قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۱۶ -


خواب پادشاه مصر و تعبير آن

يوسف سال ها در تنگناى زندن به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند و مهم ترين كار او خود سازى و ارشاد و راهنمايى زندانيان و عيادت و پرستارى بيماران و دلدارى و تسلى دردمندان آنجا بود. تا اين كه يك حادثه به ظاهر كوچك نه تنها سرنوشت او كه سرنوشت تمام مملكت مصر را تغبير داد، فردى به نام وليد بن ريان كه عزيز مصر وزير او محسوب مى شد خواب ظاهرا پريشانى ديد. صبحگاهان تعبير كنندگان خواب و اطرافيان خود را احضار كرد و گفت : ((من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كردند و آنها را مى خورند و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم كه خشكيده ها بر گرد سبزها پيچيدند و آنها را از ميان بردند)) (433).

سپس رو به آنان كرد و گفت : ((اى جمعيت اشراف ! درباره خواب من نظر دهيد، اگر قادر به تعبير خواب هستيد)) (434). كاهنان و معبران سرها را به زيرانداختند و به فكر فرو رفتند ولى فكرشان به جايى نرسيد و در پاسخ شاه گفتند: ((اينها خواب هاى پريشان و آشفته است و ما تعبير خواب هاى آشفته را نمى دانيم )) (435).

((در اينجا ساقى شاه كه سال ها قبل از زندان آزاد شده بود به ياد خاطره زندان و تعبير خواب يوسف افتاد؛ رو به سوى سلطان و حاشيه نشينان كرد و چنين گفت : من مى توانم شما را از تعبير اين خواب خبر دهم مرا به سراغ آن جوان زندانى بفرستيد)) (436). آرى ، در گوشه اين زندان ، مردى روشن ضمير و با ايمان و پاكدل زندگى مى كند و كه قلبش آيينه حوادث آينده است . او است كه مى تواند پرده از اين راز بردارد و تعبير اين خواب را بازگو كند. اين سخن وضع مجلس را دگرگون ساخت و همه چشم ها را به ساقى دوختند و سرانجام به او اجازه داده شد كه هر چه زودتر به دنبال اين ماءموريت برود و نتجه را فورا گزارش دهد.

ساقى به سراغ دوست قديمى خود يوسف آمد، همان دوستى كه در حق او بى وفايى بسيارى كرده بود، اما شايد مى دانست بزرگوارى يوسف مانع از آن خواهد شد كه سرگله باز كند. رو به يوسف كرد و چنين گفت : ((يوسف ! اى مرد بسيار راستگو! درباره اين خواب چه مى گويى كه كسى در خواب ديده است كه هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده (كه خوشه خشكيده بر خوشه سبز پيچيده و آن را نابود كرده است ) من به سوى اين مردم باز گردم ، باشد كه از تعبير اين خواب آگاه شوند)) (437).

سخن ساقى به اتمام رسيد و همان گونه كه انتظار مى رفت ، حضرت يوسف بدون آن كه سخنى از بى وفايى او به ميان آورد شروع به تعبير خواب كرد و چنين فرمود: ((هفت سال پى در پى بايد با جديت زراعت كنيد چرا كه در اين هفت سال بارندگى فراوان است ولى آنچه را درو مى كنيد به صورت همان خوشه در انبارها ذخيره كنيد جز به مقدار كم و جيره بندى كه براى خوردن نياز داريد)) (438). ((اما بدانيد كه بعد از اين هفت سال ، هفت سال خشك و كم باران و خست در پيش داريد كه تنها بايد از آنچه از سال هاى قبل ذخيره كرده ايد، استفاده كنيد وگرنه هلاك خواهيد شد. اما مراقب باشيد در آن هفت سال خشك و قحطى نبايد تمام موجودى انبارها را صرف تغذيه كنيد، بلكه بايد مقدار كمى براى زراعت سال بعد كه سال خوبى خواهد بود نگهدارى نماييد)) (439). اگر با برنامه و تدبير، اين هفت سال خشك و سخت را پشت سر بگذاريد، ديگرى خطرى شما را تهديد نمى كند، زيرا ((بعد از آن سالى پرباران فرا مى رسد كه مردم از اين موهبت آسمانى بهره مند مى شوند؛ نه تنها كار زراعت و دانه هاى غذايى خوب مى شود بلكه دانه هاى روغنى و ميوه هايى كه مردم آن را مى فشارند و از عصاره آن استفاده هاى مختلف مى كنند نيز فراوان خواهد بود)) (440).

