يكصد موضوع ۵۰۰ داستان

سيد على اكبر صداقت

- ۱۵ -


69 : قضاوت

قال الله الحكيم : (والله يقضى بالحق ) (مؤ من : آيه 20)
:خدا در عالم بحق حكم مى كند.
امام صادق عليه السلام : من حكم فى درهمين بغير ما اءنزل الله فهو كافر بالله العظيم (596)
هر كس درباره دو درهم پول حكم كند به غير آن چه خدا فرموده ، آن حكم كننده به خداى بزرگ كافر شده است .
شرح كوتاه :
از سخت ترين مشاغل دنيوى قضاوت است ، چه آنكه اگر در حكم ميل به يك طرف داشته باشد و يا با جهل حكم نمايد و يا به هواى نفس حق كسى را ضايع كند، همه اينها تضييع حقوق را شامل مى شود كه موجب آن مى شود كه كار قاضى بسيار سخت گردد.
اگر قضاوت با علم و بدون هواى نفس و با عدل باشد مثمر ثمر و جايگاه چنين قاضى در بهشت است .
اگر در اختلافات مالى و حق (مانند حق همسايه ) و فاميلى اختلافى پيدا شود، نبايد افراد به اندازه سر سوزنى حكم به خلاف كنند، چه اينكه نفس ‍ بخاطر دوستى و ميل قلبى ، دوست دارد كه حكم بنفع دوستش شود نه ذى نفع !

1 - امام عليه السلام و حاكم جن

روزى امام على عليه السلام در كوفه بالاى منبر مشغول خطبه خواندن بود كه ناگهان اژدهايى از جانب منبر ظاهر شد و از پله هاى منبر بالا رفت تا به نزديك حضرت رسيد.
مردم ترسيدند و خواستند كه آن را از نزد حضرت دفع كنند. امام به مردم اشاره كردند كه كارى به او نداشته باشند. اژدها وقتى به پله آخر رسيد حضرت كمى خود را خم كردند و اژدها گردنش را دراز و دهان به نزديك گوش امام قرار داد.
مردم ساكت و متحير شدند. در اين وقت اژدها صداى بزرگى كرد كه اكثرا شنيدند. حضرت لبان مبارك را به حركت درآورده بود و اژدها گوش ‍ مى داد.
اژدها از منبر پائين آمد. گويا زمين او را بلعيد. حضرت خطبه را ادامه داد و آن را تمام كرد و از منبر پائين آمد.
مردم دور حضرت جمع شدند و از حال اژدها و كيفيت ملاقات با حضرت پرسيدند، فرمود: آن طورى كه شما گمان كرديد نبود، بلكه او حاكمى از حكام جن بود كه در حكمى دچار اشتباه و مشكل شده بود، به نزدم آمد و حكم آنرا تقاضا كرد؛ من حكم را به او فهماندم ، پس مرا دعا كرد و رفت (597).

2 - ميل قاضى و عذابش

از امام باقر عليه السلام نقل مى كنند كه ايشان فرمودند: در بنى اسرائيل عالمى بود كه ميان مردم قضاوت مى كرد. همينكه مرگش فرا رسيد به زن خود گفت : وقتى كه من مردم را غسل ده و كفن كن و در تابوت بگذار و رويم را بپوشان .
بعد از وفاتش ، زنش همان عمل را انجام داد. پس از مختصر زمانى روى او را باز كرد تا يك بار ديگر صورت شوهرش را ببيند. (بصورت مكاشفه ) چشمش به كرمى افتاد كه بينى شوهرش را مى خورد و قطع مى كند. بسيار ترسيد.
شب شوهرش را در خواب ديد و از علت كرم در بينى اش پرسيد. قاضى گفت : اگر ترسيدى ، بدان كه اين گرفتارى بخاطر ميل و علاقه اى بود كه نسبت به برادرت ورزيدم . روزى برادرت با طرف مورد نزاعش نزدم براى قضاوت آمدند، اتفاقا پس از محاكمه حق هم با او بود؛ و آنچه از كرم به بينى ام ديدى كه موجب رنجش (در برزخ ) فراهم كرد؛ همان ميل در حكم به نفع برادرت بود.(598)

3 - حكم آخرتى

حضرت داود پيامبر عليه السلام از پروردگار خود خواهش كرد كه يك قضيه از قضاياى آخرت كه در ميان بندگان خود خواهد كرد به او بنمايد.
حق تعالى به او وحى فرمود: از من چيزى خواستى كه احدى از خلق خود را بر آن مطلع نكرده ام سزاوار نيست به غير از من كسى به آن نحو حكم كند؛ پس بار ديگر عليه السلام اين استدعا را نمود جبرئيل آمد و گفت : از پروردگارت چيزى سؤ ال كردى كه پيش از تو هيچ پيغمبرى اين را سؤ ال نكرده است . حق تعالى دعاى ترا مستجاب فرمود. در اولين قضيه كه فردا بر تو وارد مى شود حكم آخرت بر تو ظاهر خواهد شد.
چون صبح داود در مجلس قضا نشست ، مرد پيرى آمد و جوانى را همراهش آورد كه در دستش خوشه انگورى بود. آن پيرمرد گفت : اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اين جوان داخل باغ من شده است درختهاى انگور را خراب كرده است و بدون اجازه انگور مرا خورده است .
داود عليه السلام به آن جوان گفت : چه مى گوئى ؟ جوان هم اقرار كرد كه اين كار را بدون اجازه انجام داده است . خداوند وحى نمود اگر به حكم آخرت ميان ايشان حكم كنى بنى اسرائيل قبول نخواهند كرد. اى داود! اين باغ از پدر اين جوان كه اين پيرمرد به باغ او رفت و او را كشت و چهل هزار درهم مال او را غصب و در كنار باغ دفن كرده است .
پس شمشيرى بدست آن جوان بده تا گردن آن پيرمرد را بزند بقصاص پدر خود، و باغ را تسليم آن جوان كن و بگو كه فلان موضع باغ را بكند و مال خود را بيرون آورد. پس داود عليه السلام خائف شد، و اين حكم را موافق فرموده حق تعالى اجرا كرد.(599)

