قصه هاى قرآن
تاريخ انبياء از آدم تا خاتم

سيد جواد رضوى

- ۱۵ -


قهرمان تقوا و پاكدامنى

يوسف با آن چهره زيبا و ملكوتيش نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد بلكه قلب همسر عزيز را به سرعت در تسخير خود درآورد. سرانجام ، همسر عزيز تصميم گرفت كه راز دل خويش را با يوسف در ميان بگذارد و از او تقاضاى كامجويى كند. او از تمام وسايل و روش ها براى رسيدن به مقصد خود در اين راه استفاده كرد و با خواهش و تمنا، كوشيد در دل او اثر كند چنانكه قرآن مى فرمايد: ((آن زن كه يوسف در خانه او بود از او تقاضاى كامجويى كرد)) (400) همسر عزيز براى رسيدن به منظور خود از طريق مسالمت آميز و خالى از هر گونه تهديد با نهايت ملايمت و اظهار محبت از يوسف دعوت كرد. تنها هدف او همان بود كه به هر وسيله اى شده كام دل از آن جوان ماه سيماى كنعانى بگيرد و به هر ترتيبى شده او را كه جوانى با تقوا و عفيف بود به اين كار حاضر كند. زليخا تصميم خود را گرفته بود و براى انجام اينكار شدت عمل به خرج مى داد. روزى يوسف ديد كه وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده است . او بهترين لباس هاى خود را پوشيده و بهترين آرايش ها را كرده و طرز رفتار او با يوسف تغيير كلى يافته است . كم كم يوسف متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ نيز به دستور او بسته شده است و (به طورى كه در بعضى از روايات آمده است او هفت در را بست تا يوسف هيچ راهى براى فرار نداشته باشد و شايد با اين عمل مى خواست به يوسف بفهماند كه نگران فاش شدن نتيجه كار نباشد، چرا كه هيچ كس را قدرت نفود به پشت اين درهاى بسته نيست ) يوسف به طرف اتاق مخصوص خوابگاه زليخا راهنمايى مى شد و چون داخل اتاق خواب شد زليخا را ديد كه از خود بيخود شده است و با بى صبرى ، مصمم است كه از يوسف كامجويى كند و همه اين مقدمات را نيز براى همين كار فراهم ساخته است . او به محض اين كه يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرع بدون پروا گفت : ((هر چه زودتر پيش من آى و مرا كامروا ساز!)) (401).

اما يوسف جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته بود و تمام نعمتهاى خود را از او مى دانست و به اين حقيقت واقف بود كه هر گونه انحراف و گناهى كه از آدمى سر مى زند، ظلم و ستمى است كه انسان به نفس خويش كرده و محروميتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى كه به دست خويش فراهم ساخته است . از اين رو در پاسخ درخواست نامشروع زليخا، بدون تاءمل و درنگ گفت : ((پناه مى برم به خدا! او پروردگار من است . من چگونه مى توانم تسليم چنين خواسته اى بشوم در حالى كه در خانه عزيز مصر زندگى مى كنم و در كنار سفره او هستم و او (خدا) مقام مرا گرامى داشته است به درستى كه ستمگران رستگار نخواهند شد)) (402) (403 ).