اين تعبير، گذشته از اين كه حكايت از كمال علم و دانش تعبيركننده آن مى كرد، معرف شخصيت علمى دانشمندى بود كه سال ها را كنج زندان به سر مى برد و كسى از مقام او آگاه نبود. افزون بر اين ، پيش بينى مهمى را براى نجات ملت مصر از قحطى در برداشت كه خواه و ناخواه شاه و درباريان و دانشمندان مصر را به فكر وامى داشت تا از روى احتياط براى آينده دشوار و سختى كه در پيش دارند، تدبيرى به كار برند و علاج واقعه را قبل از وقوع بكنند.

در حقيقت ، يوسف يك معبر ساده خواب نبود بلكه يك رهبر بود كه از گوشه زندان براى آينده يك كشور برنامه ريزى مى كرد و يك طرح چند ماده اى دست كم پانزده ساله به آنها ارائه داد. اين تعبير تواءم با راهنماى و طراحى براى آينده ، شاه جبار و اطرافيان او را تكان داد و موجب شد كه هم مردم مصر از قحطى كشنده و هم يوسف از زندان و هم حكومت از دست خودكامگان و چاپلوسان نجات يابند.

فرستاده شاه كه همان ساقى مخصوص و رفيق سابق زندان يوسف بود، پس ‍ از شنيدن آن تعبير عجيب به سرعت خود را به دربار شاه رسانيد و در حضور شاه و درباريان و دانشمندانى كه منتظر شنيدن تعبير خواب بودند، ايستاد و تعبير يوسف را گزارش داد. شاه و حاضران مجلس كه با دقت به گفتار ساقى گوش مى دادند از تعبير عجيبى كه يوسف كرده بود و به سختى در شگفت شدند و مشتاق ديدار اين شخصيت بزرگوار و حكيم خردمند گرديدند. كم كم به اين فكر افتادند كه اساسا چنين مرد خردمند و حكيمى چرا بايد در زندان باشد و چرا نبايد از علم و دانش و تدبير او در كارهاى مهم مملكتى استفاده شود. اين موضوع سبب شد تا شاه فرمان بدهد كه او را نزد من آوريد. با اين فرمان او را به دربار خويش احضار كرد. فرستاده مخصوص ‍ شاه كه شايد همان ساقى مخصوص و رفيق زندانى يوسف بوده براى ابلاغ اين فرمان به زندان آمد و خيال مى كرد با ابلاغ فرمان مزبور يوسف بلادرنگ از زندان خارج مى شود و به دربار مى رود، اما بر خلاف انتظارش ، يوسف در پاسخ اين فرمان به فرستاده مخصوص گفت : ((من از زندان بيرون نمى آيم تا اينكه به سوى سرپرست و مالك خود برگردى و از او بپرسى ماجراى زنانى كه در قصر عزيز مصر دست هاى خود را بريدند چه بود؟)) (441).

يوسف نمى خواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذيرد او نمى خواست پس از آزادى به صورت يك مجرم يا لااقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است ، زندگى كند. او مى خواست نخست درباره علت زندانى شدنش تحقيق شود و بى گناهى و پاكدامنيش به اثبات برسد و پس از تبرئه ، سربلند آزاد گردد و در ضمن ، آلودگى سازمان حكومت مصر را نيز ثابت كند كه در دربار وزيرش چه مسائلى مى گذرد. جالب اين كه يوسف در اين عبارات ، آنقدر بزرگوارى از خود نشان داد كه حتى حاضر نشد نامى از همسر عزيز مصر ببرد كه عامل اصلى اتهام و زندان او بود، تنها به صورت كلى به گروهى از زنان مصر كه در اين ماجرا دخالت داشتند اشاره كرد.

