1 - پرخور و كم خور
دو درويش (پارسا) از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند. يكى از آنها ضعيف بود و هر
دو شب ، يكبار غذا مى خورد. ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد.
از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوس دشمن هستند دستگير شدند. هر دو
را در خانه اى زندانى نمودند و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند.
بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس نيستند و بى گناهند. در را گشودند. ديدند قوى
مرده ولى ضعيف زنده مانده است . مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است
!
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين
رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذائى نياورد و مرد، ولى آن
ضعيف كم خور بود و مطابق عادت خود صبر كرد و به سلامت ماند.
(548)
2 - غذا با دوستى
عبدالرحمان بن حجاج مى گويد در منزل امام صادق عليه السلام نشسته و با ايشان غذا مى
خورديم براى ما مقدارى برنج آوردند و ما عذر آورديم (كه مثلا ميل نداريم ).
امام فرمود: هر كس ما را بيشتر دوست مى دارد بهتر و بيشتر نزد ما غذا مى خورد.
عبدالرحمان گويد: جلو رفته و سر سفره نشسته و غذا خوردم . امام عليه السلام فرمود:
حالا خوب شد.
سپس فرمود: روزى مقدارى برنج براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هديه آوردند،
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سلمان و مقداد و ابوذر را صدا كرد تا با رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم از آن غذا بخورند، آنها عذر خواستند. پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم فرمود: هر كس ما را بيشتر دوست دارد بايد بيشتر نزد ما غذا بخورد.
آنها بعد از شنيدن اين سخن از آن غذا بطور كامل خوردند.(549)
3 - يك لقمه و فروختن دين
فضل بن ربيع گفت : روزى شريك بن عبدالله نخعى بر مهدى عباسى سومين خليفه بنى العباس
وارد شد. مهدى گفت : بايد يكى از اين سه كار را بپذيرى : يا منصب قضاوت را قبول كنى
يا اولاد مرا تعليم دهى و يا از غذاى ما بخورى .
شريك فكر كرد كه تعليم فرزندان خليفه مشكل و امر قضاوت سخت است ، خوردن غذا آسان
است ، لذا سومى را انتخاب كرد. مهدى عباسى به آشپز دستور داد چند نوع غذاى لذيذ از
مغز استخوان شكر سفيد تهيه كند.
وقتى غذا حاضر شد، نزد شريك آوردند و او به مقدار كافى خورد. متصدى آشپزخانه به
خليفه گفت : اى امير اين شيخ بعد از اين غذا خوردن هرگز رستگار نخواهد شد.(550)
فضل بن ربيع گفت : بخدا سوگند شريك پس از آن طعام مجالست و هم نشينى با بنى العباس
را اختيار نمود و قضاوت و تعليم اولاد ايشان را هم پذيرفت . روزى حواله اى براى
شريك از بابت حقوقش بصرافى نوشتند، شريك به صراف مراجعه كرده سخت مى گرفت كه بايد
نقد بپردازى . آن مرد گفت : كتان و لباس قيمتى نفروخته اى كه اين قدر سخت مى گيرى .
شريك در جواب او گفت : بخدا قسم از كتان با ارزشتر يعنى دينم را فروخته ام .(551)
4 - بركت در نان است
(552)
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نان را محترم شماريد كه مابين عرش و زمين
بيشتر موجودات زمين در ساختن و تهيه نان دخيلند. بعد فرمود: پيامبرى به نام دانيال
قبل از شما مى زيسته ، روزى به فقيرى نانى عنايت كرد، آن فقير اخمها را درهم كشيد و
نان را در وسط كوچه پرتاب نمود و گفت : نان مى خواهم چه كنم ، قيمتى ندارد!
چون دانيال اين واقعه را بديد، دست به سوى آسمان گشود و عرض كرد: خدايا نان را قرب
منزلت عنايت فرما!
به عمل بد اين مرد، خداوند از باريدن باران امساك و زمين از روئيدن ممنوع شد. كار
بجائى رسيد كه مردم يكديگر را مى خوردند. بطوريكه دو زن كه هر دو فرزند داشتند بنا
گذاردند در يك روز فرزند يكى از آنها خورده شود و فرداى آن روز فرزند ديگرى خورده
شود.
در آنروز يك فرزند خورده شد، روز ديگر مادر فرزند ديگر امتناع از دادن طفل خود
نمود. بين آن دو نزاع بالا كشيد و نزد دانيال آمدند و داستان خويش را ذكر كردند.
چون دانيال وضع مردم را به اين حال ديد، دعا نمود و خداوند درب رحمت خويش را به سوى
آنان گشود.(553)
5 - غذاى مرگ
بعد از وفات معتصم عباسى (م 227)، فرزندش هارون ملقب به (واثق بالله ، عباسى )
خليفه شد. درباره او نوشته اند كه : علاقه زيادى به مجامعت با زنان داشت ، لذا از
طبيب خود دوا و معجونى خواست تا قوه شهوت را زياد كند.
طبيب گفت : كثرت جماع بدن را از بين مى برد و من دوست ندارم بدن شما از بين برود.
واثق گفت : بايد برايم تهيه كنى . طبيب امر كرد كه گوشت درندگان را هفت مرتبه با
سركه اى كه از شراب بعمل آمده بجوشانند، و بعد از شراب به مقدار سه درهم (54) نخود
ميل كند.
واثق بقول او عمل نمود و بيشتر از دستور آن را خورد و به اندك زمانى به مرض استسقاء
مبتلا گشت . اطباء اتفاق كردند به اينكه شكم او بايد شكافته شود، بعد او را در
تنورى كه به آتش زيتون تافته باشد بنشانند.
پس چنين كردند و سه ساعت آب به او ندادند و پيوسته آب طلب مى كرد تا آنكه در بدنش
آبله هاى بزرگ پديدار شد و او را از تنور بيرون آوردند. و تقاضا مى كرد مرا ديگر
بار بر تنور بنشانيد خواهم مرد. باز او را داخل تنور مى بردند و فريادش خاموش مى
شد.