در اينجا كار يوسف و همسر عزيز به باريك ترين مرحله و حساس ترين وضع مى رسد كه قرآن كريم با تعبير پرمعنايى از آن سخن مى گويد: ((همسر عزيز مصر، قصد او را كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگار را نمى ديد، قصد وى مى نمود)) (404). در آنجا بتى بود كه معبود زليخا محسوب مى شد. ناگهان چشمش به آن بت افتاد گويى احساس كرد با چشمان خيره خيره به او نگاه مى كند و حركات خيانت آميزش را با خشم مى نگرد، برخاست و پارچه اى به روى بت انداخت ، مشاهده اين منظره ، طوفانى در دل يوسف پديد آورد، تكانى خورد و گفت : تو از يك بت بى عقل و شعور فاقد حس و تشخيص شرم مى كنى ، پس چگونه ممكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مى داند و از همه خفايا و خلوتگاه ها با خبر است ، شرم و حيا نكنم ؟ (405). زليخا سخت برآشفت و به صورت يك پارچه آتش مشتعل در آمد و تصميم به انتقام از يوسف گرفت و قصد حمله كردن به او را كرد، يوسف نيز كه زليخا را با آن حال ديد كه آن زن قصد حمله به او را دارد در صدد دفاع بر آمده و قصد زدن زليخا كرد. اما برهان روشن پروردگار (كه در آيه شريفه فوق اشاره شد) كه به صورت وحى و الهام بوده است او را ازا ين كار بازداشت . او متوجه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، ممكن است در اين ميان يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسر نباشد و مورد بحث هاى گوناگون و تهمت هاى زيادى قرار گيرد و اگر هم كشته نشوند، زليخا براى انتقام از يوسف موضوع را به صورت ديگرى منعكس خواهد كرد و خواهد گفت كه يوسف قصد خيانت و تجاوز به من داشت و چون ممانعت مرا ديد به زدنم اقدام كرد، امثال اين سخنان . از اين رو تصميم به فرار گرفت . خداى سبحان نيز بيان فرمود كه يوسف خواست تا از خود دفاع كند و به همان گونه كه زليخا قصد حمله به او را كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود قصد زدن زليخا را مى كرد ولى براى اينكه يوسف از بندگان مخلص ما بود و خواستيم بدى و فحشا را كه همان قتل يا اتهام بود از وى دور كنيم ، موضوع را به او وحى كرديم تا بدى و فحشا را از او بگردانيم و او از بندگان با اخلاص ما بود. به هر حال مقاومت سرسختانه يوسف ، زليخا را ماءيوس كرد. يوسف كه در مبارزه با آن زن عشوه گر و هوس هاى سركش نفس پيروز شده بود احساس كرد كه اگر بيش از اين در آن لغزشگاه بماند خطرناك است و بايد خود را از آن محل دور سازد، ((با سرعت به طرف در كاخ دويد تا در را باز كند و خارج شود، همسر عزيز نيز بى تفاوت نماند او نيز به دنبال يوسف به طرف در دويد تا مانع خروج او شود و براى اين منظور پيراهن او را از پشت كشيد و پاره كرد)) (406).

ولى هر طور بود، يوسف خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيز مصر را پشت در ديدند به طورى كه قرآن مى گويد: ((شوهر آن زن را دم دريافتند)) (407).

در اين هنگام همسر عزيز از يك طرف خود را در آستانه رسوايى ديد و از سوى ديگر شعله انتقام جويى از درون جان او زبانه مى كشيد، نخستين چيزى كه به نظرش آمد اين بود كه با قيافه حق به جانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم كرد و صدا زد: ((سزاى كسى كه به خانواده تو قصد خيانت داشته ، به جز زندان يا عذابى دردناك چه خواهد بود؟)) (408).

جالب اين كه اين زن خيانتكار تا خود را در آستانه رسوايى نديده بود فراموش كرده بود كه همسر عزيز مصر است ولى در اين موقع مى خواست حس غيرت عزيز را برانگيزد كه من مخصوص تو هستم و نبايد چشم ديگرى به من طمع كند!

يوسف در اينجا سكوت را روا ندانست و با صراحت پرده از روى راز عشق همسر عزيز برداشت و گفت : ((او مرا با اصرار و التماس به سوى خود دعوت كرد)) (409) و من هيچگاه قصد خيانت نداشته ام .

عزيز مصر كه شايد قبل از اين سخنان كم و بيش چيزهايى دستگيرش شده بود و از آن وضع و صحنه اى كه مشاهده كرده بود حدس مى زد كه توطئه اى در كار بوده باشد، اكنون با اظهارات طرفين به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد تنبيه همسر برآيد يا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.