سپس اضافه نمود اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه به وسيله چه كسانى طرح شد، اما ((پروردگارم من از نيرنگ و نقشه آنان آگاه است )) (442).

اثبات بى گناهى يوسف

فرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پيشنهاد يوسف را بيان كرد، اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علو همت همراه بود او را بيشتر تحت تاءثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد لذا فورا زنانى را كه در اين ماجرا شركت داشتند احضار كرد و به آنان گفت : ((داستان شما هنگامى كه يوسف را به سوى خويش دعوت كرديد چه بود؟)) (443).

در پاسخ اظهار داشتند: ((منزه است خداوند! ما هيچ عيب و گناهى در يوسف نيافتيم )) (444).

همسر عزيز مصر كه نيز آنجا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و زنان مصر گوش مى داد، بى آنكه سؤ الى از او كند قدرت سكوت در خود نديد و احسا كرد زمان آن رسيده است كه سال ها شرمندگى وجدان را با شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند. به خصوص اين كه او بزرگوارى بى نظير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد، كه در پيامش سخنى از او به ميان نياورده است و تنها از زنان مصر به طور سربسته سخن گفته است . از اين رو، گويى انفجارى در درونش رخ داد و فرياد زد: ((الآن حق آشكار شد كه من يوسف را به كامجويى خويش ‍ دعوت كردم )) (445) و من اگر سخنى درباره او گفتم دروغ بوده است ، دروغ ! همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت : ((من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه يوسف بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم )) (446)؛ چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشته ام ، فهميده ام كه ((خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى كند)) (447).

در حقيقت او براى اعتراف صريحش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش دو دليل اقامه مى كند؛ اول اينكه يوسف بداند من هنوز در عشق او صادق و در محبت به وى صميمى هستم ، به دليل آنكه من در غيبتش به او خيانت نكردم و به راستگويى و پاكدامنى او گواهى دادم . دوم اينكه من در طول اين چند سال با نقشه هاى خائنانه ، يوسف را پيش شوهر خود و ديگران گناهكار و خود را بى گناه جلوه دادم و به همين جهت او را به زنان افكندم ؛ اما اكنون مى بينم همه اين كارها نتيجه معكوس داشت و به ضرر و زيان من تمام شد و خداى بزرگ وضع را طورى پيش برد كه همه به نفع يوسف و رسوايى من تمام شد، از اينجا دانستم كه خداوند نقشه خائنان را نتيجه نمى رساند. بهتر همان است كه به حقيقت اعتراف كنم و اين كه من به اين كار اعتراف مى كنم به سبب آن است كه نفس سركش ، انسان را به بدى فرمان مى دهد مگر آن كه خدا رحم كند و توفيق مقاومت در برابر خواهش هاى نفس به شخص بدهد و گرنه مهار كردن او مقدور نيست . اين نفس سركش بود كه مرا به اين كار زشت وادار كرد ولى اينك اميدوارم كه خدا مرا ببخشد. به راستى كه او آمرزنده و مهربان است (448).

يوسف ، خزانه دار مصر

پيام يوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق و بررسى كند و اين تحقيق و بررسى موجب شد تا پادشاه مصر اشتياق بيشترى به ديدار يوسف پيدا كند و تصميم بگيرد تا او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرار خود انتخاب نمايد و در كارهاى مهم مملكتى از عقل و درايت و كاردانى او استفاده كند. از اين رو براى بار دوم كه فرستاده مخصوص خود را براى آوردن يوسف به زندان فرستاد، متن دستورش را در اين باره ، قرآن كريم اين چنين نقل مى كند:

((پادشاه گفت : يوسف را نزد من آوريد تا او را مشاور و نماينده مخصوص ‍ خود سازم و هنگامى كه پادشاه با وى گفتگو كرد (بيش از پيش شيفته و دلباخته او شد و) گفت : تو امروز نزد ما داراى منزلت عالى و اختيارات وسيع هستى و مورد اعتماد و وثوق ما خواهى بود)) (449).

