مردان علم در ميدان عمل (جلد پنجم )

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۲ -


كلمات على عليه السلام درباره مقامات و كرامات عارفين
على عليه السلام در خطبه 220 نهج البلاغه مى فرمايد: خداوند ياد خود را صيقل دلها قرار داده است ، دلها بدين وسيله از پس كرى شنوا و از پس ‍ نابينائى بينا و از پس سركشى و عناد رام مى گردند همواره چنين بوده و هست كه خداوند متعال در هر برهه اى از زمان و زمانهائى كه پيامبرى در ميان مردم نبوده بندگانى داشته و دارد كه در سر ضمير آنها با آنها راز مى گويد و از راه عقلهايشان با آنان تكلم مى كند
((ناجاهم فى فكر هم و كلمهم فى ذات عقولهم ))
پس از جملاتى شگرف بار مى فرمايد: فرشتگان آنان را در ميان گرفته اند درهاى ملكوت بر روى آنان گشوده شده ، جايگاه الطاف بى پايان الهى برايشان آماده گشته است خداوند متعال و درجه آنان را كه به وسيله بندگى بدست آورده اند ديده و عقلشان را پسنديده و مقامشان را ستوده است ، آنگاه كه خداوند را مى خوانند بوى مغفرت و گذشت الهى استشمام و پس ‍ رفتن پرده هاى تاريك گناه را احساس مى كنند.
و در خطبه 218 مى فرمايد: عقل خويش را زنده و نفس خويش را ميرانده است تا آنجا كه ستبرهاى بدن تبديل به نازكى و خشونتهاى روح تبديل به نرمى شده است و برق پرنورى بر قلب او جهيده و راه را بر او روشن و او را به رهروى سوق داده است پيوسته از اين منزل به آن منزل برده شده است تا به آخرين منزل كه منزل سلامت رسيده ..اين همه به موجب اين است كه دل و ضمير خود را به كار گرفته و پروردگار خويش را خشنود ساخته است .
و در خطبه 228 مى فرمايد: اهل دنيا مردن بدنها را بزرگ مى شمارند اما آنها (عرفاء) به مردن دل خودشان اهميت قائل هستند و آن را بزرگتر مى شمارند.
و در خطبه 191 مى فرمايد اگر اجل مقدر و محتوم آنها نبود روحهاى آنها در بدنشان يك چشم بهم زدن باقى نمى ماند از شدت عشق و شوق به كرامتهاى الهى و خوف از عقوبتهاى او.
در خطبه 148 كه اشاره به مردم آخر الزمان و مهدى موعود است مى فرمايد: سپس گروهى صيقل داده مى شوند و مانند پيكان در دست آهنگر تيز و بران مى گردند، به وسيله قرآن پرده از ديده هايشان برداشته مى شود و تفسير و توضيح معانى قرآن در گوشهاى آنان القا مى گردد، جامهاى پياپى حكمت و معرفت را هر صبح و شام مى نوشند و سرخوش ‍ باده معرفت مى گردند.
((و ان للذكر لاهلا اخذوه عن الدنيا بدلا))
همانا ياد خدا را افراد شايسته اى دارند كه آن را به جاى همه نعمتها انتخاب كرده اند.
اين بود فشرده اى از آنچه تنها در نهج البلاغه اميرالمومنين عليه السلام آمده است و چنانكه مى بينيم سخن از مجاهده و ميراندن نفس و رياضت بدن و روح در ميان است . (373)

