قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۱۷ -


از يك دروازه شهر وارد نشويد

از اين كه مشكل حل شد و پسران توانستند موافقت پدر را براى بردن بنيامين جلب كنند، با خوشحالى آماده سفر دوم شدند. در برخى از روايات است كه فاصله سفر اول با سفر دوم شش ماه بود.

هنگامى كه پسران عازم سفر به مصر شدند، حضرت يعقوب ، نصيحت و سفارشى به آنان كرد و گفت : ((اى فرزندان من ! از يك دروازه وارد شهر نشويد و از دوازه هاى مختلف وارد شويد و البته من نمى توانم در برابر خداوند كارى براى شما انجام دهم كه حكم تنها براى خداست و من بر او توكل مى كنم )) (467).

در اين كه حضرت يعقوب به چه منظورى اين دستور را به فرزندان خود داد، اختلاف است كه در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها اشاره خواهد شد.

به هر صورت برادران بر يوسف وارد شدند و به او اعلام كردند كه دستور تو را به كار بستيم و با اين كه پدر در آغاز موافق فرستان برادر كوچك با ما نبود، با اصرار او را راضى ساختيم تا بدانى ما به گفته و عهد خود وفا داريم .

يوسف آنان را با احترام و اكرام تمام پذيرفت و به ميهمانى خويش دعوت كرد، دستور داد هر دو نفر در كنار سفره غذا قرار گيرند، در اين هنگام كه بنيامين تنها مانده بود، گريه سر داد و گفت : اگر برادرم يوسف زنده بود مرا با خود بر سر يك سفره مى نشاند، چرا كه از يك پدر و مادر بوديم ، يوسف رو به آنان كرد و گفت : مثل اين كه برادر كوچكتان تنها مانده است ؟ من براى رفع تنهاييش او را با خودم بر سر يك سفره مى نشانم !

برادران كه اين وضع را ديدند با هم گفتند: به راستى كه خداوند يوسف و برادرش را بر ما برترى داده است ، تا جايى كه فرمانرواى مصر او را بر سر سفره خود مى نشاند.

سپس دستور داد براى هر دو نفر يك اتاق خواب مهيا كردند، باز بنيامين تنها ماند؛ يوسف گفت : او رانزد من بفرستيد، در اين هنگام يوسف ، برادرش ‍ را نزد خود جاى داد، اما ديد او بسيار نگران و غمگين است و دائما به ياد برادر از دست رفته اش يوسف است . پيمانه صبر يوسف لبريز شد و پرده از روى حقيقت برداشت و خود را معرفى كرد.

بعضى از مورخان نوشته اند كه يوسف كه پس از سالها دورى و فراق اكنون چشمش به برادر مادريش بنيامين افتاد، پس از گفتگوى مختصرى كه با برادران ديگر كرد، نتوانست اضطراب و دگرگونى خود را تحمل كند و برخاست به اندرون رفت و پس از آن كه مقدارى گريه كرد، بنيامين را طلبيد و خود را معرفى كرد.

قرآن در اين باره مى فرمايد: ((هنگامى كه (برادران ) بر يوسف وارد شدند، او، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت : من همان برادرت يوسف هستم غم و مخور و اندوه به خويش راه مده و از كارهايى كه آنان انجام مى دادند نگران مباش )) (468). منظور از كارهاى برادران كه بنيامين را ناراحت مى كرده است ، بى مهرى هايى بود كه نسبت به او و يوسف داشتند و نقشه هايى كه براى طرد آنان از خانواده كشيدند.

به هر صورت پس از اين كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد، شرح حال خود را براى برادر گفت و بلاها و سختى هايى را كه تا به آن روز كشيده بود به اطلاع او رساند. سپس در صدد برآمد تا تدبيرى بينديشد تا بنيامين را نزد خود نگه دارد و از ديدار او بهره بيشترى ببرد. شايد هم ، خود بنيامين ماندن در مصر را پيشنهاد كرد. يوسف درصدد برآمد كه راهى براى اين كار پيدا كند، به طورى كه برادران مطلع نشوند و بناچار با اين پيشنهاد موافقت كنند.