تو بايد امروز در اين كشور، مصدر كارهاى مهم باشى و بر اصلاح امور همت كنى چرا كه طبق تعبيرى كه از خواب من كرده اى ، بحران اقتصادى شديدى براى اين كشور در پيش است و من فكر مى كنم تنها كسى كه مى تواند بر اين بحران غلبه كند تو هستى ؛ يوسف نيز پيشنهاد كرد خزانه دار كشور مصر باشد و دليل پيشنهاد كردن اين منصب در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها خواهد آمد.

قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: ((گفت : مرا در راءس خزانه دارى اين سرزمين قرار ده ! چرا كه من هم حافظ و نگهدار خوبى هستم و هم به اسرار اين كار واقفم )) (450). اين مطلب (نصب يوسف بر خزانه دارى ) بيانگر اين نكته است كه سلطان مصر قبل از ديدارش با يوسف ، عزيز مصر را از منصب وى عزل كرده و به جاى آن يوسف پاكدامن را بر آن منصب گماشته است . چنان كه بعضى به اين مطلب اشاره كرده اند و گفته اند او را به جاى عزيز مصر به مقام نخست وزيرى نصب كرد. اين احتمال نيز هست كه او تنها خزانه دار مصر شده باشد. ولى آيات 100 و 101 سوره يوسف دليل بر اين است كه او سرانجام به جاى پادشاه نشست و زمامدار تمام امور مصر شد. هر چند آيه 88 كه مى گويد برادران به او گفتند: ايها العزيز، دليل بر اين است كه او در جاى عزيز مصر قرار گرفت ولى هيچ مانعى ندارد كه اين سلسله مراتب را تدريجا طى كرده باشد، نخست به مقام خزانه دراى و بعد نخست وزيرى و بعد به جاى پادشاه نشسته باشد. به هر حال خداوند در اينجا مى فرمايد: ((و اين چنين ما يوسف را بر سرزمين مصر، مسلط ساختيم كه هر گونه مى خواست در آن تصرف مى كرد ما رحمت خويش و نعمت هاى مادى و معنوى را به هر كس بخواهيم و شايسته بدانيم مى بخشيم و هرگز پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهيم كرد.)) (451)

سرانجام همان گونه كه پيش بينى مى شد، هفت سال پى در پى وضع كشاورزى مصر بر اثر باران هاى پر بركت و وفور آب نيل كاملا رضايت بخش ‍ بود و يوسف همه خزائن مصر و امور اقتصادى آن را زير نظر داشت دستور داد انبارها و مخازن كوچك و بزرگى بسازند، به گونه اى كه مواد غذايى را از فاسد شدن حفظ كنند، دستور داد مردم مقدار مورد نياز خود را از محصول بردارند و بقيه را به حكومت بفروشند و به اين ترتيب انبارها و مخازن از آذوقه پر شد.

اين هفت سال پربركت و وفور نعمت گذشت و قحطى و خشكسالى چهره عبوس خود را نشان داد و مردم از نظر آذوقه در مضيقه افتادند و چون مى دانستند ذخاير فراوانى نزد حكومت است مشكل خود را از اين طريق حل مى كردند و يوسف نيز تحت برنامه و نظم خاصى كه تواءم با آينده نگرى بود غله به آنان مى فروخت و نيازشان را به صورت عادلانه اى تاءمين مى كرد.

