يكصد موضوع ۵۰۰ داستان

سيد على اكبر صداقت

- ۱۳ -


58 : عذاب

قال الله الحكيم : ( ان عذاب ربك لواقع ) (طور: آيه 7)
:البته كه عذاب خدا واقع و حتمى است .
پيامبر صلى الله عليه و آله : لايعذب الله قلبا وعى بالقرآن (500)
شرح كوتاه :
خداوند براى اينكه خلائق خلاف نكنند كه زيادى آن باعث تباهى جامعه مى شود به همه انبياء فرمود: به امت خود بگويند: عذاب در پيش ‍ دارند.
نوع عذاب بستگى به نوع گناه و صفت رذيله دارد، چنانكه عرب به تعصب و امراء به جور و علماء به حسد و تجار به خيانت و روستائيان به جهل معذب خواهند شد.
چون دركات جهنم و طبقاتش فرق مى كند، شدت و ضعف هم در عذابها وجود دارد. بعضى دائما خالد و بعضى بعد از مدتى بخاطر شفاعت يا تمام شدن مدت نجات مى يابند و به بهشت مى روند. بدترين عذاب آنست كه شخص در دنيا به قساوت قلب و در آخرت به آخرين دركات افتاده باشد.

1 عذاب قوم عاد

بعد از آنكه حضرت هود عليه السلام چهل سالش تمام شد، خدا وحى فرمود: بسوى قوم خود برو و آنان را به يگانه پرستى من دعوت كن . قوم هود، كه همان قوم عاد بود سيزده قبيله بودند كه داراى زراعت و درخت خرماى خوب و شهرهاى آنان آبادترين بلاد عرب بودند و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند داشتند. بالاخره سالهاى سال هدايت قوم خويش كرد فايده اى نداشت تا فرمود: شما را نفرين مى كنم ! گفتند: اى هود قوم نوح بدنى ضعيف و ناتوان داشتند، خدايان ما قوى و بدن ما هم قوى است و از عذاب نمى ترسيم .
خداوند باد عقيم را (كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بخدا پناه مى برم از باد عقيم ) بر قوم هود فرود آورد. آن را عقيم گفته اند چون آبستن بعذاب و عقيم از رحمت بود. وقتى عذاب نازل شد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را همانند ريگ روان كرد و به هوا برد و ريز ريز كرد و هفت شب و هشت روز پى در پى مردان و زنا را از زمين بلند و سرنگون و نابود مى كرد!!
ايشان را ذات العماد گفته اند بسبب آنكه عمودها و ستونهائى از كوه مى تراشيدند بقدر بلندى كوه ها، و بر عمودها قصر بنا مى كردند، و در اثر عذاب همه ريز و پودر شدند. طبق نقل قرآن عذابشان (ريحا صرصرا) باد تند يا سرد بود كه از جا مى كند بالا مى برد مانند ملخ به هوا بلند مى كرد و فرود مى آورد(501) و بر كوهها مى زد تا استخوانهاى ايشان ريز ريز شود(502).

2 - ابن ملجم و عذاب برزخ

(ابن رقا) مى گويد: در مكه كنار مسجدالحرام بودم ، ديدم گروهى از مردم در كنار مقام ابراهيم عليه السلام اجتماع كرده اند، گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: يك نفر راهب (عالم و عابد مسيحى ) مسلمان شده است . به ميان جمعيت رفتم و ديدم پيرمردى لباس پشمينه و كلاه پشمينه پوشيده و قدبلندى دارد، در مقابل مقام ابراهيم نشسته و سخن مى گويد.
شنيدم مى گفت : روزى در صومعه نشسته بودم ، و به بيرون صومعه نگاه مى كردم به مكاشفه ، ناگاه پرنده بزرگى مانند باز شكارى ديدم بر روى سنگى كنار دريا فرود آمد، چيزى را قى كرد.
ديدم يك چهارم بدن انسانى از دهانش بيرون آمد، سپس رفت و ناپديد شد. باز برگشت و قى كرد، ديدم يك چهارم ديگر انسانى از دهانش خارج شد، مرتبه سوم رفت و ناپديد گشت . باز برگشت يك چهارم ديگر را، و براى بار چهارم هم يك چهارم ديگر مانند بار اول قى كرد تا يك انسان كامل شد.
سپس برگشت منقار زد و يك چهارم او را ربود و سه بار ديگر همانند اول منقار زد و همه او را ربود و رفت .
تعجب كردم و گفتم خدايا اين شخص كيست كه اين گونه عذاب مى شود، متاءثر شدم كه چرا نرفتم از او بپرسم . طولى نكشيد كه پرنده شكارى آمد و يك چهارم همان انسان را قى كرد و براى بار دوم و سوم و چهارم هم قى كرد و انسان كامل شد. با شتاب نزدش رفتم و گفتم : تو كيستى و چه كرده اى ؟
او گفت : من ابن ملجم هستم كه على بن ابيطالب عليه السلام را كشتم ، خداوند اين پرنده را ماءمور من ساخته كه هر روز اين گونه مرا مى كشد و زنده مى كند و عذاب مى نمايد.
گفتم : على بن ابيطالب عليه السلام كيست ؟ گفت : پسر عموى رسول خدا پيامبر اسلام است . همين حادثه (و مكاشفه برزخى ) عجيب باعث شد كه مسلمان شوم .(503)

