مردان علم در ميدان عمل (جلد پنجم )

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۳ -


آيت الله سيد حسين قاضى و استجابت دعاى او در حق سه نفر
حجت الاسلام و المسلمين آقاى شيخ اسدالله اسماعيليان نقل كرد: روزى در محضر حضرت آيت الله سيد حسين قاضى طباطبائى نشيته بوديم كه يكى از دوستان به نام آقاى محمد حسين شريعتى وارد شد و از محضر ايشان خواست كه از خدا بخواهد تا خداوند خانه اى به ايشان عطا فرمايد، آقاى قاضى دفترچه اى از جيب خود بيرون آورد و نام ايشان را نوشت و وعده داد كه در شب چهارشنبه در مسجد جمكران براى ايشان دعا كند در اين بين طلبه اى ديگر سررسيد و چون از موضوع مطلع شد او هم همان تقاضا را كرد و نفر سوم هم تقاضاى خود را بازگو كرد او هم مام هر سه را در دفتر خويش يادداشت نمود، من آن حضرت را تا روز شنبه بعد نديدم و روز شنبه كه به حضورشان شرفياب شدم پرسيدم درباره آن سه نفر دعا كرديد؟ فرمودند داستانى در اين موضوع دارم كه برايتان نقل مى كنم .
سپس فرمود صبح جمعه به حرم حضرت معصومه سلام عليها مشرف شدم و پس از نماز و زيارت از حرم خارج شدم و چون هنوز آفتاب طلوع نكرده بود نخواستم به منزل بروم و قصد كردم به خانه آقاى فكور يزدى بروم و از ايشان عيادتى نمايم به خانه ايشان رفتم و دق الباب كردم خود آقاى فكور در را گشودند تا مرا ديدند تبسمى كردند علت تبسم را سوال كردم فرمود برايت خواهم گفت ، و آقاى فكور به چاى و پنيرى كه صبحانه ميل مى فرمودند دعوتم كردند من دفترچه را از جيبم در آوردم و گفتم : بيائيد قبل از تناول صبحانه براى اين سه نفر دعا كنيم آقاى فكور بسيار خنديدند از علت خنده ايشان سوال كردم ، فرمودند ديشب در خواب ديدم كه حضرت اميرالمومنين - عليه السلام - به ديدن من آمده و صبح هنگامى كه در را به روى تو باز كردم به ياد خواب ديشب افتادم و باز هنگامى كه فرمموديد بيائيد براى اين سه نفر دعا كنيم به يادم آمد كه حضرت اميرالمؤمنين عع هم همين سخن را فرمودند بالاخره طولى نكشيد كه هر سه نفر در مدت كمتر از شش ماه به بركت دعاى آن بزرگوار صاحب خانه شدند و هم اكنون در آن خانه ها زندگى مى كنند.
(نويسنده چند روز بعد از شنيدن اين داستان از آقاى اسماعليان حجت الاسلام و المسلمين آقاى محمد حسين شريعتى را در مغازه كتابفرشى آقاى اسماعيليان ملاقات كردم ايشان كه خود اولين نفر آن سه نفر بودند داستان را به شرح مذكور برايم نقل كردند)

درست ساعت هشت است
و نيز آقاى اسماعيليان گفت : تعدادى از مجلدات كتاب تحرير الوسيله امام خمينى (عليه الرحمه ) از نجف به نام من پست شده بود و اداره پست قم آن را توقيف و خود من نيز به ساواك احضار شدم و چند ساعتى در بازداشتگاه مورد بازجوئى و شكنجه قرار گرفتم تا هنگام نماز مغرب كه وضو گرفته و خود را آماده نماز مى كردم كه ناگهان از طرف معاون ساواك فراخوانده شدم و با گرفتن تعهد كه ديگر تحرير الوسيله به نام تو پست نشود آزاد گرديدم ، هنگامى كه به كتابفروشى رسيدم ديدم جناب آقاى قاضى با برادرم جمشيد نشسته اند چون چشمشان به من افتاد هر دو خنديدند و برادرم نگاهى به ساعتش افكند و گفت : درست ساعت 8 است ، من جوياى قضيه شدم برادرم گفت : جناب آقاى قاضى چون مرا در فكر و مغموم ديد سبب آن را پرسيدند عرض كردم برادرم گرفتار ساواك گرديده و از عاقبت آن نگرانم ، آقاى قاضى لحظه اى به فكر فرو رفتند و سپس سر برآورده و فرمودند: تا چه ساعتى مى خواهى برادرت را در نزدت حاضر سازم ؟ عرض كردم تا ساعت هشت و اينك كه شما آمديد من به ساعت نگاه كردم ديدم درست ساعت هشت است لذا هر دو از خوشحالى خنديديم .
و نيز آقاى اسماعيليان فرمودند: يك روز مرحوم آيت الله سيد حسين قاضى طباطبائى در مغازه كتابفروشى اينجانب نشسته بود شخصى وارد شد و پانصد تومان پول به خدمت ايشان تقديم كرد ايشان پول را گرفت و در جيبش گذاشت ولى پس از چند لحظه پول را بيرون آورد و به صاحبش ‍ پس داد و چون علت پس دادن را سوال كردند فرمودن من فكر كردم ديدم مخارج تا يك هفته ام را دارم از اين جهت اين پول فعلا براى من لزومى ندارد
آرى اينچنين پرهيزكار بودند كه آنچنان باروح پاك و مستجاب الدعوه بودند و سعى در حوائج دردمندان مى كردند رحمه الله عليهم و بركاته وحشرنى الله معهم بحرمه محمد و آله صلوات الله عليهم اجمعين من الان الى يوم الدين
نويسنده مدتى در منزل ايشان به درس مكاسب ايشان حاضر شده و توفيق شاگردى ايشان را داشتم .

گذشتم اما با سختى
با اين همه اقاى ااسماعيليان گفتند: آن حضرت را در عالم رويا ديدم پرسيدم چگونه از مشكلات مرگ خلاص شدى ؟ فرمود: گذشتم و خلاص ‍ شدم ولى با دشوارى و سختى فاعتبروا يا اولى الابصار.
آنجا كه عقاب پر بريزد
از پشه لاغرى چه خيزد
سخن در پرده گفتم با حريفان
خدايا زين معما پرده بردار

امام حسين عليه السلام به دادم رسيد
اقاى روحانى در منبر نقل كرد از مرحوم حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد محمد حسن بروجردى فرزند مرحوم آيت الله بروجردى كه فرمود: مرحوم آقاى تربتى (يكى از منبريهاى معروف و با اخلاص قم ) را در خواب ديدم چون مى دانستم وفات يافته دستش را گرفته پرسيدم از احوال پس از مرگ ، گفت : كارم سخت بود اما امام حسين عليه السلام به دادم رسيد.

