داستانها و حكايتهاى مسجد

غلامرضا نيشابورى

- ۴ -


76- مسجد در انتظار بلال حبشى  
پيامبر صلى الله عليه وآله با مسلمانان در مسجد بودند و هنگام نماز بود، ولى در آن روز بلال حبشى در مسجد ديده نمى شود، تا اذان بگويد، همه منتظر آمدن او بودند، سرانجام بلال - با مقدارى ، تاءخير - به مسجد آمد.
پيامبر صلى الله عليه وآله به او فرمود: چرا دير آمدى ؟!.
بلال گفت : به سوى مسجد مى آمدم ، از كنار در خانه حضرت زهرا عليه السلام عبور كردم ، ديدم فاطمه زهرا عليها السلام پسرش حسن عليه السلام را (كه كودك بود) به زمين گذاشته ، و كودك گريه مى كرد، و خود حضرت زهرا عليها السلام مشغول دستاس (آسيا كردن گندم يا جو) بود
به آن حضرت عرض كردم : يكى از اين دو كار را به عهده من بگذار، هر كدام را كه دوست دارى ، يا نگهدارى كودك را و يا دستاس را؟
فرمود: من نسبت به پسرم ، مهرابانتر هستم .
او به نگهدارى كودك پرداخت و من به دستاس و آسيا كردن مشغول شدم ، و همين باعث دير آمدن من به مسجد شد.
رسول اكرم صلى الله عليه وآله براى بلال دعا كرد و فرمود: رحمتها رحمك الله
نسبت به فاطمه عليها السلام مهربانى كردى ، خداوند به تو مهربانى
كند
.(91)

77- خاطره اى از مسجد كنار سفارت تركيه  
زمان شاهان قاجار بود، حكومت عثمانى ، بزرگترين حكومت اسلامى در جهان به شمار مى آمد، كه پايتخت اين حكومت ، استانبول تركيه بود .
در كنار سفارت حكومت عثمانى در تهران ، مسجد كوچكى وجود داشت .
(گويا هم اكنون نيز آن مسجد در كنار سفارت تركيه هست .)
امام جماعت آن مسجد (يا يكى از نماز خوانهاى آن مسجد) مى گفت : روضه خوانى را ديدم ، هر روز صبح به مسجد مى آيد و روضه به مسجد مى آيد روضه را بخوانى بخصوص به خليفه دوم ، ناسزا مى گويد.
روزى به او گفتم : تو چه داعى دارى كه هر روز همين روضه را بخوانى و همان ناسزاگوئى را تكرار كنى ( با توجه به اينكه افراد سفارت ، و تبعه آن سفارت ، به آن مسجد براى نماز مى آمدند) مگر روضه ديگرى نمى دانى ؟!
او در پاسخ گفت : روضه ديگر مى دانم ، ولى من يك نفر بانى دارم روزى پنچ ريال (به پول آن زمان ) به من مى دهد و مى گويد همين روضه را با اين كيفيت بخوان ، و خصوصيات بانى و خصوصيات بانى و محل او را گفت .
من پى گيرى كردم ، ديدم بانى يك نفر كاسب است و مغازه دارد، جريان را به او گفتم ، او گفت : شخصى روزى ده تومان به من مى دهد، تا در آن مسجد، چنين روضه اى خوانده شود، پنچ تومان آن را به آن روضه خوان مى دهم ، و پانزده ريال آنرا خودم بر مى دارم
باز من جريان را پى گيرى نمودم ، سرانجام معلوم شد كه از طرف سفارت انگلستان روزى 25 تومان براى اين كار روضه خوانى مخصوص (براى ايجاد اختلاف بين شيعه و سنى و سپس ايران و حكومت عثمانى ) داده مى شود، كه پس از طى مراحل ، و دست به دست گشتن ، پنچ ريال براى آن روضه خوان بيچاره مى ماند.
بايد توجه داشت كه دشمنان ، اين چنين سوء استفاده نكنند، و ما ناخود آگاه ، جزء مزدوران آنها قرار نگيرم و آب به آسياب دشمن نريزيم .(92)
چنانكه مى گويند: دستهاى نامرئى خارجى در يكى از نقاط هند، كه شيعه و سنى در آن بودند، اين مساءله را طرح كردند كه آيا ذوالجناح امام حسين عليه السلام در كربلا نر بود يا ماده ؟
منبرها و سخنرانان مدتها در محور اين موضوع ، بحث مى كردند و ايجاد اختلاف مى نمودند، با اينكه ما بايد به مساءله اصلى بپردازيم كه به قول سعدى :
خانه از پاى بست ويران است
خواجه در فكر نقش ايوان است

78- سه تروريست در سه مسجد  
در جريان شهادت امام على عليه السلام سه نفر از خوارج ، در كنار كعبه هم سوگند شدند، كه يكى از آنها به نام ابن ملجم حضرت على عليه السلام را در كوفه بكشند، دومى به نام برك بن عبدالله ، معاويه را در شام به هلاكت رساند، و سومى به نام عمرو بم بكر، عمرو عاص را در مصر به قتل رساند، توطئه اين سه نفر اين بود كه سحر 19 رمضان سال 40 هجرى ، در يك وقت ، تصميم خود را اجرا سازند.
ابن ملجم به كوفه آمد و سرانجام در سحر 19 رمضان ، در مسجد هنگام نماز به امام على عليه السلام حمله كرد و شمشير بر فرق سر مقدس او زد كه همين ضربت منجر به شهادت آن حضرت گرديد.
عمروبن بكر به مصر رفت ، و در مصر آنجا در وقت سحر منتظر ورود عمروعاص باقى ماند، آن شب عمروعاص بيمار بود و به جاى او خارجه بن حنيفه براى نماز آمد، عمرو از روى اشتباه به او حمله كرد و او را كشت ، عمرو را دستگير كردند و سپس به دستور عمروعاص او را كشتند.
برك بن عبدالله در مسجد شام در كمين معاويه قرار گرفت وقتى كه معاويه به مسجد آمد، به او حمله كرد، ولى شمشيرش بر ران معاويه وارد شد، او را دستگير كردند، معاويه بسترى گرديد، طبيبى پس از معاينه به معاويه گفت :
شمشير به زهر آلوده بوده است ، اكنون يا بايد با دارو درمان گردى ، در اين صورت نسل تو قطع مى گردد، ديگر داراى فرزند نمى شوى ، و يا بايد آهنى را با آتش گداخته سرخ كنم و سر زخم ران تو بگذارم و از اين طريق مداوا كنم ، در اين صورت نسل تو قطع نخواهند شد.
معاويه گفت : من طاقت طريق دوم را ندارم ، همان طريق اول را دنبال مى كنم ، همين دو پسرى كه دارم به نام يزيد عبدالله براى من كافى است .
برك بن عبدالله تروريست ياغى را نزد معاويه آوردند، كه حكم اعدامش را صادر كند، او را به معاويه گفت : من مژده اى براى تو دارم
معاويه گفت : آن چيست ؟
برك گفت : بنا است همين امشب على عليه السلام كشته شد، مرا نزد خود نگهدار، اگر او كشته شد هرگونه خواستى با: رفتار كن ، و اگر كشته نشد، من با تو عهد محكم مى بندم كه مرا آزاد سازى تا بروم و على عليه السلام را بكشم و سپس نزد تو آيم .
معاويه او را نزد خود نگه داشت ، وقتى كه خبر شهادت على عليه السلام را به معاويه رسيد، او آن تروريست را به خاطر مژده اين خبر، آزاد ساخت .(93)