تدبير يوسف براى نگهدارى بنيامين

در اين هنگامى يوسف به برادرش بنيامين گفت : آيا ميل دارى كه نزد من بمانى ؟ او گفت : آرى ، ولى برادرانم هرگز راضى نخواهند شد چرا كه به پدر قول داده اند و سوگند ياد كرده اند كه مرا به هر قيمتى كه هست با خود بازگردانند. يوسف گفت : غصه مخور، تدبيرى انديشيده ام تا مجبور شوند تو را نزد من بگذارند. ((هنگامى كه ماءمور يوسف بارهاى آنان را بست ، پيمانه گران قيمت مخصوص را، درون بار برادرش بنيامين گذاشت )) (469).

البته اين كار در خفا و پنهانى انجام گرفت و شايد تنها يك نفر از ماءموران ، بيشتر از آن آگاه نشد، در اين هنگام ماءموران كيل مواد غذايى ديدند كه اثرى از پيمانه مخصوص و گران قيمت نيست ، در حالى كه قبلا در دست آنان بود؛ از اين رو همين كه قافله آماده حركت شد، كسى فرياد زد: ((اى اهل قافله ! شما دزد هستيد!)) (470).

برادران يوسف كه اين جمله را شنيدند سخت تكان خوردند و وحشت كردند، چرا كه هرگز احتمال نمى دادند كه بعد از اين همه احترام و اكرام متهم به دزدى شوند، از اين رو گفتند: ((مگر چه چيز گم كرده ايد؟)) (471)

((گفتند: ما پيمانه سلطان را گم كرده ايم )) (472) و نسبت به شما مظنون هستيم . از آنجا كه پيمانه ، گران قيمت و مورد علاقه سلطان بوده است ((هر كس آن را بيابد و بياورد يك بار شتر به او جايزه خواهيم داد)) (473).

برادران كه سخت از شنيدن اين سخن نگران و دستپاچه شدند و نمى دانستند جريان چيست ، گفتند: ((به خدا سوگند! شما مى دانيد كه ما نيامده ايم در اينجا فساد كنيم و ما هرگز دزد نبوده ايم )). (474)

در اين هنگام ماءموران به آنان گفتند: ((اگر شما دروغ بگوييد كيفر و مجازاتش چيست ؟)) (475)

در پاسخ گفتند: ((كيفر و مجازاتش اين است كه هر كس پيمانه دربار او پيدا شود خودش را توقيف كنيد و به جاى آن [كالا] برداريد آرى ما چنين ستمكاران را كيفر مى دهيم )) (476)

در اين هنگام يوسف دستور داد كه بارهايشان را پايين بياورند و باز كنند و بازرسى كنند، اما براى اين كه طرح و نقشه يوسف معلوم نشود ((نخست بارهاى ديگران را قبل از بار برادرش بنيامين بازرسى كرد و سپس پيمانه مخصوص را از بار برادرش بيرون آورد)) (477)

همين كه پيمانه در ميان بارهاى بنيامين پيدا شد، دهان برادران از روى تعجب باز ماند، گويى كه كوهى از غم و اندوه بر آنان فرود آمد و خود را در بن بست عجيبى ديدند. از طرفى به ظاهر ديدند كه برادرشان مرتكب چنين سرقتى شده است و مايه سرشكستگى آنهاست و از طرف ديگر موقعيت آنان نزد عزيز مصر به خطر مى افتد و براى آينده ، جلب حمايت او ممكن نيست . از همه مشكل تر، پاسخ پدر را چه بگويند؟ چگونه او باور مى كند كه برادران تقصيرى نداشته اند؟

بعضى نوشته اند كه در اين هنگام برادران رو به سوى بنيامين كردند و گفتند: اى بى خبر! تو ما را رو سياه و رسوا كردى ! اين چه كارى بود كه كردى ؟ بگو تا بدانيم كه چه موقع اين كار را انجام دادى و پيمانه را دربار خود گذاشتى ؟

بنيامين نيز كه از باطن قضيه با خبر بود، با خونسردى جواب داد اين كار را همان كسى انجام داده است كه وجوه پرداختى شما را (در سفر قبل ) دربارهايتان گذاشت ! اما حادثه چنان براى برادران ناگوار و غير منتظره بود كه نفهميدند چه مى گويد.

