داستانها و حكايتهاى مسجد

غلامرضا نيشابورى

- ۵ -


103- اعتكاف در مسجد براى ديدار امام زمان عليه السلام  
روزى جمعى از دوستان در محضر شهيد محراب آيت الله دستغيب بودند، سخن از امام زمان (عجل الله تعالى له الفرج ) به ميان آمد، يكى پرسيد: آقا ما شنيده ايم وقتى كه اصحاب آنحضرت به تعداد سيصد و سيزده نفر آماده شدند، امام زمان (عجل الله تعالى له الفرج ) ظهور مى كند، آيا اكنون در شرايط فعلى چنين افرادى هنوز آماده نيستند؟! شهيد محراب ، خنده اى كرد و فرمود: حدود چهل و پنچ سال قبل ، در نجف اشرف بين علماء همين مساله مطرح شد، عده اى گفتند: چگونه در ميان سه هزار نفر يار امام زمان (عجل الله تعالى له الفرج ) پيدا نمى شود؟!
براى دريافت پاسخ اين سؤ ال ، قرار گذاشتند، فردى را كه داراى مراحل عالى در ايمان و عمل است انتخاب كنند، بهترين آنان را برگزيدند تا به آقا امام زمان عليه السلام ملاقات كرده و در اين مورد صحبت كند و پاسخ سؤ ال فوق را دريافت نمايد.
فرد انتخاب شده به مسجد رفت و در آنجا اعتكاف كرد و مشغول عبادت و راز و نياز و نماز و توسل و دعاى ندبه شد، پس از چند روز، سحر كه در گوشه مسجد خوابيده بود، در خواب ديد، وارد شهرى شده كه در آن جمعيت بسيار بيرون آمده اند و همه به استقبال او آمده بودند، او را به سرو دست گرفتند و با استقبال بى نظير و سلام و صلوات ، او را وارد شهر كردند، و مردم در حالى كه اظهار شادى مى كردند، به آن فرد انتخاب شده گفتند: شاه ما مرده ، تو از امروز به بعد شاه هستى ، او را به قصر بردند و لباس ‍ شاهانه بر تنش پوشاندند، سفره پهن كردند، و غذاى رنگارنگ در آن چيدند، جناب شيخ هم ، درست و حسابى از آن غذاها خورد.ملكه را آوردند، او و شاه وارد حجله شدند.
مدتى نگذشت كه صداى در، شنيده شد، شيخ دم در آمد و پرسيد كيست در مى زند؟ گفتند آقا امام زمان عليه السلام ظهور كرده و فرمود به شما پيام دهيم كه بياييد.
او قدرى سرش را خاراند و گفت : آقا امام زمان هم وقت پيدا كرده ؟، بگوئيد بگذاريد صبح شود.
با فاصله كم ، بار ديگر را زدند، و پيام امام زمان عليه السلام را رساندند، او گفت : نمى آيم ، در همين هنگام از خواب بيدار شد، ديد در گوشه مسجد، آلوده شده و از طرفى آفتاب زده و نمازش قضا گشته است ، دو دستش را بر سرش كوبيد و گفت خاك بر سرم ، هم در امتحان رفوزه شدم و هم نمازم قضا شد.

104- پيامبر فرمود: به تازه واردين مسجد جا بدهيد  
روز جمعه بود. رسول اكرم صلى الله عليه وآله در ميان ياران خويش و در گوشه اى از مسجد النبى نشسته بودند.در اين ميان عده اى از بدريون (آنانكه در جنگ بدر شركت داشتند) وارد شدند. وقتى نزديك پيامبر (ص ) پاسخ گفت .سپس آنها به حاضران سلام كردند، آنان نيز پاسخ ايشان را دادند. بدريون همانگونه روى پا ايستاده بودند، چون جائى براى نشستن نمى يافتند و مهاجر و انصار كه در اطراف پيامبر صلى الله عليه وآله بودند، از جاى خود حركت نمى كردند كه به تازه واردين جا بدهند، آنها برخاستند، (و اين در حقيقت در دستور يك درس آموزنده بود كه مسلمانان به پيشقدمان در جهاد و اسلام احترام بگذارند)، اما اين پيش آمد براى آنها مشاهده مى شد. منافقان (كه از هر فرصتى سوء استفاده مى كنند، در اينجا فرصت را بدست آورده ) گفتند: پيامبر صلى الله عليه وآله كسانى را به خاطر علاقه بيشتر به آنها، در كنار خود نشاند و رسم عدالت را رعايت نكرد (و تبعيض قائل شد) ، و به خاطر افرادى كه بعد آمدند، عده اى از مسلمانان را از جا بلند كرد.
در اين هنگام بود كه آيه 11 سوره مجادله نازل گرديد: (115)
يا ايها الذين امنو اذا قيل لكم تفسحوا فى المجالس الله لكم و اذا قيل انشزوا يرفع الله الذين امنو منكم والذين اوتو العلم درجات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد وقتى به شما بگويند در مجالس جا باز كنيد، جاى بگشاييد تا خداوند جاى وسيع (نعمت وسيع ) به شما عنايت فرمايد و چون گفته شود برخيزيد، بپا خيزيد! و خداوند مؤ منان را در ميان شما بالا برده و كسانى را كه علم و دانش داده است ، داراى درجاتى هستند.
به اين ترتيب پاسخ كوبنده به منافقان داده شد، و آنان نتوانستند مقاصد شوم خود را (كه اختلاف اندازى بود) اجرا سازند.
و اين دستور اخلاقى اسلامى ، براى هميشه يك درس بزرگ براى مسلمانان است كه در مجالس ، احترام به همديگر بگذارند، و از گفتار امام صادق عليه السلام است : كسى كه وارد مجلسى مى شود، و به نشستن در جاى پايين مجلس ، خشنود است ، تا او در آنجا نشسته ، خداوند و فرشتگانش بر او درود مى فرستند.(116)

