داستانها و حكايتهاى مسجد

غلامرضا نيشابورى

- ۳ -


نقل شده روزى سيد هاشم امام جماعت مسجد سردوزك بعد از نماز منبر رفتند.
در ضمن توصيه به لزوم حضور قلب در نماز فرمودند: روزى پدرم مى خواست نماز جماعت بخواند، من هم جزء جماعت بودم ، ناگاه مردى به هياءت دهاتى وارد شد. از صفوف عبور كرد. تا صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت . مؤ منين از اين كه يك نفر دهاتى در صف اول ايستاده ، ناراحت شدند.
او اعتنائى نكرد، و در ركعت دوم نماز در حالت قنوت قصد فرادى كرد و نمازش را به تنهائى به اتمام رساند، همان جا نشست و مشغول نان خوردن شد.
چون نماز تمام شد، مردم از هر طرف به او حمله و اعتراض مى كردند.او جواب نمى داد.پدرم فرمود: چه خبر است ؟
گفتند: مردى دهاتى و جاهل به مساءله آمد صف اول ، و پشت سر شما اقتداء كرد آن گاه وسط نماز، قصد فرادى كرده و نشسته ناگه غذا خورد.
پدرم گفت : چرا چنين كردى ؟در جواب گفت : سبب آن را آهسته به خودت بگويم ، يا در اين جمع بگويم ؟پدرم گفت :
در حضور جمع بگو! گفت : من وارد مسجد شدم به اميد اينكه از فيض نماز جماعت با شما بهره مند شوم چون اقتداء كردم ، ديدم شما در وسط حمد از نماز بيرون رفتيد، و در اين حال واقع شديد كه من پير شده ام و از آمدن به مسجد عاجز شده ام ، الاغى لازم دارم ، پس به ميدان الاغ فروشان رفتيد، و خرى را انتخاب كرديد.
دو ركعت دوم در خيال تدارك خوراك و تعيين جاى او بوديد.من عاجز شدم ، و ديدم بيش از اين سزاوار نيست با شما باشم ، لذا نماز خود را تمام كردم اين را بگفت و رفت .پدرم بر سر خود زد و ناله كرد و گفت :
اين مرد بزرگى است او را بياوريد! من با او كار دارم . مردم رفتند كه او را بياورند، ناپديد گرديد. و ديگر ديده نشد.(63)

50- مسجد نمايشگاه منادى معنويت  
همه جا زن و مرد، دختر و پسر سرگرم بازديد از غرفه هاى داخلى و خارجى نمايشگاه بودند.ناگهان صداى اذان به گوش رسيد ككه دعوت بهمنيار و نيايش با خداى خالق را اعلام مى كرد.دنبال صداى اذان حركت كرديم و آدرس مسجد را جويا شديم ، وقتى به مسجد نمايشگاه رسيديم ، آنجا مملو از جمعيت نمازگزار بود، به سختى جايى را پيدا كرده ، نماز خواندم .بعد از پايان نماز جماعت باز هم زن و مرد مسلمان ، براى اقامه نماز هجوم مى آوردند، منظره بسيار روح بخشى بود كه در ميان آن همه غوغاى مادى ، مسجد منادى معنويت مى درخشيد و بهار انسانيت با نماز مى باريد، به راستى با حال و هواى ملكوتى نماز، شور و شكوه خاصى بر فضاى نوزدهمين نمايشگاه بين المللى طنين مى افكند.
آرى اى عزيز هر اندازه نماز، اين برترين معروفها بهتر و بيشتر فراگير شود، از ميزان منكرات و زشتيها كاسته خواهد شد، كه ان الصلواة تنهى عن الفحشاء والمنكر (64)
اينها مشاهدات يك خبرنگار است كه در روزنامه اى بيان نموده اند كه اى
كاش همه جا و در وقت نماز بر پا داشته مى شد.

51- امام خمينى (ره ) و رعايت حقوق مردم در نماز جماعت  
حضرت امام در طول مدتى كه در نجف اشرف اقامت داشتند سالى چند بار به مناسبت زيارتهاى ويژه امام حسين عليه السلام به كربلا مشرف مى شدند
آنجا در منزل محقرى كه يكى از اهالى كويت در اختيار آن حضرت قرار داده بود سكونت مى گزيدند.
در كربلا مغربها بيشتر در حسينيه مرحوم آية الله بروجردى و ظهرها در همان منزل بيشتر با شركت جمع معدودى از دوستان در اتاق بيرونى و گاهى جمعيت بيشتر مى شد در حياط منزل برگزار مى شد.
مساحت حياط حدود پنجاه متر بود و فرش هم به اندازه كافى نبود از اين رو افراد عباهايشان را تا مى كردند و به عنوان سجاده و زير انداز روى آن به نماز مى ايستادند وقتى حضرت امام از اتاق اندرونى كه پشت به قبله بود براى اقامه نماز وارد حياط مى شدند براى رسيدن به جلوى جمعيت مى ايستاد از ميان صفوف جماعت عبور كنند.
تمام افراد حاضر بى گمان افتخار مى كردند كه عباهايشان با قدم مبارك حضرت امام متبرك شود و على القاعده معظم له نيز به اين نكته واقف بودند.
با اين حال هنگام عبور چه از پشت صفوف كه كفشها بگذارند و نه روى عباى ديگران بدين گونه عملا رعايت دقيق حق مردم را به مقلدان و پيروان خود مى آموختند. (65)