در اين هنگام لطف و عنايت خداوند به يارى يوسف آمد و شاهد و گواهى از نزديكان زليخا پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحير عزيز مصر را ديد، داخل خوابگاه شد و اوضاع را از نزديك مشاهده كرد و از جريان پاره شدن پيراهن يوسف نيز با خبر شد. سپس رو به عزيز مصر كرد و گفت : ((اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده زليخا راست مى گويد و يوسف دروغگو است و اگر پيراهن از عقب پاره شده باشد زليخا دروغ مى گويد و يوسف راستگو است )) (410).

چه دليلى از اين زنده تر، چرا كه اگر تقاضا از طرف همسر عزيز بوده ، او دنبال يوسف دويده است و يوسف در حال فرار بوده است كه پيراهنش را چسبيده است كه مسلما از پشت سر پاره مى شود. اگر يوسف به همسر عزيز هجوم برده و او فرار كرده و يا رو در رو به دفاع برخاسته است ، مسلما پيراهن يوسف از جلو پاره خواهد شد. مساءله ساده پاره شدن پيراهن ، مسير زندگى بى گناهى را تغيير مى دهد و همين امر كوچك سندى بر پاكى او و دليلى بر رسوايى مجرم مى گردد!

عزيز مصر، اين داورى و قضاوت را كه بسيار حساب شده بود پسنديد و درپيراهن يوسف خيره شد؛ ((و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت پاره شده رو به همسرش كرد و گفت : اين كار از مكر و فريب شما زنان است كه مكر شما زنان بزرگ است )) (411).

در اين هنگام عزيز مصر از ترس اينكه ماجراى اسف انگيز بر ملا نشود و از همه مهمتر بر سر زبان ها نيفتد و آبروى خاندان عزيز مصر بر باد نرود، صلاح ديد كه سر و ته قضيه را به هم آورده و بر آن سرپوش نهد، لذا رو به يوسف كرد و گفت : ((اى يوسف ! از اين ماجرا صرف نظر كن و ديگر چيزى مگوى )) (412) و آن را ناديده بگير و ديگر جايى سخنى از اين داستان به ميان نياور. سپس رو به همسرش كرد و گفت : ((تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى )) (413).

نقشه ديگر زليخا

هر چند مساءله اظهار عشق همسر عزيز يك مساءله خصوصى بود كه عزيز هم تاءكيد بر كتمانش داشت ؛ اما از آنجا كه اين گونه رازها نهفته نمى ماند مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور كه ديوارهاى آنان گوش هاى شنوايى دارد. سرانجام اين راز از درون قصر به بيرون نفوذ كرد، چنان كه قرآن مى فرمايد: ((گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مى كردند و نشر مى دادند، كه همسر عزيز با غلام خود سر و سرى پيدا كرده است و او را به سوى خود دعوت مى كند و آنچنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است )) و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند ((ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم )) (414).

روشن است كسانى كه اين سخن را مى گفتند، زنان اشرافى مصر بودند كه اخبار قصرهاى پر از فساد فرعونيان و مستكبرين برايشان جالب بود و همواره در جستجوى آن بودند. اين دسته از زنان اشرافى كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون خود دستشان به يوسف نرسيده بود، همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مى ديدند!

اين ظاهر داستان بود اما اين بود كه چون آنان زنان موضوع دل دادگى زليخا را به جوان كنعانى شنيدند و در اين خلال و پيش از آن نيز كم و بيش وصف زيبايى خيره كننده يوسف را از خود زليخا و كاخ ‌نشينان عزيز مصر شنيده بودند در اين موقعيت تحريك شدند تا نقشه اى بشند كه اين جوان ماهرو و عفيف را از نزديك ببينند و احيانا اگر بشود خود را به او برسانند و كام دل از او برگيرند. از اين رو خداى متعال به دنبال اين آيه لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را بيان مى فرمايد كه : ((و چون آن زن مكر و حليه آنان را شنيد دعوتشان كرد و تكيه گاهى برايشان آماده كرد و به هر يك از ايشان كاردى داد و به يوسف گفت : وارد مجلس آنان شو)) (415).