مكاشفه اى از آيت الله خوئى
روزى در مجلسى شنيدم از مرحوم آيت الله آقاى ((سيد حسين قاضى )) نقل كرد از حضرت آيت الله العظمى آقاى سيد ابوالقاسم خوئى كه فرموده است : من در ايمامى كه در نجف مشغول تحصيل علوم دينيه بودم بيشتر مقيد به آداب و سنن و اوراد و اذكار بودم و گاهى در مجلس ‍ پرفيض مرحوم آيت الله سيد على قاضى ( قدس سره ) شركت مى كردم و از انفاس قدسيه آن بزرگوار بهره مى بردم تا اينكه روزى به ايشان عرض كردم : چيزى به من ياد بدهيد و دستور العملى بگوئيد كه من انجام بدهم ايشان دستور العملى را دادند و گفتند چهل روز به اين دستور عمل كن و من مشغول انجام آن اعمال شدم و چون روز چهلم شد براى من حالت مكاشفه اى رخ داد و من همه حوادث و چگونگى زندگى و آينده خود را مشاهده كرده و ديدم در بالاى منبر درس مى گويم و در منزلم نشسته ام مردم مى آيند و مى روند نماز جماعت و مراجعات مردم و حالات گوناگون خودم را مانند آينه اى كه در پيش رويم باشد تماشا مى كنم تا اينكه رسيد به جائى كه يك مرتبه شنيدم كسى از بالاى گلدسته حضرت مى گويد: انالله و انا اليه راجعون . ايها الناس با كمال تاءسف آيت الله خوئى از دنيا رفت و در اينجا آن حالت از من برطرف شده به حال عادى برگشتم .

مرحوم شيخ انصارى از طرف حضرت عباس عليه السلام حاجت شيخ عبدالرحيم را روا كرد
حاج شيخ عبدالرحيم مجتهد شوشترى همزمان با محقق انصارى قدس ‍ سره با نياز فوق العاده به حرم حضرت عباس عليه السلام مشرف شد و عرضه داشت يااباالفضل من ترا وسيله قرار مى دهيم تا از خدا بخواهى سه حاجت و خواسته مرا لباس عمل بپوشاند.
1 - مبلغ دويست تومان بدهكارم وسيله اداى قرض فراهم گردد
2 - مبلغى هم براى نيازمنديهاى زندگى به من مرحمت شود.
3 - حج خانه خدا برايم فراهم آيد. اين است حاجات من
بامدادان ملا عبدالرحمن يكى از كارگزاران مرحوم شيخ مرتضى انصارى نزد آقاى شوشترى آمد و گفت : شيخ انصارى تو را احضار كرده است ، مرحوم شوشترى گويد به ملاقات شيخ انصارى رفتم پس از عرض سلام شيخ فرمود: اين دويست تومان را بگير و وامت را بپرداز و اين مبلغ ديگر را در نيازمنديهاى خود به مصرف برسان .
فهيدم كه حواله اى از مولايم عباس صادر شده و مقام مقدس محقق انصارى مامور پرداخت آن گرديده است .
گفتم خواسته ديگرى نيز من داشتم و آن تشرف به مكه معظمه است فرمود من صلاح نمى دانم به اين سفر فعلا مشرف شوى ، گفتم : براى چه ؟ فرمود: خطرى پيش بينى مى شود، گفتم : استخاره نمائيد پاسخ داده شد ((و لله على ا لناس حج البيت الخ )) گفتم با مساعدت تفال من عازم مى شوم ، فرمود: ميل خودت ، اينك هزينه رفتن مكه را بگير و برو، من به سوى مكه روانه شدم اما همان طورى كه شيخ پيش بينى كرده بود گروهى راهزن مرا گرفتند يكى از آنها مرا برزمين زد و خنجر بر گلويم نهاد، گفتم : اگر منظور شما پول است هرچه دارم برداريد مرا نكشيد آنقدر گريه و التماس و و لباس در بيابان گذاشته و رفتند با مشقت بسيار به نجف برگشتم و داستان به خدمت شيخ رسانيدم . فرمود: من به تو گفتم خطر در پيش است به هر حال از بركت لطف و كرم مولايم عباس عليه السلام حاجاتم تامين شد و ضمنا به خوبى فهميدم كه شيخ مرحوم تا چه اندازه مورد توجه پيشوايان و بزرگان مذهب و دارى موقعيتى حساس است . (391)

برو نزد شيخ انصارى عقائد شيعه را فراگير
فاضل عراقى در دارالسلام خود نوشته است شيخ مرتضى انصارى سال 1260 در حرم حضرت امام حسين عليه السلام بود مردى آمد روبروى شيخ نگاهى كرد بعد گفت ترا به خدا قسم مى دهم آيا تو شيخ مرتضى انصارى هستى ؟ شيخ فرمود: بلى من همان انصارى هستم چه مطلبى دارى ؟
گفت : من از اهل سماواتم خواهرى دارم كه سه فرسخ از من دور است روزى به ديدار او رفتم در بين راه با يك شيرى مواجه شدم به طورى آن شير خشمگين بود كه اسبم از راه رفتن بازماند، من كه در آن بيابان تنها بودم و هيچ چاره اى نداشتم براى نجات خود جز اينكه متوسل به ارواح پاك اولياء الله بشوم اول گفتم : يا ابابكر صديق به دادم برس ديدم خبرى نشد، بعد گفتم : يا عمر بن خطاب ادركنى ، خبرى نشد، گفتم : يا عثمان الشهيد الدخيل خبرى نشد بعد گفتم يا زوج البتول و يا ابالسبطين يا على بن ابيطالب خلصنى ناگهان ديدم اسب سوارى آمد تا نزديك شد آن حيوان از طرف من به سوى آن آقا روان شد و خود را به پاهاى آن آقا مى ماليد آنوقت با اشاره آقا آن حيوان راه خود را گرفت و رفت ، آقا به من فرمود: به دنبال من بيا، من به دنبال آقا رفتم تا رسيديم به جاى امنى آنگاه به من فرمود ديگر باكى نيست از اينجا به بعد خودت مى توانى بروى برو به امان خدا عرض كردم آقا شما كى بوديد كه مرا از اين مهلكه نجات داديد؟ فرمود: من همان كسى هستم كه تو از او استعداد مى كردى ، عرض كردم آقا تقاضامندم دست مباركت را بده ببوسم فرمود اول بايد عقيده ات صحيح باشد تا دست مرا ببوسى عرض كردم عقيده و ايمان صحيح باشد تادست مرا ببوسى عرض ‍ كردم عقيده و ايمان صحيح را به من ياد بده فرمود: برو نزد شيخ مرتضى انصارى ياد بگير عرض كردم الان اگر به نجف اشرف مشرف شوم مى توانم به خدمت آن آقا برسم فرمود او الان در كربلا است برو او را در حرم سيد الشهدا پيدا مى كنى و نشانيهائى كه از شما بيان فرموده بودند ديدم در شما است آن وقت شيخ خلاصه اى از عقائد شيعه را به آن مرد ياد دادند. (392)