79- نماز امام زين العابدين عليه السلام در مسجد  
روايت شده از ابوحمزه ثمالى كه از زاهدين اهل كوفه و مشايخ آنجا بود گفت ديدم حضرت امام زين العابدين عليه السلام را كه وارد مسجد كوفه شد و آمد نزد ستون تكبيرى گفت كه جميع موهاى بدن از دهشت آن راست ايستاد و گفت كه چون آن حضرت نماز گذاشت گوش كردم شنيدم لهجه پاكيزه تر و دلرباتر از او.(94)

80- مرغ مى دزديد و وارد مسجد مى شد! 
مردى به حضور حضرت سليمان عليه السلام آمد و شكايت كرد كه همسايه ها مرغابى هاى مرا مى دزدند، و نمى دانم كيست ؟
وقتى كه مردم در مسجد جمع شدند، سليمان عليه السلام خطبه خواند و به مردم رو كرد و گفت : يكى از شما مرغ همسايه را مى دزدد ، و داخل مسجد مى شود، در حالى كه پر آن مرغ بر سرش مى باشد، مردى ناگهان دست به سر كشيد، سليمان دريافت كه دزد همان شخص است ، گفت :او را دستگير كنيد.
نظير اين مطلب در مورد شريح ، قاضى معروف زمان عمر، عثمانى و على عليه السلام است .نقل شده ، كه دو نفر نزد او آمدند، يكى از آنها گفت در زير فلان درخت ، مبلغى از پول مرا، اين شخص برداشته است .
آن شخص منكر شد و گفت : من اصلا چنين درختى را نمى شناسم .
شريح به مدعى گفت : برو زير آن درخت و برگى از آن درخت را به اينجا بياور
او رفت ، و تشريح مشغول مرافعات ديگر گرديد.
پس از مدتى به منكر رو كرد و گفت : آيا فلان كس به پاى درخت رسيده است ؟
منكر گفت : نه .
شريح ، بر صحت ادعاى مدعى ، داورى كرد، زيرا قبلا منكر گفته بود كه من چنين درختى را نمى شناسم ، ولى اكنون اعتراف ضمنى كرد.(95)

81- مسجد مدينه و سبقت در رسيدگى به فقير  
شب فرا رسيد، هنگام نماز عشاء بود، مسلمين در مسجد مدينه براى اداى نماز با پيامبر صلى الله عليه وآله جمع شده بودند، نماز عشاء به جماعت خوانده شد، پس از نماز، هنوز صف هاى نماز برقرار نشده بودند، كه مردى از ميان صف برخاست و بر حاضران گفت : من مردى غريب و گرسنه هستم ، از شما تقاضاى غذا دارم
پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: از غربت و غريبى سخن مگو كه با ياد آن ، رگهاى قلبم بريده مى شود، بدانكه افراد غريب ، چهار گروه هستند؟
1- مسجدى كه در ميان قبيله و قومى باشد، ولى در آن نماز نخوانند.
2- قرآنى كه در دست مردم باشد و آن را نخوانند .
3- دانشمندى كه در ميان جمعيتى قرار گيرد، ولى مردم به او بى اعتنائى كنند و او را تنها بگذارند.
4- اسيرى كه در ميان كافران خداشناس باشد.
سپس پيامبر صلى الله عليه وآله رو به جمعيت كرد و فرمود: كيست در ميان شما، كه عهده دار مخارج زندگى اين مستند شود، تا شايسته بهره مندى از فردوس بهشت گردد؟
در ميان جمعيت ، امام على عليه السلام برخاست و اعلام آمادگى براى رسيدگى به امور آن فقير كرد، دست فقير را گرفت و به خانه اش برد، و جريان را به فاطمه عليها السلام و فرزندانشان ، گرسنه بودند، و على عليه السلام در آن روز، روزه بود و هنگام افطار، نياز به غذا داشت .
فاطمه عليها السلام غذا را حاضر كرد، على عليه السلام به آن غذا نگاه كرد، ديد اندك است ، با خود گفت : اگر از آن بخورم ، مهمان سير نمى شود، و اگر از آن غذا نخورم ، مهمان از آن غذا نخواهد خورد و يا غذا براى مهمان ناگوار خواهد شد.
طرحى به نظر على عليه السلام رسيد و آن اين بود كه به فاصله عليه السلام آهسته فرمود: چراغ را روشن كن ، ولى در روشن كردن چراغ ، دست به دست كن و طول بده ، تا مهمان از غذا بخورد و سير شود.
و خود على عليه السلام نيز دهانش را مى جنبانيد، وانمود مى كرد كه غذا مى خورد، و فقير بى آنكه متوجه شود، به طور كامل غذا خورد و سير شد و كنار نشست ، و باز از غذا ماند، خداوند به آن غذا بركت داد، همه افراد خانواده از آن غذا خوردند و سير شدند.
صبح وقتى كه على عليه السلام براى اداى نماز به مسجد رفت ، پيامبر (ص ) از او پرسيد: تا آن مهمان چه كردى ؟آيا غذايش دادى ؟
على عليه السلام عرض كرد: آرى سپاس خداوند را كه كار به نيكوئى انجام شد.
پيامبر صلى الله عليه وآله به على عليه السلام فرمود: خداوند به خاطر مهمان نوازى تو و اشتغال به چراغ و نخوردن غذا تعجب كرد، و جبرئيل ، اين آيه را در شاءن شما خواند:
ويوثرون على انفسهم و لوكان بهم خصاصة
آنها، تهيدستان را بر خودشان ، مقدم مى دارند، اگر چه نياز سخت به آن غذا داشته باشند. (96)

