مردان علم در ميدان عمل (جلد پنجم )

سيد نعمت الله حسينى

- ۳ -


من بر طلاب حجتم
مرحوم ملا صالح مازندرانى بارها مى گفت : من از طرف پروردگارم بر طلاب حجت هستم زيرا كسى از من فقيرتر نبود مدتى گذشت كه قدرت بر روشن كردن چراغى نداشتم و اما از نظر حافظه كسى بدتر از من نبود، راه خانه ام را گم مى كردم و نامهاى فرزندانم را فراموش مى كردم و الفباى تهجى را وقتى شروع كردم كه سى سال از عمرم گذشته بود. با اين همه آن مرحوم در اثر كوشش و جديت در تحصيل علم به جائى رسيد كه داماد مرحوم مجلسى اول شد و شرح ملا صالح مازندرانى شايد بهترين شرحى است كه بر اصول كافى فراهم آمده و كتابهاى ديگر او عبارت است از شرح من لا يحضره الفقيه و شرح معالم الاصول و حاشيه بر شرح لمعه و حاشيه بر وجيزه شيخ بهائى . و آن دانشمند عاليمقدار از آمنه بگم همسر دانشمند و پارسايش داراى شش پسر فقيه و دانشمند و يك دختر فاضله شد و از آنها نيز نوادگان بزرگى بوجود آمدند كه بعضى از آنها از مفاخر شيعه و عالم اسلامند مانند آغا محمد هادى تا مى رسد به استاد كل آقا محمد باقر وحيد بهبهانى و آقا محمد على كرمانشاهى و سيد على صاحب رياض ‍ العلما و فرزندان آنها تا مى رسد به آيت الله بروجردى رحمه الله بروجردى رحمه الله عليهم اجمعين ، اينها همه از بركت استقامت و پايدارى و كار و كوشش در تحصيل علم است . (124)

شيخ مرتضى در فكر حفظ و تربيت طلبه درس ‍ خوان
آيت الله شيخ احمد سبط الشيخ گفته است : در زمان شيخ ((مرتضى انصارى )) والى بغداد طلبه اى را گرفته و به بغداد آورده بودند به محض ‍ اينكه شيخ فهميد در درس حاضر نشد چند نفر از طلبه ها به خدمتشان رفتند، فرمودند: نمى خواهم درس بدهم بلكه مى خواهم از نجف هم بيرون روم براى اينكه شنيده ام والى افرادى را فرستاده و طلبه اى را گرفته اند طلبه بايد در جائى زندگى كند كه امن و امان باشد تا بتواند تحصيل كند فردا هم شايد مرا گرفتند و بردند چه كنم ؟
به دنبال درس شيخ نجفيها همه تعطيل كردند در كربلا هم وقتى فهميدند درسها را تعطيل كردند والى مجبور شد آن طلبه را با كمال احترام خدمت شيخ فرستد.

شما درس بخوانيد من شيره جانم را مى گيرم مى دهم به شما
مى گويند بعد از اينكه شيخ از گرفتن پول هند، امتناع كرد طلبه ها تصميم گرفتند تا شيخ را وادار كنند كه پول هند را بگيرد وقتى آقا تشريف آوردند خواستند صحبت كنند يكى از طلبه ها بلند شده گفت : آقا اگر پول هند را قبول نكنيد پس طلبه ها چكار كنند و از كجا تاءمين شوند؟
پس از او يكى ديگر بلند شد صحبت كرد، شيخ فرمود: حيف از شما كه اين حرفها رازديد، آيا مى دانيد كه آمده ايد اينجا تا درس بخوانيد و احراز مقام حجت الهى كنيد يعنى جانشين حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه بشويد؟ كسى كه براى اين هدف آمده چگونه در فكر پول و نان و زندگى است ؟ شما درس بخوانيد من شيره جانم را مى گيرم و به شما مى دهم و تاءمينتان مى كنم شما درس بخوانيد.

ملاك درس خواندن است نه عائله مندى
و نيز شيخ احمد سبط الشيخ گويد:
مورد ديگر اينكه مرحوم والد از جدمان شيخ محمد حسن داماد شيخ نقل مى كرد كه دو طلبه درس خوان بودند و به شيخ محمد حسن گفتند: به عمويت بگو بلكه يك چيزى به ما كمك كند. گفت : رفتم خدمت عمويم و خواسته آن دو را عرض كردم فرمود: كدامشان بهتر درس مى خوانند؟ عرض ‍ كردم : فلانى درسش بهتر است ولى آن يكى عائله اش زيادتر است . فرمود ملاك درس خواندن است آنكه بهتر درس مى خواند بيشتر كمك مى كنم .
از اين دو قضيه معلوم است كه شيخ فقط و فقط در فكر تربيت دينى و علمى طلبه ها بوده است (125)

آيت الله بروجردى و تشويق طلبه درس خوان
جناب آقاى حاج على آقاى صاحب الدارى از عالم جليل حجه الاسلام و المسلمين حاج آقاى افتخارى نقل كرد كه فرمودند در اوائل تشريف فرمائى حضرت آيت الله العظمى بروجردى به شهر قم من ساكن مدرسه فيضيه بودم ، شبى هنگام سحر از حجره بيرون آمده بودم ديدم آيت الله بروجردى در كنار حوض مدرسه هستند نزديك آمده سلام كردم فرمودند: آمدم حرم مشرف شوم در حرم باز شود. عرض كردم بفرمائيد به حجره تشريف بياوريد فرمود مى آيم به شرط اينكه يواش حرف بزنيم كه رفيقت ناراحت نشود، سپس تشريف آوردند و بر روى تخت حجره نشستند و چند مسئله اى آهسته از من سوال كردند و من پاسخ گفتم سپس درب حرم باز شد تشريف بردند صبح همان شب كه مقدارى آفتاب بالا آمد ديدم خادم آقا يك پاكتى از جانب ايشان آورده اند به من داد كه در آن مبلغى قابل توجه بود...