52- تاجر نيكو كار در گوشه مسجد  
از علماء و مراجع و محقق بزرگ عاليقدر شيعه در قرن سيزده مرحوم آيت الله العظمى شيخ جعفر كبير صاحب كتاب كشف الغطاء بود، وى از علماء وارسته و نادر روزگار است كه مى توان گفت : تجسمى از يك عالم و محقق بزرگ اسلام ناب بود وى در ماه رجب سال 1228 قمرى در نجف اشرف در گذشت ، و قبرش در كنار مرقد شريف امير مومنان على عليه السلام معروف است .
يكى از حكايات و خصوصيات اخلاقى او اينكه :
در يكى از مساجد نجف اشرف ، اقامه نماز جماعت مى نمود، يك روز ظهر، مسلمين به مسجد آمدند و در صفوف جماعت در انتظار آمدن آيت الله شيخ جعفر به سر مى برند، ولى آمدن او طول كشيد و آنها از آمدن او ماءيوس ‍ شدند و برخاستند و نماز خود را افرادى خواندند.
در اين وقت مرحوم شيخ جعفر به مسجد آمد، ديد مردم فرادى نماز مى خوانند، بسيار ناراحت شد و آنها را سرزنش كرد و به آنها گفت : آيا در ميان شما يك نفر مورد اطمينان نيست كه هرگاه من به مسجد نرسيدم ، به او اقتدا كنيد، و نماز را به جماعت بخوانيد؟!
در اين بين ، چشمش به مرد تاجرى نيكوكارى افتاد كه در نزد او شخص ‍ مورد وثوق بود، ديد در گوشه اى از مسجد، نماز مى خواند، آيت الله شيخ جعفر نزد او رفت و به او اقتدا كرد، مردم نيز به پيروى از شيخ ، صفها را منظم كرده و به آن تاجر صالح اقتدا كردند.
آن تاجر احساس كرد كه آيت الله شيخ جعفر و مردم به او اقتدا كردند، بسيار شرمنده شد، از طرفى شرعا نمى توانست نماز خود را قطع كند، و از طرفى خود را لايق امامت جماعت - آن هم براى افراد بزرگ - نمى ديد، در حالى كه عرق خجالت از سر و صورتش مى ريخت ، نماز را با زحمت به پايان رساند، بعد از نماز فورا برخاست كه به كنار برود، آيت الله شيخ جعفر، دست او را گرفت و اصرار كه بايد نماز عصر را نيز بخوانى ، او هر چه اظهار شرمندگى كرد و حتى گفت :
مرا چه به امامت جماعت ،، مرا كشتى ، در حالى كه گريه مى كرد و معذرت خواهى مى نمود... شيخ جعفر، به او گفت :
حتما بايد نماز عصر را تو بخوانى ، و او قبول نمى كرد، سر انجام شيخ گفت : يا بايد نماز جماعت را تو بخوانى و به ما اقتدا كنيم ، و بايد دويست لباس ‍ شامى به اينجا (براى فقرا) بياورى ؟.
آن تاجر گفت : حاضرم آن لباسها را به اينجا بياورم ، و امامت نماز جماعت را قبول نكنم ، شيخ گفت : بايد قبل كرد و شخصى را فرستاد و آن لباسها را از مغازه اش آورده و شيخ جعفر، آن لباسها را بين فقرا تقسيم نمود.
سپس برخاست و اقامه نماز جماعت كرد، و مردم نماز عصر را به امامت آيت الله شيخ جعفر خواندند.
مرحوم محدث قمى ، پس از نقل اين حكايت مى گويد: در مورد آية الله شيخ جعفر كبير، حكايات بسيار (در رابطه با خصوصيات اخلاقى و تهذيب نفس و توجه به محرومان و....) نقل كرده اند، خداوند از ناحيه اسلام و مسلمين ، جزاى خير به اين مرد بزرگ عنايت فرمايد.
از مناجات او در سحرها، اين بود كه خطاب به خود مى گفت : تو جعفر كوچك بودى ، سپس جعفر شدى و سپس شيخ عراق شدى ، سپس رئيس ‍ اسلام گشتى ، اين سخنان را با كمال اظهار شكر و عجز در پيشگاه خداوند، مى گفت و گريه مى كرد.(66)

53- مهرهاى متبرك در مسجد محله  
در عمليات والفجر هشت ، پاهايم تركش خورده بود.ما را همراه يكى ديگر از برادرها كه بعدا به شهادت رسيد، توى آمبولانس گذاشته و به پشت جبهه آوردند، طرفهاى صبح بود، هنوز نماز صبح بود، هنوز نماز صبح را نخوانده بوديم .
در بين راه ، همين برادرى كه با من مجروح شده بود و در كنار من بود، از من پرسيد: نماز خوانده اى يا نه
مجروحيت او بيشتر از من بود، تركش خورده بود تو شكمش و دل و روده هايش ريخته بود بيرون .او در همان حال نماز را فراموش نكرده بود.
به راننده آمبولانس گفتيم و او آمبولانس را متوقف كرد.چون ما نمى توانستيم حركتى بكنيم ، راننده برايمان تيمم گرفت : بعد مهر ديگرى به آنها مى داد.
يك بار وقتى علتش را از او جويا شدم ، گفت : اين مهرها ديگرى به آنها مى داد.
يك بار وقتى علتش را از او جويا شدم ، گفت : اين مهرها در جبهه متبرك شده اند.خاك اين مهرها مقدس است ، چون غبار جبهه روى آن نشسته است .
او اين مهرها را به مسجد محله شان مى برد تا مردم روى آنها نماز بخوانند .
همه اينها نشان از ايمان و اعتقاد والاى بچه هايى كه در دل شب از خواب ناز بر مى خواستند، به راز و نياز با خالق خود مى پرداختند، گريه و زارى مى كردند و از خدايشان بخشش مى طلبيدند.
و همين راز و نيازها و نماز شبها بود كه در ميدان رزم و پيكار با دشمنان اسلام ، از آنها كوهى استوار و خستگى ناپذير مى ساخت و به چهره هايشان آرامشى غير قابل وصف مى بخشيد.(67)

54- امام خمينى قدس سره شريف مسجد را حتى يك روز ترك نكرد  
در روز شهادت حاج آقا مصطفى قدس سره شريف بعد از دفن پيكر مطهر آن مرحوم و متفرق شدن مردم بعد از آن كه همه رفتند و اذان ظهر شد؛ امام بلند شد و تشريف برد وضو گرفت و فرمود: من مى روم مسجد، گفتم اى واى ، به يكى از خادم هاى آقا گفتم زود برو به خادم مسجد بگو سجاده را پهن كند و او به مسجد رفت و سجاده براى امام آورده بود و پهن كرده بود.
وقتى مردم فهميدند كه امام به مسجد مى آيند، جمعيت گريه مى كردند چه گريه اى ، ضجه اى مى كردند كوچه اى دادند و امام داخل مسجد شدند و اين عرب ها تعجب مى كردند.
يعنى چه ، و به همديگر مى گفتند:(خمينى ابدا مايبكى ): خمينى ابدا گريه نمى كنند.امام نمازش را خواند بعد از نماز روضه خوانده شد، مردم مى زدند و جزع مى كردند.(68)