105- معامله اى معنوى مقابل مسجد  
از امام جواد عليه السلام نقل شده ، امام صادق عليه السلام دراى اسبى بود هر وقت به مسجد مى رفت بر آن سوار مى شد، غلامى داشت ، آن اسب را كنار مسجد نگه مى داشت ، روزى مردى خراسانى نزد غلام رفت و گفت : اين اسب از كيست از آنحضرت است ، آن مرد به غلام گفت : ممكن است با من بدهى ، من ثروت بسيار در خراسان از ده مملوك شوم و تو آزاد.
غلام گفت : بايد از مولاى خود اجازه بگيرم ، چون امام از مسجد بيرون آمد و برحسب معمول سوار بر اسب شد و غلام در خدمت آنحضرت به منزل آمدند، غلام اسب را در بهار بند بست و به حضور امام شرفياب شد، و عرض كرد: من مدتها در خدمت شمايم و از نوكرى مضايقه اى ندارم ، حال اگر اقبالى به من روى داد شما درباره آن مضايقه اى مى فرمائيد؟!آنحضرت فرمود: نه تنها مضايقه اى نمى كنم ، بلكه كمك هم مى كنم ، عرض كرد: مردى خراسانى آمده و چنين مى گويد (جريانرا گفت گفت )
حضرت فرمود: اختيار با خود تو است ، آزادى ، اگر ميل دارى برو.
غلام عرض كرد: منظورم مشورت با شما است .
صلاح من در چيست ؟امام فرمود: نظر به اينكه مدت طولانى اينجا هستى و انس و محبت بين ما پيدا شده ، لازم مى دانم ترا نصيحت كنم ، اين مرد كه راضى است آزادى خود را تبديل به بندگى كند، و از آنهمه مل و ثروت خود بگذرد، و از شهر و وطن قطع علاقه كند و قبول خدمت كرده و غلام شود، ديوانه نيست ، مردى است شريف و بزرگوار و با ايمان ، چون روز قيامت شود، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بنور لطف خدا و عنايت حق تعالى مى پيوندد، و على عليه السلام و همچنين حضرت صديقه طاهره و پيشوايان دين امامان معصوم همه باهمند و جدائى از همديگر ندارند و پيروان و خدمتگزاران ما نيز با ما هستند، و در مقامى كه در دنيا داشته اند، در عالم آخرت محفوظ است ، و همان ارتباط برقرار است ، غلام تاءملى كرد و گفت : يابن رسول الله نمى روم و به هيچ قيمت اين مقام را از دست نمى دهم .
من از آن روز كه در بند توام آزادم
پادشاهم چو بدام تو اسير افتادم
همه غمهاى جهان هيچ اثر مى نكند
ورمن ازبسكه بديدار عزيزت شادم
خرم آنروز كه جان مى رود اندر طلبت
تا بيايند عزيزان به مبارك بادم
من كه در هيچ مقامى نزدم خيمه انس
پيش تو رخت بيفكندم و دل بنهادم
دانى از دولت وصلت چه طمع من دارم
ياد تو مصلحت خويش ببرد از يادم
سخن راست نيايد كه چه شيرين سخنى
وين عجبتر كه تو شيرينى و من فرهادم (117)

106 - دو شاگرد نمونه در مسجد كرخ بغداد  
شيخ مفيد فاطمه زهرا عليه السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه وآله را در خواب ديد كه در مسجد كرج بغداد بر او وارد شد در حالى كه دو كودكش حسن و حسين عليه السلام همراهش بودند و هر دو را به آنها فقه بياموز.شيخ مفيد با شگفتى از خواب بيدار شد.
نيمروز فردا فاطمه دختر الناصر، در حالى كه كنيزان دور او را گرفته و دو كودكش على و مرتضى و محمد رضى پيشاپيش او بودند، وارد مسجد شد.شيخ مفيد برخاست و بر آن خاتون سلام گفت .او فرمود: اى شيخ ، اين دو، فرزندان من هستند؛ خدمت تو آوردم كه به آنان فقه بياموزى .
شيخ مفيد به گريه افتاد و داستان خواب ديشب را براى خاتون بيان كرد.آن گاه به تعليم و تربيت اين دو پرداخت ، و خداوند با لطف و عنايت ، ابواب علم و دانش را بر آنان گشود، چندان كه آوازه و شهرتشان در آفاق گيتى پيچيد، شهرتى كه تا جهان پايدار است برقرار است .(118)

107- به ثمر نشستن درخت سدر در مسجد به بركت امام جواد عليه السلام 
ماءمورين امام جواد عليه السلام را به تعداد آورد و دختر خود را به همسرى او درآورد ولى امام عليه السلام دربغداد نماند و با همسرش به مدينه بازگشت . هنگام بازگشت ، گروهى از مردم براى وداع و خداحافظى ، امام را تا خارج از شهر بدرقه كردند. هنگام نماز مغرب به محلى كه مسجدى
قديمى داشت رسيدند امام به آن مسجد رفت تا نماز مغرب بگزارد. در اين مسجد درخت سدرى بود كه آن هنگام ميوه نداده بود. آن گرامى آبى خواست و در بن درخت وضو ساخت و نماز مغرب را به جماعت جاى آورد.و پس از از آن ، چهار ركعت نافله خواند و سجده شكر نمود. و آنگاه با مرد خداحافظى فرمود و رفت .
فرداى آن شب ، درخت به بار نشست و ميوه خوبى داد و مردم از اين موضوع بسيار تعجب كردند.(119)از مرحوم شى مفيد نقل كرده اند كه سالها بعد خود اين درخت را ديده و از آن ميوه خورده است .

108- نمازگزار رياكار در مسجد  
چادر نشينى مسلمان بشهر آمد، داخل مسجد شد ديد مردى با خشوع نماز مى گذارد. توجهش به وى معطوف گرديد. پس از نماز به او گفت چه خوب نماز مى خوانى ، جواب داد علاوه بر نماز، روزه هم دارم و اجر نمازگزار صائم دو برابر نمازگزار است . مرد اعرابى كه مجذوب او شده بود گفت در شهر كارى دارم كه بايد آنرا انجام دهم ، بر من منت بگذار و قبول كن كه شترم را نزد شما بگذارم تا بروم و برگردم . او پذيرفت و چادر نشين با اطمينان خاطر شتر را به وى سپرد و از پى كار خود رفت . نمازگزار رياكار با دور شدن اعرابى بر شتر نشست و با سرعت آن محل را ترك گفت : پس از ساعتى مرد چادر نشين برگشت ولى نه از نمازگزار اثرى ديد و نه از شتر. در اطراف و نواحى مسجد جستجو كرد، نتيجه اى نگرفت . بيچاره سخت ناراحت و متاءثر گرديد و يك شعر گفت كه مفادش اين بود: نمازش بشگفتم آورد و روزه اش مجذوبم ساخت ، اما نمازگزار روزه دار ناقه جوانم را با سرعت راند و برد.(120)