مدرس و صرفه جوئى در وقت طلبه
روزى جوانى كه قباى او داراى دكمه هاى قيتانى زيادى بود آمد نزد مرحوم مدرس و گفت : آمده ام طلبه بشوم . مدرس از او پرسيد: مجموعا بستن و باز كردن اين دكمه هاى قباى تو چقدر از شما وقت مى گيرد؟ جوان گفت : مجموعا ده دقيقه . مدرس فرمود: كسى كه قبا پوشيدنش ده دقيقه وقت ببرد به درد طلبگى نمى خورد (126)

از شهريه طلبه اى كه براى تبليغ از مدرسه رفته بود كسر كرد
مدرس در مدرسه سپهسالار هر وقت طلبه اى يك روز از درس غيبت مى كرد از حقوق او چندى كسر مى كرد. در انتخابات دور چهارم مجلس ‍ يكى از طلاب به مدت چند روز سخت مشغول تبليغ انتخاباتى از براى مدرس بود، و در نتيجه از درس غيبت كرده بود، روزى كه شهريه طلاب را مى داد آن طلبه متوجه شد كه چهار روز از حقوق و شهريه او كسر كرده اند خدمت مدرس آمد و گفت : علت غيبت من اين بود كه چهار روز مشغول تبليغ براى شما بودم . مدرس فرمود: آن امرى جداگانه است اما چون چهار روز از درس غيبت كرده اى طبق مقررات مدرسه از حقوق شما كسر شده است (127)

آخوند ملا محمد كاظم خراسانى و تحمل سختى زندگى در ايام طلبگى
مرحوم آخوند ملا محمد كاظم خراسانى گفت : چهل سال است نه گوشت خورده ام و نه آرزوى خوردن گوشت داشتم و تنها خوراك من فكر بود و به اين زندگى راضى و قانع بودم و هيچگاه نشد كه سخنى ياد كنم كه گمان كنند از زندگانى خود ناراضى هستم ، پولى براى خريد يك شمع به من مى دادند ولى من در تاريكى زندگى مى كردم و آن پول را به فقيرتر از خود مى دادم .
طلاب هيچ اعتنائى به من نمى كردند، مگر معدودى كه مانند من بودند خواب من از شش ساعت تجاوز نمى كرد بيشتر شبها را بيدار بودم و با ستارگان آسمان مصاحبه و شب زنده دارى داشتم در اين احوال به خاطرم مى گذشت كه اميرالمؤمنين على عليه السلام نيز شبها را بدين سان مى گذرانيد، سى سال تمام داغى و گرمى نان تنها نان خورش من بود. (128)

هفت طلبه رفيق موافق در يك حجره با كمال صفا زندگى كردند
آيت الله شيخ محمد رضا طبسى فرمودند زمانى كه در قم مشغول تحصيل بودم ، هفت نفر در يك حجره ساكن بوديم كه اين خود از نظر ظاهر مشكل بزرگى است كه هفت نفر طلبه در يك حجره كه هر يك درس و بحث مطالعه دارند، در يك حجره زندگى كنند، اما با اين حال ما مشكلى نداشتيم و در كمال صفا و صميميت هر يك مشغول امور خود بوديم و به درس و بحثمان مى پرداختيم . هنگام نماز يكى از ما هفت نفر جلو مى ايستاد و بقيه به او اقتدا مى كردند و در مخارج روزانه هم همين گونه بود كه هر هفت نفر، شهريه خود را در اول ماه درون كيسه اى مى ريختيم و در طول ماه هر كس به مقدارى كه احتياج داشت از آن كيسه بر مى داشت . (129)

قدر اين غذا را بدانيد زيرا شش ماه ...
از آقاى حاج سيد رضى شيرازى نقل شده مرحوم آيت الله محمد كاظم شيرازى فرمود: روزى يكى از نوه هاى دخترى مرحوم ميرزاى بزرگ
به نام (سيد احمد سبط) به حجره من در سامرا آمد تا ناهار را در پيش من بماند، براى ايشان دو عدد تخم مرغ نيمرو و كردم گفت : آقاى سيد محمد قدر اين غذا را بدانيد زيرا شش ماه است از حجره من دود غذا برنخواسته است
به ايشان عرض كردم پس شما چه مى خوريد؟ فرمود: اكثر اوقات تمرهندى را در آب خيس مى كرديم و قدرى شكر قرمز هم به آن مى افزوديم آنگاه در آن نان تريد مى كرديم و مى خورديم (130)

چند روايت و داستان خواب مرحوم شيخ عباس ‍ تهرانى
((من طلب شيئا وجد - وجد، من قرع بابا ولج ولج )) (131)
كسى كه چيزى را طلب كند و در آن كوشش بنمايد آن را خواهد يافت ، و كسى كه درى را بكوبد و در آن لجاجت كند داخل آن در خواهد شد
و نيز آن حضرت فرموده است : ((من يدم قرع الباب يوشك ان يفتح )) مرحوم حاج شيخ عباس تهرانى از آيت الله خمينى و آيت الله گلپايگانى مسن تر بودند، مى فرمودند: در زمانى كه من و حاج سيد احمد خوانسارى و حاج شيخ محمد على اراكى به درس مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى مى رفتيم آيت الله گلپايگانى و آيت الله خمينى مطول مى خواندند
و مى فرمودند: من يك شب خواب ديدم كه به مهمانى رفته ايم همين كه من يك لقمه غذا برداشتيم ديدم اقاى گلپاايگانى پريد و آن را رگفت و خورد بعدا فرمودند: تعبير اين خواب اين است كه ايشان مرجع مى شوند.
آرى سفره مهمانى الهى بوده و آن غذا غذاى معنوى و علمى و بهشتى خدا بوده است و جزا و پاداش مرارتها و تحمل مشكلات براى خدا در دنيا است كه حاج شيخ عباس سى سال قبل از اين فوت مى كنند و مرجعيت به ايشان نمى رسد و ايت الله گلپايگانى را خداوند طول عمر مى دهد تا اين بار مرجعيت را بكشند (132)

مرحوم فاضل تونى و عسرت زندگى در ايام طلبگى
مرحوم فاضل تونى فرمودند: سالى در مشهد مقدس مشغول تحصيل بودم ، در ماه مبارك رمضان آن سال فقط سه سحر توانستم با نان و ماست سحرى بخورم و بقيه را در اثر تنگدستى با نان و پياز گذراندم ولى صفاى باطن و لذت معنوى و روحى را در همان سال يافتم (133)