انتخاب امام آيه اى را در پيام حج مربوط به سال كشتار حجاج در مكه
حجت الاسلام رحيميان گفته است پس از مراجعت از سفر حج به خدمت امام شرفياب شدم ....صحنه كشتار حجاج را به عرض رساندم و بالاخره معروض داشتم كه همه تا قبل از جمعه خونين مكه از اينكه حضرتعالى آيه : ((و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله )) را در آغز پيام حج امسال انتخاب كرده بوديد متعجب و شگفت زده بودند. و آنگاه كه حادثه اتفاق افتاد به نكته پى برديم و در عين خال تعجب و شگفت زدگى همه دو چندان شد.
تا قبل از اين فراز از عرايضم حضرت امام با سوالات و بانگاه و استماعشان زبانم را در بيان ما وقع گويا مى كردند... اما وقتى از آيه و پيام گفتم و خواستم در لفافه و كنايه از كرامت حضرتش حرفى به ميان آورم چشمهايشان را پائين انداخته و چهره شان را درهم كشيدند انگار كه اين مقوله نه تازه است و نه گفتنى است و گوئى نخواستند چيزى در اين زمينه افشا كنند. (393)

با دعاى حضرت امام از خدا شفا گرفتم
حجت الاسلام آقاى رحيميان نقل كرده است : يك روز آقاى خليلى كه از افراد متدين و شاغل در هلال احمر است مضطربانه تلفن كرد كه يكى از برادران بسيار خوب به نام آقاى اكبرى كه در جبهه تركش به مغزش اصابت كرده حالش خيلى وخيم است پزشكان به او جواب رد داده اند و از بهبود او مايوسند تنها اميد به خدا و دعاى امام است و از حقير مصرانه خواسته بود كه چند حبه قند، خدمت امام ببرم تا با دست امام تبرك و به آن دعا بخوانند و براى شفاى مريض دعا كنند. مقدارى قند خدمت حضرت امام بردم و مطلب را به عرض رساندم حضرت امام قندها را تبرك و به آن دعا خواندند و سپس براى سلامتى او دعا كردند، وقتى به دفتر برگشتم آقاى خليلى خود را به دفتر رسانده بود قندها را گرفت و با عجله برگشت ، چند روز بعد تلفن زد و ذوق زده و گريان تشكر كرد و مژده داد كه دوستش از خطر گذشته و پزشكان از بهبود او مبهوت شده اند و چند ماه بعد مجددا تلفن كرد در ضمن تشگر مجدد براى مجروح شفا يافته درخواست كارت براى دستبوسى امام كرد كه با نشاط و سلامت تشرف يافت و... ايشان برايم نقل كرد كه فلان پزشك متخصص معروف كه در جريان معالجه من بود و بطور قطع از بهبوديم اظهار ياس كرده بود بعد از اين ماجرا صريحا به من گفت : ما دكترها به معجزه اعتقاد نداريم ولى وقتى مثل شما را مى بينيم كه بعد از آن وضعيت ناگهان همه چيز عوض مى شود و بعد از چند روز روزى با پاى خود راه مى رويد ناچار مى شويم كه به معجره اعتقاد پيدا كنيم . (394)

شبى كه امام به حرم مشرف نشد
حجت الاسلام آقاى رحيميان گفته است : هر شب سر ساعت 30/2 دقيقه بعد از غروب آفتاب حضرت امام براى ملاقات عمومى به بيرونى تشريف مى آوردند و بعد از نيم ساعت سر ساعت سه برمى خاستند و به حرم مشرف مى شدند، تنها در يك مورد با آنكه ظاهرا هيچگونه محذورى نداشتند وقتى كه سرساعت سه فرا رسيد از جابر خاستند و به جاى اينكه مثل هميشه به سوى حرم حركت كنند بر خلاف انتظار آن شب به حرم نرفته و به اندرون تشريف بردند. افراد حاضر شگفت زده شدند چون تنها بيمارى بود كه مانع تشريف امام به حرم بود، همه از سلامتى امام جويا شدند ولى هيچ چيز معلوم نشد و حتى نزديكان نيز هيچ دليلى بر اين قضيه نيافتند و همه متعجب شده بوديم ، روز بعد معلوم شد كه در همان ساعتى كه امام طبق معمول به حرم مشرف مى شدند سفير ايران در بغداد به حرم آمده و ظاهرا به عنوان اهداى فرش از سوى شاه مراسمى را برگزار كرده بود و با توجه به اطلاع دقيق آنها از تشرف امام به حرم و انتخاب همين وقت براى مراسم مذكور و فيلمبردارى از آن توطئه اى كه در سر داشتند و بدين سان معماى عدم تشرف امام به حرم برايمان حل شد ولى معماى بزرگتر جاى آن را گرفت و آن اينكه چگونگى اطلاع امام از اين توطئه بود؟ (395)

كرامتى از آيت الله ميرزا احمد عاملى آرانى
يكى از علماى بزرگ و فقيه زاهد مرحوم آيت الله ميرزا احمد عاملى آرانى است چنانچه يكى از تربيت يافتگان محضر پرفضش نقل كرده است : مامورينى از طرف رضاشاه به منزل ايشان مى آيند و مى گويند: بايد لباست را عوض كنى و لباسهائى كه برايتان آورده ايم بپوشى ، آقا خطاب به آنها مى گويد: شما و اربابتان با خدا جنگيديد (اشاره به كشف حجاب ) اكنون نوبت ما علما رسيده است . اگر شاه دوام آورد و سلطنت كرد عمامه ها برداشته خواهد شد. و پس از چند روز از اين قضيه رضاشاه سقوط كرد...
آن بزرگوار با درك خاص و بينش عميقى كه از حكومت جبارانه رضاشاه داشت فرموده بودند: پس از اين حكومت خونريزى شديدى خواهد شد و حكومتى ظالم بر مردم مسلط شود كه بر هيچكس رحم نكند. سپس سيدى كه نائب امام زمان عليه السلام است آن حكومت را سرنگون خواهد نمود.
وى در اثر توجه و اعتقاد خاصى كه به ادعيه و اذكار در دفع آفات و باليا داشت مردم در موقع گرفتارى و آفات و بلايا به ايشان مراجعه مى كردند و نتيجه مى گرفتند.
آن عالم جليل القدر داراى تاليفات بودند و رساله عمليه به نام ((سبيل االنجات )) داشتند. وفاتش در 28 ربيع الثانى 1369 قمرى اواخر بهمن 1238 در سن 90 سالگى بوده . مقبره اش در شمال بقعه متبركه محمد بن على عليه السلام واقع است و از آن تاريخ هر شب جمعه بر سرمزار او جلسه وعظ و سوگوارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام و توسل به اهل بيت اطهار برقرار است و مردم منطقه آران از اين طريق به حوائج خود و نذوراتى كه نموده اند مى رسند.