جالب اين كه يوسف براى پايان دادن به استثمار طبقاتى و فاصله ميان قشرهاى مردم مصر، از سال هاى قحطى استفاده كرد به اين ترتيب كه در سال هاى فراوانى نعمت مواد غذايى از مردم خريد و در انبارهاى بزرگى كه براى اين كار تهيه كرده بود ذخيره كرد و هنگامى كه اين سال ها پايان يافت و سال هاى قحطى در پيش آمد، در سال اول مواد غذايى را به درهم و دينار فروخت و از اين طريق قسمت مهمى از پول ها را جمع آورى كرد. در سال دوم در برابر زينت ها و جواهرات (البته به استثناى آنان كه توانايى نداشتند). در سال سوم در برابر چهار پايان و در سال چهارم در برابر غلامان و كنيزان و در سال پنجم در برابر خانه ها و در سال ششم در برابر مزارع و آب ها در سال هفتم در برابر خود مردم مصر، سپس تمام آنها را به صورت عادلانه اى به آنها برگرداند و گفت : هدفم اين بود كه آنان را از بلا و نابسامانى رهايى بخشم . تفصيل اين حديث در بخش روايت ها خواهد آمد.

برادران يوسف در مصر

خشكسالى منحصر به سرزمين مصر نبود، به كشورهاى اطراف نيز سرايت كرد و مردم فلسطين و سرزمين كنعان را كه در شمال شرقى مصر قرار داشتند، فرا گرفت . خاندان يعقوب كه در اين سرزمين زندگى مى كردند نيز به مشكل كمبود آذوقه گرفتار شدند و يعقوب تصميم گرفت ، فرزندان خود را به استثناى بنيامين كه به جاى يوسف نزد پدر ماند راهى مصر كند. آنان با كاروانى كه به مصر مى رفت به سوى اين سرزمين حركت كردند و به گفته بعضى پس از هجده روز راهپيمايى وارد مصر شدند.

افراد خارجى به هنگام ورود به مصر بايد خود را معرفى مى كردند تا ماءمورين به اطلاع يوسف برسانند. هنگامى كه ماءمورين گزارش كاروان فلسطين را دادند، يوسف در ميان درخواست كنندگان غلات ، نام برادران خود را ديد و آنان را شناخت و بدون آن كه كسى بفهمد آنان برادرانش ‍ هستند، دستور داد احضار شوند، چنانكه قرآن مى فرمايد: ((برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، او آنان را شناخت ولى آنان او را نشناختند)) (452 ). كسى نمى دانست كه علت احضار آنان چيست و خود آنان نيز نمى دانستند كه به چه سبب احضار شده اند. شايد هر كدام پيش خود فكرى كردند ولى هيچ گاه فكر نمى كردند شخصى كه اكنون در راءس يكى از بزرگ ترين مقام هاى حساس اين مملكت قرار دارد، همان يوسف ، برادرشان است .

قرآن كريم نقل مى كند كه برادران به حضور يوسف رفتند و يوسف آنان را شناخت ولى آنان يوسف را نشناختند، زيرا يوسف قبلا از نام و خصوصيات ايشان مطلع شده بود ولى آنان متجاوز از سى سال بود كه او را نديده بودند و بلكه به گفته ابن عباس از روزى كه او را در چاه انداختند، تا آن روز كه براى تهيه غله به مصر آمدند، چهل سال تمام گذاشته بود و يوسف را كه در قيافه كودكى ديده بودند و آن روز قيافه مردى پنجاه ساله را مشاهده كردند كه به كلى با زمان كودكى متفاوت بود. آرى ، يوسف به طورى كه او را نشناسند شروع به سؤ ال كرد و از وضع پدر و خاندان و برادر ديگرشان بنيامين كه او را همراه نياورده بودند، پرسيد و همچنين درباره برادر ديگرشان كه در كودكى او را به چاه افكندند سؤ الاتى كرد و دستور داد آنان را در جايگاهى نيكو منزل دهند و به خوبى از آنان پذيرايى كنند و پيمانه هاشان را كامل دهند.