مرحوم شهيد ثالث و عسرت زندگى در ايام طلبگى
مرحوم شهيد ثالث فرموده است : زمانى كه در اصفهان به تحصيل علوم دينى اشتغال داشتم بسيار تهيدست بودم به گونه اى كه بعضى از اوقات بى غذا بر من مى گذشت و بعضى از اوقات به پوست خربزه اى كه مردم دور مى ريختند به جاى غذا اكتفا مى كردم . چند وقتى گذشت كه تهيه غذا برايم مقدور نشد تا اينكه مقدار كمى پول براى انجام نماز وحشت به من دادند، آن را به بازار بردم كه چيزى ارزان قيمت خريدارى نمايم كه جلوى گرسنگى را بگيرد، ديدم كسى مى گويد: خربزه له و فرو رفته يك من به دو پول آن را مناسب تر ديده خريدم و به منزل بردم چون بريدم ديدم در ميان آن جز تخم و اب چيزى نيست . به نزد فروشنده بردم كه پولم را پس بگيرم آن مرد گفت : منكه گفتم خربزه له و فرو رفته و اين خربزه مصداق همان سخن من است پس با دست خالى برگشتم (134)

مرحوم كاشف الغطاء و مجاهدات او در ايام تحصيل
مرحوم كاشف الغطاء در آغاز تحصيل بسيار به سختى مى گذارند و سرانجام فكرش به اينجا رسيد كه سى سال نماز استيجارى بخواند و امور تحصيلش را اداره كند و بالاخره چنين زحمتى را بر خود هموار ساخت تا به آن پايه از علم و دانش رسيد كه خود فرموده است : (كنت جعيفرا فصرت جعفرا ثم الشيخ جعفر ثم شيخ العراق ثم شيخ مشايخ المسلمين على الاطلاق ) و كتاب معروف او كشف الغطاء است كه مرحوم شيخ انصارى مى فرموده : كسى كه قواعد اصوليه آن كتاب را متقن بسازد مجتهد مسلم است و خود او مى فرموده است اگر تمام كتب فقهيه را بشويند من همه آنها را از اول طهارت تا آخر ديات از حفظ مى نويسم (135)

حاج شيخ عباس و پنچر شدن ماشين و نوشتن كتاب در كنار جاده
مرحوم حاج شيخ عباس قمى با اتومبيل به سفر مى رفتند اتفاقا در بين راه ماشين پنچر شد راننده كه تابع فرهنگ رضاشاهى بود علت پنچرى ماشين را وجود حاج شيخ عباس دانست ، با كمال جسارت محدث قمى را پياده كردند. مرحوم حاج شيخ بر اساس سعى و كوشش كه داشت عباى خود را بر روى زمين در كنار جاده پهن كرده و بقچه اى كه همراه داشت باز نموده و دفتر و قلم خود را بيرون آورده مشغول نوشتن شد.
در اين حال يك ماشين سوارى كه از همان راه مى رفت ديد شخصى در ميان بيابان مشغول نوشتن است ، از باب ادب توقف كرده و با يك دنيا احترام آقا را رسوا نمود. وقتى كه مقدارى راه آمدند ديدند ماشين قبلى تصادف كرده و راننده آن كه اين تصادف را نتيجه پياده كردن و جسارت به شيخ عباس ‍ مى دانست از ايشان عذر خواهى كرد (136)
مرحوم محدث قمى عشق زيادى به مطالعه داشت و در اين راه موفق بود و هرگاه با دوستانش كه از علما بودند به باغى در اطراف مشهد مى رفتنمد همين كه صرف غذا به پايان مى رسيد، به گوشه اى خلوت مى رفت و مشغول مطالعه مى شد. برخى از تاليفاتش يادگار همين اوقات و لحظات و سفرهاى كوتاه وى بوده است ، او لحظه اى از وقتش به هدر نمى رفت . و عمر با بركتى داشت . يكى از دوستانش نقل كرد: تا صرف غذا به پايان مى رسيد شيخ قلم و كاغذ بر مى داشت و مى نوشت ما مى گفتيم حاج شيخ صبر كن قدرى صحبت كنيم مى فرمود: شما مى رويد و اينها مى ماند (137)

اهتمام آيت الله ميلانى به درس و بحث
آيت الله سيد عزالدين زنجانى فرمودند: مرحوم آيت الله ميلانى رفاقت زيادى با مرحوم والد (آيت الله آقا سيد محمود زنجانى ) داشتند فرمودند در نجف با مرحوم والد در جلسه اى پيرامون بعضى از علوم وارد صحبت شديم صحبت ما از صبح تا ظهر به طول انجاميد و در اين نشست پيرامون هفت علم صحبت كرديم .
و نيز آيت الله سيد عزالدين زنجانى فرمودندن يك وقتى من على رغم ميل باطنى خودم مى خواستم از نجف به ايران برگردم چون گفته مى شد حوزه زنجان كسى را ندارد و مرحوم والد در آن ايام بسترى بودند و براى اداره مدرسه و مسجد سيد و شايد زنجان مرحوم والد لازم ديدند كه مراجعت كنم و احساس تكليف مى شد.
مرحوم آيت الله ميلانى كه ناراحتى مرا در مراجعت به ايران ديدند فرمودند: شما ناراحت نباشيد به شما روشى يا مى دهم كه دورى حوزه را جبران كند، اين روش نوعى رياضت مى خواهد و آن اين است كه يا با نذر و يا چيز ديگرى خود را موظف كنيد كه يك متن فقهى را در ساعاتى از روز عميق مطالعه كرده ونظرات خود را پيرامون آن يادداشت كنيد، به شما قول مى دهم كه اگر بر اين كار مرتب اهتمام كنيد دورى شما از حوزه جبران خواهدشد. (138)

كوشش استاد سيد جعفر شهيدى در تحصيل
استاد سيد جعفر شهيدى گفتهاست : آنچه طالب علم را به مدرسه مى كشاند قربه الى الله است يا عشق به فراگيرى علوم آل محمد عليهم السلام است بنابراين طالب علم از آغاز خود را براى عالم شدن و براى تحمل هر گونه مشقتى آماه مى كند چنانكه خود من چون عازم نجف حجره نيست اگر حجره پيدا نكنى چه خواهى كرد؟ گفتم در صحن بارگاه اميرالمومنين عليه السلام مى خوابم ، البته در صحن نخوابيدم ولى هنگام ورود به مدرسه قزوينيها حجره اى را به من دادند روز كه درب آن به پله هاى طبقه بالا باز ميشد، حجره نبود انبار بود روز كه در را باز مى كردم تنها مى توانستم اجسام را تميز بدهم ناچار براى مطالعه به پشت بام مى رفتم از گرماى پنجاه درجه تابستان و گرسنه ماندن روزهاى پى در پى چيزى نمى گويم چرا كه عموم طلبه ها در اين مشقت با من شريك بودند. با اين حال درسها از يك ساعت به اذان صبح تا دو ساعت از شب گذشته برقرار بود، رفتم خدمت آقاى حاج شيخ صدرا بادكوبه اى كه براى ما درس شوارق بگويد فرمود وقت ندارم ولى ما اصرار كرديم قرار شد يك ساعت به اذان صبح مانده براى ما درس گويد (139)

