حكايتهاى تلخ و شيرين (جلدهای ۳ - ۱)
( ۳۱۴ خاطره و حكايت از زبان حضرت امام خمينى قدس سره )

موسسه فرهنگى قدر ولايت

- ۳ -


مدرس و دعا به جان شاه !!
مرحوم مدرس ، خدا رحمتش كند، يك وقتى كه رضا خان رفته بود در يك جايى ، در يك سفرى و برگشته بود، ايشان گفته بود كه من به شما دعا كردم .
تعجب كرده بود كه خوب ايشان دشمن سر سخت من است چطور به من دعا كرده است ؟! گفته بود، نكته اش اين است كه اگر تو در اين سفر از بين مى رفتى ، پولهاى ما از بين مى رفت ، ما براى حفظ پولهايمان به تو دعا كردم .(64)

سركشى به سنگرها
من از بچگى در جنگ بودم ، تا حالا نگفتم .
تا ما مورد هجوم زلقى ها بوديم ، مورد هجوم رجبعلى ها بوديم و خودمان تفنگ داشتيم و من در عين حالى كه تقريبا اوائل شايد بلوغم بودم ، دور اين سنگرهائى كه بسته بودند در محل ما و اينها مى خواستند هجوم كنند و غارت كنند، آنجا مى رفتيم سنگرها را سركشى مى كرديم . (65)

شرط تفاهم
در زمان محمد رضا، آن اوايل نهضت دست و پا مى كردند كه يك تفاهمى بشود.
يك دفعه كه آمدند پيش ما كه مى خواهيم كه مثلا ملاقاتى ، چيزى طرح بشود. من بايشان گفتم كه علم (66) هستش ما وارد مذاكره نمى شويم ، شما اول علم را كنار بگذاريد بعد وارد مذاكره بشويم ببينيم چه بگوئيم . (67)

مبل مهم تر از آدم !!
من يك قصه اى دارم در پاريس ، يكى از مقامات بالا آمده بودند پيش ‍ من ، آنجا صحبت از اينكه يك وقت در چين كه شلوغى واقع شده بوده است ، چه شده بوده است كه حالا من تفضيل را خوب يادم نيست و خوف اين را داشتند كه سفارتشان را كه در چين هست آنجا چه بكنند.
آن شخص گفته بود، براى من ترجمه كرده بودند، اين طور ترجمه كردند كه مى گويد كه ما افرادى كه از خودمان در آنجا بود برايمان خيلى مطرح نيست . مبل ها مهم است ، آنكه براى ما مهم است آن مبلهاى قيمتى بودند و ما خوف اين را داشتيم كه آن مبل ها را از بين برود اما افراد بروند، بروند.
اين طورى است مساءله ، آنهائى كه تربيت انسانى ندارند، آنهائى كه مهذب نيستند، آنهائى كه تحت فرمان آسمانى تربيت نشده اند، آنها غير از خودشان هيچ نمى بينند و تمام منافع را براى خودشان مى خواهند. (68)

كتيبه مدرسه فيضيه
در اين مدرسه فيضيه اگر يكوقت رفتيد ملاحظه كنيد آن درى كه از مدرسه فيضيه مى خواهد وارد بشود به صحن مطهر حضرت معصومه يك كتيبه دارد، داشت
من حالا سى سال است نديدم او را، يك كتيبه آنجا دارد. آن كتيبه را آن وقت كه ما در مدرسه بوديم گفتند كه يك عده اى از كارشناسهاى خارج آمدند و اينها را بررسى كردند و گفتند اين را در هيچ جاى ديگر نمى توانند درست كنند، براى اينكه اين مركب از چند جور چيزهائى هست ، رنگهائى هست كه هر چند كدامشان يك پخت خاص دارد كه اگر كم و زياد بشود فرق مى كند، يكى اش چند درجه حرارت ميخواهد يكى اش چند درجه حرارت و اين طورى اينها درست كردند، آنوقت كارشناسهاى ما و صناع ما طورى درست كردند كه چند جور حرارت را طورى درست كردند كه روى اينها خراب نشده ، آنها نقل كردند كه گفتند كه اين اصلا قابل قيمت نيست ، براى اينكه دنيا ديگر نمى تواند اين را درست كند.
ما چنان مغزمان تهى شد كه صنعت هاى خوبمان را دست ازش برداشتيم . (69)

سنگر بندى و تفنگ اندازى امام در جوانى
ما در همان محلى بوديم ، يعنى خمين كه بوديم ، سنگر بندى مى كرديم . من هم تفنگ داشتم ، منتها من بچه بودم ، باندازه بچگى ام ، بچه شانزده هفده ساله . ما تفنگ دستمان بود و تعليم و تعلم تفنگ هم مى كرديم . من بلدم الآن تفنگ بياندازم . اين اخوى ما بزرگتر از ما بود، ايشان تفنگ انداز است منتها حالا پيرمرد است .
ما سنگر مى رفتيم و با اين اشرارى كه بودند و حمله مى كردند و مى خواستند بگيرند و چه بكنند، هرج و مرج بود، ديگر دولت مركزى قدرت نداشت و هرج و مرج بود. قبل از اين خان بود، هرج و مرج و دولت مركزى هم بدون قدرت و همه جا، كاشان و اين حدود قم و... است . چيز كاشى بود. نائب حسين و پسرش ، آن حدود ما هم حمله مى كردند زلقى ها و نمى دانم ... حمله مى كردند و يك دفعه هم آمد يك محله از خمين را گرفتند و مردم با آنها معارضه كردند و تفنگ دست گرفتند و ما هم جزء آنها بوديم كه باندازه اى كه مى توانستيم حركت بكنيم .
اميدوارم كه اين ملت ما همه تفنگدار باشند و همه جنگجو. (70)