آن ورمها وقتى منفجر گشت او را از تنور بيرون آوردند در حالى كه بدنش سياه شده
بود و بعد از ساعتى مرد. پارچه اى بر روى او كشيدند و مردم مشغول بيعت با برادرش
متوكل شدند و جنازه واثق را فراموش كردند. او در سال 232 ه ق در سامراء در 34
سالگى فداى غذاى مرگ خود شد.(554)
64 : غرور
قال الله الحكيم : (و
ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور)
(حديد: آيه 20)
دنيا جز متاع غرور و فريب نيست .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : لمثقال ذرة من صاحب
تقوى و يقين اءفضل من مل ء الاءرض من المغترين
(555)
ذره اى از عمل صاحبان تقوى و يقين برتر از عمل مغرورين است كه روى زمين را پر كرده
باشند.
شرح كوتاه :
آدم مغرور در دنيا فقير و در آخرت مغبون خواهد بود. نبايد به مال و يا سلامتى جسم و
يا اهل و رياست و امثال اينها مغرور شد، چه اينها براى هميشه در دنيا نخواهند ماند.
انسان نبايد از حال خوش داشتن و يا به بعضى آرزوهاى نفسانى رسيده ، مغرور شود كه
گاهى اينها خود مصيبت مى شود.
اگر حال عبادت و خوف و اظهار ندامت گاهى به انسان روى آورد، به شكر و سپاس اين
حالات بهتر است تا به ستايش ديگران كه در واقع مدح ، آفتى است براى غفلت و غرور، و
خسران و حسرت شخص مغرور در قيامت بيشتر از ديگران است .(556)
1 - غرور قلبى
مدتى در حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از يكى از اصحاب تعريف و تمجيد مى
كردند، تا اينكه روزى همان شخص را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نشان دادند
و گفتند: او را كه تعريف مى كرديم ، همين شخص است .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به چهره او نگريست و فرمود: نوعى سياهى مربوط به
شيطان در چهره او مى نگرم . او نزديك آمد و سلام كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا پيش خود نگفتى بهتر از من در ميان اصحاب
، كسى نيست ؟
او گفت : چرا، همين فكر را كردم . (به اين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله با چشم
بصيرت نشانه غرور قلبى او را متذكر شدند).(557)
2 - غرور به مال و اولاد
عاص بن وائل شخص بى دينى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مسخره مى كرد،
و لقب زشت (ابتر) به معنى بدون پسر و جانشين را به پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم داد، و از او فرزند ناخلفى بنام عمرو بن العاص باقى ماند كه طراح سياست مكر و
حيله دستگاه معاويه عليه امام على عليه السلام بود.
يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گويد: من از عاص بن وائل طلب كار
بودم ، نزد او رفتم و از او تقاضاى طلب خود را كردم .
او گفت : طلبت را نمى دهم ، من گفتم : طلب خود را در آخرت از تو مى گيرم . او با
غرور تمام گفت : من در آخرت ، اگر وجود داشته باشد اولاد و اموال بسيار دارم ، اگر
آنجا رفتم (و تو آمدى ) بدهى خود را به تو مى دهم !
خداوند اين آيه
(558) را بر رسول خدا نازل كرد (ديدى حال آنكه به آيات ما كافر شد و گفت
: من البته مال و فرزند بسيار دارم ... سخت بر عذابش خواهيم افزود)(559)
3 - پهلوان مغرور
پهلوانى هنرهاى بسيار از خود نشان داده و پهلوانان جهان را بر زمين افكنده و شهرتى
فراوان يافت . از بسيارى توانائى و قدرت ، به غرور افتاد و روى به طرف آسمان كرده و
گفت : بار خدايا حالا جبرئيل را بفرست تا با او دست و پنجه نرم نمايم ، زيرا در
زمين كسى نيست كه تاب مقاومت من را داشته باشد.
چند روز نشد كه حق تعالى او را ضعيف و ناتوان كرد و براى شكستن غرورش او را به
ويرانه اى انداخت . آنقدر ضعف بر او غالب شده كه سرش را بر خشتى گذاشته و موشى بر
رويش جست و سر انگشتان پايش را بدندان مى گزيد و او قدرت نداشت تا پايش را جمع كند.
صاحب دلى از كنار وى بگذشت و گفت : اينكه خدا يكى از لشگرش را كه از همه كوچكتر است
بر تو مسلط فرمود، تا متنبه شوى و از غرور توبه كنى ، اگر استغفار كنى خداوند با
وجود يك صبور است غيور هم هست و ترا عافيت دهد.(560)
4 - عالم نحوى
شخصى علم نحو را فرا گرفته بود و در ادبيات عرب بسيار ترقى كرده و او را دانشمند
علم نحو مى خواندند. روزى سوار بر كشتى شد، ولى چون مغرور به علم خود بود رو به
ناخداى كشتى كرد و گفت : آيا تو علم نحو خوانده اى ؟ او گفت : نه ، عالم گفت : نصف
عمرت را تباه نموده اى !!! ناخداى كشتى از اين سرزنش اندوهگين و خاموش ماند و چيزى
نگفت .
كشتى همچنان در حركت بود، تا اينكه بر اثر طوفان به گردابى افتاد و در پرتگاه غرق
شدن قرار گرفت . در اين هنگام ، كشتيبان كه شنا مى دانست ، به عالم نحوى گفت : آيا
شنا مى دانى ؟ گفت : نه ، ناخدا گفت : همه عمر به فناست چرا كه كشتى در حال غرق شدن
است و تو شنا نمى دانى .!
او به غرور خود پى برد و متوجه شد كه بالاترين علم آن است كه انسان اوصاف زشت و
صفات رذيله را در وجود خود نابود كند تا غرق درياى غرور نگردد.(561)
5 - نخوت ابوجهل
شبى ابوجهل دشمن سرسخت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همراه وليدبن مغيره به
طواف خانه كعبه پرداختند. در ضمن طواف با هم درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم سخن به ميان آوردند.