آيت الله اشتهاردى و توسل به امام زمان براى رفتن به قم
آيت الله حاج شيخ على پناه اشتهاردى نقل كرده است : قبل از آمدنم به قم در اشتهارد تا مطول خوانده بودم و خيلى مايل بودم كه به حوزه علميه قم بيايم ولى ممكن نمى شد خصوصا از نظر مالى در مضيقه بودم و كثرت علاقه به تحصيل به حدى بود كه قبل از طلوع صبح به مسجد چهار محله مى رفتم و مخصوصا توسل به ولى عصر اروحنا فداه پيدا مى كردم و گريه و ناله داشتم و مى خواستم تا اسباب رفتنم به قم فراهم شود.
نام حضرت را مى بردم و اشك مى ريختم ، تا آنكه شبى در عالم رويا خواب ديدم كه حضرت مرا با اين شعر امر به رفتن به قم فرمودند و وقتى بيدار شدم ديدم شعر در يادم مانده است و آن اين بيت بود:
تا خود نروى به پاى خود در ره دوست
تا جان نكنى فداى خاك ره دوست
از اين خواب فهميدم كه ماندن فايده ندارد و بايد خود براى رفتن به قم تصميم بگيرم چون در آنجا مكتبى بود كه درس مى گفتم و مخارجم را تاءمين مى كردند همان روز آمدم خداحافظى كردم و آماده سفر به قم شدم هر چه التماس كردند كه اگر حاجتى دارى حاجتت بر آورده كنيم تا بمانيد گفتم : نه براى ادامه تحصيل بايد به قم بروم و بحمدالله موفق شدم و سال 1320 شمسى به قم آمدم (140)

توسل ديگر و حواله قيمت كتاب عروه بوسيله امام زمان
و نيز آيت الله اشتهاردى گفته اند: در همان سالهاى اول كه به قم آمدم كتاب عروه الوثقى چهار حاشيه داشت كه تازه از چاپ خارج شده بود به حواشى آيات عظام بروجردى ، قمى ، اصفهانى ، من خيلى مايل بودم كه آن را بخرم و مباحثه فقهى داشته باشم ، پيش كتابفروشى رفتم ، گفت قيمت كتاب سه تومان است ، من فقط سى شاهى داشتم التماس كردم كه تخفيف بدهد گفت جاى چانه ندارد و بعد ده شاهى آن را كم كرد ديدم قدرت مالى ندارم ماءيوسانه برگشتم و توسل به ولى عصر اروحنا فداه پيدا كردم و اينكه من محتاجم به اين كتاب و بايد وسيله اش را جور كنيد.
سابق در مدرسه فيضيه لوله كشى نبود و براى توالتها آفتابه مى بردند، من درب حجره بودم ديدم شخصى آمد گفت : اجازه هست از آفتابه شما استفاده كنم ؟ گفتم : مانعى ندارد، آفتابه را برد و برگشت ديدم سه تومان گذاشته و رفته . من خيلى تعجب كردم زيرا بفرض اينكه مى خواست پول بدهد يك قران بود نه سه تومان ، بعد فهميدم كه اين حواله امام زمان بوده است براى خريدن كتاب ، بلافاصله رفتم و كتاب را خريدم و هم موفق شدم به جمع آورى مدراك عروه و...شدم . اللهم عجل فرجه وسهل مخرجه آمين يا رب العالمين (141)

مرحوم شيخ محمد رضا تنكابنى والد آقاى فلسفى با همت عمه اش تحصيل كرد
آيت الله مرحوم شيخ محمد رضا بن شيخ محمد واعظ تنكابنى از علماى طراز اول شيخ الفقها و المجتهدين عصر بوده در سال 1282 در طالش محله رامسر متولد شد و در سن سه سالگى از نعمت پدر محروم گرديد و سپس ماردش كه از سادات حسينى رامسر بود وفات نمود، و او در تحت كفالت عمه اش قرار گرفت و مشغول تحصيل شد.
آقاى شيخ محمد تقى فلسفى واعظ شهير از پدرشان نقل مى نمود: هرگاه پدرم به ياد نجف اشرف و ياد عمه اش مى افتاد منقلب مى شد و گاهى اشك از چشمانش جارى مى شد، اين تاثر بدان سبب بود كه عمه اش باعث تحصيل و رفتن او به نجف شد، در صورتى كه عمه اش براى خرج تحصيل او در مزارع شالى طبق رسوم تنكابن كارگرى مى كرد و درآمدش را براى او مى فرستاد و نجف را شهر علم و دانش و باعث ترقى خود مى دانست .

اين هم كرم سپهسالار
آن مرحوم مكرر اين قضيه را نقل مى كرد كه : هنگام مسافرت به قزوين جهت تحصيل علم به اتفاق مرحوم شيخ محمد حسين (برادرش ) به عنوان توديع نزد سپه سالار تنكابنى رفتيم (سپه سالار از دوستان پدرش بود) سپه سالار از ما تجليل كرد و ما را به تحصيل تشويق نمود چون خواستيم حركت كنيم به هر يك از ما يك قران داد بعدا من و برادرم تصميم گرفتيم كه ديگر به تنكابن برنگرديم به جهت آنكه سپهسالار تنكابنى با آن دوستى و رفاقت با پدرمان و با آن همه تشويق براى تحصيل اين اندازه كرمش بود ديگران با علما چه خواهند كرد.
از قضا در بازگشت از عراق به قزوين مرحوم شيخ محمد رضا و شيخ محمد حسين بن ملا حبيب الله سمامى با مرحوم سپهسالار ملاقات كردند و او به نامبردگان احترام زيادى نمود و نامه اى به فرزندش امير سعد نوشت دائر بر تكريم و تعظيم آنان ولى مرحوم شيخ محمد رضا از رفتن به رامسر منصرف شد و به تهران رفت (142)

روح الله واقعا روح الله است
معروف است حضرت امام خمينى در دوران طلبگى منظم و به موقع در جلسات درس اساتيد حاضر مى شده است ، مرحوم آيت الله شاه آبادى (استاد اخلاق امام ) در رابطه با نظم و حضور امام در جلسات درس گفته بود: روح الله واقعا روح الله است ، نشد يك روز ببينم كه ايشان بعد از بسم الله در درس حاضر باشد هميشه پيش از آنكه بسم الله درس را بگويم در درس حاضر بوده است (143)