كرامتى از كريمه اهل بيت حضرت معصومه (ع ) در شفاى دخترى مشاهده شد
شب شنبه سوم ذيحجه الحرام 1414 ه‍ ق مطابق با بيست چهارم ارديبهشت 1373 شمسى كرامتى از كريمه اهل بيت دختر گرامى موسى بن جعفر حضرت فاطمه معصومه مشاهده شد مولف نيز آن را از اشخاص ‍ شنيده بودم ولى از جزئيات آن اطلاعى نيافتم خوشبختانه روزى به حرم مشرف شدم در آنجا جزوه اى به دستم افتاد به نام در حريم حضرت معصومه كه نوشته على اكبر مهدى پور بود ديدم نويسنده محترم موفق شده تمام جزئيات داستان را به دست آورده و نوشته است ، فرصت را غنيمت شمرده مناسب دانستم كه اين كرامت را در اول بخش كرامات و مقامات علماء ربانى كه ريزه خوار سفر احسان اين بانوى اسلام و افتخار مجاورت اين بزرگوار را دارند بياورم .
بنا به نقل جناب آقاى مهدى پور: دخترى چهارده ساله به نام ((رقيه امان الله پور)) اهل ((شوط)) از توابع شهرستان ((ماكو)) در استان آذربايجان غربى در مرز تركيه است .
نگارنده آقاى ((مهدى پور)) براى اينكه بتواند گزارش دقيق و لحظه به لحظه اين كرامت باهره را در اختيار شيفتگان اهل بيت قرار دهد نخست با روحانيون مورد اعتماد و استناد ((شوط)) در حوزه علميه قم ، سپس با خانواده هاى منسوب به خانم امان الله پور و سرانجام با شخص رقيه خانم تماس گرفته متن زير را به دست آورد:
اين دختر سعادتمند دقيقا 94 روز پيش از وقوع كرامت يعنى روز 28
شعبان 1414 ه‍ به دو مرض سخت و جانكاه مبتلا گرديد:
1 - فلج پاها كه كلا از پا افتاده و به هيچوجه قدرت حركت يا ايستادن روى پا را نداشت .
2 - سرفه سخت ممتد كه با رسيدن بوى عطر و گلاب و ساير چيزها براى مدتى حدود نيم ساعت به سرفه سخت دچار مى شد.
خانواده اش او را در ماكو، خوى تبريز به نزد پزشكان متخصص مى برند و آزمايشهاى مختلف انجام مى دهند، در تبريز (سى تى اسكن ) مى شود و بيماريش را (ام . آى . آ) تشخيص مى دهند ولى از اين پزشكان نتيجه اى نمى گيرند، يكى از روحانيون ((شوط)) به نام حجت الاسلام آقا شيخ احمد اسد نژاد كه مقيم حوزه علميه قم هستند نظر به اينكه قبلا اخوى زاده اش به بيمارى مشابهى مبتلا شده بود و در تهران به تعدادى از آقايان اطبا مراجعه كرده و نتيجه گرفته بودند با عموى رقيه خانم آقاى ((محرم امان الله پور)) تماس مى گيرند و از او مى خواهند كه رقيه را به قم بياورند تا در تهران به نزد آقاى دكتر سميعى ببرند.
در آن ايام آقاى حاج عين الله (پدر رقيه ) با همسرش براى فريضه حج به مكه معظمه مشرف بود، مقرر مى شود كه روز جمعه دوم ذيحجه رقيه را به قم بياورند تا صبح شنبه به تهران بروند رقيه خانم درشب جمعه روياى سعادت آفرينى مى بيند كه مسير سفر را عوض مى كند و او را براى هميشه از مراجعه به دكتر بى نياز مى سازد و اينك متن رويا از زبان خودش :
شب جمعه اى كه قرار بود صبح آن رهسپار قم شوم در عالم رويا گروهى بانوان سفيد پوش را ديدم كه بر اسبهاى نقره فامى سوار بودند و از كنار منزل مسكونى ما عبور مى كردند، يكى از آن مخدرات به طرف من توجهى كردند و فرمودند: دخترم من حضرت معصومه هستم شفاى تو در نزد من است شما لازم نيست به دكتر برويد فردا كه به قم مى آئى بيا نزد من شفايت را بگير، و اگر خواستى پيش دكتر بروى بعدا برو.
رقيه از خواب بيدار مى شود و برق اميد در چشمانش مى جهد و با خوشحالى آماده حركت مى شود و خوابش را براى عمو و زن عمويش ‍ تعريف مى كند و با بى تابى منتظر فرا رسيدن وقت حركت مى شود.
ساعت سه ونيم صبح جمعه (دوم ذيحجه ) به اتفاق عمويش آقا ((محرم امان الله پور)) و زن عمويش و برادر آقاى اسد نژاد و برادر زاده ايشان از ((شوط)) به سوى قم عزيمت مى كنند ساعت هفت و نيم عصر وارد قم مى شوند، در نيروگاه قم به در خانه آقاى اسد نژاد مى روند و سپس به منزل عمه اش خانم هاشم نژاد مى روند و پس از اداى نماز ظهر و عصر و پذيرائى به اتفاق عمه و عمو و زن عمو به حرم مطهر حضرت معصومه عليهماالسلام مشرف مى شوند به پيشنهاد عمه اش عصاها را به حرم نمى برند بدون عصا عمه و زن عمو زير بغل رقيه را گرفته و او را وارد حرم مطهر مى كنند رقيه مشغول زيارت مى شود و زيارتنامه حضرت معصومه را با توجه كامل مى خواند و عمه و زن عمويش او را همراهى مى كنند و در اثناء زيارتنامه خواندن صدائى به گوش رقيه مى رسد كه برايش بسيار آشنا بود، آرى همان صداى حضرت معصومه سلام الله عليها بود كه در شب قبل در ((شوط)) در عالم رويا شنيده بود، رقيه مى گويد: در وسط زيارتنامه بودم كه همان صداى شب قبل به گوشم رسيد و فرمود: ((پاشو راه برو، شفايت داديم ))، من زيارتنامه را ادامه دادم بار ديگر همان صدا را شنيدم ، رقيه زيارتنامه را به پايان مى رساند، براى بار سوم صداى دلنواز بى بى دو عالم جانش را نوازش مى دهد كه ، ((بلند شو، راه برو، شفايت داديم )) زن عمويش مشغول نماز شده بود به عمه اش مى گويد: من مى خواهم بلند شوم ، عمه اش ميگويد: نه دخترم مى افتى صبر كن زن عمويت نمازش را تمام كند، تا دو نفرى زير بغلت را بگيريم رقيه بلند مى شود و روى پاهاى خود مى ايستد و با شتاب به سوى ضريح مطهر مى دود و ضريح را غرق بوسه مى كند و اشك شوق مى ريزد و از خاتون دو سرا سپاسگزارى مى كند.
زائرانى كه چند دقيقه قبل ديده بودند كه اين دختر با چه زحمتى توسط عمه و زن عمويش وارد حرم شده بود و اينك با پاى خود به كنار ضريح رفته است دور او را گرفته و ازدحام عجيبى مى شود كه عمه اش با يك زحمت زيادى خودش را به كنار ضريح مى رساند و با كمك زن عمو و جمعى از خدام حرم رقيه را از ميان ازدحام پرشور بانوان زائر رهائى داده به گوشه اى در مسجد بالاى سر مى برند و روسريش را به صورت قطعات خيلى ريز در مى آورند و به خيل مشتاقان براى تبريك تقديم مى كنند.
اين لحظه پرشكوه ساعت 30/9 بعد از ظهر جمعه دوم ذيحجه الحرام 1414 ه‍ در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليها اتفاق افتاد و هزاران زن و مرد حاضر در حرم به چشم خود ديدند كه اين دختر سعادتمند ديگر نيازى به عصا ندارد و روى پاهاى خود به سوى منزل خود رفت در آن ساعت نقارزنهاى حرم نوار نقاره را از بلند گوهاى حرم به صدا در آوردند و با چاپ ورقه اى از طرف آستانه مقدسه صدور اين كرامت باهره رسما اعلام گرديد و ديگر از آن سرفه هاى ممتد خبرى نشد.
رقيه خانم با كوله بارى از پرونده پزشكى اش آمده بود كه آنها را در تهران به پزشكان نشان بدهد ديگر به دكترى نياز ندارد و از بارگاه ملكوتى دختر باب الحوائج شفا گرفته و شاداب و كامروا به سوى شهر خود رفت .
خبر مسرت بخش شفاى رقيه در ماكو و شوط پيچيد، پدر و مادرش هنوز به طواف خانه خدا مشغولند، فقط از طريق تلفن از شفا يافتن دخترشان آگاه شدند....