سپس قرآن چنين اضافه مى كند: ((ما اين گونه راه چاره را به يوسف ياد داديم . او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آيين پادشاه مصر بگيرد)) (478).

از آيات قرآنى استفاده مى شود كه مجازات سرقت در ميان مصريان و مردم كنعان متفاوت بوده است ، نزد برادران يوسف و احتمالا مردم كنعان مجازات اين عمل بردگى سارق (به طور دائم يا موقت ) در برابر سرقتى كه انجام داده ، بوده است .

مفسر بزرگ ، مرحوم طبرسى (رحمه الله ) در مجمع البيان نقل كرده است كه ميان جمعى از مردم آن زمان رسم اين بود كه سارق را يك سال به بردگى مى گرفتند و نيز نقل كرده است كه خاندان يعقوب ، سارق را به مقدار سرقتش به بردگى مى گرفتند (تا همان مقدار كار كند).

برادران ، سرانجام باور كردند كه بنيامين دست به سرقت زده است و سابقه آنان را نزد عزيز مصر به كلى خراب كرده است . از همين رو براى اين كه حساب خود را از بنيامين كه از مادر ديگرى بود جدا كند، به عزيز مصر و حاضران گفتند: ((اگر بنيامين دزدى كرده است چيز عجيبى نيست ، چرا كه برادرش (يوسف ) نيز قبلا مرتكب چنين كارى شده است )) (479) و با بيان اين جمله خواستند بگويند: اين سرقت او اثر شير مادر است و به اين دليل ، برادر ديگر او هم كه از همين مادر بود پيش از اين دزدى كرده بود، اين عمل آنان ، ارثى است كه از مادرشان برده اند و گرنه ما دزد نبوديم و نيستيم و به اين ترتيب خواستند خط فاصلى ميان خود و بنيامين بكشند و سرنوشت او را با برادرش يوسف پيوند دهند.

يوسف از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد و ((آن را در دل پنهان داشت و براى آنان آشكار نساخت )). (480) چرا كه او مى دانست با اين سخن مرتكب تهمت بزرگى شده اند ولى پاسخى به آنان نداد، تنها سربسته به آنان گفت : ((شما نزد من از نظر مقام و منزلت بدترين مردميد)) (481). سپس افزود: ((خداوند درباره آنچه مى گوييد داناتر است )) (482).

در اين كه روى چه سابقه اى اين نسبت را به يوسف دادند، مفسران وجوهى ذكر كرده اند از جمله اين كه گفته اند: يوسف در كودكى بتى را از خانه جد مادرى خود ربوده و آن را شكسته بود و يا اين كه گفته اند: در زمان كودكى از خانه پدرش چيزى را پنهانى برداشته و به فقير داده بود. ابن عباس و برخى گفته اند: يوسف در كودكى پيش از آن كه مادرش از دنيا برود تحت كفالت عمه اش بود و نزد او به سر مى برد و او يوسف را بسيار دوست داشت و همين كه بزرگ شد، يعقوب خواست تا فرزندش را از او بازگيرد و نزد خود ببرد. آن زن بزرگ ترين فرزند اسحاق بود و كمربند اسحاق كه به بزرگ ترين فرزندش مى رسيد، نزد آن زن بود. سرانجام براى نگه داشتن يوسف نزد خود، آن كمربند را مخفيانه به كمر او بست و مدعى شد كه يوسف كمربند را دزديده است ، چون بنابر قانون آنجا، دزد را به جاى مال سرقت شده به غلامى مى گرفتند و نزد خود نگاه مى داشتند. اين مطلب در پاره اى از روايات ائمه معصومين (عليهم السلام ) آمده است . (483)

برخى گفته اند كه ممكن است فرزندان يعقوب به دروغ نسبت دزدى به يوسف دادند، چون به گمان خود اين نسبت را به يك فرد گمشده و نابود شده اى مى دهند و هيچ گاه اين دروغ فاش نخواهد شد.

