مردان علم در ميدان عمل (جلد پنجم )

سيد نعمت الله حسينى

- ۴ -


داستان مسافرت حاج آخوند و مرد دهاتى و منبر رفتن
يك روز از شهر تربت به سوى كاه ريزك ده خودمان مى رفتيم مقدار شش كيلومتر راه طى كرده بوديم قدرى نشستيم تا استراحت كنيم پدرم مشغول نماز خواندن شد در اين هنگام مردى از اهالى روستائى دورتر از ده ما با شش الاغ كه هيمه از كوه چيده و در شهر فروخته و برمى گشت رسيد چون حاج آخوند را ديد پياده شد و سلام كرد و اصرار ورزيد كه بيائيد سوار شويد، هر كدام بر يكى از آن الاغها سوار شديم آن شخص مى خواست الاغها را با همان چوبى كه بر گرده و كپل هاى آنها مى زد تند براند كه پدرم گفت : نه عمو جان حيوانها را نزنيد....لابد از اين حيوانها از ديشب كار كشيده ايد اينها خسته شده اند بايد مراعاتشان را كرد چون اينها به شما خدمت مى كنند اگر حقوق آنها مراعات نشود گناه دارد سپس احوال پدر و مادر آن شخص را پرسيد و سفارش آنها را با تاءكيد كرد آن وقت حمد سوره اش را خواست بخواند و غلطهاى حمد و سوره اش را اصلاح كرد و نصيحتهاى ديگر از قبيل رعايت حقوق همسايگان و زارعين و شريكها را كرد و مقدارى كه راه رفتيم پدرم پياده شد و گفت شما برويد آن مرد جلو افتاد و رفت ما مقارن غروب به ده رسيديم كنار جوئى پدرم به من گفت : من اينجا وضو مى گيرم به مسجد مى روم تو برو به خانه عمه ات خستگى بگير و بگو روى بام مسجد اعلام كنند كه مردم براى نماز بيايند. بارى من به خانه عمه ام رفتم از اينكه پدرم نيامده ناراحت شد گفت : روزه داشت ؟ گفتم آرى ، چاى حاضر كرد من چاى خوردم دسته جمعى به مسجد رفتيم مردم طبق رسم محل شام خوردند و به مسجد آمدند، مسجد از مرد و زن پر شد نزديك يك ساعت از شب گذشت تا نماز شروع شد سپس منبر رفتند و موعظه كردند اقلا چهار ساعت از شب گذشت تا مردم متفرق شدند، از در مسجد كه بيرون آمديم ديديم مردى با الاغ ضعيفى به انتظار ايستاده و گفت : جناب حاج آخوند بفرمائيد. گفت : كجا؟ گفت : به فلان ده كه مردم منتظرند. معلوم شد مردى كه در بين راه به ما رسيده چون به ده خود رفته گفته است كه حاج آخوند مى رفت به كاريزك و اين مرد ديگر كه حس دينى داشته و فكر كم ، الاغى برداشته و به راه افتاده كه مى روم حاج آخوند را مى آورم كه در اينجا منبر بروند بى آنكه اهل ده او را فرستاده باشند.
در آن ساعت هوا ابرى بود و باران هم با سوز ريز ريز مى آمد پدرم سخن او را باور كرد و گفت : من با اين مرد مى روم تو برو استراحت كن لكن من روا نديدم كه پدرم را تنها بگذارم همراهش رفتم و عمه ام نااميد به خانه برگشت .
مرا كه پاهايم در اثر پياده روى درد گرفته بود سوار الاغ كردند پدرم با آن مرد پياده در آن شب تاريك و سرد براه افتاديم پس از سه ربع ساعت رسيديم اما يك خانه در آن ده چراغش روشن نبود و همه خوابيده بودند و حتى يك نفر انتظار ما را نمى كشيد پدرم از جلو و من به دنبالش از ميان گل و لاى كوچه هاى ده رفتيم تا به مسجد رسيديم و آن مرد رفت بالاى بام اعلام كند كه مردم به مسجد بيايند، مسجد تاريك بود خاك زيادى زير حصير مسجد بود معلوم بود كه كسى اصلا به مسجد پا نگذاشته است ، پدرم رفت طرف محراب و به نماز ايستاد و من روى حصير خاك آلود نشستم و چه بگويم كه از خستگى و گرسنگى و هجوم خواب و هجوم ككها كه پاهايم را ريز ريز مى كردند بر من چه گذشت تا اينكه مردم از خواب برخاستند و به مسجد آمدند و يك چراغ سفالى روشن كردند مرحوم حاج آخوند منبر رفتند و يكى از منبرهاى يك شب براى يكسال از مسئله و موعظه و روضه تا يا الله كشيدند پس از آن هم مدتها او را سرپا نگه داشتند، هر كدام چيزى مى گفتند و مى پرسيدند و جواب مى شنيدند و در او ابدا آثار خستگى و ملالت نمايان نبود.
كم كم مردم از مسجد بيرون رفتند و از آن مردى هم كه ما را آورده بود اثرى و خبرى نبود پدرم و من همچنان در مسجد مانديدم هنگامى كه آخرين نفر مى خواست از در بيرون رود پدرم گفت :
يك نفر ما را به خانه اش ببرد آن مرد برگشت و گفت بيائيد به خانه ما، همراه او در تاريكى رفتيم پدرم كه از ديشب غذا نخورده بود رفتيم در خانه آن مرد و مقدارى غذا خورديم و خدا مى داند كه آن شب در آن خانه چه گذشت داستان دنباله دارد كه به جهت اختصار در همين جا ختم كرديم (156)