4- يهودى و امام عليه السلام در نزد قاضى

حضرت على عليه السلام در مسجد كوفه نشسته بود كه عبدالله بن قفل يهودى از قبيله تميم ، در حالى كه زره اى در دست داشت از كنار حضرت عليه السلام عبور كرد.
چون چشم امام به زره افتاد فرمود: اين زره طلحة بن عبدالله است كه در جنگ بصره از غنائم نصيب شده و اين خيانت است !
يهودى حاضر شد با امام ، در نزد قاضى مسلمانان كه دست نشانده اوست برود. نزد شريح قاضى (600) آمدند. امام دعوى خود را بيان داشت . شريح گفت : گواه بر ادعاى خود اقامه كنيد. امام فرزندش حسين عليه السلام را شاهد آورد. شريح گفت : يك نفر كافى نيست (و به قولى شهادت فرزند به نفع پدر را نپذيرفت ) (601).
امام قنبر غلامش را شاهد آورد. شريح گفت : به شهادت برده حكم نمى كنم . امام با ناراحتى به مرد يهودى فرمود: زره را برگير و برو؛ كه اين قاضى سه بار به ناحق حكم كرد.
شريح گفت : سه مورد حكم ناحق را بگو كدام بوده است ؟ امام فرمود: واى بر تو، در مورد خيانت گواه لازم نيست (بايد مالك شاهد بياورد كه از چه راهى آنرا مالك شده است ) دوم حسن عليه السلام را شاهد آوردم قبول نكردى ، با اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله با يك شاهد و قسم مدعى ، حكم مى فرمود.
سوم : قنبر شهادت داد. گفتى به قول بنده حكم نمى كنم . اگر بنده عادل باشد شهادتش قبول است . سپس فرمود: واى بر تو، امام مسلمانان در كارهاى بزرگ امين است ، چگونه ادعايش مقبول نباشد.
مرد يهودى با ديدن اين جريان گفت : سبحان الله خليفه مسلمين با من نزد قاضى مى آيد و عليه او قضاوت مى كند و او هم راضى مى شود. يا اميرالمؤ منين شما درست فرموديد. روزه از شماست كه از خورجين ، شما افتاد و من برداشتم .
شهادتين جارى نمود و مسلمان شد. حضرت زره را به او بخشيد و نهصد درهم يا دينار هم به او جايزه داد(602).

5 - چشم كور شد

در زمان خلافت عثمان ، غلامش مردى از اعراب را سيلى زد و چشم او كور شد. آن مرد شكايت را به نزد عثمان آورد. عثمان گفت : ديه مى دهم . آن مرد قبول نكرد و گفت : مى خواهم قصاص كنم ! عثمان ديه را دو برابر كرد؛ باز آن مرد قبول نكرد و تقاضاى قصاص كرد!
عثمان اين قضيه را نزد اميرالمؤ منين عليه السلام فرستاد تا حكم كند. امام امر كرد آن مرد ديه بگيرد، لكن ديه را قبول نكرد؛ امام ديه را دو برابر كرد باز راضى نشد.
امام دستور داد تا غلام خليفه را آوردند. مقدارى پنبه و يك آيينه حاضر كردند، پنبه را (به چيزى ) تر كردند و بر پلكها و اطراف چشم او گذاشتند و چشم او را در مقابل آفتاب باز داشتند، و آن آيينه را در مقابل نگاه داشته و شعاع او را بر چشم او انداخته و فرمودند: بر آيينه نگاه كند؛ آن قدر او را نگه داشتند كه تخم چشم او از بينايى افتاد و كور شد؛ و بدين ترتيب امام قصاص چشم را انجام دادند(603)!!

70 : قرض

قال الله الحكيم : (من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا) (بقره : آيه 245)
:كيست كه خدا را قرض الحسنه و وام نيكو دهد.
امام صادق عليه السلام : مكتوب على باب الجنة الصدقة بعشرة والقرض بثمانية عشر(604)
:بر در بهشت نوشته است : پاداش صدقه ده برابر و پاداش قرض هجده برابر است .
شرح كوتاه :
وام دادن به افراد محتاج از آثار سخاوت است . از آنجائى كه مشكلات مردم محروم متعدد است ، گاهى به اندك چيزى گرفتاريشان آسان مى شود، رعايت و توجه به آنان لازم است .
قرض به برادر دينى از صدقه دادن بالاتر است ، پس اهميت قرض دادن از اين نكته دقيق معلوم مى شود تا جامعه به ربا و سود گرفتن مبتلا نشوند.
خداوند روزى قرض دهنده را زياد و بر مكارم اخلاق او مى افزايد. اگر كسى كوتاهى و تقصير در قرض دادن كند با اينكه قدرت آنرا دارد خودش به فقر مبتلا شود.

1 - ابو دحداح

چون آيه (من ذالذى يقرض الله قرضا فيضاعفه له : كيست كه خدا را وام دهد تا خدا بر او اضافه و زياد كند(605) نازل شد، ابود حداح (606) گفت : يا رسول الله فدايت شوم ، خداوند از ما قرض خواسته است و حال آنكه او غنى است ؟
فرمود: آرى مى خواهد بدان سبب شما را داخل بهشت گرداند. عرض كرد: اگر من به خداى خود قرض دهم تو ضامن بهشت مى شوى ؟ فرمود: آرى ، هر كه خدا را قرض دهد، در بهشت خداى او را عوض دهد. گفت ، زن من ام دحداح با من در بهشت باشد؟ فرمود: آرى ، عرض كرد: دخترم هم با من در بهشت باشد؟ فرمود: آرى ، عرض كرد: دست بمن بده به همين فرمايش كه فرمودى !
پيامبر صلى الله عليه و آله دست به او دادند. عرض كرد: مرا دو بوستان است هر دو را بخدا قرض دادم ، و مرا جز اين دو باغ نيست !
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: يكى را براى خود نگاهدار و يكى را قرض بد. گفت : گواه مى گيرم تو را كه رسول خدائى كه بهترين اين دو بوستان را بخدا قرض دادم ؛ و در آن بوستان شش صد درخت خرما بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدا تو را بر آن ، بهشت عوض داد. بعد از اين ماجرا ابو دحداح نزد زوجه اش رفت و واقعه را گفت ، آن زن هم گفت : خدا مبارك كند بر آنچه خريدى (607).