هنگامى كه برادران ديدند برادر كوچكشان بنيامين ، طبق قانونى كه خودشان آن را پذيرفته اند مى بايست نزد عزيز مصر بماند و از سوى ديگر با پدر پيمان بسته اند كه حداكثر كوشش خود را در حفظ و بازگرداندن بنيامين به خرج دهند، رو به سوى يوسف كه هنوز براى آنان ناشناخته بود كردند و گفتند: ((اى عزيز! او پدرى پير و سالخوره دارد، پس يكى از ما را به جاى او نگه دار (و او را به ما بده ) چرا كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم )) (484).

يوسف اين پيشنهاد را شديدا نفى كرد و گفت : ((پناه بر خدا! چگونه ممكن است ما كسى را جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم ، بگيريم )) (485). هرگز شنيده ايد آدم با انصافى ، بى گناهى را به جرم فرد ديگر مجازات كند؟! سپس اضافه نمود: ((اگر چنين كنيم ، مسلما از ظالمان خواهيم بود)) (486).

نكته قابل ذكر اين است كه يوسف در اين گفتار خود هيچ گونه نسبت سرقت به برادرش نمى دهد، بلكه از او تعبير به كسى كه متاع خود را نزد او يافته ايم مى كند و اين دليل بر آن است كه او دقيقا توجه داشت كه در زندگى هرگز خلاف حقيقت سخنى نگويد.

برادران آخرين تلاش و كوشش خود را براى نجات بنيامين كردند ولى تمام راه ها را به روى خود بسته ديدند، از يك طرف مقدمات كار آنچنان چيده شده بود كه ظاهرا تبرئه برادر امكان نداشت و از طرف ديگر پيشنهاد پذيرفتن فرد ديگرى به جاى او نيز از جانب عزيز مصر مورد قبول واقع نشد. لذا ماءيوس شدند و تصميم به مراجعت به كنعان و گفتن ماجرا براى پدر را گرفتند، قرآن كريم در اين زمينه چنين مى گويد: ((هنگامى كه آنان را عزيز مصر - يا از نجات برادر - ماءيوس شدند به گوشه اى آمدند و خود را از ديگران جدا ساختند و به سخنان در گوشى پرداختند.

برادر بزرگ تر به آنان گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان الهى گرفته است )) (487) كه بنيامين را نزد او بازگردانيد و شما همان كسانى هستيد كه ((پيش از اين درباره يوسف كوتاهى كرديد)) (488) زيرا با پدرتان عهد كرديد كه او را سالم بازگردانيد اما به عهد خود وفا نكرديد. اكنون با اين وضعى كه پيش آمده و آن سابقه بدى كه داريد با چه رويى نزد پدر باز مى گرديد؟! چگونه مى توانيد او را قانع كنيد كه بنيامين دزدى كرده و او را دستگير كردند؟!

((حال كه چنين است ، من از سرزمين مصر حركت نمى كنم مگر اين كه پدرم به من اجازه دهد و يا خداوند فرمانى درباره من صادر كند كه او بهترين حاكمان است )) (489). سپس برادر بزرگتر به برادران دستور داد كه : ((شما به سوى پدر بازگرديد و بگوييد پدر! همانا پسرت دزدى كرد و ما جز بدانچه مى دانستيم گواهى نداديم و از غيب (و پشت پرده ) خبرى نداشتيم )) (490).