فداكاريهاى حاج آخوند در زلزله خراسان
در سال 1301 شمسى در تربت زلزله اى رخ داد كه در آن چند ده در جنوب شهر بكلى ويران گرديد و يك هزار و بيست نفر در آن چند ده زير آوار هلاك شدند، زلزله وقت سحر واقع شد مردم ضجه كنان ميان خيابان و بيابان مى ريزند و باران شديد نيز مى آمد در اين ميان حاج آخوند به ميان جمع مى آيد و آنها را متوجه مى كند كه نماز زلزله بخوانند.
مرحوم حاج آخوند پس از اداى نماز و دعا موجب آرامش خاطر آنان مى گردد تا يكى دو ساعت از آفتاب بالا آمده خبر رسد كه در جنوب تربت چند روستا در اثر زلزله خراب شده و اجساد مرده گان يا آنها كه هنوز نموده اند در زير آوار مانده است .
با شنيدن اين سخن جاج آخوند پياده راه مى افتد در خيابان شهر به چند نفر از تجار و كسبه بازار مى رسد مى گويد چلوار و متقال و كرباس هر چه داريد با سدر و كافور براى مرده گان و خوراك و پوشاك براى زنده ها زود بفرستيد و به چند نفر از تجار و كسبه بازار مى رسد مى گويد چلوار و متقال و كرباس هر چه داريد با سدر و كافور براى مرده گان و خوراك و پوشاك براى زنده ها زود بفرستيد و به چند ده ازده هاى شمال پيغام مى فرستد كه هر اندازه ممكن است از بيل و كلنگ بردارند و زود خودشان را برسانند، و نان و سفره خود را برداشت و در حدود ظهر به روستاهاى ويران شده مى رسد و پشت سر او مردم پياپى مى آيند، خودش سه شبانه روز در آنجا مى ماند و مردم از شهر و روستا به كمك مى شتابند ولى آنها كه يك روز كار مى كنند، مى روند و روز ديگرى عده اى ديگر مى آيند چون هوا بو گرفته و منظره موحش بود، طاقت نمى آوردند بيش از يكروز بمانند ولى حاج آخوند در تمام آن سه روز فعاليت مى كنند و مردم را هر كدام به يك كارى كه وارد بوده وادار مى كند، عده اى را براى بيرون آوردن اجساد از زير آوار، عده اى را براى گوركنى عده اى را براى بريدن كفن ، عده اى براى غسل و دفن و نماز و مسائل آنها را يادشان مى داد.
مرحوم مسگر كه همراه او بود مى گفت : حاج آخوند در آن سه روز نه غذا خورد و نه خوابيد و همه اش در تلاش بود.
در آن زمان از طرف رئيس الوزراء ظاهرا حاج مخبر السلطنه بود يا مستوفى الممالك تلگراف تشكرى براى آن مرحوم آمد متعجب گشته گفته بود كه چرا تشكر مى كنند اين وظيفه شرعى من بوده است كه انجام داده ام و واجب كفائى بود و اگر نمى كردم همه گنهكار بوديم .
مرحوم دكتر امير اعلم به خانه ما به ديدن پدرم آمد مى گفت : شما به تنهائى به اندازه يك اداره كار كرده ايد. باز پدرم با تعجب گفت : جناب دكتر امير اعلم آخر اينگونه كارها واجب كفائى است و اگر كسانى اقدام نكنند همه مردم گناهكارند (157)

دين آمد، ايمان آمد، نور آمد، قرآن آمد
مرحوم راشد مى نويسد: من سه ساله بودم كه پدرم از ((كاريزك )) كه ما هنوز مقيم آن ده بوديم و به شهر تربت نرفته بوديم با قافله اى پاى پياده به كربلا رفت و آن همان سالى بود كه مجلس را به توپ بسته بودند و اين سفرش هفت ماه طول كشيد و من از دورى او گريه مى كردم و با زحمت مرا آرام مى كردند.
روزى را كه پدرم بازگشت به ياد دارم ، مرد و زن همگى جمع شده بودند و در خانه ما جاى نشستن نبود و به مردم شربت قند مى دادند و مردم به دور پدرم حلقه زده بودند زنى از زنان ده در ميان جمع به پاى ايستاده بود و دستش را بالا مى برد و پائين مى آورد و مى گفت : دين آمد، ايمان آمد، نور آمد، رحمت آمد، خير آمد، بركت آمد، محراب آمد، منبر آمد، نماز آمد، مسجد آمد، كتاب آمد، قرآن آمد. مرتب از اينگونه جمله ها مى گفت و منظره او و صدايش چنان در نظرم مجسم است كه گوئى همين ديروز بوده است (158).
در آن زمان معمول بود كه علماى دينى اسناد معاملات مردم را مى نوشتند و آنها امضا مى كردند و آن سند كه به مهر يكى از علماى معروف مى رسيد حجت بود و در ادارات دولتى به آنها ترتيب اثر مى دادند، مرحوم راشد مى گويد: پدرم (مرحوم شيخ عباس معروف به حاج آخوند) مى گفت : من نيز پس از فراغت از دوره تحصيل و طلبگى كه به عنوان ملاى محل شناخته مى شدم گاهى مردم سندى اگر داشتند براى آنها مى نوشتم و مهر مى كردم و پول نمى گرفتم و آنها از اين كار متحير مى شدند تا آنكه روزى از جانب شخصى از متنفذين از من خواسته شد سندى را برايش بنويسم و چون ديدم مورد اصرار و فشار قرار مى گيرم مهر اسمم را گذاشتم روى سنگ و با تيشه خرد كردم و عهد كردم كه مادام العمر براى كسى سندى ننويسم اين بود كه هرگز نه سندى مى نوشت و نه سندى را امضا مى كرد (159)