109- بدمستى فرماندار در مسجد  
او بيش از حد بخود مغرور بود زيرا خويش را صاحب اقتدار و برادر خليفه مى دانست و از ناحيه حكومت مركزى كاملا حمايت مى شد لذا بدون ترس ‍ و شرم اغلب شبها را به عيش و نوش و بد مستى صبح مى كرد و آن شب هم يكى از همان شبها بود.
وليد بن عقية كه به پيروى از آن قرآن مجيد (121)در زمان رسول اكرم اسلام صلى الله عليه وآله به وليد فاسق معروف بود چون برادر مادرى عثمان بود از جانب وى فرمانرواى كوفه گشت . در آنجا عياشى و شراب خوارى مى كرد تا جائى كه يك بار پس از بد مستى هاى فراوان شبانه ، صبح را چهار ركعت خواند و در سجده مى گفت :
اى معشوقه من خودت شراب بنوش و مرا نيز شراب بده و بعد از نماز رو به مردم كرده گفت : مى خواهيد زيادتر بخوانم ؟
و سپس در محراب حالش به هم خورد و شراب استفراق كرد و بالاخره رسوائى او بجايى رسيد كه يك بار در خيابان مست و لا يعقل افتاد بود، جمعى از مردم انگشترش را بيرون آورده و براى گواهى به مدينه نزد عثمان بردند كه حد شرابخوارى درباره وى اجرا شود.
هر چند عثمان به اصرار على عليه السلام ناگزير شد كه وليد را به مدينه احضار كند، ولى از ترس و ملاحظه عثمان كسى جراءت نمى كرد او را شلاق بزند تا اينكه على عليه السلام شلاق را برداشت نزد وليد آمد، او وقتى چشمش به آن حضرت افتاد در اثر غرور و ناراحتى كه داشت به آن بزرگوار فحش و ناسزا گفت گفت ، امام هم بدون ملاحظه او را 80 ضربه شلاق زد، عثمان ناراحت شده عرض كرد سزاوار نبود كه با او چنين مى كرديد.
على عليه السلام فرمود: بلكه بدتر از اين سزاوار بود، وقتى فاسق شده (به خاطر شراب خوارى ) و نمى گذارد حق الهى (اجراء حد) از وى گرفته شود. (122)

110- شيخ برگشت و وارد مسجد نشد  
يكى از دوستان مى گفت : در موقع ورود مرحوم آقا شيخ على مقدس قدس ‍ سره شريف به شهر تهران ، من در تهران بودم . وى راهى خراسان بود ولى از و خواستند در تهران اقامه جماعت كند، وى دعوت آنها را پذيرفت و نماز جماعت بر پا شد. مردم زيادى در جماعتش حاضر مى شدند. اين امر باعث شد تا بعضى از ائمه جماعت از آن مرحوم رشك برند. در يكى از روزها كه مرحوم شيخ سوار مركب خود به قصد زيارت شاه عبدالعظيم در حركت بود با سر به زمين افتاد و از هوش رفت ، او را به بيمارستان منتقل نموده و تحت معالجه قرارش دادند. وى چند هفته اى را در آن جا ماند تا حالش بهتر شد.در اين مدت آن افراد از اين فرصت استفاده نموده شايعه انداختند كه شيخ در اثر ضربه مغزى دچار ديوانگى و جنون گشته است . شيخ وقتى بهبودى يافت دوباره جهت اقامه جماعت روانه مسجد شد.
مسجد را پر از نمازگزاران يافت . شخصى كه شيخ را همراهى مى كرد مى گويد: در اثناى راه زمزمه اى از شيخ شنيدم كه مى گفت : كجايند افرادى كه نسبت جنون به تو دادند تا تو را از چشم مردم ساقط كنند، بيايند و مشاهده كنند كه مسجد پر از نمازگزاران است .
ولى ناگهان ديدم كه شيخ برگشت ، بدون آنكه وارد مسجد شود و نماز جماعت براى خدا باشد.وقتى بازگشت را پرسيدم ؟فرمود: چون شك دارم كه اين جماعت خدا باشد. وقتى نمازگزار از جريان ببرند قبول نكرد و تا وقتى كه در تهران بود اقامه نماز جماعت نكرد و سپس روانه مشهد مقدس ‍ شد. (123)

111- شهيد ثانى با توكل به خدا، قفل مسجد را باز كرد  
ابو عبدالله محمد بن شيخ جمال الدين مكى ، شهيد ثانى در مسافرتى كه از دمشق به جانب مصر مى رفته است ، كرامتهاى داشته ؛ از جمله : وقتى به منطقه رمله مى رسد از قافله جدا شده و به منظور زيارت مراقد زيارت انبيائى كه در غار قرار گرفتند به طرف مسجد جامع كه به جامع ابيض ‍ شهرت دارد رهسپار مى شود. وقتى به مسجد مى رسد، مى بيند كه درب مسجد بسته است و كسى نيست كه درب مسجد را باز كند، لذا شهيد براى اينكه از فيض زيارت مراقد مطهره محروم نگردد، با كمال توجه به خدا به قفل گذارده و قفل باز مى شود.
شهيد وارد مسجد شده و به طرف غار رفته و به دعا و نماز مى پردازد، چنان غرق عبادت مى شود كه حركت قافله را فراموش مى نمايد. پس از اينكه قافله را فراموش مى نمايد. پس از اينكه از مسجد به طرف محل قافله مى رود، مى بيند كه قافله حركت كرده و كس نيست بتواند او را به قافله برساند. به ناچار پياده به طرف مقصد حركت مى كند؛ولى پياده روى حال ، مرد استر سوارى به او مى رسد و مى گويد در پشت سر من سوار شو. و او را مانند برق جهنده اى در اسرع وقت به قافله مى رساند و به او مى فرمايد: اين قافله همسفران تو مى باشند. شهيد وارد قافله مى شود و چون به حال عادى بر مى گردد تحقيق مى كند كه اين چه شخصى بوده ؛ اما كسى را نمى بيند.
(124)