3- جزاى عمل

وقتى لشگريان چنگيز مغول به ايران وحشيانه حمله كردند، همه جا حمام خون براه انداختند. چنگيز پس از ورود به هر شهرى از مردم مى پرسيد: من شما را مى كشم يا خدا، اگر مى گفتند: تو مى كشى همه را مى كشت ، و اگر مى گفتند: خدا مى كشد، باز همه را مى كشت . تا آنكه به شهر همدان رسيد. قبلا افرادى نزد بزرگان همدان فرستاد كه آنها به نزد من بيايند كه صحبتى با آنها دارم .
همه حيران بودند كه چه كنند، جوان شجاع و هوشيارى گفت : من مى روم ، گفتند: مى ترسيم كشته شوى ؟ گفت : من همه مثل ديگرانم ، و آماده رفتن شد. يك شتر و يك خروس و يك بز تهيه كرد نزد اردوگاه چنگيز آمد و به حضور او رسيد گفت : اى سلطان اگر بزرگ مى خواهى اين شتر، اگر ريش ‍ بلند مى خواهى اين بز، اگر پرحرف مى خواهى اين خروس ، و اگر صحبتى دارى من آمده ام .
چنگيز گفت : بگو بدانم من اين مردم را مى كشم يا خدا؟ جوان گفت : نه تو مى كشى و نه خدا، پرسيد: پس چه كسى مى كشد؟ گفت : جزاى عملشان (504)

4- سبب نزول عذاب

نخستين كسى كه پيمانه و ترازو را براى مردم ساخت حضرت شعيب پيامبر صلى الله عليه و آله بود. قومش پس از مدتى شروع به كم فروشى نمودند. با اينكه به خداى جهان كافر بودند و پيامبر را تكذيب مى كردند گناهى تازه بر افعال شنيع آنها افزوده شد. كالا و اجناس را براى خود كامل وزن مى كردند و براى مشتريان كم فروشى و تقلب را روا داشتند.
زندگى آنها فراخ بود تا آنكه پادشاه آنان به آنها دستور احتكار و كم فروشى را داد. شعيب پادشاه و مردم را نصيحت كرد ولى فايده اى نداشت ، و به دستور پادشاه شعيب و طرفدارانش را از شهر بيرون كردند. عذاب بر آنها نازل شد و آن زلزله (505) و سايه آتشبار بود و اين به معنى گرماى بسيار سخت كه از سايه خانه و آب هم كسى نمى توانست جان سالم به در برد. پس از آن ابرى جمع شد و نسيم خنكى وزيدن گرفت و مردم در زير آن قطعه ابر گرد آمدند تا از گرما رهائى يابند.
چون همگى در سايه ابر جمع شدند شراره هاى آتش از ابر باريد و زمين هم در زير پايشان لرزيد و همگى در هم پيچيد و سوختند. مدت اين عذاب را نه روز نوشته اند. و شامل هواى گرم ، آبهاى داغ و زمين لرزه بود. قوم شعيب در شهر مدين ساكن بودند، و عذاب اهل آن شهر را در بر گرفت (506).

5- سزاى كتمان كنندگان

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام على عليه السلام براى ما سخنرانى مى كرد. پس از حمد و ثناى فرمود: در پيشاپيش جمعيت ، چند نفر از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در اينجا هستند، انس بن مالك ، براء بن عازب انصارى ، اشعث بن قيس و خالد بن زيد بجلى .
سپس رو به يك يك اين چهار نفر كرد. نخست از انس بن مالك پرسيد: اى انس اگر تو شنيده اى كه رسول خدا در حق من فرمود: (هر كس من مولاى او هستم على مولاى و رهبر اوست ) (507) اگر امروز به به رهبرى من گواهى ندهى خداوند ترا به بيمارى برصى (پيسى ) مبتلا مى كند، كه لكه هاى سفيد آن سر و صورتت را فرا مى گيرد عمامه ات آن را نمى پوشاند، سپس رو به اشعث كرد و فرمود: اما تو اى اشعث اگر شنيده اى كه پيامبر ص در حق من چنين گفت ، و امروز گواهى ندهى آخر عمر از هر دو چشم كور مى شوى .
و تو اى خالد بن يزيد، اگر در حق من چنين شنيده اى و امروز كتمان كنى و گواهى ندهى خداوند تو را به مرگ جاهليت بميراند.
اما تو اى براء بن عازب ، اگر شنيده اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين فرمود و اينك گواهى به ولايت من ندهى ، در همانجا مى ميرى كه از آنجا (به سوى مدينه ) هجرت كردى ، البته هر چهار نفر در روز غدير خم از پيمبر اين جمله معروف را شنيده و بعد كتمان و انكار كردند.
جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: سوگند به خدا بعد از مدتى من انس بن مالك را ديدم كه بيمارى برص گرفته ، بطورى كه با عمامه اش لكه هاى سفيد اين بيمارى را از سر و رويش نمى توانست بپوشاند.
اشعث را ديدم كه از هر دو چشم كور شد و مى گفت : سپاس خداوندى را كه نفرين على عليه السلام در مورد كورى دو چشمم در دنيا بود، و مرا به عذاب آخرت نفرين نكرد، كه در اين صورت براى هميشه در آخرت عذاب مى شدم .
خالد بن يزيد را ديدم كه در منزلش مرد، خانواده اش خواستند او را در منزل دفن كنند، قبيله (كنده ) باخبر شدند و هجوم آوردند و او را به رسم جاهليت كنار در انه دفن كردند و به مرگ جاهليت مرد.
اما براء بن عازب معاويه او را حاكم يمن كرده و او را در يمن از دنيا رفت ، از همانجا كه هجرت كرده بود.(508)

59 : عفو

قال الله الحكيم : (و ان تعفوا اقرب للتقوى ) (بقره : آيه 237)
اگر عفو كنيد همانا گذشت به تقوى نزديك تر است .
پيامبر صلى الله عليه و آله : العفو لا يزيد العبد لا عزا (509)
گذشت سبب عزت عبد مى شود.