از آدم فاسق پول قبول نكرد
مرحوم راشد گويد: سالهاى جنگ بين الملل اول (1397 - 1293) هجرى شمسى سختيهاى زياد در همه ايران پيش آمد و از آن جمله در شهر ما نيز مانند وبا و آنفلوآنزا كه مى گفتند: مشمشه و قحطى و تيفوئيد و تيفوس ، در خانه ما نخست پدرم مبتلا گشت بعد از آن من و خواهرم و فقط كار خدا بود كه تنها مادرم سالم ماند كه پرستارى ما را مى كرد، اين بيمارى خيلى سنگين بود. مرحوم دكتر ضياء (ضياء الاطباء) براى عيادت مى آمد بعدها خود مرحوم دكتر ضياء براى من نقل كرد كه : من به خانه شما مى رفتم و مى ديدم چهار بيمار كه همگى احتياج به دوا و نخود و آب و آش جوجه و بعد از بريدن تب به غذاى برنج نرم پخته اى دارند كه به آن مى گويند (ترچلو) و وضع خانه شما را مى ديدم . روزى كه به عيادت مرحوم حاج آخوند رفتم دستمالى حاوى مبلغى پول نقره كه شخص معروفى به من داده بود كنار بستر ايشان گذاشتم مرحوم حاج آخوند پرسيد كه اين چيست ؟ گفتم : پولى است كه شخصى داده و از باب وجوهات شرعيه نيست براى مصارف اين چند بيمار است . پرسيد چه كسى اين را داده است ؟ من چون نمى توانستم به حاج آخوند بر خلاف واقع بگويم ، گفتم : فلان كس داده است و به من سپرده است اسمش را نگويم اما چون شما پرسيديد ناچار شدم بگويم ، ديدم با آن حال بيمارى اشكش جارى شد و گفت : حضرت آقا در اين قحطى كه مردم از گرسنگى مى ميرند اين آدم عروسى را انداخت و از مشهد مطرب زنانه آورد و مبلغها صرف عسرق و شراب كرد و داد كه مردم مسلمان بخوردند آيا شما روا مى دانيد كه من از چنين آدمى پول قبول كنم ؟ من راضى هستم بميرم و از چنين كسانى نوشدارو نگيرم . مرحوم دكتر ضياء گفت من نيز به گريه افتادم و پول را به صاحبش پس دادم . (160)

بخش سوم : زهد، تقوا، اخلاص و ساده زيستى
پيامبر اسلام الگوى مسلمانان و دانشمندان اسلام
قرآن مجيد در سوره احزاب با جمله ((و لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه ))
به مسلمانان مى آموزد كه بايد زندگى رسول الله صلى الله عليه و آله براى آنهاالگو باشد. ساده زيستى براى دولتمردان و پيشوايان اسلام يك امر لازم و معمول بود و مدتى پس از رسول خدا - صلى الله عليه و آله - و زمان حكومت حضرت على عليه السلام بطور چشمگيرى رعايت مى شد.
مردى به نام عتبه بن مرثد حاكم آذربايجان شد، هنگام ورود به آذربايجان خوراك مخصوصى بنام ((خبيص )) براى او آوردند كه بسيار شيرين و خوش طعم بود، عتبه آن خوراك را بسيار پسنديده يافت از اين جهت تقاضا كرد كه از همان خوراك مقدارى براى زمامدار مركزى فراهم نمايند، مقدار زيادى از آن خوراك تهيه و به وسيله دو شتر براى مركز حمل شد، وقتى آن طعام را به حضور حاكم مركز آوردند پرسيد چيست ؟ آوردنده گفت : اين طعامى است كه آن را (خبيص ) مى گويند و از آذربايجان براى شما آورده ام حاكم پس از چشيدن طعام آن را بسيار لذيذ و مطبوع يافت ، پرسيد آيا همه مسلمانان آذربايجان از همين طعام سير مى شوند ؟
جواب داد: نه . حاكم مركز دستور داد طعام را برگرداند و در نامه اى براى عتبه نوشت : ((خبيص )) كه تو براى من فرستاده اى نه از دسترنج پدر توست و نه از دسترنج مادرت سعى كن از آنچه در خانه ات مى خورى مسلمانان ديگر نيز بخورند و براى زندگى خود امتيازى قرار مده (161)
پيامبر گرامى اسلام هنگامى كه معاذ بن جبل را به يمن اعزام مى كرد به او فرمود: ((اياك والتنعم فان عباد الله ليسوا بالمتنعمين )) .
بپرهيز از تجمل گرائى و رفاه طلبى براستى بندگان خدا تجمل گرا و رفاه طلب نيستند. (162)

زينت علم در لباس فقر مير صدر الدين
مير صدر الدين محمد فرزند سيد نصير بن مير محمد صالح از دانشمندان پرهيزكار يزد بوده و در سال 1154 وفات يافته و تاليفات زيادى داشته و شعر نيكو گفته و اين بيت از او است :
زيب دانش در لباس فقر دارد جلوه اى
وقت من خوش كاين دورا كامل عيارم داده اند
وى را دخترى نيز بوده در نهايت فضيلت و دانش و استاد در علم طب بوده طبع شعر نيز داشته و ((اسيرى )) تخلص مى كرده است . (163)

آقا محمد بيد آبادى و ساده زيستى او
آقا محمد بيد آبادى گيلانى اصفهانى از اعاظم علماى قرون اخيره و احيا كننده فلسفه ملاصدرا است . چنانچه مى دانيم و خود ملاصدرا نيز بازگو مى كند.
ملاصدرا در زمان خودش شهرت و احترامى نداشته است و مانند يكى از طلاب عادى زندگى مى كرده در صورتى كه ملارجبعلى تبريزى مثلا كه تقريبا معاصر اوست در مرحله اى از احترام بود كه شاه و وزرا به ديدارش ‍ مى شتافته اند، انديشه هاى ملاصدرا تدريجا شناخته شد و رو آمد، ظاهرا آن دهانه فرهنگ كه اين آب جارى زيرزمينى از آنجا كاملا ظاهر شد و برهمه پديدار گشت مرحوم آقا محمد بيد آبادى است . وى مطابق نقل روضات الجنات مردى فوق العاده زاهد و متقى و باگذشت و ايثارگر ساده زيست بوده است بقول مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى يك عارف سالك بوده . در سال 1352 دو رساله كوچك از وى در سير و سلوك به زبان فارسى به وسيله آقاى مدرسى طباطبائى از افاضل قم ضميمه مجله وحيد چاپ شد، روح اخلاقى بيد آبادى موجب اعراض او از توجه به صاحبان زر و زور بود، آنها به اورو مى آوردند و او اعراض مى كرد. بيد آبادى شاگردان بسيار تربيت كرد و در سال 1197 در گذشت . (164)