نقل كرده اند كه عادت يوسف اين بود كه به هر كس ، يك بار شتر غله بيشتر نمى فروخت و چون برادران يوسف ده نفر بودند، ده بار غله به آنان داد. آنان گفتند كه ما پدر پيرى داريم و برادر كوچكى كه در وطن مانده اند، پدر به خاطر شدت اندوه نمى تواند مسافرت كند و برادر كوچك هم براى خدمت و انس نزد او انده است ، سهميه اى هم براى آن دو به ما مرحمت كن . يوسف دستور داد دوبار ديگر بر آن افزودند، سپس گفت : من شما را افراد هوشمند و مؤ دبى مى بينم و اين كه مى گوييد پدرتان به برادر كوچك تر بسيار علاقه مند است معلوم مى شود او فرزند فوق العاده اى است و من مايل هستم در سفر آينده حتما او را ببينم .

در اينجا قرآن مى فرمايد: ((هنگامى كه يوسف بارهاى آنان را آماده ساخت ، به آنان گفت : آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من بياوريد)) (453).

سپس اضافه كرد كرد: ((آيا نمى بينيد حق پيمانه را ادا مى كنم و من بهترين ميزبانان هستم ))؟ (454)

وبه دنبال اين تشويق و اظهار محبت ، آنان را با اين سخن تهديد كرد: ((اگر آن برادر را نزد من نياوريد، نه كيل و غله اى نزد من خواهيد داشت و نه اصلا به من نزديك شويد)) (455).

يوسف كه مى خواست به هر ترتيب ، بنيامين را نزد خود آورد، گاهى از طريق محبت و تشويق و گاهى از طريق تهديد وارد مى شد. از اين تعبيرات روشن مى شود كه مقياس خريد و فروش غلات در مصر، وزن كردن نبوده بلكه پيمانه بوده است و نيز استفاده مى شود كه يوسف از برادران خود و ساير ميهمان ها به عالى ترين وجه پذيرايى مى كرد و به تمام معنى مهمان نواز بود.

فرزندان يعقوب نيز كه مى دانستند پدرشان به سختى به اين امر تن در مى دهد و به آسانى حاضر نيست بنيامين را از خود دور سازد تاءملى كردند و قول دادند كه به هر ترتيبى اين كار را انجام دهند و در پاسخ يوسف اظهار داشتند: ((ما با پدرش گفتگو مى كنيم و سعى خواهيم كرد موافقت او را جلب كنيم و ما اين كار را خواهيم كرد)). (456)

در اينجا يوسف براى اين كه عواطف آنان را بيشتر جلب كند و اطمينان كافى بدهد، به كار گزارانش گفت : ((آنچه را كه برادران به عنوان قيمت در برابر غله پرداخته اند، دور از چشم آنان در بارهايشان بگذاريد، شايد هنگامى كه به خانواده خود بازگشتند و باها را گشودند آن را بشناسند و بار ديگر به مصر بازگردند)). (457)

برخى گفته اند كه يوسف اين كار را به آن سبب كرد كه نخواست از برادران خود بهاى گندم گرفته باشد و براى خود ننگ مى دانست كه در چنين روزگار سختى كه خاندانش به غله نيازمندند، از آن ها قيمت غله را دريافت دارد، از اين رو دستور داد تا كالاهاى ايشان را در بارهايشان بگذارند.

قول ديگر آن است كه يوسف اين كار را كرد تا حتما آنان به مصر بازگردند، زيرا مى دانست ديانت و امانت آنان سبب مى شود تا وقتى به كنعان رسيدند و كالاهاى خود را در بارها ديدند، براى پس دادن آنان هم شده به مصر بازگردند، چون نمى دانستند كه خود عزيز مصر اين كار را كرده است و چنين دستور به ماءموران داده است .