شرح كوتاه

عفو كردن با وجود قدرت داشتن از سيره انبياست و تفسير عفو به اين است كه كسى به انسان جرم و گناهى كرد، در مقابل از باطن او را ببخشى و در ظاهر احسان خود را به او نشان بدهى .
كسيكه ديگران را مورد بخشش قرار نمى دهد چطور اميدوار است كه خداى جبار او را عفو كند؟!
عفو از صفاتى است خدا در دنيا و آخرت به آن همه بندگانش را به اين لباس ‍ مى پوشاند، پس لازم است بندگان از يكديگر عفو كنند و از هم بگذرند؛ و اگر احيانا كسى عمدا يا سهوا بدى كرد با خوش روئى و احسان از آن كس ‍ در گذرد تا خداوند هم به لطفش از بديها و تجاوزات او درگذرد(510).

زدن غلام

روزى يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله ، غلام خود را كتك مى زد و آن غلام پى در پى مى گفت : ترا بخدا نزن ، بخاطر خدا عفوم كن و... ولى مولايش او را نمى بخشيد و همچنان او را زير ضربات خود قرار داده بود.
عده اى از فرياد آن غلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله را مطلع كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و نزد آنها آمد. آن صحابى وقتى پيامبر را ديد، دست از كتك زدن برداشت .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او تو را به حق خدا قسم داد و تو از او نگذشتى ، حالا كه مرا ديدى از زدن او دست برداشتى ؟ آن مرد گفت : اينك او را به خاطر خدا آزاد كردم ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر او را آزاد نمى كردى با صورت به آتش جهنم مى افتادى (511).

2 - عفو قاتل

در عصر زعامت مرحوم آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى (ره )، شبى از شبها كه ايشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشاء را به جماعت مى خواندند، بين نماز، شخصى فرزند او را كه بسيار فرزند شايسته اى بود، با كارد به قتل رساند.
وقتى از خبر شهادت فرزند عزيزش باخبر شد، با بردبارى و صبورى فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله ) و بعد بلند شد و نماز عشاء را خواند. بعد خدمتش ‍ رسيدند و درباره قاتل فرزندش پرسيدند، فرمود: او را عفو كردم (512).

3 - آزادى كنيز

جماعتى مهمان امام سجاد عليه السلام بودند. يك نفر از خدام با عجله رفت و كباب از تنور بيرون آورد سيخهاى كباب از دستش افتاد و به سر كودك امام كه در زير نردبان بود برخورد كرد و كودك از دنيا رفت .
آن خادم سخت مضطرب و متحير ماند، امام به او فرمودند: تو اين كار را به عمد نكردى در راه خدا ترا آزاد كردم ، و امر فرمود تا كودك را غسل و كفن و دفن كنند(513)
سفيان ثورى مى گويد: روزى به خدمت امام صادق عليه السلام رفتم و ديدم امام متغير است ، سبب تغيير چهره را پرسيدم فرمود: من نهى كرده بودم كه كسى بالاى بام خانه نرود. داخل خانه شدم . يكى از كنيزان كه تربيت يكى از كودكانم را بعهده داشت ديدم كه كودكم در بغل او و بالاى نردبان است .
چون نگاهش به من افتاد متحير شد و لرزيد و طفل از دست او به زمين افتاد و مرد. ناراحتى من از جهت ترسى است كه كنيز از من پيدا كرده است ، با اين حال ، كنيز را فرمود: بر تو گناهى نيست و ترا بخاطر خدا آزاد كردم (514).

4 - عفو پسر از قاتل

چون خلافت به بنى العباس رسيد، بزرگان بنى اميه فرار كردند و مخفى شدند. از جمله ابراهيم بن سليمان بن عبدالملك كه پيرمردى دانشمند و اديب بود. از اولين خليفه عباسى ، ابوالعباس سفاح براى او امان گرفتند.
روزى سفاح به او گفت : مايلم آنچه در موقع مخفى شدنت اتفاق افتاد بگوئى . ابراهيم گفت : در (حيره ) در منزلى نزديك بيابان پنهان بودم روزى بالاى بام پرچمهاى سياهى از كوفه نمودار شد، خيال كردم قصد گفتن مرا دارند و فرار كردم به كوفه آمدم و سرگردان در كوچه ها مى گشتم به درب خانه بزرگى رسيدم . ديدم سوارى با چند نفر غلام وارد شدند و گفتند: چه مى خواهى ؟ گفتم : مردى هراسانم و پناه به شما آورده ام . مرا داخل يكى از اطاقها جاى داده و با بهترين وجه از من پذيرائى نمودند نه آنها از من چيزى پرسيدند و نه من از آنها درباره صاحب منزل سئوالى كردم .
فقط مى ديدم هر روز آن سوار با چند غلام بيرون مى روند گردش مى كنند و برمى گردند. روزى پرسيدم : دنبال كسى مى گرديد كه هر روز جستجو مى كنيد؟
گفت : بدنبال ابراهيم بن سليمان كه پدرم را كشته مى گرديم تا مخفى گاه او را پيدا كنيم و از او انتقام بكشيم . ديدم راست مى گويد پدر صاحب خانه را من كشتم . گفتم : من شما را به خاطر پذيرائى از من ، راهنمائى مى كنم به قاتل پدرت ، با بى صبرى گفت : كجاست ؟ گفتم : من ابراهيم بن سليمان هستم ! گفت : دروغ مى گوئى ، گفتم ، نه بخدا قسم در فلان تاريخ و فلان روز پدرت را كشتم !
فهميد راست مى گويم ، رنگش تغيير كرد و چشمهايش سرخ شد، سر را بزير انداخت و پس از گذشت زمانى سر برداشت و گفت : اما در پيشگاه خداى عادل انتقام خون پدرم را از تو خواهند گرفت ، چون به تو پناه دادم تو را نخواهم كشت ، از اينجا خارج شو كه مى ترسم از طرف من به تو گزندى برسد. هزار دينار به من داد. از گرفتن خوددارى كردم و از آنجا و از آنجا خارج شدم ، اينك با كمال صراحت مى گويم بعد از شما، كسى را كريم تر از او نديدم (515).