82- پاسخ به سؤ الات راهب در مسجد  
جمعى از مسيحيان به همراه راهب خود به مدينه آمده به مسجد وارد شدند و همراه خود قطعات طلا و اموال گرانقيمتى آورده بودند.
راهب در مسجد، خود را به جمعيتى كه در مسجد در حضور ابوبكر بشسته بودند رسانيد و پس اداى احترام ، گفت : كدام يك از شما خليفه پيامبر و امين دين است ؟
حاضران به ابوبكر نگاه كرد و گفت نام تو چيست ؟
ابوبكر نگاه كرد و گفت : نام تو چيست ؟
ابوبكر: نام من عتيق است .
راهب : ديگر چيست ؟
ابوبكر: نام ديگرم صديق است .
راهب : ديگر چيست .
ابوبكر: نام ديگرى ندارم .
راهب : مقصود من تو نيستى ، شخص ديگرى است .
ابوبكر: منظور تو چيست ؟
راهب من همراه جمعى از روم آمده ام و بار شتر من ، طلا و نقره است ، منظور من از پيمودن راه طولانى و آمدن به اينجا اين است كه مسائلى از خليفه پيامبر صلى الله عليه وآله بپرسم ، كه اگر پاسخ صحيح داد، آئين اسلام را بپذيرم و از امر خليفه رسول خدا صلى الله عليه وآله اطاعت نمايم ، و ضمنا اموالى را با خود آورده ام تا آن را بين مسلمين تقسيم كنم .
و اگر خليفه نتوانست پاسخ دهد، به وطن باز گردم .
ابوبكر گفت : مسائل خود را بپرس . راهب : شما بايد به من امان و آزادى بدهى كه مورد آزار قرار نگيرم .
ابوبكر: در امان هستى بپرس .
راهب : به من خبر بده 1- آن چيست كه براى خدا نيست ، 2- و در نزد خدا نيست 3- و خدا آن را نداند؟!
ابوبكر در پاسخ اين سه سؤ ال متحير شد، پس از سكوت طولانى ، به بعضى از اصحاب گفت كه عمر را حاضر كنيد.
عمر اطلاع دادند و به مجلس آمد، راهب رو به عمر كرد و سؤ الات خود را مطرح كرد، او نيز از پاسخ درمانده شد، سپس عثمان را خبر كردند و به مسجد آمد، راهب از او پرسيد، تا او نيز دز جواب درمانده شد (همهمه در مسجد افتاد و مى گفتند خدا همه چيز را مى داند و همه چيز در نزد او هست ، اين چه سؤ الهاى نامناسبى است كه راهب مى پرسد؟!)
راهب گفت : اينها پيروان بزرگوارى هستند ولى متاءسفانه به خود مغرور شده اند، سپس تصميم گرفت تا به وطن باز گردد.
در اين هنگام سلمان با سرعت به حضور امام على (ع ) آمده و جريان را به او خبر داده و از آن حضرت استمداد نمود تا آبروى اسلام را حفظ كند.
امام على عليه السلام با دو فرزندش حسن و حسين عليه السلام وارد مسجد شد، وقتى كه جمعيت مسلمين او را ديدند، شادمان شدند و تكبير گفتند، برخاستند و با احترام ، آن حضرت را به پيش خواندند.
ابوبكر به راهب گفت : كسى كه تو مى خواستى حاضر شد هر چه سؤ ال دارى از او بپرس .
راهب به آن حضرت رو كرد و گفت : نام تو چيست ؟
على : نام نزد يهود اليا و نزد مسيحيان ايليا و نزد پدرم على و نزد مادرم حيدر است .
راهب : چه نسبتى با پيامبر دارى ؟
على : او برادر و پسر عموى من است و من داماد او هستم ،
راهب : به حق عيسى عليه السلام مقصود و گم شده من تو هستى ، اكنون به من خبر بده : آن چيست كه براى خدا نيست ، و در نزد خدا نيست ، و خدا آنرا نمى داند؟!
على : آنكه براى خدا نيست ، فرزند و همسر است ، و آنكه در نزد خدا نيست ،
ظلم است كه در نزد او نسبت به بندگان نيست ، و آنكه خدا آن را نمى داند، شريك است كه در ملك خود آن را براى خود نمى داند.
راهب تا پاسخهاى على را شنيد برخاست و زنار و كمر بند خود را باز كرد و كنار گذاشت و سر امام على عليه السلام را در آغوش گرفت و بين دو چشم آن حضرت را بوسيد و گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و محمد صلى الله عليه وآله رسول خدا است و تو جانشين رسول خدا صلى الله عليه وآله و امين امت و معدن حكمت و اين دين و سرچشمه علم و برهان هستى ، نام تو در تورات اليا و در انجيل ايليا و در قرآن على و در كتابهاى پيشين حيدر است ، من تو را وصى به حق پيامبر صلى الله عليه وآله يافتم ، و تو بعد از پيامبر صلى الله عليه وآله سزاوار است كه تو در اين مجلس بنشينى ، بگو بدانم سرگذشت تو با اين قوم چيست ؟
امام على عليه السلام در پاسخ خلاصه اى به او داد.
آنگاه راهب برخاست و همه اموال خود را به آن حضرت تقديم كرد، امام على عليه السلام آن را گرفت و در همان مجلس بين مستمندان مدينه تقسيم نمود، راهب و همراهان در حالى كه مسلمان شده بودند به وطن باز گشتند.(97)

83- رفتن به مسجد به سبك رضا خانى ! 
روزى رضاخان با وزراى خود به رامسر رفته بودند، رضاخان خواست چهره مذهبى خود را به مردم بنماياند، از اين رو به مجلس روضه اى وارد مسجد شد.
سخنران مسجد ( آقاى حبيبى قاسم آبادى ) همين كه چشمش به رضاخان افتاد، با صداى بلند گفت : بار الهى ! شاهنشاه ايران و كابينه اش را از بهشت
نجات فرما!رضاخان و ديگر وزرا بدون اينكه متوجه دعا شوند، بلند گفتند: آمين !!(98)

