردن ميان دو صف (متخاصم را جهت اصلا و آتشى دادن ) و نيز دروغ در راه اصلاح است و آن دو را كه دشمن مى دارد: قدم زدن در ميان راه ها (ميان دوكس آتش ‍ افروختن ) و دروغ در غير اصلاح است . ابراهيم (عليه السلام ) اگر گفت : ((بلكه اين كار را بزرگشان كرده ))، مقصودش اصلاح و راهنمايى قوم خود به درك اين معنا بود كه آن خدايانى كه مى پرستند، موجوداتى بى جان هستند و همچنين يوسف ، مقصودش از آن كلام اصلاح بوده است . (534)

تهمت دزدى برادران به يوسف

در تفسير عياشى از اسماعيل بن همام روايت كرده كه گفت : امام رضا (عليه السلام ) فرمود: اسحاق پيغمبر، كمربندى داشت كه انبيا و بزرگان يكى پس از ديگرى آن را به ارث مى بردند. در زمان يوسف اين كمربند نزد عمه او بود و يوسف نيز نزد عمه اش به سر مى برد و عمه اش او را خيلى دوست مى داشت . روزى حضرت يعقوب كسى را نزد خواهرش فرستاد و گفت كه يوسف را روانه منزل كن ، دوباره مى گويم تا نزد تو بيايد. عمه يوسف به فرستاده يعقوب گفت : فقط امشب را مهلت دهيد من او را ببويم ، فردا نزد شما روانه اش مى كنم . سپس براى اين كه يعقوب را قانع سازد كه چشم از يوسف بپوشد، فرداى آن روز آن كمربند را از زير پيراهن يوسف به كمرش بست و پيراهنش را روى آن انداخت و او را نزد پدر روانه كرد. سس ‍ به نزد برادرش يعقوب رفت و گفت : مدتى است كه كمربند ارثى را گم كرده ام و اينك مى بينم كه يوسف آن را زير پيراهنش بسته است . چون قانون مجازات دزد در آن روز اين بود كه سارق ، برده صاحب مال شود، از اين رو با دسيسه يوسف را نزد خود برد و نگه داشت . (535)