5 - فتح مكه

پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى از مكه عفو عمومى اعلان كرد، مگر چند نفر را مهدورالدم دانست ، از جمله (عبدالله بن زبعرى ) كه پيامبر صلى الله عليه و آله را هجو مى كرد، و (وحشى ) كه عمويش حمزه را در جنگ احد كشت (516) و (عكرمة بن ابى جهل ) و (صفوان بن اميه ) و (هبار بن الاسود) كه همه را بعد از حضور نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ، عفو كرد.
اما (هبار بن الاسود) كسى بود كه وقتى ابوالعباس بن ربيع داماد پيامبر صلى الله عليه و آله همسرش زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را كه حامله بود را به مدينه فرستاد، هبار در ميان راه او را ترساند و بچه اش را سقط نمود؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله خونش را مباح اعلام كرده بود.
در فتح مكه به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از بدى عملش به دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بچه اى را سقط كرده بود ابراز پشيمانى كرد و عذر خواهى نمود، و گفت : يا رسول الله ما اهل شرك بوديم خداوند به وسيله شما ما را هدايت كرد و از هلاكت نجات داد، پس از جهلم و آنچه از جانب من به شما خبر رسيده ، درگذر و مرا عفو كن !
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو را عفو كردم ، خداوند به تو احسان كرد كه به اسلام هدايتت نمود؛ با قبول اسلام ، گذشته ها كنار گذاشته مى شود(517).

60 : عقل

قال الله الحكيم : (و ما عندالله خير و اءبقى اءفلا تعقلون ) (قصص : آيه 60)
:آنچه نزد خداست بهتر و باقى تر است اگر تعقل كنيد.
امام صادق عليه السلام : لا بلغ جميع العابدين فى فضل عبادتهم ما بلغ العاقل (518).
:همه عابدان در فضل عبادتشان به آنچه كه عاقل رسيده نمى رسند.
شرح كوتاه :
الهى آنكه عقل دادى چه ندادى و آنكه عقل ندادى چه دادى (519) قوم انسان به عقل است و كسى كه از اين قوه در كارهايش مدد نگرفت زيان ديد.
عقل از لشگريان رحمان است و حجت درونى است . عقل چه طبيعى و درونى ، و چه تجربى هر كدام سبب ترقى انسان مى شوند.
انبياء با مردم باندازه عقولشان حرف مى زدند و آنها را هدايت مى كردند. روز قيامت خدا به اندازه درك از بندگان حساب مى كشد. خرابى زندگى اخروى تابع پيروى كوركورانه است چنانكه با نابخردى و تعصب ، در يك روز بنى اسرائيل هفتاد پيامبر را كشتند.!!

1 - ذبح كدو

پس از آنكه معاويه به مخالفت با اميرالمؤ منين عليه السلام پرداخت ، تصميم گرفت عقل و مراتب اطاعت مردم شام را آزمايش كند، لذا با عمروعاص مشورت كرد.
عمروعاص گفت : به مردم شام دستور بده كدو را مانند گوسفند ذبح كنند و پس از تذكيه آنرا بخورند، اگر فرمانت را اجراء نمودند آنها يار تو هستند وگرنه اطاعت نكنند.
معاويه دستور داد از فردا كدو را مانند گوسفند ذبح كنند، و مردم شام بدون كوچترين اعتراض اجراء نمودند و اين بدعت در سراسر شام معمول گرديد.
طولى نكشيد كه خبر اين بدعت به گوش مردم عراق رسيد، بعضى از آنان از اميرالمؤ منين عليه السلام در اين باره پرسش كردند.
حضرت در جواب فرمود: خوردن كدو، ذبح لازم ندارد(520)، مراقب باشيد كه شيطان عقلتان را نبرد و افكار شيطانى حيرت زده و سرگردانتان ننمايد(521).

2 - پير عقل

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى سركوبى گروهى دشمن طغيانگر كه در اطراف مدينه و مكه بودند، جمعى را به عنوان سريه و گروه ضربتى آماده ساخت تا شبانه به طور مخفى به سوى متجاوزين بروند و آنها را سركوب نمايند.
پيامبر صلى الله عليه و آله جوانى (522) از طايفه (هذيل ) را فرمانده و امير اين سپاه قرار داد. شخص ظاهربينى به رسول اكرم صلى الله عليه و آله اعتراض ‍ كرد كه چرا يك جوان را بر ما فرمانده نموده اى ؟ ما تسليم فرمان او نمى شويم ، لازم است شما پيرمردى بعنوان پيشوا و فرمانده انتخاب كنيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى آدم ظاهر نگر، گرچه او جوان است اما دلى قوى و عقلى صحيح دارد. اما پيرمردى كه تو مى گوئى ريش سفيد است و به صورت ظاهر بايد جلو بيفتد، اما دل آنها چون قير سياه است .
عقل اين جوان را بارها آزمودم و ديدم در عقل پير است (523) پير سن و سال بى عقل مثمر نيست . تا توانى كوشش كن (524) كه پير عقل و دين شوى ، كه رهبرى و فرماندهى به سال نيست ، به قوه عقلانى و تفكر و قلب سفيد است (525).