2 - قرض مقروض را پرداخت

امام زين العابدين عليه السلام روزى به عيادت محمد بن اسامة كه مريض ‍ بود، رفتند و محمد را گريان ديدند. به او فرمودند: حالت چطور است ؟ عرض كرد: قرض دارم (و ناراحت بدهى خود هستم )! امام فرمود: چه مقدار مقروض هستى ! گفت : پانزده هزار دينار؛ فرمود: همه آن قرض را مى پردازم (و قرض او را پرداخت )(608).

3 - ثمره مهلت دادن به بدهكار

حضرت صادق عليه السلام فرمود: هر كه خواهد كه خداوند او را در روزى كه هيچ پناهى جز پناه او وجود ندارد پناه دهد، نادارى را مهلت دهد يا از حق خود بگذرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز بسيار گرمى - در حالى كه كف دست خود سايبان قرار داده بود فرمود: كيست كه خواهد از شدت گرماى جهنم در سايه قرار گيرد؟ و اين جمله را سه بار تكرار فرمود.
مردم هر بار گفتند: ما يا رسول الله صلى الله عليه و آله . فرمود: كسى كه وامدار خود را مهلت دهد يا از تنگدست بگذرد (از شدت گرماى جهنم در سايه قرار مى گيرد)(609).

4 - بدهكار نادان

پيامبر صلى الله عليه و آله شب معراج در يكى از مشاهداتش ديدند: مردى بار هيزمى بسته و مى خواهد حمل كند چون نمى تواند از زمين بردارد، مقدار ديگرى هيزم به آن اضافه مى كند!
پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرئيل پرسيد: اين كيست ؟ عرض كرد: اين شخص بدهكار است كه اراده دارد قرضش را اداء كند ولى نمى تواند، پس ‍ وام ديگرى مى گيرد و بر مقدار وامهاى خود اضافه مى كند.(610)

5 - بدهكار و نماز ميت

معاوية بن وهب گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم : به ما رسيده است كه شخصى از انصار مرد و بدهكار بود، پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نماز ميت نخواند و فرمود: اول بدهكارى و قرضش را بدهيد بعد نماز ميت بر او بخوانيد!!
امام صادق عليه السلام فرمود: اين خبر درست و حق است . اين كار را پيامبر صلى الله عليه و آله براى اين انجام داد تا حق آشكار شود و مردم اداى دين را سبك نشمارند (شايد آن شخص هم بى موالات در دادن قرض بوده است ).
بعد فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله اميرالمؤ منين عليه السلام و امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام همگى از دنيا رحلت كردند قرض دار بودند. (و همه را اداء كردند چنانكه امام سجاد باغ امام حسين عليه السلام را به سيصد هزار درهم فروخت و دين او را اداء كرد و امام حسن عليه السلام ملك اميرالمؤ منين عليه السلام را به پانصد هزار درهم فروخت و قرض پدر را اداء كرد و اميرالمؤ منين عليه السلام سه سال در ايام حج نداء مى كرد هر كس از پيامبر صلى الله عليه و آله طلب دارد بيايد تا اداء دين او كنم (611).

71 : قرآن

قال الله الحكيم : ( ان هذاالقرآن يهدى للتى هى اءقوم ) (اسراء: آيه 9)
:همان اين قرآن به استوارترين طريق هدايت مى كند.
پيامبر صلى الله عليه و آله : ما آمن بالقرآن من استحل محارمه (612)
:ايمان به قرآن نياورده است كسى كه حرام آنرا حلال بشمارد.
شرح كوتاه :
قارى قرآن احتياج به سه چيز دارد: قلب خاشع و بدن فارغ از مشاغل و جاى خالى از اغيار.
پس هر وقت قارى قلبش براى خدا خاشع شد، هر آينه شيطان رجيم از او دور خواهد شد.
و چون از اسباب دنيويه فارغ باشد موجب تجرد قلب براى قرائت قرآن مى شود. و چون جاى خلوت براى قرائت اختيار كند، آنگاه روحش با خداوند انس مى گيرد، و حلاوت مكالمه با خداوند را مى يابد و انواع الطاف و كرامات از قرآن برايش آشكار خواهد شد.(613)

1 - توجه به خلق يا خالق

شخص همواره ملازم در خانه عمر بن خطاب بود. به خانه او مى آمد تا كمكى مادى نصيبش شود. عمر از دست او خسته شده و به او گفت : اى آقا به در خانه خدا هجرت كرده اى يا به در خانه عمر؟ برو قرآن بخوان و از تعليمات قرآن بياموز، كه تو را از آمدن به درب خانه ام بى نياز مى سازد.
او رفت ، و ماهها گذشت و ديگر نيامد. عمر جستجو كرد و اطلاع پيدا كرد كه او از مردم دورى كرده و در جاى خلوتى به عبادت اشتغال دارد.
عمر به سراغ او رفت و به او گفت : مشتاق ديدار تو شدم (و آمدم از تو احوال بپرسم )، فلانى بگو بدانم ، چه چيزى سبب شده كه از ما دور گشتى و بريدى ؟!
او در پاسخ گفت : قرآن خواندم ، قرآن مرا از عمر و آل عمر بى نياز ساخت . عمر گفت : كدام آيه را خواندى كه چنين تصميم گرفتى ؟
او گفت : قرآن مى خواندم ، به اين آيه رسيدم (و فى السماء رزقكم و ما توعدون ، روزى شما با همه وعده ها كه بشما دادند در آسمان (بامر خدا مقدر) است (614).)
با خود گفتم : رزق و روزى من در آسمان است ولى من آن را در زمين مى جويم ، پس براستى بد مردى هستم . عمر از اين سخن تحت تاءثير قرار گرفت و گفت : راست مى گوئى (615).