كراماتى از مرحوم ملا محمد حسن داعى آرانى
و يكى ديگر از علما عاليمقام آران ( كاشان ) چنانچه يكى از احفاد آن مرحوم نقل كرده است كه : جد اعلاى ما حجت الاسلام و المسلمين مرحوم ملا محمد حسن داعى آرانى يكصدو بيست سال عمر پربركت خود را در ترويج دين مبين و خدمت به جامعه مسلمين گذرانيده و علاوه بر مقام شامخ علمى طبع موزون داشته و اشعار زيادى در موضوعات مختلفه سروده اند.
در اواخر عمر كه بيش از صد سال داشته تمام اعضا و جوارحش ضعيف شده و از كار افتاده بود تنها چشمهايش سالم مانده بود و بدون عينك مى خواند. وقتى علت اين را پرسيدند گفت : در مسجد ملا شكر الله آران كه امام جماعت بودم حضرت ولى عصر ارواحنا فداه سرمه به چشمم كشيده است .
و نيز ناقل داستان آقاى محمد حسن متوسل آرانى گفته است : روزى در آران يادى از مرحوم داعى شد شخصى به نام استاد ابراهيم رزاقى كه پيرمردى بود گفت : زمانى در آران و بيدگل اطفال مبتلا به گلو درد شده و از بين مى رفتند، زنى كه طفلش مبتلا شده بود متوسل به حضرت بقيه الله الاعظم حجه بن الحسن عليهماالسلام مى شود و در خواب به او مى گويند: رشته اى از عمامه آخوند ملا محمد حسن داعى را به گلويش ببند خوب مى شود.
صبح خدمت آقا رسيده رشته اى از عمامه اش را گرفته و به گلوى بچه اش ‍ مى بندد خداوند شفا عنايت مى فرمايد: اين خبر به گوش ديگران نيز مى رسد آنها هم مراجعه كرده و به فاصله مدت كوتاهى جند عمامه از آن مرحوم قطعه قطعه نموده و استضفا مى نمايند.
پيرمرد گفت : يكى از آن كودكان مبتلا خود من بودم كه از بركت آن عالم بزرگوار از خدا شفا گرفتم و تا به حال زنده هستم .

داستان آيت الله زاهدى و سيد فقير و ده تومان پول
صديق معظم جناب آقاى سيد على نقى حسينى قزوينى نقل كرد از حجت الاسلام آقاى سيد محمد على روحانى پيشنماز مسجد امام او نقل كرد از مرحوم آيت الله شيخ ابوالفضل زادهدى قمى اقامه جماعت خارج مى شدم شخصى پيش من آمد مبلغ يكهزار تومان كه همه اش ده تومانى بود به من داد و گفت : اين پول را به سادات فقير تقسيم كنيد، من آن وجه را به سادات فقير پايئن شهر قم دادم و تمام شده فرداى آن شب كه پول تمام شده است و من ديگر پول ندارم . سيد گفت : چرا داريد گفتم ندارم گفت : چرا داريد و اصرار كرد كه شما بويد به جيب قبايتان نگاه كنيد حتما پول در جيب قبا داريد. من در اثر اصرار ايشان ناچار برگشتم و در اتاق به جيب قباى خويش نگاه كردم ديدم يك عدد ده تومانى از لب جيب بغلى قباى من آويزان مانده است معلوم شد شب گذشته كه من دست برده و پولها را بيرون آورده ام يك ده تومانى از پولها جدا شده و در جيب من گير كرده ، همانطور مانده است ، پس از اينكه آن ده تومان را به آن سيد دادم پرسيدم تو از كجا دانستى كه اين پول در جيب من مانده است ؟ او اول خواست نگويد ولى در اثر اصرار من گفت : ما ديروز چيزى نداشتيم و ديشب بى شام خوابيديم در خواب رسول خدا را ديدم كه فرمود فردا برو نزد شيخ ده تومان پول سهم تو در جيب قباى ايشان مانده است آن را بگير.