3 - نتيجه بى عقلى

در شرح حجاج بن يوسف ثقفى خونخوار بنى اميه نوشته اند، مادرش ‍ (فارغه ) قبلا همسر حارث بن كلده طبيب معروف بود، بعد بخاطر خلال كردن دندان بى وقت حارث او را طلاق و به زوجيت يوسف بن عقيل ثقفى در آمد. پس از مدتى حجاج به دنيا آمد امام دبر او سوراخ دفع مدفوع نداشت ، ناچار موضعى در دبر او را سوراخ كردند.
پستان هم قبول نمى كرد، متحير شدند چه كنند، كه شيطان صفتى آمد و براى معالجه دستور داد بز سياهى را بكشند و خون او را به دهان حجاج بگذارند و حجاج آن خون را مى مكيد و مى ليسيد.
روز دوم دستور داد بز نرى را بكشند و خون آنرا به دهان او گذارند. روز سوم دستور داد مار سياهى را بكشند و خون مار در دهان او كنند و به صورت او مالند و آنها هم چنين كردند، روز چهارم پستان قبول كرد.
در اثر كار جاهلانه كه در كام او خون ريختند، خوانخوار شد و كارش بجائى رسيد كه مى گفت : بيشترين لذت من در ريختن خون ، مخصوصا خون سادات است ، او كه از طرف عبدالملك مروان خليفه وقت ، بمدت 20 سال بعنوان فرمانده لشگر و استاندار منصوب شده بود، تا سال 95 هجرى قمرى (زمان حكومت وليد بن عبدالملك ) در پنجاه و چهار سالگى به درك واصل شد قريب صد و بيست هزار نفر را كشت و وقتى كه مرد در زندان بى سقف او پنجاه هزار مرد و سى هزار زن كه نوعا برهنه بودند، محبوس بودند.
از كسانى كه اين خونخوار آنها را به قتل رساند مى توان از كميل بن زياد نخعى يار على عليه السلام و قنبر غلام على عليه السلام و يحيى بن ام الطويل از حواريين امام سجاد عليه السلام و سعيد بن جبير كه امام سجاد عليه السلام او را بسيار ستوده و... را نام برد.(526)

4- منجم و على عليه السلام

عده اى از مردم از تعقل و تفكر و توكل به خدا غافل و به حرفهاى فال بين و منجم كه با زيركى براى گرفتن پول از مردم دكان باز كرده اند، مريد و معتقد مى شوند (527) براى نمونه يك از قضايا كه در زمان على عليه السلام اتفاق افتاد نقل مى كنم .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام وقتى مى خواستند به جنگ خوارج نهروان بروند به شهر مدائن رسيدند. خيمه زدند و روز ديگر خواستند حركت كنند. مرد منجمى نزد امام آمد و عرض كرد: بر اساس آنچه از علم نجوم فهميده ام ، اين ساعت مصلحت نيست برويد شكست مى خوريد، سه ساعت ديگر برويد تا پيروز شويد، فرمود: هر كه تصديق تو كند تكذيب قرآن خدا را كرده است . (528)
فرمود: از ملك چنين خبر دارى كه پادشاه از كدام خانواده به خانواده ديگر منتقل شد؟ گفت : خبر ندارم . فرمود: چه ستاره اى است كه وقتى طلوع مى كند شهوت شترها بحركت در مى آيد؟ گفت : نمى دانم . فرمود: كدام ستاره است وقتى طالع شود شهوت گربه ها به هيجان در آيد؟ گفت : نمى دانم !... فرمود: بگو در زير دست اسب من چه چيز پنهان است ؟ گفت : نمى دانم ! فرمود: يك كوزه اشرفى در زير زمين جاى دست اسب مدفون ، و يك افعى هم پائين تر از آن خوابيده است .
آنجا را شكافتند همانطور كه امام فرمود يافتند. منجم فرياد زد به فريادم برس ، حضرت كتابهاى او را خواستند و دستور دادند آنها را از بين ببرند، و فرمودند، اگر دفعه ديگر به علم نجوم (مردم را مشغول به خود كنى ) دستور مى دهم تو را حبس كنند.(529)

5 - عاقل ديوانه نما

هر چيزى از آثار و صفات آن معلوم مى گردد، عقل و عاقل بودن از كلمات و كارهاى شخص ظاهر مى گردد.
بهول (م 190) با اينكه پدرش عموى خليفه هارون الرشيد بود بخاطر قبول نكردن قضاوت و عدم فتوا به قتل امام هفتم عليه السلام خود را به ديوانگى زد. يكى از نمونه هاى بارز و محكم قوه عقلانى او رفتن او به مجلس درس ‍ ابوحنيفه يكى از پيشوايان عامه است . او از كنار مجلس درس ابوحنيفه عبور مى كرد شنيد كه او مى گويد: جعفر بن محمد عليه السلام سه مطلب به شاگردانش گفته كه من آنها را نمى پسندم . او مى گويد: شيطان در آتش جهنم معذب است ، شيطان با اينكه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب كنند؟
او مى گويد: خدا ديده نمى شود با اينكه هر موجودى قابل رؤ يت است . او مى گويد: انسان در افعالش فاعل مختار است ، حال آنكه خدا خالق است و بنده اختيارى ندارد.
بهلول كلوخى برداشت و به سر او زد، سرش شكست و ناله اش بلند شد.
شاگردانش دويدند بهلول را گرفتند و نزد خليفه بردند. ابوحنيفه به خليفه گفت : بهلول با كلوخ به سرم زده و سرم را به درد آورده است .
بهلول گفت : دروغ مى گويد، اگر راست مى گويد، درد را نشان دهد، مگر تو از خاك آفريده نشده اى چگونه خاك بر تو ضرر مى رساند؟
من چه گناهى كردم مگر تو نمى گوئى همه كارها را خدا انجام مى دهد و انسان اختيارى از خود ندارد؟ پس بايد به خدا شكايت كنى نه از من شكايت نمائى .
ابوحنيفه كه جواب اشكالات خود را يافت از شكايت خود صرفنظر نمود و راه خود را پيش گرفت و رفت . (530)

61 : علم

قال الله الحكيم : (و علمك ما لم تكن تعلم ) (نساء: آيه 113)
آنچه علم نداشتى خدا بتو آموخت .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : لا يحب العلم الا السعيد. (531)
علم را جز شخص سعادتمند دوست ندارد.
شرح كوتاه :
راه شناخت بخدا و شريعت بوسيله علم است ، علم زينت مرد در دنياست و موجب رساندن صاحبش به رضوان الهى است .
دارنده علم اين نكته را بايد بداند كه تحصيل يك ساعت علم ، يك عمر براى عمل كردن آن لازم دارد، پس در يادگيرى علم ، عمل بآن را در نظر داشته باشد كه عالم بى عمل را خداوند فرمود: (از هفتاد قسم عقوبتم ، كمتر كارى كه به آن مى كنم حلاوت ياد خودم را از قلبش خارج مى كنم )(532)
مراد از علم ، حفظ اصلاحات صرف نيست ، بلكه مراد از علم ، علم تقوى و معرفت و يقين است ، نه علمى كه نفعى نداشته باشد، و يا مقرون به نيات سوء باشد مانند نشان دادن مراتب علمى نزد اهل دانش ، كه آن جز ورز و بال چيزى نيست .