نصر خدا
اين معنا كه توى دل آنها را خدا خالى كرد، من و شما نمى توانستيم بكنيم ، اينها كارهائى بود كه جز آن رده اول كه آنها ديگر منقلب شده بودند به يك آدم فاسد، به يك حيوان ، رده هاى بعد از او هم افسرهايشان هم درجه دارهايشان هم سربازهايشان ، اينها از آنها برگشته بودند، اگر امر هم مى كردند اطاعت نمى كردند.
حتى من آنطور كه شنيدم بختيار وقتى كه مى خواسته برود، در همين راهى كه داشته مى رفته كه برود، امر كرده است كه به عنوان اينكه خوب نخست وزير است ، امر كرده است كه آن را بمباران كنيد، گوش به او ندادند.
اين تخلف اين جمعيت از آنها يك چيزى بود كه خدا درست كرد براى آنها. اگر اين جمعيت ، اين سرباز مجهز و كذا... تبعيت كرده بودند از اين درجه اولى ها، از شاه و بختيار و از آن بالاترها و بالاها، اگر اطاعت كرده بودند حالا نه من اينجا نشسته بودم و نه آقا و نه جمع شما نبود، يا در بيغوله ها بوديم يا در حبس ها بوديم يا قتل عام ، ماها را مى كشتند... غفلت نبايد بشود از اين نصرى كه خداى تبارك و تعالى - نصيب ما كرد. (71)

شكست كودتا
آن شبى كه مى خواستند اينها كودتا بكنند، ما تهران بوديم و يك شب بنا بود كودتا بكنند، به ما اطلاع دادند حتى آمدند اصرار هم بعضى كردند كه شما از اين خانه بيائيد بيرون . گفتم نه ، همين جا هستم .
آن شبى كه اينها مى خواستند كودتا بكنند و بناى آنها، بعدها ما فهميديم كه بناى آنها بر اين بوده است كه هر كس احتمال بدهند كه چه باشد بكشند، از بين ببرند. و اعلام كردند حكومت نظامى روز را كه روز هم نبايد بيرون بيائيد. خدا خواست كه شكسته شد. من هيچ فكر نمى كردم كه اين روى چيست ، بعد به من گفتند كودتاست . فكر نمى كردم كه اين حكومت نظامى را براى چه دارند تاءسيس مى كنند. ما براى اينكه يك مقابله اى با آنها كرده باشيم گفتيم اعتنا به اين نكنيد.
بعد معلوم شد اين را خدا پيش آورده كه اين نقشه اى كه اينها كشيدند كه حكومت نظامى روز درست بكنند و تمام خيابانها را بگيرند و تمام قدرت هايشان را در اينجاها متمركز كنند و با هر چيزى كه دارند در خيابانها نصب كنند، كودتا كنند و بساط را تمام كنند، مردم آمدند خنثى كردند، مردم ريختند بيرون و خنثى كردند.(72)

 


حيله آمريكا براى آزاد كردن گروگانها
اين را به شما عرض بكنم كه يك نفر آمد پيش من گفت كه اينها (سران آمريكا) حاضرند، الان يادم نيست كه از كجا آمده است ، يكى از خارج آمد اينجا به من گفت ، شايد بيست روز پيش از اين ، كه اينها حاضرند اين شاه را به نشانند توى طياره اى باسم اينكه يك جائى ببرند و بعد چند نفر از اينهائى كه طياره ها را مى ربايند اينها را بربايند و بيآورند اين جا، حاضرند اين كار را بكنند براى حل مساءله .
من خيلى زود باور نيستم ، گفتم نه ، ما اين كار را نمى كنيم ، ما مى خواهيم تحويلش بدهند. (73)

يك نفر مقابل هزار نفر
از كمى جمعيت نترسيد، ولى بحمدالله جمعيت هايتان زياد است .
در صدر اسلام يك جمعيت سى هزار نفرى به دو تا امپراطورى كه به همه جهازهاى سلاحى مجهز بودند و يكى شان هفتصد هزار نفر يا هشتصد هزار نفر نظامى مجهز به جنگ آورده بود، اينها با سى هزار نفر غلبه كردند.
يكى از سردارهاى اسلام آنوقت گفت كه شصت هزار نفر جلو آمدند، پيشاهنگند از دشمن و دنبال آنها هم هشتصد يا هفتصد هزار نفر دشمن هست ، ما اگر يك ضربه اى باينها نزنيم اينها جرى مى شوند.
اين سردار گفت كه سى نفر همراه من بيآيد شب مى رويم و به اين شصت هزار شبيخون مى زنيم ، سى عدد، تمام لشگرشان هزار نفر بودند. گفتند كه آخر شصت هزار نفر آدم هم مقابل دو هزار نفر نمى شود. بالاخره راضى اش ‍ كردند اين را كه شصت نفر ببرد.
هر آدم مقابل هزار نفر، شب شبيخون زدند و تار و مارشان كردند، شكست شان دادند، شكستى كه بعد منتهى شد به اينكه آن لشكر بعد را هم اينها شكست دادند. (74)

روحيه قوى و اعتماد به خدا
در اين جنگهائى كه از صدر اسلام واقع شده يك امور آموزنده است ، خيلى امور آموزنده براى ماهاست .
در يكى از افرادى كه به حسب تاريخ يك فرد با يك فرد ديگرى مقابل شده بود. آن طرف كه دشمن بود نيزه را زد به سينه يا شكم اين مسلمان از آن طرف بيرون (آمد)، و او توى اين نيز دويد و او را كشت . يعنى نيزه تو شكمش بود فشار داد و همان توى نيزه آمده اينجا رسيد و او را كشت .
در يك جنگ قلعه اى ، كه قلعه داشتند آنها، مسلمين بيرون قلعه بودند و آنها در داخل قلعه مى خواستند اينها فتح كنند آن قلعه را. راه نبود، درها بسته ، در و ديوارها بلند.
يكى شان داوطلب شد كه من روى سپر مى نشينم ، سپر و نيزه ها را بگذاريد زيرش و بلند كنيد تا من برسم بديوار، من مى روم تو اين قلعه و راه را باز مى كنم . همين كار را كردند، رفت آن طرف و در عين حالى كه اهل قلعه هم خوب افرادى بودند، قلعه را باز كرد.
وقتى روحيه قوى باشد، اعتماد به خدا داشته باشد، وقتى يك جمعيتى به خدا اعتماد داشته باشد اين جمعيت پشتوانه اش خداست و جمعيتى كه پشتوانه اش خداست شكست ندارد. (75)