2 - پيامبر و قرآن

يكى از ويژگيهاى عرفانى پيامبر صلى الله عليه و آله ماءنوس بودن با قرآن بود. سعد بن هشام گويد: نزد عايشه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم و از اخلاق آن حضرت پرسيدم ؛ او بمن گفت : آيا قرآن مى خوانى ؟ گفتم : آرى ، اخلاق رسول خدا (مطابق ) قرآن است .
آهنگ صداى رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان بود كه قرآن را از همه مردم زيباتر و دلرباتر مى خواند. چنانكه انس بن مالك خدمتكار پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگام خواندن قرآن ، آهنگ صدايش را مى كشيد.
ابن مسعود كه از كاتبان وحى بود، مى گويد يك روز رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: مقدارى قرآن بخوان تا من گوش كنم .
من سوره مباركه نساء را مى خواندم تا رسيدم به آيه 41
(و كيف اذا جئنا من كل امة بشهيد و جئنا بك على هؤ لاء شهيدا : چگونه باشد آن هنگام كه از هر امتى گواهى آريم و تو را براى اين امت بگواهى خواهيم ).
همين كه اين آيه قرائت شد، ديدم چشمان رسول خدا صلى الله عليه و آله پر از اشك شد، سپس فرمود: (ديگر بس است )(616).

3 - احمد بن طولون

احمد بن طولون يكى از پادشاهان مصر بود. وقتى كه از دنيا رفت از طرف حكومت وقت ، يك قارى قرآن را با حقوق زيادى اجير كردند تا روى قبر سلطان قرآن بخواند. روزى خبر آوردند كه قارى ، ناپديد شده و معلوم نيست به كجا رفته ! پس از جست و جوى زياد او را پيدا كردند و پرسيدند: چرا فرار كرديد؟ جراءت نمى كرد جواب بدهد، فقط مى گفت : من ديگر قرآن نمى خوانم .
گفتند: اگر حقوق شما كم است دو برابر اين مبلغ را به تو مى دهم ! گفت : اگر چند برابر هم بدهيد نمى پذيرم . گفتند: دست از تو بر نمى داريم تا دليل اين مساءله روشن شود. گفت : چند شب قبل صاحب قبر احمد بن طولون به من اعتراض كرد كه چرا بر سر قبرم قرآن مى خوانى ؟
گفتم : مرا اين جا آورده اند كه برايت قرآن بخوانم تا خير و ثوابى به تو برسد.گفت : نه تنها ثوابى از قرائت قرآن به من نمى رسد، بلكه هر آيه اى كه مى خوانى آتشى بر آتش من افزوده مى شود، به من مى گويند: مى شنوى ؟ چرا در دنيا به قرآن عمل نمى كردى ؟ بنابراين مرا از خواندن قرآن براى آن پادشاه بى تقوا معاف كنيد(617).

4 - پانصد قرآن بالاى نيزه

در صفين چون موقعيت شاميان بخطر افتاد و معاويه احساس شكست نمود، با عمروعاص به مشورت پرداخت كه چه كند تا از شكست حتمى نجات يابد. عمروعاص پيشنهاد داد: هر كه قرآنى دارد بالاى نيزه بلند كند و مردم عراق را به حكومت قرآن بخوانيد.
ابوطفيل از اصحاب امام مى گويد: صبح ليلة الهرير مشاهده كرديم كه جلو سپاهيان شام چيزهائى شبيه پرچم ديده مى شود. چون هوا روشن شد، ملاحظه كرديم كه قرآنها را روى نيزه بسته اند، و قرآن بزرگ مسجد شام را روى سه نيزه نصب كرده و ده نفر آن را بلند مى كنند، و در هر يك از پنج قسمت لشكر صد قرآن و مجموعا پانصد قرآن را در بالاى نيزه ها مقابل سپاه عراق قرار دادند و چنين شعار مى دادند: خدا را خدا را درباره دينتان اين كتاب خدا است حاكم ميان ما و شما(618).
امام على عليه السلام فرمود: خدايا تو مى دانى كه هدف اينها قرآن نيست ، تو خود ميان ما و اينها حكم كن كه تو حاكم بر حقى .
عمل مردم شام موجب شد كه در ميان اصحاب امام اختلاف ايجاد شد، دسته اى ساده انديش گفتند: ديگر براى ما جنگيدن جايز نيست ، كه اينها ما را به كتاب خدا مى خوانند. دسته ديگر گفتند: كار معاويه حيله است و نبايد فريب خورد. اين اختلاف سبب گرديد كه معاويه از جنگ خلاص شد و به مقصود خود رسيد(619).