55- امام جماعت بايد اينگونه باشد  
يكى از دانشمندان معاصر مى گويد:
من از همان اوقات كه به تحصيل مقدمات اشتغال داشته ام ، نام محدث قمى را در محضر مبارك پدر بزرگوارم زياد و تواءم با تجليل مى شنيدم .
وقتى كه براى تحصيل به مشهد مشرف شدم ، زيارت ايشان را بسيار مغتنم مى شمردم .
چند سال كه با اين دانشمندان با ايمان معاشرت داشتم و از نزديك به مراتب علم و عمل و پارسائى و پرهيزگارى ايشان آشنا شدم ، روز به روز بر ارادتم مى افزود.
در يكى از ماههاى رمضان با چند تن از دوستان خواهش كرديم كه در مسجد گوهر شاد، اقامه جماعت را بر معتقدان و علاقه مندان منت نهند.
با اصرار و پا فشارى ، اين خواهش پذيرفته شد و به چند روز نماز ظهر و عصر در يكى از شبستانهاى آن جا اقامه شد و بر جمعيت اين جماعت ، روز به روز افزوده مى شد.
هنوز به ده روز نرسيده بود كه اشخاص زيادى اطلاع يافتند و جمعيت فوق العاده شد.
يك روز پس از اتمام نماز ظهر به من نزديك ايشان بودم گفتند: من امروز نمى توانم نماز عصر را بخوانم . رفتند و ديگر آن سال را براى نماز جماعت نيامدند.
در موقع ملاقات و سؤ ال از علت نماز جماعت گفتند: حقيقت اين است كه در ركوع ركعت چهارم متوجه شدم كه صداى اقتدا كنندگان كه پشت سر من مى گويند: يا الله يا الله ، ان مع الصابرين ، از محلى بسيار دور به گوش مى رسد.اين توجه ، مرا به زيادى جمعيت متوجه كرد و من شادى و فرحى توليد كرد و خلاصه خوشم آمد كه جمعيت اين اندازه زياد است ؛بنابر اين ، من براى امامت اهليت ندارم .(69)

56- معاويه و اهانت به امام حسن عليه السلام در مسجد  
در آن هنگام كه امام حسن عليه السلام در كوفه بود، وقتى كه معاويه بر اوضاع مسلط شد، به كوفه آمد، جمعى از طرفداران او به او گفتند:
حسن بن على عليه السلام در نظر مردم كوفه ، داراى مقام بسيار ارجمندى است ، اگر او را به اجبار وارد مسجد كنى ، و در ملاء عام بر بالاى منبر بروى و او را در حضور مردم سرافكنده كنى ، كار شايسته اى نموده اى ، معاويه اين پيشنهاد را نپذيرفت ، آنها اصرار كردند، سرانجام معاويه پذيرفت ، براى نماز به مسجد آمد و جمعيت در مسجد بودند، امام حسن عليه السلام را ناگزير هتاكى كرد و به ساحت مقدس حضرت على (ع ) ناسزا گفت .
هماندم امام حسن عليه السلام برخاست و فرياد زد: اى پسر جگر خواره ، آيا تو به اميرمؤ منان على عليه السلام ناسزا مى گويى ، با اينكه پيامبر صلى الله عليه وآله فرمودند: هر كس به على عليه السلام ناسزا بگويد، به من ناسزا گفته ، و هر كس به من ناسزا بگويد، به خدا ناسزا گفته ، و كسى كه به خدا ناسزا بگويد، خدا او را داخل دوزخ مى كند، به طورى كه تا ابد در دوزخ بماند.
سپس امام حسن عليه السلام به عنوان اعتراض ، مجلس را ترك كرد (70)

57- شهيدان در مساجد حضور دارند! 
در عمليات بيت المقدس دو در منطقه گرده دشت ، آن سوز و سرما و حجم عظيم برفش فراموش نشدنى است .تمام سطح زمين را قطرى ضخيم از برف و يخ پوشانده بود.
با يكى از برادرها او كوه بالا مى رفتيم .نزديك غروب بود.يك دفعه با منظره عجيبى رو به رو شدم . در ارتفاع بالا، سر گردنه ، يكى از برادرها را ديدم كه خم شده خاك توى آن برف و يخ از كجا آمده بود.
بچه ها يكى يكى مى آمدند، پشت كمرش تيمم مى كردند و مى رفتند گوشه اى نمازشان را مى خواندند. با آن وضعيت خطرناك و لب پرتگاه ، يك لحظه هم خنده از لبهايش محو نشد.
همين چيزهاى غريب و غير عادى بود كه هنوز هم ما را با اين معنويات پيوند زده است .حتى در خواب هم به نام حسين شادرويى .قبل از يا آن كه شهيد شود چه در محله و جه در جبهه يك لحظه از هم جدا نمى شديم .
شبى به خوابم آمد. بعد از جنگ بود.خواب مى ديدم در مسجد هستيم و يم خواهيم نماز را شروع كنيم .يك دفعه حسين وارد شد. بچه ها دورش را گرفتند.تو مگر شهيد نشدى حسين ؟ آماده مى شد براى نماز.
نه ، من هستم .
چند بار اين كار را تكرار كرد.
اما تو...
من هستم ؛حتى تو نماز جماعت مسجد.
خيلى هم با تاءكيد مى گفت كه تو نماز جماعت مسجد هست .آن وقت ايستاد به نماز با ما نماز را خواند.
و ما اعتقاد داريم كه شهيدانمان در صفهاى نماز جماعت و جمعه حضور دارند.به همين خاطر است كه اينها هنوز زنده هستند و پويا.(71)