همسر عزيز، يوسف را در بيرون نگه نداشت بلكه در يك اطاق درونى كه شايد محل غذا و ميوه بود سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس ، از در ورودى نباشد، بلكه كاملا غيرمنتظره و شوك آفرين باشد!

اما زنان مصر كه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيشتر بودند هنگامى كه آن قامت زيبا و چهره نورانى را ديدند و چشمشان به صورت دلرباى يوسف افتاد، چنان حيران و متعجب شدند كه دست را از پا و ميوه (ترنج ) نمى شناختند ((آنان به هنگام ديدن يوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند و چنان از خود بيخود شدند كه (به جاى ميوه ) دست هاى خود را بريدند)) (416).

هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مى درخشد و رخسار معصومش از شدت حيا و شرم گلگون شده است ، ((همه فرياد برآوردند كه نه ، اين جوان هرگز آلوده نيست او اصلا بشر نيست او يك فرشته بزرگوار آسمانى است )) (417).

بيان اين جمله با آن عملى كه بى اختيار و در حال بهت و حيرت از آنان سر زد و به جاى ميوه ها دست هاى خود را بريدند، فرصتى به زليخا داد تا درد دل خود را به آنان بگويد و علت عشق آتشين خود را به اطلاع آنان برساند و پاسخ ملامت هاى بيجايشان را بدهد و چنانكه خداى سبحان فرمود بدانها بگويد: ((اين است آن جوانى كه مرا درباره عشق او ملامت مى كرديد و من مى گويم كه از وى كام خواستم ولى او خوددارى كرد و اگر دستور مرا انجام ندهد بايد زندانى شود و از افراد خوار و بى مقدار گردد)) (418).

همسر عزيز گويا مى خواست به آنان بگويد شما كه با يك بار مشاهده يوسف چنين عقل و هوش خود را از دست داديد و بى خبر دست ها را بريديد و محو جمال او شديد و به مدحش زبان گشوديد، چگونه مرا ملامت مى كنيد كه صبح و شام با او مى نشينم و بر مى خيزم ؟

اين صراحت لهجه زليخا و بى پروايى او در معاشقه با يك جوان بيگانه ، مى تواند گواهى براى گفتار آن دسته از مفسران باشد كه گفته اند شوهر زليخا مرد بى غيرتى بوده است كه از ارتباط همسرش با ديگران متاءثر نمى شده است . مى تواند دليلى بر تسلط فوق العاده او بر شوهرش باشد چنانكه در اين گونه محيطهاى آلوده و آماده براى عياشى و خوشگذرانى عموما زنان زيبا و بوالهوسى همچون همسر عزيز، اختيار شوهران را به دست مى گيرند و همچون فرمانروايى مطلق العنان مى گردند.

به هر حال گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند و هر يك براى تشويق يوسف به تسليم شدن يك نوع سخن گفتند:

يكى مى گفت : اى جوان ! اين همه خويشتن دارى و ناز كردن براى چيست ؟ چرا كه اين عاشق دل داده ترحم نمى كنى ؟ مگر تو اين جمال دل آراى خيره كننده را نمى بينى ؟ مگر تو دل ندارى و جوان نيستى و از عشق و زيبايى لذت نمى برى ؟ آخر مگر تو سنگ و چوب هستى ؟!