اگر آزادم كنيد...
من در بعد از حبس ، در آن حصرى كه بودم و منصور شده بود نخست وزير، وزير كشور را فرستاد پيش من ، مثل اينكه صدر وزير كشور بود. صدر پسر صدر الاشراف ، فرستاد آنجا پيش من كه بلى حكومت سابق چه بوده و چه بود و ما مى خواهيم چه باشيم و چه باشيم و از اين حرف ها.
گفتم به ايشان كه نه ما با حكومت سابق دشمنى داشتيم نه با شما برادرى ، ما بايد ببينيم شما چه مى كنيد و بيخود من هم از اينجا كه الان محصورم (آمده بودند كه من ديگر بروم )، حالا كه محصورم بيخود من را رها نكنيد براى اينكه من وقتى رها بشوم باز همان حرفهاست ، من با شما هيچ قوم و خويشى ندارم و من اگر يك چيزى را ديدم مى گويم . (76)

ماءموريت سگ
امروز هم يكى از علماى جماران آمد و قصه اى را نقل كرد كه از آن قصه هم من فهميدم كه عنايت خدا با ماست .
ايشان فرمودند كه يك خانه اى را ظاهرا در شميرانات ، اين آقايانى كه در كميته بودند و پاسدارها و اينها، به عنوان اينكه شنيده بودند اينجا قمارخانه است ، رفته بودند به عنوان اينكه در اين قمارخانه را به بندند. وقتى هم رفتند ديدند كه بله بساط قمار و مشروبات و اينها هم هست .
يكى از پاسدارها رفته است پشت آنجا كه برود ببيند اينجا چه خبر است . يك سگى همچو حمله كرده باو كه او را وادار كرده كه برود در زيرزمين ، وقتى رفته در زيرزمينى ديده يك مقدار زيادى اسلحه و امثال ذلك ، زياد هست كه شايد بعد در راديو و اينها اطلاع بدهند به ملت .
گفتم به آن آقا، با هدايت سگ اين واقع شده ، اين سگ ماءمور است ، همه عالم ماءمورند. آن روز باد و شن (77) ماءمور بود امروز هم در اين قصه سگ ماءمور بوده است . (78)

نماز اول وقت
من در مكه كه مشرف بودم يك روز مى خواستم يك كتابى بخرم كه براى آن كتاب فروش هم فايده داشت .
ايستاده بودم ، اذان گفتند، يكدفعه رها كرد كه سنته الحنيفه ديگر با من حرف نزد رفت سراغ نماز.
در مدينه ، بازار را كه من ديدم بسته بود. يعنى باز بود لكن هيچ كس نبود، مى رفتند سراغ نماز. چرا شما نمى رويد سراغ نماز؟ (79)

من شهيد مى شوم
ديروز يك جوانى آمده بود اينجا، مى خواست يك زنى را عقد كند. بعد از اينكه صحبت از مهرش شد آن زن گفت كه مهر من را اين قرار بدهد كه به مكه من را ببرد.
اين جوان مى گفت كه من زنده نيستم تا تو را به مكه ببرم من شهيد مى شوم .
بالاخره با مدتى صحبت ما راضيش كرديم به اينكه نه ، انشاءالله شما هستيد و خدمت مى كنيد.
اين يك روحيه خيلى خوبى است كه در جوانها پيدا شده است . (80)

به ملت مى گويم عزا بگيرند
روزى كه براى كشف حجاب بود، مى خواستند، همين در سالهاى آخر من در قم بودم . شايد همان سال آخرى بود كه 15 خرداد بعدش پيش آمد.
من شنيدم كه زنها مى خواهند بروند سر قبر رضا شاه و راجع به همين قضيه كشف حجاب تظاهرات بكنند... رؤ ساى اداراتى كه در قم بودند پيش من آمدند، گفتم كه شما هر كدام به وزارتخانه خودتان اطلاع بدهيد كه اگر اين كار را بكنند من به ملت مى گويم عزا بگيرند براى روزى كه قتل عام كرديد در مسجد گوهر شاد. اينها اطلاع دادند و از اين منصرف شدند. (81)

ايستادن شاه مثل يك بچه در برابر رئيس جمهور آمريكا
خدا مى داند آن روزى كه من عكس اين محمد رضا را ديدم در روزنامه هاى اينجا، در مجله اى بود، چيزى كه در آمريكا مقابل يكى از رياست جمهورى هاى آنها ايستاده بود مثل يك بچه اى و او عينكش را برداشته بود و به روى او نگاه هم نمى كرد، اينطور نگاه مى كرد و اينطورى ايستاده بود.
خدا مى داند تلخى اين در ذائقه من شايد حالا هم باشد كه ما اينطور هستيم كه يك نفر آدمى كه مى گويد من همه كاره هستم و كشورم را مى خواهم برسانم به كذا و از ژاپن بايد جلو بيفتيم و فلان ، يك همچو آدم ضعيف زبونى است كه مى رود در آمريكا بعد از همه تشريفات كه اجازه بدهند و چه بكنند و برود آنجا، مى ايستد آنجا پهلوى آن جانسون (ظاهرا بود) ايستاده آنجا و آن مردك تو صورتش نگاه نمى كند، عينكش را برداشته و آنطور نگاه نمى كند و اين اينطورى ايستاده . (82)

آلت دست انگليسى ها
شماها كه يادتان نيست ، شايد آنهائى كه سن شان بالا باشد يادشان هست كه در راديو دهلى گفتند (كه راديو دهلى از چيز انگليسى ها بود آنوقت ) كه رضا خان را ما آورديم روى كار و بعد از اينكه مخالفت كرد و با آلمان ها مثلا يك رفت و آمدى داشت ، ما او را بيرون برديم .
اين يك آدمى بود كه با مطالعات ، آنها را ادراك كردند كه يك آدم قلدرى است و شعور سياسى هم ندارد آنقدرها، اين را خوب مى شود آلت دست قرار داد، آوردند و كودتا كردند و آنوقت اشخاص زيادى را از همه طوايف گرفتند و ابتداى امرو وجب به وجب به نظر مى رسد كه روى يك نقشه اى كه آنها برايش مى دادند عمل مى كرد.
ابتدائا شروع كرد به رياكارى و مجالس روضه مى رفت و خودشان مجلس ‍ روضه بپا مى كردند و از قرارى كه آنوقت مى گفتند در همه تكيه هاى تهران هم آنوقت مى گفتند پابرهنه مى رود، همه جا مى رفت و با مردم خوش و بش مى كرد و اين كارها را مى كرد تا آنوقتى كه قدرت دستش آمد و محكم شد پايش . (83)

همان بالائى ها را مى گويم
خدا مى داند كه در كشف حجاب چه جنايت هائى اينها كردند.
حتى به علماى بزرگ هم پيشنهاد مى كردند كه شما مجلس بگيريد با خانم هايتان ، با زنهايتان بيائيد در مجلس براى اينكه فرمودند.