در تشييع جنازه پدر عبا نداشت به دوش بگيرد
مرحوم شيخ زين الغابدين مرندى از اعاظم علما و مجتهدين و زهاد معروف در نجف اشرف بوده اند و داراى سه پسر بنام شيخ مهدى ، شيخ هادى و شيخ هدايت الله بود كه هر سه از اعاظم علما بودند و چون شيخ زين العابدين غالبا در منزل بودند و يكى از آقازادگان بايد حتما براى حوائج مردم در منزل بماند ايشان براى خود و سه پسرشان مجموعا دو عدد عبا تهيه كرده بودند و اين از شدت زهد و ورع آن مرحوم بوده زيرا در داخل منزل عبا لازم نبود و در بيرون هم بيش از دو نفر نيستند. وقتى كه ايشان فوت مى كنند و مى خواهند جنازه را بردارند براى دو پسر عبا بود و براى سومى عبا نبوده است . (165)

مواردى چند از ساده زيستى علما به نقل از روحانيت شيعه علىاسماعيل پور
حاج ملا محمد مهدى نراقى از مجتهدين نامى و فقهاى پارسا است كه در ايام تحصيل چنان در نهايت فقر و پريشانى گذران مى كرده كه قادر به تهيه روغن چراغ نبوده و از روشنى چراغ مستراح استفاده برده (166)
دارائى مرحوم شيخ مرتضى انصارى هنگام وفات معادل 17 تومان پول ايرانى بود كه به همان مقدار نيز مقروض بوده اند حتى آنكه بازماندگانش ‍ قدرت قيام به لوازم معمولى اقامه عزا نداشته اند. (167)
مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى در هنگام وفات مبالغى مديون بود زيرا كه بابت تاهل يك پسر و عروسى سه دختر قرض كرده و نخواسته بود از سهم امام بردارد. (168)
استاد شيخ محمد جواد مغنيه پول براى اتمام سقف خانه اش ندارد و آنقدر بر زمين خشك مى خوابد كه 28 سال تمام مرض روماتيسم نتيجه آن مى شود. (169)
مرحوم مدرس روزى براى خريدن ماست كه بيشتر غذاى او را تشكيل مى داد از خانه خارج مى شود و چون ظرف نداشته است ماست را در پوست هندوانه ريخته به وى مى دهند و.... اثاث او را بعد از مرگ او مى آوردند، يك عصا و يك حوله و يك قرآن كه آنها را در سال 1320 جمعا به سى و پنج ريال مى فرشند. (170)
حتى بيگانگان ناگريز به اعتراف اين قضيه شده اند، دكتر ميلسپو آمريكائى كه از سال 1301 بعنوان رئيس خزانه دارى به استخدام دولت ايران درآمده بود در بيانى گفته است : شهرت مدرس بيشتر در اين است كه براى پول اصلا ارزشى قائل نيست او در خانه اى ساده زندگى مى كند كه جز يك قاليچه ، مقدارى كتاب و يك مسند چيزى ديگرى در آن وجود ندارد. (171)
در جاى ديگر نوشته اند به هنگام شهادت ثروت مدرس 24 تومان بوده است .
مرحوم شيخ عباس قمى پول براى خريدن كتاب مرجع ندارد و مجبور مى شود در قم از كتابخانه استاد خود مرحوم ارباب ، در نجف از كتابخانه مرحوم حاج ميرزا حسين نورى و در مشهد از كتابخانه آستان قدس رضوى استفاده كند.
شهيد محراب آيت الله اشرفى اصفهانى رضوان الله تعالى عليه مى فرمايد: بنده تا درس خارج كه رفتم يك كتاب ملكى نداشتم ، حتى مكاسب كه مى خواستم بخوانم از يك كتاب وقفى استفاده مى كردم و در هفته يك مرتبه چائى مى خوردم . استكانى كه مرحوم آيت الله خوانسارى با آن چائى مى خورد از جنس گل بود. (172)
استاد بزرگوار آقاى خزئلى در مقام بيان فرازهائى از زندگانى مرحوم نواب صفوى فرمود: شبى نزد او سى هزار تومان پول نقد بعنوان هديه براى خريد خانه مى آورند و ايشان همان شب پول را به بيوه زنان و يتيمان و افراد مستضعف مى دهد، اتفاقا صبح همان روز براى حمام رفتن 3 ريالى از يكى قرض كرد حمام رفت . (173)
مرحوم حاج محمد تقى برغانى قزوينى (شهيد ثالث ) فرموده اند زمانى كه در اصفهان تحصيل مى كردم بسيار تهيدست بودم كه بعضى اوقات بى غذا مى گذشت و بعضى اوقات به پوست خربزه كه مردم دور مى انداختند بدل غذا مى ساختم (174)
مرحوم سيد نعمت الله جزائرى شبها از نهايت فقر چراغ نداشت و از شعاع ماهتات براى مطالعه استفاده مى كرده و بالاخره چشمش را از دست داد (175)
آيت الله بروجردى اعلى الله مقامه در يكى از سالهاى گرانى خانه خودشان را فروختند و به مصرف فقرا رسانيدند.
و يكى از آقايان علما مى فرمايد: در حضور فرزندان معظم له خدمتشان مشرف شدم ديدم مشغول صرف نهار هستند و نان و آبدوغ و خيار ميل مى فرمايند. عرض كردم شما در اين سن و با اين همه كار چرا غذاى بهترى ميل نمى فرمائيد؟ فرمودند: هشتاد سال است من اينطور سر كرده ام حالا شما مى خواهيد وضع مالى و روحيه مرا عوض كنيد. (176)
بدين گونه بوده است بعد مادى حيات طيبه اولياى دين و رهاشدگان از قيد و اسارت نفس سركش
نان از براى كنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان نه كنج عبادت براى نان
مولوى در ابياتى از مثنوى جهان طبيعت و دنيا را به درختى تشبيه مى كند كه انسانها به منزله ميوه هاى آن درخت تلقى شده است . مى دانيم كه به هر ميزان ميوه رشد پختگى ببيند به همان اندازه از وابستگى به آن درخت كاسته مى شود. انسان نيز به هر اندازه مراتب و درجات كمال را طى كند و بر روى اين درخت (دنيا) رشد نمايد به همان ميزان از وابستگى به روابط اسارت بار طبيعت و تعلقات دنيوى آزاد مى شود و انسانيتش بيشتر تجلى مى گردد.
اين جهان همچون درخت است اى كرام
ما در آن چون ميوه هاى نيمه خام
سخت گيرد خام ها مر شاخ را
زانكه در خامى نشايد كاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لب گزان
سست گيرد شاخه ها را بعد از آن
اين چند موردى بود از زندگانى علماى وارسته و آزاد كه از كتاب روحانيت شيعه نوشته على اسماعيل پور اقتباس و ذكر شد وگرنه از اين نمونه ها فراوان خود بيان شده است و ما به جهت اختصار به همين مقدار اكتفا كرديم .