112- نماز در سه مسجد  
على بن خالد مى گويد: در مامراء با خبر شدم كه مردى را با قيد و بند از شام آورده و در اينجا زندانى كرده اند و مى گويند مدعى پيامبرى شده است . به زندان مراجعه كردم و با زندان بانان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد او بردند، او را مردى با فهيم و خردمند يافتم ، پرسيدم : داستان تو چيست ؟
گفت : در شام در محلى كه مى گويند سر مقدس سيدالشهداء حسين بن على عليه السلام را در آنجا نصب كرده بودند، عبادت مى كردم ، يك شب در حالى كه به ذكر خدا مشغول بودم ناگهان شخصى را جلو خود ديدم كه به من گفت : برخيز.
من در برخاستم و به همراه او چند قدمى پيمودم كه ديدم در مسجد كوفه هستيم .از من پرسيد: اين مسجد را مى شناسى ؟
گفتم : آرى مسجد كوفه است .در آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم . باز اندكى راه رفتيم ، ديدم در مسجد پيامبر (ص ) در مدينه هستيم .تربت پيامبر صلى الله عليه وآله را زيارت كرديم ، و در مسجد نماز خوانديم و بيرون آمديم . اندكى ديگر راه پيموديم كه خود را در شام در جاى خود يافتم و آن شخص از نظر پنهان شد. از آنچه ديده بودم در تعجب و شگفتى ماندم ، تا يك سال گذشت و باز همان شخص را ديدم و همان مسافرت و ماجرا كه سال پيش ديده بودم به همان شكل تكرار شد. اما اين بار وقتى مى خواست از من جدا شود او را سوگند دادم كه خود را معرفى كن لذا فرمود:
من ، محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب ، هستم .
اين داستان را براى برخى نقل كردم ، و خبر آن به محمد بن عبدالملك زيات وزير معتصم عباسى رسيد، لذا فرمان داد تا مرا در قيد و بند به اينجا آوردند و زندانى سازند و به دروغ شايع كردند كه من ادعاى پيامبرى كرده ام .
على بن خالد مى گويد: به او گفتم : مى خواهى ماجراى تو را به زيارت بنويسم تا اگر از حقيقت ماجرا مطلع نيست مطلع شود؟
گفت : بنويس . داستان را به زيارت نوشتم و در پشت همان نامه من پاسخ داد: به او بگو از كسى كه يك شبه او را از شام به كوفه و مدينه و مكه برده و بازگردانده است بخواهد تا از زندان نجات دهد؟
از اين پاسخ اندوهگين شدم ، و فرداى آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگويم و او را به صبر و شكيبائى توصيه نمايم . اما ديدم زندانبانان و پاسبانان و بسيارى ديگر ناراحت و مضطرب هستند. پرسيدم : چه شده است ؟
گفتند: مردى كه ادعاى پيامبرى داشت ، ديشب از زيدان بيرون رفته و هر چه جستجو كردند اثرى از او به دست نياوردند (125)

113- شهادت امام على عليه السلام در محراب مسجد  
امام على عليه السلام به سوى مسجد روانه شد طبق معمول دو ركعت اول بر دارد ابن ملجم لعين شمشير را بر فرق مقدس آن حضرت زد و آن امام را در حال عبادت و خواندن نماز شهيد نمود. چه زيباست كه انسان در حال عبادت شهيد شود و بگويد: فزت و رب الكعبه . آرى فقط آنهايى اين را مى گويند كه مى دانند رستگارى واقعى چيست .

114- پيامبر فرمود: نبينم در مسجد بخوابى !  
ابولاسود دوئلى گويد:
من دوست داشتم ابوذر را ببينم تا علت بيرون آمدنش از مدينه را بپرسم ، پى ، در ربذه فرود آدم و به او گفتم : مرا خبر نمى دهى كه آيا به ميل خود از مدينه بيرون آمدى يا به زور تبعيدت كردند؟
گفت : من در يكى از مرزهاى مسلمانان بودم و ايشان را كفايت مى كردم . پس ‍ مرا به مدينه راندند. گفتم آنجا شهرى است كه خود و يارانم در آن اقامت كرده ايم . ولى از مدينه نيز مرا به اينجا كه مى بينى ، تبعيد كردند.
سپس گفت : شبى به روزگار رسول خدا صلى الله عليه وآله در مسجد خوابيده بودم كه حضرت بر من عبور كرد و نوك مى بينى ، تبعيد كردند.
گفتم : پدر و مادرم فدايت باد! خواب بر چشمم چيره شد و خوابم برد.
فرمود: آن گاه كه تو را از اينجا بيرون كنند چه كار خواهى كرد؟
گفتم : به شام مى روم كه سرزمين مقدس است و سرزمين نيكان مسلمان و سرزمين نيكان مسلمان و سرزمين جهاد در راه خدا.
گفت : از آنجا هم بيرونت كنند، چه مى كنى ؟
گفتم : بر مى گردم به مسجدالحرام .
گفت : از آنجا هم بيرونت كنند چه مى كنى ؟
گفتم : شمشيرم را مى گيرم و با آنان زد و خورد مى كنم . گفت : آيا راهى بهتر از اين به تو ننمايم ؟به هر جا برانند، با ايشان برو و بشنو و فرمانبر باش .
من هم شنيدم و فرمان بدم و مى شنوم و فرمان مى برم ، و به خدا سوگند، عثمان در حال حق را ديدار كند كه در مورد من جفا كار است (126).(127)

115- حضور زنان در مسجد  
خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد:
يا ايها النبى قل لازواجك و بناتك و نساء المومنين يدنين عليهن من جلا بيبهن ذلك ادنى ان يعرفن فلا يوذين و كان الله غفورا رحميا (128)
اى پيامبر! به همسران و دختران خويش و زنان مؤ منين بگو: چادرها (مقنعه هاى ) خود را فراگير بپوشند. اين كار باعث مى شود آنان (به ستر و عفاف ) شناخته شوند و مورد آزار (جسوران ) واقع نشوند و خداوند آمرزشگر و مهربان است .
در تفسير قمى در ذيل اين آيه شريفه آمده است كه سبب نزول اين آيه آن بود كه زنان به مسجد حاضر مى شدند و نماز مغرب و عشاء مى رفتند، برخى از جوانان بر سر راهها نشسته و آنان را مورد آزار و تعرض قرار مى دادند.آنگاه خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود (129)
پس از نزول اين آيه ، زنان انصار هنگام خروج از خانه لباس سياه بلند مى پوشيدند. (130)
به هر حال بر اساس شواهد، يكى از مسلمات تاريخى آن است كه زنان در عصر پيامبر صلى الله عليه وآله در مسجد حاضر شده و نماز جماعت را با آن حضرت بجاى مى آورده اند. امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايند:
كن النساء يصلين مع النبى صلى الله عليه وآله و كن يومرن ان يرفعن روسهن قبل قبل الرجال لضيق الازر. (131)
زنان ، نماز را با پيامبر صلى الله عليه وآله بجاى مى آوردند و چون لباس ‍ مردان كوتاه بود به زنان دستور داده شده بود كه قبل از مردان سر از سجده بر ندارند.