ابوجهل گفت : قسم به خدايم كه او صادق است . وليد گفت : خاموش باش ، تو از كجا سخن
را مى گوئى ؟ ابوجهل گفت : ما او را در كودكى و جوانى راستگو و امين مى دانستيم ،
چگونه پس از آنكه بزرگ شده و عقلش كامل گشته دروغگو و خائن شده است ؟!
وليد گفت : چرا او را تصديق نمى كنى و ايمان نمى آورى ؟ گفت : مى خواهى دختران قريش
بشنوند و بگويند من ، ابوجهل از ترس شكست تسليم شده ام ، سوگند به بتهاى لات و عزّى
هرگز از او پيروى نخواهم كرد.
از اين غرور و نخوت خداوند اين آيه
(562) را نازل فرمود: (خدا بر گوش و قلب او مهر زده و بر چشمش پرده ظلمت
كشيده است )(563).
65 : غضب
قال الله الحكيم : (لا
تتولوا قوما غضب الله عليهم ) (ممتحنه
: آيه 13)
: اى اهل ايمان قومى كه خدا بر آنها غضب كرده را دوست نگيريد.
پيامبر صلى الله عليه و اله و سلم : الغضب يفسد الايمان كما
يفسد الخل العسل
(564)
:خشم ايمان را فاسد مى كند همانطور كه سركه عسل را فاسد مى كند.
شرح كوتاه :
از امراض مضره ، كه آثار سوء فراوان دارد و منشاء تحريك اعصاب مى گردد غضب است ،
مخصوصا اگر غضب عوارضى چون انتقام جوئى و كينه را بهمراه داشته باشد كه خطرش دو
چندان است .
خشم مثلا در جنگ كفار، و در مقابله با كسى كه با تجاوز به عرض و ناموس و امثال
اينها را مى نمايد شرعا و عقلا ممدوح است و از ثمرات شجاعت و مردانگى است .
اما خشم در غير اين موارد از وسوسه شيطان است و كليد هر بدى است و عقل را نابود مى
كند و شخص را به تغيير در رنگ صورت و چشم ، اضطراب و دگرگونى درون وا مى دارد؛ و با
آثارى ديگر همانند دشنام و شماتت و سيلى و استهزاء و قتل و نظاير اينها همراه مى
شود. بهتر آنست از آنچه زمينه غضب را فراهم مى كند دورى شود و با صبر و حلم و كظم
غيظ، غضب را دفع كند(565).
1- ذوالفكل
چون عمر يكى از پيامبران بنام (اليسع ) به پايان رسيد، در صدد برآمد كسى را
بجانشينى خود منصوب نمايد. از اين جهت مردم را جمع كرده و گفت : هر يك از شما كه
تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود گردانم : روزها را روزه و شبها
را بيدار باشد و خشم نكند. جوانى كه نامش (عويديا) بود و در نظر مردم منزلتى
نداشت برخاست و گفت : من اين تعهد را مى پذيرم . روز ديگر باز همان كلام را تكرار
كرد فقط همين جوان قبول كرد. اليسع او را بجانشينى خود منصوب داشت تا اينكه از دنيا
رفت .
خداوند آن جوان را كه همان ذوالفكل بود به نبوت
(566) منصوب فرمود. شيطان درصدد برآمد تا او را غضبناك سازد و برخلاف
تعهد وادارش كند. شيطان به يكى از شياطين به نام (ابيض ) گفت برو او را بخشم بياور.
ذوالفكل شبها نمى خوابيد و وسط روز اندكى مى خوابيد. ابيض صبر كرد تا او بخواب رفت
. به نزدش آمد و فرياد زد بمن ستم شد حق مرا از ظالم بگير! فرمود: برو او را نزدم
بياور، گفت : از اينجا نمى روم . ذوالفكل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد
و او را بياورد. ابيض انگشتر را گرفت و رفت ؛ و فردا آمد و فرياد زد مظلوم و ظالم
به انگشتر تو توجهى نكرد و همراه من نيامد!
دربان ذوالفكل به او گفت : بگذار بخوابد كه ديروز و ديشب نخوابيده ! ابيض گفت :
نمى گذارم بخوابد بمن ستم شده است .
ذوالفكل نامه اى نوشت و به ابيض داد تا به ستمگر بدهد و او بيايد. روز سوم تا
ذوالفكل بخواب رفت باز ابيض آمد و او را بيدار كرد. ذوالفكل دست ابيض را گرفت در
گرماى بسيار شديد كه اگر گوشت را در برابر آفتاب مى گذارند پخته مى شد، به راه
افتادند. اما هيچ غضب نكرد.
ابيض ديد كه نتوانست او را به خشم آورد از دست ذوالفكل فرار كرد و رفت
(567).
2 - زورمند كيست ؟
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله از محلى عبور مى كردند. در راه به جمعيتى برخورد
مى نمود كه در بين آنها مرد با قدرت و نيرومندى در حال زورآزمايى بود، و سنگ بزرگى
را كه مردم آن را سنگ زورمندان و وزنه قهرمانان مى ناميدند از روى زمين بلند مى
كرد. تماشاگران با مشاهده زورآزمايى ورزشكار، او را تحسين و تشويق مى كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: اين اجتماع مردم براى چيست ؟ عده اى ، وزنه
بردارى آن قهرمان را به عرض رسانده و گفتند: شخصى در اينجا زورآزمايى مى كند.
فرمود: به شما بگويم مرد قوى و قهرمان كيست ؟ قهرمان كسى است كه اگر شخصى به او
دشنام داد غضب نكند و تحمل نموده ، و برنفس غلبه كرده و بر شيطان نفس پيروز گردد(568)
3 - يك نصيحت
شخصى به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: مرا علم بياموز و از دستورات دينى
آگاه فرما. فرمود: برو و هرگز غضب مكن . آن مرد در حاليكه مى گفت : به همين سخن
اكتفاء مى كنم ، به سوى طايفه خود بازگشت .