در مديحه حضرت معصومه عليهماالسلام




به نام نامى الله اكبر
به يارى خداى دادگستر
توكل بر خدا كرده گرفتم
قلم در دست و بنوشتم به دفتر
براى كورى چشم حسودى
كه مى گفت اين پيغمبر هست ابتر
از اين طعن و شماتتهاى دشمن
پريشان شد دل پاك پيمبر
خطاب آمد كه اى محبوب عالم
عطا كرديم ما بهر تو كوثر
جهان گرديده اكنون نور باران
ز نور نسل اين يكدانه دختر
يكى افتاده اندر گوشه قم
گلى از دامن زهراى اطهر
كه از آن گل گلستان گشته ايران
ز بويش عالمى گشته معطر
رضا در مشهد و معصومه در قم
دوچشمند از براى حفظ كشور
كنار مرقدش درياى علم است
نوابغها در آن دريا شناور
همه گيرند از فيضيه اش فيض
مگر آنان كه هم كورند و هم كر
شفا بخشد به دل دارالشفايش
بود صحن و سرايش روح پرور
حكيم و عارف و عامى بگردند
به دور مرقدش با ديده تر
چه شاهان ترك تخت و تاج كرده
نهادندى به خاك پاى او سر
كجا باشد مرا ياراى گفتن
ز مدح دختر موسى بن جعفر
همى دانم كه خاك مدفن او
بود قدرش ز عرش و فرش برتر
همين بس كز حريمش علم و دانش
رسيده بر همه عالم سراسر
همين بس كز كنار بارگاهش
شده ظاهر خمينى دلاور
براى يارى دين محمد (ص )
على اكنون شده بر خلق رهبر
خدايا حفظ كن او را ز آفات
براى حفظ دين و شرع انور
همه داريم اميد شفاعت
از اين بانوى اندر روز محشر
بزن اى دل در اين دودمان را
كه نبود هيچكس نوميد از اين در
بدان قدر ولايت را حسينى
كه باشد منكرش آلوده مادر
(از مولف )

كرامتى از حضرت معصومه در خصوص مولف قصص العلماء
مرحوم ميرزا محمد تنكابنى (مولف قصص العلماء) مى گويد: از جمله كراماتى كه به چشم خود از خاندان پيامبر (ص ) مشاهده كردم اين است كه : در سالى به زيارت صديقه صغرا حضرت فاطمه معصومه عليهماالسلام مشرف شدم و هميشه مقدار معينى پول به همراه داشتم . شبى كه شب جمعه بود خواستم به خدام حرم پول بدهم چون تاريك بود اشتباها دو عدد سكه طلا دادم ، وقتى كه به منزل مراجعت كردم ديدم كيسه خالى است ، صبح جمعه همان كيسه را بيرون آوردم كه در آن پولى به جهت مخارج روزانه بگذارم ديدم دو عدد سكه طلا در ميان كيسه است ، با اينكه در آن شب خالى و هيچكس را در آن تصرفى نبود.
و كرامت ديگرى كه از آن حضرت مشاهده كردم اين است كه فرزند و عيالم هر دو مريض و در شرف مرگ بودند، پس به آن صديقه صغرى عرض ‍ نمودم از راه دور به خانه شما آمده ايم و توقع آن نداريم كه دماغ سوخته و ملول از خدمت شما مراجعت كنيم ، خيلى زود و سريع هر دو مريض شفا يافتند.

من به شفاعت علامه مجلسى نجات يافتم
عالم جليل حاج ميرزا حسن فرموده است : در عالم رويا علامه بزرگوار حاج شيخ محمد على كاظمينى صاحب تقريرات معروف را ديدم از او سوال كردم پس از مرگ به شما چه گذشت ؟ جواب داد: علامه مجلسى مرا شفاعت كرد و مرا نجات داد. (374)

شيخ مفيد و علامه مجلسى و شفاعت از مجرمين علماء
دانشمند معاصر حاج شيخ على نمازى در كتاب نفيس ((اثبات الولايه )) نيز مى نويسد: آيت الله سيد شهاب الدين نجفى مرعشى فرمودند: شبى مقيد شدم تمام ادعيه و آداب ماثوره در وقت خواب را انجام دهم تا در عالم خواب مطالبى برايم روشن گردد. چون خوابيدم خود را در صحنه قيامت يافتم ، در طرفى حضرت رسول پيامبر اسلام نشسته بود و به حساب علما مى رسيد. علماى قرن اول در صف اول و دوم در دوم و همچنين تا قرن حاضر در اين ميان ديدم دو شيخ بزرگوار در دو طرف رسول خدا (ص ) نشسته اند و كتابهائى در برابر آنها است و نزديكى بيشتر و شغل آن دو بزرگوار شفاعت مجرمين از علما بود، چون نوبت به قرن 14 رسيد سوال كردم اين دو شيخ مفيد (ره ) و ديگرى كه نزد او كتابهاى بيشترى است علامه مجلسى (ره ) از خواب بيدار شدم و ارادتم به اين دو بزرگوار بيشتر شد. (375)