58- بو على سينا مشكلات را با نماز حل مى كرد  
ابن خلكان در تاريخ خود در شرح حال ابن سينا بزرگ حكيم و دانشمند معروف مى نويسد:
و كان اذا اشكلت عليه مسالة توضا و قصد المسجد الجامع و دعا الله عز و جل ان يسهلها و يفتح مغلقها له
چون ابوعلى سينا مسئله مشكلى براى او پيش مى آمد، برمى خواست وضو مى ساخت و قصد مسجد جامع شهر را مى كرد و نماز مى گزارد و خدا را مى خواند كه آن مشكل را بر وى آسان كند و آن مسئله پوشيده را برويش ‍ بگشايد.
(72)
چنانكه خود بدين نكته اشارت كرده است .
هرگاه در مساءله اى متحير مى ماندم ، به مسجد مى رفتم و نماز مى خواندم و به مبداء كل و آفريدگار جهان مى ناليدم ، باشد كه مشكل مرا به من بگشايد و آن سختى را بر من آسان نمايد.
حال خود شما قضاوت كنيد، هنوز ديپلم نگرفته مى گويد نماز چيست ؟؟! و خودش هم مى خواهد راه ابن سينا را برود.
اى عزيزان اى نوجوانان اى جوان به خود آئيم و در احوال خود انديشه نمائيم جائيكه ابن سينا با آن عظمت علمى اش ، مشكلات خود را با نماز حل مى كرد.
و همچنين او هميشه با مسجد، دعا و نيايش ماءنوس بود، آيا شايسته نيست ما براى سعادت در دنيا و آخرت و براى پيشرفت و موفقيت در كارها و تحصيلمان به نماز روى آوريم و با عبادت و مناجات انس بگيريم ، برادران اگر مى خواهيد و مى دانم كه حتما هم مى خواهيد از حالا شروع كنيد..فرصت را از دست ندهيد.از حالات لذت معنوى نماز را درك كنيد.

59- عبادت در پشت بام مسجد  
در حالات شهيد محراب مرحوم ملا تقى برغانى آمده است :
عبادت آن جناب قدس سره شريف چنان بود كه هميشه از نصف شب تا طلوع صبح صادق به مسجد خود مى رفت و به مناجات و ادعيه و تضرع و رازى و تهجد اشتغال داشت و مناجات خمس عشرة را از حفظ مى خواند و بر اين روش و شيوه پسنديده استمرار داشت تا همان شب كه شربت شهادت نوشيد.
مكرر در فصل زمستان ديده مى شد كه در پشت بام مسجد خود، در حالى كه برف شدت مى باريد، در نيمه شب پوستينى بر دوش و عمامه بر سر داشت و مشغول تضرع و مناجات بود و با حالت ايستاده ، دستها را به سوى آسمان بلند كرده تا اين كه سراسر قامت مباركش را از سر تا پا سفيد پوش ‍ مى كرد.(73)
جالب توجه اينكه مرد پرهيزگار در حال سجده كه مناجات خمس عشرة رامى خواند به دست فرقه بابيه به شهادت رسيد.

60- مسجد جامع خوانسار  
استاد ميرزاى قمى ، مرحوم سيد حسين خوانسارى ،هرگز نماز شب و زيارت عاشورا و نماز جماعت را ترك نكرد، و هرگاه به مسجد نمى رفت ، در منزل با زن و فرزند خود نماز جماعت ميخواند، بسيار با انصاف بود و با افراد مستند مواسات مى ورزيد.
و در اصطلاح امور مسلمانها، اهتمامى عجيب داشت .حاكم شهر خوانسار دستور داد مخصوص وى يك مسجد جامع ساختند كه هميشه نماز جمعه و جماعتش را در آن مسجد برپا مى شد.(74)

61- خراب شدن مسجد و حضور قلب  
گويند كه يكى از زهاد در مسجد جامع بصره در حال نماز بود، كه قسمتى از مسجد خراب شد، و فرو ريخت .
مردم جمع شدند، و سر صدا كردند، اما متوجه نشد.تا اينكه نمازش را تمام نمود.(75)

62- نماز در مكانهاى مختلف مسجدالحرام  
نقل شده كه در مسجدالحرام نماز مى خواند ولى يك جا نمى خواند، بلكه در مواضع و نقاط متعدد و مختلف انجام مى داد.كسى به او گفت : اى ابواميه اين چه كارى است كه مى كنى ؟
چطور يكجا نمى ايستى ؟او در جواب گفت : من اين آيه كريمه را قرائت كردم كه (يؤ مئذ تحدت اخبارها) اكنون مى خواهم كه اين مواضع مختلف براى من در روز قيامت گواهى دهند.(76)

63- شيخ آقا بزرگ تهرانى امام جماعت مسجد شيخ طبرسى  
در شرح احوال اين عالم متتبع و پركار و نمونه عالى استقامت و همت والا و پشتكار، مى خوانيم :
شيخ با اين همه اشتغال پردامنه علمى و تتبعات فرصت گيرى كه داشت ، از انجام دادن عبادت اسلامى و رياضات شرعى و تذهيب نفس ، غفلت نمى كرد، شب چهار شنبه هر هفته پياده از نجف به مسجد سهله (در 10 كيلو مترى نجف ) مى رفت و در آن جا به نماز و دعا و عبادت مى پرداخت ، اين كار وى تا مدتى پس از رسيدن به من 80 سالگى همواره ادامه داشت .
شيخ ، امام جماعت نيز بود و اين سنت دينى و اجتماعى را به پا مى داشت .تا سال 1357 هجرى قمرى در مسجد شيخ طوسى (در نجف ) نماز و دعا و عبادت مى پرداخت مى خواند، از اين سال به بعد كه در راه كربلا دچار تصادف شد و آسيب ديد به علت دورى راه مسجد طوسى تا منزل وى ، مسجد آل طريحى را انتخاب كرد، و تا چند سال پيش از در گذشتن اين سنت را، تعطيل نداشت .
(77)
در دين ما نماز جماعت اهميت فراوانى دارد، و ثواب آن خيلى زياد است .
تا آن حد كه از عبدالله ابن مسعود نقل شده است ، كه روزى از تكبير نماز جماعت ماندم و به خاطر اين كار يك تنه آزاد نمودم ، و وقتى كه جريان را خدمت پيامبر صلى الله عليه وآله عرض كردم فرمود:
فضيلت از دست رفته را درك نخواهى كرد اى پسر مسعود! اگر تمام روى زمين را انفاق كنى ، ثواب تكبير را تدارك نخواهى نمود.