داستان جالب آغاز تحصيل علم آيت الله العظمى اراكى
حجت الاسلام و المسلمين آقاى مصلحى فرزند مرحوم آيت الله العظمى آقاى اراكى (قدس سره ) در مصاحبه با خبرگزارى روزنامه رسالت گفتند: با سواد شدن ايشان (آيت الله اراكى ) داستان جالبى دارد ايشان مى فرمودند: قبل از اينكه پدرم به مكه مشرف شوند من در كوچه ها بازى مى كردم و حتى تا سن 11 سالگى سواد نداشتم سال 1234 ق پدرم به حج مشرف شدند و چون سفرهاى حج 9ماه طول مى كشيد شوهر همشيره ام شخصى بود به نام (عماد) كه مرد فاضلى بود و خط بسيار زيبايى داشت براى جبران خدماتى كه پدرم در باره ايشان كرده بود همت كرد كه مرا درس ‍ و مشق ياد بدهد و مرا تربيت نمايد لذا من در اين مدت 9ماه خواندن و نوشتن را آموختم او مى گفت : بايد شما گلستان سعدى را بنويسيد. سطر اول را آقاى عماد نوشتند و بقيه آن را تا من آخر من نوشتم و بعد كتاب را صحافى كردند
وقتى پدرم از مكه آمدند در حالى كه در سن 12 سالگى بودم گلستان را خدمت پدرم گذاشتم . پدرم فرمودند: اين چيست ؟ آقاى عماد گفت : شما باز كنيد. باز كردند ديدند گلستان به خط زيبائى نوشته شده است وقتى صفحه آخر آن را نگاه كردند نوشته شده بود ((محمد على بن احمد)) مى فرمودند: پدرم تعجب كردند پرسيدند شما اين را نوشته ايد، چگونه نوشته ايد؟
الان هم اين كتاب گلستان در كتابخانه معظم له موجود است ...
ايشان از همان اول بخاطر نبوغ و كوشش زيادى كه در درس داشتند مورد توجه زياد مرحوم حاج شيخ بودند و حاج شيخ بارها به درجات علمى ايشان اشاره مى فرمودند.
(از آيت الله ستوده نقل شد) كه مرحوم حاج شيخ فرموده است : هر چه در سينه داشتم همه اش را آقاى شيخ محمد على در سينه اش گرفت
يك روز مرحوم حاج شيخ به منزل والد ايشان آمده فرموده بودند ايشان مرد فاضلى است ايشان را معمم نمى كنيد؟ لذا در همان ساعت حاج شيخ عمامه را به دست مبارك خود بر سر ايشان مى گذراند.
بعد پدر ايشان فرمودند: مشكل ديگرى كه دارند اين است كه ازدواج نمى كنند مى گويند: مانع تحصيل است ، مرحوم حاج شيخ فرموده بودند: چرا ازدواج نمى كنيد؟ ايشان مشكلات ازدواج را يكى يكى شمرده بودند و حاج شيخ احمد همه را پاسخ فرموده بود سپس استخاره با قرآن كردند آيه شريفه بسم الله الرحمن الرحيم آمده بود لذا مرحوم حاج شيخ يكى از بستگان خود را براى ايشان ترويج كرده بودند (144)
مرحوم آيت الله اراكى مى فرمودند: هرگاه در درس و مطالعه مشكل علمى پيدا مى كردم سر قبر مرحوم ميرزاى قمى مى رفتم و فاتحه اى مى خواندم مشكل همانجا حل مى شد (145)

داستان تولد آيت الله گلپايگانى و چند خاطره از والد معظم له
آيت الله العظمى آقاى گلپايگانى رحمه الله عليه در روز دوشنبه هشتم ذى القعده 1316 قمرى ديده به جهان گشود، تولد اين پسر موجى از شادى و سرور در دل پدر برانگيخت زيرا آن زمان پدرش شصت و چهار ساله بود و از داشتن فرزند پسر محروم بوده است تا زمانى كه به مشهد مقدس مشرف شده و دست توسل به سوى على بن موسى الرضا عليه السلام دراز مى كند و از حضرت مى خواهد كه از خدا بخواهد كه پسرى كه باقيات الصالحات باشد به وى عطا فرمايد.
همشيره ايشان در عالم رويا مى بيند كه حضرت امام جواد و امام هادى عليهماالسلام با هم به منزلشان تشريف آوردند اما پس از چندى امام هادى عليه السلام رفتند، پدرش اين خواب را چنين تعبير مى كند كه خداوند دو پسر به او عطا مى كند كه اولى مانده و دومى مى ميرد و همين هم شد، پسر اول كه آيت الله گلپايگانى بوده مى ماند و پسر دوم هم همراه با مادر در وقت زايمان مى ميرد.
نامش را محمد رضا و كنيه اش را ابوالحسن و لقبش را هبه الله نهادند و اين به خاطر تقارن تولد ايشان با سالروز ولادت حضرت امام رضا عليه السلام بود. بنا به نقل آيت الله گلپايگانى كه فرمودده است : پدرم (مرحوم سيد محمد باقر موسوى ) عشق و علاقه شديدى به آستان قدس امام حسين عليه السلام داشت ، وى به هنگام مرگش وصيت كرده بود كه قبر مرا در كنار جاده قرار دهيد تا گرد و غبار حركت كاروان زائران حسينى بر روى قبر من بنشيند و او برخواندن زيارت عاشورا مداومت داشته و هر روز بر بالاى بام رفته به حضرت سيدالشهدا بدين زيارت سلام مى كرده است .
و نيز فرمود: پدرم همواره سوره توحيد را قرائت مى نمود و دائما آن را مى خواند. حتى وقتى كه به خواب هم رفته بود اين سوره را مى خواند و خود ديدم كه در هنگام خواب لبهايش حركت مى كرد و اين سوره مباركه را قرائت مى نمود.
و نيز فرمود به تواتر نقل كردند وقتى كه والد ما به كربلا مشرف شده بود و شب والده ام براى غذا دادن به حيوانات به اصطبل رفته و ديده بود در كنار در اصطبل سگى خوابيده و پس از آن هم هر شب آمده بود و در اين سفر كه گويا سه ماه بوده هر شب اين جريان تكرار شده است تا وقتى كه پدرم از سفر برگشت و آن حيوان ناپديد شد (146)