5 - ناپلئون

ناپلئون روزى درباره مسلمين فكر كرد و پرسيد: مركز آنان كجاست ؟ گفتند: مصر. وقتى با يك مترجم به كشور مصر مسافرت كرد، و به كتابخانه وارد شد. مترجم قرآن را باز كرد و اين آيه آمد: (براستى كه دين قرآن هدايت مى كند بآنچه درست و محكمتر است و بر مؤ منان بشارت مى دهد(620))، وقتى مترجم اين آيه را براى او خواند و ترجمه كرد؛ از كتابخانه بيرون آمد و شب را تا صبح بفكر اين آيه بود. صبح باز به كتابخانه آمد و مترجم آياتى ديگر از قرآن را برايش ترجمه كرد.
روز سوم هم مترجم از قرآن براى او ترجمه كرد و خواند. ناپلئون از قرآن سئوال كرد. گفت : اينان معتقدند كه خداوند قرآن را بر پيامبر آخرالزمان محمد صلى الله عليه و آله نازل كرده است و تا قيامت كتاب هدايت آنان است .
ناپلئون گفت : آنچه من از اين كتاب استفاده كردم اينطور احساس نمودم كه (اول ) اگر مسلمين از دستورات جامع اين كتاب استفاده كنند روى ذلت نخواهند ديد. (دوم ) تا زمانيكه قرآن بين آنها حكومت كند، مسلمانان تسليم ما غربيها نخواهند شد؛ مگر ما بين آنها و قرآن جدائى بيفكنيم .(621)

72 : قضا و قدر

قال الله الحكيم : (خلق كل شى ء فقدره تقديرا) (فرقان : آيه 2)
:خداوند هر چيزى را به قدر و اندازه معين فرمود.
امام صادق عليه السلام : فى قضاء الله كل خيرللمؤ من (622)
:در همه قضاء و قدر براى مؤ من خير و خوبى نهاده شده است .
شرح كوتاه :
مسئله قضاء و قدر و اعتقاد به آن از مسائل كلامى است و بسيار پيچيده است كه تفهيم و وجدان واقعى آن كار هركس نيست .
مؤ من بداند خدا هر تقدير براى او كرده است از فقر و غنا و موت و حيوة و سلامتى و مرض و... همه خير اوست .
چون خداوند حكيم است و مصالح عباد را مى داند هر تقديرى كه مى كند براى بنده اصلح است .
اگر ايمان به مصلحت و حكمت الهى آورده شود، حزن از دل بيرون رود، فرح و سرور در زندگى آيد، و غم روزى خورده نمى شود و حتى نقشه اى و تدبيرى كشيده نمى شود تا دچار مسائل شيطانى شود.

1 - زنجير بر پاى

محمد مهلبى وزير گويد: با جمعى قبل از وزارت در كشتى نشسته و از بصره متوجه بغداد شدم . شخص شوخى در آن كشتى بود و ياران از روى شوخى و خنده زنجيرى بر پاى او نهادند.
بعد از لحظه اى كه خواستند زنجير را بگشايند نتوانستند. چون به بغداد رسيديم آهنگرى طلبيدم كه آن قيد را بگشايد. آهنگر گفت : بدون دستور قاضى اين كار را انجام نمى دهم .
اهل كشتى نزد قاضى رفتند و ماجرا را گفتند و درخواست كردند تا آهنگر آن بند و زنجير را باز نمايد؛ در اين اثناء جوانى به مجلس آمد و با تندى به آن مرد نگريست و گفت : تو فلانى نيستى كه در بصره برادر مرا كشتى و گريختى ؟ مدتى است كه دنبال تو مى گردم ؛ و جمعى از بصره را آورد و شهادت دادند.
قاضى با شهادت شهود، آن مرد را قصاص نمود، و همگان تعجب كردند كه به مزاح در پاى قاتلى ناشناخته بند كرده ايم و او را به حكومت تحويل داده ايم .(623)

2 - ماهى از آسمان

انسانها در قضاء و قدرند و آنچه خداوند خير بندگان خود مى داند به آنها مى رساند. مرحوم شيخ محمد حسن مولوى گفت : در جنگ جهانى دوم مجبور شدم به بحرين وارد شوم .
مردم بحرين به تواتر گفتند: يك هفته بواسطه جنگ و درگيرى و نرسيدن آذوقه گرسنه بوديم ؛ و همه حبوبات از نخود و برنج و عدس نيز تمام شد. همه به مسجد و حسينيه رجوع كرديم و متوسل شديم .
بعد مشاهده كرديم كه به امر خداوند بخارى از ميان دريا بلند شد و به ابر مبدل گرديد، و باران عجيبى همراه با ماهى بر ما باريد. ماهيهاى اعلا كه به مدت يك هفته ارزاق ما را تاءمين كرد تا براى ما آذوقه رسيد.(624)

3 - عزرائيل همنشين سليمان عليه السلام

روزى عزرائيل به مجلس حضرت سليمان عليه السلام وارد شد. در آن مجلس همواره به يكى از اطرافيان سليمان عليه السلام نگاه مى كرد. پس از مدتى عزرائيل از آن مجلس بيرون رفت . آن شخص به سليمان عليه السلام گفت : اين شخص كه بود؟ فرمود: عزرائيل .
گفت : به گونه اى به من مى نگريست ، گويا در طلب من بود. فرمود: اكنون چه مى خواهى ؟ گفت : به باد فرمان بده مرا به هندوستان ببرد. سليمان عليه السلام به باد فرمان داد و باد او را به هندوستان برد.
وقتى ديگر كه سليمان عليه السلام با عزرائيل ملاقات كرد به او فرمود: چرا به يكى از همنشينان من نگاه پياپى مى كردى ؟ گفت : من از طرف خدا ماءمور بودم در ساعتى نزديك به آن ساعت جان او را در هندوستان بگيرم ! او را در آنجا ديدم تعجب كردم . بعد به هندوستان رفتم و در همان ساعت مقرر(625) جانش را گرفتم .(626)