سپس براى اين كه هر گونه سوء ظن را از پدر دور سازند و او را مطمئن كنند كه جريان امر همين بوده است ، گفت : ((براى تحقيق بيشتر، از شهرى كه ما در آن بوديم و از كاروانى كه همراهشان به سوى تو آمده ايم بپرس تا بدانى كه ما در آنچه مى گوييم ، راستگو هستيم )) (491) و جز حقيقت چيزى نمى گوييم . از اين آيه شريفه استفاده مى شود كه مساءله سرقت بنيامين در مصر پيچيده بوده است . شايد اين كه برادران گفتند: از سرزمين مصر سؤ ال كن ، كنايه از همين است كه آن قدر اين مساءله مشهور شده كه در مصر همه از اين ماجرا خبر دارند.

به هر حال پسران يعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم كنعان شدند و او در شهر ماند. همانطور كه برادر بزرگشان پيش بينى مى كرد ساير برادران پس از ورود به كنعان نتوانستند پدر را قانع كنند كه بنيامين را به جرم سرقت بازداشت كرده اند. يعقوب سخنانشان را باور نكرد و به آنان گفت : ((چنين نيست ، بلكه هوس هاى نفسانى شما مساءله را در نظرتان چنين منعكس ‍ ساخته و تزيين داده است )) (492). سپس يعقوب در ادامه سخنانش ‍ گفت : من زمام صبر را از دست نمى دهم و ((من صبر مى كنم صبرى زيبا و خالى از كفران )) اميدوارم خداوند همه آنان (يوسف و بنيامين و فرزند بزرگم ) را به من بازگرداند)) چرا كه من مى دانم ((او از درون دل همه آگاه است و از همه حوادثى كه گذشته و مى گذرد با خبر است ، به علاوه او حكيم است و هيچ كارى را بدون حساب انجام نمى دهد)) (493 ).

در اين حال غم و اندوه ، سراسر وجود يعقوب را فرا گرفت و جاى خالى بنيامين ، همان فرزندى كه مايه تسلى خاطر او بود، او را به ياد يوسف عزيزش افكند، به ياد دورانى كه اين فرزند برومند با ايمان با هوش زيبا در آغوشش بود و استشمام بوى او هر لحظه زندگى و حيات تازه اى به پدر مى بخشيد، اما امروز نه تنها اثرى از او نيست بلكه جانشين او، بنيامين نيز به سرنوشت دردناك و مبهمى همانند او گرفتار شده است ، ((در اين هنگام از فرزندان روى برتافت و گفت : وا اسفا بر يوسف ))! (494) برادران كه از ماجراى بنيامين ، خود را در برابر پدر شرمنده مى ديدند، از شنيدن نام يوسف در فكر فرو رفتند و عرق شرم بر جبين آنان آشكار گرديد. اين حزن و اندوه مضاعف ت سيلاب اشك را بى اختيار از چشم يعقوب جارى مى ساخت تا آن حد كه ((چشمان او از اين اندوه سفيد و نابينا شد)) (495) اما با اين حال سعى مى كرد خود را كنترل كند و خشم خود را فرو بنشاند و سخنى بر خلاف رضاى حق نگويد. ((او مرد با حوصله و بر خشم خويش مسلط بود)) (496).

از ظاهر قرآن استفاده مى شود كه يعقوب تا آن زمان نابينا نشده بود بلكه اين غم و اندوه مضاعف و ادامه گريه و ريختن اشك ، بينايى او را از بين برد و اين يك امر اختيار نبود كه با صبر جميل منافات داشته باشد. برادران كه از مجموع اين جريان ها سخت ناراحت شده بودند از يك سو وجدانشان به خاطر داستان يوسف معذب بود و از سوى ديگر به خاطر بنيامين خود را در آستانه امتحان جديدى مى ديدند و افزون بر اين ، نگرانى مضاعف پدر بر آنان ، سخت و سنگين بود؛ با ناراحتى و بى حوصلگى به پدر گفتند: ((به خدا سوگند! تو آن قدر يوسف يوسف مى گويى تا بيمار و مشرف به مرگ شوى يا هلاك گردى )) (497).

اما حضرت يعقوب در پاسخ گفت : ((من شكايت پريشانى و اندوه دل را فقط به خدا مى برم و از لطف خداوند چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد)) (498). گويا با ذكر جمله دوم خواست بگويد كه من مى دانم يوسف زنده است و روزى خواب او تعبير خواهد شد و همه شما در برابرش به سجده خواهيد افتاد.