64- آخرين ديدار پيامبر صلى الله عليه وآله با مردم در مسجد  
پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله در آخرين روزهاى عمر شريفش به مسجد آمد و پس از حمد و ثناى الهى ، فرمودند: اى مردم !خدايم حكم كرده و قسم ياد كرده كه از ظلم ظالم نگذرد، مگر آن كه عفو مظلوم و يا قصاص در دنيا نزد من بهتر از قصاص در دنيا نزد من بهتر از قصاص را در پى داشته است .
من شما را سوگند مى دهم كه هر كس مورد ظلم من قرار گرفته ، برخيزد و مرا قصاص كند؛زيرا قصاص در دنيا نزد من بهتر از قصاص در آخرت است .
شخصى به نام سوادة بن قيس از جا برخاست و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد اى رسول خدا! روزى شما از طائف برمى گشتيد و من به استقبال شما آمده بود مسجد
شما بر نافه سوار بوديد و چوب ممشوق در دست داشتيد.پس چوب را بلند كرديد تا به ناقه بزنيد، اما به شكم من اصابت كرد و من نمى دانم عمدى بود يا از روى خطا! پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود:
پناه بر خداى سواده ، كه عمدا زده باشم ، آنگاه فرمودند: اى بلال نزد دخترم فاطمه برو و چوب ممشوق را از او بگير و بياور.
بلال به خانه حضرت زهرا عليها السلام رفت و گفت : آن چوب را بده .آن حضرت فرمودند: امروز چه وقت آن چوب است ؟پدرم با آن چوب مى خواهد چه بكند؟ بلال گفت : پدرت با مردم وداع كرده است ! حضرت زهرا صيحه اى كشيد و گفت : واحزناه اى حبيب خدا و اى محبوب قلبها .سپس چوب مخصوص را به بلال داد و بلال آن را به مسجد آورده بود و به محضر آن رسول خدا تقديم كرد.
پيامبر فرمود: سواده كجاست ؟ عرض كرد: اينجا هستم يا رسول خدا! شكم خود را برهنه بنماييد.
حضرت لباس خود را كنار زد.سواده گفت : اى رسول خدا!آيا اجازه مى دهيد لبانم را بر شكم مبارك شما بگذارم ؟حضرت اجازه دادند.
سواده شكم مبارك آن حضرت را بوسيد و گفت : خدايا به شكم مطهر رسول خدا صلى الله عليه وآله تو را سوگند مى دهم كه مرا از عذاب قيامت حفظ بنمائى .
حضرت فرمودند: اى سواده !آيا عفو مى كنى يا قصاص مى نمايى ؟
سواده گفت : عفو مى كنم اى رسول خدا! سپس حضرت صلى الله عليه وآله فرمودند: خدايا! سواده از رسول تو گذشت ، تو هم او را عفو بنما.(78)

65- آيا مسجد را براى خدا ساخته اى يا خودت ؟ 
بهلول از محلى عبور مى كرد، ديد يك نفر حاج آقا مسجد مى سازد، گفت : بانى اين مسجد كيست ؟آن حاج آقا گفت : منم ، اين است اسم خودم را بالاى سر در گذاشته ام .
بهلول گفت : براى كه ساخته اى .
گفت : براى خدا.بهلول ديگر چيزى نگفت و از آنجا گذشت و شبانه آمد آن لوحى را كه اسم حاج آقا در او بود برداشت و اسم بهلول را نوشته و بالاى سر درب مسجد نصب كرد.
صبح حاج آقا آمد ديد. اسم او را برداشته و اسم بهلول را نوشته اند.كه بانى اين مسجد بهلول است .حاج آقا عصبانى شده و امر كرد آن لوح را پائين بياورند و دو مرتبه اسم خودش را آنجا نصب كنند بهلول كه منتظر فرصت بود، خود را به حاج آقا رسانده و گفت : حاج آقا شما كه گفتند من اين مسجد را براى خدا ساخته ام .اگر براى خدا ساخته بودى اسم من و تو نمى كرد.پس ‍ و تو فرق نمى كرد.پس براى شهرت و خود نمائى اين كار را كرده و اجرا خود را ضايع كردى .
حاج آقا از شنيدن اين حرف سكوت اختيار كرد و از قول خود كه اين مسجد را براى خدا ساخته ام خجل و شرمنده گرديد.(79)