4 - هدهد

روزى سپاهيان حضرت سليمان عليه السلام از جمله پرندگان نيز كه در گروه سپاهيان آن پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشتند، با سليمان ملاقات كردند و مجلس باشكوهى در محضر او بپا نمودند.
همه آنها با كمال ادب همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده اى هنر و دانش خود را براى سليمان عليه السلام بازگو نمود تا اينكه نوبت به هدد (شانه بسر) رسيد و گفت : هنرم اين است (وقتى كه در اوج هستم آب در قعر زمين را با چشم تيزبين خود مشاهده مى كنم كه آيا از دل خاك مى جوشد يا كه از سنگ بيرون مى آيد. خوبست مرا در لشگر خود منصبى عطا كنى تا در سفرها جايگاه آب را به شما نشان دهم .!)
سليمان عليه السلام قبول كرد و منصب نشان دادن آب را به عهده او واگذارد. كلاغ وقتى باخبر شد به سليمان عليه السلام گفت : او دروغ مى گويد، زيرا اگر راست مى گويد كه آب را در زير زمين مشاهده مى كند، پس چرا زير مشتى خاك دام را نمى بيند و در قفس مى افتد!
هدهد در جواب گفت : اى سليمان سخن دشمن را در موردم نپذير! اگر من دروغ مى گويم سرم را از بدن جدا كن . من در همان اوج پرواز دام را مى نگرم . چون قضاء و قدر مى آيد، پرده بر چشم هوشم مى افتد.
چون قضاء آيد شود دانش بخواب
مه سيه گردد بگيرد آفتاب (627)


5 - فغور پادشاه چين

چون اسكندر ذوالقرنين لشگركشى كرد و خيلى از كشورها را تحت تصرف خود درآورد، به چين روى آورد و آن را محاصره كرد. پادشاه چين روزى به عنوان دربان به خدمت اسكندر آمد.
گفت : فغفور پادشاه پيامى داده تا در خلوت بعرض شما برسانم . به امر او مجلس را خلوت كردند. او گفت : فغفور پادشاه چين من هستم . اسكندر متعجب شد و گفت : به چه اعتمادى اين جراءت را كردى ؟!
گفت : من تو را سلطانى عاقل و فاضل مى دانم ، و هيچ عداوتى بين من و تو نبوده و درباره ات قصد بدى نينديشيده ام . اگر تو مرا بكشى از سپاهم يك نفر كم نشود. خود آمدم تا هر چه از من بخواهى در خدمتت عرضه كنم .
اسكندر گفت : سه سال ماليات چين را از تو مى خواهم . فغفور قبول كرد. چون زود قبول كرد، اسكندر گفت : بعد از دادن خراج و ماليات حالت چگونه شود؟ فغفور گفت : چنانكه هر دشمنى بر من حمله كند مغلوب شوم .
اسكندر فرمود: اگر بخراج دو ساله قناعت كنم چطور شود؟ گفت : اندكى بهتر از حال اول شود، فرمود: اگر خراج يكساله قناعت كنم چطور شود؟ گفت : خللى در سلطنت من نشود، و بكلى پريشان نشوم .
اسكندر فرمود: به خراج شش ماه از تو راضى شدم ! فغفور فردا او را به مهمانى دعوت كرد تا خراج شش ماهه را بدهد. فردا اسكندر وقتى وارد چين شد لشگر بسيار با ادوات جنگى آماده ديد كه او را به تعجب واداشت . لشگر اسكندر در وسط لشگر چين قرار گرفتند.
اسكندر كمى خائف شد كه چرا با ادوات جنگى نيامد. اسكندر فرمود: مگر فكر مكر داشتى كه اينهمه لشگر آماده كردى ؟
فغفور گفت : به قضاء الهى ، مى دانستم كه تو را پادشاهى بزرگى عطا فرموده ، و مؤ يد بتاءييد آفريدگارى ، و هر كه با دولتمندان مجادله كند، شكست يابد، فقط جهت اطاعت و احترام بوده است . اسكندر فرمود: آنچه از خراج شش ‍ ماهه مى خواستيم همه را به خاطر اين فهم و احترام به تو بخشيديم و از آن درگذشتم (628).

73 : قناعت

قال الله الحكيم : (و اءطعموا القانع و المعتر) (حج : آيه 36)
: (قربانى حج را) به فقير قانع و فقيرى كه سؤ ال نمى كند اطعام دهيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله : كن قانعا تكن اءشكر الناس (629)
:قانع باش تا از شاكرترين مردم باشى .
شرح كوتاه :
بجهت بزرگى شاءن قناعت ، اگر قانع قسم بخورد كه مالك دنيا و آخرت شده است خدا او را تصديق مى كند.
بايد يقين داشت و تصديق كرد كه خداوند آن چه خواسته به بنده داده و همه داده ها عين حكم اوست .
آنكس كه قسمتهاى الهى را باور كرده ، به اسباب ظاهرى توجه نمى كند، و از فكر هم و زحمت بسيار در آسايش بسر مى برد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (قناعت ملكى است كه زوال ندارد)، و اين صفت مركبى است كه بر رضاى حق سوار و صاحبش را به خانه حقيقى خود مى رساند پس بر آنچه خدا داده راضى و قانع ، و بر آن چه نرسيده بايد صبر نمود.(630)

1 - سيره امام صادق عليه السلام

قناعت در همه زمان پسنديده و خداوند شخص قانع را دوست دارد، مخصوصا اين صفت در زمانى كه جامعه از نظر مواد غذائى در كمبود است ، بيشتر بايد مورد توجه قرار گيرد.
معتب كه عهده دار خدمات منزل امام صادق عليه السلام بود مى گويد: بر اثر كمبود مواد غذائى در بازار مدينه قيمت اجناس بالا رفت . امام عليه السلام بمن فرمود: در منزل چه مقدار خوار و بار داريم ؟ عرض كرد: بقدر مصارف چندين ماه !
فرمود: همه آنها را در بازار براى فروش عرضه كن . معتب از سخن امام عليه السلام به شگفت آمد، عرض كرد اين چه دستور است كه مى فرماييد؟ امام عليه السلام سخن خود را دوباره تكرار كرد و با تاءكيد فرمود: تمام خواروبار موجود در منزل را ببر و در بازار بفروش .
معتب گفت : دستور امام عليه السلام را اجرا نمودم و خواروبار موجود منزل را فروختم . بمن فرمود: اينكه وظيفه داراى احتياجات غذاى منزل ما را مانند اكثر متوسط مردم روزبروز خريدارى كنى ، بعلاوه فرمود: قوت خانواده ام بايد نصفش از جو و نيمش از گندم تهيه شود.(631)