همان گونه كه قبلا اشاره كرديم ، قحطى در مصر و اطرافش از جمله كنعان بيداد مى كرد، مواد غذايى به كلى تمام شده بود و دگربار يعقوب فرزندان را دستور به حركت كردن به سوى مصر و تاءمين مواد غذايى مى دهد، ولى اين مرتبه در سر لوحه خواسته هايش جستجو از يوسف و برادرش بنيامين را قرار مى دهد و مى گويد: ((پسرانم ! برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد)) (499). از آنجا كه فرزندان تقريبا اطمينان داشتند كه يوسفى در كار نمانده است ، از اين توصيه و تاءكيد پدر تعجب كردند، يعقوب به آنان گوشزد كرد كه ((از رحمت الهى هيچ گاه ماءيوس نشويد)) (500) كه قدرت او ما فوق همه مشكلات و سختى هاست ((چرا كه تنها كافران بى ايمان كه از قدرت خدا بى خبرند از رحمتش ماءيوس ‍ مى شوند)) (501).

براى سومين بار فرزندان يعقوب بارها را بستند و روانه مصر شدند. در اين سفر برخلافت سفرهاى گذشته يك نوع احساس شرمندگى ، روح آنان را آزار مى دهد چرا كه سابقه آنان در مصر و نزد عزيز، سخت آسيب ديده و بدنام شده اند و شايد بعضى آنان را به عنوان ((گروه سارقان كنعان )) بشناسند، از سوى ديگر متاع قابل ملاحظه اى براى معاوضه با گندم و ساير مواد غذايى همراه ندارند. از دست دادن بنيامين و ناراحتى فوق العاده پدر بر مشكلات آنان افزود و در واقع كارد به استخوانشان رسيد. تنها چيزى كه در ميان انبوه اين مشكلات و ناراحتى هاى جانفرسا مايه تسلى خاطر آنان است همان جمله پدر است كه فرمود: از رحمت خدا ماءيوس نباشيد كه هر مشكلى براى او سهل و آسان است . ((آنان بر يوسف وارد شدند و در ان هنگام با نهايت ناراحتى رو به سوى او كردند و گفتند: اى عزيز! ما و خاندان ما را قحطى و ناراحتى و بلا گرفته است و تنها متاع كم و بى ارزشى ، براى خريد مواد غذايى همراه آورده ايم .)) (502) اما با اين حال به كرم و بزرگوارى تو تكيه كرده ايم ((و انتظار داريم كه پيمانه ما را به طور كامل وفا كنى و در اين كار بر ما منت گذار و بخشش نما)) (503) و پاداش خود را از ما مگير بلكه از خدايت بگير، چرا كه ((خداوند بخشندگان را پاداش خير مى دهد)) (504).

بعضى گفته اند كه منظور از اين سخن برادران يوسف كه گفتن : ((بر ما منت گذار)) همان آزادى برادر بوده است و گرنه در مورد مواد غذايى ، قصدشان گرفتن جنس بدون عوض نبوده است ، تا نام تصدق بر آن گذارده شود.

برادران حامل نامه اى از طرف پدر براى عزيز مصر بودند كه در آن نامه ، يعقوب ضمن تمجيد از عدالت و دادگرى و محبت هاى عزيز مصر نسبت به خاندانش و سپس معرفى خويش و خاندان نبوتش شرح ناراحتى هاى خود را به خاطر از دست دادن فرزندش يوسف و فرزند ديگرش بنيامين و گرفتارى هاى ناشى از خشكسالى را براى عزيز مصر نوشته بود و در پايان از او خواسته بود كه بنيامين را آزاد كند و تاءكيد نموده بود كه ما خاندانى هستيم كه هرگز سرقت و مانند آن در ميان ما نبوده است و نخواهد بود. شرح نامه در بخش روايت ها خواهد آمد.