وقتى به قوم خود رسيد مشاهده كرد كه نزاعى بين آنها روى داده و سلاح در دست گرفته
اند و در برابر يكديگر صف آرائى كرده اند. او هم لباس نبرد را بر تن كرد و به سوى
ياران خود رفت .
اما ناگهان به ياد سخن پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد كه از او خواسته بود
خشمگين نشود. سلاح را بر زمين انداخت و به سوى دشمنان قوم خود رفت و گفت : جنگ و
خونريزى نفعى ندارد، من از مال خود هر چه بخواهيد به شما پرداخت مى كنم !
آنها متنبه شده و گفتند: هر چه كه مورد اختلاف واقع شده بود ما به اين گذشت و چشم
پوشى سزاوارتر هستيم . بالاخره به همين وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله ، اختلاف
بزرگى را حل كرد(569).
4 - امام عليه السلام و غلام
امام صادق عليه السلام غلام خود را پى حاجتى فرستاد و آمدنش بسيار طول كشيد. امام
عليه السلام به دنبال او شد تا ببيند كه او در چه كار است . او را خوابيده يافت و
بدون آنكه خشم كند نزد سر او نشست و او را باد زد تا از خواب بيدار شود.
آنوقت به او فرمود: اى فلانى والله براى تو نيست كه هم شب بخوابى و هم روز بخوابى ،
شب بخواب و روز براى ما كار كن
(570).
5 - خوى بد و خادمان
عبدالله بن طاهر پس از فوت برادرش طلحه (213 ه) از جانب ماءموران استاندار خراسان
شد و تا زمان الواثق بالله متصدى امر حكومت بود و پس از هفده سال استاندارى در سن
48 سالگى به سال 230 وفات يافت .
عبدالله به طاهر گويد: پيش خليفه عباسى بودم از غلامان كسى حاضر نبود. خليفه غلامى
را صدا زد: يا غلام يا غلام ، ناگاه غلامى ترك ، از گوشه اطاقى پيدا شد و از روى
درشتى به خليفه گفت : غلامان كار ضرورى دارند از خوردن و دستشوئى و وضو و نماز و
خواب ؛ هرگاه بخاطر ضرورت غائب شديم صدايت بلند شد يا غلام يا غلام ، تا كى توان
گفت يا غلام !
عبدالله بن طاهر گويد: خليفه سر در پيش انداخت ؛ من يقين كردم كه خليفه سر را بلند
كند سر غلام را از بدنش جدا كند!
بعد از مدتى سر برآورد و بمن گفت : اى عبدالله چون ارباب و مالك اخلاقش خوب شود
اخلاق خادمانش بد شود، اكنون ما نمى توانيم كه خوى خود را بد كنيم تا خوى خادمان
نيك شود. (از غضب نكردن ارباب ، خادمان سوء استفاده كنند)(571).
66 : غيبت
قال الله الحكيم : (و
لا يعتب بعضكم بعضا) (حجرات : آيه 12)
:بعضى از شما غيبت بعضى ديگر را نكنيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله : ان الغيبة اءشد من الزنا(572)
:همانا غيبت كردن از زنا بدتر است .
شرح كوتاه :
غيبت بر هر مسلمانى حرام و غيبت كننده گناهكار است . غيبت آنست كه كسى را به صفتى
ياد كنى كه نزد حق آن غيب نباشد و يا كسى را ذم كنى در حالى كه اهل علم آنرا بد نمى
دانند.
هرگاه غيبت شود و به گوش صاحبش رسيد، بايد از او حلاليت بطلبد و او را از خود راضى
كند.
غيبت حسنات را محو ميكند چنانكه آتش ، هيزم و چوب را مى خورد. ريشه و سبب غيبت گاهى
از حسد و يا زينت دادن كلام ، يا تسكين خشم و يا منافرت به آن شخص و امثال اينها مى
شود كه همه به سلامتى نفس ضربه وارد مى كند و او را در قيامت به عذابهائى دچار مى
نمايد(573).
1 - از غيبت كننده جلوگيرى كردند
در عصر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مردى بر جمعى كه نشسته بودند مى گذشت . يكى
از آنان گفت : من اين مرد را براى خدا دشمن دارم . آن گروه گفتند: به خدا قسم كه
سخن بدى گفتى !! و ما به او خبر مى دهيم ، و به وى خبر دادند.
آن مرد به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و سخن او را بازگفت . پيغمبر صلى
الله عليه و آله او را خواست و از آنچه درباره وى گفته بود پرسيد. مرد گفت : آرى ،
چنين گفتم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چرا با او دشمنى مى كنى ؟ گفت : من همسايه
اويم و از حال او آگاهم ، به خدا قسم نديدم كه جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد!
آن مرد گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله از وى بپرس آيا ديده است كه من نماز
واجب را از وقت خود به تاءخير اندازم ، يا بد وضو بسازم و ركوع و سجود را درست
انجام ندهم ؟
پيغمبر صلى الله عليه و آله پرسيد، مرد گفت : نه ، سپس گفت : به خدا نديدم جز ماه
رمضان ، كه هر نيكوكار و بدكارى روزه مى گيرد، هرگز در ماه ديگر روزه بگيرد! آن مرد
گفت : يا رسول الله ، از وى بپرس آيا ديده است كه من در روز رمضان افطار كرده باشم
يا چيزى از حق آن فرو گذاشته باشم ؟
پيغمبر صلى الله عليه و آله پرسيد، و او گفت : نه ، باز گفت : به خدا هيچگاهم نديدم
كه به سائل و فقيرى چيزى بدهد و نديدم كه چيزى از مال خود انفاق كند مگر اين زكاتى
كه نيكوكار و بدكار آن را اداء مى كنند!
مرد گفت : از او بپرس آيا ديده است كه چيزى از آن كم گذاشته باشم يا با خواهان آن
چانه زده باشم ؟ گفت : نه .
آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن مرد فرمود: برخيز كه شايد او از تو بهتر
باشد(574).