داستان شيخ هاشم قزوينى و تجرد روح او از بدن به اختيار خود
مرحوم آقا شيخ هاشم قزوينى از علما و اساتيد بزرگ حوزه عليمه (مشهد) بود و جريانى كه ذيلا نقل مى شود بسيارى از دوستان و شاگردان آن مرحوم از او شنيده اند از جمله يكى از شاگردان آن مرحوم كه از فضلاى حوزه علميه قم است چنين نقل مى كند:
روزى خدمت مرحوم شيخ هاشم نشسته بودم از او خواهش كردم جريانى را كه در زمينه تجريد روح و جدائى موقت آن از بدن كه براى ايشان واقع شده شخصا توضيخ دهند، او چنين گفت : مردى بود كه با اين علم آشنائى داشت من نزد او رفته و از او خواستم كه روح مرا از بدنمم تجريد كند، او قبول كرد و هنگامى كه آماده اين موضوع شدم ناگاه ديدم بدنم به گوشه اى افتاده و خودم از آن جدا شدم ، من گفتم بد نيست از اين آرادى استفاده كنم و سرى به روستاى خودمان كه در اطراف قزوين قرار دارد بزنم ناگاه ديدم كه در نزديكى روستاهستم در بيرون ده مردى را ديدم كه به هنگام سحر، آب را از نهر دزديده و به سوى ملك خودش مى برد، طولى نكشيد ديدم صاحب آب آمد و هنگامى كه از جريان مطلع شد عصبانى شد و با بيلى كه در دست داشت چنان بر سا رق زد كه او بر زمين افتاد و جان داد. من كاملا ناظر جريان بودم ولى مرا نمى ديد سرانجام قاتل فرار كرده و جسد مقتول روى زمين ماند، زنان ده كه براى بردن آب كنار نهر آمده بودند از جريان قتل آگاه شدند و وحشت زده اين خبر را به اهالى ده رساندند، مردم دسته دسته به تماشا مى آمدند ولى از قاتل خبرى نبود و به همين جهت مضطرب و متحير بودند كه چه كنند، بالاخره بدن مقتول را براى دفن آماده كردند. من بخود آمدم كه راستى طلوع آفتاب نزديك است و من هنوز نماز نخوانده ام ناگهان ديدم در بدنم هستم و شخصى كه روح مرا تجريد كرده بود به من گفت : حالت چطور است ؟ من آنچه را ديده بودم براى او نقل كردم و تاريخ حادثه را ضبط نمودم .
دو ماه از اين جريان گذشت ، چند نفر از اهالى روستا به ((مشهد)) آمدند، هنگامى كه با من ملاقات كردند من از حال مقتول جويا شدم و بدون آنكه سخنى از قتل او بگويم پرسيدم حالش چطور است ؟ گفتند متاءسفانه دو ماه قبل او را كشته اند و جسد او را در كنار نهر يافته ايم اما قتل او شناخته نشده است . هفت سال از اين جريان گذشت من به ده آمدم تا بستگان و دوستان را از نزديك ببينم مردم دسته به دسته به ملاقات من مى آمدند تا آنكه شخص قاتل به مجلس آمد هنگامى كه مجلس خلوت شد او را به نزديك خود دعوت كردم و گفتم راستش را بگو ببينم قاتل فلانى چه كسى بوده است ؟ او اظهار بى اطلاعى كرد، گفتم پس آن بيل را چه كسى بلند كرد و با آن فلانى را كشت ؟ رنگ از صورتش پريد و فهميد كه من از اين موضوع با خبرم ناچار شد جريان را براى من بازگو كرد. گفتم من مى دانستم ولى مى خواستم به تو بگويم كه بايد بروى ديه او را به ورثه بپردازى و يا از آنها بخواهى كه تو را حلال كنند. (396)

امام زمان در منزل ملا هاشم قزوينى
عالم پاكسرشت آيت الله آخوند ملا هاشم قزوينى اعلى الله مقامه الشريف اهل قلعه هاشم خان از توابع قزوين و ساكن مشهد و از اساتيد درجه اول حوزه علميه آنجا بود و از كسانى است كه در اثر قيام بر عليه قوانين ضد اسلامى رضاشاه از مشهد مقدس به شهر قزوين تبعيد شد و بنا به دعوت و تقاضاى اهالى قلعه هاشم خان به وطن اصلى خود آمده و مشغول ارشاد و هدايت مردم آن سامان شد.
يكى از فضلاى قزوين در حوزه علميه قم حجت الاسلام و المسلين آقاى شيخ جعفر نوروزى برايم نقل كرد از سيد جليل القدر بنام سيد هاشم كه گفته است در ايامى كه پدرم از دنيا رفت من سرپرست عائله و سيدى فقير و تهيدست بودم يك روز يكى از مريدهاى پدرم كه اهل ((تزرك )) بود يك بار هيزم به من داده بود و من آن را به قلعه مذكور مى آوردم در بين راه سيد بزرگوارى را مشاهده كردم كه به سوى من آمد، چون نزديك شد ديدم عمامه سياهى بر سر و شال سبزى در كمر دارد، وقتى به صورت مباركش ‍ نگاه كردم نور جمالش مانند نور خورشيد در چشم من برق زد و من بى اختيار محو جمال آن آقا شدم ، به من فرمود: سيد هاشم درس بخوان چرا درس نخوانده اى ؟ براى سيد خوب نيست بى سواد باشد. من عرض كردم : آقا من پول ندارم كه اجرت و مخارج مكتب را بدهم . فرمود: تو برو مكتب من به ملا هاشم مى گويم كه اجرت مكتب را از عوض تو بدهد، و ديگر اينكه به اهالى قلعه بگو چرا اين آقا را اذيت مى كنند (در آنجا شخصى بود به نام حاج منصور السلطنه كه آقا را اذيت مى كرد) در همين بين يك مرتبه ديدم از نظرم غائب شد تازه متوجه شدم كه آقا امام زمان عليه السلام بوده من باا چشم گريان به خانه آمدم و در خانه نشسته بودم و گريه مى كردم و تاءسف مى خوردم كه چرا امام را نشناختم . مادرم گفت چرا گريه مى كنى ؟ من داستان را براى مادرم مى گفتم كه در اين حال ديدم زنى به نام سكينه خاتون كه كلفت منزل آخوند ملا هاشم بود وارد شد و گفت : آقا شما را مى خواهد، من به منزل آقا رفتم ، آقا فرمود: سيد هاشم چه خبر؟ امروز چه كسى را در راه ديدى و او به تو چه گفت ؟ من داستان را براى آقا تعريف كردم . فرمود: آرى آن امام زمان عليه السلام بوده ، به منرل من آمد و سفارش شما را به من كرد، ولى ا ين مطلب را تا من زنده ام به كسى نگو و من هم نگفتم .

آيت الله شيخ محمد تقى آملى و مشاهدات او در قبرستان شيخان
مرحوم آيت الله شيخ محمد تقى آملى مى فرمودند: در حدود چهل سالى سن داشتم كه به قم رفتم روز عاشورا بود و در صحن حضرت معصومه سلام الله عليها روضه مى خواندند، خيلى متاثر شدم و زياد گريه كردم بعد از آن آمدم قبرستان شيخان و زيارت اهل قلور ((السلام على اهل لا اله الا الله ...9 را خواندم ، در اين هنگام ديدم تمام ارواح روى قبرهايشان نشسته اند و همگى مى گفتند: ((عليكم السلام )) و شنيدم كه زمزمه اى داشتند مثل اينكه درباره امام حسين و روز عاشورا بود. (397)

آيت الله بروجردى و مطالعه كتاب مثنوى
آيت الله بروجردى فرمودند: به خاطر علاقه اى كه به مطالعه انواع و اقسام كتابها داشتم ، تصميم گرفتم كتاب مثنوى را مطالعه كنم ، برنامه را طورى تنظيم نمودم كه ظهرها پس از نهار و قبل از استراحت دقايقى به مطالعه مثنوى بپردازم ، مدتى به مطالعه مشغول بودم ، يك روز از اتاق نهار خورى به اتاق استراحت مى رفتم تا مثنوى را رها كن تو را به جائى نمى رساند. از آن به بعد با اينكه به مطالعه مثنوى علاقه داشتن مطالعه آن را ترك كردم (398)