داستان زندگى و مرگ مرحوم حكيم قمشه اى خواندنى است
آقا محمد رضا حكيم قمشه اى از اعاظم حكما و اساطين عرفاى قرون اخيره است . آقا محمد رضا كه شاگردان و دوستانش نام او را به صورت مخفف (آميرزا) تلفظ مى كردند، اهل قمشه (شهرضا) اصفهان است . وى به تمام معنى وارسته و عارف مشرب بود، با خلوت و تنهائى ماءنوس بود و از جمع تا حدودى گريزان .
در جوانى ثروتمند بود، در خشكسالى 1288 تمام مايملك منقول و غير منقول خود را صرف نيازمندان كرد و تا پايان عمر درويشانه زيست .
حكيم قمشه اى در اوج شهرت آقا على حكيم مدرس ذنوزى و ميرزا ابوالحسن جلوه به تهران آمد و با آنكه مشرب اصليش صدرائى بود كتب بوعلى را تدريس كرد و بازار ميرزاى جلوه را كه تخصصش در فلسفه بوعلى بود شكست ، به طورى كه معروف شد (جلوه از جلوه افتاد).
حكيم قمشه اى هرگز جامه روستائى را از تن دور نكرد و در زى و جامه علما درنيامد، مرحوم جهانگيرخان قشقائى كه سالها شاگرد او بوده است نقل كرده كه : به شوق استفاده از محضر حكيم قمشه اى به تهران رفتم همان شب اول خود را به محضر او رساندم وضع لباسهاى او علمائى نبود به كرباس فروشهاى سده مى مانست ، حاجت خود را به او گفتم ، گفت : ميعاد من و تو فردا در خربات .
خربات محلى بود در خارج خندق (قديم ) تهران و در آنجا قهوه خانه اى بود كه درويشى آن را اداره مى كرد. روز بعد اسفار ملاصدرا را با خود بردم او را در خلوتگاهى ديدم كه بر حصيرى نشسته بود. اسفار را گشودم او آن را از بر مى خواند سپس به تحقيق مطلب پرداخت مرا آنچنان به وجد آورد كه از خود بى خود شدم ، مى خواستم ديوانه شوم . حكيم حالت مرا دريافت گفت : آرى (قوت مى بشكند ابريق را).
حكيم قمشه اى از قوت شعرى عالى برخوردار بود و به ((صهبا)) تخلص ‍ مى كرده . او در سال 1306 در كنج حجره مدرسه در تنهائى و خلوت و سكوتى عارفانه از دنيا رفت . قضا را آن روز مصادف بود با فوت مفتى بزرگ شهر، مرحوم ملا على كنى و در شهر غوغائى برپا بود. دوستان و ارادتمندان او ساعتها پس از فوت او از در گذشتن آگاه شدند آن گروه معدود او را در سر قبر آقا به خاك سپردند.
حكيم قمشه اى آنچنان مرد كه زيست و آنچنان زيست كه خود در بيتى كه از يك غزل سروده و آرزو كرده بود:
كاخ زرين به شهان خوش كه من ديوانه
گوشه اى خواهم و ويرانه به عالم كم نيست
كه اول آن غزل قبل از اين بيت اين ابيات است :
همه آفاق بگشتم چو تو در عالم نيست
يا اگر هست به حسن تو بنى آدم نيست
شايد ار زير نگين ملك سليمان آرى
حسن هر جا كه زند خيمه كم از حاتم نيست
فكرى اى شيخ به روز سيه خود ميكن
كه ترا دست در آن زلف خم اندر خم نيست (177)

علامه مجلسى براى ايمان خود از مؤمنين گواهى مى خواهد
سيد جزائرى در شرح تهذيب مى نويسد استاد ما نويسنده بحار الانوار در دوران زندگيش مؤمنين را امر مى كرد كه كفن خويش را آماده سازند و بر آن چهل مؤمن بنويسد: فلان فرزند فلان مؤمن است بدون شك و بدون ترديد در ايمانش و سپس امضا كنند و من خود در مسجد جامع حضور داشتم در روز جمعه آن بزرگوار برفراز منبر رفت و پيش از هر چيز اعتراف فرمود به ايمان و آنچه از لوازم ايمان و شئون ايمان است . سپس فرموده : مردم اين است آئين و ايمان من شما را گواه مى گيرم به آنچه از من بزرگوار را آوردند و مردم گواهى خود را نوشتند و من خود يكى از آنها بودم كه امضا كردم .
و مستند علامه بزرگوار در اين گواه گرفتن حديثى است كه شيخ (ره ) و غير او از امام صادق - عليه السلام - روايت كرده كه آن حضرت فرموده است : در بنى اسرائيل عابدى بود خداوند به داود - عليه السلام - وحى فرمود كه رياكار است چون مرد حضرت داود بر جنازه او حاضر نشد اما چهل تن از بنى اسرائيل گفتند:
((اللهم لا نعلم منه الا خيرا و انت اعلم به منا فاغفر له ))
پروردگارا ما جز نيكى از او چيزى نمى دانيم و تو داناترى به او از ما پس ‍ ببخش او را.
چون او را به خاك سپردند چهل تن ديگر همين شهادت را دادند، به داود وحى شد چرا بر جنازه او نماز نخواندى ؟ عرض كرد براى اينكه او را رياكار معرفى فرمودى . خطاب شد چون گروهى از مردم به خوبى او گواهى دادند من شهادت آنها را پذيرفتم و او را بخشيدم با آنكه من مى دانستم آنچه را كه آنها نمى دانند. (178)