2 - مجازات غيبت در روز قيامت
شيخ بهائى عليه الرحمه مى فرمايد: روزى در مجلس بزرگى ذكر من شده بود. شنيدم يكى از
حاضرين كه ادعاى دوستى با من مى كرد ولى در اين ادعا دروغ مى گفت ؛ شروع به غيبت
نموده و نسبت ناروايى بمن داده بود و اين آيه را در نظر نداشت كه خداوند مى فرمايد:
(بعضى پشت سر بعضى غيبت نكنيد، آيا دوست داريد گوشت مرده برادر خود را بخوريد؟ همه
اين را ناخوش مى داريد(575)
آنگاه كه فهميد اطلاع از غيبت او پيدا كرده ام ، نامه بلند بالايى برايم نوشت و
اظهار پشيمانى و درخواست رضايت در آن نامه كرد. در جوابش نوشتم : خدا ترا پاداش دهد
بواسطه هديه اى كه براى من فرستادى ؟ چون هديه تو باعث سنگينى كفه حسناتم در قيامت
مى شود!
از حضرت رسول صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود: در روز قيامت بنده اى را در
مقام حساب مى آورند، كارهاى نيكش در يك كفه و كارهاى زشتش را در كفه ديگر مى
گذارند، كفه گناه سنگين تر مى شود. در اين هنگام ورقه اى بر روى حسنات قرار مى
گيرد، كارهاى نيكش بواسطه آن عمل زيادتر از گناهانش مى شود.
عرض مى كند: پروردگارا آنچه عمل خوب داشتم در كفه حسنات وجود داشت ، اما اين ورقه
چه بود؟ من كه چنين عملى نداشتم ؟ خطاب مى رسد: اين در مقابل سخنى است كه درباره تو
گفته اند و از آن نسب پاك بودى . اين حديث مرا واميدارد كه سپاسگذار تو باشم بواسطه
چيزى كه بمن رسانيده اى ، با اينكه اگر روبروى من ، اينكار يا بدتر از اين را انجام
مى دادى با تو مقابله بمثل نمى كردم و جز عفو و گذشت و دوستى و وفا از من نمى ديدى
؛ اين باقى مانده عمر، گرامى تر آن است كه صرف در مكافات اشخاص شود، بايد بفكر آنچه
از دست رفته بود و تدراك گذشته را نمود(576).
3 - مانع باران
سالى در بنى اسرائيل قحطى شد، حضرت موسى عليه السلام چند بار نماز استسقاء خواند و
طلب باران كرد، اما خبرى از باران نشد. خداوند به حضرت موسى عليه السلام وحى كرد:
من بخاطر آنكه يك نفر در ميان شماست و سخن چين است و اصرار بر نمامى دارد، دعاى شما
را مستجاب نمى كنم .
عرض كرد: خدايا آن شخص كيست ؟ فرمود: اى موسى عليه السلام شما را از غيبت نهى مى
كنم ، حال خودم نمامى كنم ؟! بگو همه توبه نمايند، تا دعايشان مستجاب شود.
همه توبه كردند و خداوند باران رحمت را بر آنها نازل كرد(577).
(در خبرى ديگر آمده است : كه آن شخص درباره حضرت موسى عليه السلام غيبت كرده بود و
موسى عليه السلام تقاضاى شناسائى آن شخص را كرد و خداوند فرمود: من سخن چينى را زشت
دارم حال خود سخن چينى كنم ؟!).
4 - هزار تازيانه
براى هارون الرشيد لباسهاى فاخر و گران قيمتى آورده بودند. آنرا به على بن يقطين
وزير (شيعه ) خود بخشيد. از جمله آن لباسها، دراعه اى
(578) از خز و طلا بافت بود كه به لباس پادشاهان شباهت داشت .
على بن يقطين آن لباسها را به همراه اموال بسيار ديگرى براى امام كاظم عليه السلام
فرستاد. حضرت عليه السلام ، دراعه را توسط شخص ديگرى براى وزير فرستادند. او شك كرد
كه علت چيست ؟ حضرت در نامه اى نوشتند آنرا نگهدار و از منزل خارج مكن كه يك وقت
احتياج مى شود.
پس از چند روز بر يكى از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل كرد. همان غلام
پيش هارون الرشيد سخن چينى نمود كه على بن يقطين قائل به امامت موسى بن جعفر عليه
السلام است و خمس اموال خود را در هر سال براى او مى فرستد و همان دراعه اى كه شما
به او بخشيديد، براى موسى بن جعفر عليه السلام در فلان روز فرستاده است !
هارون بسيار خشمگين شده و گفت : بايد اين راز راكشف كنم . همان دم در پى على بن
يقطين فرستاد؛ هنگامى كه حاضر شد گفت : چه كردى آن دراعه اى كه به تو دادم ؟ گفت :
در خانه است و آنرا در پارچه اى پيچيده ام و هر صبح و شام آنرا باز مى كنم و تبرك
مى جويم .
هارون گفت : هم اكنون آنرابياور. على بن يقطين يكى از خدام خود را فرستاد و گفت :
دراعه در فلان اطاق داخل فلان صندوق و در پارچه اى پيچيده است برو زود بياور. غلام
رفت و آنرا آورد.
هارون ديد دراعه در ميان پارچه گذاشته و عطر آلود است . خشمش فرو نشست و گفت : آنرا
به منزل خود برگردان ، ديگر سخن كسى را درباره تو قبول نمى كنم و جايزه زيادى به او
بخشيد.
هارون دستور داد تا غلامى را كه سخن چينى كرده بود هزار تازيانه بزنند، هنوز بيش از
پانصد تازيانه نزده بودند كه مرد(579).