بوسه يوسف بر نامه پدر

هنگامى كه برادرها نامه پدر را به دست عزيز مى دهند، نامه را گرفته و مى بوسد و بر چشمان خويش مى گذارد و گريه مى كند آنچنان كه پيراهنى كه بر تن داشت از قطرات اشك خيس مى شود. اين امر برادران را به حيرت و فكر فرو مى برد كه عزيز مصر چه علاقه اى به پدرشان يعقوب دارد كه اين چنين نامه اش در او ايجاد هيجان مى نمايد و شايد در همين جا بود كه برقى در دلشان زد كه نكند او خود يوسف باشد. در اين هنگام كه دوران آزمايش ‍ به سر رسيده بود، يوسف نيز سخت بى تاب و ناراحت به نظر مى رسيد، رو به سوى برادران كرد و گفت : ((آيا هيچ مى دانيد در آن هنگام كه نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟)) (505).

بزرگوارى يوسف را ملاحظه كنيد كه اولا گناه آنان را سربسته بيان مى كند و مى گويد: آنچه انجام داديد، ثانيا راه عذرخواهى را به آنان نشان مى دهد كه اين اعمال شما به خاطر جهل و نادانى بوده است و آن دوران جهل گذشته است و كنون عاقل و فهميده هستيد. از اين سخن استفاده مى شود كه در گذشته تنها آن بلا را بر سر يوسف نياوردند بلكه برادر ديگر، بنيامين نيز از شر آنان در آن دوران در امان نبود. ناراحتى هايى نيز براى او در گذشته به وجود آورده بودند و شايد بنيامين در اين مدتى كه در مصر نزد يوسف مانده بود گوشه اى از بيدادگرى هاى آنان را براى برادرش شرح داده بود.

برادران يوسف با شنيدن اين جمله ناگهان تكانى خوردند و خيره خيره به سيماى عزيز مصر نگاه كردند. با خود فكر مى كردند كه چه شد كه ناگهان عزيز مصر نام يوسف را به ميان آورده و رفتار جاهلانه ما را نسبت به يوسف پيش كشيد؟! گويى عزيز مصر در اتفاقات گذشته و آزارهاى كه ما به يوسف كرديم همراه با ما بوده است و شايد فكر كردند كه بنيامين به او گفته است . اما با خود گفتند بنيامين هم كه در آن هنگام حضور نداشت و كسى جز خودشان و يوسف از آن ماجرا اطلاعى ندارد و تاكنون نيز به كسى اظهار نكرده اند.

كم كم به يادشان افتاد كه عزيز مصر در سفرهاى قبلى نيز از حال پدر و برادر ديگرشان جويا مى شد و دقيقا به گزارش هايشان گوش مى داد و گاهى بر اثر شنيدن مصيبت هاى پدرشان يعقوب ، حالش دگرگون مى شد و تغيير مى يافت ولى خوددارى مى كرد، به ياد پذيرايى هاى گرمى كه عزيز مصر در سفر اول كرد و كالاهايشان را در بارهايشان گذاشت افتادند. همچنين اصرار عزيز براى آوردن بنيامين در سفر اول و سپس نگاه داشتن او با آن تدبير در سفر دوم و سخن پدر در هنگام حركت در سفر سوم كه به آنان فرمود: برويد و از يوسف و برادرش بنيامين جستجو كنيد و از لطف خدا ماءيوس نشويد. اين مطالب يكى پس از ديگرى ، زنجيروار از پيش نظرشان گذشت و ناگهان به اين فكر افتادند كه شايد اين شخصيت بزرگ ، يعنى عزيز مصر همان برادرشان يوسف است كه كاروانيان او را به مصر آورده اند و روند حوادث او را به اين مقام رسانده است .