1 - حاج شيخ عباس قمى

مرحوم حاج شيخ عباس قمى صاحب كتاب مفاتيح الجنان فرمود: وقتى كتاب (منازل الاخرة ) را تاءليف و چاپ كردم ، به دست شيخ عبدالرزاق مساءله گو (كه هميشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه عليه السلام مساءله مى گفت ) رسيد.
پدرم كربلائى محمد رضا از علاقه مندان شيخ عبدالرزاق بود و هر روز در مجلس او حاضر مى شد. شيخ عبدالرزاق روزها كتاب منازل الاخرة را مى گشود و براى مستمعين مى خواند.
يك روز پدرم به خانه آمد و گفت : شيخ عباس ! كاش مثل اين مساءله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و اين كتاب را كه امروز براى ما خواند، مى خواندى .
چند بار خواستم بگويم اين كتاب از تاءليفات خودم است ، اما هر بار خود دارى كردم و چيزى نگفتم ، فقط عرض كردم : دعا بفرماييد خداوند توفيقى مرحمت فرمايد.(533)

2 - معلم جبرئيل

روزى جبرئيل در خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، مشغول صحبت بود كه حضرت على عليه السلام وارد شد. جبرئيل چون آن حضرت را ديد برخاست و شرايط تعظيم به جاى آورد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا جبرئيل ! از چه جهت به اين جوان تعظيم مى كنى ؟ عرض كرد: چگونه تعظيم نكنم كه او را بر من ، حق تعليم است !
فرمود: چه تعليمى ؟ عرض كرد: در وقتى كه حق تعالى مرا خلق كرد از من پرسيد: تو كيستى و من كيستم ؟ من در جواب متحير ماندم ، و مدتى در مقام جواب ساكت بودم كه اين جوان در عالم نور به من ظاهر گرديد، و اين طور به من تعليم داد كه بگو: تو پروردگار جليل و جميلى و من بنده ذليل و جبرئيلم : از اين جهت او را كه ديدم تعظيمش كردم .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: مدت عمر تو چند سال است ؟ عرض كرد: يا رسول الله در آسمان ستاره اى هست كه هر سى هزار سال يك بار طلوع مى كند، من او را سى هزار بار ديده ام . (534)

3 - عالم با عمل

شيخ احمد اردبيلى معروف به مقدس اردبيلى (م 993) يكى از علامان زاهد و با عمل بوده كه معاصر با شيخ بهائى و ملاصدرا و ميرداماد بوده است ، و قبر شريفش در حجره ايوان نجف اشرف است .
نقل شده كه در يكى از سفره ها، شخصى كه زائر بوده است او را نمى شناخت و از او تقاضا كرد كه جامه مرا به لب آب ببر و آنها را شستشو بده .
مقدس قبول كرد و لباس او را شست و شو داد و نزد آن زائر آورد. زائر به علائمى آن جناب را شناخت خجالت كشيد، و مردم هم او را توبيخ نمودند. مقدس فرمود: چرا او را ملامت مى كنيد، مطلبى نشده ، حقوق برادران مؤ من زيادتر از اين هاست . (535)