چون او در شيعه چاوش الزائرين است
از علامه انام صاحب جواهر الكلام نقل شده است كه روزى در مجلس ‍ درس فرمود : ديشب در خواب ديدم كه گويا به مجلس بزرگى وارد شدم كه در آن جماعتى از علما بودند و بر در آن دربانى بود اذن بار خواستم مرا داخل نمودند و چون وارد شدم ديدم در آن مجلس جميع علماى متقدمين و متاخر جمعند و در صدر آن مجلس مولانا علامه مجلسى نشسته است ، من تعجب كردم و از آن دربان پرسيدم سر اينكه در ميان اين همه علما مجلسى بر همه تقدم يافته و در صدر مجلس قرار گرفته است چيست ؟ گفت : او در نزد ائمه عليهم السلام به باب الائمه معروف است و اين منزلت را بدان جهت به او داده اند كه او در شيعه چاوش الزائرين است . و اين شايد به خاطر تاليفات آن مرحوم است . (376)

داستان سيد مرتضى و درويش و قنديل حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام
در ايامى كه سيد مرتضى علم الهدى عليه الرحمه در نجف اشرف بود. درويشى مدح خوان روى بارگاه اميرالمؤمنين عليه السلام نهاد، چون به در رواق آن جناب رسيد عرض كرد: يا اميرالمومنين اين قنديلهاى طلا و نقره كه بر گنبد و بارگاه تو آويخته اند ترا چه حاجتى است به آنها؟ يكى را به من عطا فرما كه بقيه عمر را از پرتو عطيه تو به آسودگى و رفاه بگذرانم ، پس ‍ قنديلى از آن قناديل جدا شده و به زمين افتاد، درويش خواست بردارد خدام مانع شدند و قنديل را به همان موضع آويختند. پس روز دوم و سوم نيز همين كيفيت واقع شد و در رفعه آخر خدام كيفيت واقعه را به عرض ‍ سيد مرتضى رسانيدند كه : آيا قنديل را به درويش بدهيم يا نه ؟ سيد فرمود: قنديل را به درويش ندهيد بلكه در همان جاى خودش بياويزيد چون درويش را محروم كردند شب فاطمه زهرا سلام الله عليها به خواب سيد آمده فرمود: هر فرقه اى را ديوانه اى است و اين درويش ديوانه آل محمد است قنديلى كه اميرالمومنين به او بخشيده است به او واگذار كنيد و خود هم از او رضايت بخواه تا ما از تو راضى شويم .
پس از آن حضرت به خواب درويش آمد و فرمود: سيد مرتضى هم اكنون به نزد تو مى آيد و قنديل را به تو مى دهد و هر چه مى خواهى از آن بستان آنوقت از او راضى شو، خلاصه سيد مرتضى از خواب بيدار شده درويش را پيدا كرد و قنديل را به او داد و از درويش خواست كه راضى شود، درويش ‍ گفت : آنكه به خواب تو آمده است به خواب من نيز آمده است تا فلان مبلغ از خودت ندهى از تو راضى نخواهم شد. پس مبلغى گزاف از سيد گرفت و از او راضى شد. (377)

داستان ملا احمد نراقى و حمد درويش براى پسر نراقى
گويند حاجى ملا احمد نراقى را فرزندى بود كه علاقه زيادى به او داشت و او سخت مريض شد بطورى كه حاجى مايوس شد و بى اختيار و ديوانه وار از خانه بيرون آمد و در ميان كوچه هاى كاشان راه مى رفت ، ناگاه درويشى پيدا شده و به حاجى سلام كرده عرض كرد: چرا پريشانى ؟ حاجى فرمود: فرزندم مريض است و از او مايوسم ، درويش گفت : اين مطلب سهلى است پس عصاى نيزه دار خود را بر زمين زد و سوره حمد را بدون شرايط و رعايت تجويد و قرائت خواند و نفسى دميده گفت : حاجى برو پسرت شفا يافت . حاجى با تعجب به خانه برگشت ، ديد فرزندش عرق صحت كرده و خوب شده حاجى در عقب درويش كس فرستاد، تمام شهر كاشان را گشتند او را نيافتند، پس از هفت يا هشت ماه حاجى روزى در ميان كوچه درويش را ديد و به او گفت : اى درويش تو مردى هستى كه در طريقت قدم زده و صاحب نفس مى باشى ولى آن روز سوره حمد را خوب صحيح نخواندى و قرائت تو درست نبود. درويش گفت : اكنون كه حمد ما تو را پسند نيامد آن را پس مى خوانيم آن وقت عصا را بر زمين زده دوباره حمد را خواند و نفسى زد و گفت : حاجى برو. حاجى وقتى به خانه برگشت ديد همان پسرش مريض است كه با همان مريضى وفات يافت . (378)

مرحوم سيد مرتضى كشميرى گفت يا فاطمه قفل باز شد
مرحوم سيد عباس لارى فرمود: در ايامى كه در نجف اشرف جهت تحصيل علوم دينيه به سر مى بردم روزى در ماه رمضان هنگام عصر غذائى براى افطار آماده نمودم و در حجره گذاشتم و از حجره بيرون آمده در را قفل نمودم پس از نماز مغرب و عشاء براى افطار به مدرسه آمدم ديدم كليد در جيبم نيست هر چه جستجو كردم كليد را پيدا نكردم متحيرانه در مسير خود به حرم مطهر مى رفتم ناگاه مرحوم سيد مرتضى كشميرى را ديدم علت ناراحتيم را پرسيد داستان را نقل كردم پس با من به داخل مدرسه آمد تا درب حجره رسيد گفت : مى گويند نام مادر حضرت موسى را اگر كسى بداند و بر قفل بسته بخواند باز مى شود، آيا جده ما فاطمه (س ) كمتر از او است پس دست به قفل گذاشت و با صدا گفت : يا فاطمه ، قفل باز شد. (379)