دوران تحصيل آيت الله گلپايگانى از مكتب تا مرجعيت
از پسر عموى آيت الله گلپايگانى نقل شده است كه : در سنين كودكى با هم به مكتب مى رفتيم من براى كوتاه شدن راه از ميان كشتزارها مى گذشتم و هر چه به ايشان اصرار مى كردم كه شما هم به دنبال من بيائيد او نمى پذيرفت و مى گفت : شايد صاحبان آنها راضى نباشند و لذا ديرتر از ما به مكتب مى رسيد و مورد اعتراض معلم قرار مى گرفت و او هم علت دير رسيدنش را نمى گفت .
در سن 9سالگى پدر را نيز از دست داد، وى پس از سپرى ساختن دوران كودكى و پشت سر نهادن تحصيلات مكتبى شوق فراگيرى علوم اسلامى شررى به جانش برانگيخت كه ديگر درنگ را جايز نديده و بدون فوت وقت محضر يكى از دانشمندان ((گوكد)) از توابع گلپايگان ، مرحوم آخوند ملا محمد تقى گوكدى را مغتنم شمرده و نزد وى همراه با فرزند استاد به خواندن نصاب الصبيان مى پردازد...
پس از آن براى ادامه تحصيل راهى گلپايگان شده نزد علماى آن شهر ادامه تحصيل مى دهد. خود ايشان فرموده است كه اين دوران زمان سختى و ابتلاعات مختلف بود، از يك سو پدرم را از دست داده بود و از سوى ديگر گرانى شديد مرا و بستگان را تحت فشار قرار داده بود، عصر جمعه مقدارى نان محلى برداشته و پياده روانه گلپايگان مى شدم و در منزل خويشان مى ماندم و در طول هفته درس مى خواندم و عصر چهارشنبه به سوى گوكد مراجعت مى كردم ...
پس از خواندن سطوح بود كه آوازه حوزه علميه اراك و موسس آن مرحوم آيت الله العظمى حائرى در همه جا طنين افكن شد و ايشان با يك دنيا شور و شوق در اوائل سال 1336 ق كه نوزده ساله بود بسوى اراك حركت كرد. و در مدرسه آقا ضياء عراقى به فراگرفتن دانش اسلامى پرداخت و پس از فراگيرى سطوح عاليه در سال 1337 در درس مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى مشرف شد. و با مهاجرت مرحوم حائرى به قم در سال 1340 ق و انتقال حوزه علميه بدين شهر و دعوت مخصوص استاد از شاگرد سختكوش خود، ايشان به قم مشرف شده و در مدرسه فيضيه ساكن مى شود.
استاد با مشاهده نبوغ و استعداد و فهم و هوش شاگرد تيز بين خود بدو بسيار علاقه مند شده و او را جزو حواريين اصحاب خود قرار داده و توجه مخصوص به او نشان مى دهد.
خطيب شهير مرحوم حجه الاسلام و المسلمين آقاى انصارى (ره ) فرموده بودند: زمانى اراكيها آمده بودند و از مرحوم آقاى حائرى درخواست مى كردند كه آيت الله گلپايگانى را براى اداره امور دينى و تاءسيس حوزه علميه به اراك اعزام نمايند، اما در جوابشان فرموده بود: من مى خواهم او را آقاى دنيا كنم شما مى خواهيد او را آقاى اراكش كنيد؟
آقا خود مى فرمود: ايامى كه در حجره بودم كسالتى پيدا كردم مرحوم حاج شيخ از منزل خودشان جوشانده درست كرده و براى من در حجره آوردند و براى من بيش از ديگران شهريه مى دادند.
آيت الله آقاى حاج شيخ مرتضى اردكانى (صاحب غنيه الطالب فى شرح المكاسب ) نقل كردند كه مرحوم حاج شيخ با پدرم آشنائى كامل داشت و به همين جهت با من نيز لطف داشتند روزى در حضورشان بودم كه دو سيد جوان وارد شدند و آقا نسبت به آن دو سيد بسيار احترام نمود وقتى آن دو رفتند از ايشان پرسيدم : اينها چه كسانى بودند؟ فرمودند اينها دو نفر مجتهد عادل مى باشند، يكى آقا سيد احمد خوانسارى و ديگرى آقا سيد محمد رضا گلپايگانى مى باشد.
كوشش در امر تحصيل و شدت علاقه استاد باعث شد كه وى را جزو اصحاب استفتا خود قرار دهد...
معظم له در سفر چند ماهه خويش به نجف اشرف در درسهاى اساتيد بزرگ نجف شركت كرده و استفاده ها كرد و در همين مدت كوتاه مورد علاقه اساتيد نجف قرار گرفته و توجه همه را به خود جلب كرده بود به طورى كه مرحوم اصفهانى به مرحوم حاج ميرزا مهدى بروجردى گفته بود: اين آقا از نوابغ فقه است و از ايشان خواسته بود كه در وسيله النجاه نظر افكند و مواردى كه نياز به اصلاح دارد تذكر دهد. و اين اوج مقام علمى ايشان را مى رساند. در اين سفر بود كه معظم له مورد عنايت و توجه حضرت اميرالمومنين على عليه السلام قرار گرفت كه در بخش كرامات ذكر خواهد شد انشاءالله تعالى (147)

آيت الله طالقانى و تدريس و تفسير قرآن در زندان
آيت الله طالقانى قدس سره از سال 1317 تا 19 شهريور پيوسته به تدريس و تفسير قرآن مشغول بود اما از اين همه تعاليم تنها چند مقاله متفرق از تفسير چيزى در دست نبود، تا اينكه در زندان انفرادى در سال 1342 در زندان قصر از فرصت استفاده كردند و به گرد آورى يادداشتهاى ذهنى خود آغاز كردند و پس از تفسير جز اول قرآن و انتقال به زندان شماره 4 قصر (آبان 1342) به خواهش همبندان كه از هر نوع تحصيلات و از هر قشرى از استاد دانشگاه گرفته تا دانشجو و عالم و روحانى و كارگر و كشاورز و بازارى و ادارى بودند، به تفسير جز سى ام قرآن كه به گفته خود ايشان (كليد فهم قرآن است ) دست زدند، در بيرون زندان و زندانهاى ديگر و تبعيد تا سال 1357 هر فرصتى پيدا كردند به تفسير روى آوردند و در نتيجه پرتوهائى از قرآن ...بر دلهاى خواستار حق و نور قرآنى تابيدند كه تاكنون به صورت شش جلد (به نام پرتوى از قرآن ) انتشار يافته است .
آيت الله طالقانى در مقدمه اين تفسير گفته است : خواننده عزيز اگر در مطالب اين مقدمه و قسمتى از كتاب اشتباه يا لغزشى يافتند تذكر فرمائيد و معذورم بداريد زيرا در زمانى نگارش يافته كه از همه منقطع بوده و به مدارك دسترسى ندارم و مانند زنده اى در ميان قبر به سر مى برم .
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
((فرج الله عن الاسلام و المسلمين بمنه و فضله و رحمته ))
ربيع الاول 1383 - مرداد 1342 سيد محمود طالقانى (148)