علت ديگرى كه براى اين كار يوسف ذكر كرده اند آن است كه گفته اند: يوسف ترسيد مبادا فرزندان يعقوب ديگر چيزى نداشته باشند كه براى خريد غله به مصر بياورند، پس دستور داد آنچه آورده بودند در بارهايشان بگذارند كه بار ديگر بتوانند به مصر بيايند. (458)

بازگشت برادران يوسف به كنعان

برادران يوسف با دست پر و خوشحالى فراوان به كنعان بازگشتند، اما در فكر آينده بودند كه اگر پدر با فرستادن برادر كوچك (بنيامين ) موافقت نكند، عزيز مصر آنان را نخواهد پذيرفت و سهميه اى به آنان نخواهد داد. قرآن مى فرمايد: ((هنگامى كه آنان به سوى پدر بازگشتند، گفتند: پدر! دستور داده شده است كه در آينده بدون حضور برادرمان بنيامين پيمانه اى از غله به ما ندهند. اكنون كه چنين است ، برادرمان را با ما بفرست تا بتوانيم كيل و پيمانه اى دريافت داريم و مطمئن باش كه او را حفظ خواهيم كرد)) (459). پدر كه هرگز خاطره يوسف را فراموش نمى كرد از شنيدن اين سخن ناراحت و نگران شد و گفت : ((آيا من نسبت به اين برادر به شما اطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادرش يوسف در گذشته اطمينان كردم )). (460)

يعنى شما با اين سابقه بد كه هرگز فراموش شدنى نيست ، چگونه انتظار داريد كه من بار ديگر به شما اطمينان كنم و فرزند دلبند ديگرم را به شما بسپارم ، آن هم در يك سفر دور و دراز و در يك كشور بيگانه ؟! سپس اضافه كرد: ((در هر حال خداوند بهترين حافظ و مهربان ترين مهربانان است )) (461).

سپس برادرها ((هنگامى كه بارها را گشودند، با تعجب ديدند تمام آنچه را به عنوان بهاى غله به عزيز مصر پرداخته بودند، بازگردانده شده است و در درون بارها است )) (462). آنان كه اين موضع را سند و مدركى قاطع بر گفتار خود مى يافتند نزد پدر آمدند و گفتند: ((پدر جان ! ما ديگر بيش از اين كه چه مى خواهيم ؟ ببين اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانده شده است )) (463). آيا از اين بزرگوارى بيشتر مى شود كه زمامدار يك كشور بيگانه در چنين قحطى و خشكسالى ، هم مواد غذايى به ما بدهد و هم وجه آن را به ما بازگرداند؟ آن هم به صورتى كه خودمان نفهميم و شرمنده نشويم . پدر جان ! ديگر جاى درنگ نيست ؛ برادرمان را با ما بفرست . ((ما براى خانواده خود مواد غذايى خواهيم آورد و در حفظ برادر خواهيم كوشيد و يك بار شتر هم به خاطر او زيادتر دريافت خواهيم كرد. اين كار براى عزيز مصر؛ اين مرد بزرگوار و سخاوت مندى كه ما ديديم كار ساده و آسانى است )). (464)

يعقوب با تمام اين احوال ، راضى به فرستادن فرزندش بنيامين با آنان نبود، اما اصرار آنان كه با منطق روشنى همراه بود، او را وادار مى كرد كه در برابر اين پيشنهاد تسليم شود؛ سرانجام راه چاره را در اين ديد كه نسبت به فرستادن فرزند، موافقت مشروط كند، پس به آنان گفت : ((من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر اين كه يك وثيقه الهى و چيزى كه مايه اطمينان و اعتماد باشد در اختيار من بگذاريد كه او را به من بازگردانيد، مگر اين كه بر اثر مرگ و يا عوامل ديگر قدرت از شما سلب شود)) (465) و منظور از وثيقه الهى همان عهد و پيمان و سوگندى بوده است كه با نام خداوند همراه است .

برادران يوسف پيشنهاد پدر را پذيرفتند و ((هنگامى كه عهد و پيمان خود را با پدر بستند، يعقوب گفت : خداوند نسبت به آنچه مى گوييم ناظر و نگهبان است )). (466)