2 - سلمان

ابووائل مى گويد: من و رفيقم بر سلمان وارد شديم . سلمان فرمود: اگر پيامبر صلى الله عليه و آله از تكليف براى ميهمان نهى نكرده بود خود را به زحمت افكنده و طعام خوبى براى شما تهيه مى كردم .
مقدارى نان و نمك حاضر كرد. رفيقم گفت : اگر با اين نمك قدرى سبزى هم بود بهتر بود! سلمان آفتابه خود را گرو گذاشت و مقدارى سبزى خريد.
پس از صرف غذا رفيقم در مقام شكر خدا گفت : خدا را حمد مى كنم كه ما را به آنچه داده قانع گردانيده است (632).
سلمان فرمود: اگر قانع بودى آفتابه ام به گرو نمى رفت (633) (البته اين حكايت با مختصرى اختلاف كه آن شخص ابوذر بوده و بجاى سبزى نعناع بود، نيز نقل شده است ).

3- به قناعت ، نفس ذليل مى شود

يكى از علائم شخص قانع ، زهد و اكتفاء كردن به آنچه كه نفس را مهار كند، مى باشد. اسود و علقمه گفتند: بر حضرت على عليه السلام وارد شديم . در پيش آن با حضرت طبقى از ليف خرما بود، كه در آن دو گرده نان جوين بود و نخاله آرد جو بر روى نانها آشكار ديده مى شد.
حضرت نانها را برداشت و بر روى زانوى خود گذاشتند تا شكسته شد و بعد با نمك ميل فرمود. به فضه خادمه گفتيم : چه مى شد اگر نخاله اين آرد را براى حضرت مى گرفتى ؟
فضه گفت : نان گوارا را على عليه السلام بخورد گناهش بر گردن من مى باشد. در اين هنگام اميرالمؤ منين عليه السلام تبسم فرمود و فرمود: من خودم دستور داده ام نخاله اش را نگيرد!
گفتيم : براى چه يا على ، فرمود: زيرا اينطور نفسم بهتر ذليل (و قانع ) مى شود، و مؤ منان از من پيروى خواهند كرد تا وقتى كه به اصحاب ملحق شوم .(634)

4- غذاى خود يا سلطان

سعدى در گلستان در فضيلت قناعت قريب بيست و چهار حكايت نقل نموده است كه آخرين آنها حكايت عابدى است كه با خوردن غذاى سلطان ، صفت پارسائى و قناعت را رها و به آزمندى دلبسته شد.
سعدى گويد: عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهانيان ، به عبادت به سر مى برد و به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست و به رزق و برق دنيا اعتنائى نداشت .
يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: (از بزرگوارى خوى نيك مردان توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند).
عابد فريب خورد و دعوت او را جواب مثبت داد و در كنار سفره شام آمد و از غذاى او خورد، تا سنت را بعمل آورده باشد.
فردا شاه براى عذر خواهى و تشكر خود به سوى غار عابد روانه شد. عابد همين كه شاه را ديد به احترام او برخاست و او را كنارش نشانيد و او را ستود، پس شاه خداحافظى كرد و رفت !!
بعضى از ياران عابد از روى اعتراض گفتند چرا آن همه در برابر شاه كوچكى كردى و بر خلاف سنت عابدان وارسته اظهار علاقه به او كردى ؟ گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند: به كنار سفره هر كسى بنشينى بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى !(635)

5- سيره قانعان

بعضى دستشان به جائى كه رسيد خود را فراموش كرده و تا حد امكان استفاده و براى خود و فرزندان نشان باقى مى گذارند.
اما شيخ انصارى وقتى كه بعد از صاحب جواهر(ره )، مرجع كل مى شود (آن روزى كه مى ميرد، با آن ساعتى كه به صورت يك طلبه فقير دزفولى وارد نجف شده است ، فرقى نكرده است ).
وقتى كه خانه او را نگاه مى كنند مانند فقيرترين مردم زندگى مى كنند. با آنكه در هر سال بيشتر از صد هزار تومان (كه با پول حالا صدها ميليون تومان مى رسد) وجوهات براى او مى آورند به كمترين وجه براى خود قناعت مى كرد و وقتى مرد، هفده تومان پول داشت ، كه همان مقدار هم مقروض ‍ بود. حتى بازماندگانش قدرت برپايى مراسم فاتحه و عزادارى نداشتند، و يكى از بندگان خدا كه داراى ثروت بود، شش شبانه روز براى او مراسم و مجلس ختم و فاتحه بر پا كرد.
پرهيز او از حرص و اكتفا به حداقل باعث شد كه وقتى وكيل ايشان در بغداد به نجف مى آيد و مى خواهد جهيزه براى عروسى دختر شيخ را عهده دار شود، شيخ به او اجازه نداد و با يك جهيزيه بسيارى معمولى و ناچيز عروسى دختر را با برادر زاده اش بنام شيخ محمد انصارى ترتيب داد(636)

74 : قيامت

قال الله الحكيم : (انما توفون اجور كم يوم القيامة ) (آل عمران : آيه 185)
: همانا روز قيامت همه به مزد اعمال خود كاملا خواهند رسيد.
امام على عليه السلام : ان الخلق لامقصر لهم عن القيامة (637): مردم را از قيامت جاى رهايى نيست .
شرح كوتاه :
همه آدميان در روزى پس از برزخ ، براى ثواب و عقاب جمع مى شوند و حاكم آنروز خداوند است . به نيكوكاران جزاى خوب و به بدكاران عقاب مى دهد.
عده اى كه در دنيا تكذيب حقايق كردند، ملائكه آنها را به سوى عذاب مى برند، و آنان كه براى دين خدا زحمت كشيدند و از معاصى خود را نگه داشتند، آنها را بسوى بهشت مى برند.
آنروز قيامت است و كسى نتواند اعتراض كند؛ چه آنكه ملكوت است و همه اعمال ثبت شده است و هيچ يك چيزى از كردار دنيوى پوشيده نيست تا اعتراض كند.