پس از وصيت فرمود: نواب از پشت پرده بيرون شو
آيت الله محسنى ملايرى در مصاحبه با مجله حوزه فرموده است : بعد از فوت آيت الله بروجردى يكى از مراجع قم از من خواستند كه با نواب يزدى فرماندار قم به خانه ايشان برويم ، نواب يزدى به آن آقا گفت : اسرارى است كه مى خواهم براى نخستين بار به شما بگويم : شب قبل از رحلت آقاى بروجردى تلگراف رمزى آمد كه آقاى بروجردى مى خواهند وصيت كنند و شما بايد وصيتهاى ايشان را كنترل مژكنى من به حاج احمد، خادم آقا گفتم كه دستور رمز از دربار دارم و تكليفم اين است . ااو گفت : كه اگر بتوانى خود ضبط كنى ، پشت پرده اتاق آقا باش تا موقعى كه وصيت را انشاء كنند حاضر باشى .
من رفتم پشت پرده و بودم تا دفتردار آمد آقاى بروجردى به او گفتند: مطالبى را كه منمى گويم يادداشت مى كنى يا خير؟ دفتردار گفت : به خاطر مى سپارم بعدا آقاىبروجردى از او خواستند كه يادداشت كند. بعد كه تمام شد و من از مفاد وصيت نامه اطلاعپيدا كردم يك مرتبه صداى آقاى بروجردى بلند شد: (نواب از پس پرده بيا بيرون ويك قلم قرمز، اطراف وصيت نامه بكش ) من گريان شدم و ديگر اقاى بروجردى را نديدمنواب يزدى بعد از ذكر اين حكايت به آن مرجع گفت : آقاى بروجردى بشويد تا من پاىشما را ببوسم . (399)

كرامتى از جد آيت الله سيد محمود شاهرودى
آيت الله سيدعبدالله حسينى جد مرحوم آيت الله العظمى سيد محمود شاهرودى كه يكى از علماى بزرگ ومشهور در علم و تقوى بود و مضيف خانه داشت و از واردين و غربا پذيرائى مى كرد . يك روز عده اى مهمان وارد شدند او طبق معمول در حضور مهمان ها نشستهمشغول صحبت و گفتگو بودند كه ناگاه همسرش از اندرون خانه صدا زد گفت : آقا شمانشسته ايد با مهمانها سرگرم صحبت هستيد و هيچ فكر نمى كنيد كه در خانه ذره اى روغننيست و براى تهيه شام روغن لازم است برخيز فكرى كن .
سيد از شنيدن اين سخن ناراحت شد با اينكه نمى خواست مهمانها تنها بمانند ناچار برخاست كه به ده مجاور برود و از آنجا روغن تهيه كند در اين هنگام يكى از اهل خانه به آشپزخانه رفت و فورى برگشت و به خانم گفت : يك بستو در آشپزخانه پر از روغن است ، خانم گفت : من چندين مرتبه است كه آن بستو را ديده ام هيچ روغن ندارد برخاست آمد ديد بستو پر از روغن است مثل اينكه تازه پر كرده اند. (400)
و نيز آن سيد بزرگوار براى ارشاد و تبليغ به يكى از قراى دو دست رفته بود در خانه اى كه مهمان بود شب هنگام شام ميزبان براى سيد نان و آبگوشت آور و خودشان از برنج غذا براى خود تهيه كردند به اين بهانه كه سيد از اهالى منطقه اى است كه خوردن نان در آنجا معمول است هنگامى كه غذا را حاضر كردند براى خوردن ديدند به قدرى تلخ است كه قابل خوردن نيست متوجه شدند كه اين به علت بى اعتنائى به سيد است آمدند از آن بزرگوار عذر خواهى كردند و چون سيد لقمه اى از آن ميل فرمودند غذا به حال اولى برگشت . (401)

در اثر پيشنهاد آيت الله شاهرودى بلا دفع شد
مرحوم سيد على پدر مرحوم آيت الله سيد محمود شاهرودى ترك تحصيل كرد و شغل كشاورزى و زراعت را اختيار كرد اتفاقا دو سال پى در پى آفت ملخ باعث شد كه زراعت همه اهالى از بين برود و در سال سوم كه آثار و علائم هجوم ملخ ظاهر شد دهقانان و روساى كشاورزان در منزل سيد على اجتماع و در خصوص چگونگى دفع اين آفت بزرگ مشورت مى كردند و هر كسى پيشنهادى مى كرد ولى هيچكدام مثمر ثمر نبود و در آخر همه متحير مانده بودند و هيچ راه حلى به فكرشان نمى رسيد در اين هنگام حضرت آيت الله سيد محمود شاهرودى كه هنوز دوران كودكى را طى مى كرد و مشغول خواندن رسائل عمليه بود مخصوصا در اول باب احكام زكات ديده بود كه نوشته است دادن زكات باعث بركت و نمو مال و دافع بلا و آفت مى شود و با آن عقيده و روح پاكى كه داشت و در اثر تربيت خانوادگى و پاكى دل متوجه شد كه آقايان متحيرند نزديك آمده و گفت : من هم يك پيشنهادى دارم كه اگر عمل كنيد اين بلا دفع مى شود، گفتند بگو، گفت : همگى با خدا عهد كنيد كه زكات اموال و محصول خود را كاملا به فقرا بدهيد خداوند اين بلا را رفع مى كند، اين كلام مختصر و پرمعنى از اين كودك پاكدل چنان بر دلها اثر گذاشت كه همه اشخاص آن را پذيرفتند و عهد كردند كه اگر محصول را آفت از بين نبرد همگى زكات را بدهند به واسطه همين آن سال آفت ملخ از بين رفت . (402)