116- مساجد اجازه برگزارى فاتحه نمى دادند  
در نجف رسم بود براى كسانى كه از دنيا مى رفتند فاتحه اى گرفته مى شد، امام خمينى قدس سره شريف يك جلسه بيشتر شركت نمى كردند، اما وقتى مرحوم آيه الله سعيدى شهيد شدند و رژيم شاه ايشان را در زندان زير شكنجه به شهادت رساند، خبرش رسيد به نجف و يك انقلاب در ميان برادران روحانى ايجاد شد و همين طور از برخوردهاى امام هم مشخص ‍ مى شد كه امام چقدر از اين حادثه رنج بردند و متاءثر شدند، برادرها تصميم گرفتند كه براى مرحوم آيه الله سعيدى در نجف فاتحه بگيرند، ولى اين فاتحه كه گرفته مى شد مخارج بسيار بالائى داشت ، يعنى مخارج زياد نسبت به طلبه هايى كه چيزى نداشتند، و تمام شهريه يك طلبه در آن زمان پنج دينار در ماه بود، يعنى صد تومان ايران ، آن وقت اين طلاب مى خواستند؛ يك فاتحه اى برقرار كنند، شايد سه شب فاتحه در حدود پنجاه دينار خرج داشت ، اين است كه خيلى فشار مى آمد اما اين برادرها مصمم بودند كه فاتحه بسيار سنگين و محترمى را براى مرحوم آيه الله سعيدى بگيرند، و از طرف ديگر مواجه شدند با كار شكنى عوامل رژيم در نجف اشرف ، ما در هر مسجدى كه مى خواستيم فاتحه بگيريم ، تا اين كه مجبور شديم در يك مسجدى كه تقريبا بى متولى بود فاتحه بگيريم ، و آن مسجد عمران بود كه در دالان و راهروى صحن حضرت امير صلى الله عليه وآله به طرف خيابان طوسى بود، در آنجا اعلام فاتحه كرديم و سه شب به سه شب ، هر سه شبى را يك عده از برادران فاتحه ها مى گرفتند، مثلا برادرانى كه از تهران بودند سه شب ، برادرانى كه از اصفهان بودند، سه شب ، برادرانى كه از تهران بودند، سه شب ، برادرانى كه از اصفهان بودند، سه شب ، اين فاتحه ادامه پيدا كرد و طولانى ترين فاتحه در نجف اشرف فاتحه مرحوم آيه الله سعيدى كه در حدود چهل شب ، پشت سر هم ما اين فاتحه را گرفتيم و ياد شهيد سعيدى را زنده داشتيم و چيزى كه براى ما بسيار قابل توجه بود و اولا اين بود كه بعد از اينكه فاتحه ها گرفته شد چون مخارج اين فاتحه را من مى دهم و پرداخت كردند و مساءله دوم كه باز قابل توجه است اين است كه امام هر شب يك بيشتر در فاتحه ها شركت نمى كردند، اما در اين است كه امام يك شب بيشتر در فاتحه ها دلگرمى ما بود.وقتى مى ديديم كه علماى نجف ، مراجع نجف ابدا در اين فاتحه ها شركت نمى كردند.اما امام تنها كسى بود كه در اين فاتحه ها هميشه شركت مى كرد. ما خوشحال بوديم كه اين فاتحه ها مورد توجه امام است . در شرائطى كه ما مى ديديم اين افرادى كه در نجف بودند، براى ما چقدر كارشكنى مى كردند، مثلا چندين شب برقهاى مسجد عمران را خاموش ‍ كردند، همين روحانى نمايانى كه احيانا وابسته به سفارت ايران هم بودند.(132)

117- عاقبت چشم چرانى دو مؤ ذن مسجد  
در شهرى سه برادر بودند، كه يكى از آنها مؤ ذن مسجد بود.و در بالاى مناره مسجد اذان مى گفت . اين برادر، پس از چند سال فوت كرد.و برادر دوم مؤ ذن شد و بر بالاى مناره مسجد اذان مى گفت . او هم حدود ده سال به مؤ ذنى پرداخت .
تا اين كه برادر دوم هم فوت كرد. پس از آن مردم نزد برادرش به اذان گوئى بپردازد. اما وى از پذيرفتن اجتناب كرد.
اصرار كردند، و به او پيشنهاد كردند كه پول زيادى به وى خواهند داد، ولى باز او از پذيرفتن اجتناب كرد.
وقتى با اصرار زياد مردم روبرو شد به آنان گفت : من اذان گفتن را بد نمى دانم .ولى اگر صد برابر پولى را كه پيشنهاد مى كنيد به من بدهيد، باز هم نخواهم پذيرفت . زيرا اين كار باعث شد دو برادر من بى ايمان از دنيا بروند..و.
و داستان را اين طور نقل كرد؛ كه وقتى لحظات آخر عمر برادر بزرگترم رسيدت خواستم بر بالينش سوره يس تلاوت كنم ؛ كه با اعتراض او و فرياد و نهيب او مواجه شدم .
او مى گفت : قرآن چيست ؟چرا برايم قرآن مى خوانى ؟
برادر دوم هم به اين صورت در هنگام مرگش به من اعتراض كرد.
از خداوند كمك خواستم كه علت اين امر را برايم روشن گرداند. زيرا آنان مؤ ذن بودند و اين كار را از آنان انتظار نمى رفت .
يك شب خداوند بر من منت نهاد، و در عالم رؤ يا برادر بزرگترم را در حال عذاب ديدم به طرفش رفتم و گفتم : او را دها نمى كنم تا به من بگوئى چرا بى ايمان از دنيا رفتى .
خداوند براى آن كه ماجرا را به بفهماند؛ زبان او را گويا كرد و در اين ، برادر گفت :
ما هرگاه كه بالاى مناره مسجد مى رفتيم ، به خانه هاى مردم نگاه مى كرديم و به محرم مردم چشم مى دوختيم .و خلاصه ، چشم چرانى باعث عذاب ما در آخرت شد...(133)

118- آتش سوزى در مسجد شهر امپاتوان  
يك جلد متعلق به 4 قرن پيش كه گمان مى رفت در ميان شعله هاى آتش ‍ سوخته باشد پس از 22 سال در فيليپين گزارش داد: اين قرآن را 22 سال پيش شخصى به نام سرگرد رومو ارسنو سه روز پس از آتش سوزى در مسجد شهر امپاتوان در 950 كيلومترى جنوب مانيل در زير لايه اى خاكستر پيدا كرد. مسجد مذكور در جريان درگيرى ميان سربازان دولتى و نيروهاى مسلمان دچار آتش سوزى شده بود.
ارسنو اين قرآن را كه هيچ آسيبى نديده است به قبيله سانگ كى كه به اعتقاد او مالك اصلى آن به شمار مى رود، تحويل داده است .
مسلمانان فيليپينى معتقد اين قرآن در قرن شانزدهم ميلادى به وسيله شخصى به نام شريف امپراطوران به فيليپينى آورده شده است .