66- پيامبر فرمود: از مسجد بيرونش كنيد  
وقتى كه رسول اكرم اسلام صلى الله عليه وآله تصميم گرفت مكه را فتح كند و از چنگال استبداد و بت پرستان نجات دهد؛از خداوند خواست كه تصميم آن حضرت و حركت قشون اسلام را بر كفار قريش مخفى بدارد.
چون آن حضرت نمى خواست خونريزى شود و اگر قريش بر قصد آن حضرت آگاه مى شدند، در مقام مسجد دفاع و لشكركشى بر مى آمدند و جنگ سختى درگير مى شد و از طرفين قهرا هزاران نفر كشته مى شدند، او مى خواست بدون آگاهى اهل مكه با قشونى نيرومند ناگهانى بر آنها وارد شود و امانشان ندهد.
ولى مردم مدينه از تصميم آن حضرت آگاه شدند، خاطب ابن ابى بلتعه كه يك نفر از مسلمانان بود به طور سرى نامه اى براى جمعى از اهل مكه كه در مدينه بسر مى برد، و گفت : به سرعت به مكه برو و اين نامه را به آنان برسان و ضمنا از بيراهه برو كه كسى تو را ملاقات نكند و پول و اجرتى را هم به آن زن داد؛وى نامه را گرفت و از بيراهه با شتاب به طرف مكه حركت كرد.
فورا پيك وحى (جبرئيل ) از طرف خداوند جريان را به رسول اكرم صلى الله عليه وآله گزارش داد.آن حضرت ، على عليه السلام را كه مرد اين كار بود خواست و فرمودن بعضى از ياران من نامه اى به اهل مكه نوشته و قصد دارند آنان را از تصميم من آگاه سازند؛ من از خدا خواسته ام كه حركت ما بر آنان مخفى باشد.او نامه را به زن سياه چهره اى داده و از بيراهه به طرف مكه مى رود، اكنون شمشير خود را بردار و با سرعت برو تا او را پيدا كنى و هر طور هست ، نامه را از او بگير و او را رها كن و ضمنا به زبير ابن عوام فرمود: تو هم همراه على عليه السلام برو.
آنان از بيراهه رفتند تا زن را پيدا كردند، نخست زبير جلو رفت و به زن گفت : نامه اى كه با خود دارى بده .
زن گفت : نامه با من نيست و سوگند نيز خورد و از روى حيله شروع به گريه كرد، زبير فريب گريه و سوگند او را خورده به على عليه السلام كرد؛نامه اى با او نيست برگرد خدمت رسول اكرم صلى الله عليه وآله برويم و بگوئيم نامه با او نبود و بى جهت چنين نسبتى به او داده شده است .
على عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله (از طرف خدا) فرموده نامه اى با او هست و تو مى گوئى نامه اى با او نيست ؟
سپس خود حضرت شمشير خويش را برهنه كرد و نزد زن آمده با بيان محكمى فرمود: نامه را بده وگرنه گردنت را مى زنم و نامه را پيدا مى كنم .
زن كه ديد على عليه السلام هر چه بگويد حتما انجام مى دهد؛ عرض كرد اكنون كه چنين است صورت خود را برگردانيد.او هم نامه را از زير پيراهن در آورد و به آن حضرت داد.
نامه را خدمت پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله در آوردند. آن حضرت اعلام كرد؛ مردم در مسجد جمع شوند، سپس بالاى منبر رفت و فرمود: يكى از شما نامه اى به اهل مكه نوشته و تصميم ما را در آن مرقون داشته ، خودش را معرفى كند والا پيك وحى او را رسوا مى كند.
در اين وقت خاطب از جا بلند شد و در حالى كه بدنش سخت مى لرزيد گفت : من نوشته ام ولى كافر نشده ام و ترديدى در عقيده ام پيدا نشده ، آن حضرت فرمود: پس براى چه اين كار را كردى ؟
عرض كرد: خانواده من در مكه مى باشند و خويشانى ندارم كه از آنها حفاظت كنند، خواستم به اين وسيله كفار به من تجاوز نكنند و مهربانى نمايند، فقط جهت همين بود وگرنه عقيده من به اسلام باقى است .
شما خوب توجه كنيد، اگر آن حضرت يك زمامدار مادى بود با چنين كسى كه به حثيت يك ملت خيانت و بازى نموده بود چه مى كرد؟ حتما او را اعدام مى كرد.ولى ملاحظه كنيد كه رهبر عاليقدر اسلام چه كرد؟عمر برخاست و گفت : يا رسول الله اجازه بده تا من سر اين منافق را از بدنش ‍ جدا كنم .
آن حضرت فرمود: خير او از كسانى است كه در جنگ بدر شركت داشته و ممكن است خداوند به او ترحم كند ولى براى اينكه تنبيه شود و ديگران نيز مواظب باشند كه يك وقت خيانت نكنند، فقط او را از مسجد بيرون كنيد، مردم هجوم آوردند و با پس گردنيهاى رگبارى كه به او مى زدند بيرونش ‍ مى بردند؛ ولى خاطب كه به خوبى مى دانست بيرون كردن از مسجد و جمعيت مسلمين خيلى براى او گران تمام مى شود، پيوسته برمى گشت و نگاه عاجزانه اى به رسول اكرم صلى الله عليه وآله مى كرد كه شايد به او ترحم كند و چون تا نزديك درب مسجد او را بردند.رسول خدا صلى الله عليه وآله به او ترحم كرد و فرمود: او را رها كنيد كه بيايد سر جاى خود بنشيند و به او فرمود: من از خيانت تو صرف نظر كردم و تو را بخشيدم ؛از خدا نيز طلب آمرزش كن و مواظب باش ديگر از اين خيانتها انجام ندهى .(80)

67- پيشنماز سيه بخت مسجد و داروغه خوشبخت  
در شهر بلخ (كه اكنون رد سرزمين افغانستان واقع شده ) زن و شوهرى زندگى مى كردند كه هر دو سيد بودند و چند فرزند داشتند، زندگى فقيرانه را دامنه مى دادند، تا اينكه شوهر از دنيا رفت ، و زن او با چند فرزند يتيم او را گرفته و به شهر پر جمعيت سمرقند رفت ، فصل زمستان بود و هوا بسيار سرد، اين بانوى محترمه كه در آن شهر، غريب بود و كسى را نمى شناخت ، خود و بچه هايش را به مسجد شهر رساند، شب بود و مردم براى نماز به مسجد مى آمدند، وقتى امام جماعت آمد، زن دست بچه هايش را گرفت و از او خواست كه امشب به ما پناه بده ، و اطاقى را در اختيارمان بگذار تا از سرما محفوظ بمانيم .
پيشنماز گفت : تو شاهد بياور كه سيد هستى و راست مى گوئى .
بانوى محترمه ديد، آن پيشنماز گوش به تقاضا نمى دهد، و در آن شهر غريب ، كسى او را نمى شناخت تا شاهد بياورد، از امام جماعت ماءيوس شد و دست كودكان يتيمش را گرفت و از مسجد بيرون آمد و كوچه در كوچه ، در بدر به دنبال پناهگاهى مى گشت تا به خانه مجللى رسيد كه در آن جمعيت رفت و آمد مى كردند و نگهبانانى با سبيلهاى تابيده در كنار آن ايستاده بودند، سؤ ال كرد، اين خانه كيست ، گفتند:
خانه نگهبان شهر، داروغه (رئيس شهربانى ) است و در دين محبوس ‍ مى باشد.
بانو خود را به نزد رئيس رساند و جريان خود را شرح داد و تقاضا كرد كه به او پناه بدهد.
داروغه ، فورى دستور داد تا خانه گرم با لباس و غذا را در اختيار آن بانو قرار دهند و از او كاملا پذيرائى كنند، اطاقى مخصوصى در اختيار آن بانو گذاشتند و غذا براى او آوردند، اتفاقا همان وقت كه بانو مى خواست با بچه هايش غذا بخورد، داروغه از پشت در نگاه كرد و شنيد مادر به بچه ها مى گويد: قبل از آنكه غذا بخوريد در حق اين مرد دعا كنيد. آنها دستها را به سوى آسمان بلند كردند و زن عرض نمود: خدايا اين مرد امشب به ما احساس كرد، تو را به اجداد پاكمان . اين مرد را از دنيا مبر، مگر بعد از آنكه نور اسلام بر قلبش بتابد و مسلمان شود..
كودكان ، آمين گفتند.
امام جماعت مسجد، همان شب در خواب ديد، قيامت شده و در صحراى محشر، همه تشنه اند و به كنار حوض كوثر مى روند تا آب بياشامند، او نيز تشنه بود، به سوى كوثر حركت كرد.
ديد حضرت رسول خدا صلى الله عليه وآله رفت و عرض كرد: من امام جماعت و عالم فلان مسجد هستم ، مسلمان و مروج اسلام مى باشم ، به من آب بده ، پيامبر صلى الله عليه وآله به او اعتنا نكرد.
او بار ديگر تقاضاى خود را تكرار نمود و افزود، من زحمت بسيار در نشر دين كشيده ام به من لطف كنيد.
رسول اكرم صلى الله عليه وآله با چهره خشمگين به او فرمودند: تو اگر اين كارها را كرده اى بروشاهد بياور .
آن عالم عرض كرد: اكنون در اينجا چگونه شاهد بياورم .
پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آن زن سيده با چند كودك يتيم ، در شهر غريب ، از كجا براى تو شاهد بياورد؟؟! سپس فرمود: به بالا نگاه كن ، قصر باشكوهى را ديد، پيامبر صلى الله عليه وآله به آن جماعت فرمود: اين قصر مال آن كسى است كه اكنون آن زن سيده با بچه هايش در خانه او هستند.
آن عالم از خواب بيدار شد و زود متوجه خطاى خود گرديد، برخاست و فانوس را روشن كرد و از خانه بيرون آمد و در بدر به دنبال آن زن گشت و پرس و جو نمود تا اطلاع يافت كه او با بچه هايش در خانه داروغه (نگهبان شهر) هستند، به آنجا رفت و به كوبه در را زد.
مجوسى بيرون آمد و در را گشود، ديد امام جماعت مسجد است ، پرسيد: براى چه اين وقت شب به اينجا آمده اى ؟.
گفت : آمده ام آن زن علويه را همراه كودكانش به منزل خود ببرم ، اينجا براى آنها مناسب نيست .
داروغه گفت : آقا ببخشيد، اگر به خاطر آن قصر است كه در عالم خواب ديده اى ، من هم آن را ديده ام ، سوگند به خدا من و افراد خانواده ام همه به دست اين بانو، مسلمان شده ايم !!(81)