از لذت مطالعه تا صبح شام خوردن را فراموش ‍ كرد
زمانى براى مرحوم آقا جمال خوانسارى شام آوردند در حالى كه ايشان مشغول مطالعه بود، پس ظرف غذا را در آنجا گذاشتند ايشان هيچ متوجه نشد تا اينكه اذان صبح شد آقا سر بر داشت و ديد كه شام حاضر است ، گفت : چرا دير آورديد؟ گفتند: ما آن را اول شب آورديم ولى شما ملتفت نشده ايد.
على عليه السلام فرموده است :
((مدارسه العلم الاوليا ملازمه الخلوه ديدن الصلحا))
لذت اوليا با درس خواندن و درس دادن و دا و ديدن صالحان گزيدن خلوت و پرهيز از اجتماع فاسد است .
و نيز فرمود:
((من كثر مدارسه العلم لم ينس ما علم و استفاد ما لم يعلم ))
كسى كه مداومت داشته باشد به درس و تدريس معلوماتش فراموش نشود و از علم ديگران نيز استفاده نمايد (149)

كسب علم با كسب معاش
شهيد ثانى اعلى الله مقالمه فوق العاده زاهد و متقى بوده است ، شاگردانش در احوالش نوشته اند كه در ايام تدريس ، شبها به هيزم كشى براى اعاشه خاندانش مى رفت و صبخ به تدريس مى نشست (150)
قاضى زيدالدين عمر بن سهلان ساوجى معروف به ابن سهلان در نيشابور مى زيسته و از كسب دسترنج خود از راه استنساخ كتب زندگى مى كرده است (151)
زجاج (ابواسحاق ابراهيم بن محمد) براى امرار معاش خود در ايام تحصيل بلور تراشى مى كرد و از اين رو به (زجاج ) معروف گشت گويند همه روزه روزى يك درهم به استاد خود مبرد از دستمزد خود حق التدريس مى داد (152)

شيخ عبدالله زنجانى از عملگى به طلبگى و مرجعيت مى رسد
مرحوم شيخ عبدالله زنجانى ابن مولى احمد زنجانى پدرش از خوانين و از رجال دولت و سياست در ايران بود، ولى از همه صرف نظر كرده متوجه تحصيل علم شد و در نزد علامه مولى على قارپوز آبادى درس خوانده تا حدى كه از علماى مبرزين شد.
و پسر او شيخ عبدالله زنجانى در ايام جوانى به عتبات رفته و ساكن كربلا شد ولى از تنگى معاش مجبور شد به كسب و كار مشغول شود، اتفاقا روزى به همراه بنائى در خانه اى كه متعلق به شيخ عبدالحسين شيخ العراقين طهرانى بود كار مى كرد تصادفا شيخ او را ديده و از فراست از سيماى او، او را شناخت و از كارگرى و عملگى بازداشته وادار به تحصيل علم كرد و خود لوازم و مخارج زندگى او را بعهده گرفت و به تربيت وى پرداخت و او نيز باكمال كوشش و جديت به تحصيل علم ادامه داد و با اراده و توفيق خداوند متعال در علم و فضل به جائى رسيد كه خود را شايسته شاگردى شيخ طهرانى يافت ، پس مدتى طولانى از درس او استفاده كرد و چندى كه در كربلا بود ملازم او بود، پس از او به درس شيخ زين العابدين مازندرانى رفت عاقبت به نجف رفت و در بحث سيد حسين كوه كمرى شركت كرد و سفرى به هند كرد و عاقبت به زنجان مراجعت كرده در آن شهر مشغول زعامت و تدريس و امامت و وعظ و ارشاد شد و قبل از سنه 1300 ه‍ مرجعيت را ترك گفته دوباره به كاظمين برگشته سپس در سامرا به درس ‍ ميرزاى بزرگ مجدد شيرازى شركت كرد و در سنه 1327 هجرى در كاظمين وفات يافت (153)

از خشكبار فروشى تا شهرت نويسندگى
((ديل كارنگى )) درباره ((جرج ولز)) تاريخ نگار و دانشمند بزرگ انگليسى مى نويسد: پدرش ورزشكار بود و دكان كوچك خشكبار فروشى داشت ، ((ولز)) كوچك ، بر اثر فقر و تنگدستى پدر، ناچار بود از سيزده سالگى در دكان پدر كار كند، ولى چون داراى هدفى برتر بود مغازه را ترك كرد و به مادر گفت : مرگ را به كار كردن در دكان ترجيح مى دهم . پس شغل معلمى را برگزيد چند سال بعد، ((ولز)) در يك بازى فوتبال آنچنان زمين خورد كه به دستور پزشكان مجبور گرديد تا مدت دوازده سال از رختخواب بيرون نيايد او در اين مدت طولانى از فرصت استفاده كرده و به طور مداوم شروع به مطالعه و تحقيق كرد و بر معلومات خود افزود تا اينكه چندين كتاب به زير چاپ برد كه مورد توجه مردم قرار گرفت و به كارش آنقدر ادامه داد تا به شهرت فراوانى رسيد (154)