84- نماز در مسجد مخروبه  
از گفتار راشد در مورد پدرش مرحوم ملاعباس تربتى رحمة الله عليه است كه ، به سبب پيش آمدهاى آن چند سال ، مردم در همه جا نسبت به امور دينى كم اعتناتر گشته بودند و آوارهاى فروريخته همچنان تپه خاكى در كف مسجد باقى بود.
پدرم حاج آقا آخوند تربتى در زير همان قسمت كه نيمى از آن فروريخته بود. مقدارى از آوارها را كنار زده و حصير را پاكيزه كرده بود و سه نوبت نمازش را مى رفت و در همانجا مى خواند.
روزى من به ده آمده بودم ، نهار خورديم و خواستيم استراحت كنيم ، پدرم برخاست وضو گرفت و به مسجد رفت .
من نيز غنيمت دانستم كه نمازى پس از چند سال با آن مرد بخوانم .
وضو گرفتم و به مسجد رفتم .
از جانبى وارد شد كه او مرا نديد و آهسته جلو رفتم .در ركعت دوم نماز بود و خدا مى داند كه ميان اين نمازش در حال تنهايى ، در ميان آوارهاى فروريخته مسجد اين ده ، با نمازى كه آن روز در مسجد گوهر شاد به او اقتدا كردم و نيمى از صحن مسجد گوهر شاد و تمامى يك شبستان از جمعيتى كه به او اقتدا كرده پر بود از لحاظ طماءنينه و قرائت و همه ذكرهاى واجب مستحب ذره اى تفاوت نداشت .
يعنى آن داعى يا نيت يا عشق يا شوق كه او را وادار به نماز مى كرد، در هر دو يكسان بود آن جز خدا نمى تواند باشد كه :
و هو معكم اينما كنتم (99)

85- رسيدگى به فقراء در مسجد  
روزى مردى اعرابى وارد مدينه شد و پرسسيد: سخاوتمند كيست ؟حسين بن على عليه السلام را به او معرفى كردند و او را به محل حضرت راهنمايى نمودند.
وارد مسجد شد، آن جناب را در حال نماز ديد و اين چند شعر را خواند.
اينك نااميد نشده آن كس كه به تو اميد داشته و كوبه رد خانه ات را به اميد تخشش كوبيده است .تو سخاوتمند و پشتيبان بيچارگان هستى ، پدرت نابودكننده فاسقين بود، اگر نبود راهنماييهاى پدر و جدت ، پيكر ما را جهنم فرا مى گرفت .
سيد الشهداء عليه السلام نماز را تمام كرد و به قنبر فرمود: آيا از مال حجاز چيزى باقى مانده است ؟
عرض كرد: چهارهزار دينار موجود است .
دستور داد آنها را بياور، كسى كه سزاوارتر به آن بود، رسيده است .
وقتى دينارها را حاضر نمود امام عليه السلام دو برد خود را از تن درآورد را در آنها پچيده و به خاطر شرم و حيا دستش را از شكافت در خارج نمود و به اعرابى تسليم كرد و اين ابيات را خواند بگير اين مقدار را من از تو پوزش ‍ مى خواهم بدان نسبت به تو مهربانى اگر در فرداى آينده براى ما وسيله ايستادنى شايد كنايه از حكومت و خلفت باشد به دست آيد ثروت سرشارى بر،تو ريزش خواهد كرد اما گذشت زمان خيلى تغيير پذير است
اينك دست ما از نظر مالى گشاده نيست

اعرابى پول را گرفته شروع به گريه كرد امام عليه السلام فرمود..شايد آنچه ما داديم كم باشد گفت ..
گفت ..هرگز گريه ام براى اين است كه چگونه دست سخاوتمند شما در دل خاك جاى مى گيرد

86- شرمنده به مسجد برگشتم  
چندين نفر از رفقا و دوستان نجفى ما از يكى از بزرگان علمى و مدرسين نجف از رفقا و دوشتان نجفى ما از يكى از بزرگان علمى و مدرسين نجف اشرف نقل كردند كه او مى گفت : من درباره مرحوم استاد العلماء آقاى حاج ميرزا على قاضى طباطبايى قدس سره شريف و مطالبى كه ايشان احيانا نقل مى شد و احوالاتيكه به گوش مى رسيد در شك بودم . با خود مى گفتم آيا اين مطلبى كه اينها دارند درست است يا نه ؟
اين شاگردانى كه تربيت مى كنند و داراى چنين و چنان از حالات و ملكات و كمالاتى مى گويند راست است يا تخيل ؟
مدتها با خود در اين موضوع حديث نفس مى كردم و كسى هم از نيت من خبرى نداشت ، تا يك روز براى نماز عبادت و به جاى آوردن بعضى از اعمال مسجد كوفه به آن مسجد رفتم .
مرحوم قاضى قدس سره شريف به مسجد كوفه زياد مى رفتند و براى عبادت در آنجا حجره خاصى داشتند و تبه اين مسجد و مسجد سهله علاقمند بودند، و بسيارى از شبها را به عبادت در آنجا و بيدارى از آنها روز مى آوردند
مى گويد: در بيرون مسجد به مرحوم قاضى قدس سره شريف برخورد كردم و سلام كرديم و احوالپرسى از يكديگر نموديم و قدرى با يكديگر سخن گفتيم تا رسيديم پشت مسجد در اين حال در بيابان خارج مسجد ، پاى ديوارهاى بلند مسجد در طرف قبله هر دو با هم روى زمين نشستيم تا قدرى رفع خستگى كنيم و سپس به مسجد برويم .
باهم گرم صحبت شديم ، و مرحوم قاضى قدس سره شريف از اسرار و آيات الهيه براى ما داستان ها بيان مى فرمود و از مقام جلال و عظمت توحيد و قدم گذاران در اين راه ، و در اين كه يگانه هدف خلقت ، انسان است مطالبى را بيان مى نمود و شواهدى اقامه مى نمود.
من در دل با خبر حديث نفس كرده و گفتيم : كه واقعا ما در شريك و شبهه هستيم و نمى دانيم چه خبر است ؟
اگر عمر به همين منوال بگذرد واى بر ما؛ واقعا درست است تا دنبال كنيم ؛ در حال مار بزرگى از سوراخ بيرون آمد و در جلوى ما خزيد و به موازات ديوار مسجد حركت كرد؛چون در آن نواحى مار بسيار است و غالبا مردم آنها را مى بينند ولى تا به حال شنيده نشده است كه كسى را گزيده باشند.
همينكه مار در مقابل ما رسيد و من فى الجمله وحشتى كردم ؛ مرحوم قاضى قدس سره شريف اشاره اى به مار كرده ، و فرمود: (مت باءذن الله ) بمير باذن خدا! مار فورا در جاى خود خشك شد.
مرحوم قاضى قدس سره شريف بدون آنكه اعتنائى كند شروع كرد به دنباله صحبت كه با هم داشتيم ؛ و سپس برخاستيم رفتيم داخل مسجد، مرحوم قاضى اول دور ركعت نماز در ميان مسجد گذارده و پس از آن به حجره خود رفتند و من هم مقدارى از اعمال مسجد را بجاى مى آوردم ؛ و در نظر داشتم كه بعد از بجا آوردن آن اعمال به نجف اشرف مراجعت كنم .
در بين اعمال ناگاه به خاطرم گذشت كه آيا اين كارى كه اين مرد كرد، واقعيت داشت يا چشم بندى بود، مانند سحرى كه ساحران مى كنند؟
خوب است بروم ببينم مار مرده است يا زنده شده و فرار كرده است ؟
اين خاطره سخت به من فشار مى آورد تا اعمالى كه در نظر داشتم به اتمام رسانيدم ، و فورا آمدم بيرون مسجد در همان محلى كه با مرحوم قاضى قدس سره شريف نشسته بوديم ؛ ديدم مار خشك شده و به روى زمين افتاد است ؛پا زدم و ديدم ابدا حركتى ندارد.
بسيار منقلب و شرمنده شدم به مسجد برگشتم تا چند ركعتى ديگر نماز گزارم ولى نتوانستم ؛و اين فكر مرا گرفته بود كه واقعا اگر اين مسائل حق است ، پس چرا ما ابدا به آنها توجهى نداريم .
مرحوم قاضى قدس سره شريف مدتى در حجره خود بود و به عبادت مشغول ، بعد كه بيرون آمد و از مسجد خارج شد: من نيز خارج شدم ، در مسجد كوفه باز بهم برخورد كرديم ، آن مرحوم لبخندى به من زده و فرمود:
خوب آقا جان هم كردى ، امتحان كردى ؟!(100)