 

نقل كردند يكى شان رفته بود پيش مرحوم آقاى كاشانى گفته بود كه فرمودند كه شما بايد در آن مجلسى كه چيز است شركت كنيد.
ايشان فرموده بودند: فلان خوردند. او گفته بود كه آن بالائى ها گفتند. گفته بود من هم همان بالائى ها را مى گويم .
بله اينها مى خواستند با ارعاب و هو و جنجال كار را انجام بدهند، لهذا به ايشان تعرضى نكردند. (84)


درسهاى آموزنده از يك مثل
نمى دانم اين مثل را شما شنيديد؟
مثل هايى كه در بين مردم هست آموزنده است . اين مثل را كه من شنيدم و لابد بسيارى از شما هم شنيديد.
مى گويند كه يك آخوند و يك سبد و يك نفر هم از اشخاص متعارف رفته اند در يك باغى براى دزدى . صاحب باغ وقتى كه آمد ديد خوب اينها سه نفرند و نمى تواند با سه نفر مقابله كند.
رو كرد به دو نفرشان گفت كه خوب ، اين به آنها رو كرد گفت كه اين سيد اولاد پيغمبر حق دارد، ما بايد احترام از او بكنيم از اين جهت قدمش روى چشم ، مثلا، هر كارى كه كرده مال خودش بوده ، اين آقاى شيخ هم خوب ، عالم است ، جليل القدر است ، اسلام به او احترام گذاشته است ، ما بايد به او احترام كنيم ، خوب ، اين آدم عامى چه مى گويد؟
آن دو نفر را با خودش موافق كرد، آن آدم عامى را گرفتند و بستندش ، زدندش . بعد رو كرد به آن دو نفر گفت كه اين آقا اولاد پيغمبر است ، اولاد پيغمبر عزيز است پيش ما، چطور توئى كه صورت روحانى دارى ، آخر روحانى كه دزدى نمى كند، چرا تو آمدى در اينجا؟
خودش با سيد دست به هم دادند و آن روحانى نما را زدند و بستند و انداختند آنجا.
بعد رو كرد به سيد، گفت كه سيد اولاد پيغمبر! جدت به تو گفته است دزدى بكنى ؟ براى چه آمدى توى باغ مردم ، گرفت ، خودش ديگر زورش به او مى رسيد، آن را هم گرفت و انداخت .
اين يك مثل است كه شايد واقعيت هم ندارد، اما مثل است ، مثل خوبى است ... اينها نمى خواستند ارتش را منحل كنند (85)، اينها مى خواستند كه يك قوه بزرگى كه مى تواند كار را انجام بدهد او را از دست بگيرند و كنار بگذارند. بعدش بيآيند سراغ روحانيون كه روحانيون نبايد مثلا دخالت بكنند در امور سياسى ، اينها بايد بروند تو مسجدها و دعا بخوانند و از اين كارها، نماز و دعا بخوانند، آنها را هم كنار بگذارند، بعد بيآيند سراغ دولت و مردم . (86)

درس پدر پير
يكى از مثل هاى ديگرى كه در بين مردم هست بايد عرض بكنم .
يك كسى كه مى خواست ، يك پدرى كه مى خواست بميرد، چند تا پسر داشت . هفت ، هشت تا پسر داشت . خواستشان ، يك چوبهائى هم تكيه كرده بود. يكى از اين چوب ها را داد گفت اين را بشكن ، شكستش . دو تا را گذاشت پهلو هم گفت اين ها را بشكن ، شكستش . بعد آن 7، 8 تايى كه به عدد بچه هايش بود پهلو هم گذاشت گفت اينها را بشكن ، هر چه زور زد نشكست .
گفت ، شما عددتان به عدد اين چوبهاست ، اگر يكى يكى باشيد شكسته مى شويد. اگر دوتايتان يك طرف و چهارتايتان يك طرف باشد شكسته مى شويد، اگر همه تان با هم باشيد، مثل اين چوبها كه همه با هم باشند، هيچ كس نمى تواند بشكند شما را.
اگر روحانى تنها باشد مى شكنندش . اگر ارتش تنها باشد مى شكنندش . اگر مردم تنها باشند مى شكنند آنها را. آنى كه آسيب بردار نيست آنى است كه همه قوا با هم باشند. (87)

 

تحريم تنباكو، قدرت روحانيت
اگر چنانچه در تاريخ اين صد ساله ، صد ساله اخير مطالعه كنيم خواهيم ديد كه براى چه است كه گروه ها از خارج و داخل ، توطئه كن ها از خارج و داخل ، به ضد روحانيت قلم دست مى گيرند و به ضد روحانيت صحبت مى كنند و در روزنامه هايشان مى نويسند. اين منشاءش چى هست ؟
در قريب صد سال سابق ديدند كه يك پيرمردى در يكى از دهات عراق سامره وقتى كه ديد ايران در معرض فشار خارجى ها هست و آن قرارداد ننگين را در آن زمان بسته بودند، اين پيرمرد كه در كنج يك ده بود يك سطر نوشت و همه قواى خارج و داخل نتوانستند در مقابل اين يك سطر استقامت كنند. آن مرحوم ميرزاى بزرگ بود، رحمة الله ، در در سامره تحريم كرد تنباكو را، براى اينكه تقريبا ايران را در اسارت گرفته بودند به واسطه قرارداد تنباكو و ايشان يك سطر نوشت تنباكو حرام است .
حتى بستگان خود آن جائر (88) هم ترتيب اثر دادند به آن فتوا و قليان ها را شكستند و در بعضى جاها تنباكوهائى كه قيمت زياد داشت در ميدان آوردند و آتش زدند و شكست دادند بر آن قرارداد و لغو شد قرارداد. (89)