اين افكار همچون برق به مغزشان تابيد و آنان را وادار كرد كه سرهاى خود را بلند كرده و در چهره عزيز مصر دقيق شوند و با دقت و تاءملى كه در سيماى او كردند اين فكر تقويت شد و خواستند بپرسند: آيا تو همان يوسف برادر ما هستى ؟ اما مى ترسند اگر حدسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان يوسف برادر خودشان باشد كه بدون هيچ گونه جرم و تقصيرى آن همه آزارش دادند و از دامن پر مهر پدر جدا نمودند؛ در چنين وضعيتى چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و با چه رويى به صورت او نگاه كنند. اما بزرگوارى او را به نظر آوردند و طاقت تحمل را هم از كف داده بودند، به خود جراءت دادند و پرسيدند: ((آيا تو همان يوسفى ؟!

گفت : ((آرى ، من يوسفم و اين هم برادر من است كه خدا بر ما منت گزارده است )) (506) و تا به امروز همه جا به من مهر ورزيده است و در هر پيشامدى مرا حفظ كرده است . هيچ كس نمى داند در اين لحظات حساس چه گذشت و اين برادرها بعد از ده ها سال كه يكديگر را شناختند چه شور و غوغايى برپا ساختند، چگونه يكديگر را در آغوش گرفتند و چگونه اشك هاى شادى فرو ريختند ولى با اين حال برادران كه خود را سخت شرمنده مى بينند، نمى توانند درست به صورت يوسف نگاه كنند. آنان در انتظارند كه ببينند آيا گناهى كه مرتكب شده اند، قابل عفو و بخشش ‍ است يا نه ، لذا رو به سوى برادر كردند و گفتند: ((به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما مقدم داشته است و برترى داده است و ما خطاكار و گناهكار بوديم )) (507).

يوسف نيز در جوابشان گفت : ((امروز هيچ گونه سرزنش و توبيخ و ملامتى بر شما نخواهد بود)) (508) و از جانب من آسوده خاطر باشيد كه شما را عفو كردم و گذشته ها را ناديده مى گيرم و از جانب خداى تعالى نيز مى توانم اين نويد را به شما بدهم و از او بخواهم كه ((خدا نيز از گناه شما درگذرد، چرا كه او مهربان ترين مهربانان است )) (509).

پسران يعقوب نفس راحتى كشيدند و گذشته از احساس غرور و عظمتى كه در پناه عزيز مصر در وجود خويش مى كردند، فكرشان از انتقام يوسف هم آسوده شد و با وعده اى كه يوسف به آنان داد كه از خداى تعالى نيز براى آنان آمرزش بخواهد، از اين جهت تا حدودى آسوده خاطر شدند.

اما در اينجا غم و اندوه ديگرى بر دل برادران سنگينى مى كرد و آن اين كه پدر بر اثر فراق فرزندانش نابينا شده است و ادامه اين حالت ، رنجى طاقت فرسا براى همه خانواده و افزون بر اين دليلى است بر جنايت آنان . براى حل اين مشكل بزرگ يوسف چنين گفت :

((اين پيراهن مرا ببريد و روى صورت پدرم بيندازيد كه بينا مى شود سپس ‍ با تمام خانواده پيش من بيايد)) (510).

يوسف گفت : كسى كه پيراهن شفابخش مرا نزد پدر مى برد، بايد همان كسى باشد كه پيراهن خون آلود را نزد او برد تا همان گونه كه او پدر را ناراحت ساخت ، اين بار خوشحال و فرحناك كند! از اين رو اين كار به ((يهودا)) سپرده شد، زير او گفت من آن كسى بودم كه پيراهن خونين را نزد پدر بردم و گفتم فرزندت را گرگ خورده و اين نشان ميدهد كه يوسف با آن همه گرفتارى كه داشت از جزئيات مسائل اخلاقى نيز غافل نمى ماند. يهودا نيز پيراهن را گرفت و همچنان سر و پاى برهنه ، به راه افتاد. مسافت مصر تا كنعان هشتاد فرسخ بود و آذوقه اى كه يهودا با خود برد هفت گرده نان بود كه او پيش از تمام شدن نان ها خود را به كنعان و نزد پدر رسانيد (511). بعضى گفته اند كه يوسف دويست مركب با ساير لوازم سفر به كنعان فرستاد و از آنان خواست همه خاندانش را به مصر بياورند.