119- حمايت از امامت در مسجد  
از معجزات حضرت فاطمه عليها السلام ، خطبه فدك است .بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه وآله ، براى احقاق حق حمايت از امامت به مسجد آمد و آن خطبه را ايراد كرد.اين خطبه از دو جهت با قرآن ارتباط دارد:
الف ) معرفى و تمجيد قرآن
حضرت در دو قسمت به معرفى و تمجيد نقش قرآن پرداخته است :
1- بعد از سپاس خداوند متعال و اشاره به رحلت رسول خدا صلى الله عليه وآله به حاضرين در مجلس رو كرد و فرمود: اى بندگان خدا، اى حاملان وحى ، رهبر حقى در ميان را براى شما جانشين قرار داد و آن كتاب ناطق خداست .قرآن راستگو نور درخشان و فروغ فروزان ، آنكه رهنمودهايش روشن است ، اسرارش هويداست ، پديده هايش ‍ آشكاراست .
كتابى كه پيروانش را به رضوان رهبرى مى كند، شنوندگانش را مى بخشد.به واسطه او، حجتهاى ، روشن خدا، تصميمهاى تفسير شده او، محارم با پوشش او، گواهان آشكار او، براهين كافى او، فضيلتهاى دعوت شده به سوى آن ، ترخيصهاى موهبت و شريعت او، قابل دسترسى و دستيابى (134)است
.
2- بعد از معرفى خود و تشريح موضع مسلمانان بعد از دخلت رسول خدا صلى الله عليه وآله گفت :
... هيهات شما را چه مى شود؟به كدام سو مى رويد؟كتاب خدا در ميان شماست ، فرمانهايش ظاهر است ، احكامش شكوفاست ، نشانه هايش ‍ درخشنده است .نهيبش ظاهر و امرش واضح است . در عين حال شما آن را پشت سرانداخته ايد. آيا از آن دل بريده ايد ؟يا غير آن را به حكومت پذيرفته ايد .(135)

120- الهامات غيبى در مسجد  
بحر خياط مى گويد: در نزد فطر بن خليفه نشسته بودم كه ابن الملاح وارد شد. فطر به من گفت : اگر مطلبى دارى ، بگو، ولى ابن الملاح گفت : از ابن البكريه (امام صادق عليه السلام ) كار بسيار عجيبى ديدم . فطر گفت : چيست ؟
گفت : در خدمت امام صادق عليه السلام بودم و كسى جز من و او نبود.
حضرت دست خود را به زمين مسجد زده و همانند كسى كه فكر مى كند كلمه استرجاع نمودند: (انا لله وانا اليه راجعون ). از حضرت علت را پرسيدم ؟ حضرت فرمودند: عمويم زيد بن على بن الحسين عليه السلام . الان كشته شد.
سپس بلند شده مسجد را ترك گفتند.من تاريخ كلام حضرت روز و ماهش را ثبت نمودم سپس به عراق آمده هنگامى كه به فرات رسيدم سواره اى را ديدم ، او مرا از كشته شدن زيد بن على با ذكر روز و ساعتش باخبر سواره با خبر حضرت صادق عليه السلام يكى بود.
فطر به خليفه مى گويد: علم در نزد اين خاندان فراوان است . (136)

121- امام خمينى و احترام به امام جماعت مسجد  
شبى كه ما مى خواستيم به كويت برويم با برادران جلسه گرفتيم ، قرار شد كه ويزا گرفت و شبانه بوسيله ماشين يكى از برادران قرار شد به كويت برويم ، امام تصميم گرفته بود كه از نجف هجرت كند و طى مشورتهائى ما بنا داشتيم از كويت به سوريه برويم ، چون امام تاءكيد داشتند به كشورهاى اسلامى بروند.كشور الجزاير دور بود و ليبى هم از لحاظ منطقه اى دريايى ممكن بود براى امام خطراتى داشته باشد.
من يادم هست كه در آن جلسه ، برادران پيشنهاد كردند كه با هواپيما زياد است ، اين بود كه خطر هواپيما زياد است ، اين بود كه تصميم گرفتيم با ماشين خودمان برويم .
البته اين تصميم خيلى مخفيانه بود.قرار شد سحر حركت كنيم ولى از آنجا كه دولت عراق كاملا مواظب اوضاع بود، تصميم گرفتيم شبانه رفتن خود را به دولت بگوييم ، البته او هم توطئه هاى خود را چيده و شايد به دولت كويت هم خبر داده بود.
البته قبلا رئيس سازمان امنيتى عراق خواسته بود كه با امام ملاقات كند كه امام اجازه نمى داد و بالاخره او به ملاقات امام آمد و از ايشان خواست كه دست از فعاليتهاى سياسى بردارد.
كه امام فرمودند: نه ، من كارهايم را تعطيل نمى كنم ، وظيفه و تكليف من اين است .
آنها گفتند كه غير ممكن است ، ما شما را اخراج مى كنيم . ايشان گفتند: خمينى ، خمينى است ، هر كجا كه بروم . من هر كجا بروم همين هستم چه در عراق باشم ، چه در جاى ديگر.
كه مسئولين امنيتى عراق از برخورد امام ، شديدا ناراحت بودند. و امام مى دانست كه آنها با دولت ايران سازش كرده اند و لذا بعد از اين قضيه ، امام تصميم به رفتن گرفت .
خلاصه شبانه حركت كرديم .در ميان راه صبحانه خورديم خورديم و در آنجا هم يك سرى مسائل اخلاقى را از امام ديديم كه براى من خيلى جالب بود.
نزديك ظهر بود كه در مقابل يك مسجد توقف كرديم ما مى خواستيم نماز بخوانيم ، اما فرمودند: آيا اين مسجد امام جماعت دارد يا خبر؟گفتيم كه دارد.امام گفتند: اگر امام جماعت دارد بايد بايستيد پشت سرش نماز بخوانيد يا تا ظهر نشده از اينجا برويم و اگر ظهر شد و خواستيد نماز را فردا بخوانيد درست نيست .و ما هم به طرف مرز حركت كرديم و نماز را در آنجا خوانديم .(137)