فرمايشات على عليه السلام درباره تقواى علما از غرر الحكم
((انما زهد الناس فى طلب العلم كثره ما يرون من قله عمل من عمل بما علم ))
به راستى كه مردم براى طلب علم كناره گيرى مى كنند چون از بس مى بينند كسانى كه اهل علمند كمتر به علمشان عمل مى كنند. (179)
((آفه العلماء حب الرياسه )) آفت علما دوست داشتن رياست است . (180)
((آفه العامه العالم الفاجر)) آفت عموم مردم عالم زشت و بدكار است . (181)
((آفه الفقهاء عدم الصيانه )) آفت فقها اين است كه از حقشان نگهدارى نمى كنند. (182)
((لا حكمه الا لعصمه )) حكمت جز با نگهدارى نفس از گناه به دست نيايد. (183)
((لا تسكن الحكمه قلبا مع حب شهوه ))
با وجود حب شهوت حكمت در دل جاى نخواهد گرفت . (184)
((ينبغى للعالم ان يكون صدوقا فاليومن على ما قال و ان يكون مشكورا ليستوجب المزيد و ان يكون حمولا ليستحق السياده و ان يعمل بعلمه ليقتدى الناس به ))
سزاوار است كه مرد عالم و دانشمند راستگو باشد تا آنكه بر آنچه مى گويد امين باشد (و مردم به حرفش اطمينان داشته باشند) و اينكه شاكر باشد تا اينكه در خور فزونى و زيادتى نعمت علم باشد.
و بردبار و صبور باشد تا سزاوار سرورى و رهبرى باشد. و اينكه به علمش ‍ عمل كند تا اينكه مردم نيز در عمل كردن به او اقتدا كنند. (185)
على - عليه السلام - فرموده است : ((وجيه الناس من تواضع مع رفعه و ذل مع منعه )) .
از مردم آن كسى موجه و آبرومند است كه با بلندى فروتنى كند و در حال بزرگى كوچكى نمايد. (186)
و نيز فرمود: ((لا تعادوا ما يجهلون فان اكثر العلم فيما لا تعرفون ))
آنچه را كه نمى دانيد دشمن مداريد زيرا كه بيشتر علم در چيزى است كه شما نمى دانيد. (187)
((لا تسبد برايك فمن استبد برايه هلك ))
استبداد راى نداشته باش كه چنين كسى هلاك شده است (188)
((و قود النار يوم القيامه كل بخيل بماله على الفقراء و كل عالم باع الدين بالدنيا))
در روز قيامت آتش گيره دوزخ هر كسى است كه با مالش بر فقرا ورزد و هر عالمى است كه دين را به دنيا فروشد. (189)
((واضع العلم عند غير اهله ظالم له ))
آن كس كه علم به نااهل بياموزد او بر علم ستم كرده است . (190)
((واضع معروفه عند غير مستحقه مضيع له ))
آن كس كه نيكى خود را درباره كسى كه در خور آن نيست بكار برد نيكى خود را تباه ساخته است . (191)
((ورع المومن يظهر فى علمه )) پرهيزكارى مؤمن در علمش ظاهر گردد. ((ورع المنافق لا يظهر الا فى لسانه )) پرهيز منافق آشكار نگردد مگر بر زبانش . (192)
((لا تقولن ما يوافق هواك و ان قلته لهوا او خلته لغوا فرب لهو يوحش ‍ منك حرا و لغو يجلب عليك شرا))
سخنى كه مطابق ميل و خواهش نفس تو است مگوى اگر چه آن را بدون اراده از روى لهو و سرسرى پندارى زيرا بسيار افتد كه يك سخن سرسرى آزاد مردى را از تو برنجاند و يك حرف بيهوده بدى را به سوى تو بكشاند. (193)
((لا تتكلمن اذا لم تجد للكلام موقعا)) وقتى كه براى سخنى جائى مناسب نمى بينى خاموش بنشين و مگو. (194)
((لا تسرعن الى ارفع موضع فى المجلس فان موضع الذى ترفع اليه خير من الموضع الذى تحط عنه )) .
در مجلسى كه وارد مى شوى به سوى بالاترين جاى مشتاب زيرا جائى كه در آن بالا برده شوى (و ديگران بيايند و زبردست تو ننشينند) بهتر است از جائى كه بنشينى و ديگران از آن جايت به پائين برانندت (جائى بنشين كه برنخيزانندت ). (195)
((لا تجر لسانك الا بما يكتب لك اجره و يجمل عنك نشره )) .
زبانت را جارى مساز جز در چيزى كه در آن براى تو ثواب نوشته شود و انتشار آن سخن از تو زيبا باشد. (196)
((لا خير فى علوم الكذابين )) خير در علوم دروغگويان نيست . (197)
((لا يترك العلم بالعلم الا من شك فى الثواب عليه ))
با داشتن علم عمل را ترك نكند مگر كسى كه در ثواب آن شك داشته باشد. (198)
((لا يعمل بالعلم الا من ايقن بفضل الاجر فيه ))
عمل به علم خويش نكند مگر كسى كه به بسيارى اجر و مزد آن يقين داشته باشد. (199)
((لا خير فى الكذابين و لا فى العلماء الافاكين )) .
در دروغگويان و دانشمندانى كه تهمت رننده اند خيرى نيست . (200)
((العلم بالعلم من تمام النعه )) عمل كردن به علم از تمامى است . (201)
((اعملوا بالعلم تسعدوا)) عمل به علم كنيد تا نيكبخت باشيد. (202)
((افضل العلم ما ظهر فى الجوارح و الاركان ))
برترين علم آن است كه بر اعضا و جوارح پديدار گردد (يعنى عمل به علم شود). (203)
((اقرب الناس من الانبياء عليهم السلام اعملهم بما امروا به ))
نزديكترين مردم به انبيا عليهم السلام عمل كننده ترين آنان است به آنچه آنان آورده اند. (204)
((جمال العلم نشره و ثمرته العمل به وصيانته وضعه فى اهله ))
زيبائى علم به اين است كه انتشار يابد و نتيجه آن عمل كردن به آن و نگهداريش سپردن آن به اهل آن است . (205)
((خير العلم ما قارنه العلم )) بهترين علم آن است كه مقارن با عمل باشد. (206)
((خير العلم ما اصلحت به رشادك و شره ما افسدت به معادك ))
بهترين دانشها آن است كه رشد و هدايت تو بدان اصلاح گردد و بدترين دانش آن است كه آخرت بدان تباه گردد. (207)
((رب علم ادى مضليك )) بسادانش كه ترا به سوى گمراهى مى كشاند. (208)
((فخر الرجل بفضله لا لاصله )) فخر مرد به فضل و دانش است نه به اصل و نسب . (209)
((كسب العلم الزهد فى الدنيا)) علم بدست آوردن با زهد ورزيدن است . (210)
((شكر العالم على علمه به و بذله لمستحقه ))
سپاسگزارى عالم بر علمش به اين است كه عمل كند و علمش را به ديگران بياموزد. (211)
((شين العلم الصلف )) لاف زدن و گزاف گفتن عيب و زشت كردن علم است . (212)
((اذا تفقه الرفيع تواضع و اذا تفقه الوضيع ترفع )).
هنگامى كه شخصى بلند پايه و شريف دانش بياموزد فروتنى كند ولى هنگامى كه شخص بى پايه و پست دانش بياموزد سركشى و تكبر كند. (213)
((اذا علوت فلا تفكر فيمن دونك من الجهال و لكن اقتدا بمن فوقك من العلماء))
هرگاه رتبه ات بلند گردد و در علم پيشرفت كردى خود را بزرگ مدان و فكرت را به نادانى كه از تو پائينترند متوجه مساز و لكن به دانشمندانى كه از تو بالاترند اقتدا كن تا رتبه ات بلند گردد. (214)
((فضيلت العلم العمل به )) برترى علم به عمل كردن به آن است . (215)
((من عمل بالعلم بلغ بغيته من العلم و مراده ))
هركه علم براى عمل بياموزد و عمل كند به وسيله آن عمل به مراد و به آرزويش برسد. (216)
هر كه از سرچشمه علم و دانش سيراب گردد پوشش بردبارى و حلم را به بر كند.
((من قاتل جهله بعلمه فاز بالحظ اسعد)) .
هر كه به وسيله علم با بى سوادى و جهل مبارزه كند به بهره نيكبخت كننده ترى برسد. (217)
((من سكن قلبه العلم بالله سبحانه سكنه الغنى عن خلق الله ))
هر كه دلش را با داشتن علم به خداى سبحان آرامش بخشد بى نيازى از خلق دلش را آرام سازد. (218)