87- در مسجد ديدم ، ملائكه دو طرف او صف كشيده اند  
مرحوم آية الله حجاج شيخ جواد انصارى همدانى قدس سره شريف مى فرمودند:
روزى وارد مسجدى شدم ، ديدم پيرمردى عامى مشغول خواندن نماز است ؛و دو صف از ملائكه در پشت سر او صف بسته و به او اقتدا نموده اند و اين پيرمرد خود ابدا از اين صفوف فرشتگان اطلاعى نداشت .
من دانستم كه اين پيرمرد براى نماز خود اذان و اقامه گفته است چون در روايت داريم :
كسى كه در نمازهاى واجب يوميه خود، اذان و اقامه هر دو را بگويد دو صف از ملائكه و اگر يكى از آنها را بگويد يك صف از ملائكه به او اقتدا مى كنند كه در ازاى آن فيمابين مشرق و مغرب باشد.
(اين از آثار قهريه ملكوتيه اذان و اقامه است ؛گرچه اذان گويان و اقامه گويان
خود مطلع نباشند.)(101)

88- حضرت على آنها را با شلاق از مسجد بيرون كرد 
روزى امام على عليه السلام به مسجد كوفه وارد شد، ديد عده اى زانو به بغل گرفته اند و در گوشه اى نشسته اند، پرسيد: اينها كيستند؟گفته شد: اينها رجال الحق (مردان خدا) هستند.
فرمودند: به چه دليل آنها مردان حق هستند؟
گفته شد: از اين رو كه دراى نجابت و عزت نفس هستند، اگر كسى به آنها غذا داد، شكر مى كنند وگرنه صبر مى كنند، هيچ گاه تقاضا نمى كنند و دست گدايى به سوى كسى دراز نمى نمايند.
امام على عليه السلام فرمود: سگهاى كوفه هم چنين هستند، آنگاه امام عليه السلام با شلاق آنها را از مسجد بيرون كرد و به آنها فرمود: برويد كار كنيد (102)
به اين ترتيب آن حضرت ، انسانها را از بيكارى برحذر داشت ، و به كار و كسب روزى از راه حلال و كار كردن ، تشويق و تحريض نمود.

89- ساده زيستى على عليه السلام در مسجد  
صالح مى گويد: جده ام نقل كرد و گفت : هنگام عبور، حضرت على عليه السلام را ديدم ، بار خرما به دوش گرفته بود و منزل مى برد، جلو رفتم و سلام كردم ، جواب سلام مرا داد، عرض كردم : بار خرما را به من بده ، من به مقصد برسانم .(با توجه به اينكه زمان خلافت آن حضرت بود) در پاسخ فرمود:
ابوالعيال احق بحمله :
سرپرست خانواده و فرزندان ، سزاوارتر به حمل آن است .
سپس به من (اصطلاح تعارف كرد) فرمود: از اين خرماها بخور.
عرض كردم : خيلى ممنون ، ميل ندارم .
آن حضرت به منزل خود رفت ، و روز جمعه بود ، منتظر بوديم براى امامت نماز جمعه (به مسجد) بيايد.
هنگامى كه آن حضرت به مسجد آمد، ديدم همان روپوشى كه خرما را در ميان آن ريخته بود و به منزل مى برد، مانند عبا، آن را به تن كرده با همان لباس ساده كه مقدارى پوست خرما به آن چسبيده بود و ديده مى شد، نماز جمعه را خواند.(103)