كراماتى چند از مرحوم حاج آخوند به گفته فرزندش آقاى راشد
مرحوم حسين على راشد درباره پدرش مرحوم حاج آخوند مى گويد: آنچه مسلم است اين است كه يك نفر آدم كه هفتاد و دو سال عمر كند و از قبل از زمان بلوغ تا به آخر عمر مواظبت شديد بر انجام همه واجبات و مستحبات دينى داشته باشد و خود را به هيچوجه به گناهى آلوده نكند و از حوائج دنيوى به كمترين حد آن استفاده كند و چشم و گوش خود را از آنچه مباح است بپوشد (چنانچه وقتى از خيابان و بازار مى گذشت به دكانهاى اطراف و اجناس آنها نگاه نمى كرد) و در همه عمر به احدى آزار نرساند و به همه مردم بيدريغ خدمت كند و مزد نخواهد و...
اين چنين آدم با اين همه زهد و تقوا و عبادت و حفظ نفس و استقامت تمام بر اين امور خواهى نخواهى در وجودش نورانيت و قدرتى روحانى پيدا مى شود كه لازمه اينگونه مجاهدات و رياضات و نفس كشى است آن وقت مرحوم راشد پس از ذكر اين مقدمه چند كرامتى كه خودش از آن بزرگوار مشاهده كرده است نقل مى كند من جمله نوشته است :
موضوعى كه برايم همچنان مبهم باقى مانده اين است كه در زمانى كه من هشت ساله بودم و به مكتب مى رفتم و در تربت در محله اى كه به نام ((باغ حاج يعقوبعلى )) معروف بود در منزل مرد بنائى به نام ((كربلائى محمد تقى )) در يك اتاق كاهگلى مى نشستيم ، شبى پس از آنكه چراغ را خاموش ‍ كردند و به بستر رفتيم كه بخوابيم آهسته صداى در اتاق آمد كه باز شد و پدرم بيرون رفت چندى گذشت و باز نگشت ماردم از جا برخاست و چراغ را ورشن كرد و گفت : نمى دانم پدرت كجا رفت من اول گمان كردم كه بيرون وضو مى گيرد اما چون ديدم دير كرد نگران گشتم خلاصه به جستجو پرداختم و صاحبخانه و زنش با چراغ بادى كه در دست داشت با ما همراهى كردند، در كوچه كه چفتش زنجير سه حلقه اى بود همچنان از پشت بسته بود و پيدا بود كه كسى از اين در بيرون نرفته نردبان همچنان بر روى زمين خوابيده بود و بربام تكيه نداشت كه بگوئيم از نردبان بالا رفته است و آنچه اتاق و انبار بود و اصطبل و كاهدان و آشپزخانه و داخل تنور را همگى مجتمعا گشتيم و صاحبخانه با چوبى كف حوض آب را تجسس كرد و با چراغ داخل چاه آب را، در هيچ جاى آن خانه اثرى از آن مرد نبود و همه مبهوت گشته بوديم كه به كجا رفته و از چه راهى رفته است ، برگشتيم به اتاق خودمان كه بخوابيم ولى خوابمان نبرد ساعتى يا بيشتر گذشت كه آهسته در اتاق باز شد و پدرم بى صدا به درون اتاق آمد و به رختخواب خود رفت ، در اين باره هربار كه مادرم يا ما بچه ها از او پرسيديم فقط با سكوت او مواجه شديم و اين موضوع همچنان براى ما مبهم ماند. (403)
(كرامت و مكاشفه جالبى از ايشان در بخش شهادت و رحلت ذكر شده است به آنجا رجوع شود)
موضوع ديگرى كه باز براى ما مبهم ماند در همان خانه پيش از واقعه ذكر شده شايد يكسال جلوتر واقع شد اين بود كه من بيمار بودم و ضعيف گشته و بهانه مى گرفتم ، روزى بهانه گرفتم كه سيب مى خواهم و در آن فصل در تربت سيب پيدا نمى شد زيرا آن زمان مثل اين زمان نبود كه در هر فصلى هر ميوه اى در هر شهرى باشد در آن زمان هنوز ماشين به ايران نيامده بود. در هر حال من بهانه گرفته بودم كه سيب مى خواهم و مى گريستم و مادرم آنچه مى گفت : مادر جان حالا وقت سيب نيست من آرام نمى گرفتم تا آنكه ساعتى از ظهر گذشت و پدرم وضو گرفت و به مسجد رفت و مادرم به كنار گهواره بچه اش رفت كه او را شير بدهد همين كه پارچه اى را كه بر روى كودك بود برداشت ديد در كنار بالش كوچك او يك دانه سيب سفيد درشت پر آب معطر هست از حيرت فرياد كشيد و گفت : اين سيب از كجا، و مرا صدا زد گفت : بيا كه خدا برايت رسانيده است و آن سيب را پوست كند و من خوردم در اين باره هم هر وقت با پدرم صحبت كرديم فقط با سكوت رد كرد و اين موضوع نيز همچنان برايم مبهم ماند. (404)

داستان مرحوم درّى و معنى شعر حافظ در منبر و در عالم پس از مرگ
مرحوم آقا سيد ضياء الدين درّى يكى از وعاظ و اهل منبر درجه اول تهران هر واعظى را كه براى دهه اى براى منبر رفتن در مجلسى دعوت مى كردند در شب آخر نيز وى را براى دهه اى از سال ديگر دعوت مى نمودند، در آخرين سالى كه مرحوم درّى در قيد حيات بود يك شب از دهه محرم (شب هشتم يا نهم ) جوانى از ايشان قبل از منبر سوال مى كند كه مراد از اين شعر حافظ چيست ؟
مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ
چرا كه وعده تو كردى و اوبجا آورد
مرحوم درّى مى گويد: جواب اين سوال را در منبر مى دهم تا براى همه قابل استفاده باشد، ايشان در منبر از قضيه نهى آدم ابوالبشير از خوردن گندم و داستان نان جوين خوردن اميرالمومنين عليه السلام را در تمام مدت عمر بيان مى نمايد و سپس مى گويد: مراد خواجه حافظ از شيخ در اين بيت حضرت آدم على نبينا و آله و عليه السلام است كه وعده نخوردن از شجر گندم (در بهشت ) را داد ولى به آن وفا نكرد و از امر خداوند سرپيچى نمود و گندم را تناول كرد، و مراد از پير مغان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام است كه در تمام عمر نان گندم نخورد و وعده عدم تناول از گندم را او ادا كرد و به اتمام رسانيد.
اين مجموع تفسير اين بيت بود كه وى در بالاى منبر شرح داد و منبرش را خاتمه داد.
قبل از پايان سال مرحوم درّى فوت كرد و لذا در سال بعد در دهه محرم در آن مجلس مدعوى كه بايد حضور داشته باشد نمى تواند شركت كند. درست در سال بعد در دهه محرم در همان شبى كه اين جوان سوال را از مرحوم درّى كرده بود وى را در خواب مى بيند كه مرحوم درّى به نزد او آمد و گفت : اى جوان تو در سال قبل در چنين شبى از من معنى اين بيت را پرسيدى و من آن طور جواب گفتم ، اما چون بدين عالم آمده ام معنى آن طور ديگرى براى من منكشف شده است : مراد از شيخ (شيخ الانبياء) حضرت ابراهيم خليل عليه السلام است و مراد از پير مغان حضرت سيد الشهدا ابا عبدالله الحسين عليه السلام است ، و مراد از وعده ذبح و قربانى فرزند است كه حضرت ابراهيم بدان امر (خداوند) وعده وفا داد اما حقيقت وفارا حضرت حسين عليه السلام با ذبح و قربانى فرزند عزيزش ‍ حضرت على اكبر عليه السلام انجام داد:
فرداى آن شب اين جوان در آن مجلس همه ساله معمولى مرحوم درّى آمد و اين خواب را بيان كرد و معلوم است كه با بيان اين خواب چه انقلابى در مجلس روى داده است . (405)