1- داد خواه قيامت

جعفر طيار برادر امير المؤ منين عليه السلام همراه 82 نفر از مسلمين در سال پنجم بعثت ، از مكه به سوى كشور حبشه مهاجرت نمودند، تا هم از آزار مشركان در امان باشند، و هم اسلام را در حبشه ، تبليغ كنند.
اين مهاجران در حدود دوازده سال در حبشه ماندند و سپس در سال هفتم هجرت به مدينه باز گشتند، يعنى همان وقت كه مسلمين در جنگ خيبر، پيروز شده بودند.
در روايات آمده : پيامبر صلى الله عليه و آله از جعفر پرسيدند: در اين مدتى كه در حبشه بودى ، چه چيز عجيبى ديدى ؟
جعفر عرض كرد: زن سياه چهره حبشى را ديدم ، عبور مى كرد و زنبيل بزرگى بر سر داشت ، مردى مزاحم ، به او تنه زد و او را به زمين انداخت به طورى كه زنبيل از سر آن زن افتاد، سپس زن نشست و به آن مرد مزاحم رو كرد و گفت : واى بر تو از داور (گيرنده حق ) در روز قيامت ، كه بر كرسى بنشيند و حق مظلوم را از ظالم از بگيرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از اين سخن تكان دهنده آن زن ، تعجب كرد(638)

2- شرورترين مردم در قيامت

عبدالله بن ابى سلول (يكى از سرسخت ترين منافقان صدر اسلام و دشمن جدى پيامبر صلى الله عليه و آله ) براى ورد شدن بر آن حضرت اجازه خواست .
رسول خدا صلى الله عليه و آله با ايراد جمله (برادر عشيره چقدر بد است ) از ناهنجارى عبدالله و نفرت خود از وى خبر داد و بعد فرمود: اجازه دهيد داخل شود.
هنگامى كه داخل شد، حضرت او را نشانيد و با خوشروئى و گرمى با وى سخن پس از بيرون رفتنش ، عايشه گفت : يا رسول الله شما درباره او قبل از ورود كلام خوبى نگفتند، اما وقتى با وى روبرو شديد، با چهره باز و خندان برخورد كرديد؟! پيامبر فرمود: اى عايشه ! شرورترين مردم در روز قيامت (639) كسى باشد كه بخاطر پرهيز و رهائى از شرش ، مورد اكرام و خوش برخوردى واقع شود(640)

3- ترس از قيامت

پيامبر هرگاه براى جنگ عزيمت مى كردند ميان دو تن از صحابه را عقد اخوت مى بست ، چنانكه قبل از جنگ تبوك ميان سعيد بن عبدالرحمان و ثعلبه انصارى عقد بست . سعيد در ملازمت پيامبر عازم جهاد شد و ثعلبه عهده دار خانه گرديد.
روزى ثعلبه به خانه سعيد براى تهيه غذا مى رفت ، شيطان او را وسوسه كرد كه به زن سعيد نگاه كند، چون نگريست او را زيبا ديد و بى قرار شد، آمد دست به او رساند، زن سعيد گفت : روا باشد برادرت به جهاد رود و تو قصد تجاوز به حريم برادرت كنى ؟!
اين سخن در او تاءثير كرد و رو به صحرا نهاد و در پاى كوهى به خاك افتاد و شب و روز به ناله و فرياد مشغول بود.
وقتى پيامبر با اصحاب از جنگ برگشتند همه به استقبال برادران آمدند غير از ثعلبه ، سعيد به حالت گريان به دنبال او بيرون آمد و تفحص مى كرد كه او را دريابد؛ تا آخر او را يافت كه در پس سنگى نشسته است در حاليكه با حسرت بر سر مى زد و با آواز بلند مى گفت : واى از شرمسارى و رسوائى روز قيامت .
سعيد او را در بر گرفت و دلدارى داد و خواست او را نزد پيامبر آورد تا چاره اى براى عفو بنمايد. گفت : دستهاى مرا ببند و ريسمانى در گردنم افكن چون بردگان فرارى .
پس سعيد او را نزد پيامبر آورد، حضرت به او فرمود: بزرگ گناهى كرده اى از پيش من برو ملازم درگاه خداى تعالى باش تا دستورى آيد.
بعد از مدتى ، وقت نماز عصر آيه عفو و توبه (641) نازل شد و پيامبر، على عليه السلام و سلمان را بدنبال ثعلبه فرستادند.
آنان در طلب ثعلبه به بيابان در آمدند و عاقبت او را يافتند كه با خداى راز و نياز مى كند و طلب عفو مى نمايد. امير المؤ منين عليه السلام از حال او گريان شد، و بشارت به او دادند كه خداى تو را آمرزيده است !
او را همراه خود به شهر مدينه آوردند، در وقت نماز شب (مغرب و عشاء) بود كه پيامبر بعد از فاتحه سوره تكاثر مى خواندند چون آيه اول (642) را ثعلبه استماع كرد نعره زد و در آيه دوم (643) خروشى عظيم به او دست داد و چون آيه سوم (644) را استماع نمود بيهوش افتاد، و بعد از نماز ديدند او جان داده است . پيامبر با جمله اصحاب گريان شدند، دستور دادند او را غسل بدهند و نماز بگذارند و حضرتش در تشيع جنازه ثعلبه به سر انگشتان راه مى رفتند.
علت را پرسيدند: فرمودند: از بسيارى فرشتگان كه در نماز و تشيع جنازه او شركت كردند، اين چنين تشيع كردم (645).