90- نظم امام خمينى و حضور در مسجد  
آنقدر كارهايشان دقيق بود كه ما در ايامى كه در آنجا بوديم ساعت را با كارهاى ايشان تنظيم مى كرديم . يعنى آن موقعى كه ايشان كارى را انجام مى دادند ما مى فهميديم كه ساعت چند است .حتى خانواده ايشان مى فهميدند كه در اين ساعت آقا مشغول چه كارى است .
براى رفتن به حرم ، ايشان مى فهميدند كه در اين ساعت آقا مشغول چه كارى است .براى رفتن به حرم ، ايشان ساعت 5/2 از منزل بيرون مى آمدند و سر ساعت 3 بدون كم و زياد به حرم مى رفتند.و اواخر كه ماءموران امنيتى مراقب ايشان بودند، خيالشان راحت بود، امام كه داخل حرم مى شدند، ماءموران پى كار خود مى رفتند چون مى دانستند امام چه ساعتى بيرون مى آورد، همان دقيقه برمى كشيدند. ظهرها كه امام به مسجد مى رفت آنقدر دقيق بود كه آنها مى دانستند كه چه ساعتى امام از منزل بيرون مى آيند.نظم كارهاى ايشان ، حتى براى ماءمورين هم مشخص شده بود.
يكبار يادم هست كه در مورد درس فرمودند: كه اگر براى درس خواندن مى آئيد بايد سر موقع حاضر باشيد، و اگر براى ثواب مسجد مى آئيد جاى ديگر هم مسجد هست . در مطالعاتشان آنقدر منظم بودند كه هيچ چيز باعث تعطيل شدند مطالعه شان نمى شد.آن روزى كه خبر شهادت حاج آقا مصطفى را به ايشان داديم و ما اجازه گرفتيم كه براى كارهاى دفن به كربلا برويم ، آن روز ما خيال كرديم كه امام ناراحت مى شود و حتى برايشان دكتر آوردند كه وقتى امام اين موضوع را فهميدند گفتند كه حتى براى من دكتر مى آورند آن روز ما فكر كرديم كه امام نماز نمى رود ولى ديديم كه امام سر وقت نماز رفت . مطالعاتش را ترك نكرده بود، قرآنى كه هر روز مى خواند ، طبق هر روز مى خواند، طبق روزهاى قبل خواند.(104)

91- اولين نماز جماعت در مسجد فاو 
با حجت الاسلام عراقى كه آن زمان نماينده ولى فقيه است در سپاه بودند به سمت منطقه رفتيم . عمليات والفجر هشت بود.هنوز حدود يك ماه به عمليات مانده بود. ايشان شهر را به من نشان دادند و گفتند اين هم فاو. البته فاو را از روى نقشه ديده بوديم ، اما حالا شهر جلوى چشممان بود. قبل از هر چيز مسجد شهر نظرمان را جلب كرد.حجت الاسلام عراقى گفتند اگر شهر را فتح كنيم شما امام جماعت مسجد بشو. از ايشان تشكر كردم بعد از آن برگشتم .
بعد از اينكه فاو فتح شد رفتيم آن طرف آب . روز دوشنبه فاو فتح شده بود. قصد داشتيم براى جمعه نماز وحدت بخوانيم . البته آن وقت هنوز مخروبه نشده بود. هنوز دشمن نتوانسته بود خودش را جمع و جور كند تا بتواند شهر را بزند.
شور و حالى بين همه افتاده بود. قرار بود اولين نماز وحدت آن جا خوانده شود. رزمندگان با عشق و علاقه مسجد را تميز كردند، حتى خاك كفشها را هم پاك مى كردند. از همان روز جمعه ، مسجد كاملا پر شده بود و حتى داخل حياط مسجد هم جمعيت ايستاده بود.
در آن موقعيت ، وضعيت ديدنى بود و با لطف خداوند اولين نماز، در مسجد فاو خوانده شد.(105)

92- لطيفه عربى  
عربى صبح به مسجد درآمد كه نماز گذارد و مستعجل بود كه كار مهم و ضرورى اى داشت ، پيشنماز بعد از سوره فاتحه ، سوره نوح را شروع كرد. چون گفت : انا ارسلنا نوحا يعنى ما كه خداونديم فرستاديم نوح را، باقى آيه از يادش برفت و حصر شد و سكوت او طول كشيد. عرب را طاقت نماند.
گفت : ايها القارى !! اگر نوح نمى رود، ديگرى را بفرست و ما را رها كن .(106)

93- زاهدى دير به مسجد آمد 
زاهدى سى سال در نماز جماعت شركت كرد، و همواره در صف اول جماعت مى ايستاد، روزى به علتى دير به مسجد آمد و در نتيجه در صف اول ، جا نبود، بناچار در صف دوم ايستاد، ولى پيش خود احساس ‍ شرمندگى كرد، كه چرا در صف بعد قرار گرفته است ، سرانجام طاقت نياورد و به صف اول پيوست و براى خود جا باز كرد.
در اين هنگام پيش وجدان خود دريافت كه تمام نمازهاى سى ساله اش ‍ رياآلود بوده است ، زيرا دلش خوش بود كه آن نمازها را در صف اول بجا مى آورد و خود را بر مردم مى نمايانده است و از اين كار لذت مى برده است ، ناگزير تمام آن نمازهاى سى ساله را قضا و اعاده كرد.(107)

94- وصيت يك شهيد و كمك به مسجد  
يكى از شهيدان مخلص ايران (در جنگ تحميلى ايران و عراق ) در قسمتى از وصيتش چنين مى نگارند:
دو هزار تومان از مالم را به صندوق سپاه پاسداران بدهيد، بخاطر اينكه شايد از كاغذهاى و قلم اداره سپاه احيانا، بدون مجوز استفاده كرده باشم .
دو فرش دارم ، يكى از آنها را به مسجد بدهيد تا در مسجد بيندازيد.فرش ‍ ديگر در خانه باشد تا بچه هاى محله بيايند و روى آن فرش ، مراسم مذهبى خود را اجرا كنند!
اى عصاى دست من اى كودكم ، پس از من كوله بار پر از گلوله ام را برگير و راهم را تا محو كامل استكبار ادامه بده .(108)

95- در مسجد به يكديگر راه بدهيد  
صبح هنوز روشن نشده بود، و هوا تاريك بود و مردم همديگر را خوب نمى ديدند، يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه وآله بنام ثابت بن قيس گوشش خوب نمى شنيد، وقتى وارد مسجد مى شد، مردم به او احترام كرده و راه باز كردند تا كنار پيامبر صلى الله عليه وآله بنشيند و گفتار پيامبر صلى الله عليه وآله را بشنود.
روزى وارد مسجد شد، پر از جمعيت بود، او جمعيت بود، او جمعيت را مى شكافت و مى گفت : جا بدهيد تا نزد پيامبر صلى الله عليه وآله بروم . (109)
تا نزد يكى از مسلمانان رسيد، او به ثابت گفت : همينجا بنشين ، ثابت ناگزير همانجا پشت سر او نشست ، اما خشمگين بود كه چرا آن مرد به او راه نداده است كه نزد پيامبر صلى الله عليه وآله برود.
هنگامى كه هوا روشن شد، ثابت از او پرسيد كيستى ؟ او در جواب گفت : فلان كس هستم .
ثابت گفت : فرزند فلان زن (در اينجا مادرش را با لقب زشتى كه در جاهليت مى بردند برد، آن مرد شرمگين شد، و سر خود را به زير انداخت .در اين هنگام آيه 11 سوره حجرات نازل شد و مسلمانان را از اين كار زشت (همديگر را با نام زشت ياد كنند) نهى كرد.(110)