5 - غلام سخن چين
شخصى براى خريد غلام به بازار برده فروشان رفت . عبدى را به او نشان دادند و گفتند:
اين برده هيچ عيبى ندارد، جز آنكه سخن چينى است . او پذيرفت و عبد را با آن عيب
خريدارى كرد و به منزل برد. بعد از گذشت چند روز آن عبد به همسر مولاى خود گفت :
شوهرت تو را دوست نمى دارد و مى خواهد زن ديگرى بگيرد، اگر بخواهى من او را برايت
سحر مى كنم به شرط آنكه چند تار از موهاى او را برايم بياورى ؟
زن گفت : چطور موى او را برايت بياورم ؟ غلام گفت : وقتى كه خوابيد با تيغ مقدارى
از موهايش را قطع كن و بياور تا كارى كنم كه به تو علاقمند شود.!
سپس نزد شوهر او رفت و گفت : زن تو دوستى پيدا كرده و مى خواهد تو را به قتل برساند
مواظب باش تا قضيه را بفهمى ، مرد خود را بخواب زده بود كه زن با تيغ وارد شد. مرد
به گمان اينكه او قصد قتلش را دارد از جا برخاست و زنرا به قتل رسانيد.
اقوام زن كه از قضيه مطلع شدند، همگى آمدند و آن مرد را به قتل رساندند. قبيله آن
مرد هم به مقابله با اقوام زن پرداختند و جنگ و جدال و قتل و خونريزى بين دو طايفه
به راه افتاد و تا مدتها خصومت و درگيرى بين آنها وجود داشت
(580).
67 : فحش
قال الله الحكيم : (و
لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبو الله )
(انعام : آيه 108)
:شما مؤ منان دشنام ندهيد كسانى كه غير خدا را مى خوانند كه آنان هم خدايتان را
ناسزا و دشنام دهند.
پيامبر صلى الله عليه و آله : ان الله لا يحب الفحش و
التفحش
(581)
:خداوند بدزبانى و هرزه گوئى را دوست ندارد.
شرح كوتاه :
اظهار مطلب ركيك و قبيح و زشت ، با زبان آنرا فحش مى گويند. گوينده اش از حياء بى
بهره و زبانش آلوده و ناپاك است .
حرمت فحش و آثار سوء آن بسيار است و همانند بعضى صفت ديگر رذيله خبائث ظاهرى از
ناپاكى درون ظاهر مى گردد.
خداوند فحش دادن را دوست ندارد و مؤ من هم بدزبان نيست . دشنام شعبى از نفاق است و
شيطان با گوينده اش مشاركت مى كند و سبب مى گردد تا به اين صفت سوء رفيقى براى خود
درست كند. البته راههائى وجود دارد كه انسان بتواند جلوى بدزبانى را بگيرد، مانند
نذر و قسم ، دورى از افراد هرزه گو؛ مشغول شدن به ياد خدا و مناجاتهاى عالى و اشعار
اخلاقى و نظائر اينها(582)
1 - عكس العمل امام عليه السلام
عمرو بن نعمان جعفى گفت : امام صادق عليه السلام را دوستى بود كه هر جا حضرت مى رفت
از او جدا نمى شد. وقتى حضرت به محلى به نام حذائين مى رفتند، او و غلامش دنبال
حضرت مى آمدند.
آن شخص ديد غلامش دنبالش نيست . تا سه بار توجه كرد او را نديد. مرتبه چهارم او را
ديد و گفت : اى پسر زن بدكار كجا بودى ؟!
امام عليه السلام با شنيدن اين كلمه دست مباركش را بر پيشانى زد و فرمود: سبحان
الله ، به مادرش اسناد بد دادى ، من ترا با ورع مى پنداشتم ، اكنون مى بينم ورعى
ندارى . عرض كرد: فدايت شوم ، مادرش سنديه و مشترك است (مانعى از اين اسناد ندارد)
فرمود: آيا نمى دانى كه هر امتى را نكاحى هست
(583) از من دور شو!! راوى حديث گويد: ديگر او را نديدم با حضرت راه
برود، تا اينكه مردن بين ايشان جدايى افكند(584).
2 - جواب اسامة
اسامة بن زيد يكى از آزاد شده هاى پيامبر صلى الله عليه و آله است . پيامبر صلى
الله عليه و آله فرمود: او از افرادى است كه بسيار مورد علاقه من است و اميد است كه
از نيكان شما باشد. پيامبر صلى الله عليه و آله موقع وفات او را با اينكه جوان بود
امير لشكر كردند.
نوشته اند: اسامه روزى در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك قبر شريف مشغول
نماز بود. براى نماز بر ميتى مردم سراغ مروان حكم و فرماندار مدينه رفتند او را
آوردند. مروان نماز ميت را خواند و برگشت ، ديد اسامه محاذى درب خانه پيامبر صلى
الله عليه و آله هنوز مشغول نماز است ؛ و همراه او در نماز ميت شركت نكرد.
مروان ناراحت شد و گفت : خواستى كه جاى نمازت را ببينند و شروع به فحاشى نمود.
اسامه پس از اتمام نماز نزد مروان آمد و گفت : مرا اذيت كردى و ناسزا گفتى و
بدزبانى كردى ، از پيامبرصلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: خدا شخص بدزبان و
ناسزا دهنده را دشمن مى دارد(585).
3 - شيطان در مجلس ناسزاگو
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله با ابوبكر كنار هم نشسته بودند. در اين موقع
شخصى آمد و به ابوبكر دشنام داد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ساكت و آرام نظاره گر بود. وقتى شخص دشنام دهنده
ساكت شد ابوبكر به دفاع از خود به جوابگوئى و دشنام دادن به او پرداخت .
همين كه ابوبكر زبان به ناسزاگوئى باز كرد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از جاى
برخاست تا از نزد ايشان دور شود. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جاى خود
بلند شد، به ابوبكر گفت : اى ابوبكر، وقتى كه آن شخص به تو دشنام مى داد، فرشته اى
از جانب خداوند به دفاع از تو جوابگوى او بود، اما هنگامى كه تو شروع به ناسزاگوئى
كردى آن فرشته شما را ترك كرده و از نزد شما دور شد و به جاى او شيطان آمد. من هم
كسى نيستم كه در مجلسى بنشينم كه در آن مجلس شيطان حضور داشته باشد(586).