دومى مى گفت : گيرم كه از زيبايى و عشق چيزى نمى فهمى ، ولى آيا نمى دانى كه او همسر عزيز مصر و زن قدرتمند اين سامان است ؟ فكر نمى كنى كه اگر قلب او را به دست آورى ، همه اين دستگاه در اختيار تو خواهد بود؟ و هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است ؟

سومى مى گفت : گيرم كه نه تمايل به جمال زيبايش دارى و نه نياز به مقام و مالش ، ولى آيا نمى دانى كه او زن انتقام جوى خطرناكى است و وسايل انتقام جويى را كاملا در اختيار دارد؟ آيا از زندان وحشتناك و تاريكش ‍ نمى ترسى و به غربت مضاعف در اين زندان تنهايى نمى انديشى ؟! بهتر است كه از لجاجت خود دست بردارى تا از زيبايى و ثروت كه آرزوى هر جوان است برخوردار و از شر زندان و شكنجه نيز رها گردى .

يوسف در آرزوى زندان

زنان مصر اين سخنان فريبنده را گفتند و فكر مى كردند كه با ان سخنان دل يوسف را تسخير و هواى نفس او را تحريك نموده اند ولى يوسف بين نويد و تهديد مضطرب است ؛ بين وعده و وعيد و امتناع سرگدان است تا آنجا كه ترسيد وسوسه شيطان ، جمال حقيقت را از نظرش پوشيده دارد. پس به درگاه خداى متعال توسل جست و با تضرع به درگاه خدا ناله كرد تا ناراحتى او برطرف گردد و فكر پليد زنان در او كارگر نيفتد. سرانجام ، خواسته دل را به پيشگاه خداى تعالى بر زبان آورد و روى تضرع به سوى او بلند نمود و دست استمداد به درگاه او دراز كرد و گفت : ((پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اينان مرا بدان مى خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من دور نكنى به آنان متمايل مى شوم و از جاهلان مى گردم )) (419).

خداوندا! من به خاطر رعايت فرمان تو و حفظ پاكدامنى خويش از آن زندان وحشتناك استقبال مى كنم ، زندانى كه روح من در آن آزاد است و دامانم پاك و به اين آزادى ظاهرى كه جان مرا اسير زندان شهوت مى كند و دامانم را آلوه مى سازد پشت پا مى زنم .

از آنجا كه وعده الهى هميشه اين بود كه جهادكنندگان مخلص را يارى بخشد، يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق به ياريش شتافت چنانكه قرآن مى فرمايد: ((پروردگار او دعايش را مستحباب كرد و كيد زنان را از وى بگردانيد كه به راستى او شنوا و داناست )) (420).

آخرين حربه زليخا

تهديد همسر عزيز مؤ ثر واقع شد و غرور و خودخواهى او نيز كمك كرد. از اين رو به شوهرش پيشنهاد زندانى كردن يوسف بى گناه را داد. عزيز مصر نيز گرچه خيانت همسرش و بى گناهى يوسف را مى دانست و نشانه هاى ديگرى هم از پاكدامنى يوسف مى دانست ولى اوضاع و احوال داخل و خارج كاخ او را در محذور و ناراحتى و فشار شديدى قرار داد، زيرا اخبار مربوط به زليخا و يوسف و تقاضاى كامجويى زليخا از او و امتناع او از اين كار، به گوش مردم نيز رسيده بود و سبب شده بود تا مردم تحقيق بيشترى درباره آن بكنند و شايد كار به جايى كشيده بود كه بيشتر زنان و مردان مصرى مشتاق ديدار اين جوان ماهروى كنعانى بودند و دردسرى براى عزيز مصر و كاخ ‌نشينان فراهم كرده بودند. سرانجام موضوع به صورت معمايى درآمده بود و مخالفان عزيز مصر نيز از ماجرا به عنوان حربه اى عليه او استفاده مى كردند. از طرفى مى ترسيدند به دنبال وقايع گذشته ، زليخا رسوايى تازه اى به بار آورد.

عزيز مصر براى خاتمه دادن به اين مسئله با مشاوران خود مشورت كرد و در جلسه اى تصميم گرفتند يوسف را براى مدتى به زندان بيندازند تا سر و صداها از بين برود و در بيرون چنين منعكس شود كه چون غلام كنعانى زليخا، گنهكار و در صدد خيانت بوده است او را زندانى كرديم و همسر عزيز، گناهى در اين ماجرا نداشته است . قرآن كريم به اجمال موضوع زندان رفتن يوسف را اين گونه بيان مى كند: ((سپس صلاح ديدند پس از آن كه نشانه هاى (پاكدامنى يوسف ) را ديدند كه او را تا مدتى زندانى كنند)) (421).