68- خاطره اى از مسجد جزيره مجنون  
در جنگ تحميلى ايران و عراق ، يكى از رزمندگان سپاه جمهورى اسلامى ايران مى گفت : خاطره پرشور و سوزى دارم و آن اينكه : شب جمعه بود، رزمندگان در مسجد جزيره مجنون براى دعاى كميل اجتماع كرده بودند، مسجد تاريك بود فقط خواننده فانوسى كه در كنارش بود، استفاده مى كرد، در اين ميان برادر رزمنده اى كنار من نشسته بود و آن چنان زار زار مى گريست و همراه دعاى عرفانى كميل ، با خدا راز و نياز مى كرد كه گوئى عزيزترين افراد خود را از دست داده بود، و اين چنين از دنيا و مادر و پدر و برادر و ماشين و... بريده بود و دل به خدا داده بود، و اين گونه داراى روحيه عالى بود، كه از اين افراد در جبهه بسيارند.
دعا و راز و نياز مجهزترين اسلحه رزمندگان است (82) كه با اين حال به يارى حضرت مهدى فاطمه (عجل الله تعالى له الفرج )
مى شتابند، دعا و مناجات ، همچون چاشنى است كه خرج توپ را از درون لوله آن خارج مى سازد و چون صاعقه اى خرمن هستى دشمن خونخوار را مى سوزاند.

69- حضور پيامبر در مسجد، براى يافتن قاتل  
شخصى به حضور رسول خدا صلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: در محله جهنيه كشته اى پيدا شده است .
پيامبر صلى الله عليه وآله برخاست و به مسجد آن محل رفت و مردم ورود آن حضرت را دهن به دهن گفتند، و همگى اطلاع يافته و در مسجد اجتماع كردند، پيامبر به آنها فرمودند: اين شخص كشته شده را چه كسى كشته است ؟
عرض كردند: اى رسول خدا، ما خبر نداريم .پيامبر صلى الله عليه وآله با لحن سرزنش آميزى فرمود: براستى آيا شخصى در ميان مسلمانان كشته شده ولى آنها قاتل او را نمى شناسند؟!سوگند به آن خدائى كه مرا به حق مبعوث به نبوت كرد:
اگر اهل آسمان و زمين در خون شخص مسلمانى شركت نمايند و راضى به آن شوند، خداوند همه آنها را با صورت به آتش دوزخ مى افكند.
(83)

70- سى سال حضور ريايى در مسجد  
شخصى اهل مسجد و نماز بود، نماز جماعتش ترك نمى شد، به قدرى مقيد بود كه زودتر از ديگران به مسجد مى آمد و در صف اول جماعت قرار مى گرفت و آخرين نفرى بود كه از مسجد بيرون مى رفت ، روشن است كه چنين انسانى ، بايد فردى خداترس و متدين و متعهد باشد، يكى از روزها اموى باعث شد كه اندكى دير به مسجد رسيد، ديد در صف جماعت جا نيست و مجبور شد در صف آخر قرار بگيرد، ولى پيش خود خجالت مى كشيد و آثار شرمندگى از چهره اش پديدار شد، با خود مى گفت چرا در صف آخر قرار گرفتم ...
ناگهان به خود آمد كه چه فكر باطلى است كه بر من چيره شده است ؟اگر خلوص نيت باشد كه روح عبادت است ، صف اول و آخر ندارد، به خود گفت : عجب !معلوم مى شود سى سال نماز تو آلوده به يا بوده ، وگرنه نمى بايست صف آخر، شائبه اى در دل تو ايجاد كند.
اين فكر نورى در قلبش به وجود آورد، كه بايد چاره جوئى كرد، و تا دير نشده ، غول ريا را از كشور تن بيرون نمود ، به سوى خدا پناه برد، و از شيطان به پناه الهى رفت ، با صبر و حوصله ، توبه حقيقى كرد و خود را اصلاح كرد، و تصميم گرفت كه تمام نمازهاى سى ساله اش را قضا كند، زيرا دريافت كه در صف اول بوده ، و در آنها شائبه ريا وجود داشته ، آرى از خواب غفلت بيدار گشت و با همتى قوى روح و روان خود را با آب توبه حقيقى شستشو داد و نمازهاى سى ساله اش را قضا كرد.(84)