داستان تحصيل مرحوم حاج آخوند پدر مرحوم راشد با عملگى
مرحوم راشد مى گويد: ولادت پدرم (مرحوم حاج شيخ عباس معروف به حاج آخوند) در سال 1288 قمرى 1251 هجرى شمسى بود و چون به سن شش يا هفت سال مى رسد پدرش او را نخست به مكتب ده و سپس ‍ براى ادامه تحصيل به شهر تربت مى فرستد در تربت مقدمات صرف و نحو را به دقت تمام فرا مى گيرد. پس از طى دوره مقدمات به تحصيل سطح فقه و اصول مى پردازد در اين زمان كه بالغ و رشيد گشته بود چون پدرش در كار زراعت احتياج به كمك داشته و هم دلش مى خواسته براى او زن بگيرد از او مى خواهد كه به ده برگردد و زن بگيرد به طورى كه از گفته هاى پدرم مستفاد مى گشت شوق تحصيل علم به حدى بر وى غلبه داشته نه مخالفت امر پدر و مخالفت امر الهى را روا مى داشته و نه حاضر بوده كه ازدواج كند و نه به ده بازگردد و در اين باره با يكى از علماى تربت مشورت بلكه استفتا مى كند كه اگر جوانى ميل به تحصيل علم دارد و پدرش اجازه ندهد اگر بدون اذن پدر ادامه تحصيل بدهد خلاف شرع كرده است ؟
آن آقا گفته اگر آن جوان شما باشيد خلاف شرع نيست بلكه واجب است كه اين كار را بكند. همين كه از جهت شرعى مسئله مطمئن مى گردد تصميم مى گيرد كه براى ادامه تحصيل به مشهد برود و از پدرش هيچگونه كمك نخواهد و با آنكه در آن زمان در مشهد علمائى بودند و مدرسه ها و موقوفه هائى براى طلاب علوم دينى بوده و اگر مى خواست هر يك از اعضاى تربت حاضر بوده اند برايش به علماى مشهد توصيه كنند او ابدا اين فكر را نكرده بود كه نزد عالمى برود و توصيه بگيرد يا كمك بخواهد بلكه تصميم مى گيرد و به مشهد مى رود.
او شبها درس مى خواند و روزها به كارگرى مى رفت تا آنكه مى گفت : روزى در حرم مشغول زيارت بودم ديدم دستى از پشت به شانه ام خورد برگشتم ديدم پدرم مى باشد كه براى بردن من آمده است خيلى دقت كردم چون پيرمرد تنها بود و دستيارى نداشت و فرزند پسر تنها من بودم اين بود كه با همه آن شوق تحصيل كه داشتم همراه پدرم بازگشتم اتفاقا به هنگام بازگشتن در بين راه به همان آقاى عالم كه از او استفتا كرده بودم برخورديم كه عازم مشهد بود چون ما را ديد و مطلب را فهميد تاءسف زياد خورد و به پدرم گفت : حيف است كه اين جوان را مى بريد زيرا او يكپارچه عشق و شوق تحصيل است .

در مزرعه بيل مى زد و كتاب مى خواند
بارى پدرم به محل خود باز مى گردد و به كار زراعت مشغول مى شود و در هنگام فراغت به گفتن مسائل دينى و موعظه كردن مردم مى پردازد. تا آنكه به راهنمائى آخوند حاج على محمد مزگردى كه از همدوره هاى مدرسه اش بوده با مادرم ازدواج مى كند. پدرم پس از ازدواج با مادرم و آسوده گرانيدن خيال پدرش در كار زراعت ، براى آنكه بتواند به تحصيل خود ادامه بدهد تدبير ديگرى مى انديشد كه اگر همه مقصود حاصل نشود اقلا به بعضى از آن نائل گردد. او پنج روز از ايام هفته را به كار زراعت مى پردازد و هر روز پنج شنبه كه مى رسد صبحگاهان مادرم خمير مى كند و چند گرده نان فطير روغنى با روغن كره اعلائى كه خودشان تهيه مى كردند مى پزد و پدرم آنها را در سفره اى مى بندد و در توبره پشتى اش بدوش كشيده و كتابهايش را زير بغل گرفته اول ظهر نماز ظهر و عصرش را مى خواند و پياده به راه مى افتد به خانه اقاى عالمى كه متن كتابهاى فقه و اصول را در نزد او مى خوانده مى رود و فطيرهاى روغنى را كه فرزندان آقا بسيار دوست مى داشته اند و ايام هفته روز شمارى مى كرده اند تا شب جمعه برسد و مردى كه فطير روغنى مى آورد بيايد تقديم كند و شب جمعه و روز جمعه تا ظهر به اندازه يك هفته از كتابهائى مانند معالم و ((قوانين )) در اصول و ((شرح لمعه )) و ((شرايع )) در فقه درس مى گيرد و ظهر جمعه پس از اداى نماز به سوى ده باز مى گردد و از فردا به كار زراعت و در ضمن آن به حاضر كردن درسها تا پنجشنبه ديگر مى پردازد.
مادرم مى گفت : پدرت مرا با خودش به مزرعه مى برد و كتاب را به دست من مى داد كه از روى آن آنچه را كه از برمى خواند گوش بكنم و او متن بعضى از كتابها را همچنان كه بيل مى زد يا كار ديگرى مى كرد مى خواند و من از روى كتاب گوش مى دادم گاهى مطلبى را چنانكه براى (هم مباحثه ) اى تقرير مى كنند برايم تقرير مى كرد تا در ياد خودش بماند. از آن جمله مى گفت : روزى يونجه درو مى كرد و اشعار (الفيه ابن مالك ) را يكبار از اول تا به آخر و بار ديگر از بيت آخر وارونه تا به اول خواند و من از روى كتاب گوش دادم و هيچ اشتباه نكرد. چنانكه قبلا گفته شد تمام اين ايام تهجد و نماز شبش و نمازهاى ديگرى كه مى خواند و روزه هائى كه مى گرفت ترك نمى شد
كارهايش بدين نحو ادامه داشت تا زمانى كه مرحوم ((حاج شيخ على اكبر تربتى )) كه از شاگردان مجتهد شده حوزه درس ((آخوند ملا محمد كاظم خراسانى )) بوده از نجف به تربت باز مى گردد و مرحوم آخوند خراسانى او را به عنوان (مجتهد جامع الشرايط) معرفى مى كند.
مرحوم حاج شيخ على اكبر پس از آنكه به احوال پدرم آشنا مى شود عقيده مفرطى درباره او پيدا مى كند و به او اصرار ميكند كه زندگيش را به شهر تربت منتقل كند. اما پدرم براى رعايت حال پدرش عذر مى آورد. پس از آنكه پدرش فوت مى كند مرحوم حاج شيخ بر اصرار خود مى افزايد تا آنكه بالاخره مى گويد من به عنوان حاكم شرع حكم مى كنم كه بر شما واجب است كه به تربت منتقل شويد وگرنه آدم با شتر مى فرستم كه اثاث شما را بار كنند و بياورند و مطلب ديگرى نيز مى گويد و آن اينكه ترويج دين بر شما واجب است و اين كار در شهر بيشتر مؤ ثر است و اين حرف در پدرم بسيار مؤ ثر واقع مى شود و دستور ايشان را قبول كرده به شهر تربت منتقل مى شود (155)