يوسف (عليه السلام ) در زندان

شايد نقشه به زندان انداختن يوسف را همسر عزيز پيشنهاد كرد و به اين ترتيب يوسف بى گناه به جرم پاكدامنى به زندان رفت . اين نه اولين بار و نه آخرين بار بود كه انسان شايسته اى به جرم پاكى به زندان برود.

هنگامى كه يوسف به زندان افتاد دو نفر از غلامان شاه نيز كه به گفته بعضى يكى از آنان ساقى او و ديگرى ماءمور غذايش بودند با يوسف به زندان افتادند. در طى مدتى كه اين دو هر صبح و شام يوسف را در زندان ديده بودند به علم و عقل او واقف گشته و مانند زندانيان ديگر شيفته اخلاق و رفتار نيك او شده بودند.

در اين خلال ، شبى آن دو خوابى ديدند كه حكايت از آينده آنان مى كرد و براى تعبير آن صلاح ديدند كه از رفيق زندانى خود بخواهند تا خواب آن دو را تعبير كند. لذا نزد يوسف رفتند و هر كدام خوابى را كه ديده بودند بازگو كردند.

يكى از آن دو خواب خود را چنين نقل كرد: ((من در خواب ديدم كه انگور را براى شراب ساختن مى فشارم )) (422) دومى گفت : ((من در خواب ديدم كه نان بر سرم حمل مى كنم و پرندگان آسمان از آن مى خورند)) (423). سپس اضافه كردند: ((ما را از تعبير خوابمان آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم )) (424).

حضرت يوسف كه هيچ فرصتى را براى ارشاد و راهنمايى زندانيان از دست نمى داد، مراجعه اين دو زندانى را براى مساءله تعبير خواب غنيمت شمرد و به بهانه آن ، حقايق مهمى را كه هدايتگر آنان و همه انسانها بود و بيان داشت نخست براى جلب اعتماد آنان در مورد آگاهى او بر تعبير خواب كه سخت مورد توجه آن دو زندانى بود چنين گفت :

((هيچ غذايى براى شما نمى آورند جز آنكه من پيش از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات آن به شما خبر مى دهم )) (425). و به اين ترتيب اطمينان داد كه قبل از فرا رسيدن موعد غذايى آنان ، مقصود گمشده خود را خواهند يافت . سپس ادامه داد: ((اين علم و دانش و آگاهى من از تعبير خواب ، از امورى است كه پروردگارم به من آموخته است ، من آيين مردمى را كه به خدا ايمان ندارند و نسبت به سراى آخرت كافرند ترك كرده ام )) (426).

من بايد از اين گونه عقايد جدا شوم ، چرا كه برخلاف فطرت پاك انسانى است . من در خاندانى پرورش يافته ام كه خاندان وحى و نبوت است ((من از آيين پدران و نياكانم ، ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم )) (427) و شايد اين اولين بار بود كه يوسف خود را چنين به زندانيان معرفى مى كرد تا بدانند او زاده وحى و نبوت است و مانند بسيارى از زندانيان ديگر كه در نظام هاى طاغوتى به زندان مى رفتند، بى گناه به زندان افتاده است .

تعبير خواب دو زندانى

يوسف پس از ارشاد دو رفيق زندانى خود و دعوت آنان به حقيقت توحيد به تعبير خوب آنان پرداخت و گفت : ((همراهان زندانى من ! اما يكى از شما آزاد مى شود و ساقى شراب براى سلطان خود خواهد شد. اما ديگرى به دار آويخته مى شود و آنقدر (بر بالاى دار) مى ماند كه پرندگان آسمان از سر او مى خورند)) (428) سپس براى تاءكيد گفتار خود اضافه كرد: ((اين امرى را كه شما درباره آن از من سؤ ال كرديد حتمى و قطعى است )) (429).