71- پيامبر صلى الله عليه وآله خود را با عجله به درب مسجد رسانيد  
ابوبرده مى گويد: در محضر رسول خدا صلى الله عليه وآله بوديم و نماز جماعت را به امامت آن حضرت خوانديم ، آن حضرت پى از نماز با شتاب برخاست و خود را به در مسجد رسانيد و دست خود را بر روى آن در نهاد و فرمود:
اى كسانى كه با زبان اظهار اسلام مى كنيد ولى ايمان در قلب شما راه نيافته است ، از عيبجوئى و ذكر بدى مؤ منان بپرهيزيد زيرا هر كس درصدد عيبجوئى مؤ منان باشد، خداوند عيوب او را دنبال كند، هر كس را خدا رسوا گرداند، اگر چه (عيب او) در كنج خانه و نهانى باشد. (85)

72- امام حسن عليه السلام در هفت سالگى و حضور در مسجد  
امام حسن در دوران هفت سالگى ، به مسجد مى رفت ، و پاى منبر رسول خدا صلى الله عليه وآله مى نشست ، و آنچه در مورد وحى ، از آن حضرت مى شنيد، به منزل ، باز مى گشت و براى مادرش فاطمه زهرا عليها السلام ، سخن مى گفت ، در مى يافت كه فاطمه آنچه از آيات قرآن ، نازل شده ، اطلاع دارد، از او پرسيد: با اينكه شما در منزل هستيد، چگونه به آنچه پيامبر صلى الله عليه وآله در مسجد بيان حسن عليه السلام به من انتقال مى يابد.
روزى على عليه السلام در خانه مخفى شد، حسن عليه السلام كه در مسجد، وحى الهى را شنيده بود، وارد منزل شد و طبق معمول ، بر متكا نشست ، تا به سخنرانى بپردازد، ولى لكنت زبان پيدا كرد، حضرت زهرا عليه السلام تعجب نمود حسن عليه السلام به مادر عرض كرد تعجب مكن چرا كه شخص بزرگى سخن مرا مى شنود استماع او مرا از بيان مطلب بازداشته است در اين هنگام على عليه السلام از مخفيگاه خارج شد و فرزندش ‍ حسن عليه السلام را بوسيد(86)

73- غرور سلطنت براى كبوتر مسجد 
عبدالملك بن مروان پنجمين خليفه اموى قبل از آنكه بر مسند خلافت بنشيند، همواره در مسجد بود، وبا قران و دعا سروكار داشت ، به گونه اى كه او را حمامه المسجد ( كبوتر مسجد) مى ناميدند، وقتى كه پس از مرگ پدرش ، خلافت به او رسيد، در مسجد مشغول قرائت قران بود، خبر مقام خلافت را به او دادند، او قران را به دست گرفت و به آن خطاب كرد و گفت : سلام عليك هذا فراق بينى وبينك
(( خداحافظ، اكنون زمان جدايى بين من و تو است .))
غرور سلطنت آن چنان او را مسخ و غافل كرد كه شراب مى خورد، و يكى از استادانش ، حجاج براى من نوشته كه صدها نفر را گشتن مورچه اى مضايقه اى داشتم ولى اكنون حجاج براى من نوشته كه صدها نفر را كشته ام ، ولى اين خبر در من هيچ اثر نمى كند، و روزى يكى از دانشمندان زمان (بنام زهرى ) به او گفت :
شنيده ام شراب مى نوشى گفت : آرى خون مردم را نيز مى نوشم .(87)

74- لباس زيبا در مسجد  
نقل شده : هنگامى كه امام حسن مجتبى عليه السلام براى نماز بر مى خواست ، بهترين لباسهاى خود را مى پوشيد.
از آن حضرت پرسيدند: چرا بهترين لباس خود را مى پوشيد؟
امام در پاسخ فرمود:
ان الله جميل يحب الجمال ، فاتجمل لربى و هو يقول : خذوا زينتكم عند كل مسجد.
خداوند زيبا است و زيبائى را دوست دارد، و به همين جهت ، من لباس ‍ زيبا براى راز و نياز با پروردگار مى پوشم ، و هم او فرمود است (88)كه به : هنگام رفتن در مسجد، زينت خود را برگيريد .(89)
بر همين اساس ، طبق روايات ، استحباب دارد كه انسان در حال نماز نيكوترين لباس خود را بپوشد، و خود را معطر كند، و با رعايت نظافت و طهارت كامل ، به نماز و راز و نياز با خداى ، بزرگ بپردازد.

75- بيان فضائل على عليه السلام در مسجد دمشق  
بنى اميه به قدرى نسبت به على عليه السلام دشمنى و كينه داشتند، كه در بالاى منبرها، به ساحت مقدس او، جسارت كرده و او را سبت و لعن مى كردند، و اين بدعت از ناحيه معاويه شروع شد و تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز (هشتمين خليفه اموى ) ادامه داشت (يعنى حدود بيش از شصت سال ).
تا آنجا كه مى نويسند: در زمان خلافت عبدالملك پنجمين خليفه اموى روزى يكى از علماء، در مسجد دمشق ، موعظه مى كرد، ناگهان در وسط گفتارش ، مقدارى از فضائل حضرت على عليه السلام را به زبان آورد.
عبدالملك گفت :)عجبا هنوز مردم ،على عليه السلام را فراموش نكرده اند ، دستور داد، زبان آن عالم را بريدند.
شاعر در اين مورد چه زيبا گفته :
اعلى المنابر تعلنون بسبه
و بسسيفه نصبت لكم اعوداها
بر فراز منبرها، آشكارا به على عليه السلام ناسزا مى گويند، با اينكه چوبهاى اين منبرها، با شمشير و مجاهدات على عليه السلام نصب گرديد و درست شد. (90)