زود برو، نماز مغرب قضا مى شود
حالا يادم آمد از يك نفرى كه من در جوانى مى خواستم مشرف شوم حضرت عبدالعظيم ، يك نفر واعظ خيلى مقتدر، خيلى واعظ، اما به اسلام خيلى كار نداشت . وقتى ديد من معمم هستم به من گفت بيا اينجا بنشين پهلوى من .
ما با اتوبوس مى خواستيم تا حضرت عبدالعظيم برويم . وقتى كه حرفهائى زد و چيزهائى گفت و من هم گوش كردم . تا نزديك شد به حضرت عبدالعظيم ، به شوفر گفت زود برو نماز مغرب قضا مى شود، با اينكه اول مغرب بود. من باو گفتم كه نماز مغرب كه حالا قضا نمى شود. گفت يك روايتى دارد كه اگر تاءخير بياندازند چه مى شود. گفتم خوب ، آخر روايات ديگرى هم هست . گفت من به آنها كارى ندارم .
مساءله اين است ، مى گويد از نهج البلاغه اين كلمه اش را قبول دارم باقيش را قبول ندارم ، از قرآن هم اين را نمى گويد، اين را ندارد، از قرآن يك كلمه اش ‍ را، يك جمله را مى گيرد اما نمى داند كه اين جمله مفسر دارد، در خود قرآن تفسير دارد، در روايات دارد. (90)

راءى مردم به جمهورى اسلامى ، بى سابقه در دنيا
بعد از اينكه مدت ها حكومت عراق نه قانون داشت ، نه مجلس داشت ، نه چيز ديگر، فقط يك مجلس انقلاب بود و با همه خشونت ها كارها را انجام مى دادند. بعد كه مى خواستند مجلس درست بكنند و راءى بگيرند اعلام كردند كه هر كس راءى ندهد يا در مجلس شاه از قرارى يكى از علماء گفت اين را كه آمده بود از آنجا، در مجلس شاه گذراندند كه هر كس مخالف ، به هر جور مخالفتى بكند حكمش اعدام است ، اعدام است . يعنى اگر به شما بگويند كه امروز شما برويد آنجا شما نرويد حكمتان اعدام است ، نه مخالف دولت ، مخالف يا اين مثلا سازمان امنيت يك چيزى بگويند. بگويند شما نماز نرويد، چنانچه اينطور شد - يكى از علماى آنجا به او گفتند نماز نرو، نماز رفت ، او را با يك عده اى گرفتند خودش را كشتند، آن عده را هم حبس كردند - اينها يك همچو اعلام مى كردند كه هر كس ‍ مخالفت كند با امر حاكم حكمش اعدام است و بعد اعلام كردند كه هر كس ‍ راءى ندهد حكمش اعدام است ، راءى دادنشان بيخودى بود، راى آزاد يعنى آزادى كه يا راى بدهى يا كشته بشوى .
ايران از 35 ميليون جمعيت 22 ميليون راى داد بر جمهورى اسلامى ، سابقه در دنيا ندارد. (91)

وضع حكومت خمين
زمان رضا شاه همه دزدى ها از گردنه ها رفته بود تهران ، همه دزدى ها از همه جا متمركز شده بود در خود دستگاه دولتى و از همه بالاتر خود رضا شاه و امثال اينها، و اين اسباب اين شده بود كه مردم با دستگاههاى دولتى مطلقا مخالف بودند منتها جراءت نمى كردند حرف بزنند، بعضى وقت ها هم مى كردند جراءت .
من يادم هست بچه بودم كه حكومت خمين يك نفر از خان ها را گرفته بود. بعد از دو سه شب ، سه چهار شب ريختند خان ها و حكومت را گرفتند و حبسى هاى خودشان را بيرون آوردند و حكومت را به اسيرى بردند و احدى از مردم هيچ ، همچو نبود كه چرا بگويند، خوشحال هم بودند. شايد بعضى شان هم منزل حكومت را آمدند تتمه را غارت كردند.
من شاهد قضيه بودم كه آن خانه اى كه حكومت را از آن بردند. من بچه بودم پشت يك درى ايستاده بودم و نگاه مى كردم به وضع آنها، كه آنها حمله كرده بودند و حكومت (92) هم مرد قلدرى بود، او هم باز آنوقت ده تيرى داشت او، او هم حمله مى كرد و يك نفر را هم ظاهرا از آنها كشته بود، لكن بعد اسير شد.
اين وضع حكومت بود در آنجا كه شرح طولانى دارد. (93)

رقيب رضا خان
رضا خان رقيب خودش را مدرس مى دانست ، به ديگران اعتنائى نداشت ، رقيب خودش را مدرس مى دانست كه وقتى مى ايستاد و صحبت مى كرد متزلزل مى كرد همه را، يك انسان بود، وضع زندگيش آن بود كه شما شنيديد و من ديدم .
وقتى كه وكيل شد يعنى از اول به عنوان فقيهى كه بايد در مجلس باشد تعيين شد، آنطورى كه نقل كرده اند يك گارى با يك اسبى در اصفهان خريده بود و سوار شده بود و خودش آورده بود تا تهران ، آنجا آن را هم فروخته بود و منزلش يك منزل محقر از حيث ساختمان ، يك قدرى بزرگ بود ولى محقر از حيث ساختمان و زندگى يك زندگى مادون عادى كه در آن وقت لباس كرباس ايشان زبانزد بود، كرباسى كه بايد از خود ايران باشد مى پوشيد. (94)