على (ع ) و دقت و احتياط او در مصرف بيت المال
((ادقوا اقلامكم و قاربوا بين سطوركم ...))
نوك قلمهايتان را نازك كنيد و از فاصله سطرهايتان بكاهيد و عبارات زائد را حذف كنيد و به معانى توجه كنيد و از زياده روى بر حذر باشيد زيرا اموال مسلمانان ضرر و زيان را تحمل نمى كند.
آنچه ملاحظه كرديد بخشى از توصيه هاى اميرالمؤمنين عليه السلام به كارگزاران و دبيران ضابطين امور ديوانى و اداراى است كه نوك قلمها را نازك بتراشند تا كاغذ و مركب كمتر مصرف شود، كه اموال مردم نبايد بيهوده به هدر رود، اين مداقه در حساب نسبت به بيت المال منطق على عليه السلام طلايه دار عدل و حق است كه از اين مجمل حديث مفصل بايد خوانده بويژه ما كه شيعه و پيروى از آن بزرگوار را مدعى هستيم .
در سيره مباركه آن حضرت نيز نمونه هاى عينى بسيارى است كه از سخت گيرى و دقت آن حضرت در اموال عمومى و حتى خصوصى حكايت دارد.
شبى در بيت المال نشسته بود و به بررسى و محاسبه اموال مى پرداخت ، در اين حال طلحه و زبير وارد شدند تا در خصوص پست و مقامى براى خود با آن حضرت مذاكره كنند. امام چراغ بيت المال را كه از پيه و روغن مى سوخت خاموش كرد. آنها سبب را پرسيدند امام در پاسخ فرمود: شما مى خواهيد در مسائل شخصى صحبت كنيد و اين چراغ بيت المال است و متعلق به مسلمين و نبايد صرف اهداف شخصى بشود.
داستان عقيل را نيز مى دانيم و همچنين نامه امام به شريح قاضى در خصوص خريد خانه و توصيه هاى زاهدانه كه در نهج البلاغه آمده است اينها نمونه هائى است از سياست مولاى متقيان در مسائل اقتصادى و بيت المال و بيانگر اين حقيقت است كه مسئله حقوق عمومى دقيق تر از آن است كه تصور مى كنيم ...(219)
على عليه السلام فرموده است :
((اذا رغبت فى صلاح نفسك فعليك بالاقتصاد و القنوع و التقلل ))
اگر انسان به صلاح و سعادت خويش علاقه مند است بايست اعتدال در مصرف و قناعت و كم خرج كردن را پيشه سازد.
مى گويند يكى از وزراى جنگ ايران در يكى از سفرهايش به ژاپن دو عدد قاليچه ها را برگردانيده و مى گويد: از هديه شما متشكرم اما به دو علت از قبول آن معذورم . اولا دستمايه اى موجود نبود كه بدان وسيله طبق عرف هديه شما را جبران كنم . ثانيا اين قاليچه ها با زندگى ساده من مناسب نيست زيرا بايد ديگر وسائل زندگى خود را نيز متناسب با آن تغيير دهم و اين براى من ميسر نيست . (220)