122- قتل و غارت مسجد هندوستان  
در تاريخ مجدى است كه وقتى كفار هند به مقام جسارت آمده به دستاويزى واهى در يكى از ايالات هند با مسلمانان جنگ نموده مسجد و مناره آنان را سوزانده و خراب كردند و هشتاد نفر از مسلمين را نيز كشتند، مسجد مزبور خطيبى داشت به نام على ، وقتى اين جريان اتفاق افتاد پا به فرار گذاشت و جهت اظهار تظلم به دربار پادشاه هندوستان آمد و به وسيله اركان دولت شكايات و عرض حال نمود، اما چون اركان دولت با شركت كنندگان در قتل و حريق مسجد مسلمانان ، هم دين بودند؛شكايات واعظ مسلمان را به شاه ابلاغ ننمودند.
واعظ ناچارا در مسيرى كه شاه عبورش از آنجا بود و سوار بر فيل از آنجا عبور مى كرد، در پشت درختى جهت عرض شكايت به خود شاه پنهان شد و مترصد عبور شاه شد.
وقتى كه موكب شاه رسيد از پشت درخت ظاهر شده گفت : تقاضا دارم لحظاتى اين مركب را نگاه داريد و به عرض من رسيد.
شاه ايستاد و خطيب عرض كرد، خطيب را به مشاوران خود سپرد و به قصر سلطنتى آمد و به يكى از وزراء گفت : من سه روز به بيرون نخواهم آمد شما در اين سه روز نيابتا كارهاى مرا انجام دهيد.
موقع شب بر شتر تندرى كه شبانه روز چهل فرسخ راه طى مى كرد از پايتخت به محل وقوع حادثه آمد، در محل بدون اينكه كسى آگاه شود، لباس سوداگران را به تن كرد و در زى كسبه وارد بازار محل گرديد و به دقت از رهگذران و مردم بازار به پرسش حال و قضيه پرداخت ، از هر كه پرسيد گفتند: مسلمانان را مظلوم كرده اند و بى گناه آنان را كشته اند. صحت ادعاى خطيب معلوم شده بود؛ از اين نظر شاه بلافاصله به دربار و پايتخت برگشته به داورى نشست خطيب و اركان دولت را حاضر نمود؛ كفار باز خواستند روى حساب هم مسلكى ، اظهارات خطيب را تكذيب و سخن او را بى اساس جلوه دهند، اما شاه ديگر اجازه كارشكنى را به آنها نداده گفت :
چون اختلاف دينى بر روابط مردم تاءثير گذاشته و مردم مذاهب ، تحت تاءثير مذاهب خوشان حتى در آنجا كه حق با طرف ديگر است حق را زير پا مى گذارد، از اين جهت اعتماد من از شما سلب شده است ؛ناچارم خودم مستقيما به شكايات رسيدگى نمايم . بدين جهت بود كه پس از استعلام حال ، از اهل محل معلوم شد كه مسلمانان مظلوم شده و بدون دليل و بنا حق خون آنان را ريخته و مسجد آنان را سوزانده و مناره مسجدشان را خراب نموده اند و اين برخلاف فلسفه مملكت دارى من است ، كه گفته ام در ملك من و در قلمرو حكومت من ، جماعتى كه در ظل امن و امان من هستند، نبايد ظلم و ستمى وارد شود!، آنگاه دستور داد دو نفر از رؤ ساء برهمنان و دو نفر از رؤ سا پارسايان و دو نفر از رؤ ساء مهمان و دو نفر از رؤ ساء سوده و دو نفر از مغان يعنى روساء زرتشتى ها را كه دستى در كارهاى حريق مسجد و قتل مسلمانان داشتند سياست و تنبيه نمودند! (138)
و مقدارى كثيرى زر در اختيار خطيب مسلمانان گذاشت تا مسجد و مناره آن را نوسازى نمايد. (139)

123- احترام مساجد و تبديل كليساها به عبادتگاههاى مسلمين  
مى گويند: سلطان محمد فاتح چنان احترامى براى شهر قسطنطنيه قائل بود كه وقتى براى نخستين بار وارد شهر شد، متوجه گرديد يكى از سپاهيان او سنگى از پياده روى جلو مسجد يا صوفيه سانتا صوفيا را در آورده است .
دستور داد وى را در همان نقطه صد ضربه شلاق بزنند؛سپس دستور داد كليساى كليساها يعنى سانتا صوفيا تبديل به مسجد شود و آن را مسجد اءيا صوفيه ناميدند.(140)

124- نماز از روى ترس در شبستان مسجد  
شخصى هنگام عبور از شبستان مسجد، چشمش به مردى افتاد كه خيلى با عجله نماز مى خواند و طماءنينه نماز را مراعات نمى كرد.در غضب شد و با نعلين خود، محكم به سر او كوفت و گفت : نماز خصم تو شود، اين چه نمازى است كه بجا مى آورى ؟زود باش نماز خود را با طماءنينه اعاده كن . آن مرد با آهستگى نماز را اعاده كرد آن شخص بعد از تمام شدن نماز گفت : حال خودت بگو، اين نماز بهتر بود يا نماز اول ؟
آن مرد گفت : نماز اول !
آن شخص گفت : چرا؟
گفت : چون نماز اول ترس خدا بود و نماز دوم از ترس كفش شما! (141)

125- شنيده ام از مال مسلمانان مسجد مى سازى ! 
زنى فاحشه زنا مى داد و آنچه از اين عمل به دست مى آورد در راه خدا تصديق مى كرد، به او گفتند كه : لا تزنى و لا تتصدقى يعنى نه زنا كن و نه صدقه بده و امير المؤ منين على عليه السلام به معاويه پيغام داد كه شنيده ام از مال مسلمانان مسجد مى سازى . مثل تو مثل زنيست كه زنا مى داد و تصديق مى كرد!