مرحوم ملا محمد طاهر قمى از كشته شدن نجات يافت
يك وقتى شاه سليمان صفوى بر مرحوم ملا محمد طاهر قمى خشمگين شده و دستور قتل او را صادر كرد جلاد حسب الامر شاه به طرف قم حركت كرد، در همان موقع يكى از امراء كه حضور داشت از وى شفاعت كرد، شاه شفاعت او را پذيرفت و ديگرى را فرستاد تا او را زنده به حضور شاه بياورد، معلوم است كه پيش از رسيدن قاصد دوم جلاد وارد قم شد و او را براى كشتن آماده كرد. مرحوم ملا طاهر از جلاد مهلت گرفت تا پايان نماز در مسجد صبر نمايد، جلاد قبول نمود. همين كه نماز تمام شد قاصد شاه رسيد و دستور شاه را جهت سالم گذاردن به جلاد ابلاغ كرد و بدين وسيله به اراده حضرت حق تعالى از كشتن نجات يافت . (380)

آقا سيد حسين شوشترى و دو كرامت از وى
علامه نورى در كلمه طيبه گويد، جناب عالم جليل آقا سيد حسين شوشترى از نخبه علما و صلحاى مجاورين نجف اشرف بود و از ائمه جماعت رواق مطهر و در نزد علماى آن بلده طيبه معزز و محترم بود فرمود: وقتى با جناب آقاى حاج سيد على شوشترى و شيخ مرتضى انصارى اعلى الله مقامهما به زيارت كربلا مشرف شديم من رفتم به منزلى كه هميشه به آنجا وارد مى شدم ديدم صاحب منزل از من پريشانتر است (و چيزى در بساط ندارد) پس به زيارت حضرت عباس مشرف شدم و پس از فراغ از زيارت و نماز به نزد ضريح آمدم عرض كردم اى مولا من مى دانيد كه من زوار شمايم و چيزى ندارم هنوز كلامم تمام نشده بود كه ديدم از ميان ضريح چيزى حركت كرد و نزد من افتاد و آن يك عدد شامى كه به پول ايران دو قران و نيم بود پس آن را برداشتم و شكر خدا را به جاى آوردم .
و در همان كتاب گويد: ونيز نقل فرمود كه شبى جنابان سابقان سيد و شيخ قدس الله سر هما ميل كردند كه در نزد من غذا ميل كنند پس من مسرور شدم و به خانه آمدم در نزد اهل خانه چيزى نيافتم پس ساعتى متحير ماندم ناگاه نظر عيال به كنجى از گنجه هاى خانه افتاد و چيزى را ديد پرسيد كه اين چيست ؟ من از جا برخاسته عصائى كه در دستم بود به آنجا زدم كه ناگاه در اهم بسيارى از ديوار ريخت چنان كه كسى از آنجا مى ريزد پس آنها را گرفتم و دانستم كه از جانب خدا است . (381)

كرامتى از مرحوم حاج مير سيد على قاضى اعلى الله مقامه
يكى از دوستان مرحوم قاضى (ره ) در مدرسه هندى بخارائى (مدرسه اى معروف در نجف ) حجره داشت مى گويد: مرحوم قاضى همه روزها نزديك مغرب مى آمدند در آن حجره و رفقاى ايشان مى آمدند و نماز جماعتى برپا مى كردند، مجموع شاگردان ، هفت تا ده نفر بودند و بعد از نماز تا دو ساعت از شب گذشته مى نشستند و مذاكراتى مى شد و شاگردان سوالاتى مى نمودند، و استفاده مى كردند.
يك روز داخل حجره نشسته بوديم ، مرحوم قاضى شروع كردند در صحبت كردن درباره توحيد افعالى ، ايشان گرم سخن گفتن بودند كه در اين اثنا مثل اينكه سقف حجره آمد پائين ، يك طرف اتاق راه بخارى بود، از آنجا با صدائى شروع كرد به ريختن و سر وصدا و گرد و غبار فضاى حجره را گرفت جماعت شاگردان و آقايان همه برخاستند، من هم برخاستم و رفتيم تا دم در، حجره كه رسيديم ، ديدم شاگردان دم در ازدحام كرده و براى بيرون رفتن همديگر را عقب مى زدند.
در اين حال معلوم شد كه اين جورها نيست و سقف خراب نشده است ، همه برگشتيم سرجاى خود نشستيم . مرحوم آقاى قاضى هم ، هيچ حركتى نكرد و سرجاى خود نشسته بودند، اتفاقا آن خرابى از بالاى سر ايشان هم شروع شد. ما آمديم دوباره نشستيم ، آقا فرمود: بيائيد اى موحدين توحيد افعاليت بلى همه شاگردان منفعل شدند و معطل ماندند كه چه جوابى گويند، مدتى نشستيم ، ايشان نيز دنبال فرمايشاتشان را درباره همان توحيد افعالى به پايان رساندند. (382)