اگر من در سياست دخالت نكنم ، كى دخالت بكند؟
مرحوم آقاى كاشانى ، رحمة الله ، را كه تبعيد كرده بودند به خرم آباد و محبوس كرده بودند در قلعه فلك الافلاك يا كجا، آقاى حاج آقا روح الله (95) مى فرمودند كه من از كسى كه رئيس ارتش آنجا، و آقاى كاشانى تحت نظر او بود و محبوس بود. (من حالا وقتى مى گويم محبوس در زمان رضا خان ، شما خيال مى كنيد مثل حبسى هاى عادى زمانهاى ديگر بود، البته پسرش ‍ هم مثل پدر بود لكن آن كس كه گرفتار مى شد اگر از اشخاص عادى بود همچو مرعوب مى شد كه در حبس يك كلمه اى كه برخلاف مثلا دولت يا آن كسى كه در آنجا هست بزنند، امكان نداشت ).
مرحوم حاج آقا روح الله گفتند كه من از اين رئيس ارتش كه در آنجا بود خواهش كردم كه من را ببرد خدمت مرحوم آقاى كاشانى ، قبول كرد و ما را بردند پيش ايشان . آن رئيس آنجا بود و من هم بودم و آقاى كاشانى .
آن شخص شروع كرد صحبت كردن و رو كرد به آقاى كاشانى كه آقا شما چرا خودتان را (قريب به اين معانى ) به زحمت انداختيد؟ آخر شما چرا در سياست دخالت مى كنيد؟ سياست شاءن شما نيست ، چرا دخالت مى كنيد؟ از اين حرفها شروع كرد گفتن .
آقاى كاشانى فرمودند: خيلى خرى ، شما نمى دانيد كه اين كلمه در آن وقت مساوى با قتل بود. ايشان گفتند: تو خيلى خرى ، اگر من در سياست دخالت نكنم ، كى دخالت بكند؟ (96)

چه دندان هاى سفيدى دارد!
آقاى وزير آموزش و پرورش (97) كه چند روز پيش آمده بودند گفتند تعداد مدارسى كه در اين دو سال ساخته شده است ثلث مدارسى است كه از اول تا حالا در ايران ساخته شده . آنهائى كه غرض دارند اينها را نمى گويند، مسائلى را كه بايد گفت نمى گويند، آن چيزهائى را كه عيب دارد مى گويند.
حضرت مسيح سلام الله عليه آنطورى كه نقل مى كنند با اصحابش ‍ مى رفت ، الاغ مرده اى با يك حيوان مرده اى افتاده بود و آنجا را متعفن كرده بود، آنها از تعفنش مى گفتند، حضرت مسيح فرمود: چه دندان هاى سفيدى دارد. اينها تعليم هست براى ما. (98)

چوب و فلك
يك حكومت (99) وقتى كه آمد در يك محلى ، اين حكومت مثل يك شاه با مردم عمل مى كرد، مردم را هيچ به حساب نمى آورد.
و من خود شاهد اين معنا بودم كه يك حاكمى كه براى گلپايگان آمده بود و خمين هم آنوقت جزء گلپايگان بود، اين در حضور تجارى كه آمده بودند براى آنجا، ملاقاتش ، آن بزرگتر فرد تاجر را گفت ببريد به بنديد به چوب . من شاهد بودم كه ، بچه بودم ، شاهد بودم كه يك نفر مرد متدين محترمى كه در بازار رئيس تجار بود، اين شخص فاسد اينطور با او عمل كرد كه در حضور جمع پايش را بستند به فلك و چوب زدند به او.
اين كارها را مى كردند و همين طور گاهى اين كار را مى كردند كه وقتى كه يك محترمى مى رفت ، يك عالمى مثلا مى رفت ملاقات مى كرد با آنها، در حضور آن عالم يك بيچاره ديگرى را مى آوردند به چوب مى بستند براى اينكه بفهمانند تو بايد اطاعت كنى . (100)

نحوه برخورد با مغزهاى فاسد
اين عملى كه سفير يا سفراى حضرت رسول انجام مى دادند يك عمل ساده بزرگى بود. از اول شخصيت آن فرعون را از اول مى شكستند.
مرحوم مدرس هم اين عادت را داشت . توى حياطش يك فرش انداخته بود و آنجا مى نشست ، قليان هم وقتى مى خواست ، پا مى شد خودش ‍ شروع مى كرد درست كردن . در اين خلال فرمان فرما وارد مى شد فرما نفرهاى آنوقت را شما شايد نمى دانيد چه مساءله اى بود.
ايشان مى گفت كه ، قليان را دستش مى داد مى گفت كه شما آبش را بريز تا من آتشش را درست كنم .
فرمانفرما شكست مى خورد، تحت تاءثير همچو واقع مى شد كه مدرس به او گفت تو آب قليان را بريز، وادارش مى كرد كه آب قليان را بريزد و من خودم آتش را درست مى كنم تا قليان درست بشود.
اين براى اين بود كه بخورد با اين مغزهاى فاسد گاهى بايد طورى باشد كه از اول طمع نكنند به آن طرف . (101)

عظمت روحى
در صدر اسلام آن امر بسيار روشن است كه چه جور وضع داشتند، حكومت ها چه وضعى داشتند و امراى ارتش چه وضعى داشتند و خود اشخاص كه در راءس بودند با مردم چه وضعى داشتند. در عين حالى كه وضع شان آنطور بود كه وقتى يك كسى از خارج مى آمد در مسجد رسول الله و اين افراد نشسته بودند، نمى شناخت كه كدام يك از اينها رسول الله هستند، سئوال مى كرد كه كدام يكى هستيد؟ براى اينكه نه بالايى بود، نه پائينى بود، دور مى نشستند. اگر حصيرى هم بود يا بوريائى بود من نمى دانم لكن اين فرش هايى كه شما خيال كنيد حتى اين فرشى كه شما زيرتان انداختيد نبوده است . آنوقت دور هم مى نشستند و ليكن عظمت شان ، عظمتى بود كه دنيا را تحت تاءثير قرار داد.
عظمت انسان به روحيت روح انسان است . عظمت انسان به اخلاق و رفتار و كردار انسان است ، نه به اينكه اتومبيلش سيستم كذا باشد نه به اينكه گارد داشته باشد نه به اينكه خدمه داشته باشد، اينها عظمت انسان نيست ، اينها انسان را منحط مى كند از آن مقامى كه دارد. (102)