96- مسجدى ها در هر مجلسى شركت نمى كنند!  
در اوايل حكومت قاجاريه ، حكومت استبدادى قاجار، يك شخص بى دينى را براى استاندارى شيراز انتخاب كرد.اين استاندار بى دين ، عده اى از رجال مملكت را در جشنى دعوت كرد و يهوديان محل را نيز دعوت كرد و مجلس عيش و نوش و رقص و ساز و آواز تشكيل داد.
يكى دو نفر از افرادى كه در جماعت عالم بزرگ شيراز در آن زمان بنام حاج ميرزا حسين يزدى شركت مى كردند در آن جلسه شركت نمودند.و وقتى اين حاج ميرزا خبر را به ميرزا حسين يزدى رسانيدند، روز جمعه پس از نماز ظهر روى پله منبر نشست و زار زار گريه كرد و گفت : شنيدم از مسجدهاى من در جلسه عياشى يهوديان و از خدا بى خبران شركت نموده اند، اگر شما مسلمان هستيد چرا در خلاف دستور خدا، رفتار مى كنيد؟شما جان مرا به خطر انداختيد، ديشب خوابم نبرده است ...ديگر طاقت نداشت نماز عصر را بخواند و از مسجد بيرون رفت و بيمار شد و در منزل بسترى گرديد، طبيب به بالينش آوردند، طبيب گفت : خوبست او را به باغى از باغهاى اطراف ببريد.
او را در باغى در بيرون شيراز حسين يزدى ببردند، يكى از مردان الهى ، به شيراز آمده و وارد منزل مرحوم حاج ميرزا حسين يزدى شد تا احوال از او پرسيد، ولى دريافت كه او بيمار شده و در چند فرسخى شيراز است .
در اين حال يكى از علاقه مندان حاج ميرزا يزدى ، نزد اين مرد الهى آمد و در ضمن صحبت گفت :
من سرمايه اى دارم نمى دانم فايده مى كند يا نه ؟
آن مرد الهى گفت : سرمايه شما آقاى حاج ميرزا حسين يزدى بود و او از وحشتى كه در مورد گناه افراد بجايش افتاده است ، خواهد مرد.
پس از چندى خبر آوردند كه آن عالم وارسته ، از دنيا رفت ، او سرانجام در اثر شنيدن همان خبر ناگوار هرگز بستر بيمارى برنخواست .
آرى بعضى از شنيدن خبر ناگوار آنقدر غصه مى خورند كه مى ميرند.
در روايات آمده ، پيامبر صلى الله عليه وآله درباره گناه ، سخن مى گفت ، فرياد سلمان بلند شد، كه اى كاش آفريده نمى شدم و اين سخنان را نمى شنيدم .

97- بيعت آشكار مردم با على عليه السلام در مسجد  
پس از اينكه عثمان به قتل رسيد، عده اى از مهاجران و انصار جمع شدند و خدمت امام على عليه السلام رفتند و عرض كردند: اى اباالحسن ! بياتا با تو بيعت كنيم .
امام عليه السلام فرمود: مرا به خلافت نيازى نيست ، هر كس را كه انتخاب كنيد اما آن گروه برخواسته خود پافشارى كردند و گفتند: جز تو كسى را انتخاب نمى كنيم
و امام عليه السلام مجددا پيشنهاد خود را تكرار نمودند. آخرين بار آمدند و گفتند: كار مردم بدون خليفه سروسامان نمى گيرد و مدتى است كه بدون خليفه مانده اند و اين كار، خيلى طول كشيده است .
امام فرمود: مكررا پيش من آمديد و رفتيد و اينك باز آمده ايد. سخنى با شما مى گويم كه اگر بپذيريد، اين كار را مى پذيرم وگرنه من نيازى به خلافت ندارم .
آن گروه در پاسخ امام گفتند: ما از تو به خلافت مستحق تر و شايسته تر كسى را نمى شناسم و هرگز هم از تصميم خود دست بر نمى داريم و هر چه بگويى مى پذيريم .ان شاء الله .
آنگاه امام فرمود: اكنون كه اين كار قرار است انجام گيرد، بايد در مسجد و پيش مردم باشد، زيرا بيعت با من نبايد مخفيانه انجام شود.
آنان سخن حضرت را پذيرفتند و همه با هم به مسجد رفتند و مردم بسيارى جمع شدند. امام باشد؛زيرا منبر نشست و خطاب به مردم فرمود: خلافت شما را خوش نداشتم . اما شما اصرار كرديد كه خليفه شما باشم .من كارى جز براى شما انجام نمى دهم . كليدهاى اموال شما نيز من است ، اما بدون نظر شما يك درهم از آن بر نمى دارم حال (با اين شرايط) رضايت مى دهيد؟.
مردم همگى گفتند: آرى .
امام عليه السلام فرمود: خدايا! شاهد باش .(111)

98- بازار مثل مسجد است ملك كسى نيست  
روزى ، امام على عليه السلام بن ابيطالب عليه السلام به بازار رفته و به سركشى پرداخت . هنگام بازديد بازار متوجه شد كه كاسبهاى محلى را كه نشسته اند، ملك و مال خود مى دانند و به ديگران اعتنائى ندارند.
امام على عليه السلام در حالى كه از رفتار آنان ناراحت شده بود، خطاب به آنان فرمود: محل بازار ملك هيچكس نيست ، بازار آمد و در جائى نشست ، آن محل از آن وى مى باشد تا شامگاهان كه آنجا را ترك مى گويد.(112)