4 - سيره
مردى خدمت امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد: پسر عمويت فلانى ، اسم شما را برد
و چيزى از بدگوئى و ناسزا نبود مگر آنكه درباره شما گفت .
امام ، كنيز خود را فرمود: آب وضو حاضر كند؛ پس وضو گرفت و داخل نماز شد. راوى گفت
: من در دلم گفتم كه حضرت او را نفرين خواهد كرد.
امام دو ركعت نماز خواند و عرض كرد: اى پروردگار اين حق من بود، او را (بخاطر اين
دشنام ) بخشيدم . تو جود و كرمت از من بيشتر است ، او را ببخش و بكردارش او را جزاء
و عقاب نده . و پيوسته امام براى ناسزاگو دعا مى كرد. من از حال و رقت قلب حضرت
تعجب مى كردم
(587).
5 - ابن مقفع
ابن مقفع فردى تيزهوش و دانشمند بود و بعضى از كتابهاى علمى را به زبان عربى ترجمه
كرد. برترى هوش و فضل او را مغرور كرد و در برخوردهاى اجتماعى ديگران را تحقير مى
نمود و گاهى با زبان مطالب ركيك مى گفت .
از كسانى كه مورد تعرض او قرار مى گرفتند يكى سفيان بن معاويه بود كه از طرف منصور
دوانيقى دومين خليفه عباسى ، فرماندارى بصره را بعهده داشت .
سفيان بينى بزرگ و ناموزونى داشت . هرگاه ابن مقفع به فرماندارى مى آمد با صداى
بلند مى گفت : سلام بر شما دو تا يعنى يكى او يكى دماغ بزرگش .
ابن مقفع گاهى سفيان را به نام مادرش تحقير مى كرد و روزى در حضور مردم با صداى
بلند گفت : اى پسر زن شهوت پرست !! و در مجالسى ديگر با اهانت و ناسزاهاى مختلف او
را مى آزرد.
سفيان منتظر روزى بود تا تلافى كند. تا اينكه عبدالله بن على بر برادرزاده خود
منصور دوانيقى خروج كرد. منصور، ابومسلم خراسانى را به بصره ماءمور دفع او كرد و
مسلم پيروز شد و عبدالله فرار كرد و نزد سليمان و عيسى برادران خود پناهنده شد.
آنان شفاعت خواهى كردند و منصور هم پذيرفت كه از گناهش درگذرد. عموهاى منصور به
بصره بازگشتند و نزد ابن مقفع رفتند تا امان نامه اى بنويسد!
او با غرورى كه داشت در امان نامه نوشت : (اگر منصور دوانيقى به عموى خود عبدالله
بن على مگر كند و آزارى برساند، اموالش وقف مردم ، بندگانش آزاد و مسلمانان از بيعت
او يله و رها باشند!)
چون امان نامه را براى امضاء نزد منصور بردند سخت ناراحت شد، امان نامه را امضاء
نكرد و محرمانه خواست نويسنده امان نامه را بقتل برساند.
سفيان فرماندار بصره كه از مدتها از زبان بد ابن مقفع به تنگ آمده بود، دستور داد
او را به اطاقى ببرند و خود آمد و گفت : يادت هست چه ناسزاها و نسبتها به مادرم و
خودم دادى ؟ آنگاه دستور داد تنورى گداختند و ابن مقفع سى و شش ساله را بدستور
منصور دوانيقى در آتش انداختند و از بين بردند(588).
68 : فقر
قال الله الحكيم : (الشيطان
يعدكم الفقر) (بقره : 268)
:شيطان به شما وعده فقر و بى چيزى مى دهد.
پيامبر صلى الله عليه و آله : تحفة المومن فى الدنيا الفقر(589)
:ارمغان شخص مؤ من در دنيا بى چيزى اوست .
شرح كوتاه :
نوع افراد طبقه سوم و پائين تر به فقر مادى دچارند و تعدادشان هم بسيار است . چون
قانع نيستند و صبر ندارند، گرسنه و تشنه اند، خانه ندارند و فرزندان طاقت بى چيزى
را ندارند و امراض زندگى را دچار عجز كرده ، دست نياز به طرف ديگران دراز مى كنند.
اگر فقر ادامه داشته باشد، و شخص توانى نداشته باشد گاهى به كفر و بعضى گناهان
آلوده مى شود.
فقير بايد به خدا توكل كند و از حرص دورى كند و به قناعت روى آورد و از صبر در حفظ
آبرو كاملا استفاده ببرد، كه پيامبر فرمود: بهترين اين امت فقراءهستند و زودتر از
همه به بهشت مى روند؛ فقر فخر من است ؛ بهشت مشتاق فقيران است ، فقرا پادشاهان اهل
بهشت هستند(590).
1 - پارساى فقير
سعدى گويد: شنيدم پارساى فقيرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را
پاره بر پاره مى دوخت ، و براى آرامش دل مى گفت : (به نان خشكى و لباس پشمينه پر
وصله اى قناعت كنم ، بار سخت خود كشم و بار منت خلق نكشم ).
شخصى به او گفت : چرا در اينجا نشسته اى ، مگر نمى دانى كه در شهر راد مرد بزرگوار
و بخشنده اى هست كه كمر همت براى خدمت به آزادگان بسته ، و جوياى خشنودى دردمندان
است ، برخيز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بيان كن ، كه اگر او از وضع
تو آگاه شود، با كمال احترام و رعايت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو
را خرسند خواهد كرد!
پارساى فقير گفت : خاموش باش ! كه در پستى ، مردن به ، كه حاجت نزد كسى بردن پاره
بر پاره دوختن و پيوسته در گوشه صبر و تحمل ماندن ، بهتر از آن است كه بخاطر خواستن
لباس ، براى بزرگان نامه نوشتن . براستى كه بهشت رفتن به شفاعت همسايه ، با شكنجه
آتش دوزخ يكسان است
(591).