مرحوم سيد على قاضى به مار گفت مت باذن الله
آيت الله علامه سيد محمد حسين حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى مى گويد: چندين نفر از رفقا و دوستان نجفى ما از يكى از بزرگان علمى و مدرسين نجف اشرف نقل كردند كه او مى گفت من درباره مرحوم استاد العلماء العاملين و قدوه اهل الحق و اليقين ...آقاى حاج ميرزا على آقا قاضى طباطبائى رضوان الله عليه و مطالبى كه از ايشان نقل مى شد در شك بودم ، با خود مى گفتم آيا اين مطالبى كه از ايشان نقل مى شد در شك بودم ، با خود مى گفتم آيا اين مطالبى كه اينها دارند درست است يانه ؟ اين شاگردانى كه تربيت مى كنند و داراى چنين و چنان ملكات و كمالاتى مى گردند راست است يا تخيل ؟
مدتها با خود در اين موضوع حديث نفس مى كردم و كسى هم از نيت من خبر نداشت تا يكروز رفتم به مسجد كوفه براى نماز و عبادت ، مرحوم قاضى رضوان الله عليه به مسجد كوفه زياد مى رفتند و براى عبادت در آن جا حجره خاصى داشتند، مى گويد در بيرون مسجد به مرحوم قاضى برخوردم و سلام كردم و قدرى با يكديگر سخن گفتيم و رفتيم تا رسيديم به پشت مسجد در پاى آن ديوارهاى بلندى كه ديوارهاى مسجد را تشكيل مى دهد در طرف قبله خارج مسجد در بيابان هر دو با هم روى زمين نشستيم تا قدرى رفع خستگى كرده و سپس به مسجد برويم ، با هم گرم صحبت بوديم مرحوم قاضى از اسرار و آيات الهى براى من داستانها بيان مى فرمود من در دل خود با خود حديث نفس كرده گفتم : كه واقعا ما در شك و شبهه هستيم نمى دانيم چه خبر است ؟ اگر عمر ما به همين منوال بگذرد واى بر ما اگر حقيقتى باشد و به ما نرسد واى برما و از طرفى نمى دانيم كه واقعا راست است تا دنبال كنيم ، در اين حال مار بزرگى از سوراخى بيرون آمد و از جلوى ما خزيده و به ديوار مسجد بالا مى رفت تا اينكه آمد به نزديك ما ومن فى الجمله وحشتى كردم ، مرحوم قاضى رحمه الله عليه اشاره اى به مار كرده فرمود مت باذن الله بمير به اذن خدا، ماز فورا در جاى خود خشك شد.
مرحوم قاضى رضوان الله عليه بدون آنكه اعتنائى كند شروع كرد به دنباله صحبت كه با هم داشتيم و سپس برخاستيم رفتيم داخل مسجد مرحوم قاضى به حجره خود رفت و مشغول عبادت شد منهم مقدارى اعمال مسجد را بجا آوردم در بين اعمال به خاطرم آمد كه آيا اين كارها درست است كه اين مرد كرد يا چشم بندى بود اين خاطره فكر مرا خراب كرده بود تا اعمال را تمام كردم و فورا آمدم بيرون مسجد ببينم آيا آن مار واقعا مرده است يا زنده شده و فرار كرده است وقتى آمدم بيرون ديدم مار همان طور خشك شده در روى زمين است .
بسيار منقلب و شرمنده شدم در اين هنگام مرحوم قاضى هم تشريف آوردند بيرون و در مسجد كوفه باز بهم برخورديم آن مرحوم لبخندى زده به من فرمود: خوب آقا جان امتحان هم كردى ؟ امتحان هم كردى ؟
بارى اين عمل به واسطه اسم المميت پروردگار صورت تحقق پذيرفته است (383)

خصوصيات ممتاز مرحوم سيد على قاضى
در دهه اول و دوم ماه رمضان مجالس تعليم و انس در شبها بوده در حدود چهار ساعت از شب گذشته شاگردان به محضر ايشان مى رفتند و دو ساعت مجلس طول مى كشيد ولى در دهه سوم مجلس تعطيل بوده و مرحوم قاضى ديگر ديده نمى شد تا آخر ماه رمضان هرچه شاگردان به دنبال ايشان مى رفتند و مى گشتند در نجف و كوفه و كربلا مسجد سهله ابدا اثرى از ايشان نبود و اين رويه مرحوم قاضى در همه سال بود تا زمان رحلت . (384)
علامه طباطبائى مى فرمايد:(در روايت است كه چون حضرت قائم عليه السلام ظهور كنند اول دعوت خود را از مكه آغاز مى كند بدين طريق كه بين ركن و مقام پشت به كعبه مى كند و اعلام مى فرمايد و از خواص آن حضرت سيصد و سيزده نفر در حضور آن حضرت مجتمع مى گردند.
مرحوم استاد ما قاضى (ره ) مى فرمود: در اين حال حضرت به آنها مطلبى مى گويند كه همه آنها در اطراف عالم متفرق و منتشر مى گردند چون همه آنها داراى طى الارض هستند تمام عالم را تفحص مى كنند و مى فهمند كه غير از آن حضرت كسى داراى مقام ولايت مطلقه الهيه و مامور به ظهور و قيام و حاوى همه گنجينه هاى اسرار الهى و صاحب الامر نيست در اين حال همه به مكه مراجعت مى كنند و تسليم آن حضرت مى شوند و بيعت مى نمايند.
مرحوم قاضى (رضوان الله عليه ) مى فرمود: من مى دانم آن كلمه اى را كه حضرت به آنها مى فرمايد و همه از دور او متفرق مى شوند، چه كلمه اى است .
و من در روايت ديده ام كه حضرت صادق عليه السلام مى فرمايند: من آن كلمه را مى دانم ، مرحوم قاضى مى فرمود: بعضى از افراد زمان ما مسلما ادراك محضر مبارك آن حضرت را كرده اند و به خدمتش رسيده اند. يكى از آن ها در مسجد سهله در مقام آن حضرت كه به مقام صاحب الزمان معروف است مشغول دعا و ذكر بوده كه ناگهان آن حضرت را مى بيند كه در ميانه نورى بسيار شديد به او نزديك مى شدند و چنان ابهت و عظمت آن نور او را مى گيرد كه نزديك بود قبض روح شود و نفسهاى او قطع و به شمارش ‍ افتاده بود، امام عصر را به خداوند قسم مى دهد كه ديگر به او نزديك نگردد، بعد از دو هفته كه اين شخص در مسجد كوفه مشغول ذكر بوده امام مى رسد. مرحوم قاضى مى فرمود: اين شخص مرحوم شيخ محمد تقى آملى (يكى از شاگردان قاضى و صاحب مصباح الهدى بوده است . (385)