99- مسجد جاى فحش و ناسزا نيست  
مروان يكى از افراد بسيار ناپاك و پست بود كه بفرمان معاويه حاكم مدينه شده بود.روزى اسامة بن زيد مرد سلحشور اسلام ، در مسجد پيامبر صلى الله عليه وآله مشغول نماز بود. در آن موقع عده اى به سراغ مروان (حاكم مدينه ) آمدند و بر ميت نماز خواندند، اسامه كه در گوشه مسجد نماز مى خواند، در نماز آنها شركتت نكرد (زيرا اسامه ، نمى خواست مروان را به هيچ وجه تاءييد كند).
مروان با ناراحتى نزد اسامه آمد و به او گفت خواستى جاى نمازت را به رخ مردم بكشى اى فلان فلان شده ...
اسامه بعد از پايان نماز، نزد مروان رفت و به او گفت : اى مروان مرا اذيت كردى و به من ناسزا گفتى ، تو مردى بد زبان هستى ، از پيامبر صلى الله عليه وآله شنيدم هنگام روزهاى آخر عمرش او را (با اينكه حدود 20 سال بيشتر نداشت ) فرمانده كل قوا نمود تا به جنگ روميان متجاوز برود اين گونه استاندار قلندر معاويه ، يعنى مروان را مورد سرزنش قرار داد.

100- نگهبان مسجد و امانتدارى  
روزى اميرالمومنين عليه السلام داخل مسجد شد به شخصى فرمود استر مرا بگير نگهدار تا من برم و برگردم ، همينكه آن جناب وارد مسجد شد، مرد لجام استر را برداشته و رفت .على عليه السلام پس از پايان دادن كار خود بيرون آمد، دو درهم در بر سر او نيست ، دو درهم را به غلام خود داد تا بازار لجامى خريدارى كند. غلام در بازار همان شخص را ديد كه كه لجام را بدو درهم فروخته بود.آنرا خريد و خدمت حضرت آورد.على فرمود: بنده بواسطه عجله و ترك صبر، روزى خود را حرام مى كند و بيشتر از آنچه مقدر شده به او نخواهد رسيد. (113)

101- چرا همه در مسجد اجتماع كنند؟ 
به نقل يكى از علماء موثق و مورد اطمينان ، شيخ الرئيس ابوعلى سينا براى ابوسعيد ابوالخير (كه عارفى وارسته بود، نامه نوشت كه : چه لزومى دارد، مردم همه در مسجد اجتماع كنند، با اينكه خداوند از رگ گردن به انسان نزديكتر است ، هر جا كه باشى اگر رابطه ات را با خدا برقرار سازى ، نتيجه خواهى گرفت . ابوسعيد جواب نامه بوعلى را نوشت و در آن نامه چنين مقال زد: اگر چند چراغ در يك جا روشن شد، چراغهاى ديگر روشن است ولى در حالت دوم اگر يكى از چراغها خاموش شد آن چراغها خاموش شد آن اطاق تاريك مى گردد.
انسانها نيز همين گونه هستند، بعضى گنهكار هستند كه اگر تنها باشند، شايد موفق به فيوضات و بركاتش قرار دهد. البته اين مطلب نشانگر يك بعد از ابعاد بسيار زياد جماعت مى باشد، اما فايده هاى ديگر سياسى و اجتماعى ، عبادى اجتماع در مسجد و مكانهاى مذهبى ، بسيار است .(114)

102- اسكان اصحاب صفه در جنب مسجد  
ابوحمزه ثمالى مى گويد: در خدمت امام باقر عليه السلام نشسته بودم كه خادم حضرت آمد و براى مردى اجازه ورود خواست . امام نيز اجازه داد وارد شود.مرد تازه وارد سلام كرد حضرت نيز خوش آمد گفت : فدايت شوم ، من دختر فلانى را خواستگارى نموده ام ولى او بعلت چهره زشت من فقر و غربتم ، دست رد بسينه ام زده و مرا شايسته دامادى خود نمى داند، بطورى ياءس از زندگى و غصه و اندوه قلبم را فشرده است كه مرگ خود را از خداوند خواسته ام .
حضرت فرمود: خودت بعنوان فرستاده من مى روى نزد او و مى گوئى : محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب عليه السلام مى گويد: دخترت را به منجح بن رياح تزويج كن و جواب رد به او مده !
منجح شادمان شد و با عجله بعنوان فرستاده حضرت باقر عليه السلام براى خواستگارى مجدد، روانه خانه پدر دختر گشت ...

بعد از رفتن او امام باقر عليه السلام رو كرد به حضار و فرمود: مردى از اهل يمامه بنام جويبر بمنظور جستجوى آئين اسلام بحضور پيغمبر صلى الله عليه وآله شتافت و با اشتياق اسلام آورد و ديرى نپاييد كه از خوبان اصحاب پيامبر بشمار آمد.
جويبر مردى سياه پوست و فقير بود، قامتى كوتاه و چهره اى زشت داشت .
پيغمبر هم بملاحظه اينكه وى مردى غريب و برهنه بود، او را مورد تفقد قرار داد و امر فرمود: دو پيراهن بطرز پوشش آنروز بوى بپوشانند و روزانه يك من خوراك برايش مقرر دارند، و در مسجد سكونت كند، ولى شبها را بيدار بماند.
كم كم افراد غريب و حاجتمند كه مانند او بشرف اسلام نائل مى گشتند و از روى ناچارى در مدينه مى ماندند، رو بفزونى گذاشت و مسجد پيغمبر براى سكونت آنها تنگ گشت .
در اين هنگام خداوند به پيغمبر صلى الله عليه وآله وحى فرستاد كه آنها را از مسجد بيرون برد، و آن مكان مقدس را همچنان براى عبادت پاك و پاكيزه نگاه دارد.
همچنين پيغمبر صلى الله عليه وآله ماءمور شد تمام درهاى خانه هائى را كه به مسجد باز مى شد و ساكنان آن از مسجد آمد و رفت مى كردند، جز در خانه على عليه السلام و دخترش فاطمه زهرا عليه السلام را به بندد و كارى كند كه نه شخص جنب از آنجا بگذرد و نه غريبى در آن بسر ببرد.
پيغمبر صلى الله عليه وآله هم دستور داد سكوئى (صفه اى ) در جنب مسجد براى اسكان اين عده ساختند و آنها را در آن محل جاى دادند.بهمين جهت اين عده از فقراء و غرباى تهى دست كه در صدر اسلام روزگار تنگدستى مسلمين با اين وضع رقت بار و شرائط طاقت فرسا مى سوختند و مى ساختند به اصحاب صفه يعنى (ساكنان سكو) معروف گشتند.