2 - فقر و باز نشستگى
پيرمردى نابينا به حضور اميرمومنان عليه السلام آمد و در خواست كمك نمود. حضرت على
عليه السلام ازا حاضران مجلس پرسيد: اين كيست از چه قرار است ؟ گفتند: يا اميرالمؤ
منين اين مرد نصرانى است ؛ و چنان وانمود كردند كه نبايد چيزى به او داده شود.
حضرت فرمود: عجب ! تا وقتى كه توانائى كار داشت از وى كار كشيديد و اكنون كه سالمند
و ناتوان گرديده ، وى را به حال خود گذارده ايد. گذشته اين مرد حاكى از آنست كه در
ايام توانائى كار كرده و خدمت نموده است . آنگاه دستور فرمود: از محل بيت المال به
او انفاق گردد و مقررى پرداخت شود(592)
3 - آثار كمك به فقير
عبدالله بن مبارك در سالى اراده رفتن به مكه داشت . روزى از كوچه اى عبور مى نمود،
ناگهان زنى را ديد كه مرغى مرده و گنديده از زمين برگرفت و در زير چادر خود پنهان
نمود!
عبدالله گفت : اى زن اين مرغ را چرا برداشتى ؟ زن گفت : نيازمندى و احتياج مرا
وادار كرد تا اين كار را كنم ! عبدالله چون اين بشنيد، زن را به منزل خود برد و
پانصد دينار را كه تهيه كرده بود به سفر حج برود به آن زن فقير داد.
آن سال به حج نرفت . هنگاميكه حاجى ها برگشتند، او به استقبال آنها رفت . آنان مى
گفتند: ما ترا در سفر حج در عرفات و منى و جاهاى ديگر ديده ايم .
عبدالله نزد امام عليه السلام شرفياب شد و ماجراى خود را نقل كرد، امام عليه السلام
فرمود: آرى خداوند بشكل تو ملكى را آفريد كه زيارت خانه خدا كند(593).
4 - همسايه سيد جواد
فقيه كامل سيد جواد عاملى نويسنده كتاب مفتاح الكرامه مى گويد: شبى مشغول شام خوردن
بودم كه درب خانه زده شد. درب را باز كردم ديدم خادم علامه سيد بحرالعلوم است و گفت
: سيد بحرالعلوم شام در نزدش است و منتظر شماست .
با خادم به منزل سيد بحرالعلوم رفتم ، همينكه خدمتش رسيدم ، فرمود: از خداوند نمى
ترسى كه مراقبت ندارى ؟! عرض كردم : استاد مگر چه شده است ؟ فرمود: مردى از برادران
هم مذهب تو براى خانواده اش از فقر خرماى زاهدى آنهم نسيه مى گيرد، و هفت روز بر
آنان گذشته و جز خرما طعم هيچ چيز ديگرى را نچشيده اند! امروز نزد بقال رفت چيزى
بگيرد او را جواب كرده و خجالت كشيد و الان خود (محمد نجم عاملى ) و خانواده اش
بدون شام شب را مى گذرانند. تو غذاى سير مى خورى با اينكه همسايه مستحق است !
عرض كردم : من هيچ اطلاعى از وضع او نداشتم ! فرمود: اگر آگاهى داشتى و كمك نمى
كردى يهودى بلكه كافر بودى ؛ ناراحتيم براى اين است كه چرا از حال برادران دينى ات
تفحص نمى كنى ؟ اكنون اين ظرفهاى غذا را خادمم بر مى دارد؛ با او برو در خانه آن
مرد و بگو ميل داشتم امشب با هم غذا بخوريم ، و كيسه پول (120 ريال ) را در زير
حصير او بگذار و ظرفها را برمگردان .
سيد جواد گفت : من با خادم بمنزلش رفتيم و دستور استاد را انجام داديم ، همسايه گفت
: اين غذا را اعراب نمى توانند درست كنند، بگو متعلق به چه كسى است و با اصرار گفتم
: از سيد بحرالعلوم است .
سوگند ياد كرد و گفت : جز خدا تا كنون كسى از حال من آگاهى نداشت ، حتى همسايگان
نزديك چه رسد بكسانيكه دورند و اين پيش آمد را از سيد بسيار عجيب شمرد(594).
5 - ترك فقيرى هم مشكل است
در زمان ملك حسين كرت (كورت ) (771 - 732) مولانا ارشدى بود كه به فقر و گدايى
مشهور بود لكن صداى خوبى داشت و مردم را متاءثر مى كرد. وقتى ملك حسين خواست كه
پيام آورى به شيراز نزد شاه شجاع بفرستند تا مدعاى او را خاطرنشان كند گفتند: در
بيان ، مولانا ارشد فقير و گدا خوب است .
ملك حسين او را خواست و گفت : تو را براى كار مهمى مى فرستم فقط يك عيب دارى كه دست
فقر دراز مى نمائى ؛ اگر عهد كنى آبروريزى نكنى تو را به شيراز مى فرستم ! او را
بيست هزار دينار داد و عهد گرفتند مبادا در شيراز دست گدائى بگشايد.
اسباب سفر او را آماده و بيست و پنج هزار دينار به او دادند. او به شيراز رفت و به
مدعا جواب يافت . چون خواست برگردد، شاه شجاع و اركان دولت از او خواستند با صدايش
پند و آوازى از او بشنوند.
قرار شد بعد از نماز جمعه در مسجد جامع ، صدا به وعظ بگشايد؛ همه اركان دولت و مردم
هم جمع بودند. چون صدا بلند كرد و همه را جذب كرد، صفت گدائى قوه طمعش را به حركت
درآورد، نزد همگان گفت : مرا سوگند دادند از فقر و گدائى چيزى نگويم . از وقتى به
شهر شما آمدم خبرى نشد! آيا شما سوگند نخورده ايد كه مرا چيزى ندهيد؟ مردم در عين
گريه ، خندان شدند و آنقدر به او پول دادند تا راضى شد(595)!!