مرحوم قاضى به همسر علامه طباطبائى مژده فرزند پسر داد
علامه طباطبائى فرموده اند: من و همسرم از خويشاوندان نزديك مرحوم حاج ميرزا على آقاى قاضى بوديم ، او در نجف براى صله رحم و تفقد از حال ما به منزل ما مى آمد، ما كرارا صاحب فرزند شده بوديم ولى همگى در همان دوران كوچكى فوت كرده بودند، روزى مرحوم قاضى منزل ما تشريف آوردند در حالى كه همسرم گفت : دختر عمو اين بار اين فرزند تو مى ماند و او پسر است و آسيبى به او نمى رسد و نام ((عبدالباقى )) است .
من از سخن مرحوم قاضى خوشحال شدم ، خدا به ما پسرى لطف كرد و بر خلاف كودكان قبلى باقى ماند و آسيبى به او نرسيد و نام او را ((عبدالباقى )) گذارديم . (386)

مرد بازارى سر طى الارض داشتن آقاى قاضى را فاش كرد
مرحوم قاضى هميشه در ايام زيارتى نجف اشرف به كربلا مشرف مى شد، هيچگاه كسى نديد كه او سوار ماشين شود و از اين سر احدى مطلع نشد جز يك نفر از كسبه بازار ساعت (بازار بزرگ ) كه به مشهد مقدس ‍ مشرف شده بود و مرحوم قاضى را در مشهد ديده بود و از ايشان اصلاح امر گذرنامه خود را خواسته بود ايشان هم اصلاح كرده بود، آن مرد چون به نجف آمد افشا كرد كه من آقاى قاضى را در مشهد ديدم . مرحوم قاضى خيلى عصبانى شدند و فرمودند من در نجف بودم و همه مى دانند كه من مسافرتى نكرده ام . آن مرد نزد فضلاى آن عصر نجف اشرف مانند آقاى حاج شيخ محمد تقى آملى و آقاى شيخ على محمد بروجردى و آقاى حاج سيد على خلخالى رفته و داستان را نقل كرد. (387)

مرحوم آقا سيد على قاضى در تبريز از سوء اخلاق آقاى حسن زاده آملى خبر مىدهد
آيت الله حسن زاده آملى فرمود: من به آقاى سيد محمد حسن آقاى الهى برادر بزرگتر مرحوم علامه طباطبائى ، كه در عرفان و سير و سلوك از شاگردان مرحوم سيد على قاضى بود مكرر عرض مى كردم : وقتى خدمت آقا (يعنى مرحوم سيد على قاضى ) مى رسيد از جانب من از ايشان خواهش ‍ كنيد كه مرا هم در تشرف به خدمت حضرت بقيه الله - عجل الله تعالى فرجه - شريك خود نمائيد و براى من نيز اجازه ملاقات بگيريد (چون مى دانستم اين دو بزرگوار به اين سعادت عظمى مى رسند). روزى در شهر آمل بعداز ظهر خواستم استراحتى داشته باشم بچه ها داد و فرياد كردند و مانع استراحت من شدند، من عصبانى شده با آنها تندى نموده و پرخاش ‍ كردم ولى پس از آن از آن حركات خودم پشيمان شدم از اينكه بچه ها را نارحت كردم وجدانم ناراحت بود عصرى رفتم بازار و مقدارى شيرينى و ميوه خريده به منزل آوردم كه شايد بدين وسيله دل بچه ها را به دست آورم ، با اين حال وجدانم آرام نمى گرفت آشفته خاطر بودم ، بالاخره تصميم گرفتم سفرى به شهر تبريز كرده با مرحوم سيد محمد حسن الهى ملاقات كنم ، رفتم تبريز وقتى به خدمت ايشان رسيدم پيش از اينكه علت مسافرتم را بگويم گفتم : عرض مرا به خدمت استاد (سيد على قاضى ) رسانديد؟ فرمود: من راجع به اين موضوع نامه اى به شما نوشتم و چون آدرس شما را نداشتم به خدمت آقاى اخوى (سيد محمد حسين طباطبائى ) فرستادم كه به شما برسانند، و در آن نامه ياد آور شدم كه : وقتى پيام شما را به آقا عرض ‍ كردم آقا تاملى كرده سپس با ناراحتى فرمودند: ايشان چگونه مى خواهند اين راه طى نمايند با آن اخلاقى كه نسبت به عائله و كودكان انجام داده و با آنها دعوا كردند با آن اخلاق و تندى چگونه مى شود به اين رتبه و مقام رسيد. آرى در اين راه ناهمواريها، دست اندازها، پيچ و خمها و خطرهاى زيادى هست كه سالك بايد هشيارانه مواظب و مراقب خود باشد و تمام اعضا و جوارح خود را هميشه كنترل نمايد (388)
مرحوم قاضى در اين داستان راه سير و سلوك را نشان داده و در ضمن درس ‍ اخلاق را نيز با يك جمله كوتاه ياد داده است .