شيخ انصارى : بيت المال مسلمين مانند اين آب چركين است
مرحوم شيخ مرتضى انصارى براى هزينه منزل مبلغ ناچيزى اختصاص ‍ داده بود كه كافى نبود خانواده شيخ پيش يكى از علما كه نزد شيخ محترم بود شكايت كرد و از او خواست تا در اين باره با شيخ گفتگو كند كه اندكى بر مقررى افزوده شود.
آن عالم خدمت شيخ شرفياب شده و جريان را گفت و خواسته خانواده را بيان كرد. شيخ هيچ پاسخى نفيا و اثباتا ندارد. روز بعد وقتى به منزل تشريف آورد به همسرش فرمود: لباسهاى مرا شستشو ده و آبهاى چركين آن را نگه دار و دور مزيز. همسر شيخ فرموده شيخ را انجام داد. شيخ فرمود: اين آب را بياشام ! عرض كرد: چگونه بياشامم آبهاى چركين را و اين چه امرى است ؟ شيخ فرمود: پس نيك بنگر و فكر كن اين مالهائى كه پيش من است در نظرم مانند همين آب چركين است همانگونه كه تو نمى توانى و نمى خواهى از اين آب بخورى من هم حق ندارم و برايم جايز نيست به شما بيش از آنكه اكنون مى دهم بپردازم زيرا اين اموال حقوق فقرا است و شما با ساير مستمندان در نظرم يكسانيد.
و اين در ايامى بود كه سيل حقوق شرعى از اطراف جهان تشيع به سوى شيخ سرازير بود.
(221)

مقام علمى و تقواى شيخ مرتضى انصارى به روايت آيت الله شبيرى
مرحوم ميرزا حبيب الله رشتى پس از گرفتن اجازه اجتهاد از مرحوم ملا عبدالكريم ايروانى در شهر قزوين به نجف اشرف مشرف شده به درس ‍ مرحوم صاحب جواهر شركت مى كند تا اينكه در درس اشكالى به نظرش ‍ مى رسد و آن را مطرح مى كند ولى جواب قانع كننده نمى شنود به وى مى گويند: اشكالات تو در درس شيخ مرتضى انصارى حل مى شود، ميرزاى رشتى به نزد شيخ انصارى مى رود و اشكال خودش را مطرح مى كند شيخ در پاسخ فرق حكومت و ورود را به عنوان مى كند ميرزا از اين اصطلاحات تعجب مى كند، شيخ به او مى گويد: براى حل اشكال بايد لااقل دو ماه در درس من شركت كنى ميرزا كه عازم بازگشت بود در درس شيخ حاضر مى شود و او را دريائى مى بيند كه به عمق آن نمى توان رسيد در نتيجه عزم رحيلش بدل مى شود به اقامت . و تصميم مى گيرد كه در نجف بماند و از محضر شيخ استفاده نمايد. (222)
آيت الله شبيرى فرموده است : از مرحوم والد ((آيت الله سيد احمد زنجانى )) شنيدم كه فرمود: آقاى حاج شيخ عبدالكريم حائرى در درس به شيخ انصارى اشكالاتى كرده بود ولى سالها بعد از آنها عدول كرده بود مى فرمود: آن وقتى كه ما دندان عقل درنياورده بوديم به شيخ اشكالاتى مى كرديم ولى بعد فهميديم كه اين اشكالات وارد نيست . (223)

تعطيلى نابه هنگام درس شيخ انصارى به احترام علماى گذشته
آيت الله شبيرى زنجانى در ادامه سخنان خود گويد: از آقاى حاج سيد محمد على سبط، نوه شيخ انصارى در تهران شنيدم كه مى گفت : شيخ انصارى يك زمان درس را تعطيل كرد شاگردان از اين تعطيلى نابه هنگام ناراحت شدند، دو نفر نزد شيخ مقرب بودند يكى آقا سيد على شوشترى و ديگرى ميرزاى شيرازى ، شاگردان نزد ميرزاى شيرازى رفته و از ايشان خواستند كه با شيخ صحبت كند و شيخ را براى درس گفتن راضى كند. ميرزا خدمت شيخ رفته علت تعطيلى درس را جويا شد، شيخ در پاسخ مى گويد: نوشته هاى من به دست يكى از علما رسيده آنها را مطالعه كرده ، نقدهائى بر آنها نوشته و برايم فرستاده است من اين نقدها را مطالعه كرده ديدم آن اشكالات اصلا به حرفهاى من وارد نيست و ارتباطى به بحثهاى من ندارد. اين ماجرا باعث شد كه من فكر كردم كه نكند آن ايرادهائى كه ما به سابقين وارد مى كنيم ، از اين قبيل باشند، ممكن است كه محقق و علامه و مانند آنان اگر زنده بودند مى گفتند كه اشكالات شما به حرفهاى ما نمى خورى ، محل نفى و اثبات دو جا است و ما سخنى مى گوئيم و شما سخن ديگرى اشكال مى كنيد، گاهى اصطلاحات در طول زمان مختلف مى شود و انسان حرف گذشتگان را بر مصطلحى كه با آن آشنا است حمل مى كند در حالى كه حرف آنان واقعا معناى ديگر داشته است .
ما هر روز آن آقايان را به محاكمه مى كشيم و آنان را محكوم مى كنيم من مى ترسم كه از ناحيه ما به آنان ظلمى شده باشد و آنان هم كه نيستند از خود دفاع كنند، مابقدرى كه طلبه ها در مباحث علمى رشدى پيدا كنند و ذهنشان باز مى شود درس گفته ايم و بيشتر از اين را مى ترسم مسئول باشم .
ميرزا مى گويد: بين شما و آن آقا فرق است آن آقا مطالب شما را مطالعه كرده اشكالى به نظرش آمده و براى شما فرستاده است اما شما پس از مدتها تفكر اشكالات را در مجمع علما و مجتهدين طرح مى كنيد و همه اين مجتهدان مدافعان غايبان هستند اين افراد همه در فكرند كه اگر اشكال شما نكته ضعفى داشته باشد و بشود از گذشتگان در يك جا هم دفاع كنند از آنان دفاع خواهند كرد و اگر مطلبى تصويب شد تنها نظر شما نيست بلكه به تصويب تمام اين مجتهدان رسيده است .
شيخ مى فرمايد بلى اين تفاوت هست و فردا براى درس مى آيم . (224)