4 - آفات علم بى تزكيه

قاضى على بن محمد الماوردى ، اهل بصره و در فقه شافعى استاد بود. او معاصر با شيخ طوسى (ره ) بود. خودش مى گويد: زحمت زيادى كشيدم در جمع و ضبط كتابى در خريد و فروش (بيع و شراء) و همه جزئيات و فروعات مسائل مربوط به آن را در خاطرم ثبت كردم ، بطوريكه بعد از اتمام آن كتاب به ذهنم آمد كه من از هر كسى در اين باب فقه ، عالم ترم ، عجب و خود پسندى مرا گرفت .
روزى دو نفر عرب باديه نشين (عشاير) به مجلس من آمدند و راجع به معامله ايكه در دهانت انجام گرفت پرسيدند، كه از آن مساءله چهار فرع ديگر هم منشعب مى شد كه من هيچكدام را نتوانستم جواب دهم .
مدتى به فكر فرو رفتم و به خودم گفتم : كه تو ادعا مى كردى كه در اين باب فقه مرجع و اعلم همه زمان هستى حال چطور نمى توانى مساءله اهل دهانت را جواب گوى باشى !!
بعد به آنها گفتم : اين مساءله را وارد نيستم ! آنها تعجب كردند و گفتند: بايد بيشتر زحمت بكشى تا بتوانى جواب مسائل را بدهى ، از نزدم رفتند به پيش ‍ كسى كه عده اى شاگردانم بر او از نظر علمى مقدم بودند.
از او مساءله را سئوال كردند و همه را جواب داد، آنها از جواب سئوال خوشحال شدند و او را مدح كردند و به طرف دهات خودشان رفتند.
ماوردى مى گويد: اين جريان سبب شد تا من متنبه بشوم و نفسم را از خودپسندى و غرور درعلم ذليل كنم تا ديگر ميل به خودستائى ننمايم .(536) اصمعى وبقال فضول اصمعى (537) مى گويد: من در ابتداى تحصيل به فقر روزگار را مى گذرانيدم . هر روز صبح وقتى براى علم از خانه بيرون مى آمدم در رهگذر من بقالى فضول از من سئوال مى كرد كجا مى روى ؟ مى گفتم : براى تحصيل دانش ‍ مى روم و در برگشت هم همان سئوال را از من مى كرد!
گاهى هم مى گفت : روزگار خود را ضايع مى كنى ، چرا شغلى ياد نمى گيرى تا پولدار شوى ، اين كاغذ و دفترهايت را به من بده ، در خمره اى اندازم بعد ببينى هيچ در آن معلوم نگردد، و پيوسته مرا ملامت مى كرد و من هم رنجيده خاطر مى شدم ، و زندگى هم بسختى مى گذشت بطوريكه نمى توانستم پيراهنى براى خود بخرم .
سالها گذشت تا اينكه روزى رسولى از طرف امير بصره آمد. مرا نزد امير دعوت كرد. گفتم من با اين لباس پاره چگونه آيم ؟
آن رسول رفت و لباس و پول برايم آورد. لباسها را عوض كردم و نزد امير بصره رفتم . او گفت : ترا براى تاءديب پسر خليفه انتخاب كردم بايد به بغداد روى . پس روانه بغداد شدم و نزد خليفه عباسى هارون الرشيد رسيدم و مرا ماءمور تعليم و تربيت محمد امين پسر خود كرد، و زندگانى ام رفته رفته بسيار خوب شد!
چون چند سال گذشت و محمد امين بكمالاتى از علوم رسيد، هارون او را امتحان كرد، و در روز جمعه محمد امين خطبه بليغى خواند و هارون الرشيد را پسند آمد و به من گفت : چه آرزوئى دارى ؟ گفتم : مى خواهم به زادگاه خود بصره روم . پس مرا اجازه داد و با اعزاز و اكرام به بصره فرستاد.
مردم بصره بديدنم آمدند از جمله همان بقال فضول هم آمد. چون او را ديدم ، گفتم : ديدى آن كاغذ و علم چه ثمره اى داد! او در مقام اعتذار آمد و گفت : از نادانى آن مطالب را به تو گفتم . علم (538) اگر چه دير ثمر دهد اما فايده دنيائى و دينى خالى نباشد.(539)

62 : عمل

قال الله الحكيم : (من عمل صالحا فلنفسه و من اءساء فعليها) (فصلت : آيه 46)
هر كس عمل خوبى كند به نفع خود كرده و هر كس عمل بد كند بر ضرر خويش كرده است .
امام صادق عليه السلام : كونوا دعاة الناس باءعمالكم و لا تكونوا دعاة باءلسنتكم (540)
مردم را (براى هدايت ) با اعمالتان نه با زبانتان بخوانيد.
شرح كوتاه :
از قديم گفته اند بازار عمل كساد است ، باين معنى كه همه تا حدودى به شرايع دين اطلاع دارند، ولكن در مقام عمل به تلاطم مى افتند و يا آنرا ناقص مى آورند و يا به صورت عمل اكتفاء مى كنند.
تمام كردارها در نامه اعمال ثبت و ضبط مى شود و پس از وفات آنچيزى كه همراه انسان است همان اعمال است .
اعمال اگر براى خدا باشد، و مراعات جوانب آن بشود و در آن رنجش كسى را فراهم نياورده باشد و حقوق كسى را ضايع نكند، حق تعالى امر دنيا و آخرت آن شخص را كفايت مى كند و او را عزيز مى دارد و نزد ملائكه به اين بنده عامل مباهات مى كند.

1 - كار مشروع

حسن بن حسين انبارى گفت : در طول چهارده سال با ارسال نامه از امام رضا عليه السلام استجازه مى كردم تا در دستگاه حكومت وارد شوم و به كارمندى تشكيلات ادارى پردازم . چون امام عليه السلام پاسخ نمى داد، در آخرين نامه نوشتم ، من از كتك و ستم مى ترسم ، و دستگاه سلطان مى گويند: تو شيعه هستى كه با ما همكارى نمى كنى و شانه خالى مى كنى .!
امام در جواب نوشت : مقصود ترا از نامه ات فهميدم كه بر نفس خود بيمناك هستى ، اكنون تو خود ميدانى كه اگر متصدى كارى شدى مى توانى به آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داده (عمل ) كنى و همكارانت و نويسندگان زير دستت همراه و هماهنگ خط مذهبى تو شوند، و اگر اندوخته اى پيدا كردى نسبت به فقراى مؤ منين مواسات و گذشت نشان دهى .!
آن چنانكه تو خود يكى از آنها باشى ، پى اين كارها (خدا پسندانه ) مقابل همكارى با دستگاه حكومت (نامشروع ) است ، اگر نمى توانى ، مجاز نيستى كه به شغل كارمندى مشغول شوى .(541)

2 - اهل عمل و بهشت

امام باقر عليه السلام فرمود: روزى پدرم با اصحاب خود نشسته بود. روى به آنها كرد و فرمود: كداميك از شما حاضريد آتش گداخته را در كف دست بگيريد تا خاموش شود، همه از اين عمل عاجز و سر بزير افكنده و چيزى نگفتند!
من عرض كردم ، پدر جان اجازه مى دهى من اين كار را بكنم ؟ فرمود: نه پسر جان ، تو از منى و من از تو هستم ، منظورم اينها بودند.
پس از آن سه مرتبه فرمايش خود را تكرار كرد هيچكدام جواب ندادند. آنگاه فرمود: چقدر زيادند اهل گرفتار، و اهل عمل كميابند، با اينكه كار آسان بود و ما مى شناسيم كسانى را كه اهل عمل و گفتارند، خواستم بدانيد و امتحان داده باشيد!
امام باقر عليه السلام فرمود: در اين موقع بخدا سوگند مشاهده كردم كه آنان چنان غرق در حيا و خجالت شده بودند كه گويا زمين آنها را به سوى خود مى كشيد. بعضى از ايشان عرق از جبين جارى ولى چشم را از زمين بلند نمى كردند.
همينكه پدرم شرمندگى آنها را مشاهده كرد فرمود: خداوند شما را بيامرزد، من جز نيكى نظرى نداشتم ، بهشت داراى درجاتى است يكى از آن درجه متعلق به اهل عمل است كه مربوط به ديگران نيست .
امام باقر عليه السلام فرمود: آن وقت مشاهده كردم ، مثل اينكه از زير بارگران و سنگين و ريسمانهاى محكم خارج شدند.(542)