پدر علامه طباطبائى گله كرده كه علامه در ثواب تفسير الميزان مرا شريك نكرده است
حضرت علامه طباطبائى فرمودند: برادر من در تبريز شاگردى داشت كه به او درس فلسفه مى گفت و آن شاگرد احضار ارواح مى نمود و برادرم توسط آن شاگرد با بسيارى از ارواح تماس پيدا مى كرد، اجمال مطلب آنكه آن شاگرد قبل از آنكه با برادر من ربطى داشته باشد ميل كرده بود فلسفه بخواند و براى اين منظور روح ارسطو را احضار كرده و از او تقاضاى تدريس ‍ كرده بود ارسطو در جواب گفته بود: كتاب اسفار ملا صدرا را بگير و برو نزد آقاى حاج سيد محمد حسن الهى بخوان اين شاگرد كتاب اسفار را خريده و آمد نزد ايشان و پيغام ارسطو را (كه سه هزار سال قبل زندگى مى كرد) داد ايشان در جواب مى فرمايد: من حاضرم ، اشكالى ندارد. روزها شاگرد به خدمت ايشان مى آمد و درس مى خواند و آن مرحوم مى فرمود ما به وسيله اين شاگرد با بسيارى از ارواح ارتباط برقرار مى كرديم و سوالاتى مى نموديم و بعضى از سوالات مشكله حكمت را از خود مولفين آنها مى نموديم مثلا اشكالاتى كه در عبارات افلاطون حكيم داشتيم از خود او مى پرسيديم و مشكلات اسفار را از ملاصدرا سوال مى كرديم .
يك بار افلاطن به ما گفت : شما قدر خودتان را بدانيد كه در روى زمين مى توانيد لااله الا الله بگوئيد، ما در زمانى بوديم كه بت پرستى و ثنويت آنقدر غلبه داشت كه يك ((لااله الا الله )) نمى توانستيم بگوئيم .
روح بسيارى از علما را حاضر كرده بود و مسائل عجيب و مشكلى از آنها سوال كرده بود بطورى كه خود آن شاگرد از آن موضوعات اصلا خبرى نداشت . خود آن شاگرد كه الان شاگرد مكتب فلسفه است مسائل غامضه اى را كه آقاى الهى از زبان شاگرد با معلمين اين فن از ارواح سوال مى كرد و جواب مى گرفت ، نمى فهميد و قوه ادراك نداشت ولى آقاى الهى كاملا مى فهميد كه آنها در زبان شاگرد چه مى گويند، مى فرمود: ما روح بسيارى از علما را حاضر كرديم و سوالاتى نموديم مگر روح دو نفر را نتوانستيم احضار كنيم يكى روح مرحوم سيد بن طاوس و ديگرى روح مرحوم سيد مهدى بحر العلوم رضوان الله عليهما، اين دو نفر گفته بودند: ما وقف خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام هستيم و ابدا مجالى براى پائين آمدن نداريم .
حضرت علامه طباطبائى - رحمه الله - فرمودند: از عجائب و غرائب اين بود كه وقتى يك كاغذ از تبريز از ناحيه برادر ما به قم آمد و در آن برادر ما نوشته بود كه اين شاگرد روح پدر ما را احضار كرده و سوالاتى نموده ايم جوابهائى داده اند، گويا از شما گله داشته اند كه در ثواب اين تفسيرى كه نوشته ام پدرم را شريك نكرده ام (مراد تفسير الميزان است ) غير از من و خدا كسى نمى دانست حتى برادرم هم بى اطلاع بود چون از امور قلبى من بود، و اينكه من در ثواب آن پدرم را شريك نكرده بودم نه از جهت آن بود كه مى خواستم امساك كنم بلكه من قابلتى براى خدمت خودم نمى دانستم . فرمودند نامه برادر كه به من رسيد من منفعل شدم گفتم خدايا اگر اين تفسير ما در نزد تو مورد قبول است و ثوابى دارد من ثواب آن را به روح پدرم و مادرم هديه نمودم ، هنوز اين مطلب را در پاسخ نامه برادر به تبريز نفرستاده بودم بعد از چند روز نامه اى از برادرم آمد كه ما اين بار با پدر صحبت كرديم خوشحال بود و گفت خدا عمرش بدهد تاييدش كند سيد محمد حسين هديه ما را فرستاد. (389)

تشرف مرحوم آيت الله حاج سيد حسين قاضى
جناب آقاى حاج آقا جواد رحيمى كه با مرحوم آيت الله قاضى تبريزى كاملا آشنا و از اصحاب سر ايشان بوده است اين دو قضيه را نقل فرمود: مرحوم آيت الله آقاى سيد حسين قاضى نقل فرمودند كه در موعدى جمعى بوديم كه به محضر حضرت بقيه الله ارواحنا فداه رسيديم ايشان به ما نگاه مى فرمودند و از افراد تفقد مى نمودند به من فرمودند شما چه مى خواهيد كه من به شما بدهم ؟ عرض كردم مى خواهم از همه اين جمعيت به شما نزديكتر باشم . حضرت در كنار خود جائى باز كردند و مرا پهلوى خود نشاندند.
قضيه دوم : ايشان گفت مرحوم آقاى قاضى فرمود كه زمانى در محضر حضرت بقيه الله عجل الله تعالى فرجه بودم قصيده اى كه در مدح حضرتش يكى از دوستانش گفته بود من آن را براى آن حضرت مى خواندم شاعر در آن قصيده اخلاق و ارادت خودش را نسبت به آن حضرت اظهار مى كند من وقتى آن اشعار را مى خواندم آنچه را شاعر نسبت به خودش ‍ داده بود من آنها را نسبت به خودم و اخلاص خودم مى داد و مى خواستم به اين وسيله ابراز ارادتى بكنم كه ناگاه ديدم آن حضرت نيستند و متوجه شدم كه از اين عمل من خوششان نيامد. (390)