126- بيزارى پيامبر از جدال در مسجد  
رسول خدا صلى الله عليه وآله با اصحاب خود در مسجد نشسته بود شخصى آمد به ابوبكر اذيتى كرد، اما ابوبكر چيزى نگفت . بار دوم آن شخص اذيت كردت باز ابوبكر چيزى نگفت .مرتبه سوم آن مرد به اذيت پرداخت ، اما اين باز ابوبكر جوشيد و از خود دفاع نموده به پاسخگوئى و جدال پرداخت .
رسول خدا صلى الله عليه وآله اين هنگام بلند شد كه از مسجد خارج شود ابوبكر گفت : يا رسول الله !مگر از من شبه اى در دل تو از سخن اين مرد پيدا شد؟!
فرمود: نه ، فرشته اى از آسمان آمده سخنان اين مرد را تكذيب مى كرد تا وقتيكه تو تحمل به خرج مى دادى ، اما وقتيكه تو جوشيدى در جائيكه شيطان حضور دارد صحنه هاى جدال و فحاشى و زد و خورد حاضر نمى شوم و نمى نشينم !
يكى از آقايان خطبا نقل مى كرد كه مردى در مشهد اصلا با دين پيوندى نداشت نه نتها نماز نمى خواند و روزه نمى گرفت بلكه به چيزى اعتقاد نداشت .يك آدم ضد دين بود.
ايشان مى گفت : ما مدت زيادى با اين آدم صحبت كرديم تا اينكه نرم و ملايم و واقعا معتقد و مؤ من شد و روش خود را به كلى تغيير داد.
نمازش را مى خواند، روزه اش را مى گرفت و كارش به جدائى كشيد كه با اينكه ادارى بود و پست حساسى هم در خراسان داشت سر مرحوم آقاى نهاوندى ، لباسهاى او را مى كند، عبائى هم مى پوشيد و در جلسات ما هم شركت مى كرد و. مدتى ما ديديم كه اين آقا پيدايش نيست . گفتيم لابد رفته است مسافرت .رفقا گفتند نه ، او اينجاست و نمى آيد.
حالا چطور شده است كه در جلسات ما شركت نمى كند، نمى دانيم . بعد كاشف به عمل آمد كه ديگر نماز جماعت هم نمى رود.
تحقيق كرديم ببينيم كه علت چيست ؟اين مردى كه آن طور رو آورده بود به دين و مذهب . چطور يك مرتبه از اين مذهب رو برگرداند؟رفتيم سراغش ‍ معلوم شد قضيه از اين قرار است .
اين آقا چند روز متوالى كه رفته نماز جماعت و در صف چهارم ، پنجم مى ايستاد.يك روز يكى از مقدس مآبهايى كه در صف اول پشت سر امام مى نشينند و تحت الحنك مى اندازند نمى دانم مسواك چه جورى مى زنند و هميشه خود شان را از خدا طلبكار مى دانند، در ميان جمعيت موقع نماز از آن صف اول بلند مى شود، مى آيد تا اين آدم را پيدا مى كند. روبرويش ‍ مى نشيند و مى گويد آقا! مى گويد: بله .
يك سؤ ال از شما دارم . بفرمائيد، شما مسلمان هستيد يا نه ؟ اين بيچاره در مى ماند كه چه جوابى بدهد. مى گويد، اين چه سؤ الى است كه شما از من مى پرسيد؟ مى گويد من مسلمانم ، اگر مسلمان نباشم در مسجد گوهر شاد در صف اول جماعت چه مى كنم ؟مى گويد:
اگر مسلمانى چرا ريشت را اين طور كرده اى ؟از همانجا سجاده اى را برمى دارد و مى گويد اين مسجد و اين نماز جماعت و اين دين و مذهب مال خودتان .
رفت كه رفت ، اين هم يك جور به اصطلاح نهى از منكر كردن است .يعنى فرار دادن و بيزار كردن مردم از دين .براى مخالف تراشى ، براى دشمنى تراشى ، چيزى از اين بالاتر نيست .

127- نماز عجله در مسجد پيامبر صلى الله عليه وآله  
روزى عربى به مسجدرسول خدا صلى الله عليه وآله در آمد و دو ركعت نماز در غايتتعجيل گذارد كه در هيچ ركعتى رعايت تعديل نكرد و در قرائت وترتيل به جاى نياورد و امام زين العابدين عليه السلام در او مى نگريست . اعرابى بعد از سلام دست به دعا برداشت و گفت : خدايا ، مرا اعلى درجات بهشت روزى كن و يك قصر زرين و چهار حورالعين بده !
امام فرمود: اى عرب ، مهر حقير آوردى و نكاح بزرگ طمع كردى !(142)

128- جسارت خاندان پهلوى به مسجد و حرم  
در ماه مبارك رمضان سال 1346 هجرى قمرى كه مصادف با تحويل سال و عيد نوروزى 1306 شمسى بود و زوار از هر طرف به قصد زيارت به قم مشرف شده براى ساعت تحويل در حرم مطهر و مسجد و تمام بيوتات آستانه ، در صحن و مدرسه ها اجتماع نموده بودند؛در ميان آنها خانواده سلطنتى هم به حرم آمده و در غرفه بالاى ايوان آئينه با رويهاى باز مشغول تماشاى مردم بودند، مردم متوجه به آن منكر بزرگ شده و صدايشان بلند شد و به گوش مرحوم شيخ بافقى رسيدند.
ايشان پيغام فرستاد كه شما چه كسانى هستيد؟اگر از غير دين اسلاميد پس ‍ در اين مكان شريف چه مى كنيد و اگر مسلمانيد، پس در حضور چندين هزار جمعيت در غرفه حرم ، چرا مكشفه و العشرى (و با صورت و موى باز) نشسته ايد؟اين پيغام را كه به ايشان رسانيدند و هياهو هم بلند شد، آنها كه نسوان بودند وحشت زده گشته و تلگراف به دربار پادشاه (رضا شاه ) جابر نمودند، به طورى كه با عده زيادى از ارتش به قم حركت كرد و با قواى ارتشى وارد و فرمان حكومت نظامى داده و اطراف صحن را محاصره نمودند. و خود شاه براى گرفتن شيخ بافقى و بعضى از خواص او وارد صحن شده و به ايوان حرم و كانون اهل بيت عصمت و طهارت نمود؛ و به تيمور تاش خائن فرمان احضار ايشان را داد.
تيمور تاش با كفش اهانت به مسجد بالاى سر، همان مكانى كه اسس ‍ على التقوى من اول يوم بود با همان پاى داخل شده و جناب فقيه بافقى را كه به عادت همه روزه مشغول موعظه و نصيحت و امر به معروف و نهى از منكر بود گرفته و با جسارت بيرون كشيد و در ايوان آئينه نزد رضا خان آورد.
به مجردى كه چشم او شاه به اين مجسمه توحيد و حقيقت (بافقى ) افتاد، عمامه او را به گردنش انداخته و با حربه اى كه در دستش بود، به سر و صورت او مى نواخت ، تا به زمينش انداخت و با كلمات جسارت و كفرآميز، لگدهاى زيادى بر پهلو و شكم او مى زد. ولى آن مرد مرد خدا، متصل مى گفت : يا صاحب الزمان تا آن فرعون زمان از غيظ خود خالى شده و دستور به جلب او نمود.(143)