فقط فرنگى ها مى توانند
من يك قصه شنيدم كه مال شايد صد سال پيش از اين باشد، صد و بيشتر از صد سال . از شيخ ما مرحوم آيت الله حائرى ، رحمة الله ، نقل شده كه ... فرموده بودند:
من بچه بودم در يزد و تازه اين لامپا را، لامپاهائى كه آنوقت بود آورده بودند و يك جلسه اى درست كرده بودند و آن لامپا را گذاشته بودند آنجا، آن بالا، مردم تازه مى ديدند او را، چراغشان قبلا چراغهاى غير از آن ترتيب بوده ، و يك فرنگى هم آنجا بود. اين هر چند دقيقه يك دفعه از اين پله ها مى رفت بالا و آن ماشه لامپا را حركت مى داد، اين يك قدرى نورش مى رفت بالا، مردم صلوات مى فرستادند. بعد مى آمد پائين ، يك قدرى مى ماند و مردم مشغول تماشا بودند. دوباره مى رفت بالا آن را مى كشيد پائين ، مردم باز تظاهر مى كردند.
اين از آنوقت ها مطرح بوده است كه ما حتى نمى توانيم پيچ يك چراغ را بالا ببريم .... فرنگى بايد اين كار را بكند، بايد از خارج فرنگى ها بيآيند و دستشان را اينطور كنند تا اين ماشه چراغ ، فتيله را بالا ببرد و بعد هم اينطور كنند تا پائين بيآورد. (103)

غرب زدگى
من عكس مجسمه آتاتورك را در تركيه ، آنوقت كه در تبعيد بودم به آنجا، ديدم كه مجسمه او رو به غرب بود و دستش را بالا كرده بود و آنجا به من گفتند كه اين علامت اين است كه ما هر چه بايد انجام بدهيم بايد از غرب باشد. به اصطلاح آتاتورك كه يك مرد مثلا روشنى ، يك مرد كذائى بوده و در كشور ما هم بعضى از روشنفكرها به اصطلاح گفته بودند كه ما بايد از سر تا قدم اروپائى و انگليسى باشيم تا بتوانيم ادامه حيات بدهيم .
ما تا نفهميم كه خودمان هم يك شخصيتى داريم ، مسلمان ها هم يك گروهى هستند و شخصيتى دارند و مى توانند خودشان هم كار انجام بدهند.(104)

برخورد حكيمانه
يك كسى به خواجه ، خواجه نصير الدين رضوان الله عليه ، كاغذى مى گويند نوشته بود و مسائلى و در ضمن او جسارت كرده بود به ايشان و اسم كلب روى ايشان گذاشته بود. ايشان جواب وقتى كه نوشته - از قرارى كه نقل مى شود - مسائلى كه او اشكال داشت يكى يكى به طور حكيمانه رفع كرده بودند تا رسيده بود به اينجائى كه بايشان گفته بود تو سگ هستى .
ايشان گفته بود كه نه ، اوصاف و خواص و آثار من با اوصاف و خواص و آثار كلب دو تاست ، كلب فلان صفت را دارد من آن صفت را ندارم ، من فلان صفت را دارم او ندارد.
حكيمانه اينطورى حل كرده بود قضيه را، خوب اگر خواجه هم يك كاغذ نوشته بود به اينكه نه ، تو سگى و پدرت هم سگ است . فردا يك كاغذى دريافت مى كرد او سه تا چيز رويش گذاشته بود.
وقتى ما بتوانيم با زبان نرم و نصيحت ، با قول سالم بدون نيش ، بدون اظهار غرض مردم را اصلاح كنيم ، دوستان خودمان را زياد كنيم ، براى خدا همين معنا باشد، خوب چه ادعائى است كه آدم با حكم خودش به ضد خودش ‍ عمل كند؟ (105)

اشعرالشعراء و وضع تبليغات در جهان
من يك مطلبى را عرض كنم كه به ببينيد وضع تبليغات حتى در زمانهاى سابق هم چه بوده . يك نفر از يك شاعرى ، به طورى كه نقل مى شود، پرسيده كه اشعرالشعراء كيست ؟ (106)
گفته بود كه بيآئيد تا من به شما نشان بدهم اشعرالشعراء را. برده بودش در خانه خودشان و ديده بود آن مرد كه يك آدم بسيار كثيفى نشسته و پستان يك بزى را در دهان گرفته و از او شير مى خورد.
آن شخص كه اين را آورده بود گفته بود كه اين پدر من است ، اشعرالشعراء آن است ، اين پدرى كه از شدت بخل شير را نمى دوشد كه مبادا يك قطره اى در كاسه بماند مستقيما از پستان اين بز مى خورد و وضع جهات ديگرش هم كه مى بينيد. اشعرالشعراء اين است كه در سالهاى طولانى فخر بر اين پدر كرده و به خورد مردم داده است كه اين مثلا صحيح است و كذا.
تبليغات بر ضد ما وضعش اين است كه متاعهايى كه دارند و آن متاع ها برخلاف انسانيت است ، برخلاف عقل است ، برخلاف قراردادهاى بين المللى است لكن آنها با تبليغ شان آن متاع فاسد را در دنيا معرفى كرده اند به اينكه يك متاع كذاست . (107)

سر من را ببر!!
گويندگان ما، نويسندگان ما هر چند هم بسيار خوب باشند و بسيار متعهد باشند، لكن گمان نكنند كه از آن شرور باطنى پاك شدند، از آن شيطان باطن پاك شدند.
توجه كنند كه شيطان باطنى انسان تا آخر هم همراه انسان هست و گاهى اين شيطان كارى مى كند كه انسان خودش را به هلاكت برساند، كه رفيقش را به هلاكت برساند.
شما آن قصه را شنيده ايد كه يك نفر يك عبدى را، يك بنده اى را داشت و او را محبت كرد و بسيار محبت كرد و بسيار تربيت كرد و بعد گفت به او:
من در مقابل اينهمه محبت كه به تو دارم فقط يك خواهش از تو دارم و آن اين است كه بيا بالاى پشت بام اين همسايه من كه رقيب من است ، سر من را ببر.!
انسان يك همچو موجودى است كه حاضر است سرش را ببرد كه رقيبش از بين برود اصطلاح ديرينه ما اين است كه خرديزه كه يك قسم از خرهاى فضول است خودش را به چاه مى اندازد كه به صاحبش ضرر بزند.
انسان يك همچو موجودى است . انسان يك همچو موجودى پيچيده اى است . (108)