مكاشفه اى از محدث قمى (ره )
مرحوم ((شيخ عباس قمى )) رضوان الله عليه فرموده است : روزى به وادى السلام در نجف اشرف براى زيارت اهل قبور رفته بودم ناگهان صداى شترى كه آن را داغ مى كردند به گوشم رسيد آنچنان صيحه مى كشيد و ناله مى كرد گوئى تمام زمين وادى السلام از صداى او متزلزل و مرتعش بود من با سرعت به طرف آن صدا رفتم ، چون نزديك شدم ديدم شترى نيست بلكه جنازه اى را آورده اند ااين نعره از اين جنازه بلند است و آن كسانى كه متصدى دفن او بودند ابدا اطلاعى نداشتند و با كمال آرامش و خونسردى مشغول كار خود بودند، مسلما اين جنازه ظالمى بوده است كه در اولين وهله مرگ به چنين عقوبتى گرفتار شده و قبل از دفن و عذاب قبر از ديدن صورت برزخيه وحشت كرده و فرياد برآورده است . (406)

توجهات حضرت اميرالمومنين عليه السلام به آيت الله گلپايگانى
مرحوم آيت الله گلپايگانى فرموده است : در سفرى كه به نجف اشرف مشرف شده بودم شبى در خواب ديدم كه داخل ضريح مطهر در برابر قبر مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام ايستاده ام كه آقا يك فنجان عسل به من عطا فرمودند و گفتند: اين براى تو است . من مقدارى از آن را خوردم و بقيه را نگه داشتم ، حضرت فرمودند: چرا نمى خورى ؟ گفتم : باقيمانده آن را براى زعيم شيعه آيت الله آقا سيد ابوالحسن اصفهانى گذاشتم .
فرمودند: ما به او عسلها عطا كرده ايم و اين سهم اختصاصى تو است در اين وقت من از خواب بيدار شدم .
مرحوم آيت الله حاج شيخ على مشكاه اصفهانى هم حجره معظم له فرموده بودند: زمانى كه من اين خواب را شنيدم ، به حرم مطهر مشرف شده و ضريح را گرفتم و گفتم آقا به مهمان من داديد به من هم بدهيد. شب در عالم روياا ديدم قنديلى از سقف جدا گشته و جلوى پايم افتاد به من گفتند: آن را بردار هرچه كردم نتوانستم آن را از زمين تكان دهم . و من از آنجا فهميدم كه لياقت و صلاحيت مرجعيت شيعيان از جانب خداوند به ايشان عطا شده است . (407)

ديگر آن پيام نور را نديدم
حضرت حجت الاسلام و المسلمين آقاى صابرى همدانى فرموده اند: موقعى كه من براى اولين بار به تركيه رفتم و در استانبول امامت جمعه و جماعت و مسئوليت مسجد ايرانيان و امور دينى آنها را داشتم پس از دو ماه متوجه مشكلات ماندن شدم ، با مراقبتهاى شديد ماموران رژيم طاغوتى در ارتباط با تبعيد امام (قدس سره ) و سختيهاى ديگر كه دامنگير ما بود تصميم گرفتم پس از دو ماه برگردم و اين سنگر را رها كنم ، نامه اى از استانبول به محضر استاد بزرگوارم آيت الله العظمى گلپايگانى نوشتم كه ماندن مشكل است و تا دو ماه ديگر برمى گردم .
پس از ارسال نامه كم كم آماده برگشتن شدم ناگهان نامه رسان نامه اى از طرف استاد بزرگوارم (قدس سره ) به دستم داد، نامه را باز كردم و خواندم ديدم در سطر سوم اين جمله قدرى درشت تر نوشته شده است : ((صابرى جاى خدمت به اسلام است استقامت كن )) نامه را تا به آخر خواندم و بر روى ميز كتابخانه نهادم بار دوم نامه را خواندم همان جمله را در همان سطر خواندم ، ظهر شد به مسجد رفتم پس از نماز ظهر به كتابخانه برگشتم نامه را برداشتم به خانه برگردم باز نامه را خواندم ولى آن جمله در آن سطر نبود دقت بيشتر كردم ديگر آن پيام نور را نديدم چنان در مغز و جانم اين موضوع تحولى ايجاد كرد كه تصميم گرفتم تا آنجائى كه در توان دارم بمانم و ماندم .
و چون آيت الله العظمى گلپايگانى اجازه نمى داد در حال حيات ايشان اين قضيه ذكر شود تا امروز از ذكر اين داستان خود دارى شد. (408)

چند روايت در خصوص عقل و آگاهى عالم
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : فى حكم داود (ع ) على العاقل ان يكون عارفا بزمانه مقبلا على شانه .
امام صادق - عليه السلام - از مطالب حكيمانه حضرت داود - عليه السلام - نقل كرده كه انسان عاقل موظف است زمان خود را بشناسد و به وظائف خود متوجه باشد.
قال اميرالمؤمنين (ع ) من عرف الايام لم يغفل عن الاستعداد.
كسى كه اوضاع روزگار خود را مى شناسد از آمادگى در مقابل مقتضيات زمان غفلت نمى ورزد. (409)
قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيره انا و من اتبعنى و سبحان الله و ما انا من المشركين . (410)
اى رسول خدا، بگو اين راه من است كه با بصيرت من و پيروان من به خدا دعوت مى كنيم و خداوند منزه است و من از مشركان نيستم در اين آيه خداوند دعوت كردن مردم را به راه راست قرين با بصيرت و آگاهى در دين و هوشيارى در دعوت و عدم شرك در عمل و خلوص نيت قرين كرده است .
قال الصادق عليه السلام : انا لنحب من كان عاقلا عالما فهما فقيها حليما مداريا صبورا صدوقا و فيا
حضرت صادق - عليه السلام - فرموده است : همانا دوست داريم كسى را كه عاقل و عالم وتيزهوش چيز فهم و حليم باشد و با مردم مدارا كند و شكيبا و راستگو و وفادار باشد. (411)