از تناسب تعبيرى كه يوسف براى خواب آن دو كرد، با خوابى كه آنان ديده بودند مى توان فهميد كه معناى اين تعبير آن بود كه آن شخص كه در خواب انگور براى شراب مى فشارد - كه بعضى نقل كرده اند ساقى شاه بود - آزاد مى شود و به شغل نخست خود مشغول مى گردد و آن ديگرى كه خواب ديده بود نان بر سر دارد و پرندگان از آن مى خورند، به دار آويخته مى شود. آن دو نفر نيز پس از كمى تاءمل متوجه شدند كه كدام يك آزاد و كدام اعدام مى شوند، اما اين كه يوسف به صراحت محكوم به اعدام را تعيين نفرمود، شايد از اين رو بود كه نمى خواست او را ناراحت كند و اين خبر ناگوار را به او بگويد. اما بديهى است كه خود آن دو از روى تناسب خواب و تعبيرى كه يوسف كرد، اين مطلب را دانستند و هر كدام تعبير خواب خود را فهميدند. در همان هنگام بود كه دومى از تعبيرى كه يوسف براى او كرد ناراحت شد و طبق بعضى روايات به يوسف گفت : من دروغ گفتم و چنين خوابى نديدم . اما يوسف جواب او را ضمن اين جمله كه فرمود: ((اين امرى را كه شما درباره آن از من سؤ ال كرديد حتمى و قطعى است ))، داد و به او گوشزد كرد كه اين اتفاق خواهد افتاد.

درخواست يوسف از رفيق زندانى

يوسف هنگامى كه احساس كرد آن دو زندانى به زودى از او جدا مى شوند، براى اينكه روزنه اى به آزادى پيدا كند و خود را از گناهى كه به او نسبت داده بودند تبرئه نمايد، ((به يكى از آن دو نفر كه مى دانست آزاد خواهد شد سفارش كرد كه نزد مالك و صاحب اختيار خود (شاه ) از من سخن بگو)) (430) تا تحقيق كند و بى گناهى من ثابت گردد. اما اين غلام فراموشكار چنان كه راه و رسم افراد كم ظرفيت است ، ((صاحب نعمت را به دست فرامشى سپرد و به كلى مساءله يوسف را نزد صاحبش از خاطر برد)) (431). از اين رو، يوسف به دست فراموشى سپرده شد ((و چند سال در زندان باقى ماند)) (432).

در روايتى از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده است كه فرمودند: من از برادرم يوسف در شگفتم كه چگونه به مخلوق و نه به خالق پناه برد و يارى طلبيد؟

در حديثى ديگرى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه بعد از اين داستان جبرئيل نزد يوسف آمد و گفت : چه كسى تو را زيباترين مردم قرار داد؟

گفت : پروردگار من .

گفت : چه كسى مرد تو را دل پدر افكند؟

يوسف گفت : پروردگار من .

جبرئيل گفت : چه كسى قافله را به سراغ تو فرستاد تا از چاه نجاتت دهند؟

گفت : پروردگار من .

جبرئيل گفت : چه كسى سنگ را (كه از بالاى چاه به پايين انداختند) از تو دور كرد؟

يوسف گفت : پروردگار من .

جبرئيل گفت : چه كسى تو را از چاه رهايى بخشيد؟

يوسف گفت : پروردگار من .

جبرئيل گفت : چه كسى مكر و حيله زنان مصر را از تو دور ساخت ؟

يوسف گفت : پروردگار من .

سپس جبرئيل گفت : پروردگارت مى گويد: پس چه چيز باعث شد كه حاجتت را به نزد مخلوق بردى و نزد من نياوردى ؟ به همين جهت بايد چند سال در زندان بمانى . بسيارى از مفسران ، آن مدت را هفت سال ذكر كرده اند.