3 - جوان عامل

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جمع صحابه نشسته بودند، ديدند جوانى نيرومند و توانا از اول صبح مشغول به كار است . افرادى كه در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند گفتند: اگر اين جوان نيرو و قدرت خود را در راه خدا به كار مى انداخت شايسته مدح و تعريف بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين سخنان را نگوئيد، زيرا از چند حال خارج نيست ، اگر او براى اداره زندگى خود كار مى كند كه محتاج ديگران نباشد، او در راه خدا قدم برداشته است . اگر كار مى كند كه پدر و مادر ضعيف و كودكان ناتوان را دستگيرى كند و آنها را از مردم بى نيازشان گرداند، باز هم به راه خدا مى رود.
اگر با اين عمل مى خواهد به تهيدستان افتخار كند و بر ثروت خود بيفزايد او به راه شيطان رفته و از راه راست منحرف گشته است . (543)

4 - عمل ، يهودى را مسلمان مى كند

يك نفر يهودى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چند دينار طلب كار بود. روزى تقاضاى پرداخت طلب خود را نمود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اكنون (پولى ) ندارم . يهودى گفت : از شما جدا نمى شوم ، تا طلب مرا بپردازيد.
فرمود: من نيز در اينجا با تو مى نشينم . به اندازه اى نشست كه نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح روز بعد را همان جا خواند. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يهودى را تهديد كردند، ولى حضرتش به آنها فرمود: اين چه كارى است كه مى كنيد؟
عرض كردند: (چگونه ) يك يهودى شما را بازداشت كند؟ فرمود: خداوند مرا مبعوث نكرده تا به كسانى كه معاهده مذهبى با من دارند يا غير آنها، ستم روا دارم .
صبح روز بعد نيز تا طلوع آفتاب نزد يهودى نشست . در اين هنگام يهودى شهادتين را گفت ، و بعد نيمى از اموال و ثروت خود را در راه خدا داد: سپس افزود: اى رسول خدا! به خدا سوگند كارى كه نسبت به شما انجام دادم از روى جسارت نبود، بلكه مى خواستم ببينم آيا اوصافى كه در تورات درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آخرين آمده است با شما مطابقت دارد يا خير، زيرا من در تورات خوانده ام كه محمد بن عبدالله در مكه متولد مى شود و به مدينه هجرت مى كند، او درشت خو و بداخلاق نيست با صداى بلند سخن نمى گويد، بدزبان و ناسزاگو نمى باشد. اكنون به يگانگى خدا و پيامبرى شما گواهى مى دهم و تمام ثروت من در اختيار شما قرار دارد، هر طور خدا دستور دهد، درباره آن عمل كنيد.(544)

5 - كردار معاويه و ابوالاسود دئلى

معاويه غالبا براى جذب افراد به خود، پول و عسل و نظائر اينها مى فرستاد. مردمان فقير كه از ماست سير نشده بودند يك دفعه معاويه چند خيك عسل براى آنها مى فرستاد، و گاهى كيسه پولى در خيك عسل مى گذاشت تا مردم به طرف اميرالمؤ منين عليه السلام نرود، و كم كسى بود كه از پول و عسل بگذرد و دست از على عليه السلام برندارد.!
روزى معاويه براى اينكه ابوالاسود دئلى (545) را كه از ياران اميرالمؤ منين عليه السلام بود جذب كند، چند خيك عسل براى او فرستاد. او در مسجد بود، نامه معاويه را به او دادند و گفتند: خيكهاى عسل (يا حلوائى بسيار خوشمزه و خوش رنگ ) را به خانه ات برديم .
او به منزل آمد، ديد دختر پنج ساله او مى خواهد انگشتى از عسل در دهان گذارد. گفت : اى دخترم از اين مخور كه سم مى باشد. و دختر انگشت عسل را بخاك ماليد و اشعارى را خواند كه مفهوم آن اين است : اى پسر هند آيا با عسل مصفى مى خواهى دين و ايمان ما را ببرى اصلا ما دست از على عليه السلام بر نمى داريم .
ابوالاسود نامه معاويه را به يك دست و دخترش را به دست ديگر گرفت و نزد امام آورد و شعرهاى دخترش را براى حضرتش خواند. امام خنديد و در حق ايشان دعا فرمود.(546)

63 : غذا

قال الله الحكيم : (و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اءسيرا) (دهر: آيه 8)
بخاطر دوستى خدا به فقير و يتيم و اسير غذا مى دهند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : ان الاطعام من موجبات الجنة و المغفرة (547)
غذا دادن سبب آمرزش و رفتن به بهشت مى باشد.
شرح كوتاه :
بدان كه كم خوردن در همه ازمنه براى صلاح ظاهر و باطن پسنديده است . غذا خوردن ضرورى بدن است ، و براى قوت در عبادت و انجام دادن كارها لازم است .
اما زياد خوردن باعث قساوت قلب و تحريك شهوت و مريض شدن بدن ميشود.
توجه به اينكه تهيه غذاى حلال واجب است ، همه انبياء و اولياء دائما از غذاى ناپاك و حرام و شبهه دورى مى كردند و در طلب حلال بودند، چه آنكه هم توفيقات اولش از لقمه ايست كه به شكم وارد مى شود.