آى نون
در آن سالى كه متفقين آمدند به ايران ، من خوب ياد دارم كه در قم كه ما بوديم تقريبا تمام دكانهاى نانوايى بسته شده بود و قحطى وجود پيدا كرده بود كه حتى يك روز كه اواخر امور بود من با يك بچه اى كه همراه من بود داشتيم مى رفتيم ، يكدفعه اين بچه به من گفت آى نون ، كه نان را، مدت ها بود كه نان سنگك را نديده بود.
شما مى دانيد كه ما الان در حال جنگ هستيم و به حسب حال جنگ ، آن هم جنگ با تمام ابر قدرتها و آن هم اينكه ما را محصور كردند، مدتهاست ما محصور اقتصادى هستيم و مشغول جنگ هستيم ، معذلك با كوشش خود ملت و با كوشش دولت اينجا باز رفاه نسبى هست . (109)

دروغگوئى منافقين
همين ديشب يا ديروز بود كه يك آقايى به من گفت كه من رفتم منزل فلان شخص ، شخصيت . وقتى از پيش آن شخص بيرون آمدم بعضى از اشخاص كه در دفتر اين آقا بودند گفتند كه شكنجه شده اگر بخواهيد ببينيد اينجا يكى هست . ايشان گفتند بله من مى خواهم ببينم .
ايشان گفتند كه من رفتم ديدم كه يك شخصى روى چيزش را باز كرد آنجا، گفت كه با سيگار هست و من را داغ كردند، من را چه كردند. و اسم فلان آدم هم با همين سيگار رويش ثبت بود، اسم يكى از مقامات محترم قضائى ، اسم او را مى گفت كه آن شخص مدعى بود كه اينها با سر سيگار اينجورى كردند و من را شكنجه كردند و داغ كردند و آن اسم هم رويش بود يعنى آن اسم را به قول او با سر سيگار آنجا نوشته بود.
ايشان گفتند كه من ابتدائا به نظرم آمد كه خالكوبى كردند. بعد با او صحبت كردم گفتم كه كى شما را گرفت ؟ گفت كه يك دسته اى تو بيابان آمدند و يك اتومبيل بود و من را گرفتند و شكنجه كردند و چه گفتند.
خوب شناختى آنها را؟ گفت نه سر و كله شان را بسته بودند آنها.
گفتم كه : كجا شما را اين شكنجه دادند؟
گفت كه : در همان اتومبيل اين شكنجه را دادند و آنها هم پاسدار بودند.
گفتم : خوب تو كه مى گويى سر و كله شان را بسته بودند از كجا مى گوئى پاسدار بودند، شايد رفقاى خودت بودند. گفت ، ماند و نتوانست جواب بدهد.
بعد من گفتم كه تو از منافقين هستى و اينجا آمده اى شكايت مى كنى پاشو برو.
اينها يك همچو وضعى دارند. بلكه من شنيده ام از يك نفر آدم كه در چيز قضائى بود كه در فلان جا (حالا يادم نيست مثل اينكه شيراز را مى گفت ) كه بعضى از اينها، آن رفيق خودشان را بيهوش مى كنند و شكنجه مى كنند براى اينكه بگويند شكنجه ما داريم . شما سر و كارتان با يك همچو مردمى است .(110)

شكنجه هم در كار هست
من آنوقتى كه در حبس بودم اين اشخاص كه در آنجا زندانبان بودند آنها مى آمدند پيش من مى نشستند صحبت مى كردند.
يك دفعه كه من مى ديدم يك جائى صدا بلند شد و مثل اينكه يك شكنجه اى در آنجا بود. شكنجه ها را اگر بود جاهاى ديگر مى بردند، مثل اينكه آنها مى خواستند به من بفهمانند كه اينها هم هست در كار. من بعدش ‍ كه مى آمدند آنجا گفتم آقا اين چه بساطى است كه شما درست كرديد؟ زندان بايد تربيت كند اشخاص را، بايد يك مكتب باشد زندان ، وقتى مى آيند آنجا اگر يك دزدى است دزدى اش را از او بگيرند و بيرونش ‍ بفرستيد، تربيتش كنيد.
البته آنها عذر آوردند كه نه مساءله اصلش شكنجه اى در كار نبود و يك پاسبانى چه كرده بود يك سيلى به آن زدند و فلان ، ولى دروغ مى گفت . (111)

نوع فكر افراد نهضت آزادى
اين اشخاص متدينى هم كه نماز خوان هم هستند، متدين هم هستند، لكن اين معنا در ذهنشان هست كه ما چون شوروى الحاد ذاتى دارد و اصلا مبدائى قبول ندارد، ما اگر از او فرار كنيم و ناچاريم كه يك جائى بايد پيوند حاصل كنيم بايد به طرف غرب برويم و حالا آمريكاست .
اينها نه اينكه غرضشان اين است كه مثلا صدمه اى به اسلام وارد بشود، نه ، اصلا اينطورى پرورش پيدا كرده اند، اينطورى فكرشان اين است ، صلاح را اين مى دانند و لهذا خوب در خلال اين گيرودارهايى كه در اين دو سال اخير بود و من در پاريس بودم .... اخيرا اين مسائل را پيش آوردند. اول كه راجع به اينكه خوب ، شاه حالا باشد و او سلطنت بكند و ديگر حكومتى بر او نباشد، مطابق قانون عمل بكند!
خوب من مى دانستم كه اينها اغفال شده اند. من ، يكى از همين محترمين اينها كه آمد و اين را طرح كرد، من گفتم خوب شما اين مطلب را مى گوئيد كه شاه ، بايد سلطنت كند و حكومت كند و ما هم بيائيم اين را قبول كنيم ، خوب ، شما اين اطمينان را داريد كه شاه اين مساءله را زير بار مى رود؟ يا اينكه اگر شما يك كلمه اين مطلب را بگوئيد خوب من هم مثل شما باورم بيايد و بيايم مصالحه كنيم با ايشان ، تمام شماها را از بين خواهد برد.